eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
890 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 الَهِی وَ قَدْ أَفْنَیْتُ عُمُرِی فِی شِرَّةِ السَّهْوِ عَنْکَ» خدایا✨ مهمان خسته ای داری، در آغوشش بگیر..
روز هشتم شده و روزھ گرفت بوے رضـا روزھ داراݩ را رضــا محــشر ضمانت ميڪند..؛
نذر کردم روز هشتم روزه ام را واکنم با نبات زعفرانی علی موسی الرضا .... علی علی بیگی
💞 چه روزها به شب آورد جانِ منتظرم به بوی آن که شبی با تو روز گرداند... سعدی
دم اذانی دم افطاری شرم دارم که بگویم سخن از تشنه لبی تشنه آن بود که میگفت به لشکر جگرم اه حسین جان 😔به فدای لب عطشان حسین اولین ذکر پس از افطار است ‌‎‌‌‌‎
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۶ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾حاج علی شادمانی را از سال ۱۳۶۳ که فرمانده سپاه فرماندار پاوه بود، می‌شناختم. آن سال‌ها به او که غریبانه در به مردم محروم کُرد خدمت می‌کرد ، سر می‌زدم. او با چند نفر از بچه‌های سپاه همدان، نیروهای پیشمرگ مسلمان كُرد را علیه انقلاب وابسته به احزاب مارکسیستی و بسیج کرده بودند.آن زمان از من خواست که در پاوه بمانم؛ اما من نتوانستم از اطلاعات عملیات و جدا شوم. حالا هم بعد از چند سال دوباره از من می‌خواست مسئولیت جدیدی را در لشکر بپذیرم. باید می‌رفتم؛ اما قولی که به همسرم داده بودم، پایم را کند کرده بود. اگر در همین آغاز راه زندگی، برای او که ملاک اصلی اش صداقت و در زندگی بود، بد عهدی می کردم، پیش خدا و وجدانم و البته او، پاسخی نداشتم. درگیر خودم بودم. توی این آشفتگی روحی، آن گروه فیلمبردار هم اصرار می کردند که بیا مصاحبه را تمام کن. تصمیمم را گرفتم. با خودم گفتم سری به میزنم. آنجا که جبهه نیست که خلاف قولم عمل کرده باشم. از طرفی حرف حاج علی شادمانی را هم بی پاسخ نگذاشتم و اگر او به من هر پیشنهادی داد، می گویم بعد از مراسم رسمی عقد در خدمت شما خواهم بود. با این محاسبه ذهنی، با و رضا زنجانی، از بچه های قدیمی غواصی و تخریب، راهی چهارزبر شدیم. تا همدان راهی نبود. دو ساعته رسیدیم و حتما بعد از صحبت با لشکر می‌توانستم بلافاصله بر گردم. رئیس دفتر فرمانده لشکر گفت:حاج آقا اینجا بود رفت منطقه و پیغام داد که شما هم اگر آمدید برید اونجا. با این پیغام گره تازه به کارم افتاد و از همان جا راهی شمال غرب شدیم. از ، و گذشتیم و به رسیدیم و از بانه هم به نقطه صفر مرزی که رودخانه‌ای به نام آن را از عراق جدا میکرد، رفتیم و نیمه های شب به عقبه لشکر در اردوگاه مستقر شدیم جای پشت یک ارتفاع بلند صخره ای که به ظاهر آرام و بی خطر بود مسئول دفتر فرمانده لشکر گفته بود که خودم را به واحد طرح و عملیات معرفی کنم. از مسئولان طرح و عملیات جواد قزل آنجا بود. اما باز هم خبری از فرمانده لشکر نبود. پرسیدم حاج آقا کجاست؟ و پاسخ شنیدم که رفته سریی به خط بزند و طاعت برمی‌گردد. چه تقدیری پشت این انتظار بود، نمی دانستم. همه فکر و ذهنم به این بود که من در ابتدای زندگی دارم به همسرم دروغ می‌گویم و شرایط او را زیر پا می گذارم. در این تشویش ذهنی بودم که صدای انفجار توپی آمد. با خودم گفتم این توپ برای من بود. که ناگهان توپ دوم زوزه کشان کمی دورتر منفجر شد و سوزشی در سرم احساس کردم و گفتم آخ. نشستم و دستم را روی سری که پر از خون شده بود گرفتم. تیزی ترکش را که از استخوان سر بیرون زده بود لمس کردم. ترکش در انتهای حرکت خود سرد شده بود و مثل یک تکه سنگ به من خورده بود. شاید این نوع مجروحیت پاداش بدعهدی من به سیده خانم بود. به بهداری رفتم و ترکش را از سر جدا کردند و چند باند استریل و تکلم گذاشتند و دور تا دورش را بستند. درست مثل هیئت یک عمامه... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۷ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🍃همانجا تلفن اف ایکس بود. زنگ زدم همسرم. میهمان عزیز بود. مسئولان غواصی، مثل حاج حسین بختیاری و بقیه بچه ها هم برای تبریک ازدواج و بی خبر از ماجرای قولی که به سید خانم داده بودم، آنجا بودند. یک باره دلم ریخت و گفتم گوشی را به حاج حسین بدهید و به حاج حسین گفتم:حاجی میدونی که من اومدم منطقه؟ گفت:نه ، مگه کجایی؟ گفتم:یک جبهه کوهستانی که مثل کوه خودمونه. بچه های غواصی باید کوهنوردی و سنگنوردی کار کنند. در ضمن اینو بدون که خانواده من خبر ندارند که من اومدم جبهه، حرفی از آمدنم نگو. بعد از تماس با سروشکل و کله عمامه پیچی شده، با بچه‌های طرح و عملیات، عازم خط مقدم شدیم. زیر ارتفاعی به نام " " که بقول بچه ها هوش از سر آدم می برد، چشمم به خورد. تا مرا دید زد زیر خنده و گفت:کریم مبارکه توکی رفتی حوزه علمیه و آخوند شدی؟ به علی گفتم:آمدم فرمانده لشکر رو ببینم که ندیدم. علی آقا که از وضعیت منطقه و شروع شناسایی ها خبرداشت، بااین جمله خاطرم را جمع کرد و گفت:تو این کوهستان سر به فلک کشیده رودخانه نیست که تو بخوای غواصی کنید برو یک ماه دیگه بیا. به همدان برگشتم و کمک کرد تا باند سفید دور سرم را باز کنم و بیندازم توی سطل آشغال اما سوراخی که ترکش وسط کله ام گذاشته بود داد میزد که ترکش خوردم. اول سری به خانه خودمان زدم. کلاهی روی سرم گذاشته بودم. عزیز و بقیه برخوردشان عادی بود. خوشحال شدم و سری به خانه سیده خانم زدم. آنجا کلاه را برداشته بودم. تا چشمش به من افتاد پرسید:سرت چی شده؟ جرئت نکردم بگویم جبهه بودم. خیلی خونسرد گفتم:یه چیزی مثل سنگ آمد و خورد وسط سرم. و به خیال خودم دروغ نگفتم. سید خانم باور کرد اما از خودم بدم آمد. برای خلاصی از عذاب درونی، حرف عقد پیش امام را پیش کشیدم و قرارشد که قبل از آن، جشن عقدی در خانه معلم بگیریم. بعداز مراسم دیدار باامام و خواندن خطبه عقدهم پیش امام دست نداد.از سوی باز هم پیغام آمده بود که سریع خودت را به منطقه برسان. این بار در پیش بود. اما با تجربه تلخ رفتن دفعه پیش، عزمم را جزم کردم که بعداز عروسی، به جبهه بروم. دوروز مانده به عروسی ، خبر رسید که ، برادر بزرگتر چیت سازیان در منطقه به رسیده است. امیر هم مثل علی آقا دوستم بود. علی و تعدادی از بچه‌های از جلسه آمدند و با هم امیر را تا گلزار شهدا تشییع کردیم. بازهم تردید مثل خوره به جانم افتاد که به حرمت دوستی با علی آقا و شهادت برادرش مراسم عروسی را عقب بیندازم. موضوع را با علی آقا بعد از مراسم فاتحه امیر در میان گذاشتم. علی گفت:کریم تو قول دادی. فکر کردم پریده به گذشته های دور و ماجرای کهنه قول دادن من به دایی عباس را باز کرده. خواستم دو دستی بکوبم روی سرش و بگویم:مگر تو عزادار نیستی؟ آخراین چه وقت شوخی است؟! که نداشت عکس العملی نشان بدهم و ادامه داد که تو بخانمت قول ندادی که بعد از عروسی بیایی جبهه؟ پس به قولت عمل کن. فقط عذر منو بپذیر که نمیتونم توی عروسی شرکت کنم. خوشحال شدم که بهش پرخاش نکردم. بعد از این صحبت‌، علی آقا از آقام و عزیز هم اجازه گرفت و عذرخواهی کرد که نمی‌تواند در مراسم عروسی من شرکت کند. شب عروسی پنج تا ماشین سواری شدیم سر بسیاری از کوچه های شهر حجله شهید گذاشته بودند و نمی خواستم سروصدای داشته باشیم. همین حرکت کردیم، از در و دیوار ماشین های پر از ریختن جلوی کوچه، و شد آنچه که نمی خواستیم. زودتر از بقیه به خانه رسیدم. اما مراسم پرتاب کردن سیب سرخ پشتبام باقی مانده بود. جمعیت که رفتند، نفس راحتی کشیدم. که یکباره سر و کله یکی از بسیجی های غواصی پیدا شد. چیزی زیر پیراهنش قلمبه شده بود. پرسیدم: این چیه؟! گفت: آمدم چندتا منور بزنم. به زور سوار ماشینش کردم و گفتم: مردم سر پشت‌بام‌ها خوابیده‌اند. خدا پدرت رو بیامرزه، برو منورت رو تو جبهه بزن. رفت اما من ناخودآگاه به یاد شبهایی افتادم که مثل منور در آسمان می درخشیدند. از اینکه یکبار دیگر به جمع پرشور بچه های برگشته بودم، در پوستم نمی گنجیدم. غواصی خانه اول من بود. با یک دنیا خاطره تلخ و شیرین از گذشته های نه چندان دور.... … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🦋 🌹 نام: علیرضا نام خانوادگی: شمسی پور محل تولد: همدان 🦋تاریخ تولد: 1342 🌹تاریخ شهادت: 13 اردیبهشت 1395 🌹محل شهادت: ارتفاعات کانی مانگای عراق(شهید💚جستجوگر نور) 🌹شهید شمسی پور در خانواده‌ای مذهبی در سال ۴۲ در متولد می‌شود را در دبستان سعدی می‌گذراند و متوسطه را در دبیرستان شهید چمران، بعد از دبیرستان در سال ۶۰ برای گذراندن خدمت سربازی در ۲۸ و بعد از پایان دوره سربازی وارد می‌شود. 🦋 سال ۶۲ به مدت یک سال در فعالیت می‌کند و رفته رفته بعد از خدمت در بسیج مقاومت وارد می‌شود و از سال ۶۳ که در ناحیه همدان مشغول انجام وظیفه بود، بسیار برای حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل به مناطق اعزام و بارها شده و در سه مرحله با رژیم شیمیایی می‌شود. 🦋🌹 @khademsho✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یڪ سلام اول ز مڹ، سوے امام ڪربلا السلام اے شاه مڹ، اے تشنہ ڪام ڪربلا منٺظر هستم ڪہ در ماه خدا امضا ڪنے اربعیݩ حاضر شوم در ثبٺ نام ڪربلا بھ نیت زیارتش مۍخوانیم♥ 💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ 🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃 🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨ السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.• السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.• 🌟•° 🦋•° عجل لولیک الفرج🌸🍃 🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ ‍ ‍ ﷽🌸﷽🌸﷽ 🌸﷽🌸﷽ ﷽🌸﷽ 🌸﷽ ﷽ 🍃🌸شروع روزی پُر برکت با صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش 🌸🍃 🍃🌸الّلهُمَّ 🍃 🌸صلّ 🍃 🌸علْی 🍃🌸محَمَّد 🍃 🌸وآلَ 🍃 🌸محَمَّدٍ 🍃🌸وعَجِّل 🍃🌸 فرَجَهُم ﷽ 🌸﷽ ﷽🌸﷽ 🌸﷽🌸﷽ ﷽🌸﷽🌸﷽🌸
چه احساس قشنگیست که در اول صبح یاد یک تو را غرق تمنا سازد... صبحتان منور به لبخند شهدا🌷
صبحتــــ بخیر ای غزل ناب دفترم ای اولین سروده و ای شعر آخرم صبحی که یاد تو در آن شکفته شد گویا تلنگری زده بر صبح محشـرم صبحتان شهدایی🌷
