میگِريم و میخندم، ديوانه چنين بايد
میسوزم ومیسازم، پروانه چنين بايد
میكوبم و میرقصم، مینالم و ميخوانم
در بزم جهان شور، مستانه چنين بايد
من اين همه شيدايی، دارم ز لب جامی
در دست تو ای ساقی، پيمانه چنين بايد
خلقم زپی افتادند، تا مست بگيرندم
در صحبت بیعقلان، فرزانه چنين بايد
يكسو بردم عارف، يكسو كشدم عامی
بازيچهی هر دستی، طفلانه چنين بايد
موی تو و تسبيح شيخم، بدر از ره برد
يا دام چنان بايد، يا دانه چنين بايد
بر تربت من جانا، مستی كن و دست افشان
خنديدن بر دنيا، رندانه چنين بايد
#معینی_کرمانشاهی
ساعت این خانه را بنشان سر جای خودش
تا بچرخد بر خلاف عقربههای خودش
از تو فرمان عقبگردی کفایت میکند
عمر رفته بازخواهد گشت با پای خودش
من بدی کردم، تو خوبی، تا بگویی قصه نیست
آنچه یوسف کرده در حق زلیخای خودش
فارغ از هر قید و بندی بس که با من مَحرمی
مرجع تقلید شک دارد به فتوای خودش
ماه بر روی زمین آیینه گیر آورده است
در تو هر شب میشود محو تماشای خودش
من همانم که به دست تو گذشت آب از سرش
او که بعد از دیدنت شد غرق رویای خودش
دوری از تو مقطعی بوده نه قطعی، شک نکن
باز خواهد گشت هر موجی به دریای خودش
#جواد_منفرد
حال من خوب است حال روزگارم خوب نیست
حال خوبم را خودم باور ندارم خوب نیست
آب و خاک و باد و آتش شرمسارم می کنند
این که از یاران خوبم شرمسارم خوب نیست
روز وشب را می شمارم ؛ کار آسانی ست ؛ حیف
روز و شب را هرچه آسان می شمارم خوب نیست
من که هست و نیستم خاک است ،خاکی مشربم
اینکه می خواهند برخی خاکسارم خوب نیست
ابرها در خشکسالی ها دعاگو داشتند
حیرتا! بارانم و بایدنبارم خوب نیست!
در مرورخود به درک بی حضوری می رسم
زنده ام ، اما خودم را سوگوارم خوب نیست
مرگ هم آرامش خوبیست می فهمم ولی
این که تا کی در صف این انتظارم خوب نیست …
#محمد_علی_بهمنی
یادت برایم یک جهان ابر تر آورده
مرداد را برده به جایش آذر آورده...
هی میزند به شیشه ام رگبار سردش را
طوری شلوغش کرده انگاری سر آورده
غمگین ترم از مادری که جنگ، طفلش را
برده به جایش یک بغل خاکستر آورده
دلگیرم از کابوس تردیدی که قلبت را
هر روز گرم ماجرایی دیگر آورده
هرگز نفهمیدی که اصلا اهل ماندن نیست
مردی که اسم زندگی را کمتر آورده...
تو نیمه ی خالی لیوان منی بانو
رویای سردی که نخواهد شد برآورده...
آشفته ام مثل مسلمانی که فرزندش
رو به سپاه یک عروس کافر آورده...
حق داری از لحن غزل هایم برنجی ،آه
تنهایی ام حرص خودم را هم درآورده....
#سجاد_صفری_اعظم
چون شعله در دستان دشت پنبه گیرم
دستــــی بده ، تا قبل افتادن بگیرم
تصمیم هایی مانده از دوران کبری
تصمیم دارم کلّ شان را من بگیرم!
گیرم کسی عشقش کشید و عاشقم شد
دیگر نباید حسّ سوء ظن بگیرم
من یوسف قرنم، زلیخا خاطرت تخت
این بار می خواهم خودم گردن بگیرم
یک روز قبل جشن یاد من بینداز
با میوه ،چسب زخم هم حتما بگیرم
از لحظه ای که دست تو آلوده ام شد
در شهر می گردم که پیراهن بگیرم!
