#پارت534
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به طرف او دست دراز کردم ریحانه دستش را روی بازوی من نهادو گفت
ایشون هم فروغ همسر امیر خان هستند؟
با تعجب ابرو بالا دادو گفت
خانم امیر سرداری هستی شما؟
سرتایید تکان دادم و او گفت
اصلا فکر شم نمیکردم امیر اقا با این فاصله سنی ازدواج کنه
با لبخند به او نگاه کردم ارام گفت
شماهم علاقه مند به ورزش هستید؟
لبخند عمیق تر شدو گفتم
علاقه که چه عرض کنم منو علاقه مند کردند
ریحانه با خنده گفت
فروغ هم مثل من و زن داداشت سمانه توسط شوهر مجبور به ورزش شدو کم کم علاقه پیداکرد.
من گفتم
شما ورزش نمیکنید؟
من مربی شنا هستم. یوگا هم کار میکنم.
ان روز به جای تمرین کردن با ریحانه و ارام صحبت کردیم. اول دلواپس اینکه بروم سراغ تمرینم بودم . اما کمی بعد بیخیال شدم. امیر از کجا میخواست بفهمد که من در باشگاه چه کردم؟ امروز هم که با خودش کلی تمرین سخت انجام داده بودم.
با ان دو صحبت میکردم و از این صحبتهایم لذت میبردم ارام دختری زیرک و باهوش بود.
ساعت باشگاه تمام شدو من از انجا خارج شدم اتومبیل مصطفی در انتظارم بود. مصطفی از ان پیاده شدو به طرفم امد. میدانستم که به خاطر ضبط صدا یی که در ماشین وجود دارد پیاده شده تا از من راجع به ارام بپرسد. اطرافم را نگاه کردم خوشبختانه خبری از امیر نبود خودش هم گفته بود که ظهر ممکن است دنبالم نیاید.
مصطفی مقابلم ایستادو گفت
سلام
سلام اقا مصطفی خوب هستید؟
ممنون. ببخشید شمارو تو زحمت انداختم.
خواهش میکنم . من باهاش حرف زدم به نظرم دختر خوبیه.
شروع کردم با هرچه اب و تابی که بلد بودم از ارام تعریف کردم همچنان که سرگرم صحبت بودم و نیشم هم تا بنا گوشم باز بود اتومبیل امیر را دیدم که کنار ماشین مصطفی پارک کرد.
وسط جمله بودم که ناخواسته ساکت شدم. یاد حرف دیشب امیر افتادم این اخرین باریه که از حرف گوش ندادنت گذشت میکنم.
نور افتاب اجازه نمیداد امیر را ببینم. زیر لب رو به مصطفی گفتم
امیر اومد با اجازتون .
به طرف ماشین امیر حرکت کردم در را باز کردم و سوار شدم بی انکه نگاهش کنم گفتم
سلام
با صدایی که مشخص بود خشمش را فرو میخورد گفت
زهرمارو سلام.
ماشین را به حرکت در اورد از اینه مصطفی را هم دیدم که پشت ما می اید. سکوتش از همه چیز وحشتناک تر بود.
به طرفش چرخیدم وگفتم
جواب سلام منو با زهر مار میدی؟
نگاه خشمگینش رو به جلو بود و پاسخی به من نداد. در ذهنم بدنبال اماده کردن جواب برای او بودم.
#پارت535
خانه کاغذی🪴🪴🪴
همینجا در خیابان بهترین فرصت برای ارام کردن او بود برای همین گفتم
چون با مصطفی حرف میزدم ناراحت شدی؟
مصطفی رو من اندازه چشمام قبولش دارم.
پس اینطور که معلومه به من اعتماد نداری اره؟
نگاهش سراسر تهدید شدو گفت
فروغ دهنتو ببند من چندروز دیگه مسابقه دارم سعی دارم خودمو بدور از تنش نگه دارم.
اره دیگه منظورت همینه. ناراحتی چرا من با مصطفی حرف زدم . اما به اون اعتماد داری این وسط منم که قابل اعتماد نیستم اونم چون یه غلطی کردم و تو متوجه شدی . منو تا سر حد مرگ زدی بردی انداختی جلوی سگت اگر مامانت نیامده بود و من اونجا بهوش امده بودم الان سکته کرده بودم و اون دنیا بودم. بازم دلت خنک نشد اومدی یه حرفی رو بهانه کردی و منو با کمربند زدی ....
کلامم را بریدو گفت
خفه نمیشی نه؟
الان حق داری به من اعتماد نکنی
مقابل خانه ماشینش را پارک کرد و خاموش نمود . سرجایم نشسته بودم. نیمه نگاهی به من انداخت و گفت
پیاده شو
از رفتن به خانه ان هم با او به شدت میترسیدم. مخفیانه نگاهش کردم . و او گفت
تشریف ببر پایین .
به دنبال مکث من گفت
باز مثل روانی ها داری پاهاتو میلرزونی؟
تکانی خوردم. صاف نشستم و سپس گفتم
میری باشگاه؟
اول میخوام یکم باهات حرف بزنم بعد برم.
نمیدانم چرا ناخواسته خندیدم نفس پرصدایی کشیدو گفت
بایدهم بخندی و مسخره کنی. چون من عملا شدم یه طبل تو خالی که فقط سرو صدا دارم. داد میزنم گلوی خودمو پاره میکنم. حرف میزنم تهدید میکنم اما تو یه الف بچه....
نه من قصدم مسخره کردن نبود . گفتی میخوام باهات حرف بزنم برام سوال پیش اومد که واقعا میخوای باهام حرف بزنی؟
برو پایین فروغ داری رو اعصابم راه میری.
خوب اگر میخوای حرف بزنی همینجا بزن. بعد هم برو باشگاه
صدای تق و تق به شیشه ماشین باعث شد نگاهم را بچرخانم با دیدن سینا انگار بهت زده شدم. امیر گفت
میری پایین یا نه؟
نگاهم را به امیر گرداندم و گفتم
این اینجا چی میخواد.
در را باز کردم از ماشین پیاده شدم. امیر هم پیاده شد سینا رو به من گفت
سلام.
نگاهم را از او گرداندم. امیر به سمت ما امدو گفت
برید بالا
سپس در خانه را باز کرد.لای در ایستادم و رو به سیناگفتم
تو حق نداری بیای بالا
امیر بازویم را گرفت مرا به داخل کشاندو گفت
جلوی دفتر باهم بحث نکنید.
به دنبال کشش او گفتم
اینو حق نداری راه بدی داخل
سینا جلو امد وارد خانه شدو گفت
واسه چی؟
امروز در نمازجمعه نصر کسی را دیدم که میگفت:(با خود گوشی همراه نیاوردم، تا اگر قسمت شد و انفجاری رخ داد گمنام باشم....)
#امیرحسین 🌱
#نماز_جمعه_نصر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خبرنگار اسکاینیوز: در حملهٔ موشکیِ ایران چیزهایی دیدم که در تمام عمرم ندیده بودم!
#سید_حسن_نصرالله #جمعه_نصر #وعده_صادق۲
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️کار درخشان نیروهای مسلح ما...
📌یک کار کاملاً قانونی و مشروع بود
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
عبدالله گنجی: اخبار مربوط به ترور سردار قاآنی بخشی از یک عملیات روانی بزرگ بعد از خطبۀ نصر است و با قاطعیت قابل تکذیب است.
