#پارت270
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از داخل کابینت قوری دیگری اورد. مقابلم نشست دستش را روی دستم گذاشت و گفت
ببینم تورو
سرم را بالا گرفتم امیر گفت
این چرت و پرتها چیه که میگی؟
سکوت کردم اشکهایم بی امان جاری شدند. انها را پاک کردم . امیر گفت
همه این خونه زندگی مال تواِ فروغ
دستم را از دستش کشیدم . اشکهایم را پاک کردم و برخاستم چای را دم کردم. امیر رو به من گفت
این که خدمتکار بیاد خونه رو تمیز کنه ناراحتت میکنه؟
نه. من کی باشم که بخوام ناراحت بشم ؟ مگه به من مربوطه؟
اخم ریزی کردو گفت
دقیقا چته فروغ؟
بعد اون زنه مکه فقط خدمتکارته؟
چشمان امیر گرد شدو گفت
یا پیغمبر. اگر خدمتکار م نیست پس چیمه؟
خبر چینته . یادته اومدی خونه قبل از اینکه از من بپرسی رفتی سراغ اعظم خانم. اونم موبه مو برات گفت که....
بس کن فروغ . من اعصابم به اندازه کافی بهم ریخته ست تو هم معلوم نیست چته میخوای گیر بدی به من
سکوت کردم چای را دم نمودم و برای امیر یک لیوان ریختم امیر گفت
با اینهمه اشک و زاری زهر جلوم میزاشتی راحت تر میخوردم.
سکوت کردم. یک لیوان هم برای خودم ریختم. امیر گفت
ساعت یازده شبه از فردا دوباره ساعت شش تمرین داریم ها بگیر بخواب که بیدار بشی
چایم را خوردم و به اتاق خواب رفتم و خوابیدم .
صبح مثل روتین هرروز بیدارشدم. و با امیر ورزش کردم. از سرمیز صبحانه برخاست و گفت
امروز نهار میام خونه. اعظم خانم بی زحمت شما اصلا با نهار امروز کاری نداشته باش. فروغ میخواد خودش امروز غذا درست کنه
ساعت یک میام خونه
من برخاستم. باید خودی نشان میدادم. در فریزر را که باز کردم اعظم خانم گفت
اینجا جای گوشته این چند تا کشو....
امیر میان کلام ما امدو گفت
اعظم خانم چیزی نگو فروغ خودش پیدادکنه و بپزه
#پارت271
خانه کاغذی🪴🪴🪴
فکری کردو گفت
اصلا یه کار دیگه کنیم امروز اعظم خانم شما تعطیلی برو فردا بیا
اعظم خانم دستانش را بهم ساییدو گفت
از من خطایی سرزده امیر خان
نه . مشکلی نیست.
خانم از من دلخورن؟
گفتم که مشکلی نیست برو فردا بیا
اعظم خانم گفته امیر را اطاعت کرد. امیر گفت
من دارم میرم تو هم. همه جارو مرتب کن. تمیز کن. لباسها رو بشور .اتو بزن. نهار هم درست کن . خوبه؟
به او خیره ماندم امیر گفت
میخوام ببینم بازم افکار پریشان داری که اینجا خونه امیره یا نه؟
همچنان به او نگاه کردم. امیر که رفت تمام تلاشم بر این بود که خودم را عالی نشان دهم. برای نهار قرمه سبزی گذاشتم. خانه را مرتب کردم . لباسهارا داخل ماشین ریختم و در تراس پشت اشپزخانه پهن نمودم. ساعت هول و هوش دو بود که امیر وارد خانه شد.
لبخند زدم و گفتم
بوی غذام از دوتا کوچه اونور تر مستت نکرده؟
امیر بویی کشیدو گفت
ایشالله که خوش مزه هم باشه.
با اعتماد به نفس کامل گفتم
صد درصد خوشمزه ست .
من به حرف تو گوش دادم امروز مدیریت و سپردم دستت. اگر غذات خوب نبود . اونوقته که من یه چیزی میگم تو گوش میدی
چی؟
صدتا دراز نشست میری
نخیر قبول نیست
چرا؟
چون باید شرطتو همون اول صبح میگذاشتی شاید من قبول نمیکردم.
اعتماد به نفست اینقدر پایینه. یعنی یه قاشق نخوردی ببینی چه مزه ایی شده؟
خوش مزه ست
خوب اگر خوشمزه ست شرط و ببند دیگه
اگر خوشت اومد چی؟
میخوای من به جای دراز نشست برات شنا برم؟
نه اونو راحت انجام میدی نمیخوام.
خوب چی میخوای بگو؟
فکری کردم و گفتم
من چیزی نمیخوام
شرط و ببندیم؟
#پارت272
خانه کاغذی🪴🪴🪴
فکری کردم و گفتم
اگر خوشمزه بود و خوشت اومد با من میای کوزه های منو رنگ میکنی
باشه قبوله.
یعنی اینقدر مطمئنی من غذام بده؟
مگه کوزه رنگ کردن سخته؟ اگر. واقعا تو غذات خوشمزه باشه من کوزه هاتو رنگ میکنم.
وارد سرویس شد دست و رویش را شست پالتویش را در اورد و سرمیز نشست .
در قابلمه را باز کردم با دیدن برنج لبم را گزیدم این که خوب بود چرا اینطوری شد؟
برنج شل شده بود و بهم چسبیده بود.
سعی کردم انها را با کف گیر ازهم جدا کنم دیس برنج را سر میز گذاشتم امیر نگاهی به دیس انداخت و گفت
فروغ. با شکم پر دراز نشست نمیشه زدها دلت درد میگیره
با چهره ایی حق به جانب گفتم
بهانه بی خودی نگیری ها.
خودت نگاه به برنجت بکن؟
من خودم اینطوری دوست دارم. خیلی هم خوبه
ظرف خورشت را هم پرکردم سرمیز گذاشتم. امیر نگاهی به خورشت کردو گفت
این الان چیه؟
به او خیره ماندم و گفتم
ماکارانیه؟ تو از همین اول قصدت اینه بگی بده هنوز نخوردی داری ایراد میگیری؟
اخه این چه قرمه سبزیه که اب و سبزیش ازهم جداست؟
با کلافگی گفتم
اب و سبزی و باید بهم پیوند بدم؟ چه بهانه گیری تو
سکوت کرد کمی از برنج را کشید یک قاشق از خورشت را رویش ریخت و در دهانش گذاشت.
من به او خیره بودم. امیر کمی جوید. ان را قورت دادو گفت
برنج و خمیر دوست داری. لوبیا و گوشت رو هم نپخته دوست داری؟
یک قاشق از قرمه سبزی را درون بشقابم ریختم. امیر پوزخندی زدو گفت
نمک هم مثل اینکه خیلی دوست داری نه؟
یک قاشق از خورشت راخوردم کاملا حق با امیر بود.نمیدانم این ۰ه کوفتی بود من پخته بودم. رو به امیر گفتم
تو زود اومدی این هنوز نپخته
ساعت دو زوده فروغ؟ نهار قرار بود بهمون بدی نه عصرانه که.
نیم ساعت صبر کن میپزه
شوریش چی؟ وقتی بپزه نمکش کم میشه
با دلخوری به امیر نگاه کردم و گفتم
تو همش منو ناراحت میکنی
برخاست و با لحن مسخره ایی گفت
تو غذات بد شده من ناراحتت کردم؟
سپس دستش را به طرفم دراز کردو گفت
پاشو بیا
هاج و واج گفتم
کجا؟
پاشو
برخاستم بدنبالش راهی شدم. امیر گفت
از من انتظار داری مثل این پسر بچه های بیست و یکی دوساله غذاتو بخورم به روی خودم نیارم و اخرهم بگم دستت درد نکنه تاحالا فکر میکردم قورمه سبزی مامانم خوشمزه ست تا غذای تورو خوردم. مامانم به گرد پای توهم نمیرسه
#پارت273
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بشین زمین
هاج و واج گفتم
زمین؟
اره بشین روی فرش
واسه چی؟
دراز نشستتو برو
خوب این عادلانه نیست امیر
پوزخندی زدو گفت
چیش عادلانه نیست؟ شرط و باختی دیگه . الان اگر من باخته بودم باید کوزه رنگ میکردم.
نه من میبخشیدم.
به تمسخر خندیدو گفت
اره جون عمه ت میبخشیدی
خودم را رهانیدم و با خنده گفتم
عمه م مادرخودته .
بشین فروغ زود باش
عادلانه نیست امیر
چرا؟
چون من تاحالا تو عمرم غذا نپخته بودم.
تو که میدونستی بلد نیستی پس چرا قبول کردی
میخواستم امتحان کنم.
بشین فروغ.
من نمیتونم صدتا دراز نشست برم.
میتونی
با پررویی گفتم
نمیرم
ابروهایش را بالا داد و گفت
چی؟ نمیری؟
سرم را به علامت نه بالا دادم. بازوانم را گرفت . دستش دقیق روی جای کمربندهایی که به بازویم زده بود خورد هینی کشیدم و گفتم
ای...
بی اهمیت به ناله من با پایش زیر پاهایم زد کنترلم کرد تا بنشینم. نشستم و گفتم
چرا تو اینقدر زور گویی
اگر همین حالا نری صدو پنجاه تاش میکنم
پنجه پایم را زیر مبل گذاشتم امیر ارام با پایش به پایم زدو گفت
پاتو بیار بیرون. اون کار تقلبه . صدتا دراز نشست بدون کمک گرفتن از جایی و یکسره بدون مکث
پانزده تا که رفتم نشسته توقف کردم. امیر باصدایی کلفت گفت
برو
گردنم درد گرفت
با تکیه بر شانه و کمر بلند شو نه گردن.