ای عشق! دستم را بگیر و حائلم باش
می ترسم از دامان اهریمن بگیرم
#امید_صباغ_نو
شَهدِ شیرینِ لَبانَت را ، عَسل نامیده اَند
لَحظه ای دور از تو بودن را ، اَجَل نامیده اند
مَن برایم مَعنی اَش ، بوسیدنِ لبهایِ توست
آنچِه را "حَی علی خَیر العَمل" نامیده اند
حلقه ای دورت کِشیدم، تا که مالِ مَن شَوی
بعد از آن سیاره یِ مَن را ، زُحل نامیده اند
سالها جان کَندم و چیزی نگُفتی، جُز سکوت
پاسخِ تلخِ تو را ، عَکس العَمل نامیده اند
بَس که پیشِ چشمِ این نامردُمان خَندیده ام
حاصلِ شب گریه هایم را غَزل نامیده اند..
#محسن_نظری
چرخش دست تو و رقص النگوهایت
گیسوان تو گره خورده به زانوهایت!
من به لبخند کمی قانعم و از تو فقط،
مآمنی خواستم اندازه ی بازوهایت...
قرص ماه تو تمام است و نایاب اما،
کاش تجویز شود نسخه ی داروهایت
چقدر شاعرِ آواره، به یک باره شدند_
مثل زنبور عسل راهی کندوهایت
بدتر از حمله ی اعراب به ایران قدیم
داده بر باد سرِ حوصله ابروهایت
شهر در هاله ای از ، روشنی و تاریکی ست
روسری را بتکان تازه شود موهایت
نگریزید از این حافظه،چون شعر شده
ضامنِ بغضِ پلنگانه یِ آهوهایت...
#محمد_دارایی
تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده
مرا صد ها برابر حسرت و ماتم بغل کرده
زمستان می رسد گلدان خالی حسرتش این است
چرا شاخه گل مهمان خود را کم بغل کرده
چه ذوقی می کند انگشترم هر بار می بیند
عقیقی که بر آن نام تو را کندم بغل کرده
چنان بر روی صورت ریختی موی پریشان را
که گویی ماه را یک هاله ی مبهم بغل کرده
لبت را می میکی با شیطنت انگار در باران
تمشکی سرخ را نمناکی شبنم بغل کرده
دلیل چاک پشت پیرهن شاید همین باشد
زلیخا یوسفش را دیده و محکم بغل کرده
#حامد_عسگری
هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت
عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت!
طاووسی و حُسنت قفس پر زدن توست
ای مرغ گرفتار ! چه سود از پر و بالت
زیبایی امروز تو گنجی ابدی نیست
بیچاره تو و دلخوشی رو به زوالت
مانند اناری که سر شاخه بخشکد
افسوس که هرگز نرسیدی به کمالت!
پرسیدیام از عشق و جوابی نشنیدی
بشنو که سزاوار سکوت است سؤالت
یک بار به اصرار تو عاشق شدم ای دل
اینبار اگر اصرار کنی، وای به حالت!
#فاضل_نظری
من آن درسم که روز امتحانش را نمیدانی
همان آهنگ زیبا که زبانش را نمیدانی
مرا حل کرده ای پاسخ بدست آورده ای اما
از این ارقام طولانی یکانش را نمیدانی
نمازی بود در شهری میان راه دلبستن
وضو داری ولی وقت اذانش را نمیدانی..
مرا چون عید فطری دوست داری،مشکلت اینجاست
به این عیدی که دل بستی زمانش را نمیدانی
محبت کافه ای شیک و تماشایی ست در تهران
که وصفش را شنیدی و نشانش را نمیدانی
به خاطر داشتی من را شبیه شعری از حافظ
که ترکیب درست واژگانش را نمیدانی
#سعید_صاحب_علم
طرح زیبای تنش آه خدا عالی بود
جای یک بوسه میان من و او خالی بود
بارش نم نم باران و غروب پاییز
بوی خاک و نم باران چه قدر عالی بود
خنده بود و غزل و عشق، دو فنجان قهوه
روی آن میز فقط خنده و خوشحالی بود
قهوه همواره نمادی است میان عشّاق
طبق معمول پس ازخوردن آن فالی بود
چشم او و ته فنجان، و هی خندهٔ من
آن اداهاش شبیه زن رمّالی بود
صد سوال از لب او بود و جواب از لب من
یاد آن روز عجب روز و عجب حالی بود
#حسین_منزوی♥️
برای شادی روحم کمی غزل لطفا
دلم پر از غم و درد است، راه حل لطفا
همیشه کام مرا تلخ می کند دنیا
به قدر تلخی دنیای تان، عسل لطفا !
