عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #145 اما هر چقدر تقلا میکردم محکم تر دستم رو میگرفت دیگه دست از
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#146
دیدم صمدی رفت داخل خونه بنیتا هم پشت سرش رفت
بعد از اینکه اونا داخل خونه شدن
مهران با عصبانیت ساختگی که مثلا میخواست ما جدیش بگیریم به طرفمون اومد
رو به آرشام کرد و گفت:
_میفهمی داری چیکار میکنی؟؟
کم مونده بود همه چیز رو به هم بریزی
آرشام _مهران برو کنار حوصله تو یکی رو ندارم
مهران_نه بابا چت شده یهو فک کنم عملیات رو به کل فراموش کردی
نمیتونی ادامه بدی بگو... همینجا همه چیز رو تموم کنیم
آرشام از شدت عصبانیت سرخ شده بود
دستم رو ول کرد و خواست به طرف مهران هجوم ببره که دیدم
اوضاع خیته برای همین سریع دستم رو روی قفسه سینه اش گذاشتم
با صدایی که سعی میکردم التماس توش موج بزنه گفتم:
_تو رو خدا بس کنید چرا بچه بازی در میارید
قفسه سینه آرشام تند تند بالا و پایین میرفت
سنگینی نگاهش رو احساس میکردم سرم رو بلند کردم که نگام تو چشاش افتاد
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_هشتاد_یک دست های گرم سمانه روی دست هام نشست ونگاه گرم ترش ر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_هشتاد_دو
سمانه درحالی که نگاهش به پشت سرم بود آروم گفت:
_بحثو عوض کن آرشا داره میاد سمت ما!
کلافه پلک هامو روی هم فشاردادم که صدای شادوپرانرژی آرشا به گوشم رسید!
_دارم خواب می بینم یاشما دونفر پری دریایی هستین؟
سمانه خندید وگفت:
_نخیربیداری پری دریایی توخواب تو میاد چیکارآخه؟ علیک سلام!
آرشا_ سلام بانو.. چه خبره امشب؟ به خودتون صفا دادین؟
بالبخند اجباری سلام کردم..
باخنده جواب داد؛
_صحرا خانم چه کرده.. امشب مهراد کشون داریم؟ اونقدر خوشگل شدی که من دل از کف دادم چه برسه به اون مادر مرده که صورتش شبیه گوجه شده!!
لیوان آب میوه رو برداشتم و واسه اینکه بتونم حرف بزنم گلوی خشکمو ترکردم وگفتم:
_اونقدراهم تومیگی نیست! اما بازم ممنون از تعریفت!
همون لحظه مرد مسنی پشت میکروفن مهمون هارو به شام دعوت کرد و آرشاهم که انگار قصد رفتن نداشت پس یه کم که گذشت باهم به سالن غذاخوری رفتیم!
سمانه با غرغر گفت:
_این میثم گوربه گورشده کجاست از اول مهمونی مارو تنها گذاشته؟ الان من ازکجا بدونم کدوم غذا بهتره؟
آرشا با همون لبخند روی لب جواب داد؛
_حرص نخور منو واسه همین فرستاد دیگه! من راهنمایتون میکنم!
یکی از شرکا زنشو باخودش آورده بنده خدا تنهاست منم دریک عمل خیرخواهانه صندلیمو بهش دادم که کنارشما باشه وتنها نمونه!
باشنیدن حرف های آرشا ضربان قلبم اوج گرفت.. زن یکی ازشرکا؟؟؟ یعنی زن مهراد؟ وای خدایا این کارو بامن نکن!
بااسترس به میز سفید وزیبایی که باسلیقه چیده ودیزایت شده بود رسیدیم..
زن قدبلند ودرشت هیکلی هم روی صندلی نشسته بود که با اومدن ما بلندشد.. ترلان نبود.. یعنی اینو گرفته؟؟خوشگل بود.. اندامش توپربود اما چاق نبودو مهم ترازاون صورت قشنگش بود که زیادی توچشم بود!
به خودم که اومدم دیدم دستش سمتم درازشده ولبخند قشنگی هم روی لب هاش نشسته!
دستشو گرفتم که باهمون لبخند گفت:
_محمدی هستم. ستایش محمدی.. همسر..........
کافی بود.. همینقدر که فهمیدم اشتباه گرفتم کافی بودتا لب هام واسه لبخند زدن کش بیاد...
خودمونو معرفی کردیم و نشستیم.. چند دقیقه بعد میثم اومد..
معلوم بود استرس داره واین مهمونی واسش خیلی مهمه..
یه کم به غرغر های سمانه گوش داد ودوباره اومد بره که همزمان باارشا برخورد کرد ولیوان دست آرشا افتاد وکنار پای من شکست!!
صدای موزیک وشلوغی جمعیت باعث شد کسی متوجه نشه!
چند قطره آب میوه روی لباس وکفش من ریخت که میثم باشرمندگی عذرخواهی کرد..
باآرامش بلندشدم و بی توجه به معذرت خواهی آرشا ومیثم گفتم:
_ای بابا چیزی نشده حالا.. میرم تمیزش میکنم.. سرویس بهداشتی کجاست؟
آرشا_ من میبرمت.. واقعا معذرت میخوام!
لبخندزدم وباآرامش گفتم:
_گفتم که چیزمهمی نیست.. لازم نیست اینقدر موذب باشی!
با آرشا به سمت سرویس رفتیم و آرشا گفت:
_ منتظرمیمونم!
_لازم نیست خودم میرم..
_آخه؟!!!
کلافه گفتم:
_ای بابا میگم مهم نیست یعنی نیست!! منم بچه نیستم.. برو دیگه!
بازم عذرخواهی کرد ورفت.. منم کفش هامو با دستمال پاک کردم و موهامو توآینه مرتب کردم.. درو باز کردم و اومدم برم بیرون که با مهراد سینه به سینه شدم!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #146 دیدم صمدی رفت داخل خونه بنیتا هم پشت سرش رفت بعد از اینکه ا
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#147
یه حس جدیدی رو تو چشماش میدیدم
همیشه وقتی نگام میکرد حس تنفر رو تو چشماش میدیدم
اما الان یه حس گنگی تو چشاش موج میزنه
آرشام به خودش اومد و نگاش رو ازم دزدید
همونطوری که به طرف در ورودی میرفت
دستم رو گرفت و منو پشت سرش کشید
رو به مهران کردم و گفتم :
_بیا اتاق ما حرف بزنیم
داخل خونه شدیم.....
خبری از صمدی و بنیتا نبود حتما رفتن تو اتاقشون
منم پشت سر آرشام که دستم رو گرفته بود و میکشید رفتم اتاقمون
وقتی وارد اتاقمون شدیم آرشام به شدت در رو بست
دستم رو ول کرد وبه طرف تخت خواب رفت
روی تخت نشست و با کلافگی به موهاش چنگ زد
صدای نفس های عمیقش رو میشنیدم
صورتش سرخ شده بود یه لحظه ترسیدم بلایی سرش بیاد
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_هشتاد_دو سمانه درحالی که نگاهش به پشت سرم بود آروم گفت: _بح
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_هشتاد_سه
ضربات قلبم دوباره شدت گرفت.. نمیدونم چرا ترسیده بودم.. سرمو پایین انداختم وزیرلب ببخشید گفتم واومدم برم که دستمو گرفت..
فقط خدامیدونه چه حالی شدم.. لرزش بدن وروحی داشت ازتنم پرمیکشید رو نمیتونم توصیف کنم!
باچشم های گرد شده به دستم که اسیر دست های مردونه اش بود نگاه کردم..
سرموبلندکردم وناباور نگاهش کردم.. چشماش کاسه ی خون شده بود.. اخم هاش چنان توی هم بود که شک نداشتم اگر شرایط فرق میکرد این چشم ها قصد کشتن وگرفتن جانم رو کرده بودن!
بادیدن نگاهم باصدایی که ازمیون دندون بود اما بامهارت سعی بربیخیال نشون دادنش کرده بود گفت:
_تواینجا چیکارمیکنی؟
برعکس مهراد واون همه تظاهر.. من صدام میلرزید.. حتی مطمئن بودم که فهمید صدام چقدر بغض داره..
_من کارمند شرکتم.. نمیدونستم شماهم..
حرفمو قطع کرد و باتکون دادن سرش گفت:
_میدونم.. منم نمیدونستم..
دستمو ول کرد و کنار لبشو با انگشت شصتش پاک کرد وبدون اینکه نگاهم کنه گفت؛
_میتونی بری!