#سید_حسن_نصرالله #جمعه_نصر #وعده_صادق۲
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#کارگاه_تفکر۱
❤️ فقط قلبهای تمیز و افکار پاک قادرند به کشفهای بزرگتر و عمیقتری از حقایق عالم دست پیدا کنند!
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی از شجاعت رهبر ایران
✅ به این میگن شجاعت👆
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت365
با فریاد اغشته به تهدید ادامه داد
خفه شو میام خونه دندونهاتو تودهنت خورد میکنم ها، توچرا حرف دهنتو نمیفهمی؟
در پی سکوت من ادامه داد
این حرف و یه بار دیگه هم زدی بهت گفتم، خفه شو دوباره تکرارش کردی یه تو دهنی محکم بخوری دیگه نمیگی
شهرام گوشی را از دستم گرفت و گفت
چته فرهاد؟
سپس گوشی را سرجایش نهاد وگفت
قطع کرد.
اون اجازه بده من با شما بیام بیرون؟ فرهاد به خودشم شک داره
شهرام روی کاناپه لمیدو گفت
داره میاد خونه؟
کمی مضطرب شدم وگفتم
فکر نکنم، الان ساعت یازدهه، اون دو میاد.
گوشی اش را در آورد شماره فرهاد را گرفت وگفت
جواب نمیده. تو شمارشو بگیر
گوشی ام را برداشتم شماره اش را گرفتم وگفتم جواب نمیده
حرف خیلی زشتی بهش زدی
چی گفتم؟
تو ناموس اونی، بهش میگی اگه آبروی منو ببر، یکم مراقب حرفهات باش
آخه همش میگه تو با حرفهات آبروی منو میبری، من میگم یه جور زندگی کن که من نتونم حرفی بزنم توآبروت بره.
شهرام خندیدوگفت
یه خورده زبونتو کوتاه کن.
با بی تفاوتی تکیه دادم وگفتم
اون بخودش هم شک داره
اون خودش از من خواست که بیام اینجا با تو صحبت کنم.
هاج و واج به شهرام نگاه کردم وگفتم
یعنی الان میخواهید هر چی من گفتم بهش بگید؟
ابرویی بالا انداخت و گفت
اصلا اینکارو نمیکنم.تاحالا حرفی به من زدی که من برم به فرهاد بگم؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم
شماخیلی به من محبت دارید ازتون ممنونم
انجام وظیفه ست.
مدتی گذشت صدای ماشین فرهاد مضطربم کرد، در را باز کردو وارد خانه شد شهرام به پایش بلند شدو با او دست داد، نگاه چپ چپی به من انداخت . کمی به صورتش خیره ماندم وگفتم
چرا اونجوری نگاه میکنی؟
تو چرا اینقدر نفهمی؟
مثلا تو خودت خیلی فهمیده ایی؟
شهرام دست فرهاد را گرفت و گفت
بگیر بشین
فرهاد روی کاناپه لمید سیگارش را از جیبش در آوردو رو به من گفت
برو زیر سیگاری منو بیار.
شانه ایی بالا انداختم و گفتم
خودت برو
نگاه فرهاد عصبی شدو گفت
بلند شو برو اون زیر سیگاری منو بیار.
بلند گفتم
اعظم خانم میشه یه زیر سیگاری بیارید؟
اعظم خانم زیر سیگاری را مقابل فرهاد نهاد ، شهرام رو به فرهاد گفت
کارخونه رو تعطیل کردی؟
فرهاد سر مثبت تکان دادو گفت
ساعت چهار همه میرن تا پنجم.
همه ساکت شدیم، مدتی که گذشت شهرام برخاست و گفت
من دیگه باید برم
برخاستن شهرام کمی مضطربم کردو گفتم
چرا میخواهید برید؟
باید برم دنبال ریتا الان مدرسه ش تعطیل میشه
شهرام خداحافظی کردو رفت. به محض خروج او فرهاد با نگاه تند و صدای بلندی گفت
دارم بهت هشدار میدم یعنی اگر یکبار دیگه این حرف و بزنی من میدونم و تو
نگاهی به اشپزخانه انداختم اعظم خانم هاج و واج به ما نگاه میکرد.
فرهاد ادامه داد
از اینکه من در مقابلت سکوت میکنم و مراعات حالتو میکنم سو استفاده نکن عسل.
با بی اهمیتی از مقابلش گذشتم و به اشپزخانه رفتم.
#پارت366
اعظم خانم مرا روی صندلی نشاندو آرام گفت
باهاش کل کل نکن.
از اینکه عصبی و ناراحت بود ته دلم راضی شده بود.
با صدای بلند گفت
یه لیوان چای برای من بیار
تکانی از جایم نخوردم اعظم خانم دستپاچه شدو گفت
الان میارم
فرهاد گفت
عسل پاشو یه لیوان چای بیار
همچنان ساکت و بی حرکت بودم، فرهاد برخاست و نزدیک آشپزخانه امدو گفت
بلند نمیشی؟
اعظم خانم سریع یک لیوان چای ریخت و روی اپن گذاشت و گفت
بیا پسرم اینم چای
نگاه عصبی فرهاد قلبم را میلرزاند، سعی کردم برخودم مسلط باشم. برای همین گفتم
مگه چای نمیخوای روبروته.
همچنان به من خیره بود، با کلافگی گفتم
چیه عین عزراییل وایسادی بالا سرمن زل زدی به من؟
اخم کردو گفت
خفه شو حرف دهنتو بفهم.
برو اونطرف بشین نمیخوام ببینمت
فرهاد خیره به من سری تکان دادو گفت
اعظم خانم شما میتونی تشریف ببری تا بعد از پانزدهم فروردین.
اعظم خانم نگاه نگرانی به من انداخت ، پوزخندی زدم وگفتم
نگران من نباش اعظم خانم، من دیگه عادت دارم.
اعظم خانم لباسهایش را پوشیدو از خانه خارج شد، فرهاد وارد اشپزخانه شد در قابلمه را برداشت و گفت
پاشو غذارو بکش نهار بخوریم گرسنمه.
برخاستم و میز را چیدم، فرهاد کمی از غذایش راخوردو به حالت شوخی گفت
غذای خوشمزه اعظم خانم دیگه تموم شد از فردا باید غذا بی نمک و ته گرفته تورو بخوریم.
بدون اینکه حتی لبخندی بزنم نگاهش کردم وحرفی نزدم.
فرهاد خندیدو گفت
اخ اخ واسه مهمونی فردا چیکار کنیم؟
مگه قبلا ها که اقا شهرام میومد اینجا من غذا درست میکردم بد بود؟
مرجان کمکت نمیکرد؟
نخیر تنها خودم درست میکردم.
#پارت367
بعد از نهار برای رفتن به ارایشگاه و خرید میوه و آجیل از خانه خارج شدیم، داخل ارایشگاه بودم که گوشی ام زنگ خورد نگاهی به شماره انداختم ارسلان بود با اشتیاق صفحه را لمس کردم وگفتم
جانم
سلام حالت چطوره؟
سلام ،مرسی شماخوبی؟
ممنون
فردا چه ساعتی میای؟
سال تحویل ده صبحه من باید خونه بابا باشم، نهار میخورم راه میفتم مسیر برگشت از شمال خلوته غروب میرسیم اونجا پدر و مادر هلیا تهران زندگی میکنند شام هم اونجا دعوتیم.
لبخندم جمع شدو گفتم
پس کی میای خونه من؟
از شمال یکراست میام اونجا دیگه
یعنی شام نمیمونی؟
دوست دارم بمونم اما هلیا ناراحت میشه، روز اول سال تحویل دوست داره کنار پدر و مادرش باشه.