مرا به حال خودم ول کنید آدم ها
فقط برای کمی گریه لا اقل، لطفا
کسی میان شما عشق را نمی فهمد
ادا،دروغ بس است این همه دغل، لطفا
کجاست کوهکنی تا نشان دهد اصلا
به حرف نیست که عاشق شدن،عمل لطفا
"به زور آمده بودم، به اختیار مرا"
ببر به آخر دنیا از این محل لطفا
نمانده راه زیادی، کنار قبرستان
پیاده میشوم آقا... همین بغل، لطفا
#فرزاد_نظافتی
کاش مىشد که حرفهایم را
روبروى تو، مو به مو بزنم
تا که آزردهخاطرت نکنم
باز باید به شعر رو بزنم
شعر، دنیاى کوچکى که در آن
تو براى همیشه مال منى
من، جواب سکوت مبهم تو
و تو زیباترین سوال منى
وهم زیباى من سلام، کمى
بنشین باز پاى صحبت من
بنشین دردِ دل کنم با تو
حامى روزهاى غربت من
بنشین، شعر تازه دم کردم
باز هم تشنهى شنیدن باش
روى یک قله رو به آغوشم
باش و آمادهى پریدن باش
تو در آغوش من؟ چه رویایى
حیف در شعر واقعیت نیست
عاقبت در مجاز مىمیرم
بودنت حیف بىنهایت نیست
در کنار منى و تصویرت
در دل استکان نمىافتد
چای خود را بنوش عزیز دلم
حرف من از دهان نمىافتد
همهی من براى تو، تو بخند
ترکمنچاى عهد ننگینی است
عاه از سرزمین رفته، دلم
عاه با عین آه سنگینى است
ضربهاى سخت زد به احساسم
عشق، با اینکه حسن نیت داشت
رفتى و بعد رفتنت گفتم
آه پس مرگ هم حقیقت داشت
عشق یک واژه است بعد از تو
خانهام از سکوت لبریز است
تو مبادا به فکر من باشى
فکر کردن به من غمانگیز است
خوب شد نیستى ببینى که
دوستدارت هنوز هم تنهاست
او که تکرار مىکند با خود
اشک، تنها سلاح بىکسهاست
مردهایى که خوب مىبینند
مثل من از بقیه پیرترند
خاطرههاى کمترى دارند
مردهایى که سر به زیرترند
وهم من، بیش از این نمىخواهم
علت بغض و هقهقات باشم
تو براى خودت کسى هستى
من نباید که عاشقت باشم
گرچه لبخند میزنى، بر عکس
سرد و بىاشتیاق مىافتى
لنگ پیچیدگی است فعلِ شدن
ساده باش، اتفاق مىافتى
#سید_تقی_سیدی
نه مثل كوه محكمم نه مثل رود جارى ام
نه لايقم به دشمنى نه آن كه دوست دارى ام
تو آن نگاه خيره اى در انتظار آمدن
من آن دو پلک خسته كه به هم نمى گذارى ام
توخسته اى و خسته تر منم كه هرز مى روم
تو ازهمه فرارى و من از خودم فرارى ام
زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى
مرا به بند مى كشد به جرم راز دارى ام
شناختند مردمان من و تو را به اين نشان
تو را به صبر كردنت مرا به بى قرارى ام
چقدر غصه مى خورم كه هستى و ندارمت
مدام طعنه ميزند به بودنم ، ندارى ام
#سید_تقی_سیدی
🍂🧡
آخرش این شعرها دست مرا رو می کند
نم نمک دارد به عشقت قلب من خو می کند
ماهتابا! بگذر از تقصیر این دیوانه که...
