eitaa logo
حاج نقی ولدی
1.5هزار دنبال‌کننده
124 عکس
199 ویدیو
0 فایل
شرح حالات فخرالائمه، یگانه ی دوران ها، ولی خدا حاج نقی ولدی، گریه کن بی نظیر حضرت اباعبدالله الحسین سلام الله علیه https://zil.ink/haj_naghi_valadi ارتباط با ادمین @H_shariaty
مشاهده در ایتا
دانلود
در تماسی که چندی پیش با شاعر و ذاکر با اخلاص اهل بیت، استاد حاج سعید خرازی داشتیم، ایشان کیفیت سرودن شعر در وصف حاج آقا ولدی را این‌گونه بیان کردند: در سفری که با حاج آقا ولدی به مشهد مقدس داشتم، شب ها که به زیارت حرم مطهر مشرف می شدند با کسب اجازه، ایشان را همراهی می کردم. یک شب به من اجازهٔ همراهی ندادند و گفتند: امشب اجازه نداری با من بیایی و باید در هتل بمانی. آن شب تنها در هتل در حالی که نگران بودم که به خاطر چه خطایی اجازهٔ همراهی نیافتم این اشعار به من الهام گردید و من کوچک ترین نقشی در سرودن آن ها نداشتم. اشعار به قلب من الهام می شد و بر کاغذ جاری می گشت. حتی بعد که می خواستم چند کلمهٔ آن را تغییر دهم دیدم نمی توانم و آن چه به من الهام شده بهتر است. هنگامی که حاج آقا ولدی از زیارت بازگشتند، قبل از هر کلام دیگری و بدون این که من چیزی گفته باشم، حاج آقا اشعار را طلب کردند و فرمودند: اشعاری را که به تو الهام فرموده اند، بده! همچنین آقای حاج سعید خرازی گفتند: حاج آقا ولدی وصیت کرده بودند که بعد از غسل، به بدنشان پیراهن مشکی بپوشانند همانگونه که عمری در مصائب سید الشهدا و اهل بیت علیهم السلام پیراهن مشکی می پوشیدند. ایشان گفتند: من در غسالخانه حضور داشتم و با چشم خود دیدم که هنگامی که می خواستند پیراهن مشکی به بدنشان بپوشانند، ایشان دست های خود را برای پوشیدن پیراهن مشکی بالا آوردند. ای جگر سوختهْ زادهٔ زهرا ولدی به عزایش نشناسی تو سر از پا ولدی به خدا حضرت صدّیقه نگاهت کرده سند نوکریت هم شده امضا ولدی بین صورت نه دو تا چشم، دو زمزم داری می خورد حسرت چشمان تو دریا ولدی ز حسین هر که بخواند ز جگر می سوزی می کنی صرخه ز عطشانی گلها ولدی روضه را می شنوی، نه؛ به یقین می بینی به من اعطا نشده دیدهُ بینا ولدی پدری آمد و بالین پسر زانو زد ذکر او بود فقط، یا ولدی یا ولدی تو دعا کن به قیامت که کسی یارم نیست دستگیری کند از من گل لیلیٰ ولدی
جوان بزرگواری که از طریق حاج اسد الله صفا با حاج آقا ولدی آشنا شده بود و با حاج آقا صفا به منزل حاج آقا ولدی در همدان رفته بود و گاهی که حاج آقا ولدی به منزل حاج آقا صفا می آمدند خدمتشان می رسید، می گفت: در اولین ملاقات که جمعی حضور داشتند، وقتی حاج آقا صفا من را به حاج آقا ولدی معرفی کردند، ایشان فرمودند: سید! خوبی؟ گفتم: آقا! من سید نیستم. فرمودند: دیگر نگویی من سید نیستم، تو سیدی. ایشان می گفت: یک بار حاج آقا ولدی عنایت خاصی به من کردند که به کسی نگفته ام. می گفت: در جلسه‌ای که جمعی حضور داشتند یک دفعه حاج آقا ولدی من را نگاه کردند و به نگاه کردنشان ادامه دادند. می گفت: یک دفعه شروع کردم به لرزیدن. بدنم به شدت می لرزید. ایشان گاهی لبخند می زدند و همین طور من را نگاه می کردند. می گفت: بعد از این نگاهی که حاج آقا ولدی به من کردند حالم منقلب شد. دیگر در روضه های امام حسین علیه السلام نمی توانستم بنشینم. می زدم خودم را زمین، می رفتم تو دیوار. از گریه و بکاء من مجلس به هم می خورد. می گفت: و یک اتفاق دیگر هم برایم پیش آمد. تا آن موقع این شعر را شنیده بودم که: بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا ولی بعد از نگاه حاج آقا ولدی، بوی کربلا به مشامم می رسید. همین که حالم منقلب می شد و شروع می کردم به گریه و بکاء، بوی تربت اصل را استشمام می کردم. می گفت: حال خوبی بود و من این حال را خیلی دوست داشتم ولی متأسفانه قدرش را ندانستم و نتوانستم آن را نگه دارم و بر اثر خطا و اشتباهی که مرتکب شدم آن حال را از دست دادم و دیگر آن بو را نشنیدم. می گفت: در زندگی کسی را ندیدم که مانند ایشان نماز بخواند. عجب نمازهایی می خواندند! می گفت: وقتی که حاج آقا ولدی می خواستند به مشهد و زیارت امام رضا علیه السلام بروند با چهره ای برافروخته و حالی منقلب به حاج آقا صفا می گفتند: صفا! آقا من را طلبیده اند! و آن چنان به عظمت و بزرگی از آن یاد می کردند که قابل توصیف نیست. آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشهٔ چشمی به ما کنند دردم نهفته به ز طبیبان مدعی باشد که از خزانه غیبم دوا کنند حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
سید جلیل القدری از خطبا و علما در حالی که بقچه ای در دست داشت، به محضر حاج آقا ولدی مشرف شد. حاج آقا ولدی از او پرسیدند: درون بقچه ات چیست؟ گفت: چند عدد نان است. حاج آقا ولدی به آن سید گفتند: بقچه ات را بده ببینم. سپس یک گرده از نان ها را برداشتند، بوییدند، به چشمان مبارکشان گذاشتند و با نالهٔ جان بی بی جان و جان فاطمه جان گریستند. سپس خطاب به آن سید فرمودند: اگر می شود تمام این نان ها برای من باشد. آن سید که از حالات حاج آقا ولدی مبهوت شده بود گفت: همه اش از آن شما باشد. حاج آقا ولدی فرمودند: خیلی ممنون و سپاسگزارم. سپس نان ها را درون بقچه پیچیدند و نزد خودشان گذاشتند و ادامه دادند: بگو بدانم این نان ها را از کجا آورده اید؟! گفت: از مغازهٔ نانوایی خریده ام. حاج آقا ولدی گفتند: اما این نان بوی سفرهٔ حضرت زهرا سلام الله علیها می دهد! آن سید متحیرانه و با افسوس گفت: الان یادم آمد! دیشب در مجلس روضه ای برای مظلومیت صدیقهٔ طاهره سلام الله علیها سخنرانی می کردم که صاحب مجلس به من صلهٔ بسیار ناچیزی داد و من اندکی ناراحت شدم. تمام آن پول همین چند عدد نانی شد که الان به شما دادم. آن سید از رفتار خود اظهار پشیمانی کرد و با شرمندگی گفت: خدا مرا ببخشد، الان می فهمم که تا چه اندازه بی معرفتم! حاج آقا ولدی چند روز فقط از آن نان میل می کردند و هرگاه که می خواستند از آن نان میل کنند، آن را با شوق و گریه می بوییدند و می بوسیدند و هیچ کس را در خوردنش سهیم نکردند.
