eitaa logo
عسل 🌱
10.3هزار دنبال‌کننده
217 عکس
144 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 به عمه حق میدادم که دوست نداشت امیر به مبارزه برود . داور دست امیر را گرفت و بالا اورد. مثل دیوانه ها فریاد میکشید. فیلم بعدی را پخش کردم. از وضعیت حجاب و پوشش مردم و حضور خانم ها در ان جا مشخص بود که ایران نیست. عکس امیر روی پرده نمایشگری امد . امیر که واردسالن شد کل جمعیت حاضر جیغ میزدند و هورا میکشیدند.‌ تازه به حرفهایی که میزد که من امیر سرداری م و یک محل جلوی من گردن خم میکنند. یا من اسم و رسمم را به این اسونی بدست نیاوردم . وعلت احترامی که در ان جمع تولد برایش قایل بودند پی بردم. نمیدانم در تمام مبارزاتش پیروز میشد یا فقط فیلم پیروزی هایش را داشت. کمی که نگاه کردم. در باز شد و داخل امد. برخاستم . و گفتم سلام در نهایت ناباوری م پاسخ سلامم را داد. نگاهی به تلویزیون انداخت و گفت فیلم هارو دیدی؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم اره دیدم. امیر من نمیتونم اینکارها رو انجام بدم. سرتایید تکان دادو گفت میتونی تو مگه نگفتی کار داری دیر میای ؟ کارمو انداختم واسه فردا بریم خرید تورو انجام بدم. خوشحال از این حرف اوبا اشتیاق گفتم واقعا؟ لبخند زدو گفت برو حاضر شو بریم.‌ به اتاق خواب رفتم پالتویی که شب قبل برایم خریده بود را پوشیدم و شالم را روی سرم انداختم.انگشتری که در ماشین عروس دستم انداخته بود را برداشتم و به دستم انداختم . از اتاق خارج شدم. به همراه او از خانه خارج شدم. مصطفی جلو امدو گفت بیام امیرخان؟ فقط خودت بیا مصطفی به طرف انتهای باغ دوید. سوار ماشین شدیم. در را با ریموت باز کرد و از باغ خارج شدیم. امیر ضبط ماشین را روشن کرد اهنگ ملایمی در حال پخش شدن بود. برای اینکه سر صحبت را باز کنم گفتم اون مسابقه هایی که تو ایران نبود کجا بود؟ ارمنستان . ترکیه. دبی خیلی جاها نمیدونم تو کدوم و دیدی. واقعا تو حرفه ایی هستی ولی من طاقت این صحنه هارو ندارم خوب مال خانم ها که به این شدت نیست. جایی هم که من میخوام ببرمت همه مثل خودت تازه کارن تو مسابقات حرفه ایی رو دیدی
خانه کاغذی🪴🪴🪴 مدتی که رانندگی کرد. مقابل یک کافه ایستادو گفت موافقی بریم ابمیوه بخوریم. متعجب گفتم واقعا؟ وارد کافه شدیم. و گفتم الان مصطفی چی میشه؟ مصطفی اون بیرون میمونه تا ما بریم چطور؟ واسه چی گفتی بیاد؟ چه احتیاجی بهش هست؟ خیلی ها هستن دنبال اینن یه جا منو گیر بندازن و بعد واسه خودشون اسم و رسم درست کنند که به من یه ضربه زدن. دستانم را روی میز نهادم امیر نگاهی به انگشترم کرد وگفت دستت کردی؟ اره . دوسش دارم. میخوام یه اعترافی کنم فروغ سرم را بالا اوردم به چشمانش خیره ماندم امیر گفت وقتی فردای عروسیمون فهمیدم اونکارو کردی خیلی ازت ناامید شدم. میخواستم یه مدت صبر کنم بعد طلاقت بدم یه خونه هم بهت بدم بری واسه خودت زندگی کنی سرم را پایین انداختم . امیر گفت فکر میکردم تو اصلا هیچ حسی نسبت به من نداری و به خاطر شرایطت راضی به این ازدواج شدی. واقعا میترسیدم که نکنه یه مدت با من زندگی کنی و بعد که یه چاره پیدا کردی بزاری بری ابرو حیثیت منم ببری. اما وقتی دیرم واقعا پشیمونی و هرچی من باهات بد رفناری میکنم تو بازم قصد جبران داری نظرم نسبت بهت عوض شد. نفس پرصدایی کشیدم امیر ادامه داد خیلی مهکت زدم که از کوره در بری چیزی بگی که من بفهمم قصدت زندگی کردنه یا نه داری ادا در میاری که منو گول بزنی. امیر مکثی کردو ادامه داد من از اشتباه تو گذشتم فروغ اما تو هم قول بده دیگه چنین اشتباهاتی ازت سر نزنه . دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم. من خیلی شرمنده م امیر. یه کاراشتباهی کردم که هرچی فکر میکنم خودمم هیچ توجیحی برای کارم ندارم. دستم را فشرد من گفتم من گفتم اصلا فکر نمیکردم که کارم معنی به این بدی داشته باشه. دیگه در موردش حرف نزن. یه بار دیگه از اول شروع میکنیم. ابمیوه هایمان را که اوردند . کمی از ان را خوردم. الان بهترین وقت برای نزدیک کردن رابطه م با او بود. گفتم اجازه میدی منم یه اعترافی کنم؟ سرتایید تکان دادو گفت بگو روز عروسیمون تو اینقدر با من مهربون و خوب رفتار کردی که تو تمام عمرم هیچ کس اینقدر به من محبت نکرده بود. منم بخاطر همین خیلی ناراحت بودم که چرا همه چیز و خراب کردم. چون اون روز من خیلی احساس خوشبختی کردم. سرم را پایین انداختم و گفتم خودم خرابش کردم. اما قول میدم درستش کنم. قول میدم اینقدر خوب باشم که تو یادت بره من چه اشتباهی کردم. دیگه فراموشش کن. راجع بهش حرف نزن.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 آبمیوه هایمان را که خوردیم از کافه خارج شدیم. هوا واقعا سرد بود من هم ابمیوه خورده بودم لرز کردم سوار ماشین که شدیم امیر گفت سردته؟ سرتایید تکان دادم. امیر گفت موافقی امشب از خانه مامانم بریم شمال؟ به طرفش چرخیدم و خوشحال گفتم واقعا؟ سرتایید تکان دادو گفت بریم؟ خوشحال گفتم من که از خدامه ولی جلو مامان و بابام هیچی نگو . چرا؟ دنبالمون راه می افتند میگن ماهم میاییم. دوروز بمونیم و برگردیم. تمام وسایلی را که میخواستم خریدم مصطفی کنارمان امدو همه را داخل ماشین گذاشت. امیر رو به او گفت دیگه نمیخواد بیای، برگرد خانه به بچه ها بگو اماده باشن شب جایی میریم. چشم امیرخان ماشین رو بشور اماده بگذار تا خبرت کنم. مهمانی عمه که تمام شدبه خانه رفتیم. امیر وارد اتاق خواب شد چمدانی اورد و لباس هایش را جمع کرد من هم برای خودم چند دست لباس برداشتم. و حرکت کردیم. کم خوابی به من فشار اورده بود اچشمانم دو دوزد و نفهمیدم کی خوابم رفت . با صدای امیر و نوازش دستش روی صورتم بیدار شدم. فروغ جان. چشم باز کردم در حیاطی بزرگ پراز درخت و گل و گیاه بودم. صورتم را ماساژ دادم و گفتم رسیدیم؟ از تهران تا اینجا خواب بودی ها صبح شده خمیازه ایی کشیدم و گفتم ببخشید خیلی خوابم می اومد پاشو بریم داخل بخواب دست به دستگیره بردم امیر گفت مصطفی رو فرستادم اسپیلت ها و بخاری را روشن کنه اونجا گرم بشه بعد تورو ببرم. داخل . الان نیم ساعت شده بگذار بپرسم بعد بریم. تلفنی از مصطفی سوال کرد و وارد ویلا شدیم. چقدر شیک و لوکس بود اطرافم را وارسی کردم مبل و نهارخوری با چوب جنگلی و دور تا دور ویلا شیشه بود. اگر خوابم نمی امد این صحنه را هرگز از دست نمیدادم. به همراهی امیر وارد اتاق خواب شدم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 مانتو و شالم را در اوردم و روی تخت دراز کشیدم. از داخل کمد گرم کن و سویشرت ورزشی اش را در اورد و خواست از اتاق خارج شود که گفتم کجا میری؟ به طرفم چرخید و گفت ساعت شش صبحه میرم تمرین کنم. مگه اینجا هم وسیله داری؟ وسیله میخوام چیکار. کمی مکث کردو گفت میای؟ اخه خوابم میاد خوب بگیر بخواب از اتاق که خارج شد سریع نشستم و گفتم امیر از همانجا گفت جایی نمیرم نترس همینجا تو حیاطم از پشت شیشه منو میبینی وایسا میام وارد اتاق شدو با خوشحالی گفت واقعا؟ برخاستم و گفتم اره میام. دست به رخت اویز بردم شالم را بردارم که گفت کسی نیست روسری میخوای چیکار؟ پس اونها که باهامون بودن چی شدن؟ اونها رفتند ویلا بغلی یه وقت نمیان؟ بدون هماهنگی غلط میکنند بیان . کلاه هودی م را محض احتیاط روی سرم کشیدم. و به دنبال امیر راهی شدم. وارد حیاط شدیم. من گفتم خیلی سرده یکم بدویی گرمت میشه امیر شروع کرد به دویدن من هم پابه پای او میدویدم. کمی که دویدیم رو به امیر گفتم تو چرا نفست نمیگیره؟ خوب من به ورزش عادت دارم. رد نگاهش به بالای دیوار افتاد دو نفر لب دیوار سرک میکشیدند هینی کشیدم و گفتم اینها کی ن؟ با عجله رو به من گفت برگرد تو ویلا فروغ مضطرب گفتم اونها کی ن امیر گفتم برگرد .رمز گوشی من تاریخ تولدمه به مصطفی زنگ بزن بگو بیان. از ترس انگار پاهایم به هم پیچ و تاب میخورد امیر صدایش را بالا برد و گفت زود باش فروغ.‌درو قفل کن هر اتفاقی که افتاد تو بیرون نیا
خانه کاغذی🪴🪴🪴 وارد عمارت شدم هراسان به سراغ گوشی امیر رفتم رمز را زدم شماره مصطفی اولین شماره بود ان را گرفتم بلافاصله گفت بله امیر خان اقا مصطفی امیر گفت زود بیاین ارتباط قطع شد. به طرف در بازگشتم در را قفل کردم قفل کردن به نظرم کار مسخره ایی بود وقتی همه دیوار ها شیشه بود. پشت شیشه گوشه ایی در کنار پرده مخفی شدم و به بیرون نگاه کردم جمعیت انها حدودا هفت هشت نفری بود. همه هم سروصورتهایشان را بسته بودند چهره هایشان قابل شناسایی نبود. امیر چوبی در دست داشت و یک تنه با همه انها میجنگید . از ترس نفس نفس میزدم. دلم میخواست با پلیس تماس بگیرم اما من خواب بودم که به انجا امدیم حتی نمیدانستم در کجای شمال هستم. از انتهای حیاط مصطفی و ان سه نفر هم امدند.‌درگیری بین انها شدت پیدا کرده بود چیزی که میدیدم برایم از تصور خارج بود. مصطفی و این سه نفر دست کمی از امیر نداشتند. انگار همه انها مثل خود امیر کیک بوکسینگ کار بودند. چهار نفر از انها دیوار بالا رفتند و گریختند . سه تای دیگر روی زمین افتاده بودند امیر اشاره ایی به بچه های گروه خودش کرد چوب را به کناری انداخت و به طرف ویلا امد. بلافاصله و با عجله در را باز کردم. گوشه پیشانی اش زخم بود و خون از کنار سرش جاری بود. با نگرانی گفتم امیر سرت شکسته مهم نیست. اون گوشی منو بده از روی میز گوشی اش را اوردم. امیرشماره ایی را گرفت. از حرفهایش متوجه شدم که با پلیس صحبت میکند. تلفنش که تمام شد دستمالی از روی میز برداشتم خون پیشانی اش را پاک کردم و گفتم اینها کی بودن ؟ پاسخم را ندادو خواست از خانه خارج شود که من گفتم من میترسم نرو. نترس همه چیز تموم شد. سپس از خانه خارج شد. خداراشکر من از خواب بیدار شدم و به دنبال امیر رفتم والا امیر با انها تنها میماند. کمی بعد پلیس امد ان سه نفر را دستبند زد . کمی با امیر صحبت کرد و رفتند. امیر وارد خانه شدو گفت لباسهاتو بپوش فروغ باید از اینجا بریم. اینها کی بودن امیر ؟ الان هیچی نگو فقط لباستو بپوش بریم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 مانتویم را پوشیدم. مصطفی چمدانها را داخل ماشین گذاشت و همه باهم از ویلا خارج شدیم. از خیابان که خارج شدیم گفتم میگی اینها چرا به تو حمله میکنن یا نه؟ اره بهت میگم فقط الان حرف نزن حواس منو پرت نکن. یکم صبر کن مقابل یک هتل متوقف شد. مصطفی و دوستانش هم ایستادند. مصطفی به طرف امیر امد امیر شیشه را پایین دادو گفت برو ببین اتاق دارن ؟ مصطفی گفت امیر خان یکی از اون چهارتایی که فرار کرد و من شناختم کی بود؟ فرزاد بود امیربا اخم و ناباوری گفت فرزاد از خالکوبی دستهاش شناختمش. امیر خیره به مصطفی ساکت ماندو کمی بعد گفت برو ببین اتاق خالی دارن؟ بهتر نیست برگردیم تهران؟ خانمم اگر باهام نبود همین حالا برمیگشتم . بگذار اول یه فکری برای خانمم کنم. مصطفی داخل رفت و سپس بازگشت و گفت سه تا اتاق خالی دارن اتومبیلش را به حرکت در اورد وارد ویلا شدیم. امیر مرا به اتاقی فرستادو خودش به همراه مصطفی و الباقی به اتاق مجاوررفتند. کمی بعد امیر در را باز کرد و وارد اتاق شد. روی کاناپه نشست . من گفتم بیا برگردیم خونه امیر من میترسم. تورو میفرستم برو تهران .... با استرس و ناباوری گفتم بدون تو؟ اره برات بلیط میگیرم با هواپیما برگرد تهران . برات هتل رزرو کردم‌ . خونه فعلا امن نیست.من دو سه روز دیگه میام. من بدون تو نمیرم نمیشه فروغ تو باید بری. تو دست و پای منو میبندی خوب اخه اینها کی ن از جون تو چی میخوان؟ اینها ادم های یه بیشرف به اسم مالک شرفی ن . مشکلشون با تو چیه؟ داستانش طولانیه. یکی از دوستهام یه خانمی رو به من معرفی کرد که اون خانم کارش گیر یه نفر به اسم مالک شرفی شده. اون خانم اومد دفتراملاک. هم سن و سال تو بود شاید هم کمتر. اومد پیش من گریه و زاری راه انداخت که من خانوادم مشکل مالی داشتند یه پسر پولدار اومد خاستگاریم بابام رفت از مالک شرفی پول نزول گرفت واسه من جهیزیه خرید. من ازدواج کردم. اصل پولشو پس داد. بعد پدرو مادرم توی یه تصادف فوت شدند. منم فکر میکردم این قضیه پول اون اقا تمام شده . بابام یه خونه داشت خونه رو فروختم و پولشو دادم به شوهرم شوهرم کارشو گسترش بده در عوض یه پولی رو ماه به ماه به من بده . یکم بعد اومد سراغم که بابات به من بدهکار بوده تو نباید خونه رو میفروختی ... امیر مکثی کردو سپس گفت خلاصه از کم سن و سال بودن این دختره و اینکه دوست نداشته شوهرش بفهمه باباش چطوری بهش جهیزیه داده از این دختره سفته گرفته بوده که دختره به جای باباش سود پول اونو بده.