● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_582
آرمان درحالی که کیفش را در دست گرفته بود، چند قدمی به تخت نزدیک شد و درحالی که به وضوح ترحم را در چشمانش میدیدم گفت:
- حتی اگر براش مهم هم نباشه، نمیذاره اون بچه زنده بمونه! من هاتف رو میشناسم، به گفتهی خودت اون عروسک برای سرگرمی میخواد نه زنی که باردار هست و باید ازش مراقبت کنه.
این بچه را بکشد؟ با اینکه هنوزم هم نمیتوانستم باور کنم من باردار باشم اما نمیتوانستم این اجازه را به هاتف بدهم. نه بخاطر شهریار یا بچه، تنها به خاطر خودم.
اسمش خودخواهی یا هرچیزی باشد، من به این بچه نیاز داشتم. به کسی نیاز داشتم تا امیدم شود، تا زندگیام شود و بین این همه سیاهی، مانند نوری امید برای ادامه دادنم.
البته اگر آیندهای باشد که نیاز به ادامه دادن داشته باشد. زبانم از گفتن هرگونه حرفی، عاجز بود. گیر کرده بودم بین خواستن و نخواستن!
خواستن فرزندی که حتی سر سوزنی به او محبت نداشتم اما از طرفی قلبم از بابت بودنش خوشحال بود. خوشحال بود که یک یادگاری از شهریار، نزد خودش یافته.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_583
اما از طرفی نخواستن بود که در وجودم موج میزد. من خودم هیچ آیندهای نداشتم! رسماً یک بدبخت بودم، یک بچهی گدا. طبيعتاً نمیتوانستم او را خوشبخت کنم یا رفاه زندگیاش را فراهم کنم.
بیخیال این افکار آشفته شدم و تصمیم گرفتم از دکتر خواهش کنم، از اینکه من باردارم، حرفی به هاتف نزد تا بعد از آرام شدنم، تصمیمی برای این بیچارگی جدیدم بگیرم.
قبل از اینکه لب باز کنم درب اتاق باز شد و هاتف به داخل آمد. با دیدن چهرهی هاتف که به آرمان نگاه میکرد، احساس کردم عرقی سرد در کمرم به جریان درآمد.
- آرمان چیشد؟ حالش چطوره؟
آرمان نگاهش را بین من و هاتف چرخاند. گویا خودش هم این التماسی که در چشمانم بود را میدید. لبخندی به لب آورد و با ذوقی که ساختگی بودن در آن موج میزد گفت:
- بهت تبریک میگم. نیهان بارداره.
تا کلام از دهان آرمان خارج شد، چهرهی هاتف صد و هشتاد درجه تغییر کرد. از صورتی پر از آرامش، تبدیل شد به چشمانی که سرخ بودنش از همین فاصله هم قابل مشاهده بود.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
تیکهای از پارتهای جدید Vip😍
اتفاقاتی که داره میوفته رو اصلا از دست ندید! به نظرتون نیلماه کیه؟🧐
اختلاف پارتها به 354 پارت رسیده، ما در ویآیپی پارت 905 هستیم و تازه روزانه هم 4 پارت برای اعضا قرار میدیم🤩
با یه قیمت خیلی خفن و ارزون، این اختلاف پارت رو میتونید از طریق خرید vip بخونید.🔥
@Vip_Ad
☝️🏻به آیدی بالا جهت گرفتن شماره کارت و واریز مبلغ 60 تومان برای رمان هیجانیمون پیام بدید.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_584
حالا به حرفی که آرمان زده بود ایمان میآورم. هاتف این بچه را میکشت! مخصوصا اگر میفهمید این کودک از آن شهریار است...!
ترسیده پاهایم را در شکمم جمع کردم و خودم را گوشهای از تخت مچاله کردم. قبل از اینکه آرمان بخواهد حرفی بزند، هاتف با لحنی عصبی و صدایی که تقریبا بلند بود گفت:
- چی گفتی؟ از کدوم بیپدری بارداره؟
احساس کردم با شنیدن بخش دوم سخنان هاتف، لرزی عمیق به جانم نشست، لرزی که باعث شد دمای بدنم ناگهان بالا برود و در آتشی گرم بسوزم.
- آروم باش هاتف، بذار برات توضیح بدم!