بعدی را که رفتم امیر گفت
یک
نخیر شانزده
بهت گفتم بدون مکث باید بری
من پانزده تا به زور زدم میخوای حساب نکنی؟
از این لحظه به بعد مکث کنی یا حرف بزنی از اول میشمرم به ازای هربار از اول شمردنم هم ده تا بیشتر میشه
نخیر این قانون ها رو باید از اول میگذاشتی من استراحت میکنم.
#پارت274
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بگذار خیالتو راحت کنم . تا صدتا دراز نشست یکسره نری ولت نمیکنم. شده باشه تا صبح باید دراز نشست بری ولی صدتا یکسره
حرف امیر را اطاعت کردم تمام عضلات گردن و شکمم درد میکرد.
نفس زنان گوشه ایی نشستم امیر از داخل فریزر یک بسته جوجه بیرون اورد و در خانه را باز کردو بلند گفت
مصطفی
صدایی از مصطفی نیامد امیر گفت
اینها رو کباب کن بده به من . وارد خانه شد در حال ماساژ گردنم بودم. مقابلم نشست و گفت
چون اصلا ورزش نکردی عضلاتت خشکه
من عضلاتم خشکه تو هم بی رحم و بی انصافی
شرط و باختی دیگه چرا من بی انصافم؟
به خاطر یه غذا خوب نشدن ببین چه بلایی سرم اوردی.
نهار را که خوردیم . امیر گفت
اگر موافق باشی اخر هفته بریم شمال
سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم
ممنون هنوز ضربان قلبم از اونسری که سفر بردیم تنظیم نشده.
ایندفعه اون اتفاق نمی افته.امروز زود اومدم چون اون دوستم که گفتم میتونی با خانمش دوست بشی شام دعوتمون کرده
خوشحال شدم و گفتم
چقدر خوب.
از حرفهایی که بهت گفتم و جریانات این خونه چیزی بهشون نگی ها
باشه
حتی اینوه وقتی میرم جایی بادیگارد دارم اونم نگو
مگه دوستت نیست؟
دوستمه ولی قرار نیست که همه چیزمو بدونه.
خوب بدونن چی میشه؟ تو چرا اینقدر روی حرف نزدن حساسی.
برای چی باید بدونه. وقتی یکی یه مسئله ایی رو بفهمه این به اون میگه . اون یکی به دیگری میگه و بعد همه میفهمن
مگه تو اون مهمونی با بادیگارهات نیومدی؟
نه. درسته اونها با من اومدن . ولی اون بچه ها همه به اون مراسم دعوت بودند.
مگه اونها رو هم کسی میشناسه؟
تو چقدر سوال میکنی. اره میشناسن اونها شاگردهای منن. همه میشناسنشون. اگر دعوت نداشتن من داخل نمیبردمشون
پس اون مالک شرفی نمیگه اونسری تو خیابون جلوشو گرفتم این چهارتا کمکش کردن. این دفعه تو شمال بازم اینها کمکش کردن
برحسب اتفاقه عزیزم. دیگه ادامه نده
این اولین بار بود که امیر مرا عزیزم خطاب کرده بود.
#پارت276
خانه کاغذی🪴🪴🪴
فقط خشونت بلد بود. یک کلمه نمیتونه بگه این که پوشیدی چقدر بهت میاد. قشنگ شدی. یا اصلا بگه این چیه تنت کردی زشتت کرده.
از اتاق خارج شدم کفش هایم را پوشیدم. امیر گفت
سیم کارت مصطفی رو بده.
گوشیم روی اپنه
کمی به من نگاه کرد. لحنش جدی بود. گفت
گوشیتو صدا کنم خودش میاد پیشم ؟
به طرف ان رفتم از روی اپن برداشتمش و ان را به امیر دادم.
کمی منتظر ماندو گفت
چرا وایسادی زل زدی به من؟ برو سوزنشو بیار سیم کارتو در بیارم.
وارد اتاق خواب شدم. از داخل کمد سوزن مخصوص جای سیم کارت را در اوردم و به امیر دادم. سیم کارت را که در اورد دست دراز کردم گوشی را از او بگیرم. اما امیر ان را روی جاکفشی گذاشت و گفت
گوشی بی گوشی فروغ
میخواستم بگیرم بگذارم خونه. گوشی بی سیم کارت به چه دردم میخوره ؟
سیم کارت برات میگیرم اما فقط و فقط در مواردی که خودم میگم گوشیتو با خودت اینور اونور میبری
چرا؟
نگاهش سراسر خشم شدو گفت
نمیدونی چرا ؟
از نگاه او ترسیدم کمی به عقب رفتم. نگاهم را از او دزدیدم آب دهانم را قورت دادم. امیر گفت
گفتم همه چیز فراموش بشه که بتونیم باهم زندگی کنیم احمق نیستم که دوباره اشتباهاتمو تکرار کنم.
سرتایید تکان دادم و گفتم
خیلی خوب.
در را باز کرد مرا به بیرون هدایت کرد و خودش هم امد. سوار ماشین که شدیم به مصطفی پیام داد
دنبالم بیایید.
از حیاط خارج شد کمی خیابان ها را پیمود و پارک کرد سپس گفت
بشین تو ماشین تا بیام.
نگاهم به جایی که رفت افتاد مغازه ایی دو دهنه که حدود سیصد متری میشدو سردرش تابلوی بزرگی بود
دفتر املاک سرداری
نفهمیدم مسئله رژ لب ناراحتش کرده بود یا گوشی. اما به هرحال ناراحت و عصبی بود. این عصبی بودنش هم حسابی مرا میترساند.
نیم ساعت گذشت واقعا حوصله م سر رفته بود. از شیشه ماشین سرک کشیدم از اینجا نمیتوانستم ببینمش. دلم میخواست پیاده شوم و داخل بروم اما اصلا شهامت نداشتم.
کم کم خودش امد سوار شد و حرکت کرد . مقابل یک گلفروشی ایستاد و دوباره پیاده شد.
کمی بعد مصطفی هم داخل رفت . با یک گلدان خیلی شیک بازگشت مصطفی گلدان را در ماشین نهاد . همینکه سوار شد گفتم
واسه خونه گرفتیش؟
نه . واسه دوستم که میریم پیششون چطور؟
حرفی نزدم. این چه زندگی ایی بود که من داشتم. خوب من را هم با خودش میبرد باهم انتخاب میکردیم.
نباید سکوت میکردم. چون این رفتارها تحملش برایم سخت بود. برای همین گفتم
خوب منم با خودت میبردی باهم انتخاب میکردیم.
#پارت275
خانه کاغذی🪴🪴🪴
متعجب از حرف کلمه با محبت او نگاهش کردم برخاست و به اشپزخانه رفت . قدو قامتش بسیار جذاب بود. سنش یه چهره اش کامل نشسته بود. هرکس اورا میدید متوجه میشد که در استانه چهل سالگی قرار دارد.
اما اندام ورزشکارانه اش بسیار جداب بود.
این امیری که الان میدیدم کجا و ان امیری که اول بار به خانه مان امد کجا. ان روز امیر را یک قول بی ریخت بد هولا میدید. فکر میکردم همه نوع خلافی از او برمی اید. اما حالا نظرم کاملا نسبت به او برگشته بود . امیر با دو لیوان چای امد. ان را مقابلم نهاد.
این چند وقت که با او بودم به ندرت میدیدم که کلام با محبتی از دهانش در بیاید.اما من دلم محبت میخواست. امیر بجز مواقعی که تمرین میکردیم یا چند باری که مرا زده بود دستش به من نخورده بود.
چایم را که خوردم. گفت
حاضر شو بریم.
الان زود نیست؟
نه یه جایی کار دارم تا انجامش بدم طول میکشه.
وارد اتاق خواب شدم. اینکه به من نزدیک نمیشد شاید دلیل خاصی داشت. احتمالا من با او سرد رفتار کرده م که به خودش اجازه صمیمیت نمیدهد.
نگاهی به لباسم انداختم این چند وقته من همیشه هودی و شلوارهای زمستانی تنم بود. از بین لباسهایی که با مصطفی رفته بودم خرید یک شومیز سفید جلو دکمه دار برداشتم شلوار گشاد کرم رنگی که فاق بلندی داشت را پوشیدم شومیزم را داخل شلوارم فرستادم و پالتوی شتری رنگ کوتاهی که خودش برایم خریده بود را رویش پوشیدم. شال بافت سفیدم را هم روی سرم انداختم.
وارد اتاق شد از دیرن من انگار جا خورده باشد کمی شکه شد و خیلی عادی به سراغ کمدش رفت.
کت و شلوارش را پوشیدو گفت
بریم
مقابل اینه ایستادم از داخل کشو رژ ملایمی در اوردم همینکه درش را باز کردم گفت
چیکار داری میکنی؟
متعجب گفتم
یکم رژ بزنم
اخم کرد سعی کرد برخودش مسلط باشدو گفت
هرگز چنین حرکتی و ازت نبینم فروغ
کمی به او نگاه کردم و گفتم
فقط یه رژ
بگذار سر جاش. دفعه اخری باشه که این مسئله را بهت تذکر میدم بیرون از خونه. ساده ی ساده موهات داخل
اشاره ایی به پالتویم کردو گفت
با دکمه های بسته
سرم را پایین انداختم شالم را مرتب کردم . از اتاق رفت . من که حسابی حالم گرفته شده بود دکمه هایم را بستم و به دنبالش راهی شدم.
#پارت276
خانه کاغذی🪴🪴🪴
فقط خشونت بلد بود. یک کلمه نمیتونه بگه این که پوشیدی چقدر بهت میاد. قشنگ شدی. یا اصلا بگه این چیه تنت کردی زشتت کرده.
از اتاق خارج شدم کفش هایم را پوشیدم. امیر گفت
سیم کارت مصطفی رو بده.