در گفتگویی که با فقیه مدافع حریم ولایت و امامت اهل بیت عصمت و طهارت، آیت الله حاج سید عباس قمر بنی هاشمی داشتیم، خاطراتی را از حاج آقا ولدی ذکر کردند: ایشان گفتند: من در عمرم آدمی مهمان نوازتر از حاج آقا ولدی ندیده ام. در کمال ادب بودند. جوانی هم بود که به ایشان خدمت می کرد که من به او می گفتم: اسمت را رحمان بگذار. این همه با رفقای بامعرفت نشسته ام، کسی را مثل رحمان ندیده ام. در جلسات بارها به دوستان گفته ام: اگر در عمرم یک آدم به درد بخور دیده باشم، این رحمان، خادم حاج آقا ولدی بود. من هرگز ندیدم پشتش را به حاج آقا ولدی بکند و هرگز ندیدم با ایشان چون و چرا کند. وقتی حاج آقا ولدی او را صدا می کردند و چیزی می گفتند، می گفت: چشم و عقب عقب می رفت. یک بار به حاج آقا گفتم: این جوان خیلی به شما ارادت دارد! گفتند: خیلی مؤدب است. آیت الله سید عباس قمر بنی هاشمی گفتند: من منزل حاج آقا ولدی بودم. گفتند: یک رفیقی داریم روضه قشنگ می خواند، می خواهی صدایش را برایت بگذارم. از این ضبط های کاستی بود. من صدای آقا سید جواد ذاکر را قبل از اینکه شناخته شود و شهرت پیدا کند آن جا خانه حاج آقا ولدی شنیدم. گفتم: عجب روضه قشنگ می خواند. گفتند: خیلی قشنگ می خواند. بعداً با او آشنا شدم و رفیق شدیم. ایشان گفتند: عجیب بود ولدی. بعد از وفات ایشان هم من چیز عجیبی دیدم: بالا سر حضرت رضا سلام الله علیه داشتم نماز شب می خواندم. من معمولاً اگر توفیق نماز شب داشته باشم یکی از کسانی که دعا می کنم، حاج آقا ولدی است. رسیدم به اسم ولدی. اصلأ گویا یک نفر سر من را بالا گرفت. این ستونی که درست مقابل بالا سر حضرت هست، حاج آقا ولدی معمولاً زمان حیاتشان می نشستند مقابل حضرت و عجیب خیره می شدند به ضریح امام رضا. مثل حیاتشان سرم را که گرفتم بالا ولدی را دیدم. گفتم: خدایا!!. نماز را قطع نکردم و ادامه دادم ولی ذهنم مشغول شد: درست دیدم!! خود ولدی بود!! بعد از نماز از هر کسی پرسیدم و سراغ گرفتم، گفتند: کسی را این جا ندیدیم. ایشان گفتند: قضایای زیاد و عجیبی از حاج آقا ولدی دیده‌ام که اگر بعضی از آن ها را بیان کنم می ترسم تکذیب و تکفیرم کنند. می گفتند: من در صورت حاج آقا ولدی می ترسم نگاه کنم ولو در عکس ایشان. https://zil.ink/haj_naghi_valadi
یکی از ذاکران اهل بیت علیهم السلام و روضه خوان های آستان مقدس ابا عبد الله الحسین علیه السلام، ماجرای آشنایی و دستگیری حاج آقا ولدی از ایشان را این گونه بیان نموده اند: من به دنبال حقیقت بودم و این که تکلیف من چیست و راه من کدام است. مدتی شب و روز کارم این شده بود که روی سجاده می نشستم و با خدا نجوا می کردم. نه زیاد غذا می خوردم و نه زیاد می خوابیدم و فقط گریه می کردم. کارم شده بود گریه و مناجات با خدا. گاهی که اقوام به خانهٔ ما می آمدند و احوال مرا می دیدند، نگران می شدند و به خانواده ام می گفتند: فکری برای آقا زاده کنید، این طور پیش برود، تلف می شود. به خدا التماس می کردم که تکلیف من در زندگی چیست و راه سعادت من کدام است. یک روز که داشتم کتاب زندگی نامهٔ یکی از عرفا را می‌خواندم، نگاهم افتاد به آن صفحهٔ سرنوشت ساز که گفته بود: چهل سال زحمت کشیدم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد نه مکاشفه ای، نه خوابی. تا این که روانهٔ حرم سید الشهداء علیه السلام شدم. انگار یک نفر مرا به سمت حرم حضرت ابا الفضل علیه السلام هدایت کرد و صدا زد: هر چه می خواهی مقصود شما در درگاه این آقا است. وقتی این مطلب را خواندم، دلم را متوجه حضرت باب الحوائج قمر بنی هاشم علیه السلام نمودم و با توجه کامل به ایشان عرض کردم: ای پسر ام البنین! شما تکلیف مرا روشن کنید و بفرمایید من در این عالم چکاره ام؟ بعد از گریه و توسل فراوان، خوابم برد و در عالم رؤیا آقایی را دیدم که دشداشهٔ سفید و بلندی پوشیده بودند و زیر دستشان بالشتی گذاشته بودند. مرا صدا زدند و من جلو رفتم. دستی بر روی سرم کشیدند و فرمودند: نگران نباش، کارت درست می شود. تو سفارش شدهٔ حضرت عباس علیه السلام هستی. وقتی که از خواب بیدار شدم، گرمی آن دست را روی سرم احساس می کردم. چند روزی از این رؤیا گذشته بود که عده ای از دوستان هیأتی از شهری دیگر به خانهٔ ما آمدند و در منزل ما اقامت گزیدند. از ایشان پرسیدم: برای چه کاری به شهر ما آمده اید؟ گفتند: در شهر شما بزرگی هست که سینه سوختهٔ اهل بیت و سید الشهداء علیهم السلام می باشد و ما آمده ایم که به ملاقات ایشان برویم. گفتم: اجازه می دهید من هم با شما بیایم؟ گفتند: آدرس ایشان را به شما می دهیم. بعد از این که ما رفتیم، خودتان به دیدن ایشان بروید. بعد از چند روز به آن آدرس رفتم و زنگ در خانه ایشان را زدم. همسر مکرمه شان در را باز کردند. گفتم: با حاج آقا کار دارم. گفتند: ایشان قدری کسالت دارند و کسی را نمی‌بینند. در این هنگام صدای حاج آقا را از حسینیه طبقه بالا شنیدم که فرمودند: بگویید بفرمایند داخل. گویا منتظر من بودند ! گفتم بیشتر از چند دقیقه مزاحم نمی‌شوم و وارد خانه شدم. در این هنگام با صحنه عجیبی روبرو شدم. دیدم ایشان دشداشه سفیدی بر تن دارند و روی یک بالشت تکیه دادند و مشغول استراحت هستند. متوجه شدم ایشان همان آقایی هستند که من در عالم رویا دیده بودم. مات و مبهوت شدم. با اینکه قرار نبود بیشتر از چند دقیقه آنجا بمانم ولی چنان تحت تاثیر جاذبه ایشان قرار گرفتم که ساعت ها دیدار طول کشید. ایشان حرف میزدند و من میگریستم. بعد به من رو کردند و فرمودند: بخوان ! گفتم: بله ! با تحکم فرمودند بخوان ! گفتم: آقا من که چیزی بلد نیستم بخوانم . فرمودند: هر چیزی که بلدی برای آقا جانمان بخوان . من فقط چند بیت از اشعاری را که در مدح و منقبت حضرت ابالفضل العباس علیه السلام بلد بودم به خاطر آوردم و خواندم و حاج آقا ولدی با چه حالی و با چه لذتی گوش می‌دادند و گریه می‌کردند. بعد از پایان شعر گویا به من فهماندند که مسیر من روضه خوانی اهل بیت علیهم‌السلام است. هنگام خداحافظی حاج آقا ولدی به من فرمودند: آن چیزی را که قرار بود اهل بیت علیهم‌السلام به تو بدهند، دادند پس مواظب باش خودت خرابش نکنی. https://zil.ink/haj_naghi_valadi
43.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسیحا نفس_ قسمت سوم هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد خداش در همه حال از بلا نگه دارد حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان نگاه دار سر رشته تا نگه دارد صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد غبار راهگذارت کجاست تا حافظ به یادگار نسیم صبا نگه دارد https://zil.ink/haj_naghi_valadi
36.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسیحا نفس_ قسمت پنجم بیستم اسفند سال ۱۳۹۹، علی رضا، پسر بزرگ آقای نائینی همراه با همسر و فرزندش تصادف می کنند و ماشینی به آن ها می زند. اما حال خودش وخیم است و دچار خونریزی شدید مغزی شده است. داستان شفاء یافتن او را از زبان آقای نائینی می شنویم. این در حالی است که از رحلت ظاهری حاج آقا ولدی، پنج سال می گذشت... https://zil.ink/haj_naghi_valadi