چشمانم را به آرمانی دوختم که سعی میکرد با صحبت، هاتف را دعوت به آرامش کند. قبل از اینکه هاتف بخواهد حرفی بزند؛ گفت:
- بچهی خودته مرد، چرا خودت رو فحش میدی؟
با خارج شدن این حرف از دهان آرمان با چشمانی که از تعجب گرد شده بود به او نگاه کردم. باورم نمیشد جانم را نجات داده باشد. اما این کمک زیادی هوشمندانه نبود، چون با یک آزمایش کوچک هاتف پی به همه چیز میبرد.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_585
هاتف برعکس من و آرمان، احمق نبود که یک سخن مسخره را خیلی راحت باور کند. عصبی خندهای کرد و با نگاهی تهدیدوار به من گفت:
- آرمان جان دیشب تازه زن من شده، تو میگی بچه از توعه؟ منو خر فرض کردی؟
واقعا هم منطقی نبود! به هیچ عنوان امکان نداشت این بچه، برای هاتف و متعلق به او باشد. آرمان که گویا در سخنانش مانده بود، با حرص لب زد:
- آره میشه، تو بیا بریم بیرون حرف بزنیم، من برات توضیح میدم!
و مچ دستان هاتف را گرفت و به زور بیرون کشید. به محض خارج شدنشان، دستم را محکم بر سرم کوبیدم.
من چقدر بیچاره بودم! مطمئنم اگر هزار بلای آسمانی نازل شود، بدون هیچ معطلی هر هزارتا روی سرِ منِ بیچاره فرود میآید.
عروسک خیمه شب بازی هاتف شدن از یک طرف و پیدا شدن یک بچه از طرف دیگر! بدترین قسمت ماجرا هم زمانی بود که شهریار از من متنفر شده بود. یعنی نه راه برگشت داشتم و نه راه جلو رفتن...!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
تیکهای از پارتهای جدید Vip😍
اتفاقاتی که داره میوفته رو اصلا از دست ندید! به نظرتون نیلماه کیه؟🧐
اختلاف پارتها به 354 پارت رسیده، ما در ویآیپی پارت 905 هستیم و تازه روزانه هم 4 پارت برای اعضا قرار میدیم🤩
با یه قیمت خیلی خفن و ارزون، این اختلاف پارت رو میتونید از طریق خرید vip بخونید.🔥
@Vip_Ad
☝️🏻به آیدی بالا جهت گرفتن شماره کارت و واریز مبلغ 60 تومان برای رمان هیجانیمون پیام بدید.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_586
احساس پوچی عمیقی در وجودم نشسته بود. این احساس مربوط به روحم نمیشد و تنها مخصوص جسمم بود. گویا قبل از اینکه هاتف مرا بکشد، خودم فاتحهی خودم را خواندهام.
هاتف و آرمان، دوباره داخل آمدند اما اینبار چهرهی هاتف دیگر آشفته نبود و گویا که آرامتر شده بود.
آرمان با ابروانی که در هم گره شده بود مرا نگاه میکرد و هاتف با چشمانی شکاک خیرهی من بود. احساس میکردم زیر نگاه این دو درحال ذوب شدنم.
- میریم آزمایش.
با شنیدن این سخن، روح از تنم پرواز کرد. آرمان مثلا درستش کرده بود؟ آزمايش برویم که بدتر معلوم میشود بچهی او نیست!
- البته الان که نشون نمیده هاتف جان! صبرکن بچه حداقل یکماهش بشه که جواب درست باشه، الان که نه.
هاتف نگاهش را به آرمان داد و سرش را به نشانهی تایید حرفش تکان داد. قرار بود تا یکماه دیگر من بمیرم؟ اما خب همین که مرگم از امروز به یکماه بعد موکول شد، خودش نعمت بزرگی است.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_587
آرمان سمت تخت آمد و با برداشتن کیفش، به سمت خروجی اتاق رفت. قبل از اینکه خارج شود نگاهی بین من و هاتف چرخاند و با خدافظی کوتاهی رفت.
دلم میخواست به دنبال او راه بیوفتم و بروم. احساس میکردم امنیت جانی نزد هاتف ندارم. برعکس چیزی که در ذهنم بود، هاتف در اتاق نماند و بیرون رفت.
مبهوت خیره به رفتنش بودم. چه گفته بود که این جور آرام شده؟با دادن وعدهی آزمایش عقل هاتف را دزدید؟ یعنی هاتف حتی اندکی نزد خودش گمان نمیکرد باردار شدنم از او غیر ممکن است؟
بیخیال شدم و در جایم دراز کشیدم و پتو را بالا آوردم. باید از خدا بابت این بچه تشکر میکردم. البته بابت این بچه که نه، بابت این دردسر تازه. واقعا هیچجوره من فرصت آزاد شدن نداشتم...!
تا یک روز ذهنم راحت بود و تصمیم میگرفتم به زندگی نکبتبار خودم ادامه دهم، ناگهان دربهای آسمان باز میشد و یک بدبختی جدید به من هدیه میشد.
کاش میتوانستم قبل از اینکه یکماه تمام شود، این کودک را از بین ببرم. سقط این کودک برای من کمخطرتر بود تا بودنش.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_588
هاتف هرچقدر که احمق باشد، دیگر در مقابل جواب آزمایش خاموش نمیماند. مطمئنم جواب آزمایش بیاید و بچه از آن او نباشد، خون من حلال میشود.