گوشیم روی اپنه
کمی به من نگاه کرد. لحنش جدی بود. گفت
گوشیتو صدا کنم خودش میاد پیشم ؟
به طرف ان رفتم از روی اپن برداشتمش و ان را به امیر دادم.
کمی منتظر ماندو گفت
چرا وایسادی زل زدی به من؟ برو سوزنشو بیار سیم کارتو در بیارم.
وارد اتاق خواب شدم. از داخل کمد سوزن مخصوص جای سیم کارت را در اوردم و به امیر دادم. سیم کارت را که در اورد دست دراز کردم گوشی را از او بگیرم. اما امیر ان را روی جاکفشی گذاشت و گفت
گوشی بی گوشی فروغ
میخواستم بگیرم بگذارم خونه. گوشی بی سیم کارت به چه دردم میخوره ؟
سیم کارت برات میگیرم اما فقط و فقط در مواردی که خودم میگم گوشیتو با خودت اینور اونور میبری
چرا؟
نگاهش سراسر خشم شدو گفت
نمیدونی چرا ؟
از نگاه او ترسیدم کمی به عقب رفتم. نگاهم را از او دزدیدم آب دهانم را قورت دادم. امیر گفت
گفتم همه چیز فراموش بشه که بتونیم باهم زندگی کنیم احمق نیستم که دوباره اشتباهاتمو تکرار کنم.
سرتایید تکان دادم و گفتم
خیلی خوب.
در را باز کرد مرا به بیرون هدایت کرد و خودش هم امد. سوار ماشین که شدیم به مصطفی پیام داد
دنبالم بیایید.
از حیاط خارج شد کمی خیابان ها را پیمود و پارک کرد سپس گفت
بشین تو ماشین تا بیام.
نگاهم به جایی که رفت افتاد مغازه ایی دو دهنه که حدود سیصد متری میشدو سردرش تابلوی بزرگی بود
دفتر املاک سرداری
نفهمیدم مسئله رژ لب ناراحتش کرده بود یا گوشی. اما به هرحال ناراحت و عصبی بود. این عصبی بودنش هم حسابی مرا میترساند.
نیم ساعت گذشت واقعا حوصله م سر رفته بود. از شیشه ماشین سرک کشیدم از اینجا نمیتوانستم ببینمش. دلم میخواست پیاده شوم و داخل بروم اما اصلا شهامت نداشتم.
کم کم خودش امد سوار شد و حرکت کرد . مقابل یک گلفروشی ایستاد و دوباره پیاده شد.
کمی بعد مصطفی هم داخل رفت . با یک گلدان خیلی شیک بازگشت مصطفی گلدان را در ماشین نهاد . همینکه سوار شد گفتم
واسه خونه گرفتیش؟
نه . واسه دوستم که میریم پیششون چطور؟
حرفی نزدم. این چه زندگی ایی بود که من داشتم. خوب من را هم با خودش میبرد باهم انتخاب میکردیم.
نباید سکوت میکردم. چون این رفتارها تحملش برایم سخت بود. برای همین گفتم
خوب منم با خودت میبردی باهم انتخاب میکردیم.
#پارت277
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نگاه ممتدی به من انداخت و گفت
واسه خونه خودمون که نخریدم. واسه دوستمه.
با خودم گفتم
خونه خودت ،نه خونه خودمون.
نفس پرصدایی کشیدم. امیر همچنان ساکت بود.
مقابل ساختمانی پارک کرد و از ماسین پیاده شدیم. سوار براسانسور به طبقه بالا رفتیم. مقابل خانه دوست امیر ارام گفتم
چرا اینقدر اخم کردی ؟
سکوت امیر دهان مرا هم بست.
خانمی همسن و سال خودم در را گشود و با لبخند گفت
سلام امیر اقا خوش امدید.
رو به من گفت
سلام خانم خوش امدید
با لبخند پاسخ سلامش را دادم. و داخل رفتیم. امیر گلدان را روی زمین گذاشت آن خانم با ذوق گفت
چرا زحمت کشیدید . چقدر هم قشنگه
اقایی جوان از اتاق خارج شدو رو به امیر گفت
سلام. خیلی خیلی خوش اومدی
این دیگه چه کاریه که کردی.
امیر با او دست داد رو به من گفت
سلام خانم خوش اومدید بفرمایید خواهش میکنم.
پاسخش را دادم. امیر کتش را در اورد
خانم جوان گفت
بدید براتون اویزون کنم.
رو به من گفت
پالتوتو در بیار. راحت باش
یادم افتاد که از زیرش شومیز پوشیدم و امیر گفت دکمه هایم باید بسته باشد برای همین گفتم
من راحتم. ممنون
کنار امیر نشستم. ان مرد جوان گفت
من بهزاد هستم . خانمم هم نازنینه
با لبخند سر تکان دادم امیر گفت
فروغ خانممه.
از اشناییتون خوشبختم.
لبخندی زدم و گفتم
ممنون . همچنین.
ازدواجتون رو تبریک میگم ایشالله خوشبخت بشید.
تشکر کردیم نازنین گفت
ولی یه گلایه ازتون دارم امیر اقا. چرا مارو عروسیتون دعوت نکردید.
بهزاد گفت
اصلا به کسی نگفته بود که زن گرفته چه برسه بخواد دعوتمون کنه
امیر لبخندی زدو گفت
همه چیز یدفعه شد.
نازنین رو به من گفت
چند وقته ازدواج کردید؟
من گفتم
ده پونزده روزی میشه.
بهزاد بلافاصله گفت
ده پانزده روز ؟
رو به امیر ادامه داد
کلک تو که گفتی چند ماهه و خانمم ترکیه بوده
.متوجه سوتی ایی که داده بودم شدم که امیر گفت
منظور فروغ هم همینه. میگه پونزده روزه که اومده خانه
#پارت278
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کسی چیزی نگفت. نگاهم به امیر افتاد مثل پادشاه ها روی کاناپه نشسته بود. ق
دستانش را باز کرده بود و هرکدام را روی یک دسته مبل گذاشته بود.
نگاهی به من انداخت. اخم نکرده بود اما با طرز نگاهش دل مرا لرزاند.
طوریکه ترسیدم ودر خودم مچاله شدم.
کمی بعد خودم را دلداری دادم. مگر قرار بود من همیشه هرچی که اون دوست داره بگم. اختیار دهن من که دست اون نیست. نباید وا میدادم والا یک عمر با او باید بی اختیار زندگی میکردم. مثلا چه غلطی میخواست بکنه.
ریلکس نشستم . و اهمیتی به نگاهش ندادم. نازنین کنارم نشست و گفت
من مزون لباس دارم. اگر از مدل لباسی خوشتون اومد تشریف بیارید براتون بدوزم.
لبخند زدم و گفتم
ممنون
شغل و حرفه ایی هم داری؟
امیر بلافاصله گفت
فروغ لیسانس هنرهای تجسمی داره.
نگاهم را روی امیر انداختم. چرا به جای من حرف میزد؟ نازنین گفت
چقدر خوب . پس جواهر دوزی و طراحی های سنتی روی لباس رو هم بلدی؟
سرتایید تکان دادم . نازنین گفت
من خیلی دنبال یه نفرم که بتونه نقش و نگار رو روی پارچه طراحی کنه مشتری هایی دارم که هزینه های خوبی بابت این کار ...
امیر کلام نازنین را بریدو گفت
نه نازنین خانم فروغ برای کسی کار نمیکنه
به خودم جرات دادم و گفتم
اتفاقا پیشنهاد بدی هم نیست. ساعتهای بیکاریم تو خونه رو ...
امیر میان کلامم امدو گفت
تو مگه ساعت بیکاری هم داری؟
خندیدم و گفتم
من کلا تو ساعت بیکاری م . کاری ندارم که انجام بدم.
امیر چایش را خورد بهزاد با خنده گفت
پاشو بریم تو تراس سیگار بکشیم خانم ها باهم راحت باشن.
امیر که دلش نمیخواست برود گفت
من سیگارو گذاشتم کنار
ولی من کنار نگذاشتم. پاشو بریم.
#پارت279
خانه کاغذی🪴🪴🪴
با امیر به ان سوی خانه رفتند. نازنین گوشی اش را اورد و شروع کرد به طرح نشان دادن .
من هرطور شده باید با او ارتباط برقرار کنم و این کار را انجام دهم تا اندوخته ایی برای خودم جمع کنم. اگر در دوران مجردی عقلم رسیده بود و پولهایم را مفت از دست نمیدادم به روزگار سختی م اینقدر بی پول نبودم که ایرج از این مسئله سو استفاده کند و ان تهمت را به من بزند. یا مجبور شوم تن به ازدواج با امیر بدهم.
دوماه دیگر تولد امیر بود . اینهمه برای من لباس و طلا و وسایل خریده اما به من که پولی نمیداد. من لااقل بتوانم یک کادو کوچک براش بگیرم.
طرح هایش را که دیدم ارام گفتم
جلوی امیر حرفی از این کار نزن.
نازنین گفت
دوست نداره کار کنی؟
نه .
اگر دوست نداشته باشه تو کار کنی که نمی شه. کجا میخوای انجام بدی خوب میبینه
موقع هایی که نیست.
انگار نازنین هم از امیر میترسید مضطرب شدو گفت
اگر بفهمه ؟
حواسم هست. بعد هم بفهمه مگه چیکار دارم میکنم.
نازنین خندیدو گفت
اخه چهره اش یه جوریه که....
کلامش را خورد و سپس گفت
یه ابهتی داره ادم میترسه ازش
نه اونطوری هام نیست. مهربونه
حرف نازنین به من برخورد . البته مقصر امیر بود چرا طوری با من رفتار میکنه که همه متوجه زور گویی اش بشوند.
از تراس بازگشتند سرجایش نشست .نازنین برخاست به طرف بهزاد رفت. سرش را کنار گوشم اورد و ارام گفت
وقتی میخوای حرف بزنی یکم مکث کن فکر کن بعد بگو.
