#پارت462
وشگاه سر خیابونه من و اعظم خانم خودمون بریم خرید کنیم؟
فرهاد نگاه چپ چپی به من انداخت و حرفی نزد.
با طرزنگاهش انگار لال شدم و ادامه حرفم را خوردم.
صبحانه را که خوردیم به اتاق خواب رفت بدنبالش راهی شدم وگفتم
تا سر خیابون که راهی نیست فرهاد. اعظم خانمم که هست، منم کلاس ندارم
قاطع گفت
نه
خوب چی میشه؟
عسل جان گفتم نه دیگه
اخه چرا میگی نه؟
دوست ندارم تو جایی بری
مگه من زندانیم؟
اعصابمو اول صبح بهم نریز، دعوا هم درست نکن.
ملتمسانه گفتم
بگذار برم دیگه.
لباس هایش را پوشید، کمی ادکلن به خودش زدو به سمت در اتاق خواب حرکت کرد و گفت
کاری نداری؟
بعنوان اخرین خواهش گفتم
اجازه نمیدی برم؟
نه اجازه نمیدم. خداحافظ
خانه را که ترک نمود لب تخت نشستم. از رفتار فرهاد عصبی و کلافه بودم. یک ساعت در همان حالت نشستم.گوشی ام برداشتم و برایش نوشتم
خیلی خود خواهی، اعظم خانم همسن مادرمه. مگه چی میشه من برم واسه خونه خرید کنم؟ خوب منم ادمم حیوون نیستم که تو منو انداختی تو قفس نمیگذاری از جام تکون بخورم. من از این وضعیت خسته شدم. چرا تواینقدر به من بی اعتمادی؟ الان مثلا چه اتفاقی میفته که من تا سر خیابون برم ؟
پیام را ارسال کردم و مدتی صبر کردم پاسخی نیامد دوباره نوشتم
دوست دارم برم.
پیام را ارسال کردم بازهم پاسخی نداد. دوباره نوشتم
خودتو بگذار جای من ببین شرایطی را که برای من درست کردی خودت میتونی تحمل کنی؟ منم تو خونه حوصله م سر میره. با اینکارهایی که تو میکنی انگیزه زندگی رو از ادم میگیری .
دوباره ارسال کردم بازهم پاسخی نداد از بی جواب ماندن پیام هایم عصبی شدم و نوشتم
خود خواه از خود راضی . چرا باید همیشه همه چیز اونی بشه که تو میخوای؟ تو اصلا منو ادم حساب نمیکنی و در نظر نمیگیری. هیچ وقت به این فکر میکنی که منو جوری خوشحال کنی که خودم دوست دارم؟ تو اگر همه خوبی های عالم رو واسه من انجام بدی هیچ کدام فایده ایی نداره چون احساس منو در نظر نمیگیری.
بازهم پاسخم را نداد. عصبی شدم و نوشتم
میرم.
پیام را که ارسال کردم بلافاصله نوشت
بی خود میکنی.
کمی به صفحه گوشی خیره ماندم.صدای زنگ گوشی اعظم خانم توجهم را جلب کرد برخاستم و لای در ایستادم اعظم خانم پشتش به من بود. صفحه را لمس کردو گفت
بله، تو اتاقشه، چشم حواسم هست، خیالتون راحت باشه . نه نه اصلا . باشه اگر خواست بره زنگ میزنم.
داخل اتاق باز گشتم . حرص میخوردم و کلافه بودم. گوشی ام را برداشتم و شماره اش را گرفتم پاسخم را نداد . برایش نوشتم
یعنی من اندازه اعظم خانم هم نیستم برات؟ چرا با اون حرف زدی با من حرف نمیزنی.
پیام را ارسال کردم ، تلفنم زنگ خورد با دیدن شماره ش لحظه ایی ترس به سراغم امد تلفن را وصل کردم وگفتم
الو
صدایش را بالا بردو گفت
چی میگی ؟ دور میزنم بر میگردم خونه ها.
چرا منو انداختی تو قفس درو روم بستی؟
چون صلاح میدونم.
خوب منم ادمم دلم میخواد برم واسه خونه خرید کنم، مثل بقیه زنها که خودشون میرن خرید. الان من اگر با اعظم خانم تا سر خیابون برم مردم منو میخورن؟
خفه نمیشی عسل؟ باید حتما دور بزنم برگردم خونه بزنم تو دهنت تا دهنتو ببندی؟
بغض راه گلویم را بست و گفتم
اره بیا بزن تو دهن من تا ریتا دوباره منو مسخره کنه. تو جز زدن من چیز دیگه ایی بلد نیستی، اگر واقعا منو دوسم داری خوشحالم کن.
سپس ارتباط را قطع کردم و با هق هق گریه لب تخت نشستم. اعظم خانم وارد اتاق شدو گفت
چیه دخترم؟
همه ش منو اذیت میکنه. نمیگذاره از جام تکون بخورم ، حرفم میزنم میزنه تو دهنم.
الان ناراحت چی هستی؟
چرا اجازه نمیده من تا سرخیابون برم؟ چرا باید اجازه من دست اون باشه؟
خوب شوهرته، اون که برات چیزی کم نگذاشته ، خدارو شکر همه چیز داری
اسایش ندارم، احساس خوشبختی ندارم، من شدم اینجا مثل عروسک کوکی ، بشین ،پاشو، بخواب، نخواب، اینجا بشین، اونجا نشین.
سپس باهق هق گریه گفتم
تا گوش کنم خوبم گوش نکنم کتک میخورم.
اعظم خانم خندیدو گفت
ولش کن، اینقدر حرص نخور . اون بنده خدا که چیزی نمیگه، خودشم همه جا میبرت. صبر کن ظهر میشه باهم میرید خرید میکنید.
اره ظهر میشه میاد منو میبره خرید. اون از در بیادتو منو میزنه.
خوب میبینی اخلاقش تنده ، عصبیه سربه سرش نگذار.