فکری کردم وگفتم
خوب برید اونجا پس فردا نهاربیا خونه من.
من سه چهار روز تهران میمونم به خاطر فامیلهای هلیا هر روزش هم معمولا شام ونهار دعوتمون میکنند.
حالا یه روز هم بیا خونه من
باشه حالا یه کاریش میکنم
حتما بیای ها
تلاشمومیکنم، اخه هلیا عمه و عمو وخاله زیاد داره من باید دیدن اونها برم، خانه عمه آرزو برم، بعد برگردم شمال خانه مریم و خاله دایی های خودمم برم.
با ناامیدی گفتم
یعنی یه وعده غذا نمیای خونه من
همه تلاشمو میکنم که بیام.ولی قول نمیدم.
بغض راه گلویم را بست ارسلان ادامه داد
کاری نداری؟
نه، خداحافظ
تلفن را قطع کردم ارایشگر کارش را ادامه میداد.ارسلان هم رفت و امد با من را دوست نداشت. والا خانه همه میخوای بری خوب منم خواهرتم ها، اما اون دوست داشت بیاد خانه من، نکنه هلیا از من خوشش نمیاد.
کارم تمام شدو از ارایشگاه خارج شدم فرهاد به درخت تکیه داده بود و سیگار میکشید.
سوار ماشین شدم، فرهاد هم نشست و گفت
ّ
چیه عسل ناراحتی؟
نه، من خوبم
سرم را به سمت خودش برگرداندو با دلواپسی گفت
چته؟ تو ارایشگاه چیزی بهت گفتند؟
اشک روی گونه م غلطیدو گفتم
نه
خوب چی شده؟
هیچی نشده
با کلافگی گفت
واسه چی داری گریه میکنی؟
ارسلان زنگ زده میگه فردا غروب میاد خونه ما شبش خونه مادر زنش دعوت داره.
خوب، این گریه داره؟
هرچی بهش میگم پس فردا بیا روزهای دیگه بیا ، به من میگه فامیلهای زنم زیادن اگر اونجا نرم ناراحت میشن
واسه این داری گریه میکنی؟
سکوت کردم، فرهادادامه داد
خوب راست میگه عسل جان، اون زنش بچه تهرانه سالی به بار میخواد بره خانه فامیلهاش.
ما سفر مشهدمون رو کنسل کردیم به خاطر اونها
تو کنسل کردی دیگه، اشکال نداره حالا یاد بگیر برنامتو به خاطر کسی بهم نزنی.اون بلیط ها رو من با سختی پیدا کردم، وقتی تو گفتی ارسلان میخواد بیاد من کنسلش کردم، دیگه هم بلیط گیرمون نمیاد.الان عیده ، شلوغه.
سپس حرکت کردوگفت
اما اگر تو بخوای حاضرم با ماشین خودمون ببرمت.
در پی سکوت من ادامه داد
ناراحت نباش بیست روز دیگه تولدته دعوتش میکنیم میاد. به اونم حق بده.
صبح شد با صدای فرهاد برخاستم.
بلندشو تنبل ، ما اولین سال تحویلمونه ها
برخاستم ، خودم را مرتب کردم ، هفت سین کوچکی چیده بودم. تلویزیون را روشن کردم، فرهاد کنارم نشست و گفت
توی این سال نو، بیا به هم قول بدیم باهم مهربون باشیم.
فکری کردم وگفتم
اگر تو خودت به خودت قول بدی هم کافیه.
فرهاد خندیدو گفت
باشه، من خودم به خودم قول میدم.
باصدای اشنای اهنگ ...
#پارت368
شنایی که هرسال موقع تحویل سال نو مینواختند فرهاد پیشانی ام را بوسید و گفت
خیلی دوستت دارم.
خیره به چشمانش ماندم، اهی کشیدو گفت
تومنو دوست نداری؟
همچنان به چشمانش خیره ماندم، خودم هم مردد بودم، دستم را گرفت وگفت
میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
چه خواهشی؟
منو بابت همه خطاها و اشتباهاتم ببخشی
سرم را پایین انداختم، فرهاد ادامه داد
یه کارهایی تو کردی یه اشتباهایی من کردم ، بیا همرو فراموش کنیم و همدیگرو ببخشیم.
مثلا من چیکار کردم که تو میخوای الان منو ببخشی؟
باشه، من کلا مقصر بودم، تو منو ببخش.
نگاهی به تلویزیون انداختم مجری در رابطه با دید و بازدید عید صحبت میکرد.
اهی کشیدم وگفتم
ما هیچ جارو نداریم که بریم. اقا شهرام اینها کجان؟
اهی کشیدو گفت
احتمالا خانه مادر مرجانه دیگه.
در پی سکوت من با لبخند گفت
الان تنهاییم، ولی میتونیم چهار پنج تا بچه بیاریم، چند سال دیگه تنها نباشیم.
خندیدم وگفتم
چهار پنج تا؟
اره دیگه فکر کن من الان یه عالمه خواهر برادر داشتم، میرفتیم خونه هاشون.
اهی کشیدم و با خودم گفتم مثلا منم خواهر برادر دارم.
اولین روز سال تحویله یکم بخند.
لبخندی زدم، فرهاد برخاست و گفت
پاشو بریم دوچرخه سواری کنیم.
برخاستم و بدنبال او به حیاط رفتم. کمی دوچرخه سواری کردیم بعد از صرف نهار فرهاد روی کاناپه ها دراز کشید خیره به ساعت بودم.انتظار ارسلان را میکشیدم.ساعت هفت شب بود با صدای ایفن سراسیمه به سراغ فرهاد رفتم وگفتم
بلند شو زنگ میزنند.
فرهاد از جایش پریدو گفت
ترسیدم
پاشو درو باز کن.
برخاست و در را گشود سراسر سفید پوشیده بودم ، موهایم دورم ریخته بود، از ارسلان خجالت میکشیدم برای همین شال آبی رنگی روی سرم انداختم، و به سمت در خانه رفتم.
ارسلان و هلیا و نیما را دیدم که به سمت ما می امدند، لبخند روی لبهایم بود نزدیک شدند، با هلیا روبوسی کردم و سال نو را به اوتبریک گفتم، ارسلان وارد خانه شد به سمت من دست دراز کرد، با او دست دادم و به اوهم تبریک گفتم.
دور هم نشستیم وسایل پذیرایی را چیدم ومن هم نشستم، هلیا گفت
تو راه که می امدیم به ارسلان گفتم زنگ بزنه خونه باشید.
فرهاد با لبخند گفت
از صبحه عسل منتظرتونه.
ارسلان چایش را خوردو گفت
من هر سال داریم میام خونتون ولی فرهاد .....
#پارت536
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به طرف امیر چرخیدم و گفتم
یعنی من هیچ ارزشی برات ندارم؟ دارم میگم اینو تو خونه راه نده
چشمان امیر باریک شدو گفت
من واسه تو ارزش دارم فروغ؟ چند بار تاحالا بهت گفتم با مصطفی حرف نزن. الان داشتی جلوی باشگاه چیکار میکردی؟
همه چیز و حق نداری باهم قاطی کنی
کلید اسانسور را زدو گفت
بیا بریم بالا
به طرف سینا چرخیدم و گفتم
برو بیرون اینجا چی میخوای؟
من برادر تو هستم ....