خودم را به نفهمیدن زدم و گفتم
چی؟
اگر میخوای من سر حرفم بمونم و با نازنین دوست بشی سریع مطمئنش کن که تو کار نمیکنی و دیگه نباید این حرف و بزنه
با خودم فکر کردم شاید بتوانم امیر را راضی کنم برای همین گفتم
خوب چرا؟
همینکه گفتم
خودت میگی کارمه شغلمه . هرکار دوست داری میکنی اونوقت یه طراحی....
خفه شو فروغ
درست صحبت کن. بی تربیت.
با امدن نازنین هردو ساکت شدیم.
نازنین استکانها را جمع کرد و به اشپزخانه بازگشت
امیر ارام گفت
نشون دادی که لیاقت ارتباط گرفتن با دیگران و نداری
زور گفتن و دوست داری. دلت میخواد اطرافیانت کاملا بی اختیار باشن تو واسه همه تصمیم بگیری.
افرین. نشون میده ادم باهوشی هستی که اینهارو فهمیدی. وقتی من یه چیزی بهت میگم فقط چشم باید بشنوم. نه توضیح نه اصرار و نه پررو بازی
همینه دیگه .این چند وقته شناختمت. اگر حرفت به کرسی نشینه دادو بیداد میکنی. اگر داد زدن جواب نده یه چیزی پرت میکنی . اونم نشه حمله میکنی منی که زورم بهت نمیرسه و رو میزنی. حمله هم جواب نده از راه شکنجه کردن و کارهای غیر انسانی پیش میری. کلا ناهنجاری امیر.
سرتایید تکان دادو گفت
خوبه که اینها رو فهمیدی پس اگر میخوای این اتفاقات برات نیفته زبونت و بکن تو حلقت و فقط بگو چشم.
تو هم فهمیدی که واسه منم راه دیگه ایی نیست . رو هر دختری دست میگذاشتی بهت نه نمیگفتن . ولی تو یه ادم بی کس و کار میخواستی که پیدا کردی.
دقیقا همینه که تو میگی
تو زن هم نمیخوای. زندگی مشترکم دوست نداری من نمی فهمم چرا ازدواج کردی.
نفس پرصدایی کشیدو گفت
درسته حق با تواِ. من زندگی مشترک نمیخوام من بله قربان گو میخوام. اگر این طرز فکر رو دوست داری این مدلی فکر کن.
#پارت280
خانه کاغذی🪴🪴🪴
روزگار اینطوری نمیمونه. هیچ ظلمی هیچ وقت پایدار نمونده. من الان ضعیفم تو میتونی بتازونی از کجا معلوم که ورق روزگار نچرخه.
زبونت هم انگار یکم زیادی بلند شده تو دهنت جا نمیشه . یکم کوتاهش کن که بتونی دهنتو ببندی و حرف نزنی . هرچی من میگم میگی چشم و حرف نمیزنی فروغ. هرطوری هم راحتی فکر کن ولی در درون خودت . من حوصله شنیدن این چرندیات و ندارم. عصبی میشم یه حرکتی میکنم خودت ضرر میکنی
از تهدید او حسابی دلخور شدم و گفتم
چون نامردی. اگر یه ذره مرام و معرفت داشتی تن به این نبرد نابرابر نمیدادی. برو یقه یکی هم قدو قواره خودت و بگیر .
سرتایید تکان دادو گفت
یکم بیشتر ادامه بده فروغ تا منم خوب بتونم رو دلم پا بگذارم. رفتیم خونه نگاهم که به هیکل مردنیت افتاد دلم برات نسوزه.
پوزخندی زدم و گفتم
تو مگه دل هم داری که روش پا بگذاری؟ تو از سنگ و اهنی . مرتیکه بی احساس سرد خشک. تو که بلد نبودی با یه خانم چطوری رفتار میکنند غلط کردی منو گرفتی .
امیر سکوت کرد شاممان را که خوردیم کمی بعد برخاست و گفت
بریم خانم؟
دلم از این حرف او لرزید پشیمان از هرچه که گفته بودم. ایستادم و گفتم
بریم.
بهزاد تا پایین پله هارا مارا مشایعت کرد. سوار ماشین که شدیم گفت
از اینکه من جلوی اینها میخواستم ملاحظه کنم ابروم نره سو استفاده میکردی اره؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
مگه ابروتو بردم؟
نگاه بدی به من انداخت و گفت
میریم خونه صحبت میکنیم.
نگاهم را از او گرفتم و از پنجره به بیرون خیره ماندم . بغضم را فروخوردم و به اشکهایم اجازه چکیدن ندادم.
باید بر ترسم غلبه کنم والا امیر یک عمر سوار بر من زندگی میکرد. با این شرایط من نمیتوانستم دوام بیاورم.
به خانه که رسیدیم . همینکه در را بست مرا از دوسرشانه م هل داد محکم به جاکفشی خوردم و با اعتراض گفتم
چته؟
چی ضرت و پرت میکردی ؟ الان بگو
از کنار او کمی دور شدم و گفتم
میبینی کارهاتو ؟ الان چند وقته من تو خونتم مدام داری با من دعوا میکنی. داری خسته م میکنی. از اینکه من تلاش میکنم همه چیز درست بشه ولی تو اصلا با من کنار نمیای خسته شدم امیر
تو تلاش میکنی همه چیز درست بشه؟ من تلاشی از تو ندیدم.
دیگه چیکار کنم؟ از اینطرف منو میزنی از اونور به روی خودم نمیارم دوباره میام سمتت . هرچی میگی گوش میدم. هی سعی میکنم بهت نزدیک بشم.
یادت نره چیکارها کردی که کتک خوردی. انتظار نداری که بعد از اون حرکتت من بیام حلوا حلوات کنم ؟
باشه امیر هرچی تو بگی اون درسته ولم کن.
خواستم از او بگذرم بازویم را گرفت ناله ایی کردم و گفتم
دستم درد میکنه فشارش نده
به جهنم که درد میکنه . میخواستی مثل یک انسان شریف زندگی کنی که مثل یه ادم باهات برخورد بشه.
تا کی میخوای سرکوفت اون مسئله رو به من بزنی؟
مرا از دوشانه م تکاندو گفت
تو این زندگی هرچی من میگم تو فقط میگی چشم. کوچکترین سرکشی و نافرمانی ایی کنی به بدترین شکل ممکن باهات برخورد میکنم.
یعنی از رفتارهای تو بدتر هم هست ؟ تو اصلا برای چی منو گرفتی؟ یه کیسه بکس پایین داشتی دیگه همونو می اوردی بالا .
امیر من را رها کرد و گفت
خفه شو حوصلتو ندارم. از جلو چشمم برو تا نزدم لهت نکردم.
کمی عقب رفتم و گفتم
اتفاقا اخلاق اون کیسه بکسه همونه که میخوای. لال، بی اختیار. مطیع. اعتراض هم نمیکنه. میتونی هرچقدرهم دوست داشتی بزنیش. مثل منم بی کس و کار و اواره اگر از خونه ت بندازیش بیرون همونجا گوشه خیابون باید بمونه.
بهت که گفتم هر طور راحتی فکر کن . ولی فکر کار کردن. بیرون رفتن. گوشی دست گرفتن. ارایش کردن. بد لباس پوشیدن حرف گوش ندادن و از سرت بیرون کن. به قول خودت رو هر دختری دست میگذاشتم دو دستی تقدیمم میکردند من یه زن بله قربان گو میخوام. اگر اینی که من میگم شدی که هیچ والا من مجبور به اطاعتت میکنم.
به اتاق خواب رفتم و در را بستم با صدای بلند گفت
همینجا بمون جلو چشمم نیا
#پارت281
خانه کاغذی🪴🪴🪴
پالتو و شالم را در اوردم .کمی انجا ماندم و پی همه چیز را به تن مالیدم در را باز کردم از اتاق خارج شدم و گفتم
ناراحتی چشمهاتو ببند منو نگاه نکن. من نمیتونم خودمو حبس کنم که تو راحت باشی
دهنتو میبندی یا نه؟
به چشمانش خیره ماندم و گفتم
نه.
با تهدید گفت
فروغ خیلی دارم جلو خودمو میگیرم ها
جلوی خودتو ازاد کن امیر. بیا منو بزن هم به خودت و هم به من یکبار دیگه نشون بده که چقدر ظالمی . به قول خودت مفت بریه دیگه من که زورم به تو نمیرسه تو هم بزن . تو هم زور بگو . حرف خودتو به کرسی بشون.
امیر سکوت کرد و من گفتم
خوب ایرادش چیه که اون لباس بیاره تو خونه....
صدایش را بالا برد و گفت
نه فروغ
خوب من دوست دارم اینکارو انجام بدم
بی خود میکنی دوست داری کارگر یکی دیگه باشی
کارگر چیه امیر؟ ما هنرمندیم در کنار هم ....
اجازه نداد حرفم را بزنم کلامم را بریدو گفت
نه یعنی چی؟
به او خیره ماندم و گفتم
اخه من نمیفهمم وقتی تو توی این خونه نیستی من بخوام .....
ادامه نده نمی خوام چرت و پرتهاتو بشنوم.
من میخوام حرفمو بزنم تو حق زندگی کردن ازادانه رو که نمیتونی از من بگیری
سرتایید تکان دادوگفت
چرا میتونم . اجازه نمیدم کار کنی دیگه هم نمیخوام چیزی بشنوم. ادامه نده و محترمانه خفه شو . والا هرچی دیدی از چش خودت دیدی .
کفری شدم و گفتم
به این میگن ظلم. میگن نامردی . میگن سو استفاده از ضعف دیگران .
صدای نفس های امیر را به وضوح میشنیدم. به شدت ترسیده بودم اما باید با ترسم مقابله میکردم. والا این زندگی زندگی بشو نبود.