آخ خدایا.. این بغض لعنتی چی از جون گلوی بیچاره ی منم میخواست..
بااجازه ای زیرلب گفتم واومدم برم که بازم بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
_صبرکن!
_صحرا؟
وای خدایا.. بهم بگو که این صدای آرشا نیست ومن کابوس نمی بینم!!
بی رمق برگشتم وبه پشت سرم نگاه کردم!
این دیگه خارج از توانم بود.. دلم میخواست خودمو زمین بندازم وهای های گریه کنم!
آرشا بود که با اخم به سمتمون اومد..
_خوبی؟
بدون جواب به مهراد نگاه کردم.. چی توی چشم هاش بود که دل بی صاحبمو خون کرد؟ چرا فکرمیکردم هوای گریه داشتن این چشم های غمگین؟؟؟؟
به خودم که اومدم دیدم دست همو گرفتن..
آرشا_ آرشاویر سعادت هستم مدیر تاسیسات شرکت
صدای ناراحت مهراد چنگ به قلبم انداخت..
_مهرآذر
آرشا_بله ذکرخیرتون تمام شرکت هست.. خوشبختم!
لبخند کجی که بیشترشبیه پوزخندبود روی لب مهراد نشست وتنها با گفتن "همچنین" اکتفا کرد!!
کاش می میردم وبه این مهمونی نیومده بودم..
همراه آرشا راه افتادم ونگاهم میخکوب مهرادی بود که رنگ نگاهش دنیامو به آتش کشیده بود..
"از عشق زیاد شنیدم, اما طعم عشق را زمانی چشیدم که در چشمان او اشک هایی را دیدم که برای پاک شدن, به جز دستان من به هیچ دستی اعتماد نداشت...."
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #147 یه حس جدیدی رو تو چشماش میدیدم همیشه وقتی نگام میکرد حس تن
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#148
چرا یهو انقدر عصبانی شد؟
دلمو به دریا زدم باید یه کاری میکردم
به طرفش رفتم چشاش رو بسته بود
مچ دستش رو گرفتم و دستاش رو از لابه لای موهاش بیرون کشیدم
متوجه حضورم شد اما چشاش رو باز نکرد
با لحن معصومانه ای گفتم:
_چرا با خودت اینطوری میکنی؟؟
دلیل این همه عصبانیتت چیه ؟؟
همچنان چشماش بسته بود.
_ یهو یه قطره اشک از چشمش سرازیر شد
باورم نمیشد دلیل عصبانیتش هر چی که هست مطمئنم خیلی قویه
چون تونسته بود اشکای مغرورترین مردی که من تا حالا دیده بودم رو در بیاره
مطمئنم دلیل عصبانیتش کار های امروز من نیست
چون باعث شده بود که اشک سمجی از چشاش پایین بیوفته
پس صددرصد یه درد کهنه هست
ناخودآگاه دستم به طرف صورتش رفت
و با دستایی لرزان اون قطره اشک سمج رو از رو صورتش پاک کردم
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_هشتاد_سه ضربات قلبم دوباره شدت گرفت.. نمیدونم چرا ترسیده بو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_هشتاد_چهار
دلم میخواست بدونم مهراد چی میخواست بهم بگه.. کاش آرشا نیومده بود.. دلم میخواست اونقدر باپاشنه کفشم بزنم تو کله اش تا دفعه ی دیگه بی موقع خودشو نندازه وسط!
دلم میخواست برم یه جای خلوت و دور اونقدر جیغ بزنم که صدام به گوش خدا برسه وازخدا بپرسم چرا؟
چرا من؟ این همه عذاب واقعا حقم نبود.. اگه بدترین گناه هم کرده بودم تا الان باید باخدا تسویه میکردم اما....
کاش میشد اون جای خلوت رو پیدا میکردم و این بغض توی گلوم رو که تبدیل به درد شده بودرو با لرزوندن قلب آسمان خالی میکردم...
_ صحرااا؟
باصدای آرشا به خودم اومدم.. گیج نگاهش کردم که باچشم غره گفت:
_زشته صحرا.. چرا مثل بچه ها گریه میکنی؟ یکی می بینه آبروت میره ععع!!!
چی گریه؟؟ سریع دستمو به صورتم کشیدم که خندید وگفت:
_واقعا گریه میکنی نمیفهمی؟ شوخی کردم دیوونه!!
حرصم گرفت.. بامشت کوبیدم رو بازوشو وگفتم:
_خاک توسرت کنن با این شوخی کردنت ترسوندیم!!!!
باصدا خندید که سریع به سمت میزمون حرکت کردم وکنار سمانه که گرم صحبت با ستایش بود نشستم..
بانشستنم متوجه حضورم شدن وسمانه ازم معذرت خواهی کرد..
دیگه حوصله ام واسه موندن نمیکشید و منتظر بهونه بودم واسه فرار کردن ازجمع!
نگاه های مهراد دائم توی ذهنم تداعی میشد واصلا نفهمیدم شام چی بود وکی تموم شد!
باتذکر وچشم غره های سمانه اجبارا چند قاشق غذاخوردم!
نفهمیدم چی شد که نفس هام سنگین شده بودن... یه لحظه مغزم به کار افتاد و بوی غذا توی سرم پچید...
دندونمو روی زبونم کشیدم و با بی حس بودن زبونم به عمق فاجعه پی بردم...
"دارچین" به غذام نگاه کردم.. مرغ داچینی غذای یونانی ومورد علاقه ی سمانه بود!!
یادم اومد دوره ی دبیرستان هم که اردو رفته بودیم ازغذای سمانه خودم وراهی بیمارستان شدم...
به دارچین حساسیت شدید داشتم و نفس تنگی تامرض خفه شدن به سراغم میومد..
میدونستم الانه که حالم بد بشه و مهمونی میثم رو خراب میکنم.. باعجله بلند شدم وبه بهونه ی دست شویی اونجا رو ترک کردم..
احساس میکردم هرلحظه گلوم جمع ترمیشه وراه تنفسم بسته تر...
به کیفم چنگ زدم و سریع به سمت درخروجی حرکت کردم.. باید قبل از اینکه خراب کاری کنم مهمونی رو ترک میکردم..
خودمو به بیرون رسوندم و بی جون کنار ماشینی نشستم.. هرچقدر سعی میکردم هوای آزادو وارد ریه هام کنم چقدرت بدنیم کم تر میشد و بیحال ترمیشدم...
_صحرا!!
صدای نگران مردی به گوشم رسید که آرزوی "جونم" گفتن درمقابل صدا زدن اسمم رو داشتم...
جلوی پام زانو زد وباچشمای ترسیده ونگران گفت:
_دارچین خوردی؟ آره؟
بریده بریده اسمشو صدا زدم که یک دفعه توهوا بلندشدم و...
خدایا.. چطور این همه بی عدالتی رو ببینم وسکوت کنم؟
این چه رنجی بود!!! کنار کسی که حسرت بوییدنش رو داشتم جا بگیرم ونتونم عطرتنشو بوکنم؟ نفسی نداشتم واسه حبس کردن و بلعیدن بوی عطر تن مردی که روزی مردمن بود....
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_هشتاد_چهار دلم میخواست بدونم مهراد چی میخواست بهم بگه.. کاش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_هشتاد_پنج
مهراد ماشینو جلوی اورژانس نگهداشت وسراسیمه پیاده شد وبلندم کرد.. پرستار بداخلاقی که مشغول غر زدن برای چایی سرد شده اش بود روبه مهراد گفت:
_مشکلش چیه؟
_حساسیت شدید و تنگی نفس..
باآرامش بلندشد و گفت:
_دنبال من بیاین...
چند ثانیه بعد روی تختی جا گرفتم و دستگاه اکسیژن روی دهن قرار گرفت..
اونقدرا شدید نبود که ازهوش برم اما بی جون بودم وانگار قدرت بدنیم به سفر رسیده بود.. نگاهم خیره ی مهرادی بود که نگرانی توی صورتش موج میزد و این نگرانی برای چه بود؟
مگه خودش نبود که بدون اطلاع وپرسیدن نظرم درخواست طلاق داده بود؟ مگه این مرد نگران همون ظالم و شکنجه گری نبود که بعداز اون همه بدبختی جلوی چشمم نامزد کرد؟
چطور این صورت نگران و حال پریشان رو برای خودم تعبیرکنم!!
بعدازگرفتن فشار و معاینه سرم به دستم وصل کردن و حالا من ومهراد تنها بودیم..