رهگذر را هم نگاهت ساده جادو می کند
اخم و لبخندت به یک میزان دل از من می برد...
شوکران از دست هایت کار دارو می کند
گشته ام این روزها از باد هم آواره تر...
هر چه با من می کند آن جعدِ گیسو می کند
مرده هم باشم به من جان میدهد یک بوسه ات...
چای تلخم را لبانت قند پهلو می کند
ساده پابندت شده ای شیر عقل و قلب من...
دام لازم نیست، چشمت صیدِ آهو می کند
جان به لب کرده ست فکرِ رفتنت عمری مرا...
قهرمان قصه را هم عشق ترسو می کند
آخرش رسوای عالم می کند عشقت مرا...
آخرش این شعرها دست مرا رو می کند
#طاهره_اباذری_هریس
🍂☕️🍂
خیلی «دلم برای خودم تنگ میشود»
وقتی میانِ «عقل و دلم جنگ میشود»
یک سو طنابِ حادثهها میکشد مرا
آن سو حضورِ گرمِ تو پُر رنگ میشود
گاهی برای گفتنِ یک «دوست دارمت»
انگار طولِ فاصله، فرسنگ میشود
در چهرهام که از رُخِ نازِ تو دور باد
تلفیقِ اشک و گریه، نماهنگ میشود
یک مدّتی است شیشۂ اشعارِ سادهام
وقتِ بروز، همدمِ یک سنگ میشود
سنگی که پیشِ پایِ امیدم گذاشتند
با قصّهای که مایۂ نیرنگ میشود
گاهی چه سخت میشود ابرازِ دردها
زیرا کُمیتِ حرف زدن، لنگ میشود
حتماً به نامِ خویش بچسبان نشانِ دوست
چون نامِ بینشان سببِ ننگ میشود
فهمیدم از معانیِ اشعارِ عاشقان
دنیا برای اهلِ وفا، تنگ میشود.
#حسینعلی_زارعی
امشب به قصه ی دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی
این در همیشه در صدف روزگار نیست
می گویمت ولی توکجا گوش می کنی
دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش می کنی
در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می کنی
می جوش می زند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش می کنی
گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی
سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می کنی...
#هوشنگ_ابتهاج
♥
میجویمت به نام و نشانی که نیستی
دیرآشنای من ، تو همانی، که نیستی
نزدیکتر ز تو به توام این عجب که تو
دور از منی و خویش ندانی که نیستی
میجویمت به باغ خیال و گمان و وهم
در کوچههای دل، به گمانی که نیستی
شبگرد کوچههای خیالم، به جستجو
آیم به آن محل و نشانی، که نیستی
طبع غزل سرایی من، لال میشود
در بین واژهها و بیانی، که نیستی
سرشارم از خیال سرودن، اگرچه باز
تو باعث همین هیجانی، که نیستی
احوال من نپرس، که اقرار میکنم
حالم بد است، مثل زمانی که نیستی
#قیصر_امین_پور
عشق من طرح چلیپایی است، تصویرش کنید
سرنوشت من معمایی است، تفسیرش کنید
خواب آوار و دوار و دار، یکجا دیدهام
عمر من آشفته رویایی است، تعبیرش کنید
در هم آمیزید عشق و مرگ را در کاسهیی
جوهری سازید و آن گه، نام تقدیرش کنید
دل که با صد رشتهی جادو نمیگیرد قرار
تاری از گیسوی او آرید و زنجیرش کنید
عمر من در شب نشست و عشق من در مه شکست
قصهام این است و جز این نیست، تحریرش کنید
این سحر گه نیست، ایمان در امان دارید از او
این شب است ای عاشقان صبح، تکفیرش کنید
کاسهی خورشید روشن نیست این تشت لجن
جا به جا در چاه ویل شب، سرازیرش کنید
منتظر مانید با آیینهها در سینهها
چون که صبح راستین رخشید، تکثیرش کنید
#حسین_منزوی
«از هم آغوشی تو» در بغل خواب و خیال
تا مُجاور شدن ِ خاطره و فرض ِ محال
عشق وقتی بشود یک طرفه خواهی دید
تو و یک عمر ندامت، تو و یک عمر سوال
من همانم که به شوق تو به پرواز رسید
گرچه پرواز نمی شد بخدا بی پر و بال
می زدی سنگ به زخم ِ دل و یک کوه ِ غرور
سنگ بر زخم چه باشد؟ تَرَکی روی سُفال !