مشتش را زیر چانه اش گذاشت قلنج گردنش را از دو طرف شکاندو گفت
یکبار دیگه اسم کار کردن و به قول خودت طراحی و ازت بشنوم نمیزارم نازنین از ده کیلومتریت رد بشه. اگر لیاقت داری که با کسی دوست بشی و ارتباط بگیری این حرف و نزن اگر نه که بشین تو خونه دیوار و نگاه کن .
سپس پالتویش را برداشت و از خانه خارج شد.
#پارت282
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کمی بعد برخاستم.چرخی در خانه زدم. حق نداشت برای اینکه خودش را ازاد کند خانه را ترک کند. من قصدم با امیر زندگی بود. این رفتن های او اگر ادامه دار میشد کار دستم میداد.
فکری کردم و تلفن را برداشتم. دستم را روی قطع کن گذاشتم و دوباره از نو فکر کردم من قصدم با امیر زندگی کردن بود نه رفتن. نه باج دادن و نه کوتاه امدن . امیر باید بیاموزد که درست رفتار کند.
شماره اش را گرفتم اما پاسخ نداد. دوباره و سه باره شماره اش را گرفتم. دل به دریا زدم مانتویم را پوشیدم شالم را هم روی سرم انداختم و در قفسم را گشودم.
پی یک دعوای حسابی را بر تنم مالیدم لای در ایستادم و گفتم
اقا مهیار
مهیار به طرف من چرخیدو گفت
بله خانم.
امیر کو؟
مهیار به من خیره ماند دو قدم از خانه بیرون رفتم و گفتم
ماشینش که اینجاست خودش کو؟
مهیار همچنان به من نگاه میکرد انگار او به جای من ترسیده بود.
دو قدم دیگر جلو رفتم و گفتم
نمیشنوی اقا مهیار؟ میگم امیر کجاست؟
شما بفرمایید داخل من بهشون اطلاع میدم.
صدایم را بالا بردم و گفتم
کجاست؟
از پشت سر مهیار دیدمش که مانند برج زهرمار با عجله به طرفم میاید.
مکث نکردم. چون نمیخواستم بار دیگر مقابل چشمان مهیار تحقیر شوم. محکم و راسخ وارد خانه شدم کمی بعد امیر داخل امد. بی انکه حرفی بزند به من نگاه میکرد و من گفتم
حق نداری منو تنها بگذاری
اخم هایش را در هم کشیدو با نگاهی تند گفت
دنبال چی هستی؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
زندگی
از نگاهش مرا رها کرد. رویش را به طرف دیگری کردو گفت
دنبال زندگی هستی که داری پاروی تمام خط قرمزهای من میگذاری؟
تو حق نداری منو ول کنی بری
بمونم اینجا یکی تو بگی یکی من دعوامون بشه؟
اینجا خونمونه. همونطور که من با تمام اختلافات و مشکلات موندم و دارم تحمل میکنم تو هم باید بمونی و تحمل کنی
برای من باید وجود نداره فروغ
هرجا بری منم باهات میام.
منو دیوانه نکن سر به سرم نگذار . من اعصاب.درست و درمانی ندارم ها
اگر نمیتونستی منو تحمل کنی نباید منو میگرفتی. الان که منو گرفتی باید با من زندگی کنی . باید بمونی. حق شانه خالی کردن نداری .
من شانه خالی نکردم من دارم با خودم میجنگم که راه تحمل کردنتو پیدا کنم.
حق رفتن نداری امیر
من میرم به تو جوجه ماشینی هم ربطی نداره.
به طرف خروجی رفت به دنبالش رفتم و گفتم
منم دنبالت میام . هرجا که بری میام
چرخیدو به ناگاه با پهلوی دستش محکم به بازویم کوبید همان دستم که مورد ضربات بی رحمانه کمربند واقع شده بود جیغ کشیدم ناله ایی کردم دستم را در شکمم جمع کردم و سپس اشکهایم جاری شدو گفتم
واسه چی منو میزنی؟
گمشو برو سرجات فروغ ضر اضافه هم نزن.
بازویم را با دست دیگرم گرفتم امیر که به طرف خروجی رفت بلند گفتم
امیر
در را محکم بست و داخل خانه امد . نگاهم را به او دوختم. دستانم را به حالت دفاع بالا اوردم و گفتم
من برای جنگ و دعوا به تو بله نگفتم. من قصدم با تو زندگیه
در یک قدمی م ایستادو گفت
پس دهنتو ببند
#پارت283
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
نه امیر با دهن بسته نمیشه زندگی کرد با دهن بسته میشه بردگی کرد. تو که نمیخوای من بردگی کنم.
امیر سکوت کرد. ساعد دستش را گرفتم او را به طرف کاناپه ها بردم و گفتم
یک دقیقه بشین باهم صحبت کنیم.
روی کاناپه نشست مقابلش روی میز نشستم و گفتم
ببین امیر....
دستش را به علامت سکوت بالا اورد و گفت
ببین فروغ من الان به سکوت و تنهایی نیاز دارم.
باشه امیر. من ساکت میشم و تنهات میگذارم اما تو خونه خودمون نه جای دیگه
خیلی خوب تو خونه خودمون از جلو چشمم برو
برخاستم و به اشپزخانه رفتم پشت اپن روی زمین نشستم . بازویم هم درد میکرد و هم میسوخت . ان را ماساژ میدادم میسوخت از داخل یقه لباسم فوت میکردم درد میگرفت. چند قطره خون روی بازوی بلیزم بود.
نیم ساعت گذشت که امیر گفت
فروغ
برخاستم ان سوی اپن ایستاده بود با اخم گفت
این اخرین بارت باشه که دنبال من از خانه میای بیرون. من نمیخوام بچه هاتورو ببینن.
اپن را دور زدم به طرفش رفتم و گفتم
درسته من روز عروسیمون یه غلطی کردم که هیچ وقتوخودمو نمیبخشم اما بگزار یه چیزی و بهت بگم.
نگاه منتظرش را که دیدم ادامه دادم
نمیخوام بگم عاشقتم دیوونتم که گولت بزنم. چون خیلی پخته تر از این حرفهایی که گول منو بخوری . اما من به تو گفتم باهات زندگی میکنم .
سکوت کردم امیر هم ساکت بود با صدایی لرزان گفتم .حفاظت از زندگیم وظیفمه .
با جنگ و دعوا و کل کل کردن بی مورد میخوای زندگیتو حفظ کنی ؟
نه امیر. این که من سکوت کنم تا توهر چی بگی و هرکاری دوست داری بکنی. نه برای تو جذابه و نه من. رفته رفته من از تو بیزار میشم و تو هم از من خسته. من میخوام یه زندگی مشترک با تو داشته باشم. زندگی مشترک یعنی یه رابطه دوطرفه. من موقعی میتونم تورو دوست داشته باشم که در کنارت ارامش و حس رهایی داشته باشم. این که تو واسه من زندان درست کنی که نمیشه. تاحالا کی و دیدی که عاشق زندان بانش بشه. ؟
حق کار کردن نداری فروغ اینو اویزه گوشت کن
کتش را از تنش در اوردم و گفتم
بیا بریم بخوابیم. صبح میخواهیم ورزش کنیم نمیتونیم بیدار شیم.
دستش را گرفتم او را به اتاق خواب بردم. روی تخت دراز کشیدو پشت به من خوابید. من هم دراز کشیدم . اما خواب انگار برایم حرام بود.
#پارت284
خانه کاغذی🪴🪴🪴
افکارم رهایم نمیکردند. هرچه نیرو داشتم باید به کار میگرفتم تا امیر را ارام کنم.
این تفاوت سنی زیاد من و او کارم را سخت کرده بود امیر در سنی نبود که به این اسانی ها عاشق شود. تکانی خوردو سپس جابجا شد چشمانم را بستم تا فکر کند من خوابیده م
پتو که رویم امد اول خواستم به روی خودم نیاورم اما برای عوض کردن جو حاکم بر رابطه مان چشمم را باز کردم و به حالت شوخی با صدای مسخره گفتم
سردم نیست.
از حرکت من ،انگار ترسید نا گاه خود را عقب کشید من قهقهه خنده م بلند شد. امیر با اخم به من نگاه کردو گفت
رسما دیوونه ایی ها
من که از خنده ارام نمیشدم گفتم
ترسیدی؟
زهر مار نخند.از تو بترسم؟
ترسیدی دیگه . الانم رنگت پریده
چرا نمی خوابی؟ چرا مثل جغد شب تا صبح بیداری ؟
سعی کردم نخندم تا عصبی نشو اما با یاد اوری چهره ترسیده اش ناخوداگاه خندیدم.
سرتاسفی تکان دادو گفت
عقل نداری دیگه.
لبم را گزیدم تا نخندم امیر رویش را به سقف کرد. چشمانم را بسنم و ناخوتسته دوباره از خنده منفجر شدم.
سرش را به طرف من گرداند. نگاه چپ چپی به من انداخت خودم را جمع و جور کردم اما با یاد امدن هربار چهره اش را پتو را گاز میگرفتم.
صبح شد با صدای امیر برخاستم.
پاشو دیگه
چشمانم را که باز کردم با اخم گفت
شبها به جای اینکه مسخره بازی در بیاری بگیربخواب که صبح بتونی از خواب بیدار بشی.
سرجایم نشستم موهایم را جمع کردم و گفتم
ممنون عزیزم صبح تو هم بخیر.
از تخت پایین امدم امیر همانجا ایستاده بود و مرا نگاه میکرد.
دست و صورتم را شستم هودی م را پوشیدم و گفتم
بریم؟
جلوتر از من حرکت کرد هنوز بابت اتفاقات دیشب عصبی بود.
#پارت285
خانه کاغذی🪴🪴🪴
وارد سالن شدیم و شروع کردیم به دویدن. خسته میشدم اما نه مثل روزهای اول.