برادرم نبودی اونروزی که منو اوردی انداختی خونه امیر؟
جای بدی مگه انداختمت. یه نگاه به وضع و اوضاع الانت بنداز. لباسهاتو نگاه کن ماشینی که الان ازش پیاده شدی رو دیدی ؟ الان مگه جات بده؟
تو شخصیت و غرورت کجا رفته سینا؟ خجالت نمیکشی این حرفهارو میزنی؟
برو خداتو شکر کن که بهترین شوهر گیرت امده....
برو بیرون سینا نمیخوام ببینمت. از زندگی من گورتو گم کن. فکر کن خواهری یه اسم فروغ نداری
باشه تو خواهر من نباش من با پسر عمه م کار دارم.
سپس اوهم سوار اسانسور شد. امیر دستم را کشید مرا هم سوار کرد. وارد خانه که شدیم رو به امیر گفتم
وقتی یهت میگم من تو زندگی تو هیچ اختیاری ندارم واسه همینه دیگه. دارم بهت میگم اینو اینجا راه نده اما تو اهمیت نمیدی و اوردیش تو خونه
این الان تلافی حرف گوش نکردنته فروغ. دیشب کلی باهم حرف زدیم رفتی به مامان من اون مسئله رو گفتی سرشب هم داشتی تو ماشین با مصطفی حرف میزدی بهت گفتم حرف گوش بده . دوباره امروز وایسادی داری با مصطفی حرف میزنی. بعد هم میخندی . مگه تو حرف گوش میدی ؟ منم حرفتو گوش نمیدم ببینی خوبه؟
از امیر رو گرداندم و رو به سینا گفتم
به قول عمو علی چی میخوای زالو؟
#پارت537
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سینا با اخم گفت
زالو؟
یاد روزی افتاددم که سینا مرا به خانه امیر اورد . تو دهنی ایی که سینا در ماشین به من زد را امیر خیلی بد با او تلافی کرد. فکری به ذهنم خطور کرد الان شری اساسی بر پا میکنم تا امیر سینا را از خانه بیرون بیاندازد. دست برکمرم زدم و گفتم
اره زالو. اینقدر که تو بیشخصیتی دست گدائیتو به سمت امیر دراز کردی و ازش پول گرفتی عمو علی دیشب داشت سرکوفت وجود نحس تو رو به عمه میزد که بچه داداشهات مثل زالو افتادن به جون امیر....
امیر بازویم را گرفت مرا به طرف اتاق خواب کشاند داخل برد در را بست و با عصبانیت گفت
اگر دنبال اینی که سینا رو تحریک کنی یه حرفی به تو بزنه من از خانه بیرونش کنم شاید به خواسته ت برسی ولی بعدش اون روی سگ منو یه بار دیگه میبینی.
اشک در چشمانم حدقه زدو گفتم
هرکار دلت میخواد بکن فقط اونو بندازش بیرون
اولا اون مهمان خانه منه...
اهان اینو بگو . بگو خونه خودمه تو دخالت نکن
نگاهش را با کلافگی از من گرداندو گفت
مهمان خونه ماست در ثانی اومده دم دفتر به پرسنل من گفته من برادر خانم امیرم. من دارم میرم یه هفته نیستم . وقتی من نباشم اگر بره ابرو ریزی کنه چه خاکی به سرم بریزم چندرغاز پول میخواد می اندازم جلوش گورشو گم میکنه میره
میره چند وقت بعد دوباره میاد.
میگی چیکارش کنم؟
پرتش کن بیرون.
سرتاسفی تکان دادو گفت
فردا و پس فردا که من نیستم اگر بره دفتر یه حرفی بزنه....
به اسد بسپر اگر اومد دفتر بندازش بیرون
چرا نمیفهمی ؟ اگر گردن کلفت بود الان میزدمش دیگه جرات نکنه از سر این خیابون رد بشه. اگر کسی نمیدونست برادر تو اِ باز میشد یه کاریش کنم برای من خیلی زشته که....
من این حرفها حالیم نمیشه اینو پرتش کن بیرون
این یه گره اییه که با دست باز میشه چرا با دندون....
سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم
بیرونش کن
حالا که نمیفهمی پس تو کار من دخالت نکن . یه گوشه ساکت بشین ....
واسه چی اوردیش بالا ؟ همون پایین مشکلتو باهاش حل میکردی؟
میگم پیش پرسنل من اومده میگه نمیخوای برادر زنت و ببری خونه ت ؟
مگه نگفتی داری میری باشگاه؟ پس چرا سراز دفتر ....
بچه ها بهم زنگ زدند گفتند بیا
#پارت538
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بیرونش کن امیر
تو دخالت نکن.
من همینجا تو اتاق میمونم برو حرفهاتو باهاش بزن بعد بندازش بیرون
امیر در را گشود و سپس از اتاق خارج شد.
صدای سینا امد که گفت
رفتم دم اون خونتون گفتن از اینجا رفتن
امیر گفت
اره اونجا رو فروختم
فروغ کو؟
فروغ و ولش کن الان چه کمکی از من ساخته ست؟
تو که در جریان کار من هستی خانه رو فروختم برم ترکیه یه نامردی اومد گفت بیا یه مدت ماشین خریدو فروش کنیم....
میدونم پول هاتو از دست دادی
شدم یه اس و پاس بیکار. میخواستم ببینم تو دفترت یه کاری چیزی داری دست و بال منم بند کنی؟
تو دفتر کاری که از دست تو بربیاد نه ندارم.
نظافت یا ابدارچی هم باشه مشکلی ندارم.
خون خونم را میخورد این بیشعور بی شخصیت باعث خجالت من بود. امیر گفت
من کادرم تکمیله
الان به نظرت من چیکار کنم؟
سابق تو اون شرکتی که کار میکردی...
از اونجا اومدم بیرون . تو اشپزخانه اش کار میکردم
تو اشپزخانه چیکار میکردی؟
کمک اشپز بودم.
یعنی اشپزی بلدی؟
یه حدودی اره بلدم.
برو یه ساندویچی جیگرکی چیزی واسه خودت راه بنداز
با چه پولی؟ کار کردن سرمایه میخواد.
اون خونه ایی که سمت خانی اباد با خانمت داری زندگی میکنی واسه خودتونه؟
اونجا رو خانمم رهن کرده.
همون اطراف من یه مغازه برات ردیف میکنم وسایل هم خودم میگیرم داخلش میزارم برو کار کن.
خدا از اقایی کمت نکنه
شماره کارتتم برام بفرست الان یه مقدار برات بزنم تا مغازه ت ردیف بشه دستت خالی نمونه .
صدای سینا نیامدو کمی بعد گفت
فرستادم
#پارت539
خانه کاغذی🪴🪴🪴
الان برات یه مقدار واریز میکنم . شماره اسدو برات میفرستم. از فردا با اسد بگردید یه مغازه برات پیدا کنید . گازو منقل و میزو صندلی و هرچی که فکر میکنی لازمه باهم بخرید و کار کن . اون مغازه به اسم خودت رهن میشه اما اسد مطابق پول رهن و وسیله هایی که خریداری شده ازت سفته میگیره .
واسه چی؟
چون من دارم هزینه میکنم که تو کار کنی نری دوروز دیگه بخوابی تا غروب و باز بیای سراغ من که مغازه صرف نکردو ضرر کردم جمعش کردم.
هردو ساکت شدند امیر کمی بعد گفت
بچه هارو میفرستم هرروز صبح ساعت ده باید مغازه ت باز باشه وگرنه سفته هات میره اجرا .