47.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسیحا نفس_ قسمت ششم «من یک سفر دور و درازی در پیش دارم.» «من می خواهم بروم.» آقای نائینی و همسرشان، مهمانِ حاج آقا ولدی و حاج خانم بودند. صحبت دربارهٔ سوریه رفتنِ آقای نائینی بود. حاج آقا ولدی فرمودند: «من هم می آیم. با هم می رویم.» حاج خانم گفتند: «پس من و خانم آقای نائینی هم می آییم. آن جا کسی که کفش رزمندگان را جفت کند، نمی خواهید؟» در این هنگام، حاج آقا رو کردند به خانم نائینی و فرمودند: «شما به این حاج خانم من حالی کنید که‌‌ من یک سفر دور و درازی در پیش دارم. من می خواهم بروم.» حاج خانم گفتند: «از این حرف ها نزنید. این چه حرفی هست که شما می زنید.» خانم نائینی گفتند: «حاج آقا! چرا حاج خانم را اذیت می کنید.» حاج آقا فرمودند: «نه دختر جان! واقعیت است. حاج خانم باید یاد بگیرد تنها باشد. باید تنهایی را یاد بگیرد.» بعد رو کردند به حاج خانم و فرمودند: «این دو نفر را می بینی. این دو نفر را می بینی که این جا نشسته اند. این دو نفر، اولین کسانی هستند که بدن من را از این خانه بیرون می برند.» چند روز بعد، آن چه حاج آقا فرموده بودند، دقیقاً اتفاق افتاد... دوش، وقتِ سَحَر از غصّه نجاتم دادند واندر آن ظلمتِ شب، آبِ حیاتم دادند ها https://zil.ink/haj_naghi_valadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسیحا نفس_ قسمت هفتم بگذار تا مقابل روی تو بگذریم دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم شوق است در جدایی و جور است در نظر هم جور به، که طاقت شوقت نیاوریم روی ار به روی ما نکنی، حکم از آن توست بازآ که روی در قدمانت بگستریم ما را سریست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من از خاک بیشتر نه، که از خاک کمتریم ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم از دشمنان برند شکایت به دوستان چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم سعدی تو کیستی که در این حلقهٔ کمند چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم ها https://zil.ink/haj_naghi_valadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسیحا نفس_ قسمت نهم در حلقه‌ٔ درویش، ندیدیم صفایی‌ در صومعه، از او نشنیدم ندایی‌ در مدرسه، از دوست نخواندیم کتابی‌ در مأذنه، از یار ندیدیم صدایی‌ در جمع کتب، هیچ حجابی‌ ندریدیم در درس صحف، راه نبردیم به جایی‌ در بتکده، عُمری‌ به بطالت گذراندیم در جمع حریفان، نه دوائی‌ و نه دائی‌ در جرگه‌ٔ عشّاق روم، بلکه بیابم از گلشن دلدار، نسیمی‌، رد پایی‌ این ما و منی‌، جمله ز عقل است و عقال است در خلوت مستان، نه منی‌ هست و نه مایی‌ سید روح الله موسوی خمینی رحمة الله علیه ها @ahadi.ir https://zil.ink/haj_naghi_valadi https://eitaa.com/Haj_Naghi_Valadi
27.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسیحا نفس_ قسمت دهم وقتی حاج آقا ولدی، آقای نائینی را پذیرفتند و به ایشان اجازهٔ نزدیک شدن دادند، به مقداری که صلاح می دانستند به ایشان اطلاعاتی دادند که نشان می داد شناخت کاملی نسبت به آقای نائینی دارند. به ایشان گفتند که پدرشان چه کسی بوده است. اجداد ایشان را تا چند نسل فرمودند. این که با چه کسانی رفاقت داشته اند را بیان کردند و ... آقای نائینی در کمال تعجب دیدند که حاج آقا ولدی همه چیز را دربارهٔ ایشان می دانند. چیزهایی را که ایشان فراموش کرده بودند، حاج آقا می دانستند. چیزهایی را جز خود ایشان کسی از آن ها اطلاع نداشت، حاج آقا می دانستند. حتی چیزهایی را که خود ایشان دربارهٔ خودشان نمی دانستند، حاج آقا می دانستند! به مرور آقای نائینی دریافتند که حاج آقا ولدی نسبت به همه چیز، احاطه و اشراف کامل دارند و همه چیز را می بینند و می دانند و حتی قبل از وقایع، از وقوع آن ها آگاهی دارند. وقتی برای آقای نائینی مشکلات خانوادگی