بالاخره گرم کردن و کششی ها تمام شد. مقابلم ایستادو گفت
خوب امروز با کیسه بوکس کار نداریم. باهم تمرین میکنیم.
فقط همین اول بهت بگم ها منو هل نده ....
هنوز حرفم تمام نشده بود که امیر مرا محکم از سرشانه م هل داد نقش زمین که شدم دستش را به طرفم دراز کردو گفت
یه ورزشکار باید سفت وایسه نه شل و وارفته
من سفت وای می ایستم تو از تمام زورت استفاده میکنی منو هل میدی من استقامتم همینقدره.
شانه هایم را با دستانش فیکس کرد و گفت
چون اشتباه وای میایستی پاهاتو اندازه عرض شانه ت باز کن حالا یک پات عقب تر باشه و ....
نگاهم به صورتش افتاد رد نگاه امیر روی تنظیم کردن پاهای من بود . مشتم را گره کردم و خیلی تیز به گونه اش زدم.
سرش را عقب کشید چهره اش وحشتناک شد . با وجود اینکه ترسیده بودم. ابرویی بالا دادم و گفتم
یه ورزشکار باید گاردش بسته باشه .
نفس پرصدایی کشید من ادامه دادم
مخصوصا یه استاد .
به طرف یخچال رفت یک بطری اب برداشت و گفت
برو وایسا جلوی کیسه بکس
چرا؟ مگه ...
اینکارو کردی که هرجای تمرین کم اوردی به من انگ بچسبونی که داری تلافی میکنی. اما کور خوندی امروز برو با کیسه تمرین کن
مقابل کیسه بکس ایستادم و گفتم
چرا تلافی؟ خوب گاردت باز بود دیگه. از این به بعد حواستو بیشتر جمع کن. یه رزمی کار نباید سر به هواباشه. نبایدتو هپروت باشه. شش دانگ حواست کجا باید باشه؟
بدنبال سکوت او گفتم
کجا باید باشه امیر....
مکثی کردم و گفتم
همه ش حرفهای خودته ها این چند روز تو تمرین منو هل میدی من میفتم بعد اینو میگی . ببین خوبه؟
اگر حرفهات تموم شد تمرین و شروع کن
دوبار به کیسه مشت زدم . خودش مشغول وزنه زدن بود.رو به او گفتم
تو فیلم هات دیدم دستکش دستت بود نمیشه من با دستکش تمرین کنم؟
همچنان که زیر فشار بود گفت
نه تو فعلا باید با دست خالی بزنی که مشتت محکم بشه
#پارت286
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مشتی که به صورت امیر زده بودم انگیزه م را برای ورزش کردن بالا برده بود.
تند و بی امان مشت میزدم.
کمی بعد جلو امدو گفت
برای امروز بسه
به حالت شوخی مقابل او چند مشت در هوا زدم و با فریاد مثل بروسلی گفتم
قودا
ناخواسته خندید.خنده اش را تابحال ندیده بودم به شوخی پشت گردن من زدو گفت
رسما دیوانه ایی ها .
من هم خندیدم. امیر به ارامی گفت
یه شاگرد هیچ وقت استادشو نمیزنه. مگر اینکه استاد این تجازه رو بهش بده
دست برکمرم زدم و با ناز گفتم
اگر استاد شوهرش باشه چی؟
بازم نباید بزنه. کلاس رزمی حرمت و احترام داره. هرچیز آیین خودشو داره.
سپس دستش را پشت کمر من گذاشت مرا به طرف پله ها هدایت کرد.
سر میز صبحانه نشستیم اعظم خانم به اتاق خواب رفته بود.فکری کردم و گفتم
من امروز نهار درست کنم؟
کمی به من نگاه کردو گفت
بازم دراز نشست فروغ؟
نه اینبار خوب درست میکنم قول میدم.
اگر بد شد چی؟
بد نمیشه
من ملاحظه نمیکنم ها بد باشه ...
میدونم تو کلا ملاحظه هیچی و نمیکنی
چی میخوای درست کنی؟
میخوام سورپرایزت کنم. تو فقط به من بگو چه غذایی و دوست نداری .
خنده ایی نصفه نیمه کردو گفت
میخوای همونو درست کنی؟ شنیده بودم که میپرسن چی دوست داری اونو درست کنم نشنیده بودم چی دوست نداری
لبخندی زدم و گفتم
نه تو بگو من میخوام بدونم.
من بجز فست فود همه چی دوست دارم.
سرتایید تکان دادم امیر گفت
چه نقشه ایی تو سرته؟
نقشه خوب .
اخه غذا درست کردن بلد نیستی . بیام ببینم غذات بده هزار تا دراز نشست باید بری
چشمانم گرد شدو گفتم
لابد یکسره اره؟
خوب یکسره که تو نمیتونی بری صدتا صدتا با استراحت دو دقیقه ایی
قبوله . اما اگر من غذام خوب بود تو باید....
کلامم را بریدو گفت
تو عرضه اشپزی نداری شرط نگذار
#پارت287
خانه کاغذی🪴🪴🪴
حالا تو یه درصد احتمال بده من غذام خوب بشه
من یه درصد دارم احتمال میدم من کع برم میخوای مخ اعظم خانم و بزنی بگی اون درست کرده برای همین الان میفرستمش بره
نه من از اون کمک نمیخوام.
من اعتماد ندارم.
میخوای بفرستی بره من مشکلی ندارم.اما خونه دوربین داره امیر از همونجا تو دفتر املاک خوب چک کن
من که نمیتونم کارمو ول کنم اونجا بشینم....
کلامش را نیمه رها کردو گفت
تو از کجا میدونی؟
متوجه سوتی م شدم. اینبار اگر میفهمید اعظم خانم دهان لقی کرده صد در صد اخراج بود.
نگاهی در خانه چرخاندم بنده خدا لای درگاه در اتاق خواب با استرس مارا نگاه میکرد.امیر اخمی کردو گفته اش را تکرار کرد
از کجا میدونی فروغ؟
خودم را به بیراهه زدم و گفتم
دوربین به اون بزرگی گوشه خونه ست همه میبینن . بعد هم یادت نیست اولین شبی که اومدم اینجا رو...
اخم کردو گفت
فروغ خودتو به نفهمی نزن میگم تو از کجا میدونی ؟
خیره به او ماندم و طوریکه مثلا نمیفهمم منظورش چیست گفتم
وا....
صدایش را بالا بردو گفت
وا و زهرمار جواب میدی یا نه؟
اصلا انتظار این برخورد را نداشتم. و گفتم
خوب جواب چی و بدم امیر؟
با فریاد گفت
تو از کجا میدونی من میتونم از دفتر اینجا رو ببینم؟
همینطوری گفتم. خوب الان سیستم ها اینطوریه دیگه رو درو دیوارهانوشته از منزل کارخانه یا دفتر خود را ببینید اما مال تو برعکسه از دفتر منزل خودرا....
حرف اضافه نزن با زبون خوش بگو ببینم از کجا میدونی؟
همینطوری گفتم .
برخاست به طرفم امدو گفت
همینطوری نگفتی محکم و خاطرجمع گفتی .
خودم را جمع کردم و گفتم
من منظوری نداشتم .
مرا از بازویم بلندکردو گفت
پاشو دنبالم بیا
به دنبال او گام برداشتم اعظم خانم از اتاق خارج شد. امیر مرا داخل برد و گفت
مثل بچه ادم جواب منو بده
#پارت288
خانه کاغذی🪴🪴🪴
جواب چی و بدم ؟
کی بهت گفته تو این خونه دوربین هست و من میتونم از بیرون اینجا رو ببینم؟
به چشمانش خیره ماندم و گفتم
سر هر مسئله مزخرفی میخوای دعوا درست کنی؟ میگم هیچ کس چیزی نگفته چرا اعصاب خوردی درست میکنی؟
تو چه دلت بخواد چه دلت نخواد الان زن منی . تا زمانیکه بخوای تو زندگی با من رو راست نباشی یه گوشه حبسی. جایی نمیری. برخوردهای من باهات....
من مقصرم که تو نمیخوای باور کنی کسی چیزی بهت نگفته؟
من تا قبل از اینکه اون گندو روز عروسیمون بزنی دوزار قبولت داشتم.فردای عروسیمون زدی اون دوزارو خراب کردی . از اونروز به بعد هم با حرفها و حرکاتت داری هی بدترش میکنی . ته این ماجرا فکر میکنی کی ضرر میکنه؟
من همچنان به او نگاه میکردم امیر گفت
از این ماجرا دونفر خبر دارن یکی مصطفی یکی هم اعظم خانم. من میخوام بدونم این فضولی کار کیه؟ اگر بگی که خودتو ازاد کردی اما اگر نگی بلایی ککه قراره سر اونها بیاد و سرتو میارم.
#پارت289
خانه کاغذی🪴🪴🪴
دلم از حرفهای امیر خالی شد. امیربا صدایی ریز ادامه داد
اگر به خاطر مصطفی باشه درسته اون ارزشش و داره ولی به ولله قسم بفهمم بین تو و اون حرفی ردو بدل شده که به من نگفتی اتیشت میزنم . اما اگر به خاطر اعظم خانم باشه واقعا برات متاسفم.
امیر داری اسمون ریسمون میبافی من همینطوری گفتم.
اسمون ریسمون نیست فروغ به من دروغ نگو
سرم را پایین انداختم و او گفت
یادت رفته؟ یک کلمه من بهش گفتم
بگو اعظم خانم اون همه چیزو مو به مو گفت اون نمیتونست بگه فروغ حرفی نزد؟ مجبور بود همه چیزو موبه مو بگه؟
خوب تو از موقعیتش سو استفاده کردی. میترسه اگر بیرونش کنی بیکار بشه.