حالم کم کم داشت به حالت طبیعی برمیگشت قلبم دوباره یادش افتاده بود مهراد اینجاست وبیقراری میکرد...
نگاهم به سرم وقطره هایی که با عجله وارد رگ هام میشدن بود اما تمام حواسم به مردی بود که روی صندلی نشسته بود وسرشو توی دست هاش گرفته بود و زمین زل زده بود!!!
دلم طاقت نیاورد وبهش نگاه کردم.. نمیدونم چقدر گذشت که اونم سرشو بالا آورد وباهم چشم توچشم شدیم!
نگاهش... آخ نگاهش.. به قلبم نفوذ میکنه این نگاه لعنتی...
آروم لب زد:
_خوبی؟
ماسک اکسیژن رو از روی دهنم پایین کشیدم وگفتم:
_ممنون که کمکم کردی.. معذرت میخوام نمیخواستم تو زحمت....
حرفمو قطع کرد وبا تکون دادن سرش گفت:
_ماسکتو بزن.. تشکر لازم نیست وظیفه ی انسان دوستانه مو انجام دادم.. هرکس دیگه ام بود همین کارو میکردم!
خب که چی؟؟ چی رومیخواست ثابت کنه؟ که من واسش مهم نیستم وارزشم در حد غریبه هاست؟!!!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #148 چرا یهو انقدر عصبانی شد؟ دلمو به دریا زدم باید یه کاری میکرد
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#149
نمیدونم چرا چشم های منم لبالب از اشک شده بود
آرشام چشاش رو باز کرد....
تو چشام زل زد لبخند کمرنگی زد که از نگرانی درم بیاره
با صدایی دو رگه شروع به حرف زدن کرد:
_دلیل عصبانیتم رو خودم هم نمیدونم....
اصلا چند وقتی هست که حتی دلیل رفتار هام رو هم نمیدونم
دلیل عصبانیتم یه درد کهنه هست که شده کابوس زندگیم
هر چقدر میگذره انگار به این کابوس نزدیک تر میشم
غم تو صداش دلم رو میلرزوند دستاش رو گرفتم لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_نگران نباش مطمئنم میتونی به این کابوس غلبه کنی...
*(آرشام)
خودم دلیل عصبانیتم رو نمیدونستم ......
اما از صبح فکر به این که چطوری میتونم از یه دختر معصوم
انتقام خانوادش رو بگیرم دیوونه ام کرده بود
دختری که با دیدنش برای اولین بار تپش قلبم رو که پر از نفرت بود رو احساس کردم
آره دلیل عصبانیتم بلایی هست که قراره سر پریا بیارم
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
**
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_هشتاد_پنج مهراد ماشینو جلوی اورژانس نگهداشت وسراسیمه پیاده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_هشتاد_شش
بانفرت نگاهمو ازش گرفتم و دیگه بهش نگاه نکردم.. تقصیر منه حمقه که بعداز اون همه بدبختی وعذاب بازم به این مرتیکه ی روانی فکر میکنم..
نه اصلا چرا اون روانی باشه؟ من روانیم که به این بیشعور دل بستم!!
چنددقیقه ای توی سکوت گذشت که دراتاق بازشد ودکتر که مردی تقریبا 45 ساله بود وچندپرستار وارد اتاق شدن!
دکتربا لبخند روبه من کرد وگفت؛
_بهتری؟
اومدم ماسکمو بردار که سریع گفت:
_نه نه بذار باشه.. یک ساعت دیگه اش مونده!
فشارمو گرفت و ضربان قلبمو کنترل کرد و پرستارها هم مشغول نوشتن وتمکیل پرونده شدن..
مهراد دکتر رو مخاطب قرار داد وگفت:
_اقای دکتر حالش خوبه؟ میتونم ببرمش خونه؟
_بله خداروشکر همه چی نرماله و بعداز تموم شدن سرم و.. مرخص هستن..
فقط یه کم بیشتر توی این مسائل دقت کنید تا دوباره همچین مشکلی واسه همسرتون پیش نیاد!
باشنیدن اسم همسر بی اراده جفتمون به هم نگاه کردیم..
نسخه داروهامو دست مهراد داد و همراه پرستار ها اتاقو ترک کردند!
نگاهمو دزدیدم وبه پنجره وآسمان تاریک چشم دوختم که صداشو شنیدم:
_تا سرمت تموم میشه میرم داروهاتو بگیرم!
تیز برگشتم سمتش وماسکو کنار زدم:
_نه ممنون! لازم نیست شما به زحمت بیوفتید، داروهاشم میدونم چیاهستن وزیاد ازشون دارم!
عمدا رسمی حرف میزدم تا حرصشو دربیارم اما انگار صحرا واسه مهراد خیلی وقت بود که تموم شده بود چون نه حرصی شد ونه حتی حالت صورت یانگاهش تغییر کرد!
باتکون دادن سر حرفمو تایید کرد و برگه رو روی میز گذاشت وگفت:
_اوکی!
بغضم گرفت.. حیف اون همه عمرم که بافکر کردن به مهراد تلف شد.
.#دویست_هشتاد_هفت
مهراد:
بادیدن یک دفعه ای صحرا دیگه هیچکدوم ازحرف های میثم رو نشنیدم واصلا نفهمیدم چی شد که وسط حرف هاش ازجام بلندشدم و گفتم:
_ادامه اش بمونه واسه بعدا.. الان یه کم حالم روبه راه نیست!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وگفت:
_نگو که نمیدونستی صحرا اینجا کار میکنه که هم خنده ام میگیره وهم باور کردنش جز محالاته!
_میدونستم.. خودت واسه مهمونی و بقیه ی سهام دارها کارهای لازم رو انجام بده.. من دیگه میرم خداحافظ!
ازاتاق اومدم بیرون وبادیدن مردی که دستشو توی کمر صحرا انداخته بود خون توی رگ هام منجمد شد اما به روی خودم نیاوردم و سعی کردم خودمو عادی نشون بدم!!!
نمیدونم توی چشمای صحرا اشک جمع شده بود یا توهم زده بودم اما دیدن اون وضعیتشون واسه اثبات توهمم کافی بود... بامیثم خداحافظی کردم واز شرکت زدم بیرون...
برگشتم خونه وهرچی دم دستم شکستم.. نعره میکشیدم واز در ودیوار خونه جواب میخواستم انگار...
_چرا؟؟؟ چرا این همه مدت تلاش کردم واسه به دست آوردنش وبه حرف های ونداد گوش دادم؟
اونقدر خودمو سرزنش کردم و عقده هامو مرور کردم تااینکه نفهمیدم کی چشمام گرم شد وخوابم برد..
باصدای بهم خوردن درکابینت ها ازخواب بیدارشدم.. به ساعت نگاه کردم وچشمام چهارتاشد.. 12ظهر بود واین همه خوابیدن ازمن بعید بود..
سریع تلفنمو برداشتم وبادیدن میس کال ها آه ازنهادم بلند شد.. چطور صدای زنگ هارو نشنیده بودم!! شونه ای بالا انداختم و به درکی زیرلب گفتم.. چشم هامو مالیدم و بدنمو چندبار کش دادم.. آرام بخش دیشب تمام عضلاتمو شل کرده بودن...
ازجام بلند شدم و ازاتاق زدم بیرون.. خاتون اومده بود.. خونه رو برق انداخته بود وتوی آشپزخونه درحالی که زیرلب آهنگ گیلکی شبیه مویه، زمزمه میکرد سرامیک هارو هم طی میکشید!
_سلام..
هول کرده دستشو به چشماش کشید و گفت:
_سلام آقا.. صبح بخیر!
_ظهر بخیر.. گریه میکنی؟
نگاهشو ازم دزدید وگفت؛
_نه نه.. یعنی آره.. چیزه دیگه.. اوممم دلم برای بچه هام تنگ شده یه کم!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #149 نمیدونم چرا چشم های منم لبالب از اشک شده بود آرشام چشاش رو ب
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#150
وقتی ازم دلیل عصبانیتم رو پرسید...
نمیدونستم چی بگم ...
با شنیدن صداش قلبم درد گرفت
یهو بغض چندساله ام گلوم رو فشرد
نتونستم جلوی یه قطره اشک سمج رو بگیرم
وقتی چشام رو باز کردم و نگام تو چشمای پر از اشک و مهربونش افتاد....
دلم لرزید چطوری این دختر انقدر پاک و معصومه؟
وقتی دستام رو گرفت و باهام حرف زد
نمیتونستم جلوی تپش قلبم رو بگیرم
کاش نمیدیدمش ....