تا کی؟
تا هروقت که بتونی سرمایه اولیه رو به من بگردونی
بدنبال سکوت سینا گفت
من اهل باج دادن به دیگران نیستم. اونبار هم که زنگ زدی گفتی پول میخوام بهت دادم اما نگذاری رو حساب اینکه فروغ و اوردی خونه من ها. گفتی میخوام برم ترکیه کسب و کار راه بندازم منم بهت کمک کردم. چون اون سری نتونستی کارو کاسبی راه بندازی و پول و به باد دادی اینبار سفته میدی.
من نیامدم ازت قرض و وام بگیرم . من ازت کمک خواستم.
کمک رو چه حساب سینا؟ چون خواهرت زن منه؟ اون میشه باج. اگر اومدی از من باج بگیری بگو تا جوابتو بهت بدم. اما اگر کمک میخوای این کاریه که از دست من برات بر میاد .
سینا سکوت کرد و سپس گفت
من میخوام با فروغ حرف بزنم.
فروغ نمیخواد باهات حرف بزنه .
یه لحظه میشه برم تو اتاق ببینمش؟
نمیفهمی چی بهت میگم؟ دوست نداره ببینت.
تو دو دقیقه به من اجازه بده اگر گفت نمیخواد منو ببینه من میرم. یه چیزی میخوام بهش بگم.
هردو ساکت شدند کمی بعد سینا وارد اتاق خواب شد در را بست و گفت
فروغ
نگاهی سراسر خشم به او انداختم و گفتم
مرگ و فروغ
من نمیدونم چطوری اما یه کار میکنی شوهرت هوای منو داشته باشه والا بلایی سرت میارم که ...
برو گمشو بیرون
میخوای از گند کاریهای دوران مجردیت برای امیر بگم بندازمش به جونت؟
چی میخوای بهش بگی؟ اگر منظورت ماجرای اشکانه اون خودش همه چیزو میدونه
مگه فقط اشکانه؟
با اخم رو به او گفتم
پس چیه؟
من میتونم هرداستانی دلم بخواد الان بسازم و بهش بگم
برخاستم و گفتم
خاک برسرت کنند سینا. این حرف و بزنی....
میخوای الان برم بیرون بهش بگم اونروزها وقتی من خونه نبودم تو دوست پسرهاتو می اوردی توی خانه تااونوقت....
تو کی اینقدر بیشرف شدی؟ این حرف و بزنی امیر با من کاری نمیکنه اما جنازه تورو می اندازه روی زمین
میخوای امتحان کنم؟
نه نمیخوام امتحان کنی . چون از خجالت وضعیت زندگی تو دارم آب میشم. امیر همه چیزو راجع به اشکان میدونه . به خودت زحمت نده که بری از سر بهش بگی . این خزعبلاتی که تو ذهنته هم اگر به گوشش برسه زنده از زیر دستش....
من از خدامه که امیر یه چک به من بزنه اونوقته که میرم کلانتری و شکایت میکنم. پس اگر این زندگی شاهانه ت رو دوست داری کاری میکنی که منم بی نصیب نمونم.
همین الان برو هرکار دلت میخواد بکن.
🔴امام خامنه ای:
♦️«صبر» و «تقوا» موجب میشود دشمنان عنود با همهی کیدی که آماده کردهاند، در برابر شما هیچ غلطی نتوانند
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
✍️نتانیاهو خبر نداره ما
عملیات کربلا رو تا ۱۰رفتیم
و.....
وعده صادق که تازه ۲ ایم😂
#وعده_صادق۲
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
خواهرم معتقد بود که هیچ زنی لیاقت من رو نداره بهم میگفت داداش مراقب باش زنی که میگیری در حد و اندازت باشه و سرت کلاه نره دخترای امروزی خیلی پر مدعا و پر توقعاً حواست باشه گول نخوری
مامانم چند تا دختر پیدا کرد و با خواهرم کلی در موردشون مشورت کردم و بالاخره گفتم من اینا رو نمیخوام و زن زندگی نیستن دنبال کسی هستم که خودم بیارم تربیتش کنم و خودم بزرگش کنم تا هر موقع دلم خواست بتونم تو سرش بکوبم و بهش زور بگم تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
#پارت369
فرهاد کلامش را با خنده برید و گفت
شما هرسال من و شرمنده میکنید.
خدا بیامرزه عمو و زنعمو رو، هرسال بابا روز سوم عید باید میومد تهران. یه روز میموند و با عمو برمیگش شمال ولی تو و شهرام انگار با ما قهر بودید.
فرهاد خندیدو گفت
ایشالا امسال حتما میاییم.
تشریف بیارید منزل خودتونه.
همه ساکت شدند فرهاد گفت
تا کی تهران میمونید.
معمولا تا چهارم عید هستیم . فامیلهای هلیا زیادن باید همه جا بریم. روز پنجم عید برمیگردیم شمال.
ما برنامه داشتیم امسال سال تحویل مشهد باشیم، عسل خانم برنامه رو بهم زدو گفت حالا بعدا میریم، بلیطمون رو کنسل کردم احتمالا با ماشین خودمون بریم در نظر دارم برگشتمون رو از شمال برم، چند روز هم اونجا باشم.
بیا خونه ما
خانه شماهم میام اما به احتمال زیاد یه ویلا سمت تالش میخوام بخرم.
کجای تالش
نزدیک جنگل های گیسو یه همکاری دارم اونم کارخونه نساجی داره، یه ویلا داره گفت ببین اگر پسندیدی معامله کنیم.
پس بیا باهم بریم.
حتما
همه ساکت شدند ارسلان رو به من گفت
شنیدم نقاشی میکشی
لبخندی زدم وگفتم
بله
ببینم نقاشیاتو.
اتاق کارم را نشانش دادم وگفتم
اونجاست.
برخاست و گفت
هلیا پاشو بیا بریم ببینیم.
وارد اتاق نقاشی من شدیم ، ارسلان نقاشی هایم را نگاه کردو گفت
خودت کشیدی؟
سر تایید تکان دادم و گفتم استادم گفته میخواد باهام چهره کارکنه، چهره یاد بگیرم یه عکس سه نفره بهم بدید عکستون رو بکشم.
هلیا منظره پاییزم را نگاه کردو گفت
این چقدر قشنگه.
اگر خوشت اومده ببرش.
هلیا نگاهی به تابلو انداخت و گفت
واقعا؟
اره عزیزم ببر واسه خودت.
سپس روزنامه برداشتم و دور تابلو پیچیدم
هلیا صورتم را بوسید و گفت
ارسلان ، خواهر شوهر به این میگن ها، یادته یه بار مریم و مینا سریه قوری چه بلایی سرم اوردند.
ارسلان خندیدو گفت
اره یادمه خسیس ها چیکارت کردند.
هلیا بازوی مرا گرفت و گفت
گلی جون یه بار رفتم خانه مادر شوهرم یه قوری روی طاقچشون بود گفتم چقدر قشنگه، قوریه از اون عتیقه های قدیمی بود، باباگفت ور دار ببر مال خودت، مینا توپید به من چی چیو بردار ببر، مگه هرکی از هرچی خوشش بیاد باید ببره من لبخند زدم وگفتم نمیبرم، مینا رفت در گوش مریم یه چیزی زمزمه کردو اومد با مریم گریه منو در اوردند، لوسترمون قشنگه، فرشمون قشنگه، تابلوهامون قشنگه ، اینقدر گفتند تا من و ارسلان قهر کردیم اومدیم.
با لبخند به هلیا نگاه کردم گفتم
شمارمو بهت میدم هر عکسی خوشت اومد برام بفرست، برات نقاشیشو میکشم.
