● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_548
حالا دیگر حتی شهریار را هم نداشتم. کاش با شهریار حرف نمیزدم و از تهدیدی که شدم، سخن نمیگفتم. حداقل اینجور گمان نمیکرد من خودم پا به این خرابه گذاشتم.
دلم میخواست گلوی هاتف را در دست بگیرم، آنقدر فشار دهم تا جانش درآید. اما نه! مشکل از او نبود، مشکل از عقلِ ناقص خودم هست.
اگر کمی به عقلم رجوع کرده بودم، میفهمیدم هاتف نه میتواند و نه جرأت میکند، بلایی بر سر شهریار بیاورد. دشمن من، عقل خودم بود نه هاتف!
اگر یک جو عقل در این سرم داشتم، نه در این مصيبت بودم و نه شهریار این چنین ناراحت میشد.
- تموم؟
نگاهم را به هاتف دوختم و عصبی از جا بلند شدم، دندانم را از شدت حرص بهم میکشیدم و غریدم:
- چی گیرت اومد که به دروغ گفتی ماشین شهریار رو آتیش زدی؟
اشارهی به سر تا پای من کرد و مرموز گفت:
- آهوی فراری رو اسیر کردم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_549
لعنت به این آهوی فراری و هرچه که هست. تلفنی که در دستم بود را به سمت سینهاش پرتاب کردم و با قدمهای بلند به طرف خانه رفتم.
از همهچیز بدم میآمد! از خودم، از این خانه، از مردم، از تقدیری که این چنین شوم رقم خورد.
خودم را به اتاق رساندم و درب را پشت سرم قفل کردم. پایین تخت نشستم و زانوانم را در بغل گرفتم.
حتی نمیدانم به غم کدام دردم نشستم. سرم را روی زانوانم گذاشتم و همان جور که زیر لب به زمین و زمان، ناسزاگویی میکردم، مشغول جوییدن ناخونهایم بودم.
اگر آن فیلم دروغ بود، چرا مرا از راه دیگر به خانهی هاتف آوردند؟ یعنی نقشهی هاتف در این اندازه مو به مو برنامه ریزی شده بود؟
با صدای درب اتاق عصبی "بلهای"گفتم که صدای هاتف به گوشم خورد:
- در رو باز کن.
الان هم حتما توقع باز کردن داشت؟ اخمی کردم و از جا بلند شدم، بیتوجه به هاتف و اصرارهایی که میکرد، به سمت درب حمام رفتم و خودم را به داخل انداختم.
به خاطر اطمینان، درب حمام را هم قفل کردم و گوشهای از دیوار نشستم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_550
خوبی حمام این بود که دیگر صدایی از هاتف به گوشهایم نمیرسید. ناخواسته اشکانم جاری شد و شروع به هقهق کردم.
خسته شده بودم، از همه چیز... حتی آنقدر خسته بودم که دیگر توان نام بردن آنها را نداشتم. کاش میتوانستم به این زندگی مرگبارم پایان دهم.
خودم را میکشتم گناه بود و تحمل این زندگی هم درد! چه آشوب بازاری بود زندگی من!
آنقدر هقهق کرده بودم و اشک ریختم که دیگر توانی برای باز نگه داشتن چشمانم نداشتم. چشم بستم و کف حمام دراز کشیدم.
چشم روی هم گذاشتم تا حداقل کمتر در این بیچارگیها زندگی کنم. به ثانیه نکشیده بود که از سنگینی پلکم به خواب رفتم.
***
با صدای ضرباتی محکم که به درب حمام میخورد چشم باز کردم و وحشتزده به اطرافم خیره شدم؟ آنقدر ترسیده بودم که حتی نمی توانستم بلند شوم تا بفهمم چه شده.
با شنیدین صدای مردی غریبه، سراسیمه از جا بلند شدم.
- برو چکش یا آهن بیار، در رو بشکنیم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_551
حمله شده؟ ترسیده به سمت درب اتاق رفتم و با صدای که به وضوح میلرزید نالیدم:
- چی میخواین پشت در؟
با بیرون آمدن صدای من، چند لحظهای سکوت شد و ناگهان صدای فریاد هاتف بلند شد:
- زندهای تو؟ چرا در رو قفل کردی؟
زندهام؟ نکند فکر میکردند من خودم را کشتم؟ چه خوش خیالهایی بودند که گمان میکنند من جرأت کشتن خودم را دارم!
نیشخندی زدم و با آسودگی گفتم:
- مگه باید مرده باشم؟ حموم هستم دیگه.
صدای پچ پچ هایشان پشت درب میآمد و بعد از بیرون رفتن آنها، هاتف گفت:
- درو باز کن.
من میگفتم حمامم و او باز شدن درب را میخواست؟ ابروانم را در هم کشیدم و گفتم:
- می گم حمومم!