کاش تموم عمرم رو با فکر به انتقام میگذروندم
و نمیتونستم انتقامم رو عملی کنم
حالا چیکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
انتقام زندگی ام رو که تا الان با حسرت تباه شده بود رو بگیرم
یا به پریا ضربه بزنم و قلب خودم رو تکه تکه کنم؟
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_هشتاد_شش بانفرت نگاهمو ازش گرفتم و دیگه بهش نگاه نکردم.. تق
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_هشتاد_هشت
بخاطر خاتون وزحمتی که کشیده بود علی رغم میلم ناهار خوردم.. تشکر کردم واومدم بلندشم که خاتون گفت:
_آقا مادرتون زنگ زدن و جسارتا من تلفن روجواب دادم دلم نیومد بیدارتون کنم!
یک ساله که خاتون هرروز اینجا کارمیکنه وهنوزم به خودش اجازه ی مفرد حرف زدن رو نداده بود واین همه احترام وادب باوجود سن وسالش واقعا قابل تحسین بود!
_خوب کاری کردی خاتون خانم اینجا خونه ی شماهم هست!
_سلامت باشید.. مادرتون گفتن فردا شب مهمونی دارین و تمام اقوام هستن شماهم تشریف ببرید!!
_ای بابا.. نمیشه که فردا مهمونی شرکته امکان لغوش نیست.. اوکی ممنون خودم به مادرم زنگ میزنم.. ممنون بخاطر غذا خوش مزه بود!
بعدا کلی چونه زدن با مامان ونازشو کشیدن بالاخره رضایت داد وفردا شب رومعافم کرد!
یاد مهمونی فردا افتادم.. باید میفهمیدم صحراهم هست یانه.. به میثم زنگ زدم ولیست مهمون هارو ازش گرفتم..
توی لیست نبود..
خودمم دلیل کارمو نمیدونستم.. مگر شراکتم با میثم دلیل دیگه جز صحرا داشت که الان دنبال پیچوندش بودم!!! شب مهمونی رسید و میثم واقعا سنگ تمام گذاشته بود..
داشتم با مدیرعامل شرکت رغیب کلکل میکردم و با جواب های دندان شکن واسه هم خط ونشون میکشیدیم که یک لحظه نگاهم به زنی افتاد که عجیب شبیه صحرا بود.. اما این زن کجا وصحرای من کجا!!!!
بادیدن موهای رنگ شده وآرایش ولباس هاش اخم هام توهم رفت ودست هام مشت شد.. اخم های توهم رفته ام باعث سوتفاهم شد که فکرمیکردن موفق به عصبی کردن من شدن اما مگه مهم بود؟ واسم مهم نبود چه فکری میکنن ونگاهم قفل صحرا بود..
همون مرد که حالا فهمیده بودم اسمش آشاویره و دست راست میثم به حساب میاد اومد کنارشون و...
عصبی بودم.. دلم میخواست گردن جفتشونو بشکنم.. هه!! این بچه قرتی چی داره که....
پوووف من چی دارم میگم؟ همینم مونده بود به این جوجه قرتی حسادت کنم!!
نگاه صحرا قفل من شد ومتوجه حضورم شد! فشار مشتمو بیشتر کردم.. انگار ناخن های کوتاهم بی رحمانه قصد پاره کردن گوشتمو داشتن...
صدای میثم به گوشم رسید:
_صحرا حساب دار شرکته.. امیدوارم از پاک کردن اسمش توی اون لیست ناراحت نشده باشی!
نگاهش کردم وآروم گفتم:
_باید بهم میگفتی..
_اونم نمیدونست.. به جفتتون نگفتم چون دلم میخواست جفتتون توی مهمونی کنارم باشید!!
همه رو به صرف شام دعوت کرده بودن ومن حوصله ی جمع مسخره ای که قرار بود کنارهم شام بخوریم رو نداشتم.. اونقدر لیوانمو فشار دادم که شکست وتیکه هاش دستمو برید..
بدون جلب توجه بلندشدم ورفتم که دستامو بشورم..
درسرویس بهداشتی رو باز کردم وبا دیدن صحنه صحرا که ترسیده نگاهم میکرد دستمو مشت کردم وپشتم قایم کردم..
معذرت خواهی زیرلب کرد واومد بره نفهمیدم چی شد دستشو گرفتم..
مثل جوجه میلرزید واصلا سعی در پنهان کردنش نداشت.. شایدم داشت وموفق نبود.. بعداز سوال مسخره ای که ازش پرسیدم ازدست خودم حرصم گرفت وگذاشتم که بره اما دلم طاقت نیاورد دلم میخواست ازش بپرسم پس عشق عماد چی شد وچرا آرشاویر؟ بپرسم الان که من نیستم خوشبخته اما با اومدن آرشاویر سکوت کردم.. دست زخمیمو فشار دادم وبیشتر پنهانش کردم...
این به طرز عجیبی عصبیم میکرد وحرصم میداد.. اونقدر که دلم میخواست بجای دست دادن باهاش مشتمو توی صورتش میخوابوندم اما خودمو کنترل کردم..
بارفتنشون بغض به گلوم چنگ زد.. داشتم دیوونه میشدم..
"غم دنیاست.. دل آدم بشه حساس.. وقتی عشقت تودلش نباشه احساس"
یه لحظه برگشت وبه عقب نگاه کرد.. دستمو از جیب کتم بیرون کشیدم وقطره ی خون روی چکید!
لعنت به روزی که تورودیدم.. لعنت به اون روز برفی...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #150 وقتی ازم دلیل عصبانیتم رو پرسید... نمیدونستم چی بگم ... ب
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#151
محو چشمای زیباش شده بودم
یهو تقه ای به در خورد پریا سریع دستم رو ول کرد
و با صدای آرومی گفت :
_حتما مهران هست لطفا عصبانی نشو بزار با حرف زدن حلش کنیم
لبخند کمرنگی زدم وسری به نشانه تایید تکون دادم
پریا با خوشحالی که توصداش موج میزد گفت:
_بیا تو....در باز شد.....
و مهران با اخم هایی درهم داخل اتاق شد
اومد و رو کاناپه نشست
تا حال مهران رو به این شدت اخمو ندیده بودم
به پریا اشاره کرد و گفت:
_پریا بشین کارت دارم
پریا به طرف من اومد و کنار تخت نشست
مهران_امروز چی شد ؟؟یهو کجا غیبت زد
پریا که معلوم بود ناراحت شده گفت:
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_هشتاد_هشت بخاطر خاتون وزحمتی که کشیده بود علی رغم میلم ناه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_هشتاد_نه
داشتم به حرفا های یکی از شرکا که خودشو کاظمی معرفی کرده بود گوش میدادم وهمزمان با غذای دست نخورده ام بازی میکردم که یک لحظه چشمم به صحرا افتاد وچشمام گرد شد!!!
باعجله وقدم های بلند به سمت در خروجی حرکت میکرد..
بی اراده باچشمم دنبالش کردم.. انگار به گلوش میزد.. یک لحظه مغزم جرقه زد وبه غذا نگاه کردم.. دارچین!!
سریع از جام بلندشدم باگفتن "عذرمیخوام، برمیگردم" به سمت درحرکت کردم.. به خیابون نگاه کردم.. نبود.. اونقدر عصبی بودم که سرم گیج میرفت!!
چشمامو چند لحظه روی هم فشردم.. صدای نفس های خش داری به گوشم رسید.. به طرف صدا رفتم و بادیدن صحرا که صورتش به کبودی میزد ترس برم داشت!!
بی جون اسممو صدا زد.. نتونستم بی تفاوت باشم وروی دست بلندش کردم وبه سمت اولین بیمارستان پرواز کردم.. چشمای بیحالش دنیامو به آتش میکشید!
با کمک ماسک اکسیژن کم کم نفس به ریه هاش برگشت وحالش بهتر شد.. حالا نوبت من بود که ماسک بی تفاوتی رو به صورتم بزنم!
کم کم اونقدری حالش روبه راه شد که نفرت توی صداش برگشت!
برای پیچیدن نسخه اش لحنش اونقدر جدی وکوبنده بود که زیرلب بی لیاقتی گفتم ونسخه رو روی میز گذاشتم!
رفتم حساب داری و تسویه کردم.. وقتی برگشتم سرمش تموم شده بود وروی تخت نشسته بود بادیدنم گفت:
_میتونیم بریم؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم ورفتم سرم رو ازدستش بیرون کشیدم وباکمترین برخورد دست هامون روی رگشو چسب زدم و گفتم؛
_بریم!
