پر میکشد قلبم دوباره با صدایش
پر میشود روحم ز عطر آشنایش
همدرد تنهایی و غمهایم کسی هست؟
بر شیشه میکوبد و میآید صدایش
بیچتر بیچکمه خیابان در خیابان...
حل میشود اشکم میان اشکهایش
دردِ دلم را هیچکس جز او نفهمید
بیواژه میگویم غم خود را برایش
وا میشود غنچهبهغنچه بغضهایم
گل میکند ابیات تازه در هوایش...
سهم من از باران همین ابیات خیس است
سهم من از باران، غمِ بیانتهایش
حال مرا هرگز نمیفهمد دلی که
در ساعت باران اجابت شد دعایش
#محدثه_نبی_حسینی
گفته بودی تا ابد پیشَت، کنارت با توام
کی ابد آمد که تو رفتی و من تنها شدم؟!
#سمانه_مظلوم
هم آبی و هم جویی ،هم آب همی جویی
هم شیر و هم آهویی،هم بهتر از ایشانی
چند است ز تو تا جان؟ تو طـُرفهتری یا جان ؟
آمیختهای با جان؟ یا پرتو جانانی؟
#مولوی
تا مهر توام در دل شوریده نشست
وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست
این غم ز دلم نمینهد پای برون
وین اشگ ز دامنم نمیدارد دست
#عبید_زاکانی
چه بی مقدمه یک لحظه داد زد :بدرود!
کجا؟...نگفت...فقط گفت میرود بدرود
غریبه بود و به بیراهه رفت گفتم...گفت-
اگرچه نیستم این راه را بلد،بدرود
حلال کن که پس از این مرا نخواهی دید
نمی شوم دگر از این دیار رد بدرود
چه بچگانه ز من خواست چشم بگذارم
ده... او نبود اگر...بیست...آه ...صد بدرود
از آنِ آمدنش حدس می زدم برود
همان که زاده شد از نسل هفت جد بدرود
دلم به همهمه ی باد ها نمی رقصد
بدون او برو ای عشق تا ابد بدرود
#نجمه_زارع
چقدَر حرف برای نزدن دارد دل
چقدَر شعر برای نسرودن دارد
#مریم_احمدی(#حضرت_باران)
هدایت شده از 🖋 سیاه مشق
#غدیر
#تک_بیت_علوی
🔹چند روز بود که درگیری ذهنی داشتم درباره غدیر و به فکر این بودم که سلسله ابیاتی را از شاعران مختلف در مدح مولا منتشر کنم.
🔻امروز ناخودآگاه یاد کتاب #جمع_مفرد (برگزیده ابیات علوی از رودکی تا شهریار) افتادم؛ کتابی که حاصل تلاش و سلیقه دوست خوبم #مجتبی_خرسندی است.
🔸۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۸ بود که مجتبی خرسندی را به جلسه خانه مولانا دعوت کردیم تا درباره شعر آیینی صحبت کنیم.
آنجا بود که چند جلد از جمع مفرد را با خودش آورد و هدیه داد.
از ابیات این کتاب این روزها بیشتر به اشتراک خواهم گذاشت.
برای دانلود کتاب کلیک کنید...
#حمزه_محمودی|سیاه مشق
تا عطرِ سپیده در فضا میپیچد
در شهر صدای آشنا میپیچد
هر صبح میان شادیِ گنجشکان
خورشید به باغِ دلِ ما میپیچد
#صفیه_قومنجانی
@nabzeghalam
در دو چشم من نشین ای آنَکه از من منتری
#مولانا
از گرد و غبار زندگی پاک شویم
لبریز از آفتاب ادراک شویم
از رویش جاودانه غفلت نکنیم
حالا که قرار است همه خاک شویم
#صامره_حبیبی
عمر ما همچون قطار و عشق ما مانند ریل
عمر طی شد، همچنان ما در موازات همیم
#مستان
می شود مایل به عاشق درد در هر جا که هست
جانِ سختِ عاشقان آهنربای دردهاست...