من باید همیشه هرچی اون بگه بگم چشم؟ مگه من برده م؟
نه تو برده نیستی ، تو شوهر داری و اطاعت از امر اون واسه ت واجبه
صدای زنگ تلفنم بلند شد اشکهایم را پاک کردم و گوشی ام را سایلنت کردم، اعظم خانم گفت
جوابشو بده
نمیخوام
خوب عصبیش نکن دختر برمیگرده خانه دعواتون میشه ها
به جهنم بزار بشه
اعظم خانم با دلواپسی گفت
میاد روت دست بلند میکنه ها
بزار بیاد بزنه، اینهمه منو زده اینبار هم روش
اعظم خانم صفحه را لمس کرد و گوشی را کنار گوش من نهاد و ارام گفت
حرف بزن
ارام گفتم
بله
صدایش را ارام کردو گفت
چرا اعصاب منو
#پارت463
چرا اعصاب منو خورد میکنی؟
خوب بزار من برم خرید کنم.
من دلم شور میزنه تو تنها جایی بری، یه جلسه مهم دارم دو ساعت دیگه خودم میام میبرمت
من دلم میخواد یه جایی برم که تو نباشی.
من این اجازه رو بهت نمیدم.
منم خودمو میکشم
پس خودتو یه جوری بکش که بمیری چون اینبار اگر از اون دنیا برگردی من مستقیم میفرستمت جهنم
با گریه گفتم
میشینم اینقدر گریه میکنم تا خدا جوابتو بده. نفرینت میکنم الهی که کارخونت خراب بشه الهی که ورشکست بشی
مکثی کرد و گفت
گوشی و بده به اعظم خانم.
گوشی را به سمت اعظم خانم گرفتم و روی پخش گذاشتم
اعظم خانم گفت
بله
اعظم خانم شرمنده . یه اژانس بگیر با عسل برید فروشگاه خرید کنه، به اژانس بگو وایسه تا برگردید.
چشم
فقط جون شما و جون عسل ، حواست کلا بهش باشه.
خیالتون راحت
ببینید اونها یه در گیری خانوادگی سر ارث میراث دارن ، شش دانگ حواست به عسل باشه
چشم
الان داره گریه میکنه؟
اره.
ارومش کن ، نزار ناراحت باشه.
چشم.
گوشیشو یادتون باشه ببرید. پول هم تو کارتش هست.
باشه چشم.
خداحافظ
اشک چشمم خشک شد، اعظم خانم گفت
ببین چقدر دوستت داره
لبخندی زدم و برخاستم اعظم خانم گفت
شوهرت خیلی پسر خوبیه. تو متوجه نیستی که اون چقدر تورو دوست داره.
لباسهایم را پوشیدم وگفتم
همش دوست داره منو مخفی کنه، دیوونه میشه اگر کسی منو ببینه.
اعظم خانم خندیدو گفت
میخواستی اینقدر خوشگل نباشی که شوهرت به همه نشونت بده.
کاش زشت بودم. خوشگلی واسه من چه فایده ایی داره ؟
خوشگلی که شوهر به این خوبی نصیبت شده
تلفنم دوباره زنگ خورد صفحه را لمس کردم و گفتم
الو
مانتو اداریتو بپوش با مقنعه، فقط و فقط فروشگاه از اعظم خانم هم جدا نمیشی
باشه
گوشیتو تو دستت میگیری زنگ زدم جواب بده. موهاتم تو باشه ها.
با کلافگی گفتم
دارم حاضر میشم.
باشه خداحافظ
در خانه را که باز کردیم احساس کردم نسیم خنکی به صورتم خورد حس ازادی داشتم سوار اژانس شدیم و به فروشگاه رفتیم. سرگرم خرید بودم که اعظم خانم گفت
عسل خانم
جانم
اون رو برو دو تا خانم هستند ببین میشناسیشون .
سرم را بالا اوردم و گفتم
کو؟
پشت قفسه هان، بدجور زیر نظر دارنت.
قفسه هارا دورزدم با دیدن ریتا تپش قلبم بالا رفت . بلافاصله سمت اعظم خانم بازگشتم. و گفتم
ریتا و خالشن
میگم چقدر قیافه دختره اشناست ها
ولشون کن
خریدم را انجام دادم سوار ماشین شدیم و به خانه بازگشتیم.
اعظم خانم گفت
این دختر الان باید مدرسه باشه ها
نمیدونم لابد تعطیله
خانه شان کجاست؟
خیابون بغلی
گوشی ام زنگ خورد صفحه را لمس کردم وگفتم
بله
برگشتی؟
اره خونه م.
خیالت راحت شد؟
ریتا و مارال تو فروشگاه بودند .
متعجب گفت
ریتا؟
اره
ترو دید؟
اره منو دیدند اما محلم نگذاشتند .
مارال هم محلت نگذاشت؟
اره، وانمود کردند منو ندیدند .
کاری نداری ؟
نه ، خداحافظ.
گوشی را قطع نمودم اعظم خانم وسایل را جابجا نمود.
در اتاق نقاشی ام سر گرم بودم. در اتاق باز شد با دیدن فرهاد برخاستم وگفتم
سلام
سراپایم را ورانداز کردو گفت
سلام.
نزدیکش رفتم، و به او دست دادم ، دستم را گرفت و گفت
یکبار برای اخرین بار دارم بهت میگم. برنامه ایی که امروز راه انداختی و دیگه تکرار نکن. امروز اگر بهت اجازه دادم بری بخاطر این بود که جلسه داشتم منو بسته بودی به زنگ و اس ام اس نمیزاشتی متمرکز بشم ، گفتم برو که ابروم تو محل کارم نره. یکبار دیگه این تقاضارو از من کنی برمیگردم خونه حضوری جوابتو میدم.
لبم را از داخل گزیدم کمی به عقب رفتم و گفتم
خوب چرا؟
وارد اتاق شد در را که بست تپش قلبم بالارفت دستانم شروع به لرزیدن کرد. کمی عقب تر رفتم اخم هایش را در هم کشیدو عصبی گفت
ازادت گذاشتم. دانشگاه رفتنتو دیدم، پاساژ رفتنت با مرجان و دیدم ، خرید رفتن هاتو دیدم، شمال رفتنت رو دیدم، فرارتو دیدم. تو ادم قابل اعتمادی نیستی عسل.