داشتم به سمت ماشینم میرفتم که اسممو صدا زد!
_مهراد؟
قلبم بی قرار بود اما اخم هامو توهم کشیدم وسوالی نگاهش کردم!
_کیف پولم انگار توی ماشین جا مونده!
دیگه داشت کفریم میکرد..
بهش نزدیک شدم ومیون دندون های کلیدشده بدون اینکه کنترلی روی رفتارم داشته باشم گفتم:
_تو میخوای حساب کنی؟ هنوز اونقدربی ..
_نه...!!! میخواستم برگردم خونه!
لبمو به دندون گرفتم وبا نگاهی عمیق زیرلب گفتم:
_میرسونمت!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #151 محو چشمای زیباش شده بودم یهو تقه ای به در خورد پریا سریع د
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#152
_هیچی صمدی صدام کرد گفت باهاش برم
قبول نکردم اما التماس کرد که برم و باهاش تو یه جای خلوت حرف بزنم
بهم گفت حرفام در مورد کار هست
منم با خودم فک کردم گفتم شاید حرفاش کمکی بهمون کرد
شاید حرفاش کمکی بهمون کرد ....
و بتونیم اطلاعات جدیدی درباره ی کارهاشون به دست بیاریم
برای همین باهاش رفتم ولی حرفای چرت و پرتی زد
و منم میخواستم برگردم که آرشام اومد دنبالم و یهو عصبانی شد
وقتی پریا داشت تعریف میکرد ناخودآگاه مشتم رو بهم میفشردم
میخواستم صمدی رو بکشم خدا میگه چیا بهش گفته
پریا طوری که انگار یه چیز جدیدی به ذهنش رسیده باشه گفت:
_راستی یه انباری بزرگ گوشه حیاط پشتی دیدم
به شدت به اونجا شک دارم شاید اطلاعاتی که دنبالش میگردیمتو همون انبار باشه
منو و مهران اخم از روی پیشونیمون پاک شد
سریع رو به پریا کردم و گفتم:
_دوربینی که بهت وصل کرده بودیم الان همراهته
برای اینکه باز حرصش بدم
با خنده گفتم:
_به نظرت به فردا بیشتر فک نمیکنی؟
پریا به خودش اومد و با عصبانیت از روی کاناپه بلندشد
و به طرف اتاق لباس ها رفت
از اینکه حرصش داده بودم خوشحال بودم
به طرف تخت رفتم و روش دراز کشیدم
از بس خسته بودم همونطوری با لباس های بیرون خوابم برد
(پریا)
فک کنم آرشام هم از بنیتا خوشش میاد
اما نمیدونم چرا من حساس شدم
روز های اول اصلا برام مهم نبود
اما الان یه حس حسادت نسبت به بنیتا دارم
دلیلش هر چی که هست نمیخوام بهش فک کنم
به نظرم آرشام متوجه این حساسیتم شده و داره حرصم میده
به طرف اتاق لباس ها رفتم و لباسم رو عوض کردم
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
**
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_هشتاد_نه داشتم به حرفا های یکی از شرکا که خودشو کاظمی معرفی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_نود
صحرا؛
داشتم پشت سر مهراد راه میرفتم که چشمم به اسم صندوق افتاد وایستادم.. باید حساب میکردم اما میدونستم عصبی میشه.. خب بشه!!! به درک! شونه ام رو بالا انداختم و صداش زدم.. حرفم تموم نشده بود که عصبی به سمتم اومد.. از حرفم پشیمون شدم و فورا حرفمو عوض کردم!
انگار جدا شدن و یک سال دوری تاثیری روی بُرشش نداشت وهنوزم ازش حساب می بردم! انگار گوش به فرمان بودن صحرای بیچاره قصد تموم شدن نداشت!
سوارماشینش شدم وتازه متوجه شدم که اون ماشینی که پشتش پناه گرفته بودم ماشین مهراد بوده..
انگار سلیقه ی انتخاب ماشینش هم عوض شده بود چون همیشه شاسی بلند داشت واین هیوندای عروسک جز علایق جدیدش بود!!
اونقدر غرق فکر بودم که نفهمیدم کی به مقصد رسیدیم وبا ایستادن ماشین رشته ی افکارم پاره شد..
جلوی درخونه ایستاده بود و با دیدن خونه ام چشمام گرد شد وبا تعجب روبه مهراد گفتم؛
_آدرس اینجارو...
میون حرفم پرید وگفت:
_بلد بودم و اتفاقی نیوفتاد... پس لازم نیست نگران باشی..
به چشماش نگاه کردم.. توی تاریکی شب تخصیص دادن رنگ ها سخت شده بود.. زیرلب تشکر کردم و پیاده شدم..
دروبازکردم وپیاده شدم!
توی شک بودم.. زیرلب وآروم تراز قبل بازم تشکر کردم واومدم درو ببندم که گفت:
_صحرا؟
_بله؟
_الان خوشبختی؟؟؟
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_نود صحرا؛ داشتم پشت سر مهراد راه میرفتم که چشمم به اسم صند
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_ونودیک
امشب چقدر شکه شدم!!! سوال مهراد نه تنها شکه بلکه باعث دست پاچه شدنمم شد!!!
برای سوالش جوابی نداشتم.. خوشبختی من چه دردی رو دوا میکرد!!!
سکوتمو که دید باصدایی که میدونستم دلخوره گفت:
_اون جوجه فکولی رو دوستش داری؟
نگاهش کردم.. پس این شایعه مسخره ی آقا آرشا به گوش مهراد هم رسیده بود!!
دلم میخواست توضیح بدم اما زبونم انگاربند اومده بود..
عصبی گفت:
_یادمه یه مترزبون داشتی.. الان کوتاه شده؟ جوابی نداری بدی نه؟؟
بازهم سکوت... فقط نگاهش میکردم.. سرشو به نشونه ی تایید تکون داد وادامه داد:
_باشه.. باشه جواب نده.. فقط بگو عمادی که زندگیتو بخاطرش خراب کردی چی شد؟ سرکارت گذاشت؟ چی شد عشق بی پایانتون؟؟؟
درمقابل این حرف نتونستم ساکت بمونم وگفتم:
_زندگی منو عماد خراب نکرد.. تو وعشقت خرابش کردین.. عماد ازاولشم توی زندگی وقلب من نبود.. باور نکردی.. دستمو به طرفین باز کردم وبی پروا ادامه داد:
_منو ببین.. تنهای تنها.. بدون عماد.. اونقدر عاقل هستی که بفهمی اگر عمادو میخواستم الان حلقه ی عماد تو دستم بود ومانعی نبود.. اما همونطور که می بینی کسی دیگه توی زندگیمه!!
خم شدم وسرمو از پنجره داخل بردم و باعصبی ترین لحن ممکن گفتم:
_دیگه خراب شدن وگند زدن به زندگیمو ننداز گردن من.. چون توو عشق وعاشقیت داغونش کردین!!
بعداز اتمام حرفم صاف ایستادم ودرو محکم به هم کوبیدم و پاتند کردم سمت خونه!!
کلیدوبه در انداختم و واردخونه شدم.. ازپله ها استفاده کردم و خودمو به خونه ام رسوندم..
تمام تنم میلرزید و حالت های عصبی به خودم گرفته بودم..
پشت در نشستم و سعی کردم گریه نکنم اما بی فایده بود...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #152 _هیچی صمدی صدام کرد گفت باهاش برم قبول نکردم اما التماس کرد
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#153
پریا سری تکون داد و دوربینی که بهش وصل کرده بودیم
رو به طرف من گرفت ....
دوربین رو از دستش گرفتم و به طرف لپتاپم رفتم
پریا و مهران پشت سرمن ایستاده بودن
دستگاه رو به لپتاپ وصل کرد
ویدیو رو باز کردم هر چقدر میگذشت
نفس های عصبیم تو محوطه پخش میشد
ومشت هام آروم آروم بسته میشد
وقتی تو این ویدیو دیدم صمدی به طرف پریا رفت دیگه خون به مغزم نرسید
و سریع از جام برخاستم و با عصبانیت به طرف در رفتم
مهران با سرعت خودش رو به من رسوند و جلوی در ایستاد
مانع این شد که در رو باز کنم
با خشم چشمام رو بستم و گفتم:
_مهران بیا اینور دارم دیوونه میشم من این مرتیکه عوضی رو میکشم
مهران بازوم رو گرفت و گفت:
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_ونودیک امشب چقدر شکه شدم!!! سوال مهراد نه تنها شکه بلکه باع
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_ونود_دو
صبح باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم.. سمانه بود.. جواب دادم:
_الوسلام..