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 یکی دوماه که میگذره شوهرش بهش شک میکنه که تو این پولهارو داری چی کار میکنی؟ دختره از ترس شوهرش میرفته کار در منزل می اورده خونه روزها که شوهرش نبوده انجام میداده. اما نمیتونسته به اندازه بدهیش پول بده . تا اینکه اون بیشرف بهش میگه اگر صد برگ سفته دست من داری هربار که نتونستی پول جورکنی باید بیای خونمون با من باشی تا سفته ت رو بگیری. متعجب به امیر نگاه کردم. امیر گفت بچه ها رو فرستادم تحقیق دیدم فقط همین یه مورد نیست . با دونفر دیگه هم داره اینکارو انجام میده. این مسئله راه قانونی نداشت. اون دختره هم سفته داده بود‌ یا باید پولو میداد یا شوهرش میفهمید اگر به شوهرش میگفت زندگیش بهم میخورد. منم کارشو درست کردم. چطوری درست کردی؟ دوتا دزد و اجیر کردم رفتن گاو صندوق مغازش و خالی کردند مدارک و برای من اوردند. منم سفته های اون دختره و اون دوتا زن بدبختی که از ترس ابرو به اون کثافت تن داده بودن و پاره کردم. از کجا فهمید کارتو بوده؟ یه بی شرف به اسم فرزاد که امروز هم بین اونها بود رفت اون دختره رو تهدید کرد که میخوام به شوهرت همه چیزو بگم اونم مثلا خواسته تهدیدش کنه گفته امیر سرداری پشت منه هرکار ازت برمیاد بکن. از اون پسره فرزاد هم فیلم گرفته بود. اهی کشید و سپس گفت من مالک شرفی رو نمیشناختم ولی اون منو میشناخت. یه بار که من همینطوری تنها میخواستم برم خانه مادرم سرچهار راه یه ماشینی اومد زد به من بعد شروع کرد به ادا در اوردن مقصر بود ولی شروع کرد به کل کل کردن با من منم از همه جا بی خبر وایسادم که پلیس بیاد . پلیس اومد نگو مواد انداختن تو ماشین من. هینی کشیدم و گفتم مواد؟ نیم کیلو تریاک. بعدش چی شد؟ هیچی دیگه منو انداختن بازداشت و فرداش چون سوسابقه نداشتم و قهرمان ملی بودم. برام قرار صادر کردن. ازاد شدم‌. اومدم بیرون و افتادم دنبال فیلم دوربین سرچهار راه و با هزار مکافات بعد از چند ماه ثابت کردم که بی گناهم. و تبرعه شدم. از کجا فهمیدی کار مالک شریفیه یکی از شاگردهام یه پیج زده بود فیلم های مبارزات منو با تمرین هامون و میگذاشت تواون پیج. کلی هم دنبال کننده داشت. یه مدت بعد یکی از دنبال کننده ها که از کار خدا اونروز سرچهار راه بوده فیلم منو گرفته بوده میفرسته واسه اون شاگردم که این استادتون تو کار خریدو فروش مواده من خودم شاهد بودم با جنس گرفتنش. اون فیلم و که دیدم . متوجه شدم فرزاد با موتور اونور چهار راه داشته اینها رو هدایت میکرده.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 بچه هارو فرستادم رفتن فرزاد و چشم و دست بسته برام اوردن.‌ اوردن تو خونه؟ تو خونه من نه تو خونه الکس. دوروز کنار الکس موند. نقره داغ هم شد بعد اعتراف کرد که اجیر شده مالک شرفیه کنجکاو شدم. میخواستم بدانم الکس در لانه ش با من قرار بود چه کند برای همین گفتم پیش الکس زنده موند؟ اگر از جات بلند نشی که الکس کاریت نداره. یه گوشه بشین الکس فقط دورو ورت میچرخه تکون بخوری میاد می اندازت زمین روت وای میایسته اگر بخوای فرار کنی میگیرت باید بی حرکت بشینی . سرم را پایین انداختم و گفتم واقعا میخواستی منم ببری پیش الکس بدنبال مکث او سرم را بالا اوردم سرتایید تکان دادو گفت اره . اگر مصطفی جلومو نگرفته بود که فرار کنی بعد هم بابام نیامده بود حتما اینکارو میکردم. دلت میومد اینکارو کنی؟ اولا بحث ناراحت کننده رو شروع نکن . دوما حقت بود . یاد کاری که کرده بودی بیفت. برخاست دست در جیب کتش که اویزان بود کرد یک نخ سیگار در اورد ان را کشید من گفتم خوب بعد که فهمیدی کار اون بوده چیکار کردی؟ به روش نیاوردم که من فهمیدم کار اون بوده خوب فرزاد نگفت من دوروزه اسیر بودم و پیش الکس بودم یا نقره داغ شدم؟ پوزخندی زدو گفت تو باغ نیستی فروغ؟ به نظرت من اصلا اجازه دادم بفهمه کجاست؟ چشم بسته اوردم چشم بسته بردمش نه من نه مهیار نه مصطفی نه بچه های دیگه هیچ کس و ندید. تمام اون دو روز چشمش بسته بود از صداهاتون دوباره پوزخند زدو گفت یکی غیر از ما ازش سوال جواب کرد. به این ادمهای اطرافت تو چقدر اطمینان داری؟ اتفاقا ماجرا از همینجا نشت پیدا کرد. یک ماه از این ماجرا گذشت . من در مورد مالک شرفی تحقیق کردم فهمیدم نزول خوره اینبار دونفرو فرستادم همه مدارک و اسنادشو برام اوردن. به یکی گفتم زنگ زد به تمام کسانی که ازش پول نزولی گرفته بودن مدارک و پس دادیم. کمی مکث کردو گفت یکی تو تیم من بود به اسم مازیار . اون نامرد رفت ترکیه اونجا اقامت گرفت بعد زنگ زد مالک شرفی یه پولی گرفت و گفت ماجرای فرزاد و پس دادن سفته های مردم کار امیر سرداری بوده. ازت شکایت نکرد؟ اتفاقا شکایت هم کرد ولی مدرکی نداشت نتونست ثابت کنه من ادعای حیثیت کردم ازش شکایت کردم مجبور شد بیاد عذرخواهی کنه رضایت بگیره. از اونروز به اینور این بساط و هراز گاهی راه می اندازه تا کی این ماجرا قراره ادامه داشته باشه. اینبار گاف بزرگی دادن. سه تاشون یه جور کتک خوردن که نتونستن فرار کنند و رفتن کلانتری. کمی مکث کردو گفت تو باید برگردی بری تهران . من کاری ندارم تو هتل میمونم. تو دست و پای منو میبندی فروغ . من الان یه نقطه ضعف بزرگ دارم اونم فهمیده که اینجا اومده سراغم. اونبارم که اومد سراغم تو باهام بودی . منظورت اینه من نقطه ضعفتم اگر منو بزنن بلایی سرمم بیارن من میگم‌ناغافل سرم ریختن مفت بری کردن اما اگر یه حرکت رو تو بزنن من باید برای همیشه از این مملکت بزارم برم پرچمم میاد پایین. تو نقطه ضعف منی برو بگذار من ذهنم ازاد بشه