سرم را پایین انداختم و گفتم
اینها که میگی همه مال قبل بوده، مگه قرار نشد بحث گذشته رو وسط نکشی، تمام این حرفها مال گذشته س ، من الان بزرگتر شدم، عاقل تر شدم، دیگه اونکارهامو تکرار نمیکنم.
از شش ماه پیش تا حالا بزرگ شدی؟
اولا از شش ماه بیشتره دوما اره از چند ماه پیش تاحالا من بزرگتر شدم، به اشتباهای خودم پی بردم. تا کی میخوای منو بخاطر خطاهای گذشته م زندانی کنی؟
تا وقتی که خودم احساس کنم عسل اگر تنها جایی بره فقط اونجایی میره که باید بره. تا وقتی که باز بتونم اعتماد کنم ترو تنها بگذارم یه سفر کاری برم.
کمی به چشمانش خیره ماندم و گفتم
اگر قراره اشتباه منو به روم بیاری یادت نره که به من تجاوز کردی؟
صورت فرهاد کبود شد با کلافگی گفتم الان چیه؟ اومدی اینجا میختو سفت بکوبی که من دیگه نخوام جایی برم؟
اره دقیقا دارم همینکارو میکنم. این بار اخرته که روی حرف من حرف زدی
#پارت463
در گذشته به من ثابت کردی که آدم قابل اعتمادی نیستی
نگاهی به فرهاد انداختم و به حالت تهدید گفتم
یاد اوری خاطرات گذشته رو دوست داری ؟ اگر خیلی دلت میخواد به عقب برگردی من دونه به دونشو یادمه، میخوای برات بگم؟
سرتا پای وجودش خشم شدو گفت
بگو ببینم.
ازحالتش ترسیدم. خیره خیره نگاهش کردم بدنبال راه فرار بودم.
کمی به من نزدیکتر شد فاصله اش را با من کم کردوگفت
یاد اوری کن ببینم.
سپس با پشت دستش نسبتا محکم به صورتم کوبید و گفت
بگو دیگه چرا لال شدی؟
دستم را جلوی دهانم گرفتم اشک از چشمانم جاری شد و گفتم
باشه، هرچی تو بگی، من دیگه هیچ جا نمیرم.
میدونی چیه عسل؟ یه مدته بهت خندیدم و رو دادم تو هوا ورت داشته. یکی دو دفعه که بگیرم مفصل بکوبمت ادم میشی.
خیره در چشمانش ماندم پلکی زدم اشک از چشمانم جاری شد، حرف در سینه م زیاد بود اما جرأت باز گو کردن نداشتم.
کمی به من نگاه کردو گفت
چی شد پس ؟ چرا لال شدی؟
تو واقعا فکر کردی که به من میخندی؟ و رو میدی؟
فرهاد دستم را گرفت نگاهی به انگشتانم انداخت و گفت
با این ناخن های لاک زده ت راه افتادی رفتی بیرون؟
نگاهی به دستم انداختم ، از شدت استرس نفسم میلرزید صدای تق تق در بلند شد. همچنان که دستم را گرفته بود گفت
بله
اعظم خانم در را باز کردو گفت
اقا فرهاد ایفنتون زنگ میخوره
فرهاد دستم را رها کرد واز اتاق بیرون رفت. اعظم خانم وارد اتاق شدو گفت
چی شده؟
اشکهایم را پاک کردم وسریع گفتم
اعظم خانم اگر فرهاد ازت پرسید من کی لاک زدم بگو نیم ساعت پیش
چرا؟
گیر داده میگه چرا رفتی بیرون لاک داشتی
اعظم خانم کمی فکر کردو گفت
نه، دروغ نگو
ملتمسانه گفتم
اعظم خانم، تروخدا، ازت خواهش میکنم، گیر داده به من دنبال بهونه میگرده میخواد منو بزنه. اگر راستشو بگی وقتی بری منو میزنه
اگر بفهمه داری دروغ میگی بدتر میکنه.
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
خواهش میکنم
اعظم خانم لبش را گزید و گفت
هی بهت میگم دختر بشین سرجات، پافشاری کردی من میخوام برم بیرون الانم این شد، دیدمش از در که اومد تو چقدر عصبی بود.
صدای دادو بیداد فرهاد توجهمان را جلب کرد. سراسیمه از اتاق خارج شدیم . پرده را کنار زدم فرهاد یقه مرد لاغر قد بلندی را گرفته بود.
خانم جوانی گریه کنون اویزان فرهاد شده بود و التماس میکرد .
اعظم خانم گفت
اینها کین؟
نمیدونم.
سپس مضطرب ادامه دادم
امروز فاتحه من خوندس.
تو چرا؟ تو که کاری نکردی ؟
گوشیتو بده.
اعظم خانم سریع گوشی اش را در اورد شماره شهرام را گرفتم مدتی بعد گفت
الو
اقا شهرام کجایی؟
خانه م چیزی شده؟
یه اقا و خانم دارن با فرهاد دعوا میکنند
شهرام مضطرب شد و گفت
کین؟
نمیشناسم
کجا؟
توحیاط خونمون.
اومدم
ارتباط را قطع کردم وملتمسانه گفتم
میشه اینجا بمونی؟
اره دخترم نترس، میمونم .
به اتاق خواب رفتم مانتو و روسری ام را پوشیدم . و دوباره پشت پنجره رفتم فرهاد و ان خانم باهم بحث میکردند با دیدن شهرام در حیاط انگار قلبم ارام شد
#پارت464
خانم جوان که انگار شهرام را میشناخت با او صحبت میکرد. چشمم در باغ چرخید ان مرد لاغر دیگر انجا نبود. خانم جوان با گریه باغ راترک کرد و در را بست شهرام و فرهاد به سمت خانه امدند. سریع از پنجره فاصله گرفتم . فرهاد وارد خانه شد، دکمه بالای لباسش کنده شده بود و یقه ش باز بود .
نگاه چپ چپی به من انداخت وگفت
توبه شهرام زنگ زدی؟
نگاهی به شهرام انداختم سرمثبت تکان داد. فرهاد بلند تر گفت
با توأم چرا منو نگاه نمیکنی؟
نگاهم به او افتاد وگفتم
اره
واسه چی؟
خوب داشتی دعوا میکردی ترسیدم.