_زهرمارو سلام.. دختره ی خنگ ازدیشب کجایی همه رو مچل خودت کردی؟؟؟
خندیدم وگفتم:
_منم دوستت دارم عزیزم.. بابا دیشب تو غذای مورد علاقه ی جنابعالی دارچین بود وهیچ کدومتون به من نگفتین!!!
_وا چه ربطی داره به غیب شدن تو؟؟
_یعنی کشته ومرده ی رفاقتتم که هنوز نمیدونی من به دارچین حساسیت دارم!
باصدایی شبیه جیغ گفت:
_وای صحراا.. راست میگی.. یادم نبود.. واییی دختر خوبی الان؟ چیزیت که نشد؟ چرا نگفتی بریم درمونگاه؟ وای خاک به سرم من چطور فراموش کردم..
_باشه باشه عزیزم.. دیگه تموم شد.. آروم باش!
_وای صحرا توروخدا منو ببخش.. من یادم رفته بود.. آخه میدونی...
میون حرفش پریدم:
_میدونم سمانه جان میدونم.. لازم نیست توخودتو ناراحت کنی.. واقعا میگم!!
_الان خوبی؟ چطور خودتو به بیمارستان رسوندی؟
_خودم به دم در که رسیدم وار رفتم.. مهراد منو رسوند بیمارستان!
_وای خداروشکر این آقا یک جای دنیا یک کار مفید کرد... چرا به خودم نگفتی؟؟
_واسه اینکه مهمونی میثم خراب نشه.. انگار واسش خیلی مهم بود..
_توچرا اینقدر به خودت سختی میدی واسه راحتی بقیه؟؟ خیلی مهربونی صحرا بخدا که حیف این چندسال دوری که کنارهم نبودیم.. امروز میای شرکت؟ من نگرانت بودم اومدم شرکت!!
آهی کشیدم وگفتم:
_آره آبجی میام.. یه تصمیم هایی دارم باید به همتون بگم!
_چه تصمیمی؟؟
_میام اونجا میگم.. فعلا خداحافظ
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #153 پریا سری تکون داد و دوربینی که بهش وصل کرده بودیم رو به ط
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#154
_آخه داداش من دیوونه شدی ؟ ما کارمون اینجا چیه؟
_مهران من این حرفا سرم نمیشه الان باید اون مرتیکه رو بزنم تا آروم بشم
مهران خواست چیزی بگه ....
اما احساس کردم پریا بازوم رو گرفت
یهو قلبم لرزید .....
بهش نگاه کردم مردمک چشم هاش میلرزید
وقتی تو چشاش نگاه کردم انگار معذب شد و سریع سرش رو پایین انداخت
و با صدایی لرزان گفت:
_ بیا ادامه ویدیو رو ببین الان مهم صمدی نیست مهم انباری هست
من حواسم هست ناسلامتی پلیسم ....
میدونم چطوری از خودم درباره یه آدم بیشعور بی همه چیز مثل صمدی محافظت کنم
نفسم بند اومده بود این دختر با اینکار هاش و حرفاش بیشتر داره دلم منو میلرزونه
نمیتونستم حرفی بزنم برای همین بدون هیچ حرفی به طرف لپتاپ رفتم
مهران با لبخندی از پریا تشکر کرد
واقعا این دختر تنها کسی هست که تونسته مانع کاری بشه که من با اطمینان میخواستم انجام بدم
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_ونود_دو صبح باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم.. سمانه بود.. جواب د
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_ونودوسه
دستپاچه بودم اما درمقابل نگاه های شماتت بار میثم وسمانه باید مقاومت میکردم.. عصبی ازجام بلندشدم وگفتم:
_باشه اگه حضورمن توی شرکت باعث آبرو و افت کلاستون میشه من همین امروز از اینجا میرم واستعفا میدم..
سمانه با حالتی چندش واخم ادامو درآود وگفت:
_بشین سرجات ببینم تاتقی به توقی میخوره میرم میرم میرم..
میثم هم مثل من انگار کلافه بود.. ازجاش بلندشد وگفت:
_من واقعا نمیفهمم.. شما زن ها چطور اینقدر راحت با آبروی خودتون بازی میکنید؟؟ واقعا درک این مسئله واسم غیر ممکنه.. حرف مردم واسه شماها مهم نیست؟؟؟
_نه چون فکرشما کاملا اشتباهه ومن هرگز کاری نمیکنم که آبرومو به خطر بندازه!!! پوشیدن یه حلقه ی سوری اونقدر غیرقابل باور نیست که ازش پیرهن عثمان ساخته بشه.. ضمنا من واسه مردم زندگی نمیکنم وواسه خودم........
کوبید روی میز وبه دست هاش تکیه داد وباچشم های ریزشده گفت:
_اصلاگور بابای مردم وهرکی میخواد حرف مفت بزنه.. همین مهراد چه فکر راجعبت میکنه؟ بعدا چطور میخوای پاک بودن خودتو اثبات کنی؟ نمیگه ... حرفشو قطع کرد وکلافه چنگی به موهاش زد ولااله الا الله ی زیر لب گفت!!
آره خب.. منم همینو میخواستم.. میخواستم دردی که کشیدم رو مهراد باتموم وجودش حسش کنه.. میخواستم بهش بفهمونم وقتی جلوی چشم من نامزدشو معرفی میکرد من چی کشیدم ودرد هامو دونه به دونه مثل خون توی رگ هاش تذریق کنم..
فهمیدن خیلی چیزا واسم سخت ودشوار شده بود.. میخواستم با این کار خیلی چیزارو برای خودم روشن کنم.. شاید.. شاید میخواستم با این تیر قلبشو هدف بگیرم و بفهمم توی اون قلب هنوزم صحرایی هست یانه!!!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #154 _آخه داداش من دیوونه شدی ؟ ما کارمون اینجا چیه؟ _مهران من ا
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#155
به ویدیو چشم دوختم
وقتی پریا با صمدی اونطوری رفتار کرد
ناخودآگاه لبخند رو لبم نمایان شد
پریا وقتی میخواست برگرده ایستاد و به طرف جایی چرخید
وقتی به این قسمت ویدیو رسیدیم
پریا دکمه مکث ویدیو رو زد
و به گوشه حیاط که یه انباری اونجا بود
اشاره کرد و گفت :
_ببینین انباری که در موردش حرف میزدم اینجاست
ما کل کارخونه رو گشتیم چیزی که دنبالش میگشتیم رو پیدا نکردیم
این انباری جایی هست که به احتمال ۹۰ درصد اون اطلاعات اینجا هست
چون هم تو یه جایی هست که مخفیه
هم از اینجا در پشتی داره
و دقیقا جایی هست که هیچ کس به ذهنش نمیرسه
که این کارخونه حیاط پشتی داشته باشه
تو حیاط پشتی هم یه انبار نسبتا بزرگ وجود داشته باشه
و اینکه از حرفای صمدی هم معلوم بود که حواسش نبود
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_ونودوسه دستپاچه بودم اما درمقابل نگاه های شماتت بار میثم وس
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_ونودوچهار
_واسم مهم نیست اون آقا چی راجع به من فکرمیکنه..
سمانه که دیگه اشکش دراومده بود گفت:
_اهان یعنی الان برای مهم نبودش میخوای نامزدی سوری وحلقه ی آرشا رو دستت بندازی؟؟ واست مهم نیست و داری خودتو به آب وآتش میزنی؟؟ صحرا من یه زنم.. فکرمیکنی نمیفهمم میخوای حرصشو دربیاری و از دلش باخبر بشی؟ واقعا اینقدر بچه ای؟؟؟؟
نگاهمو ازش گرفتم وگفتم:
_حالاهرچی.. واسم مهم بودین وقابل احترام بودین که موضوع رو باهاتون درمیان گذاشتم وگرنه میتونستم کار خودمو بکنم بدون اینکه ازتون نظر بخوام!!
میثم با تاسف نگاهی به سمانه انداخت وگفت:
_کل زندگی این دونفرشده لج ولجبازی.. ولشون کن بذار هرکاری میخوان بکنن مادخالت نمیکنم!
با پررویی تمام ابرویی بالا انداختم و باشیطنت گفتم:
_اما من به کمکتون احتیاج دارم!!
دوتایشون همزمان "چـــــی" بلندی گفتن!!!
_تنهایی چیکارکنم آخه.. وبعد با حالتی ساختگی خودمو غمیگن نشون دادم!!