مخصوصا اینکه بچه برای دشمن او است!نفسی کلافه کشیدم و سرم را به زیر پتو بردم. زندگی من بین دشمنی این دو مرد گیر کرده بود.
سعی کردم کمی فکرم را آزاد کنم تا بلکه به خواب بروم. همان دنیای خواب و رویا، برای من امنتر از این زندگی واقعی است.
کاش این اتفاق یک خواب و خیال بود. حاضر بودم تا آخر عمر نزد هاتف بمانم و شکنجه شوم اما این یکی اتقاق در زندگیام دروغ باشد.
خسته شدم از بس بدبختی جدید به سرم آمد و من هم مجبور شدم به تحمل آن، مجبور شدم به سازش با آن، مجبور شدم به زندگی با آن.
چشمانم در حال گرم شدن بود و کم کم داشتم با این دنیای واقعی و تلخ خداحافظی میکردم که صداهای بلندی دقیقا جلوی اتاقم شنیدم.
حتی رمقی برای اینکه پتو را کنار بزنم تا ببینم چهخبر شده را نداشتم. برای همین بیخیال شدم و چشمانم را روی هم فشردم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_589
با احساس تکانهای آرامی، چشمم را باز کردم و آشفته به اطرافم نگاه کردم. با دیدن هاتف که روی تخت نشسته بود و با آرامش سعی در بیدار کردن من داشت، در جایم سریع نشستم.
ناخواسته اولین چیزی که در ذهنم نمایان شد، سلامت آن جنین بود. بلای که بر سرم نیاورده بود؟
- خواب بد دیدی؟
با حرف هاتف، سرم را به نشانهی نه تکان دادم. من اصلا چیزی درمورد خواب دیدن به خاطر نداشتم. دستم را روی سرم گذاشتم و محکم آن را فشردم. سردردی عمیق به جانم افتاده بود.
- داشتی تو خواب حرف میزدی، برای همین بیدارت کردم.
با شنیدن حرفش سرم را سریع بلند کردم. نکند در خواب حرف نامربوط زدهام؟ لعنت بر زبانم اگر در خواب به گفتن واقعیت چرخیده باشد!
- چی میگفتم؟
با لحنی که بیخیالی در آن موج میزد گفت:
- چرت و پرت. حرفای الکی میزدی.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_590
از اینکه حداقل سخن نابجایی نگفتهام، خوشحال شدم و لبخندی به لب آوردم. نفسی عمیق کشیدم و با دست کشیدن بین موهای بهم ریختهام، کمی به آنها نظم دادم.
- میترسی؟
به چشمانش نگاهی انداختم. اثری از عصبانیت نبود که نیاز به ترسیدن داشته باشم. با اطمینان لب زدم:
- از چی باید بترسم؟
با چشمانش اشارهی به شکم من کرد و با نیشخندی پررنگ که بر لبانش نشسته بود گفت:
- از اینکه این جنین از شهریار باشه؟
حدسم درست بود. هاتف احمق بود اما خر به هیج عنوان! به خوبی فهمیده بود احتمال اینکه کودک از او باشد صفر است. از همین بابت ترس مرا هم فهمیده بود.
نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم خودم را کنترل کنم تا دوباره به لرزیدن گرفتار نشوم.
- نه نمیترسم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_591
هاتف ابروانش را بالا فرستاد و دوباره روی تخت لَم داد. با کشیدن نفسی عمیق گفت:
- قرار نیست خطری تورو تهدید کنه با تو کاری ندارم. کاری هم باشه با اون بچه هست.
اینقدر ظالم نبود که ظلم بر جنینی که هنوز متولد نشده بود بکند، بود؟ آب دهانم را به زور فرو فرستادم و تصميم گرفتم حداقل اندکی هم که شده او را آرام کنم و ذهنش را از این جنین دور کنم.
- مگه قرار نشد آزمایش بگیریم هروقت وقتش شد؟ پس چرا نگرانی؟
نیشخندی برلب آورد و درحالی که کامل روی تخت دراز میکشید؛ گفت:
- راضی شدم به خاطر اینکه دیدم میترسی. وگرنه طبيعي هست این جنین از من نباشه. تو هنوز یه هفته هم نشده که توی خونهی منی آهو.
دوباره برگشت به همین لقب! البته اکنون دیگر به هرلقبی صدایم میکرد اهمیت نداشت. باید تلاش میکردم تا یکماه دیگر کاری کنم ذهن او کمی هم که شده بیخیال کشتن این بچه شود!
حتی اگر لازم بود، نقش یک عاشق را بازی میکردم و برای مجنون خودم را به مظلومیت میزدم تا دلش به رحم آید.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.