اون مرتیکه عملی ترس داشت یا مینا
ابرویی بالا دادم وگفتم
مینا بود؟
شهرام بازوی فرهاد را گرفت و گفت
چرا نگذاشتی حرفشو بزنه؟
حرف نمیزد داشت ....
اون برای عذر خواهی اومده بود.
فرهاد که انگار تصمیم جدی ایی گرفته بود گفت
عذر خواهی اره؟
رو به من ادامه داد
عسل بیا اینجا
مضطرب نگاهش کردم و گفتم
به من چه؟ مگه من گفتم مینا بیاد اینجا
یه لحظه بیا
با احتیاط نزدیک رفتم.فرهاد گوشی اش را در اوردو گفت
زنگ میزنم به اون بی همه چیز، تو هم بگو من حلالت کردم.
با احتیاط گفتم
کی؟
عموی بی ناموسم
متعجب گفتم
من اونو حلال کنم؟
اره.
من اینکارو نمیکنم
سرش را به سمتم گرداند و گفت
چه غلطی کری تو ؟
شهرام ارام گفت
چرا زور میگی؟
#پارت590
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نگاهم روی امیر افتاد سرتاسفی تکان دادو گفت
یه باغچه رستوران هست جای خیلی قشنگیه شام میریم اونجا
عمه دستش را به علامت سکوت برای امیر بالا اوردو گفت
فقط میخوام دست پخت عروسم و بخورم.
استرس به جانم افتاد. من غذا درست کردن بلد نبودم . عمه هم امده بود که شر برپا کند.
امیر گفت
خاستگاری امید چی شد؟
فرداشب میریم دیگه. ببینیم این یکی عروس هم مثل فروغ میتوپه بهمون یا تحویلمون میگیره.
سپس خندیدو گفت
البته اگرهم مثل فروغ بتوپه بهمون لابد اخرشم میارن میاندازنش جلومون.
نفسی کشیدو گفت
امید را هم زن بدم ....
کلام تلخ عمه را بریدم و با خنده ایی از سر حرص گفتم
اونم که زن بدی حسابی اسباب تفریحت جور میشه گاهی مارو میاندازی به جون هم گاهی امیدو زنش و.
امیر ارام گفت
فروغ...
کلام امیر را بریدم و گفتم
البته به نفع من میشه چون مجبور میشی دوجا زوم کنی گاهی یه استراحت به ما میدی.
عمه با اخم رو به من گفت
من چیکارت کردم؟ من فقط یه گلایه ازت کردم که چرا به من نگفتی امیر میخواد مسابقه بده؟
به من چه که بگم؟ مگه مادرو پسر نیستید خودتون حرفهاتونو باهم بزنید. چرا منو قاطی میکنید؟
پس چطور زنگ زدی به من گفتی گوشی تو کیفم پیدا شده امیر عصبانیه تروخدا به دادم برس
نگاهی به امیر انداختم و گفتم
اونم اشتباه کردم. نباید از تو کمک میخواستم.
داری ناراحتم میکنی فروغ
چرا ناراحت میشی عمه؟ تمام تلاشتو کردی که بین من و امیر دعوا بندازی موفق هم شدی. الان بخاطر موفقیتت باید خوشحال باشی نه ناراحت
لحن امیر جدی تر شدو گفت
فروغ
عمه برخاست و گفت
ممنون از پذیراییتون.
امیرهم برخاست و گفت
کجا قهر میکنی ؟
بشینم یه الف بچه هرچی از دهنش در میاد بهم بگه تو هم مثل ماست وارفته نگاهش میکنی که چی؟ سکوتت یعنی تایید حرفهاش.
امیر به طرفم چرخیدو کمی جدی گفت
نمیتونی دهنتو ببندی نه؟
با تعجب رو به امیر گفتم
چطور اونموقع که به پدرو مادر فوت شده من بی احترامی میشه من باید به قول عمه مثل ماست وارفته بشینم نگاه کنم و هیچی نگم. اما حالا که من حقیقت و به مادرت گفتم واسه من چشمهات و گرد میکنی و صداتو کلفت؟
عمه از کنار امیر گذشت و گفت
حقا که دختر تهمینه ایی.
امیر بدنبالش روان شدو گفت
مامان.
صدای عمه و امیر از داخل راهرو می امد
زهرمارو مامان. دستم و ول کن.
کجا میری؟
میرم خانه خودم. از این به بعد هم دلم برات تنگ بشه تو دفترت میبینمت که یه وقت به خانمت برنخوره . بد برداشت کنه من دارم بینتون دعوا راه. می. اندازم.
دکتر علی تقوی۱۹ آبان.mp3
7.9M
تحلیل سخنان مهم اخیر رهبری در دیدار اعضای مجلس خبرگان
🎙#دکتر_تقوی
بسم الله الرحمن الرحیم
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
❌ مطالبه ی پاسخ سریعتر به تجاوز اسرائیل❌
🚨مطالبه گری
👈(( مجلس شورای اسلامی
🔹️دفتر ارتباط مردمی ریاست مجلس:
02139932240
02139931
۰۲۱۷۵۱۸۳۰۰۰
۰۲۱۳۹۹۳۲۲۴۱
۰۹۹۰۱۲۲۰۰۹۲
🔹️دفتر رئیس مجلس(قالیباف:
02139932003
02139932558
02139932002
🔹️ستادخبری(تلفن گویا: 021132
🔹️تلفن(قالیباف: 09121591090
🔹️پیامک مجلس:
293400
2000132
👈دفتر ریاست جمهوری
🔹️تلفن گویا:
0216133
02164451
🔹️بخش ریاست:
02164453173
02164454426
🔹️سامانه ارتباط مردم با دولت
(گویا:02111
🔹️سایت،سامانه۱۱۱
(ارتباط مردم با رئیس جمهور : ۱۱۱)
👈شورای عالی امنیت ملی
تلفن: 27353330-021
🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺
#حکم_برترازجهاد
#پارت465
نگاه غضبناک فرهاد رنگ تهدید گرفت و با دندان قروچه گفت
الان تو اتاق چی بهت گفتم؟
به اوخیره ماندم، اخم کردو گفت
چند روزه بد داری رو اعصابم راه میری ها، یه جا گیرت میندازم ها .