خندهای کرد و گفت:
- بچه گول میزنی؟ بدون آب حمومی؟ حتما داری با خاک خودت رو میشوری. باز کن ببینم بلایی سر خودت نیاورده باشی.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_552
نگاهی به دوش حمام کردم و ناگهان زیر خنده زدم. حتی بهانه آوردنهایم هم بدون عقل و فکر بود.
- الان میام بیرون. نترس خودم رو نکشتم، سالمم!
دیگر حرفی نزد و من هم کمی خودم را جمع و جور کردم و درب حمام را باز کردم. با دیدنش که روی تخت نشسته بود و خیره به درب بود، اخمی کردم و نزدیک رفتم.
- چرا اینقدر صدا میدید؟ نمیذارید آدم یکم بخوابه.
چشمانش گرد شد و با تعجب گفت:
- خواب؟ تو رفتی تو حموم که بخوابی؟ تخت میخ داره مگه؟
خندهام گرفته بود اما خودم را کنترل میکردم تا روی خوش نشان ندهم. صورتم را چرخاندم که چشمم به درب اتاق خورد و چشمانم گرد شد.
- در کو؟
نگاهی به نقطهای که من نگاه میکردم انداخت و با نیشخند گفت:
- قفل کردی، منم بازش کردم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_553
چشمانم از این اندازه بازتر نمیشد. رسما با یک دیوانه باید زندگی میکردم! مگر هر دربی قفل باشد دلیل میشود برای شکستن و خورد کردنش؟
- در هرجا قفل باشه این جور باز میکنی؟
سرش را به نشانهی نه تکان داد و درحالی که روی تخت لَم میداد گفت:
- وقتی با اون حال وارد اتاق شدی و در رو قفل کردی، مجبور شدم اینجوری باز کنم.
با یادآوری اتفاقات ابروانم را درهم کشیدم و روی صندلی مقابل او نشستم. لبخندی به گره ابروان من زد که گفتم:
- چرا بهم دروغ گفتی؟ چقدر فکر کردی تا این جور منو گول بزنی؟
کمی لبانش را غنچه کرد و با حالتی متفکر گفت:
- خیلی کم! نیاز به فکر کردن نداشت، فقط لازم به یه فیلم فتوشاپ داشتم. همین!
راست هم میگفت! همه که مثل من احمق نیستند! سرم را محکم به پشتی صندلی کوبیدم که ناگهان از جا بلند شد و گفت:
- به خودت آسیب نزن!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_554
با شنیدن این حرفش، لبخندی از غم روی لبانم شکل گرفت. شهریار هم مرا جزء اموال خود میدانست و آسیب زدن به خودم را ممنوع!
دستی به صورتم کشیدم و از جا بلند شدم.
- الان بخوام برم آشپرخونه در اونجا رو خورد نمیکنی؟
لبخندی زد و حالت متفکری به خودش گرفت، حالتی تخس به صورتش گرفت و گفت:
- قول نمیدم اما خب سعی میکنم.
قدمی برداشتم که همان لحظه و دقیقا همان قدم را پشت سر من طی کرد و آمد. عصبی برگشتم و گفتم:
- ولم کن! چرا نمیری پیش زنِ خودت؟
نگاه خیره و آزاردهندهاش را به من دوخت و با اعتماد به نفس لب زد:
- خودم الانم پیش زن خودمم. یادت رفته دیروز چیشد و...؟
لبانم را به کمک زبانم خیس کردم و با لحنی پر از التماس گفتم:
- ولم کن توروخدا. برو پیش زن خودت مارال.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_555
چند قدمی به من نزدیک شد که متقابل به عقب رفتم! دستش را به سمت صورتم دراز کرد که سریع خودم را عقب کشیدم.
بین دیوار و بدن او گیر افتاده بودم. ترسیده به چشمان او نگاه کردم که لبخندی زد و گفت:
- لازمه ثابت کنم تو همسر منی؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم و با لکنت گفتم:
- ن...نه بابا، خب معلومه دیگه! من همسرتم. نیاز به چیزی نیست که...
لبخندی زد و ناگهان لبخند کوچکش به خندهای عمیق و طولانی تبدیل شد. آرام گفت:
- وقتی میترسی بهتر میشی! همیشه بترس.
با بیرون رفتنش، متأسف نگاهش کردم. واقعا احمق بود! شنیده بودم به کسی دلداری نترسیدن بدهند اما نشنیده بودم کسی از ترس دیگری لذت ببرد.
بیخیال هاتف شدم و از اتاق بیرون رفتم. نمیدانم از شدت گریه بود یا به خاطر نخوردن کاملِ غذا؟ اما بدجور احساس گرسنگی میکردم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_556
وارد آشپزخانه شدم و نگاهم را چرخاندم. با دیدن دخترکی که مشغول شستن ظرفها بود، صدایم را اندکی بلند کردم و گفتم:
- غذا هست؟
به سمتم برگشت و با زدن لبخندی، سریع دستانش را شست و خشک کرد سری تکان داد، به سمت گاز رفت.
