eitaa logo
نـیـهـٰان
31.5هزار دنبال‌کننده
343 عکس
277 ویدیو
0 فایل
پارت‌گذاری منظم و روزانه✨🌚 تبلیغاتمون🌸🕊❤️‍🩹 https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1
مشاهده در ایتا
دانلود
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● با خوردن چیزی به صورتم و احساس لمس شدن توسط کسی، چشمم را باز کردم و بعد از چندین بار پلک زدن به اطرافم نگاه کردم. صورت هاتف اولین چیزی بود که در چشمم می‌زد. دستانش را نوازش‌وار روی گونه‌ام به حرکت درآورده بود دقیقا جای که دیشب بر آن کوبید. ناخواسته و کاملاً طبیعی با یادآوری دیشب چرخیدم و صورتم را از دید هاتف پنهان کردم. تنها می‌خواستم متوجه‌ی ناراحتی‌ام بشود و کمی خودش را از من دور کند. - ناراحتی؟ قبول کن تقصیر خودت بود. تقصیر من؟ یا تقصیر اوی که مرا بین خواب از زمین بلند می‌کرد؟ تقصیر من یا اویی که با شنیدن یک کلمه‌ی بدون عیب این چنین بر صورتم کوبید؟ - حق نمی‌دم. پتو را از روی من کنار کشید و این کارش باعث شد کمی خودم را جمع و جور‌تر کنم. قبل از این‌که بخواهم از جا بلند شوم، گفت: - نمی‌دونستم ناز کردنم بلدی! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● دلخوری من را ناز کردن می‌دید؟ بدترین آزار دلخور بودن نیست، بدترین آن است که دلخور باشی و به چشم نیاید! از جا بلند شدم و درحالی که روی تخت نشسته بودم تا کمی سرحال شوم گفتم: - بیخیالش مهم نیست دیگه رفع شد. خواستم از جا بلند شوم که دستان هاتف دورم پیچید شد و سرش را به طرف گوشم خم کرد. تکانی به خودم دادم تا از میان دستانش بگریزم اما محکم‌تر مرا گرفت و گفت: - حالا که فکرش رو می‌کنم وقتی ناز می‌کنی خواستنی تری. عجب بدبختی گرفتار شده بودم! حتی دیگر جرأت دلخور شدن هم نداشتم. آخر مرد کجای من به کسی شبیه بود که ناز می‌کند؟ اصلا من هیچ! کجای خودت به مردانی شبیه بود که ناز خریدن را بلدند؟ - من ناز نکردم! بیخیال بشو. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● مرا کمی از خود جدا کرد و با اجبار به سمت خود چرخاند. دستش را زیر چانه‌ام گرفت و صورتم را بالا آورد. - ولی من اهل ناز کشیدن نیستم. دلم می‌خواست افکاری که در ذهنم درحال گذر است را بلند بلند بگویم تا بفهمد من هم انتظارِ ناز کشیدن از او نداشتم! اگر چند ثانیه‌ی دیگر بین دستان او می‌ماندم، مطمئنم حالم از قیافه‌اش بهم می‌خورد و دوباره حالت تهوع به سراغم می‌آمد. - می‌شه ولم کنی برم؟ نگاهش را خیره به چشمانم دوخت و بعد از این‌که از حالت متفکر خود خروج کرد، قفل دستانش را باز کرد. - برو، بگو صبحونه برای من بیارن اتاق. سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان دادم و از میان دستانش بیرون رفتم. درب را باز کردم و بعد از خروج از اتاق، نفسی راحت کشیدم. از دیشب احساس زندانی‌ها را داشتم. واقعا احساس رهایی می‌کردم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● درب اتاقش را بستم و به سمت پایین حرکت کردم. این خانه با وجود این‌که چندین خدمتکار دارد اما همیشه غرق در سکوت است! با دیدن سمیه سریع به طرفش رفتم و آرام سلامی گفتم. به سمتم برگشت و با لبخند ناگهانی، مرا در آغوش کشید. مبهوت از این حرکت ناگهانی او، ثانیه‌ای مکث کردم و پس از آن دستم را به دور او آوردم و به خودم فشردمش. مرا از خود جدا کرد و با ذوقی که از چشمانش پیدا بود گفت: - ممنون خانم! تایی از ابرویم را بالا فرستادم و با نگاهی که سؤال در آن موج می‌زد گفتم: - بابت چی؟ صدایش را کمی آرام کرد و گفت: - دیشب منو از دست آقا هاتف نجات دادین. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● پس سمیه متوجه شده بود کاری که کردم تنها برای نجات او و روانش است. لبخندی زدم و آرام گفتم: - نیاز به تشکر نیست. باز صد رحمت به سمیه حداقل متوجه شد کاری که من کردم به خاطر او بود. اما شهریار... نمی‌فهمید! نمی‌فهمید من به خاطر او این کارها را کردم و تنها به خاطر او بود که از خانه‌ی خودش طرد شدم. - صبحونه بیارم؟ با شنیدن صدای سمیه توجه‌ام را به او دادم و سری به نشانه‌ی بله تکان دادم. روی صندلی نشستم و منتظر ماندم تا لقمه‌ای صبحانه بخورم و به اتاق خودم پناه ببرم. به محض قرار گرفتن سبد نون مقابلم به یاد حرف هاتف افتادم که گفته بود صبحانه را برایش به اتاق ببرند. - سمیه صبحونه بده به یکی از دخترا ببره برای هاتف. درمانده نگاهی به من انداخت و گفت: - خدمتکاری نیست خانم. می‌شه شما ببرید؟ من هنوز یکم می‌ترسم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● تحمل این‌که دوباره به اتاق او بروم را نداشتم. دیشب به اندازه‌ی کافی او را دیده بودم و مهمان اتاقش بودم، برای هفت پشتم بس است! - خودت ببر، کاری بهت نداره. سمیه حرفی نزد و مشغول آماده کردن سینی صبحانه شد. پس آن همه خدمتکار که آن روز در خانه بودند غیب شدند؟ - خدمتکار ها کجا رفتن؟ شکر درون چایی ریخت و همان‌طور که بهم می‌زد گفت: - فقط دو روز در هفته میان اونم برای تمیزکاری‌ها. "آهانی" گفتم و مشغول خوردن صبحانه شدم. چشمانم لبریز از خوابی بود که دیشب به آن نرسیدم. باید کلید درب اتاق را از هاتف می‌گرفتم و کمی استراحت می‌کردم. سمیه سینی را به دست گرفت و سمت درب آشپزخانه رفت. سرم را چرخاندم تا رفتنش را ببینم اما سرجایش ایستاده بود و تکان نمی‌خورد. - سمیه داری فال می‌گیری؟ خب برو دیگه! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● با شنیدین این حرفم به سمتم برگشت و درحالی که لبش را به دندان می‌گرفت گفت: - خانم من می‌ترسم، بیا شما برو. عجب دیوانه‌ای بود! این همه می‌گفتم کاری با تو ندارد نمی‌فهمید. کاش می‌توانستم بگویم خطری که هاتف برای من دارد از خطرش برای تو هزار برابر بیشتر است. اما...می‌گفتم هم باور نمی‌کرد. از جا بلند شدم و سینی را از او گرفتم و به سمت پله‌ها راه افتادم. همش تقصیر هاتف بود. در اتاق غذا خوردن دیگر چه رسمی بود؟ خب یا نخور یا مثل آدم سر میز بنشین. درب اتاق را زدم و بدون این‌‌که منتظر اجازه‌ای از سوی او باشم درب را باز کردم و داخل شدم. با دیدنش که با یک حوله وسط اتاق ایستاده بود سرم را زیر انداختم. کاش صبر می‌کردم اجازه‌ی ورود دهد! این چه وضعیتی بود که داخل شدم. - واسه چی تو آوردی؟ به سمت میز کارش رفتم و سینی را روی آن گذاشتم. بدون این‌که سرم را بلند کنم، گفتم: - خدمتکار‌ها نیستن. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● چند قدمی نزدیک شد و با نوشیدن کمی از چای گفت: - یعنی این صبحونه رو خودت درست کردی؟ تک قدمی دور رفتم و سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم. بدون این‌که به حضور من فکر کند گره حوله‌اش را باز کرد... سریع دست روی چشمانم گذاشتم و به طرف دیوار بازگشتم که صدایش به گوشم خورد: - از چی خجالت می‌کشی؟ مردکِ دیوانه! بدون پوشش مقابل من ایستاده و می‌گويد از چه خجالت می‌کشی؟ کمی شعور نداری؟ نداشته باش حداقل حیا داشته باش! - لباس پوشیدم نمی‌خوای برگردی؟ مرا احمق گیر آورده بود؟ هنوز به دقیقه نکشیده چطور لباس پوشید؟ ذره‌ای تکان نخوردم و در همان حالت اولم ماندم. من می‌گفتم بالا نیایم بهتر است این سمیه هی می‌ترسم، می‌ترسم می‌کند!حداقل تو آماده بودی جلویت این چنین... نفسی کلافه کشیدم و ترجیح دادم کمتر خود‌خوری کنم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● با قرار گرفتن دستی به روی دستانم، لبم را محکم به دندان کشیدم. تصمیم داشت چی‌کار کند؟ چرا وقتی در این وضعیت است به من نزدیک شده؟ - بچه می‌گم لباس تنمه! بردار این دستو. با گفتن جمله‌ی دومش دستم را با شتاب از روی چشمم کنار زد و مرا به سمت خود چرخاند. چشمانم را کمی باز کردم تا مطمئن شوم حرفش باز هم دروغ نیست و راست می‌گوید. با دیدن لباسی که به تن داشت نفسی راحت کشیدم و چشمانم را باز کردم. مثل آدم از اول لباس می‌پوشید نمی‌شد؟ حتما باید با حوله چرخی در اتاق می‌زد؟ با یادآوری کلید اتاق تصميم گرفتم تا روی دنده‌ی خوش اخلاقی هست سریع به خواسته‌ام برسم. چهره‌‌ام را مظلوم کردم و ملتمسانه گفتم: - می‌شه کلید اون اتاق رو بدی؟ من خوابم میاد می‌خوام استراحت کنم. برخلاف تصور من نچی کرد و به سمت صندلی‌اش رفت. کمی با همین مظلوم نمایی پیش می‌رفتم می‌توانستم راضی‌اش کنم، مطمئن بودم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● دقیقا پشت سر او روی تخت نشستم و سرم را پایین انداختم. شده بودم مانند دختر بچه‌های سه ساله‌ای که قهر کردند تا عروسک برایشان بخرند. با احساس سنگینی نگاهی سرم را بالا آوردم و به هاتفی که در آیینه به من نگاه می‌کرد خیره شدم. لبخندی به لب آورد و چشمانش را ریز کرد. همراه با بغضی که در صورتم به خوبی پیدا بود به او نگاه کردم و دوباره سرم را پایین انداختم. دلیلش را نمی‌فهمم اما اذیت کردن او برایم شیرین بود. حتماً علتش کینه‌ای بود که از او در دل داشتم اما هرچه که بود هرچه بیشتر حرص می‌خورد، من بیشتر خوشحال می‌شدم. - چته این‌قدر مظلوم شدی؟ پس تیرم به هدف خورده. حرفی نزدم و به سکوتم ادامه دادم و لحظه‌ای بعد از جایم بلند شدم و به سمت درب اتاق حرکت کردم. من گاهی نه ناز کرده بودم و نه کسی خریدار نازم بود! نمی‌فهمم این حرکات را چگونه و از کجا می‌آوردم، اما کاملاً طبیعی بود به هرحال ناز بودن و برخی از خصوصیات اخلاقی در وجود دختران نهادینه شده بود. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
خبری که خیلی از شما منتظرش بودید✨😍 رمان نیهان توی VIP با 1113 پارت تموم شده و ما تصمیم گرفتم عضویت رو باز بزاریم تا همه بتونید با خیال راحت خریداری کنید. به خاطر درخواست‌های زیادی که داشتید تصمیم گرفتیم عضویت تعداد محدودی رو با قیمت 60 تومن قبول کنیم پس قبل از اینکه ظرفیت تکمیل بشه عجله کنید😍🌱 @Vip_ad حتما اسم رمان رو ذکر کنید و لطفاً از ادمین درخواست تخفیف نداشته باشید✨ https://eitaa.com/joinchat/1705771718C2ec1c4c112 گروه گپ و گفت درباره رمان نیهان🍊🥹👌
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● قبل از این‌که دستم به دستگیره‌ی درب برخورد کند، دستانی اطرافم را گرفت و سمت خود کشید. ترسیده خواستم تکانی بخورم اما با شنیدن صدای هاتف دقیقا کنار گوشم، در جایم ثابت ایستادم. - فکرکردی مظلوم نمایی می‌کنی و ناز می‌کنی منم می‌ذارم راحت بری بیرون؟ عجب اشتباهی کردم! یکی نیست به من بگوید دختر تو که ناز کردن بلد نیستی مجبوری؟ خب خیر سرت روی زمین بخواب، نه؟ روی مبل بخواب، کلید اتاق را می‌خواستی بر سرت بزنی؟ با گرفتن چیزی جلوی صورتم نگاهم را بالا آوردم و با دیدن کلید، لبخندی به لب آوردم. کلا خدا برخلاف چیزی عمل می‌کرد که در ذهن من است. - نمیخواد بترسی، بیا اینم کلید برو. چطور متوجه‌ی ترس من شد؟ یعنی به این وضوح معلوم بود که چقدر ترسیده‌ام؟ به محض رها کردنم سریع درب اتاق را باز کردم و به بیرون دویدم. صدای خنده‌ی بلند هاتف به خوبی به گوشم می‌رسید اما بیخیال از او راهم را به سمت پایین در پیش گرفتم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.