مظلومانه گفتم
مگه من چیکار کردم؟
به حالت کنایه گفت
تو که میگفتی میخوای بری شمال حلالش کنی و من جلو دارتم؟
شهرام گوشی اش را در اورد و گفت
صبر کن من زنگ بزنم به عمو ببینم چی میگه. حرف حسابش چیه که بچه هاش دست از سر شما برنمیدارن
سپس شماره ش را گرفت فرهاد گفت
بزن رو پخش
بعد از بهجت گفت
الو
سلام عمو، شهرامم
صدای بهجت شل بود و حرفهایش را می کشید.
یاد عمو افتادی؟
حالت خوبه عمو
قهقهه ایی زدو گفت
توپ توپ ازاین بهتر نمیشم.
فرهاد ارام گفت
این حالش بده ؟ این که از مستی داره میمیره.
شهرام ارام گفت
خدارو شکر که خوبی ، اخه بچه هات میگفتند حالت بده
غلط کردن پدر سگ ها من از همشون بهترم.
خدارو شکر. ایشالا همیشه خوب باشی. عمو یه خواهش ازت بکنم
صدایش جدی شدو گفت
چی شده ؟
میشه به بچه هات بگی دست از سر فرهاد بردارن.
قهقهه ایی زد و گفت
فرهاد دومادمه.
سپس قهقهه ایی زدو گفت
هم دومادمه، هم رقیب عشقیم.
فرهاد با کلافگی گفت
قطع کن شهرام.
بهجت با قهقهه ادامه داد
بادوم و من خوردم مغزشو فرهاد. یه بار اومدم باهش حرف بزنم فرهاد نبود که جلوشو یگیره چهره اش از تو خاطرم نمیره .اینم میزنم به سلامتی موهای زن فرهاد.
شهرام سریع گوشی را قطع کرد. فرهاد نیم قدم سمت من امد . دندان قروچه ایی رفت و سپس سیلی محکمی به صورت من کوباند و با فریادگفت
این کثافت بی رو سری تو حیاط رفته بود باهاش ضر بزنه.
تعادلم بهم خورد جیغی کشیدم و به دیوار خوردم.
شهرام جلو امد و متعجب گفت
فرهاد؟ این چه کاریه؟ گناه این چیه؟
سپس ما بین من و فرهاد ایستاد و گفت
خجالت بکش
این حرومزاده واسه خودش بی حجاب رفته بود تو حیاط با بهجت صحبت کنه.
درست صحبت کن .
بهش میگم چرا رفتی میگه اون به من محرمه. سپس تن صدایش را بالا بردو گفت
اون به زن خودش هم نامحرمه.
سپس شهرام را دورزد و با فریاد گفت
عسل میکشمت. با تو مخی رفتنهای از ادل صبحت و حرف این بی همه چیز حکم مرگت صادر شد
در خودم جمع شدم شهرام مقابل من ایستاد و گفت
اخه به این بدبخت چه ربطی داره؟
این همونیه که بخاطر اون بی همه چیزها چند روز خون منو کرده بود تو شیشه
این را گفت و به طرفم حمله ور شد شهرام دستانش را گرفت و گفت
زشته فرهاد
اعظم خانم جلو امد دستم را گرفت و گفت
بیا این طرف.
اعظم خانم دستم را کشید و گفت
بیا دیگه
سپس مرا به اشپز خانه برد، روی صندلی نشستم اعظم خانم دستی به صورتم کشید ، نگاهش رنگ ترحم گرفت و گفت
صورتت سرخ شد الهی برات بمیرم
تکه یخی از یخچال اورد و گفت
بگذار رو صورتت
ولم کن اعظم خانم ، الان همتون میرید من میمونم و اون روانی
خوب ببرش دکتر اعصاب
اهی کشیدم وگفتم
این همون پسر خوبه س که همیشه میگی ها ، اون رو شو دیدی؟
اعظم خانم اهی کشید و گفت
بخدا که تو هم مقصری ، امروز پاتو کردی تو یه کفش که من برم بیرون. تو هم سیاست نداری دخترم. همون روز بهت گفتم اون مرده اومده نرو باهاش حرف بزن گوش نکردی حرفمو
فرهاد با صدای بلند گفت
عسل پاشو بیا
برخاستم و گفتم
بله
بیا اینجا
نگاهی به شهرام انداختم و گفتم
خوب بگو دیگه از همونجا
خواست قدم بردارد که شهرام دستش را گرفت و ارام به فرهاد گفت
چی گفتم الان بهت؟
با اخمروبه من گفت
بیا اینجا
دو قدم نزدیکتر رفتم وگفتم
بگو دیگه
صدایش را بالا برد اشاره ایی به مقابل پایش کردو گفت
بیا اینجا
یک قدم دیگر جلو رفتم و گفتم
بیا اومدم
خواست نزدیکم شود، شهرام سد راهش شدو گفت
فرهاد ، بس کن دیگه
فرهاد شهرام را کنارزدو گفت
تو با چی زنگ زدی به شهرام؟
خیره به او ساکت ماندم. در دلم ولوله شد. فرهاد گفت
مگه بهت نگفتم حق نداری با گوشیت جز من به کسی زنگ بزنی؟
در پی سکوت من رو به شهرام گفت
گوشیتو بده
شهرام بازوی فرهاد را گرفت و گفت
بیخیال نمیشی؟
فرهاد رو به من با لحن تهدید گفت
شهرام تا ابد اینجا نمیمونه ها
ارام گفتم
با گوشی خودم زنگ نزدم
پس با چی زنگ زدی؟
گوشی اعظم خانم.
فرهادنگاهی به اعظم خانم انداخت و گفت
من شمارو اوردم اینجا گفتم مثل یه مادر باش، مراقبش باش، حواست بهش باشه، اگر یه خطایی کرد به من بگو اونوقت شما گوشیتو میدی به عسل که زنگ بزنه ؟
نگاهی به اعظم خانم انداختم سرش پایین بود. فرهاد ادامه داد
اونسری هم سر دفتر خاطرات عمه ش .....