هلیا گوشی اش را از جیبش در اوردو گفت
من مزون دارم، توهم اگر از مدل لباسی خوشت اومد بگو برات بدوزم.
شماره م را گفتم هلیا تک زنگی به من زد. ارام به ارسلان گفتم
بابابا صحبت کردی؟
نگاهی به من انداخت فکری کرد سرش را به زیر انداخت و گفت
نه هنوز فرصت نشده.
از نگاه ارسلان، دروغ را میخواندم.
روبه هلیا گفت
مامانتینا منتظرن ها نریم؟
ملتمسانه گفتم
تورو خدا تو این چند روزی که تهرانید یه برنامه بزارید از نهار یا شام بیایید خانه ما.
هلیا اهی کشیدو گفت
همینم دزدکی اومدیم.
متعجب به هلیا نگاه کردم و سپس نگاهم را چرخاندم ارسلان ابرویی بابا انداخت و با اخم گفت
هلیا نیما کجاست؟الان میره یه خرابکاری میکنه ها
نه پیش اقا فرهاد بود. ارسلان رو به من گفت
تو مشهدتو برو تو عید نمیشه بعد از عید حتما میاییم، قول میدم.
صدای زنگ تلفنش بلند شد نگاهی به شماره انداخت ان را سایلنت کردو در جیبش نهاد هلیا گفت
کی بود؟
بابامه.
هلیا ابرویی بالا دادو گفت
بیا بریم ارسلان دیر میشه.
از اتاق خارج شدند فرهاد نیما را در اغوش گرفته بود و با او بازی میکرد.ارسلان کتش را برداشت و گفت
فرهاد جان با اجازه ت ما داریم میریم کاری نداری؟
#پارت370
شما که تازه اومدید
پدر مادر هلیا منتظرن باید بریم.
ولی این اومدن نبودها دوباره باید بیای
چشم حتما
بیستم فروردین تولد عسله میخوام یه جشن براش بگیرم از الان دارم بهت میگم که بهانه نتراشی و حتما بیای
چشم میاییم.
بعد از رفتن ارسلان و هلیا خوشحال و شادمان روی کاناپه ها نشستم فرهاد نزدیکم امدو گفت
فامیلهات اومدند شاد شدی اره؟
خندیدم وگفتم
ولی حیف زود رفتند.
اشکال نداره، به شهرام اس دادم خونشونند، پاشو حاضر شو بریم اونجا و بعدهم اگر دوست داشتی بریم مشهد .
لباس پوشیدم و به خانه مرجان رفتیم، حال و هوای عید در خانه انها بیشتر از ما بود.
با مرجان و ریتا روبوسی کردم و دور هم نشستیم ، فرهاد گفت ما داریم میریم مشهد،،مرجان با ذوق گفت
بلیط رزو کردی؟
بلیطمونو عسل به خاطر ارسلان کنسل کرد، با ماشین خودمون میریم.
وای خوشبحالتون.
خوب شماهم بیایید
مرجان نگاهی به شهرام انداخت و گفت
بریم؟
شهرام سرش را به علامت ندانستن تکان دادو گفت
من حرفی ندارم، اگر دوست دارید بریم.
مرجان رو به ریتا گفت
دوست داری بریم؟
فرهاد گفت
البته از اونطرف هم میریم شمال، ما باید یه سر خونه ارسلان بریم بازدید پس بدهیم و من یه کاری سمت تالش دارم.
ریتا با ذوق گفت
اخ جون.شمال.
شهرام گفت
بایه ماشین بریم راحت تر نیستیم؟ راه طولانیه یکم من رانندگی میکنم یکم فرهاد.
همه موافق بودند، شهرام گفت
امشب بخوابیم صبح راه بیفتیم
مرجان با کلافگی گفت
اه..... شهرام مثل بابا بزرگها میمونه، میگه خطرناکه مثلا
#پارت371
شهرام با خنده گفت
بابا بزرگ اون داداشاتن.
توبشین عقب منو فرهاد رانندگی میکنیم.
اخه جوجه تو راننده جاده ایی؟
مرجان که کفری شده بود گفت
پس من راننده کجام؟
فرهاد دستش را دور گردنم انداخت و گفت
بیست روز دیگه خانمم هجده و فوت میکنه و براش ماشین میخرم بهتون میگم راننده کیه.
ساعت ده شب بود که راه افتادیم. فرهاد پشت فرمان نشسته بودو شهرام هم کنارش. ریتا خوابش برده بود مرجان ارام در گوشم گفت
یه سوال ازت بپرسم؟
جانم
تواون دفتر خاطرات چی نوشته شده بود؟
میدونی که
شهرام به من گفت مادر عسل صیغه عمو بوده، عسل و حامله میشه، اما عمو بچه رو نمیخواسته مادرش هم میگه بچه رو انداختم و با احمد اقا ازدواج میکنه میره تبریز عسل و زایمان میکنه
اهی کشیدم وگفتم
اره همین بود.
تو عمو بهجت و دیدی؟
اره
وقتی فهمید تو دخترشی چیکار کرد؟
اون میدونست، ننه طوبا بهش گفته بود.
وقتی روبرو شدید چی بهت گفت
چیز خاصی نگفت، بیشتر با فرهاد حرف زد به من گفت دوازده هکتار باغ زدم به نامت سندش دست عمه آرزوإ
همین؟
اره، نمیدونی مسیرمون چند ساعتهتو ماشین نشستن من و کلافه میکنه.
مرجان فکری کردوگفت
دم دمای صبح میرسیم.
خوشبختانه بحث را عوض کردم و مرجان ادامه سوالاتش را نپرسید.
به سمنان که رسیدیم شهرام مقابل یک هتل ایستادو گفت
چه عجله ایی برای رفتن دارید بریم هتل شب بخوابیم نه و ده صبح راه بیفتیم حرکت کنیم.
همه از ماشین پیاده شدیم ،فرهادو شهرام و ریتا جلوتر میرفتند، من و مرجان بدنبال انها میرفتیم.
فرهاد و شهرام وارد هتل شدند، صدای اقایی مارا به ان سمت گرداند خانم
هردو به سمتش چرخیدیم
گوشی من در دستش بود و گفت
این مال شماست؟
بله، گوشی منه
با چشمان هیزی به من خیره ماند و گفت تو پارکینگ از دستتون افتاد.
گوشی را از دستش گرفتم وگفتم
ممنون
وارد هتل شدیم، مرجان ارام گفت
چه چندشی بودها
باحالت مشمئزی گفتم
دیدی چجوری نگام میکرد
شانس آورد فرهاد ندید وگرنه حالشو اساسی میگرفت.
کجا گوشی من افتاد؟
احتمالا موقع پیاده شدن
یعنی اونهمه راه که ما پیاده اومدیم دنبالمون بود؟
من تو پارکینگ این پسره رو دیدم ماشینش و دوتا اونطرف تر ما گذاشته بود، داشت به تو نگاه میکرد،،احتمالا با خودش فکر کرده فرهاد شوهر ریتاست چون با اون راه میومد.
نگاه مضطربی به فرهاد انداختم و روسری ام را چک کردم که موهایم معلوم نباشد، سپس بانگرانی گفتم
وای مرجان وایساده اونجا داره مارو نگاه میکنه.
چرا ترسیدی ؟توکه کاری نکردی.
الان فرهاد سگ میشه، مسافرتمون کوفتمون میشه.
گوشی در دستم لرزید صفحه را نگاه کردم شماره ناشناسی پیام داده بود
سلام
دستانم شروع به لرزیدن کردو گفتم
شمارمو برداشته.