🔅 (ص) : 🔸 « كُلُوا الحَلالَ يَتِمَّ لَكُم صَومُكُم .» 🔹«غذاى حلال بخوريد تا روزه براى شما كامل گردد .» 📚 كنز العمّال ج ١٥ ص ٨٤٤ ح ٤٣٣٥٦
آجرک الله یا صاحب الزمان عج‌الله دهم ماه مبارک رمضان وفات ام المومنین حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها را به محضر حضرت ولی عصر ارواحنا فداه و شما عاشقان آن حضرت تسلیت می گوییم،
پیامبراکرم(ص) فرمودند خدا از میان زنان چهار زن را برتری داده است.. آسیه؛ مریم؛ خدیجه و فاطمه.. 🌸🌺🌸
‎أمن یجیب خواندن من بی نتیجه ماند ‎زهرا یتیم گشت و پدر بی خدیجه ماند ...🖤
مداحی آنلاین - شد آتش دل ما سوز مصیبت تو - امیر عباسی.mp3
3.4M
🏴 (س) 🌴شد آتش دل ما سوز مصیبت تو 🌴یوم العزای ما شد روز مصیبت تو 🎤 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
▪️محزون رنج های پدر می شوم مرو ▪️من شاهد عزای پدر می شوم مرو ▪️مادر بمان کنار گل یاس باغ خود ▪️آتش مزن به حاصل خود با فراق خود 🏴 (س) تسلیت باد. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
مداحی آنلاین - نقش حضرت خدیجه در اسلام - حجت الاسلام عالی.mp3
2.42M
🏴 (س) 💢نقش حضرت خدیجه کبری در اسلام بسیار شنیدنی حجت الاسلام 📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۸ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💧از اینکه یک بار دیگر به جمع پرشور بچه های برگشته بودم، در پوستم نمی گنجیدم. غواصی خانه اول من بود با یک دنیا خاطره های تلخ و شیرین از گذشته های نه چندان دور. حاج حسین بختیاری که دید سرحال و قبراق شده‌ام گفت: فرماندهی گردان مثل گذشته با خودت، من هم کنارت خواهم بود. این تواضع و بی اعتنایی به نام و عنوان میراث شهدای غواصی بود که در میان تک تک مسئولان غواصی از جمله حاج حسین بختیاری موج میزد. لشکر، خطی کوهستانی را در شمال غرب تحویل گرفته بود، اما فرمانده لشکر پیغام داد که: بچه های غواصی را توی سد اکباتان برای یک مانور عملیاتی آماده کن. لباس غواصی را که در سد می پوشیدم، لذت با شهدا بودن، مثل خون در رگهایم جاری می‌شد. زیارت عاشورا تحمیلی دیگر داشت و گریه مثل باران بهاری جان اتش زده ام را سیراب می کرد. زندگی نو با سیده خانوم هم با همه زیبایی ها و یکرنگی میان ما، حال خوش گذشته های غواصی ام را با شیرینی دنیای پشت جبهه معاوضه نکرده بود. سیده خانم مثل یک همرزم مرا می فهمید و با داشته و نداشته ام به راحتی کنار می آمد. توی طبقه پایین خانه دوطبقه داداش حمید مستاجر شده بودیم. داملا از ما پولی به عنوان اجاره نمی‌گرفت و چتر بزرگی‌اش مثل همیشه همچنان بر سرم بود. گویی که همه کارها دست به دست دادند تا خودم را با یک دل قرص و یک گام محکم، وقف جنگ کنم. یک هفته از زندگی تازه ما نگذشته بود. گاهی از سد اکباتان سری به خانه می زدم که همدان ناگهان شد. خانه ما روی بلندی جنوب همدان بود. با سیده خانم روی پشت بام رفتیم. توده عظیم خاکستریِ انفجار، از سمت مرکز شهر بالا می رفت. جایی دور و اطراف منزل مادرخانمم در حوالی خیابان مهدیه بود. خانم اصرار کرد که من هم می‌آیم. تاکسی و هیچ وسیله ای دور و بر ما نبود. باید مسیر زیادی را پیاده می آمدیم تا به تاکسی های خطی می رسیدیم شروع به دویدن کردیم. عده ای جوان هم با موتور به سمت محل بمباران می‌رفتند. چشمانم به یکی از آنها افتاد که سپاهی بود. تا تعجیل ما را دید، فهمید که ما هم به منطقه بمباران شده می‌رویم. ترمز کرد و پرسید: کمکی از من برمیاد؟ گفتم فکر می کنم خیابان مهدیه بمباران شده. منزل مادرخانمم آنجاست. پرید پایین و گفت: بفرما من خودم یه جوری میام شما با موتور برید. بی هیچ تعارفی سوار شدیم. هنوز از خورده استخوانهای شکسته شده میان آرنجم رنج می بردم. ترکشی هم میان کشاله رانم بود که روی موتور مثل میخ داخل عضله فرو می رفت. با این حال گاز موتور را گرفتم و به محل بمباران نزدیک شدیم. انفجار بمب، فاصله زیادی با منزل مادرخانمم داشت. اما شدت انفجار تمام شیشه ها را ریزریز کرده بود. سیده خانم را همان جا گذاشتم و به محل بمباران رفتم. چند خانه ۲_۳ طبقه از ضرب انفجار زیرورو شده بودند و لودرها داشتن آهن های کج و معوج و آجر پاره ها را کنار می زدند تا اجساد را از زیر خاک بیرون بیاورند.... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۹ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌹 دو_سه روز بعد مردم شهر، گروه گروه و سوار بر اتوبوس، برای دیدن مانور بچه‌هایشان عازم سد اکباتان در حاشیه شهر شدند. من هم خانواده خودم و خانم را آوردم. مردم روی تپه های مشرف به سد بزرگ اکباتان نشستند. بسیاری از خانواده های ۴ که پیکر فرزندانشان برنگشته بود، قاب عکس به دست آمده بودند. مانور در گام اول با اجرای یک آتش تهیه پرحجم، با شلیک مینی و شروع شد و زیر آتش، من با بی‌سیم به دستور حرکت دادم و خودم کنار مجموعه فرماندهان لشکر، را هدایت کردم. مردم هم مثل من، توی روز روشن سرهای بیرون از آب بچه‌های غواص شان را می‌دیدند. گاهی صدای شان سرهای را به سمت عقب می چرخاند. دشمن فرضی هم از آن سوی خشکی به طرف غواصان تیر مشقی زد. غواصان ظرف ۱۰ دقیقه عرض سد را فین زدند و به ها و آن سوی آب رسیدند. پس از معبر زدن، به سمت دشمن فرضی که توی کانال ها پنهان شده بود، یورش بردند و فریاد الله اکبر مردم برخاست و متعاقب شکسته شدن خط توسط غواصان قایق های پر از نیروی پیاده، دل آب را شکافتند و را از سر پلی که غواصان گرفته بودند، با تسخیر مواضع دشمن فردی در عمق، ادامه دادند. عملیات که تمام شد حاج مهدی روحانی مسئول واحد طرح و عملیات گفت: کریم حاضر شو بریم جنوب. خانواده برگشته بودند. فرصتی برای رفتن به خانه و خداحافظی نبود. روی کاغذی دو_سه خط برای سیده خانم نوشتم و عذرخواهی کردم. سپس کاغذ را به جواد پولکی مسئول پشتیبانی گردان غواصی دادم و گفتم آقا جواد این کاغذ را برسون به منزل ما. از سد اکباتان با حاج مهدی روحانی و جواد قزل عازم جنوب شدیم. توی راه، حاج مهدی گفت: کریم به فرمانده لشکر پیشنهاد دادم که تو بیایی پیش ما توی واحد طرح و عملیات و معاون اطلاعات من بشی. گفتم: من از بچه های غواصی نمیتونم جدا شم. گفت: کار غواصی دیگه تموم شد. هر منطقه‌ای که ما تحویل گرفتیم فقط رزم پیاده توش معنا داره نه غواصی. پرسیدم: پس چرا داریم میریم ؟! گفت: اونجا هم کانال پرورش ماهی را به ما دادند که مثل یک کویر تشنه، خشکه، از آب خبری نیست. حرفی نزدم تا به خرم‌آباد رسیدیم... … 🍂_____________________ پ.ن: محمداصغری، از نیروهای کادر سپاه در لشکر انصارالحسین بود که اینجا حکم معاونم را داشت در منطقه شلمچه به شهادت رسید.🕊 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