خانه کاغذی🪴🪴🪴 خوب من نگرانت میشم امیر چطوری برم؟ من تیمم قویه. الان مصطفی با پنج نفر دیگه صحبت کرد دارن میان اینجا تو نگران نباش فقط کاری که میگم و بکن چطوری نگران نباشم؟ مثلا اومدیم مسافرت؟ الان شرایط اینجوریه بمونی اینجا اگر اتفاقی بیفته کمک که نمیتونی بکنی فقط تو دست و پایی . تو حتی از خودتم نمیتونی دفاع کنی. از امیر رو برگرداندم. امیر گفت منم دلم نمیخواست اینطوری بشه فروغ دوست داشتم خیلی بهمون خوش بگذره ولی میبینی که یارو موی دماغم شده. مگه چقدر سفته هاش و پس دادی؟ خیلی. مبلغ بالا بود شاید به اندازه خرید یه پنج طبقه بالای تهران. خوب چرا این ضررو بهش زدی؟ من به دو دلیل اونکارو کردم یکی اینکه مردم گناه دارن گیر یه نزول خور افتادن. دوم اینکه اون داشت منو میفرستاد حداقل پانزده سال حبس آبرو و حیثیتم نزدیک بود بره. برای من خیلی زشته به جرم حمل مواد بگیرنم. از اینکار دست بردار امیر خواهش میکنم. کدوم کار؟ همین به قول خودت وصول مطالبات کار من بد بوده فروغ؟ کمک نمیکردم اون زن محبور میشد بی ناموسی کنه خوب بود؟ دو نفر دیگه رو نجات دادم که تن به کثافت ندن بده؟ نه بد نیست ولی من استرس داشته باشم و نگران باشم خوبه؟ اگر نمیتونستی ثابت کنی و زندان میرفتی خوب بود؟ من تا فرودگاه باهات میام . تو گوشی نداری سپردم یه ساعت دیگه مغازه ها باز کنند مصطفی بره یه گوشی برات بگیره. سیم کارت خودشم فعلا میاندازم توش رسیدی بهم زنگ بزن. تهران هماهنگ کردم . یه تاکسی توی فرودگاه میبرت هتل از اونجا بیرون نمیای تامن بیام دنبالت. تاکسی کجای فرودگاهه؟ تواز گیت که بیای بیرون یه اقایی که کچله تقریبا هم قد منه میاد دنبالت . اسمش ارسلانه مستقیم میبرت هتل . دارم تاکید میکنم فروغ از هتل به هیچ عنوان خارج نمیشی تو اتاقت میمونی تلفنی غذا و هرچی که خواستی سفارش میدی برات میارن. باشه ارسلان اتاق روبروییته. اونجا میمونه تا من برگردم. در اتاقت و فقط روی نظافتچی هتل برای اوردن غذا و نظافت باز میکنی تا من بیام دنبالت باشه.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 همه چیز همانطور که امیر برنامه ریزی کرده بود انجام شد. سه روز در آن اتاق ماندم تا بالاخره امیر امد. اینقدر در این مدت اضطراب داشتم و تنهایی رنجم داده بود که با دیدن امیر بغض راه گلویم را بست به دیوار تکیه کردم و سیل اشک از چشمانم جاری شد. امیر با لبخندی عمیق جلو امدو گفت چرا گریه میکنی فروغ؟ میدونی تو این مدت چه بلایی سرمن اومد؟ من از تنهایی داشتم دق میکردم. درست و حسابی هم جواب ادم و نمیدی اخه همه چیز تمام شد دیگه نمیخواد نگران باشی چیکارشون کردی؟ ازشون شکایت کردم.خوشبختانه اون سه تا تو کلانتری اعتراف کردن که اجیر شده فرزادن. میتونی ربط فرزاد و به مالک شرفی ثابت کنی؟ اول باید فرزادو پیدا کنم. بعد بستگی به اعترافش داره به امیر خیره ماندم و کمی بعد گفت وسایلتو جمع کن بریم خونه چمدانم را جمع کردم و از اتاق خارج شدم. ارسلان جلوی در ایستاده بود. با خروج ما سرش را پایین انداخت از هتل که خارج شدیم تیم امیر با همان ماشین کمی فاصله دار از ماشین امیر ایستاده بودند. به خانه که رفتیم امیر گفت از فردا میفتم دنبال کارهای گذرنامه ت . یه مسافرت خوب میبرمت. احتیاج نیست به نظرم این خونه از همه جا امن تره امیر سکوت کرد و من گفتم من اموزشگاه هم منصرف شدم برم. اینقدرترسیدم که از این به بعد بدون تو هیچ جا نمیخوام برم. بجای اینهمه ترسیدن درست و حسابی تمرین کن یه چیز یاد بگیر که اگر اتفاقی افتاد از خودت بتونی دفاع کنی. امیر تو فکر میکنی من اگر همه چیزهایی که تو یاد میدی رو هم یاد بگیرم حرفه ایی هم بشم باز حریف اون ادم ها میشم؟ اره میشی نخیر . من فن و تکنیک هم یاد بگیرم زور ندارم. تو یه مشت واقعی به من بزنی من ضربه مغزی میشم. باشه تو فکر کن زورت نرسه که بزنی دفاع که میتونی بکنی اگر سلامت و ارامش من برات مهمه از اینکار دست بردار
خانه کاغذی🪴🪴🪴 منم دلم ارامش و خوشبختی میخواد. دوست دارم مثل آدم های عادی زندگی کنم‌ .دلم نمیخواد نینجا باشم. دوست دارم بچه دار بشم. بشینم با دلخوشی. بچه هامو بزرگ کنم. دوست دارم تو بری دفتر املاک غروب بیای خونه دورهم بشینیم شام بخوریم و بگیم بخندیم. من این حجم استرس و نمیتونم تحمل کنم. من اینطوری احساس خوشبختی نمیکنم. امیر روی کاناپه ها نشست این طور که ساکت میشد معمولا کمی بعد مجاب میشد که تغییر کند. به اشپزخانه رفتم. نگاهی به من انداخت و گفت اونجا چی میخوای؟ کمی مکث کردم و گفتم اگر اجازه میدی من یه چای درست کنم.البته ببخشید بی اجازه اومدم تو اشپزخانه ت اخم کردو گفت منظورت از این حرف چیه؟ کفری شدم و گفتم یه طوری با من رفتار کردی که من فکر نمیکنم اینجا خونه خودمه . هرکار میام انجام بدم دست و دلم میلرزه که نکنه بگی چرا این کار و کردی . انگار مدام یکی داره تو سرم میگه اینجا خونه امیره. فکر کنم این سه روز تنهایی خیلی بهت فشار اورده اره درسته خونه تواِ مال من که نیست. ولی بقیه زنها هم پیش شوهراشون همین احساس و دارن؟ الان چایی درست کنی ارام میشی؟ سکوت کردم امیر گفت هرکار دلت میخواد بکن فقط غر نزن. سماور را روشن کردم. خواستم قوری را بردارم که ناخواسته از دستم افتادو خورد شد. امیر با پوزخند گفت قوری که ترکید . مواظب باش نسوزونی سماور وخانم خانه دار . به او نگاه ممتدی کردم و گفتم میبینی حرفهاتو؟ میگم من مدام داره تو مغزم تکرار میشه اینجا خونه امیره به همین دلیله‌ مسئول افکار پریشان تو هم منم؟ خوب من چیکار کنم که تو این فکرو نکنی؟ روی صندلی نشستم بغض راه گلویم را بست. قطره فراری اشکم را پاک کرد امیر برخاست وارد اشپزخانه شدو گفت چته فروغ؟ چرا ناسازگاری میکنی؟ با گریه گفتم وقتی اینقدر بی کس و کار باشم که یه استکان هم جهیزیه نداشته باشم باید هم این حرفهارو بشنوم. چون من چای سازتو یادم رفت خاموش کنم بهم میگی سماور و نسوزونی ؟ دوست داری اخر شبی بری تو مخ من؟ نگاهم را به پایین دادم امیر گفت کل این خانه و زندگی فدای سرت . سرم را بالا اوردم اشکهایم را پاک کردم و گفتم چرا فدای سر من. مبارک صاحبش باشه. سکوت کرد . نفس پرصدایی کشید . من گفتم خدای منم بزرگه امیر اقا ایشالله خدا به من هم بده که این حرفهارو از تو نشنوم. امیر هاج و واج گفت فروغ؟ مگه من چی بهت گفتم؟