#صائب_تبریزی
46.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعرخوانی رضوی «محمدسعید میرزایی»
در برنامهٔ سرزمین شعر
#میلاد_امام_رضا
#محمدسعید_میرزایی
اگر برای تو مردن، چه باک از آن مردن؟
هزار بار برای تو می توان مردن
بروز وصل تو دانی که چیست حالت ما؟
نفس نفس بتودیدن، زمان زمان مردن
زمان عشق و جوانیست مرگ من مطلب
که مشکلست بصد آرزو جوان مردن
بر آستان تو جان می دهم، چه بهتر ازین؟
سعادتست بر آن خاک آستان مردن
خدای را، که دگر ناگهان برون مخرام
وگرنه پیش تو خواهیم ناگهان مردن
تو و گرفتن تیر و کمان بقصد شکار
من و ز دیدن آن تیر و آن کمان مردن
بخاک پای تو مردن حیات اهل دلست
هزار جان هلالی فدای آن مردن
#هلالی_جغتایی
طااق ابروی چو محراب تو از بس زیباست...
هر که آمد به تماشا به نمازش نرسید...!
#مولوی
دردا که وصل یار به جز یک نفس نبود
یک جرعه از وصال چشیدیم و بس نبود
#محتشم_کاشانی
یا خواب و به غفلت برود،دور بماند
یا بی خبر از چشم تو ، مأمور بماند
از موی شرابی ِ تو ، این باد ِ پیاپی
در حدّ ِ همین قافیه ، محصور بماند
ای نخل رطب،سلسله تب،سعدی ِلبریز
دستور بفرما دف و سنتور بماند
در کوفهیابرویشماصنعت ِ شمشیر
بر نای ِ دَفَ ام ، خنجر ِ ماهور بماند
تا زلف شما توی خیابان نخورد چشم
لطفاً ! گره ی روسری ات ، کور بماند
انگور تر از بادهیجاماست نباید
لب های تو در میکده مستور بماند؟!
زیباتر ازآن شیوهی لبخند مگر هست؟
ای کاااااش لبت حالت مذکور بماند
تا شعر تویی، مست ِ سلیمانی خویشم
این راز ِ غزل ، بین من و مور بماند
#محسن_دادرس_پور
هدایت شده از ای نازنین شعری بخوان
اسمِ زیبای تو آمد ناگهان شعرم گرفت
دخترِ شیرینِ ذهنم جملهای را دَم گرفت
«دوستت دارم بیا، من دوستت دارم بیا»
آن قَدَر فریاد زد تا حالتی مبهم گرفت
خواست پیشِ چشمِ زیبایت کند کشفِ حجاب
از نگاهِ زهرآلودِ غریبان رو گرفت
کشتیِ احساسِ او بر موجِ شادی میگذشت
تندبادِ غصّه آمد، ناگهان پهلو گرفت
طفلکی از طعنههای نانجیبان خسته بود
گوشهای کِز کرد و بعد از هقهقی، خوابش گرفت
در میانِ خوابِ خود میدید عمرِ بی تو را
مثلِ کاه از هُرمِ تنهاییِ خود آتش گرفت
اوّلش که موجِ تغییراتِ او خیلی نبود
کارِ عشقش، پلّه پلّه، دم به دم، بالا گرفت
شوریِ خودخواهیاش با آبِ تلخِ صبر رفت
عشقِ شیرین آمد و در خانهٔ او جا گرفت
کودکِ احساسِ من از روزِ اوّل گیج بود
مادرِ دل آمد و این قصّه را گردن گرفت
باد تندِ ناامیدی داشت در دل میوزید
ابرِ پُربارِ دعا یکباره باریدن گرفت
تا که ابرِ عاشقی آمد به بالایِ سرش
آبِ رحمت از فرازِ زندگی شُرشُر گرفت
شعلهای از عشقِ سرخش بر زمینِ دل نشست
خرمنِ «خود را پرستیدن» همان دم گُر گرفت
ترکِ خودخواهی دلیلِ اصلیِ نامآوریاست
شخصِ مجنون از همین «بیخود شدن» نامی گرفت
بعد از آن، از عشقِ جاویدانِ لیلا بهره بُرد
از نگاهِ ساده و خوشمزّهاش کامی گرفت
داشت میمُرد از فشارِ خودپرستیهای نفس
نفسِ خود را کُشت و بعد از مرگِ او، جانی گرفت
با فداکاری و تعریف از صفاتِ پاکِ عشق
زهر چشمی اَز حسادتهای شیطانی گرفت
گرچه در آغازِ قصّه از غمِ بیدلبری
اندکی ترسید و بعدش خُرده تشویشی گرفت
بعد از آن با خندههای دلنشینِ دلنواز
سازِ شادی آمد و از سوزِ غم پیشی گرفت
دید خارِ شک و شبهه، ذهنِ او را خسته کرد
دست بُرد و اَز مسیرِ فکر، خار و خس گرفت
با تسلّط بر ورودیهای حلق و چشم و گوش
دفترِ افکار را از دستِ شیطان پس گرفت
قدرتِ بازوی آدم از غذا و آب نیست
جسمِ انسان از نشاط و شورِ جان، نیرو گرفت
تابشِ روحِ خدایی از فلک هم برتر است
چون که خورشیدِ فروزان پیشِ ماهِ او گرفت
روحِ عاشق، میهمان و قلبِ عاشق، میزبان
میزبان آمد سریع و حال و احوالی گرفت
قلب در کنجِ قفس بییاور و بیمار بود
تا سرودِ عاشقی آمد، پر و بالی گرفت
چشمِ خود را سویِ معشوقِ حقیقی باز کرد
از تمامِ این مجازیها نگاهش را گرفت
پایِ خود را در مسیرِ جاودانیها گذاشت
سمتِ راهی ماندگار و راست راهش را گرفت...