تا نمک سوز شود، زخم دلت می فهمی ....
تاب شلّاق ندارد، بدن ِ نرم ِ غزال !
دل من چیست برای تو؟ بگو، راحت باش!
آفتابی ست که آرام رَود رو به زوال؟
صبر کن! حق بده_دیوانه شدن_نیست بعید
وقتی از دوری عشقت، بشوی مالامال ...
#سارا_صابر
چقدر امشب بر آن هستم که از آغاز بنویسم
از آن اول – تلاقی مان – دوباره باز بنویسم
از آن وقتی که پیش از من خدا را مست می کردی
تبارک گوی چشمت را چه بی آغاز بنویسم
طلوع خلسه ی شوقی میان رعشه ی گفتن
تو را چون ذکر می خوانم ، شبیه راز بنویسم
جهان را سایه ای باشم که چشم از تو بپوشاند
به جای واژه ی زیبا، تو را اعجاز بنویسم
تنت شرجی، رطب ؛ آغوش گرمت ساحل کارون
چقدر امشب سزاواری، تو را ” اهواز ” بنویسم
نمی خواهم کسی باشم، دو تا “تو” جای “ما” بنویس
قلم را باز بردار و در این ایجاز بنویسم
کمی آغوش مهمان کن به جای مقطع شعرت
خرابم کن؛ خرابم کن، دوباره باز بنویسم
#ایمان_عباس_پی
نازنینا! گوش کن؛ شعر حقیر تازهایست
در گلوی این نِیِ تنها، نَفیرِ تازهایست
شعر میگویم به امّیدی که میدانی خودت
تا به آن مقصد رسم، این هم مسیر تازهایست
هر که میبیند مرا احوالپُرست میشود
نام ما شاید مراعاتالنظیر تازهایست
من به خود میگویم "او"، او نیز میگوید به خود
این زبان اختصاصی را ضمیر تازهایست
هر که را میبینم اینجا کشتهی عشقِ کسیست
یک بلای دیگر آمد، مرگ و میر تازهایست
راه دلهای گرهگیرِ بدنها بستهاست
عشق در این دوره اما دستگیر تازهایست...
#آرش_شفاعی
بـرگـرد ڪـه من نذر ڪنم بر تو تنم را
فرشینه ڪنم زیـرِ قـدومـت وطنم را
برگرد ڪه من پیش غزلدخت نگاهت
ڪـوتـاه ڪـنم شعر و ڪلام و سخنم را
برگرد و زِ دستانِ غم و اشک رها ڪن
چشمانِ بهخـاڪِ قـدمت بوسهزنم را
گلبرگِ تنت را به تنم ڪن ڪه به یُمنش
بـیـرون ڪـنـم از بـاغِ تـنـم پیرهنم را
بر روے تنم حل شو و آغوش بپاشان
تا حلـقه ڪنم بـر تـن و جانت بدنم را
قفل قفسم را به لبت بشڪن و آنگاه
بنشین وببین سویِ جنون پر زدنم را
#مجتبی_خوش_زبان
♥️
یه جایی هم #جبران_خلیل_جبران مینویسه؛
سلام بر کسانی که معنی عشق را میدانند ولی محبوبی ندارند...♥
هر از گاهی که هم از هر نگاهی بی گناهی
و هم در محضر قاضی نداری یک گواهی
به هر حالت تمسک میکنی اما همیشه
نمیدانی که محکومی به علت های واهی
یقین داری به تنها شعر خوانی های عاشق
خودت هم خوب میدانی برایش تکیه گاهی
سرانجام همین دلبستگی ها هم جدایی است
ولی پیوسته درگیری که می خواهی نخواهی
به یک سو میخوری حسرت پریشانی به یک سو
در این سو سو وزیدن ها نکِش کبریتِ آهی
به آتش میکشی دار و ندار عاشقی را
تصور میکنی بردی ولی در اشتباهی
#سید_طباطبایی