من اونو بیرون کنم کی و بیارم بگذارم جاش؟ من که هرکسی و تو این خونه راه نمیدم.
خوب اون که اینو نمیدونه
خیلی ساده و احمقی. تو خانم این خونه ایی. صاحب این زندگی هستی . به جای اینکه پشت منو خالی کنی و طرف اینها باشی وایسا کنار من فرمانروایی کن.
از خودم به دروغ بگم اینها گفتن؟
خنده ایی همراه با تاسف کردو گفت
خاک برسرت . به جای اینکه دنبال درست کردن وجهه خودت باشی داری حمایت میکنی از جماعتی که یه ارزن هم حمایتت نمیکنن.
#پارت290
خانه کاغذی🪴🪴🪴
میگم اینها به من چیزی نگفتن من همینطوری گفتم .
میخوای الان اعظم خانم و صداش کنم یه داد بزنم بگم چرا این حرف و زدی تا به گریه و التماس و غلط کردن بیفته تورو هم جلوی چشمت بفروشه؟
تو فکر کردی چون با زور حرفت و به کرسی میشونی کارهات درسته؟ اونروز اومدی مثل خاله خان باجی ها افتادی لای حرف دوتا خانم که منو بزنی. منم زدی. به نامردی هم زدی . اما با کمک اعظم خانم. از نداری و فقر و مشکلات اون سو استفاده کردی که حرفت به کرسی نشست. اما من از هیچ کس کمک نمیخوام از هیچ کس سو استفاده نمیکنم . دروغ هم نمیگم.
امیر سکوت کرد . دو قدم از او فاصله گرفتم و گفتم
ببین روز خوش منو به خاطر یک کلمه حرف من به چی تبدیل کردی؟ اون از دیشبت این از امروزت. کنار تو ارامش به ادم حرامه. برو سرکارت دیگه مگه به خواسته ت نرسیدی؟ میخواستی حال منو بگیری که موفق شدی
امیر که انگار حرفهای من حسابی ناراحتش کرده بود به طرف در اتاق خواب رفت و من با گریه گفتم
اسم خودش و گذاشته مرد. به خودش میگه استاد ورزش ولی انسانیت که نداره. رحم و مروت که نداره. یکی دوهفته ست اومدم توی این خونه. بلا نمونده سر من نیاورده باشه .
نیمه نگاهی به من انداخت و گفت
میخوای با شلوغ بازی زشتی کارهات و لاپوشونی کنی؟
چی کار کردم مگه؟ اتفاقا تو با شلوغ بازی داری به همه خواسته هات میرسی.
اینقدر خودت و خراب نکن فروغ . عقلتو به کار بنداز.من و تو میخواهیم یه عمر باهم زندگی کنیم یه کار کن بهت اعتماد کنم
خودت به این چیزهایی که میگی اعتقاد داری؟ یه عمر نمیخواستیم باهم زندگی کنیم اونموقع که منو میزدی؟ میخوای لباسهامو در بیارم ببینی یه جای سالم تو تن من نمونده ؟
کیفش را برداشت و ارام گفت
بی دلیل کتک نخوردی فروغ. اینقدر هم اون مسئله رو برای من یاد اوری نکن. من خیلی تلاش کردم که اون کارت و ندیده گرفتم.
تا دم در رفت و سپس به طرفم چرخید و با اخم گفت
انتظار داشتی وقتی دوبار بهت تذکر دادم که اونو فراموش کن بیا باهم زندگی کنیم و هر دوبارش هم گفتی باشه و باز کارتو تکرار کردی بعد هم دوساعت بعد از عقدمون اون غلط و کردی بازم دروغ گفتی من چه برخوردی باهات میکردم ؟ برات کف میزدم ؟
کمی خیره خیره به من نگاه کرد و سپس گفت
بعد اومدی گفتی من اشتباه کردم من خراب کردم تو بگذار پای بچگیم بگذار پای این که کسی بالا سرم نبوده منو ببخش. اشتباه کردم بخشیدمت و دیگه به روت نیاوردم؟ حالا تو دور برداشتی ؟ تا حرفمون بشه میگی منو زدی؟
کتش را مرتب کردو گفت
زدمت چون حقت بود . اگر از حال نرفته بودی و مامانم نرسیده بود. که شاید تا الان مهمون الکس بودی. برو دعا کن به جون مادرم که گفت شیرمو حلالت نمیکنم. دیگه اسمتو نمیارم اگر اینکارو با فروغ کنی . والا من جنازتم تا توی لانه الکس برده بودم.
از حرف امیر تنم لرزید امیر گفت
میخواستم وقتی بهوش اومدی ببینی جات کجاست.
از اتاق خارج شدو سپس خانه را ترک کرد در را محکم بهم کوبید.
کمی بعد اعظم خانم به اتاق امد نگاهم کردو با گریه به من نگاه کرد.
لب تخت نشستم. خدا به عمه عمر با عزت بده . من نمیدانستم او جلوی امیر را گرفته در حالی که نفس نفس میزدم. رو به او گفتم
فراموشش کن.
اگر میگفتی من اخراج میشدم.
هیچی نگو اعظم خانم. برو تو اشپزخانه. یه وقت برمیگرده یا از دوربین میبینت. اخراجت میکنه
فکر نکن من خیلی ادم ضعیفی م که اونروز حرف زدم اما تو نگفتی....
کفری شدم و گفتم .
اعظم خانم من الان خیلی عصبی م سر به سرم نگذار
میخوام بهت بگم من از سرناچاری مجبور شدم اون حرفها رو بزنم.
از من بیچاره تری؟ پدرمادرم فوت شدند. داداش نامردم منو اورد داد به امیر و رفت . از اونروزی که اومدم.....
برخاستم دکمه های بلیزم را باز کردم پیراهنم را در اوردم شلوارم را هم در اوردم و گفتم
بدن منو ببین؟
اعظم خانم با دلسوزی به من نگاه کرد و من گفتم
بی جا و مکانم. بی کس و کارم. بی پولم. اما تا بتونم انسانم. تو هم سعی کن انسان باشی . خدای پسرت بزرگه اگر عمرش بدنیا باشه زنده میمونه . اگرم نه صدتا امیر هم جمع بشن کاری ازشون ساخته نیست.
لباس هایم را پوشیدم و گفتم
بخاطر حل مشکلاتت تن به هر کاری نده. راضی نشو یکی دیگه گرفتار بشه که موقعیتت خراب نشه
#پارت291
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اعظم خانم با سرشکستگی از اتاق خارج شد . برای اینکه موفق بشم باید اعظم خانم را مطیع و فرمانبر خودم میکردم. از همانجا گفتم
من یه زنم. به زن بودنم افتخار میکنم. برای اینکه حالم خوب باشه حال کسی که به من اعتماد کرده و حرفی جلوم زده رو خراب نمیکنم. تو هم سعی کن انسانیت داشته باشی برده پول نباش.
به حمام رفتم و دوش گرفتم. فکری به ذهنم خطور کرد اگر بخواهم مخفیانه از امیر با نازنین کار کنم مجبورم اعظم خانم را باخودم داشته باشم.
باید به او نزدیک تر شوم و تا میتوانم اعتمادش را جلب کنم و او را مطیع خودم کنم.
به اشپزخانه رفتم و گفتم
به من اشپزی یاد میدی؟
کمی به من نگاه کردوگفت
اگر امیر خان بگه یادت میدم.
اخم ریزی کردم و گفتم
چه ربطی به امیر داره؟
فروغ خانم منو ببخش ولی از شرایط کار کردن من اینجا همینه. بدون اجازه امیر خان من نمیتونمواینکارو کنم همین که دارم باهاتون حرف میزنم هم بعد برام دردسر میشه.
شانه ایی بالا دادم و گفتم
باشه بچسب به امیر خان. منم از امروز شروع میکنم زیر گوشش یه چیزهایی میخونم که بلدم.
اعظم خانم در حالیکه گوشه لبش را میگزید به من نگاه کرد و من گفتم
میخوای غذا نخورم بگم چندشم میشه غذایی که تو دستت بهش خورده رو بخورم؟
میخوای از خونه داری و نظافت کردنت ایراد بگیرم؟
میخوای بهش بگم من دوست ندارم یه زن دیگه تو خونه م باشه؟
میخوای دودفعه سرتو باهاش دعوا کنم تا ببینی بعدش چی میشه؟
نگاهش را از من گرفت و گفت
امیرخان گفته فقط با شرایط خودش من اینجا کار میکنم.
ابرویی بالا دادم و گفتم
خیلی خوب. الان میرم تو اتاقم و صبر میکنم تا ظهر بیاد خونه بعد بهش میگم تا زمانیکه اعظم خانم اینجاست من از اتاقم بیرون نمیام. اگرهم دلیل خواست میگم بهش میگم چای بیار میگه به من چه؟ میگم میوه بیار میگه من واسه تو کار نمیکنم. میگم....
کلامم را برید و با درماندگی گفت
چی یادت بدم؟
با لبخند به طرفش رفتم و گفتم
ما دو تا زنیم باید هوای هم و داشته باشیم. تو اگر پشت من وایسی من با امیر صحبت میکنم یه شرایطی برات بسازه از همین حالات بهتر. به خدا من قصدم با تو دشمنی نیست.
#پارت292
خانه کاغذی🪴🪴🪴
با کمک اعظم خانم نهار را اماده کردیم. هرچه منتظر امیر ماندم برای نهار نیامد. خیلی دلم میخواست به او زنگ بزنم ولی غرورم مانع این کارم میشد.
اعظم خانم که رفت چرتی زدم و سپس برخاستم.
از بیکاری حوصله م سر رفته بود. به اتاق کارم رفتم و انجا سرگرم مرتب کردن و جابجایی وسیله هایم شدم. رفته رفته هوا تاریک میشد و من هم استرس و ترس تنهایی به سراغم می امد.