#حسینعلی_زارعی
@saredustansalamat
یک صافدل در انجمن روزگار کو؟
عالم گرفت تیرگی آیینه دار کو؟
هر جا که هست صاف ضمیری شکسته است
آیینه درست درین زنگبار کو؟
چون ریگ، تشنه اند حریفان به خون هم
در قلزم فلک گهر آبدار کو؟
خونین دلی چو نافه درین دشت پرشکار
کاآفاق را کند به نفس مشکبار کو؟
تا تیغ کهکشان بدر آرد ز دست چرخ
یک مرد سرگذشته درین روزگار کو؟
بی خون دل ز چرخ فراغت طمع مدار
بر خوان سفله نعمت بی انتظار کو؟
پروانه تا به شمع رسید آرمیده شد
دریای بی قراری ما را کنار کو؟
ای آن که دم ز رهروی عشق می زنی
در پرده نظر، اثر زخم خار کو؟
چون شمع اگر ترا به جگر هست آتشی
رنگ شکسته و مژه اشکبار کو؟
تا صبر هست درد به درمان نمی رسد
دردی که از شکیب برآرد دمار کو؟
تب لرزه آفتاب جهان را گرفته است
هنگامه گرم ساز درین روزگار کو؟
در آتش است نعل سفر کوه طور را
در زیر بار عشق تن بردبار کو؟
چون شمع زیر دامن صحرای روزگار
مانند لاله یک جگر داغدار کو؟
ناصح عبث ز ریگ روان سبحه می زند
داغ درون سوختگان را شمار کو؟
دولت بود به پای تو مردن به اختیار
اما نیازمند ترا اختیار کو؟
هان آن غزل که حضرت عطار گفته است
از آتش سماع دلی بی قرار کو؟
#صائب_تبريزی
مـا را چـو ز مـا گـرفت جـا داد به ما
خـون ریخت ز ما و خونبهـا داد به ما
میخواند حدیث طفل و گوهر که خدا
چـون پیـر شدیـم عشق را داد به ما
* * * *
رفتیم و نپرسید کسی کیست پریش
معلوم نشد که هست یا نیست پریش
ماننـد شقایق از کسـی وام نخواست
با سیلی دایه سُرخ رو زیست پریش
* * * *
ای اشک که خانه تو را میدانم
من حـالِ شبانه تو را میـدانم
جوشیده غزل بجوش و بر دفتر ریز
مـن طـرز بهـانـه تـو را میـدانـم
استاد #پریش_شهرضائی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••
از همان روزی که در باران سوارم کردهای
با نگاهت هیچ میدانی چکارم کردهای؟
با تو تنها یک خیابان همسفر بودم ولی
با همان یک لحظه عمری بیقرارم کردهای
موج مویت برده و غرق خیالم کرده است
روسری روی سرت بود و دچارم کردهای
تازه فهمیدم که حافظ در چه دامی شد اسیر
با نگاهت، خنده ات، مویت، شکارم کردهای
در خیابان اولین عابر منم هر صبح زود
در همان جایی که روزی غصهدارم کردهای
رأس ساعت میرسی، میبینمت، رد میشوی...
کم محلی میکنی، بیاعتبارم کردهای
در نگاهِ دیگران پیش از تو عاقل بودهام
خوب کردی آمدی... مجنون تبارم کردهای
در (و لا الضالین) حَمدَم خدشهای وارد نبود
وایِ من، محتاج یک رکعت شمارم کردهای
#مهدی_ذوالقدر