شهرام کلام او را بریدو گفت
حالا مگه چی شده؟ دیده تو دعوات شده، ترسیده هم می خواسته زنگ بزنه به من، هم میخواسته حرف تو رو گوش کنه با گوشی اون بنده خدا زنگ زده. اتفاق خاصی نیفتاده .
#پارت466
سپس دست فرهاد را گرفت و گفت
بیا بریم بیرون باهم صحبت کنیم.
فرهاد را که ازخانه خارج کرد به اتاق خواب رفتم و تند تند شروع به پاک کردن لاکهایم نمودم.
اعظم خانم وارد اتاق شدو گفت
ببینم میتونی منو از نون خوردن بندازی یا نه؟
نگران نباش، اون شمارو بیرون نمیکنه.
اهی کشید و گفت
تو کل برخدا ، حالا اقا شهرام باهاش حرف میزنه اروم میشه، مشکلش با عموش حل میشه
مشکلش فقط منم، الان اگر اقا شهرام ولش کنه یه کتک حسابی به من بزنه اروم میشه، با عموش و شما کاری نداره. فرهاد همینه، یه موجود بد دل روانی، هیچ کس هم این حرف منو باور نمیکنه. چون عموش از موهای من گفت قاطی کرده ، با شناختی هم که من ازش دارم با حرف و صحبت اروم نمیشه.
پس چطوری اروم میشه
با زدن من
اخه اینجوری که نمیشه، یه وقت یه بلایی سرت میاد.
نه اعظم خانم هیچیم نمیشه، مگه با کمر بند کتک خوردم مردم، مگه هشت روز تمام کتک میخوردم یه جای سالم تو تنم نبود ، لبم پاره، دستم در رفته ، گوشه پیشونیم اندازه یه سیب ورم کرده، چیزیم شد؟
اهی کشید وگفت
ولی توروخیلی دوست داره
دوست داشتنش چه فایده داره؟ این مدل دوست داشتن بخوره تو سرش. من همیشه تو هول ولا و استرسم، شماها هیچ کدومتون حال منو نمیفهمید. من هیچ کاری هم نکردم دست به گوشیم میزنه تنم میلرزه، سمت کیفم میره سکته میکنم، اسممو صدا میزنه قلبم هری میریزه، همتون دوست داشتن اونو میبینید اما استرس های منو کسی نمیبینه.
خوب یه مدت باهاش قهر کن.
پوزخندی زدم وگفتم
قهر کنم؟ اینقدر میزنم تا خودم برم اشتی کنم.
قهر کن از خونش برو
کجا برم؟
خونه برادرش.
یه بار رفتم ، چهار روز سراغم نیومد دختر برادر شوهرم کاری باهام کرد خودم زنگ زدم برگشتم، تا اومدم بازم کتک خوردم.
اعظم خانم لب تخت نشست و گفت
اخه خودتم مقصری ، میبینی اعصاب نداره، سر به سرش نگذار
الان من چی کار کرده بودم که اینطوری کرد؟ از دراتاقم اومده تو یه سیلی اونجا بهم زد شما اگر درو نزده بودی لاک ناخنم وبهونه میکرد همونجا حسابمو میرسید. اون مرتیکه عوضی اون سر ایران داره مشروب میخوره کتکشو من بدبخت میخورم.
به خاطر کار صبحتم عصبانیه
خوب بیخود عصبانیه منم مثل زنهای دیگه رفتم واسه خراب شده م خرید کردم.
میبینی دوست نداره نباید پافشاری میکردی. الان گوشیتو بردار یه اس ام اس بهش بده بگو من معذرت میخوام.
متعجب گفتم
مگه چی کار کردم که عذر خواهی کنم؟ اجازه داد که رفتم میخواست اجازه نده . چند ماه پیش درو روش باز کردم همونروزهم دعوام کرد معذرت خواهی هم کردم. دیگه چه اشتباهی کردم.
حالا یه اس ام اس که نمیکشت؟
فرهاد باید دوباره بره پبش مشاوره، یه مدت میرفت خوب شده بود. فرهاد مشاورشو قطع کرده قرص ارامبخش قوی میخوره اینطوری میشه، برادر شوهرم میگفت اون قرص ها اینقدر دوزش بالاست مال دیوونه زنجیری هاست. الان بیاد هم بهش میگم باید دوباره جلسات مشاورشو شروع کنه، نکنه دوباره رگمو میزنم اینبار عمیق میزنم که یکبار برای همیشه از دستش راحت شم.
خود کشی راهش نیست دخترم، این چه حرفیه؟
خوب راهش چیه؟ شما بگو ، راهش هردقیقه لرزیدن جون منه؟ میگم طلاق میزنه تو دهنم میگم بزار برم بازم میزنه تو دهنم میگم ....
اعظم خانم حرفم را بریدوگفت
هیس ، فکر کنم اومدن.
تپش قلبم بالا رفت لای در گاه در ایستاد. شهرام دستش را گرفت و گفت
بیا اینور، الان کلی باهات حرف زدم
فرهاد دستش را کشید خودش رها کردو گفت
چیکار میکنی؟
ارام گفتم
نشستم
دستمال خونی چیه تو دستت؟
متعجب به خودم نگاه کردم وگفتم
خون؟
نگاهی به لاکم انداختم و گفتم
لاکه
#پارت467
سرش را به حالت تهدید تکان دادو گفت
لاک اره؟
رو به اعظم خانم گفت
میشه یه لیوان چای نبات برای من بیاری؟
اعظم خانم برخاست و از اتاق خارج شد.
نگاهم روی صورت فرهاد زوم بود. با نگاهش اعظم خانم را بدرقه کردو رو به من گفت
لاکهاتو پاک کردی که مثلا من یادم بره اونطوری رفتی بیرون اره؟
الان عموت اونطوری حرف زده تو ناراحت شدی میشه بگی گناه من چیه؟
بگذار دوتایی تنها بشیم بهت میگم گناهت چی بوده.
بغض راه گلویم را بست و گفتم
من هیچ کار اشتباهی نکردم. اشتباهم این بود که ظرف میوه رو اوردم توی اتاق به تو چشم چرون هیز تعارف کردم اون بلا سرم اومد.