صدای باز شدن در کمی ارامم کرد میترسیدم اگر به خانه نیاید چه باید کنم؟ کمی منتظر ماندم تا سراغم را بگیرد. یک ربع گذشت . اینکه اهمیتی به نبودم نداد ناراحتم کرد.
انتظار داشتم به سراغم بیاید. اما نیامد . برخاستم و از اتاق خارج شدم طوریکه انگار متوجه امدنش نشده بودم به اشپزخانه رفتم یک لیوان اب خوردم و سپس چرخیدم و هینی کشیدم و گفتم
تو اومدی؟
مکثی کردم و گفتم
ترسیدم .
نگاهم کرد و گفت
علیک سلام
کمی نگاهش کردم و گفتم
اونیکه از در میاد تو سلام میکنه یا اونیکه تو خونه بوده؟
امیر نگاهش را از من گرفت و من گفتم
امروز اعظم خانم یکم بهم اشپزی یاد داد به حالت تمسخر گفتم
از دوربین منزل خود را نگریستی ؟
از داخل جیبش فندک و سیگارش را اورد یک نخ از ان را روشن کرد و گفت
نه نگاه نمیکردم. ذهنم درگیر یه کاری که کردم بود.
کنجکاو شدم و گفتم
چی کار کردی؟
کمی چپ چپ نگاهم کردو گفت
بزرگترین غلط زندگیمو کردم تورو گرفتم. داشتم به این فکر میکردم.
پوزخندی زدم و دوباره به اتاق کارم بازگشتم.
کمی بعدصدای زنگ ایفن امد. و بعد از ان امیر در را باز کرد و گفت
بلند شو بیا بیرون مامان بابام اومدن.
برخاستم از اتاق خارج شدم. عمو علی و عمه هم در را گشودند و.داخل امدند.
با انها سلام و احوالپرسی کردم و کنارشان نشستم. امیر به اشپزخانه رفت من هم برخاستم وارد اشپزخانه شدم و گفتم
تو بشین من پذیرایی میکنم.
بی انکه حرفی بزند اشپزخانه را ترک کرد.
عمو علی گفت
مگه نگفتی دیگه سیگار نمیکشی باز که زیر سیگاریت پر شده؟
یکم فکرم بهم ریخته ست بابا چشم نمیکشم.
چرا فکرت باید بهم ریخته باشه؟ تازه عروس و دامادید خوش بگزرونید باهم. باهم کل کل نکنید
نه با فروغ که خدارو شکر مشکلی ندارم. تو محل کار یکم گرفتارم
درست میشه پسرم غصه نخور.
عمه با لبخند رو به من گفت
تو خوبی ؟
لبخند زدم و گفتم
خدارو شکر .
عمه رو به امیر گفت
استخرو پر کردی؟
امیر دستی برگردنش کشیدو گفت
اره ولی هنوز استفاده نکردیم.
الان می امدم بالا دیدم که خروجی ابش رو به باغچه انگار بازه
نه باز نیست اون واسه تصفیه ابه زیاد ازش اب نمیره .
رو به من گفت
موافقی فردا بیام باهم بریم شنا کنیم؟
لبهایم را بهم فشردم. من با این بدن کبود چطور جلوی عمه بروم.
امیر به دادم رسیدو گفت
هنوز بخیه هاش جوش نخورده
#پارت293
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه با ناراحتی گفت
ای بابا چقدر دیگه طول میکشه خوب بشه
امیر که مشخص بود حوصله ندارد شانه بالا داو گفت
نمیدونم.
عمو علی گفت
امیر جان ،به یکی از این بچه ها بگو برن دم در غذارو تحویل بگیرن
امیر سرش را بالا اوردو گفت
غذا؟
با مادرت گفتیم بیاییم پیش. شما . از بیرون شام سفارش دادم اوردن
چرا شما؟ من خودم میگرفتم
فرقی نداره که
مگه من میام خونه شما غذامو میارم بابا؟
من که بچه تو نیستم تو بچه منی
امیر برخاست از خانه خارج شد . کمی بعد با مشمای غذا به اشپزخانه رفت برخاستم به دنبال اوراهی شدم و گفتم
تو برو بشین من میز و میچینم.
میز را چیدم و همه را فراخواندم. امیر کنارم نشست . همه مشغول خوردن شدیم امیر یک تکه از جوجه اش را خورد عمه گفت
بخور دیگه پسرم
من باید یکم وزنم و بیارم پایین گفتم که بهتون
حالا مسابقه کجا هست؟
گرجستان.
عمه رو به من گفت
باهم میرید؟
امیر سرتایید تکان داد. عمه گفت
امیر تو خیلی به هم ریخته ایی مامان چی شده؟
گفتم که کارهام یکم بهم ریخته
اینقدر فکر و خیال نکن. شمال بهتون خوش گذشت؟
اره خوب بود .
سپس برخاست و گفت
من میرم یه سر به بچه ها بزنم.
برخاست و از خانه خارج شد. به محض رفتنش عمه گفت
چشه؟ واقعا مشکل کاریه؟
نمیدونم عمه به من نمیگه
چرا نمیگه؟ تو زنشی باید همه چیز و بهت بگه
کمی سکوت کردو گفت
چند وقت اینجوریه؟
نمیدونم صبح که میرفت خیلی خوب بود.
نهار اومد
عمو علی به تشر گفت
ول کن دیگه خانم . این دختر از کجا بدونه؟ ازش میپرسی این حرف بزنه اون میگه چرا گفتی.امیر بچه که نیست
#پارت294
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نیمساعتی گذشت که امیر بازگشت . به اشپزخانه رفت و با چند عدد چای امد. سینی را مقابلمان نهاد عمه گفت
چی شد فروغ فکرهاتو کردی؟
متعجب گفتم
در مورد چی؟
سالگرد بابات میای باهم غذا درست کنیم؟
کمی فکر کردم و گفتم
اگر نیام ناراحت میشی عمه؟
عمه که مشخص بود ناراحت است گفت
نه چرا ناراحت بشم؟
سکوت کردم کمی بعد عمه گفت
چرا نمیای؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
اگر ناراحت میشی میام
عمه بحث را ادامه نداد. کمی بعد برخاستند و خانه مارا ترک کردند. امیر کتش را در اورد روی کاناپه تکی انداخت و سپس روی سه نفره دراز کشید. کمی به او نگاه کردم و گفتم
اینجا میخوابی؟
ساعد دستش را روی چشمهایش گذاشت و گفت
هیچی نگو فروغ. سرم درد میکنه
کمی به او نگاه کردم به اتاق خواب رفتم. دو پتو اوردم روی امیر انداختم و خودم روی دونفره دراز کشیدم. دیدن حالش کلافه م میکرد. این که چیزی نمیگفت سردرگمم کرده بود نمیدانستم تکلیف چیست.
خستگی و فشار مشکلات باعث شد من هم بخوابم. صبح با صدای الارم گوشی او بیدار شدم. خودم را بخواب زدم امیر برخاست از زیر پتو مخعیانه تحت نطر داشتمش. به اتاق خواب رفت . لباس ورزشی هایش را پوشید و ارام ارام به طرف در رو به زیر زمین رفت.
از رفتنش که مطمئن شدم نشستم . چرا منو بیدار نکرد؟ جمله دیشبش یادم امد
بزرگترین غلط زندگیمو کردم تورو گرفتم.
برخاستم دست و رویم را شستم و به طبقه پایین رفتم روی تردمیل در حال دویدن بود.پشتش رفتم و گفتم
امیر
تردمیل را متوقف کرد به طرفم چرخیدو گفت
چیه؟
مظلومانه گفتم
سلام.
کمی مکث کردم و گفتم
چرا منو بیدار نکردی؟
نفس پرصدایی کشیدو گفت
میخواستم تنها باشم.
الان مزاحمم ؟ میخوای برم؟
نه . حالا که بیدارشدی و اومدی شروع کن دور سالن بدو
گفته امیر را اطاعت کردم مثل روزهای قبل تن به تمرین کردن بامن نمیداد.
بالاخره گرم کردن تمام شد. نزد اویی که داشت وزنه میزد رفتم و گفتم
الان چی کار کنم؟
همون مشتی که بهت یاد داده بودم و جلو کیسه بزن
اخه قرار بود امروز باهم تمرین کنیم.
باهم تمرین کردن باشه واسه یه روز دیگه
کمی به او نگاه کردم و گفتم
چرا؟
از وزنه زدن دست کشیدو با اخم گفت
میخوای با من تمرین کنی؟
سرتایید تکان دادم. امیر گفت
نق نق نمیکنی که ای دستم و ای کمرم و افتادم و این حرفها؟
نه هیچی نمیگم .
برخاست و گفت
وایسا
گفته اش را اطاعت کردم. مقابلم ایستاد اولین مشتش را خواست به سرشانه م بزند . مثل هرروز میخواست هلم دهد. اما من با گاردم رد کردم.
مثل معمول همیشه قرتر بود من بزنم اما امیر فقط دفاع کند اینقدر محکم دفاع میکرد که از زدن بدتر بود. اینقدر دستم به گارد امیر خورده بود که انگشتانم انگار برای خودم نبود.
در زمان استراحت امیر به طرف یخچال رفت من هم نشستم و دستانم را ماساژ میدادم.
مقابلم ایستادو گفت
بلند شو.
برخاستم و او گفت
امروز یه تکنیک پا بهت اموزش میدم.
شروع به توضیح دادن کرد. تمام حواسم را جمع کرده بودم که زود یاد بگیرم.کمی که تمرین کردیم امیر گفت
استعدادت تو پا بیشتر از مشته
پا خوبه یا مشت؟
خوب پا ریسکش بالاست اگر فرز نباشی زود میزننت زمین ولی خوب قدرتشم بیشتره
کمی که تمرین کردیم. امیر گفت
برای امروز بسه