مگه تو گوشیت رمز نداره؟
نه
خوب چرا؟
چیکار کنیم؟ فرهاد اگه این اس ام اس و ببینه تا من بی گناهیم ثابت شه منو میکشه.
گوشیتو بده به من، پیش من باشه تو برو بگیر بخواب.
نه ، اگر سراغ گوشیموگرفت چی؟
نمیگیره ، الان مست خوابه
فردا پس فردارو چیکار کنم؟
من بهش پیام میدم که شوهر دارم فردا هم بلاکش کن.
نه، سر قضیه دانشگاه هم بلاک کرده بودم دیگه.
شهرام نزدیکمان آمدو گفت
بریم بالا.یه واحد دوخوابه گرفتیم همه کنار هم باشیم.
فرهاد نزدیکمان امدوگفت
بریم دیگه ریتا تو پله ها نشسته خوابش میاد.
وارد اتاقمان شدیم جای قشنگی بود یکدست مبلمان هفت نفره و یک تلویزیون کوچک در پذیراییش داشت ، و انتهای سالن دو اتاق خواب بود فرهاد به اتاق خواب رفت از داخل کیفی که من مقداری لباس برداشته بودم شلوارکش را در اوردو گفت
چته عسل؟
مضطرب به اوخیره ماندم وگفتم
تو پارکینگ گوشیم از دستم افتاده بود. نزدیک در هتل یه اقایی صدامون زد.....
حرفم را برید و با اخم گفت
چرا به من نگفتی؟
دارم میگم دیگه
عصبانیت در چشمانش به وضوح قابل رویت بود کمی نزدیکم امد ناخواسته عقب عقب رفتم در اتاق را بست و گفت
الان نه، همون موقع چرا نگفتی؟
اخه خیلی کوتاه بود
لحن صدایش عوض شدو با اخم گفت
میگم چرا به من نگفتی؟ چرا صدام نزدی؟
فرهاد میزاری حرفمو بزنم؟
فرهاد به دیوار تکیه کردو ساکت ماند گوشی در دستم لرزید سعی کزدم آن را مخفی کنم
فرهاد جلو امدو رو به من گفت
کیه این وقت شب؟
شمارمو برداشته، بهم پیام داد.
گوشی را از دستم گرفت با چهره ایی برافروخته در حالیکه به من نزدیک میشد با دستش چانه م را هل دادو گفت
خاک برسرت عسل، یعنی سر این حرکتت پوستتو میکنم
من بخدا کاری نکردم فرهاد گوشیم از دستم افتاده
در را باز کردو گفت
شهرام دنبالم بیا باید بریم بیرون
سپس رو به من گفت
چه شکلی بود؟
من که از رفتار فرهاد متعجب بودم گفتم
نمیدونم
مرجان گفت
چی شده؟
اون پسره چه شکلی بود؟
شلوار لب ابی یخی تنش بود با یه تی شرت استین بلند سفید رو سینه ش یه مارک بزرگ مشکی داشت
شهرام گفت
چیشده؟
گوشی عسل و پیدا کرده الان پیام داده با اجازتون چند
#پارت540
خانه کاغذی🪴🪴🪴
حرفهای من و امیر بشنوه دو حالت داره یا تورو میزنه یا منو.اگر تورو بزنه من دلم خنک میشه اگر منو بزنه میرم شکایت میکنم با مامور میام.
الان. دردت چیه؟ مگه پول نمیخوای ؟ اونم داره بهت میده. برو کار کن زندگیت و درست کن .
پول و ازش میگیرم میرم کار میکنم اما بهش سفته نمیدم.
برو بهش بگو من به تو سفته نمیدم.
اینو تو باید بهش بگی.من که رفتم میری بهش میگی از سینا سفته نگیر
اون واسه حرف من تره هم خورد نمیکنه
کثیف خندیدو گفت
مگه زنش نیستی؟ یه نازی ادایی. یه عشوه ایی قری چیزی براش میای و بعد ازش میخوای...
سرتاسفی تکان دادم و گفتم
نمیشناسمت سینا. این بی غیرتی که روبروم وایساده رو نمیشناسم.
مگه بهت میگم برو واسه غریبه نازو کرشمه بیا شوهرته
تو چته سینا. اون زنیکه چه بلایی سرت اورده که اینقدر بی ناموس و بی غیرت شدی؟
کاری که بهت گفتم و انجام میدی فروغ حالیت شد؟
در را باز کردم و گفتم
برو هرکار دلت میخواد بکنی بکن و هرچی دوست داری به امیر بگو
دست مرا گرفت و گفت
ببند درو دارم باهات حرف میزنم.
خودم را از چنگال اورهانیدم و رو به امیر گفتم
وقتی بهت میگم از خونه بندازش بیرون میگی باشه اما بعدش اون روی سگ منم میبینی . بیا تحویل بگیر که داره چی به من میگه
سینا دستش را روی دهان من گذاشت و گفت
ساکت شو فروغ
خود را رهانیدم و رو به امیر گفتم
به من میگه یا یه کار میکنی امیر از من سفته نگیره یا منم بهش میگم تو تو دوران مجردیت وقتی من خونه نبودم دوست پسرهاتو می اوردی خونه.
اخم های امیر در هم رفت و من ادامه دادم منو تهدید میکنه که اگر تو روش دست بلند کنی میره ازت شکایت میکنه دیه میگیره.
امیر برخاست و رو به سینا گفت
چی مصرف میکنی؟
متعجب به سینا نگاه کردم . امیر گام به گام جلو امدو گفت
چی میکشی سینا؟
سینا بهت زده عقب رفت و گفت
چی میگی؟
همینکه اومدی تو خونه از برامدگی چشمت شک کردم که داری یه غلطی میکنی اینهارو که فروغ گفت مطمئن شدم.
سینا به ان و من افتادو گفت
من چیزی نمیکشم.
امیر وارد اتتق خواب شدو رو به سینا گفت
بریز بیرون جیب هاتو .
#پارت541
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سینا امیری که تا توی سینه اش جلو رفته بود را هل دادو گفت
برو کنار با جیب من چیکار داری؟
امیر گلوی سینا را در دستش گرفت من جیغ کشیدم و گفتم
امیر ولش کن
بی اهمیت به من گلوی اورا میفشرد چهره سینا کبود شد دستانش را به دست امیر گره زده بود جلوتر رفتم بازویش را گرفتم و با جیغ گفتم
ولش کن امیر الان میکشیش
امیر اورا رها کردو به طرف من چرخیدو با همان نگاه ترسناک عصبی همیشگی اش گفت
وایسا عقب دخالت نکن .
داری میکشیش
سینا گلویش را میفشرد و سرفه میکرد. امیر دست به سینه مقابلش ایستادو گفت
بریز بیرون جیب هاتو
سینا دو دستی توی سینه امیر زدو سعی داشت به طرف در اتاق خواب فرار کند که امیر از پس یقه اش گرفت و سپس اورا روی زمین انداخت خودش هم بالای سرش روی دو زانو نشست . یقه اورا گرفت و گفت
نمیخوام جلوی خواهرت بزنمت. جیبهاتو میریزی بیرون یا نه؟
تو با جیب من چیکار داری ؟
امیر با یک دست گوشی اش را از جیبش در اورد شماره ایی را گرفت و گفت
با مصطفی بیا بالا
رو به من گفت
برو درو باز کن.