این را که گفتم
فرهاد وارد اتاق شد در را بست و کلید را یکدور پیچاند ترسیدم از جایم برخاستم و گفتم
میخوای چی کار کنی؟
جلوتر امد دسته بسته شده موی من را در دستش گرفت با التماس گفتم
ببخشید
دستش را گرفتم تا از شدت کشیده شدن موهایم کم شود سیلی محکمی به صورتم کوباند صدای شهرام که به در میکوبیدو فرهاد را صدا میزد در گوشم پیچید. اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
ترو خدا ولم کن
مرا به طرف دیوار هل دادو گفت
حرومزاده چرا اینقدر رو اعصاب من راه میری؟
محکم به دیوار خوردم جلو امد دستانم را سپر صورتم کردم و گفتم
غلط کردم.
مشت محکمی به کتفم کوبید از شدت ضربه محکم او به حالت نیمه نشسته در امدم موهایم را گرفت مرا صاف کرد سپس با دستش صورتم را هل داد سرم را به دیوار چسباندو گفت
چرا اینکارو با من میکنی؟
بریده بریده گفتم
چیکار کردم ؟
منو مجبور میکنی مثل یه سگ باهات رفتار کنم.
سپس سیلی دیگری به صورتم کوباندو گفت
بعد عذاب وجدان بگیرم که چرا زدمت؟
یک گام از من فاصله گرفت و گفت
به این رفتارهات ادامه بدی روزگارت و جهنم میکنم.یادته یه جای سالم تو تنت نبود ؟ یادته اینقدر با کمربند زده بودمت که بیهوش شدی مرجان بردت بیمارستان؟
سپس قدم به عقب رفته اش را برگشت و گفت
یکم یاد اوری کن
با ان و من گفتم
چی و یاد اوری کنم؟
همونها که همیشه میگی الانم گفتی. من بهت تجاوز کردم من هشت روز صبح تا شب میزدمت بگو یاد اوری کن
اشکهایم مانند سیل جاری شدو گفتم
میشه تمومش کنی؟
با پشت دست سیلی دیگری به صورتم زدو گفت
یاداوری کن تمومش کنم تا یادم نندازی کتک میخوری
دستم را به صورتم کشیدم و گفتم
من مگه چیکار کردم که اینطوری عصبانی شدی
یاداوری کن عسل.
اخه الان یادم نیست
چطور تجاوز و یادت بود بقیشم فکر کن یادت بیاد .
با هق هق گریه گفتم
من که نمیدونم چیکار کردم عصبانی شدی اما هرکاری کردم غلط کردم ببخشید. تروخدا ولم کن اینقدر زدی تو صورتم سردرد گرفتم.
چند قدم عقب رفت و با فریاد گفت
بر من لعنت. بر پدرو مادرم و اجدادم لعنت که به دنیا اومدم.بر اون ساعتی که.راه افتادم اومدم اون خراب شده دنبال ارث بابام لعنت. کاش تورا تصادف کرده بودم هزار تیکه شده بودم .
کنار دیوار نشستم و کتفم را در دست دیگرم گرفتم جای مشتش را ماساژ میدادم. و او گفت
خاک بر سرت که قدر زندگیتو نداری. لیاقتت همون دهاتتونه. تو لیاقت این امکاناتو این زندگی و این رخت و لباس و نداری تو حقت همون عمه ت بوده که ادم حسابت نمیکرده و لباس پاره تنت میکرده چون ذات تو مخیتو میشناخته
ازحرفهای او کفری شدم و گفتم
تو هم لیاقتت ستاره بود که همش بهت خیانت کنه.توهم لیاقتت همون زن زشتت بود نه من. تو هم لیاقتت تنهاییهات بود.
دست بر کمر به من خیره ماندو گفت
لال نمیشی؟
مشروب خور هیز چشم چرون وحشی
صدای تق و تق در و سپس شهرام امدکه من را صدا میزد.
نزدیکم امد چنگی در موهایم زد بلندم کردو با عربده گفت
چرا با من اینکارهارو میکنی؟
از ترس صدای بلندش زانوانم میلرزید سرم را تا جایی که میتوانستم به عقب بردم تا از شدت کشیده شدن موهایم کم شود. دستم را روی دستش گذاشتم اشک از شدت درد موهایم از چشمم میبارید با ناله گفتم
ولم کن
با دست دیگرش محکم توی دهانم و کوبیدو گفت
بگو غلط کردم تا ولت کنم.
گفته اش را تکرار کردم مرا به طرف دیوار هل داد. سرم را لای دستانم گرفتم . به طرفم امد دوسه مشتی به کتف و کمرم کوبیدو گفت
همین هارو میخواستی؟ از صبحه داری بامن میجنگی که کتک بخوری. الان اروم شدی؟
سرجایم نشستم. لگدی به ران پایم زدو از اتاق خارج شد. صدای شهرام باعث شد از جایم بلند شوم. انگار اتاق یکدور دور سرم چرخید. تعادلم را با تکیه بر بدست اوردم. خودم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.
#پارت468
از اتاق خارج شدم چشم چرخاندم فرهاد در خانه نبود رو به شهرام گفتم
اقا شهرام بخدا فرهاد مشکل روانی داره.
نیازی به قسم خوردن نیست، خودم میدونم. قبلا هم بهت گفتم به خاطر حفظ ارامش خودت سربه سر فرهاد نگذار به فکر خودت باش. میبینی اون دیوونه س تو لااقل مراعات کن
من مگه چی کار کردم؟
یه مدت هرچی میگه بگو چشم.