خلاصه بعداز ساعت ها مشاجره موفق به راضی شدنشون شدم و انگار بیشنهادم به مزاح ارشا خیلی خوش اومده بود چون با خوشحالی پذیرفت و استقبال کرد.. به قول آرشا اینجوری فائزه راحت تر میتونست بره سراغ زندگی خودش وبدون شک وشبه زندگیشو بکنه!!!
ساعت نزدیک 7غروب شده بودو جز آخرین نفر از کارمند های شرکت بودم که توی شرکت مونده بودم..
آقای مهدوی هم که همیشه دیرتر میرفت خونه.. دیگه دیدم اگه بلندنشم درشرکتو روم قفل میکنن کامپیوتر خاموش کردم و بقیه ی کارهامو به فردا موکول کردم... ازشرکت زدم بیرون اومدم وارد آسانسور بشم که بامهراد سینه به سینه شدم...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #155 به ویدیو چشم دوختم وقتی پریا با صمدی اونطوری رفتار کرد
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#156
پریا_ منو حیاط پشتی کارخونه برد تا توجای آرومی حرف بزنیم
به نظرم خوب شد تونستیم بفهمیم که تو حیاط همچین انباری هست
حالا نظرتون چیه؟
یا تحسین به پریا نگاه کردم
اونم نگاهم کرد ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم:
_باهات موافقم دقیقا
مهران_خیلی احتمالش قویه که این اطلاعات اینجا باشه
چون اینا با اینکه به من اعتماد دارن اما نگفتن همیچین جایی تو کارخونه هست
فقط چطوری داخل این انبار بریم؟
_به نظرم باید یه کاری کنیم که صمدی فردا نیاد کارخونه
یهو پریا با اخم گفت:
_یعنی بنیتا بیاد
وای این چرا حرص میخوره ؟ بزار یکم حرصش بدم
امروز انقدر منو اذیت کرد یعنی من کاری نکنم؟
برای همین لبخندی زدم و گفتم:
_آره بنیتا بیاد به نظرم خیلی به دردمون میخوره
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_ونودوچهار _واسم مهم نیست اون آقا چی راجع به من فکرمیکنه.. س
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_ونودوپنج
قلبم دوباره خودشو لوس کرد وضربانش ریتم گرفت...
آب دهنمو قورت دادم وباسلام کوتاهی خودمو عقب کشیدم...
اونم زیرلب جواب داد وبدون اینکه بهم توجه کنه رفت داخل شرکت..
_اگه باآقا میثم کاری دارید ایشون یک ساعت پیش تشریف بردن!
باتعجب برگشت سمتم وگفت:
_رفت؟ اما ما ساعت 7 باهم قرار داشتیم!
شونه ای بالا انداختم وزونکن دستمو بیشتر به خودم فشوردم وگفتم:
_اطلاعی ندارم.. با اجازه!
رفتم توی آسانسور ودکمه ی هم کف رو زدم.. قبل از بسته شدن در مهرادم اومد داخل اسانسور وکلید پارکینگ رو فشارداد!
نگاهمو به کفش هام دوختم اما انگار تمام اجزای بدنم چشم شده بودن واسه نگاه کردن مهراد وتمام حواسم پیش اون بود...
کتونی های دخترونه ام که توسی وصورتی بود حس خوبی بهم میداد اما مگه این عطر لعنتی که فضا رو پرکرده بود بهم اجازه ی تشخیص رنگ هارو میداد!!
صداشو شنیدم که انگار بامیثم تماس گرفته بود!
_مردحسابی منو تا اینجا کشوندی خودت رفتی؟
_چی؟ مگه تو واسم ایمیل نفرستادی؟؟؟
_مگه میشه؟ من ایمیلتو دارم!
یه کم مکث کرد که کنجکاوی بیش ازحدم باعث شد سرمو بلند کنم وبهش نگاه کنم..
درحالی که نگاهم میکرد گفت:
_پس تو نبودی؟ کارکی میتونه باشه؟
_اوکی فکرکنم یه چیزایی دستم اومد..
آسانسوربه هم کف رسید ودر باز شد.. نگاه مهراد اذیتم میکرد اخم کردم وبدون خداحافظی رفتم بیرون!
بافکراینکه مهراد میره پارکینک منتظر بسته شدن در آسانسور شدم وباصدای حرکت ریل ها نفس حبس شده مو آزاد کردم وبرگشتم و به پشت سرم نگاه کردم... کسی نبود.. شکلکی درآوردم و واسه اینکه مطمئن بشم کسی ندیده نگاهی اجمالی به اطرافم انداختم وبه برگشتم...
_دنبال کسی میگردی؟؟؟
بادیدن مهراد توی فاصله ی کم ازصورتم ترسیده جیغ کشیدم و تکون های عجیب وغریبی هم از خودم نشون دادم!!
عصبی وباصدای بلند گفتم_تواینجا چیکارمیکنی؟ چرا مثل جن پشت سر آدم ظاهر میشی؟ سکته کردم ازترس!!
_نمیخواستم بترسونمت!
_پس دلیل دیگه ای داره بجای پارکینگ میای پشت سرمن قایم میشی؟؟
تک خنده ای کرد وگفت:
_میخوای بریم یه جای بهتر راجع بهش حرف بزنیم؟؟
وا.. این چه مرگشه؟ مهرادوخنده؟ عجیبه والا.. تعجبم رو که دید گفت:
_البته اگه دوست داری!
به معنای واقعی کلمه هنگ کردم.. این چرا چشماش داره میخنده؟؟؟
_نه ممنون.. تمایلی به ادامه ی این موضوع ندارم... خدانگهدار.. و رفتم...!
اوه اوه قلبم چه آهنگ بندری راه انداخته واسه خودش!!
اگه امکانش بود خودمو پهن زمین میکردم ازبس بدنم سست وبی رمق شده بود!!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #156 پریا_ منو حیاط پشتی کارخونه برد تا توجای آرومی حرف بزنیم به
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#157
پریا بیشتر حرصش گرفت اما چیزی نگفت
با اخم ازم چشم چرخوند....
با لبخند ادامه دادم:
_آره میگفتم فردا بریم من سر بنیتا رو گرم میکنم
(به پریا نگاه کردم دیدم اخماش بیشتر شد)
مهران دوربین ها رو چک کنه و دوربین های اون قسمت رو خاموش کنه
پریا هم میره اون اتاق بعد من یه جوری بنیتا رو دست به سر میکنم
میرم پیش پریا تا اتاق رو بگردیم....
مهران سری تکون داد و گفت :
_فکر خوبیه موافقم
بعد رو به پریا کرد و با خنده گفت:
_چی شد یهو چرا اخم کردی
پریا سریع خودش رو جمع کرد ، لبخند الکی زد و گفت :
_نه به فردا فک میکردم...
مهران زیر لب چیزی گفت و از روی کاناپه برخاست و گفت:
_باشه فعلا من برم خونه. امروز به شدت خسته شدم
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_ونودوپنج قلبم دوباره خودشو لوس کرد وضربانش ریتم گرفت... آب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_ونودوشش
ازشرکت زدم بیرون وبه سمت ایستگاه تاکسی ها که تقریبا 300 متر از شرکت فاصله داشت حرکت کردم..
هنوز چند قدم راه نرفته بودم که هیوندای آشنایی کنارم ایستاد..
به راننده نگاه کردم وتعجبم هزاربرابر شد.. آرشا اینجا چیکار میکرد..
_خانم برسونمتون؟
_اینجا چیکارمیکنی؟
_اومدم مخ زنی بپربالا بریم صفا!
میدونستم داره مسخره بازی درمیاره.. اما من اونقدر از حضور مهراد ترسیده بودم که به حرف هاش نخندم..
باترس به عقب برگشتم ودعا کردم مهراد ندیده باشه اما بادیدن قیافه ی برزخیش ودست های مشت شدش که داشت به من نگاه میکرد غالب تهی کردم.. الان مهراد نسبتی بامن نداشت ودلیل این همه ترس رو نمیدونستم!!
_صحرا؟ باتواما..
گیج برگشتم وبه آرشا نگاه کردم..
_کجایی تو هپروتی؟ بیا بالا زشته یکی می بینه فکربد میکنه!
نگاه آخرمو به مهراد انداختم وبدون حرف سوار ماشین آرشا شدم وماشین ازجا کنده شد..
_هورااا بالاخره مخشو زدم.. خوب هستید شما؟ اسم من آرشاویره وشما؟
_مسخره بازی درنیار!