سینا با التماس گفت
فروغ تورو خدا بگو ولم کنه . درو باز نکن ادم صدا کرده منو بزنه .
امیر پوزخندی زدو گفت
اخه ریقو. به نظرت من نمیتونم تو رو تنهایی بزنمت؟ ادم صدا کنم تورو بزنه؟ اینقدر شیشه کشیدی که الان فروغم میتونه بزنت
هینی کشیدم و گفتم
شیشه؟
امیر نیمه نگاهی به من انداخت و گفت
اول که دیدمت شک کردم ها. بعد با خودم گفتم نه سینا اینقدر ها هم احمق نیست. برو درو باز کن فروغ
به طرف در رفتم. ان را گشودم. اسدو مصطفی انگار که پشت در بودند امیر دست در جیب سینا کردو گفت
اینها اینم جنست.
اسدو مصطفی وارد خانه شدند امیر برخاست رو به ان دو گفت
اینو ببریدش کمپ تحویل ابراهیم بدیدش بگید امیرگفت شخصا بالا سر این وای میایستی سرکشی کرد همچین میزنیش که خون بالابیاره
سینا در یک ان از جایش پرید از زیر دست امیر به طرف خروج دوید اسد با خونسردی پایش را مقابل او گرفت سینا محکم به زمین خورد هواری کشیدو گفت
ای دماقم.
به طرفش دویدم و گفتم
چی شد؟
صداای امیر لحظه ایی میخکوبم کرد
مگه نگفتم تو دخالت نکن .
بی اهمیت به حرف امیر بالای سر سینا نشستم. سینا دستش را از روی دماقش برداشت صدای امیر امد که با فریاد گفت
مگه با تو نیستم ؟
مشت سینا محکم به صورت من خورد سرم را با جیغ پس کشیدم و نقش زمین شدم او را دیدم که به طرف در دویدو خارج شد مصطفی هم با تمام سرعت به دنبالش پا تند کرد. دستی کتف مرا گرفت و بلندم کرد. چشمم به چشم امیر افتاد با فریاد گفت
من دارم ضر میزنم فروغ؟
در خودم مچاله شدم . خون از بینی م سرازیر شد امیر مرا هل داد. محکم به دیوار خوردم سپس با فریاد گفت
مگه بهت نمیگم دخالت نکن
اسد مچ دست امیر را گرفت و گفت
بیا اینطرف
نیم نگاهی به او انداختم و گفتم .خوب داداشمه.
امیر کمی مکث کردو سپس گفت
داداشت نبود اونموقع که میگفتی بندازیش بیرون؟
گفتم بندازش بیرون نگفتم که بزنش.
سرتاسفی تکان دادو گفت
برو تو اشپزخانه کمپرس یخ بگذار روی بینیت وای به حالت فروغ اگر صورتت کبود بشه .
اسد با پوزخند گفت
کبودی دست خود ادم نیست ها
انگشت خطابه اش را به حالت تهدید برای من تکان دادو گفت
تو سعی کن دست خودت باشه. چون اگر صورتت کبود بشه یا ورم کنه تلافی این چند روز گذشته رو بد به سرت میارم.
نگاهش را که از من گرفت . دهانم را به او کج و کوله کردم اسد پقی خندید . امیر تیز به من نگاه کرد و من به اشپزخانه رفتم. .
مصطفی لای در امد مثل گربه ایی که از گردنش اورا میگیرند از گردن سینا گرفته بود امیر رو به اسد گفت
این اشغال و ببرید از جلو چشمم.
اسد گفت
کمپ خودت دیگه درسته؟
امیر با کلافگی گفت
مگه نگفتم تحویل ابراهیم بدیدش. ابراهیم تو کدوم قبرستون کار میکنه.
#پارت542
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اسدو مصطفی رفتند . روی صندلی نشستم امیر وارد اشپزخانه شدو گفت
ببینم چی شدی تو؟
رویم را از او گرداندم امیر دستش را زیر چانه م گذاشت . کمی نگاهم کردو گفت
وقتی بهت میگم عقب وایسا دخالت نکن....
داداشمه خورد زمین نگرانش شدم.
نه بحث این حرفها نیست. داداشت نبود اونموقع که گفتی بندازش بیرون؟
گفتم بندازش بیرون نگفتم که بزنش
تو به من لج کردی میخوای با حرف گوش ندادنت کفر منو در بیاری
کفرت و در بیارم که کتک بخورم؟
باز چرندیاتت و شروع کردی اره؟
خوب میتونی بزنی زیر کارهایی که میکنی . جلوی اسد واسه چی با من اونطوری برخورد میکنی؟ میخواستی خودتو به اسد نشون بدی؟ تو یه ادم عقده ایی هستی عقده دیده شدن داری منم ضعیف و بی دفاع....
یقه مانتویم را گرفت مرا از جایم بلندکردو گفت
مگه بهت نگفتم با مصطفی حق نداری حرف بزنی؟
کمپرس یخ از دستم افتاد و گفتم
ولم کن
داشتی تو ماشین تعریف میکردی که من با کمربند زدمت. سرچی با کمر بند کتک خوردی؟
تکانی به من داد جیغ کشیدم و گفتم
ولم کن
سرچی زدمت؟
بدنبال سکوت من گفت
به خاطر دردو دل کردن با مادرم.
اب دهانم را قورت دادم امیر باز مرا تکاندو گفت
الان مگه بهت نگفتم دخالت نکن.
اشک از چشمانم جاری شد امیر محوم تر مرا تکاندو گفت
چند بار بهت بگم گریه نکن.
مرا باهل محکمی رها کرد به یخچال خوردم . اشک از چشمانم روان شد امیر صدایش را بالا بردو گفت
فروغ . با گریه هات داری روانیم میکنی ها یه دفعه دیدی کاری باهات کردم بشینی خون گریه کنی ها
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
رفتارها و برخوردهات با من و میبینی؟ منو مثل یه تکه اشغال پرت میکنی اینطرف و اونطرف. مدام هم داری تهدیدم میکنی اونوقت انتظار داری من باور کنم دوسم داری؟
با عربده دستانش را بالای سرش تکاندو گفت
به جهنم که باور نمیکنی. به درک که ....
از صدای فریاد او در خودم مچاله شدم اشک بی اختیار از چشمانم روان شد امیر لگدی زیر یک صندلی زد . صندلی محکم به کابینت خورد چای ساز از جایش تکان خوردو نقش زمین شد خودم را جمع کردم و گفتم
نکن میترسم.
چنگی به شالم زدو گفت
تو میترسی؟ تو جدو اباد منو اوردی جلوی چشمم از چی میترسی ؟
مادرم یه دختری رو پیدا کرد که از خانواده خوبی بود رفتیم خواستگاری و همونجا متوجه شدم چیزی که همیشه دنبالش میگشتم رو پیدا کردم با همدیگه حرف زدیم و دیدم دختر بیزبونیه تمام تلاشمو کردم که نظرشو به خودم جلب کنم و موفق هم شدم بعد از چند روز که مادرم تماس گرفت و ازشون جواب خواست جواب مثبت بهمون دادن
خیلی خوشحال بودم که بالاخره منم زن مورد علاقه م رو پیدا کردم و خوشبخت شدم.
زهرا دختر ساکت و سربه زیری بود که پای راستش کمی لنگ میزد و نمیتونست درست راه بره همین مشکل پاهاش چیزی بود که من همیشه میخواستم، اینکه زنم عیب و ایرادی داشته باشه و من بتونم هر موقع که خواستم توی سرش بکوبم. و همین کار رو هم کردم تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d