- بله خانم، براتون گرم کنم؟
سرم را به نشانهی بله تکان دادم و روی صندلی نشستم. به گمانم این دختر همسن خودم باشد. از صورت و صدایش که این چنین برداشت میشود.
- چند سالته؟
هول کرده به سمتم برگشت و گفت:
- چیشده خانم؟ هجده سالمه.
شانهای بالا انداختم و زیر لب گفتم:
- همینجوری.
با مشغول شدنش، سرم را به تأسف برای خودم تکان دادم. او حداقل یکی دوسال از من بزرگتر بود. حتی از او هم بچهتر بودم برای این همه بیچارگی! اکنون کاملا اطمینان داشتم که تنها انسان بدبخت این عالم هستم...!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_557
کاش میتوانستم زمان را نگه دارم یا حداقل چند سالی به عقب بازگردم. ظرف غذا را مقابلم گذاشت و با احترام گفت:
- بفرمائید خانم.
لبخندی به او زدم و سرم را پایین انداختم. نگاهی به محتویات بشقاب انداختم، همین که خواستم قاشق را به سمت دهانم بیاورم، احساس کردم چیزی به شکمم فشار میآورد تا هرچه که خوردهام را بالا بیاورم.
دستم را روی دهانم گذاشتم و سریع به سمت سرویس بهداشتیِ اتاقم دویدم. بعد از خالی کردن تمام محتویات معدهام، روی زمین زانو زدم.
احساس میکردم در دلم زلزله آمده که این چنین حالت تهوع گرفتهام! از جا بلند شدم و با زدن آبی به صورتم، از سرویس بیرون رفتم.
شکمم از شدت گرسنگی به صدا افتاده بود. پاهایم آنقدر سست بود که ممکن بود، هرلحظه به روی زمین بیافتم.
به زور خودم را به آشپزخانه رساندم اما هنوز وارد نشده بودم که دوباره با خوردن بوی غذا به بینیام، احساس حالت تهوع گرفتم.
دستم را روی دهانم گذاشتم و به زور لب زدم:
- غذا رو ببر نمیخوام.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_558
منتظر ماندم. بعد از اینکه غذا را برد به سمت میز رفتم و روی صندلی نشستم، سرم را روی میز گذاشتم.
از گرسنگی کم مانده بود بیهوش بشوم. اما اصلا درک نمیکردم چرا با دیدن قرمهسبزی به این روز افتادم!
- چیشده؟
با شنیدین صدای هاتف، سرم را بالا آوردم و بیحال به او نگاه کردم. جلو آمد و رو به آن دخترک گفت:
- چیشده سمیه؟
دختری که فهمیده بودم سمیه نام دارد، شانهای بالا انداخت و درحالی که به وضوح ترس را در چشمانش مشاهده میکردم، گفت:
- والا نمیدونم آقا. گفتن غذا بیارم اما تا آوردم حالشون بهم خورد و گفتن ببرم.
هاتف روی صندلی کنار من نشست و با چشمانی پر سوال مرا نگاه کرد:
- خوبی؟ چیشده؟
نفسی عمیق کشیدم و دوباره سرم را روی میز گذاشتم، نمیدانم از گرسنگی بود یا از مریضیام اما بدجور بیحال و حوصله بودم.
- نمیدونم خیلی گشنمه اما از بوی غذا بدم میاد.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_559
گوشی تلفنش را از جیب بیرون آورد و مشغول گرفتن شمارهای شد. سرم را به جهت مخالف او گذاشتم و چشمانم را بستم.
احساس میکردم تا دقایق دیگر از هوش میروم و میمیرم. با نشستن دستانی روی کمرم به زور چشم باز کردم و از جا بلند شدم. هاتف نگران به صورتم خیره شده بود و دندان بهم میکشید.
- خوبی نیهان؟ چرا اینقدر رنگت پریده دختر؟سمیه برو مارال رو صدا بزن.
سمیه که حسابی ترسیده بود، تنها چشمی گفت و رفت. دیگر اینکه طرف مقابلم هاتف بود و من از او تنفر داشتم مهم نبود. مهم این بود که احساس میکردم هرلحظه چاقوی تیز به درون معدهام میخورد.
- حس میکنم دارم بیهوش میشم. از بوی غذا حالت تهوع میگیرم ولی گشنمه. دارم میمیرم؟
هاتف درحالی که در چشمانش نگرانی موج میزد، لبخندی زد و با مشتی آرام به بازویم کوبید و گفت:
- بادمجون بم آفت نداره، منم نمیذارم به این راحتی بمیری، نترس تو.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.