پیش می آمد که کسی از آن خبر نداشت، حاج آقا ولدی با پند و نصیحت و اعمال ولایت، دشواری ها را بر طرف می فرمودند. من در این بادیه صاحب نظری می‏جویم راه گم کرده‏ام و راهبری می‏جویم از ورق پارهٔ عرفان، خبری حاصل نیست از نهان خانهٔ رندان، خبری می‏جویم... ترین ها https://zil.ink/haj_naghi_valadi https://eitaa.com/Haj_Naghi_Valadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسیحا نفس_ قسمت یازدهم دل تو آینه بود هیچ زنگار نداشت غیر محبوب در آن هیچ کس راه نداشت مخزن سرّ خدا مهبط علم و سروش جایگاه رحمت چشمهٔ حکمت بود قلبت از جنس بلور نور حق کرده ظهور با نگاه و سخن و رفتارت با سکوت و بارش بسیارت داده ای درس ادب زیر این چرخ کبود همتی چون تو نبود بادیه پیمودی راه را بنمودی جام‌ لبریز و پیاپی را تو ز دست ساقی از منبع آن نوشیدی آب سرچشمه که پاک است و زلال تیرگی در آن نیست سیره ات فطرت بود هیچ تزویر نداشت با خود و خالق و خلق صدق بودی و صفا گر چه بین مردم ناشناسی اما طوبیٰ للغرباء همهٔ اهل سماء می شناسند تو را پرورش یافتهٔ زهرایی ربّ تو فاطمه بود کیستی مرد بزرگ؟! پرده بردار ز خورشید پس ابر و بگو: کیستی ای ولدی؟! https://zil.ink/haj_naghi_valadi https://eitaa.com/Haj_Naghi_Valadi
36.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا حبیب و یا طبیب... آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بُوَد که گوشهٔ چشمی به ما کنند برنامهٔ به وقت سلام و شبکهٔ جهانی بیت العباس علیه السلام، مصاحبه ای با آقای سید مهدی امیر حسینی که از افراد فعال و پرتلاش در امور خیر و در ه‍یئت داری و نوکری سید الشهداء علیه السلام و از ذاکران اهل بیت هستند، در کربلای معلّی انجام داد که با عنوان «کار خیر تمیز و بدون آفت از زبان یک خیّر جوان ولی با تجربه» انتشار پیدا کرد. ایشان در بخشی از این مصاحبه، در جواب به یکی از سؤالات مجری برنامه، ماجرای لطف و عنایت شگرفی که حاج‌ آقا ولدی تنها با یک نگاه در حق ایشان مرحمت کردند را بیان می کنند. آن چه مشاهده می کنید این قسمت از مصاحبه می باشد. کرشمهٔ تو شرابی به عاشقان پیمود که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد https://zil.ink/haj_naghi_valadi https://eitaa.com/Haj_Naghi_Valadi
37.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهریار باوفا_ قسمت اول سخنان یکی از علماء و خطبای محترم همدان را که مایل نبودند تصویرشان پخش شود می شنوید. یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد؟ دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟ آب حیوان تیره گون شد خضر فَرُّخ پِی کجاست؟ خون چکید از شاخِ گل بادِ بهاران را چه شد؟ کس نمی‌گوید که یاری داشت حقّ دوستی حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد؟ لعلی از کانِ مُروّت برنیامد سال‌هاست تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟ شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد؟ گویِ توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد؟ صد هزاران گل شکفت و بانگِ مرغی برنخاست عندلیبان را چه پیش آمد هَزاران را چه شد؟ زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت؟ کس ندارد ذوقِ مستی میگساران را چه شد؟ حافظ اسرارِ الهی کَس نمی‌داند، خموش از که می‌پرسی که دورِ روزگاران را چه شد؟ https://zil.ink/haj_naghi_valadi https://eitaa.com/Haj_Naghi_Valadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهریار باوفا_ قسمت دوم سخنان یکی از علماء و خطبای محترم همدان را که مایل نبودند تصویرشان پخش شود می شنوید. زان یار دلنوازم شکریست با شکایت گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی جانا روا نباشد خونریز را حمایت در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت این راه را نهایت صورت کجا توان بست کش صد هزار منزل بیش است در بدایت هر چند بردی آبم روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت https://zil.ink/haj_naghi_valadi https://eitaa.com/Haj_Naghi_Valadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهریار باوفا_ قسمت سوم سخنان یکی از علماء و خطبای محترم همدان را که مایل نبودند تصویرشان پخش شود می شنوید. چشمِ آلوده نظر، از رخِ جانان دور است بر رخِ او نظر از آینهٔ پاک انداز غسل در اشک زدم کَاهلِ طریقت گویند پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز https://zil.ink/haj_naghi_valadi https://eitaa.com/Haj_Naghi_Valadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهریار باوفا_ قسمت پنجم سخنان یکی از علماء و خطبای محترم همدان را که مایل نبودند تصویرشان پخش شود می شنوید. رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند ز مهربانی جانان طمع مَبُر حافظ که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند https://zil.ink/haj_naghi_valadi https://eitaa.com/Haj_Naghi_Valadi
48.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهریار باوفا_ قسمت هفتم سخنان یکی از علماء و خطبای محترم همدان را که مایل نبودند تصویرشان پخش شود می شنوید. عشق بازی کار هر شیاد نیست این شکار دام هر صیاد نیست عاشقی را قابلیت لازم است طالب حق را حقیقت لازم است عشق از معشوق اول سر زند تا به عاشق جلوهٔ دیگر دهد تا به حدی که برد هستی از او سرزند صد شورش و مستی از او شاهد این مدّعی خواهی اگر بر حسین و حالت او کن نظر روز عاشورا در آن میدان عشق کرد رو را جانب سلطان عشق بار الها! این سرم این پیکرم این علمدار رشید این اکبرم این سکینه این رقیه این رباب این عروس دست و پا خون در خضاب این من و این ساربان این شمر دون این تن عریان میان خاک و خون این من و این ذکر یارب یاربم این من و این ناله های زینبم پس خطاب آمد زحق کی شاه عشق ای حسین! ای یکّه تاز راه عشق! گر تو بر من عاشقی ای محترم! پرده برکش من به تو عاشق ترم غم مخور که من خریدار توام مشتری بر جنس بازار توام هر چه بودت داده ای در راه ما مرحبا صد مرحبا خود هم بیا خود بیا که می کشم من ناز تو عرش و فرشم جمله پا انداز تو لیک خود تنها نیا در بزم یار خود بیا و اصغرت را هم بیار خوش بود در بزم یاران بلبلی خاصه در منقار او برگ گلی خود تو بلبل گل علی اصغرت زودتر بشتاب سوی داورت شاعر:ناصر الدین شاه رحمة اللّه علیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولدی و ما أدراک ما ولدی_ قسمت چهارم ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم دل بیمار شد از دست، رفیقان مددی تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم آن که بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت بازش آرید خدا را، که صفایی بکنیم خشک شد بیخ طرب، راه خرابات کجاست تا در آن آب و هوا نشو و نمایی بکنیم مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نه کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم سایهٔ طایر کم حوصله کاری نکند طلب از سایهٔ میمون همایی بکنیم دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست تا به قول و غزلش ساز و نوایی بکنیم @syed_akbar_tabatbaie1335 https://zil.ink/haj_naghi_valadi https://eitaa.com/Haj_Naghi_Valadi