_چته خو پاچه میگیری؟ ناراحتی یه امروز کارهای منو انجام دادی؟
_نه.. نگفتی اینجا چیکارمیکنی؟
_کارم زودتموم شد عذاب وجدان گرفتم اون همه کارو به تو سپردم اومدم خودم بقیه شو انجام بدم وتشکر کنم که دیدم داری میای بیرون از شرکت!
زونکن رو گذاشتم روی داشبردشو گفتم:
_تکمیل نشده اما کمش مونده.. منو سرهمین چهارراه پیاده کن خودم میرم ممنون!
_چیزی شده صحرا؟ ازدست من ناراحتی؟ معذرت میخوام ظهرم بهت گفتم مجبورنیستی قبول کنی...
_نه ارشا بخاطر اون نیست.. خودتو اذیت نکن.. مشکل خودمه!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #157 پریا بیشتر حرصش گرفت اما چیزی نگفت با اخم ازم چشم چرخوند..
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#158
شما هم استراحت کنید....
به احتمال زیاد اینا شب باز یه جلسه داشته باشن
آرشام تا اونجایی که من فهمیدم صمدی بهت نگفته تا یهو بهت بگه
نتونی خودت رو برای جلسه آماده کنی
من نمیدونم این مرتیکه چرا باهات لج کرده
اخم کردم و گفتم:
_من میدونم مشکلش با من چیه
آخر عملیات حسابش رو میرسم نگران نباش
باشه مهران مرسی که گفتی
مهران سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت
تا دم در اتاق باهاش رفتم
مهران نامحسوس به پریا اشاره کرد و گفت:
_حواست بهش باشه ها از خواهر بیشتر برام عزيزه
لبخندی زدم و سری تکون دادم
مهران رفت در رو بستم و به طرف پریا چرخیدم
همچنان با اخم به زمین چشم دوخته بود
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_ونودوشش ازشرکت زدم بیرون وبه سمت ایستگاه تاکسی ها که تقریبا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_ونوددهفت
بی توجه به اسرارهای آرشا سراولین تقاطع پیاده شدم وبه سمت مسیری که حتم داشتم خونه نبود حرکت کردم و به زندگیم فکر کردم...
قدم میزدم ومرور میکردم خاطراتی رو که جزای سنگینی داشت...
"میتونم بپرسم این دفعه خانم واسه چی قهرکرده؟"
"ولم کن مهراد اصلا دلم نمیخواد جوابتو بدم"
"عشقم من کاراشتباهی کردم"
"چه رویی هم داره ها!! معلومه که اشتباه کردی واسه چی با اون زنه حرف زدی هان؟"
خنده ی بلندی سرداد و باقشنگ ترین تن صدا گفت:
"حسودخانم آدرس پرسید بنده خدا منم جوابشو داد"
"من حسود نیستم فقط اون چشمایی که تورو نگاه میکنه از کاسه درمیارم فهمیدی"
ادای ترسیدن درآورد ووحشت زده گفت:
"چشم خانمم دیگه تکرار نمیشه"
خنده کنان دستامو محکم دور گردنش حلقه کردم وواسش خوندم:
"مال منی.. نبینم هیچکسی دورت بیاد.. آخه دوست دارم تورو خیلی زیاد..
اگه بامن بیای... دلم تورومیخواد..
دوست دارمت.. خودت میدونی که من میخوامت... اگه بامن بمونی دارم آرامش آخه دوست دارمت.. چه خوبه دارمت"
عاشقانه نگاهم کرد وخندید
"عادت داری شعر مردمو خراب کنی؟"
چشمامو چپ کردم وگفتم
"واسه تو ساختمش.. خیلی زحمت داشت ولی میدونی بخاطر تو من هرکاری میکنم"
سرمو کشید و روی موهامو بوسید
"تو همه ی قانون های دنیارو نقض میکنی"
سریع خودمو عقب کشیدم وگفتم:
"عشقم توماشینیما..یکی می بینه زشته "
که یک دفعه محکم خوردم به تیربرق وچشمام سیاهی رفت...
آخ آرومی گفتم وکنار تیره برق نشستم وشروع کردم به بیصدا گریه کردن..
هنوز چندثانیه نشده بود که صدای مهرادو شنیدم..
_صحرا؟ خوبی؟
نفهمیدم چی شد که کنترلمو ازدست دادم وبا جیغ گفتم:
_چرا دنبالم میوفتی؟ چرا هرجا میرم پیدات میشه؟ بعد از یک سال پیدات شده؟ چه خبرشده هان؟ عشقت ولت کرده تنها شدی دوباره سروکله ات پیدا شد؟ واسه چی دست از سرم برنمیداری؟؟ اومدی بازم زندگیمو از هم بپاشی؟ چرا اومدی مهراد چرا؟ لعنتی چرا دنبالم میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #158 شما هم استراحت کنید.... به احتمال زیاد اینا شب باز یه جلسه
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#159
یکم تو اتاق خودم رو مشغول کردم
نمیخواستم برم بیرون و چشام به آرشام بیوفته
نمیدونم چرا وقتی میبینمش تپش قلب میگیرم
برای همین ترجیه میدم ازش فرار کنم
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که از اتاق لباس ها بیرون اومدم
که یهو آرشام رو دیدم که با همان لباس های بیرون رو تخت خواب خوابیده بود
باز قلبم دیوونه وار شروع به تپیدن کرد
دستم رو روی قلبم گذاشتم و با خودم گفتم:
_چت شده ؟چرا اینطوری میکنی ؟
تا حالا همچین حس لعنتی نداشتم
از یه چیزی خیلی میترسم،میترسم این حس همون چیزی باشه که همه ازش حرف میزنن
من از این حس متنفرم ،پریا تو که تا حالا از این حس فرار کردی
پس چرا الان خودتو باختی ؟
نه امکان نداره ، نه حتما به خاطر دوری از خانوادته
محاله که تو درگیر این حس بشی
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_ونوددهفت بی توجه به اسرارهای آرشا سراولین تقاطع پیاده شدم و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_ونودوهشت
اونقدر عصبی بود که شک نداشتم اگه واسش ممکن بود قیمه قیمه ام میکرد..
اومد نزدیکم وبازومو چنگ زد ومیون دندون های کلید شده اش گفت؛
_اول اینکه من تو محل آبرو دارم الکی ننه من غریبم بازی درنیار وصداتو بالا ثانیا یه ذره چشماتو باز کنی میفهمی اینجا خونه ی منه و من دنبال تونیومدم!!!
اون منم که باید بپرسم اینجا چیکار میکنی و منظورت چیه ازاین کارها؟؟؟
باگیجی وچشمای گرد شده به اطرافم نگاه کردم.. خونمون .. یعنی خونه ی سابقمون.. من اینجا چه غلطی میکنم خدایا؟
فشار دست مهراد روی کتفم هرلحظه بیشتر میشد..
دستمو از دستش بیرون کشیدم و به روی خودم نیاوردم که چقدر جای انگشت هاش گزگز میکنه..
بدون حرف به صورت پرازخشمش نگاه کرد وعقب عقب رفتم ودرنهایت راه برگشتو پیشرفتم..
قدم هامو تند تر کردم که هرچه زودتر از اونجا دور بشم که مچ دستم ازپشت کشیده شد و بازهم صدای مهراد...
_کجا؟
_ولم کن میخوام برم..
_ععع؟ همینطوری راحت میای ودادوبیداد راه میندازی وبعدشم بری؟؟ یه دفعه باغضب واخم بیشتری توی صورتم بران شد وادامه داد:
_تانگی چی توسرت میگذره هیچ جا نمیری!
ترسیده خودمو عقب کشیدم وبا بهت گفتم:
_چی باید توسرم باشه؟ چی رو توضیح بدم؟ مثلا اگه بگم نمیدونم چطوری سراز اینجا درآوردم باور میکنی؟
_معلومه که نه!
_پس بذاربرم وفکرکن واست خراب کردن زندگیتون نقشه کشیدم..
دستمو محکم ازدستش بیرون کشیدم ورفتم...
آبروم رفت.. من چطور سراز خونه ی مهراد درآوردم؟؟؟ خدایا حواست به من هست؟ تاکی باید خورد بشم؟ کی میخواد این تلخی ها تموم بشه؟ نگو که شیرینی زندگی من فقط همون 2سال بوده که قلب شکسته ام ازاین همه بی عدالتی آتیش میگیره!
خدایا یه راضی رو بگم بین خودمون میمونه؟ من دلم برای مهراد تنگه.......
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