اخه نمیشه که، منم ادمم
اگر نمیشه پس کتک و بخور دیگه
خیره به شهرام ماندم و او ادامه داد
یه خورده حواستو جمع کن عسل، فرهاددروی تو خیلی حساسه. یه کار کن بهت اعتماددکنه
اون به من اعتماد نمیکنه، چون روانیه
خودت مقصر بی اعتمادی هاشی . همین چهار ماه پیش بود که از بیمارستان فرار کردی، تا اون دنیا رفت و برگشت تا پیدات کرد، من خودم دوتا حرکت از ریتا دیدم دیگه نمیگذارم با خاله هاش بیرون بره، مژگان و قبولش دارم فقط کلاس زبان با اون میره و میاد.باخاله مارالش دیگه نمیگذارم جایی بره
پوزخندی زدم وگفتم
صبح تو فروشگاه دیدمشون
شهرام متعجب گفت
کی و؟
ریتا و مارال خانم
مطمئنی؟
اره ، خودم دیدمشون
شهرام سرش را پایین انداخت و گفت
صبح خودم بردمش مدرسه
ساعت یازده تو فروشگاه بود.
در باز شد و فرهاد وارد خانه شد. نگاه چپی به من انداخت و روی کاناپه نشست.
شهرام اخمی کردو گفت
تو که باز بوی سیگار میدی؟
با کلافگی گفت
ولم کن شهرام، گیر بهم نده ، سیگار که چیزی نیست ازدست عسل من هرچی بکشم بازم کمه.
نگاهی به او انداختم وگفتم
من از دست تو چی بکشم؟
شهرام باغضب گفت
عسل، میشه بس کنی؟
فرهاد خیره به من گفت
دو سه روز بدجور رو اعصاب من راه رفتی نتیجشو دوست داشتی؟
به اشپزخانه رفتم تا دیگر چهره اش را نبینم ، شهرام با تن صدای پایین با او صحبت میکرد، هرچه گوش تیز کردم صدایش را نمیشنیدم. نیم ساعت گذشت، برخاست و بلند گفت
به من قول بده.
فرهاد از او رو برگرداند و گفت
تلاشمو میکنم.
من دارم میرم، یه کار نکن فکرم مدام اینجا باشه، قول بده که من با خاطر جمعی برم.
سپس به سمت او دست دراز کرد ، فرهاد دستش را فشرد شهرام گفت
قول؟
فرهاد سر تایید تکان داد، شهرام به سمت من امدو ارام گفت
اون زبونتو کوتاه کن
ارام گفتم
چشم.
#پارت469
با رفتن شهرام، فرهاد به اشپزخانه امدو گفت
نهارو بکش زهر مارمون کنیم.
غذارا سر میز نهادم ، مانتو و روسری ام را در اوردم و مقابلش نشستم، نگاه چپ چپی به من انداخت و مشغول خوردن شد. غذایش را که خورد از اشپزخانه خارج شدو سرجایش نشست ، میز را جمع کردم و به اتاق خواب رفتم. گوشی ام را برداشتم،منوی بازی ام را باز کردم احساس کردم برنامه ایی که ریتا در گوشی ام ریخته بود. گوشی ام را سنگین کرده ان را پاک نمودم، روی تخت دراز کشیدم و سرگرم بازی شدم، ناگهان گوشی از دستم کشیده شد هینی کشیدم ، با دیدن فرهاد تیز نشستم نگاهی به گوشی من انداخت و گفت
خیلی خوبه، اعصاب منو بهم میریزی و میشینی بازی میکنی.
سپس کنارم نشست و سرگرم چک کردن گوشی من شد. کمی که تلفنم را وارسی کرد، خواست برنامه هایم را ببندد که گالری عکس هایم توجهش را جلب کرد ، ان را باز نمود دوسه عکس که جابجا کرد، عکس من با موهای مشکی امدو گفت
این تویی؟
در دلم غوغا بپا شد، مسئله گل سر انقدر ها هم حاد نبود اما اکنون شرایط خوبی برای باز گو کردنش نبود. سعی کردم خود را نبازم وگفتم
اره دیگه منم
این مو چیه رو سرته؟
با برنامه ایی که ریتا برام ریخته بود درستش کردم.
فکری کرد وگفت
یکی دیگه درست کن ببینم
برنامشو پاک کردم
چرا؟
ویروس داشت.
گوشی ام را قفل کرد و به کناری انداخت روی تخت دراز کشیدو گفت
برو یه قرص برام بیار.
برخاستم و گفته اش را اطاعت نمودم. کنارش نشستم و ارام گفتم
میشه نخوری؟
نگاه بدی به من انداخت و گفت
میگذاری نخورم؟
کمی نگاهش کردم و با دلخوری گفتم
میشه اخم هاتو باز کنی؟
پاشو برو پی کارت عصبیم نکن.
گوشه لبم را گزیدم ، کمی به فرهاد خیره ماندم و گفتم
واقعا برم؟
حدقه اشک در چشمانم جمع شد اب دهانم را قورت دادم وارام گفتم
باشه، میرم مثل همیشه یه گوشه تنها میشینم.
سپس برخاستم هر قدم که برمیداشتم دلم میخواست صدایم بزند و مانع از رفتنم شود. اما اینکار را نکرد. به اتاق نقاشی ام رفتم اشکهای بی امانم را پاک کردم و سعی کردم برخودم مسلط باشم. هر لحظه ممکن بود که به اتاقم بیاید و همین گریه کردم را بهانه دعوای دیگری کند. دست و دلم به نقاشی نمیرفت از شدت بغض گلویم درد میکرد ، خودم را سرگرم نمودم. حدود یک ساعت بعد در اتاق باز شدو گفت
برو لباسهاتو بپوش لوازم خانگیمون رو اوردند.
از اتاق خارج شدم. مانتو و روسری ام را پوشیدم دوکارگر اقا به همراه یک خانم وارد شدند و همه چیز را سرجایشان چیدند و وسایل قبلی را کارتون کردند و به طبقه بالا بردند. تمام این مدت من از دور انها را نظاره میکردم و فرهاد بالای سر کار بود. نزدیکهای شب بود که خانه مان را ترک نمودند. نگاهی به من انداخت و گفت
پاشو بیا ببین خوبه؟
برخاستم و وارد اشپزخانه شدم، انهمه ذوقم برای وسایل جدید همه خشکیده بود. لبخند مصنوعی زدم وگفتم
قشنگن
کمی وسایل را وارسی کردو گفت
شام نداریم؟
در سکوت نگاهش کردم و او ادامه داد
بریم بیرون شام بخوریم؟
از پیشنهادش متعجب شدم و گفتم
چی؟
نگاهی به من انداخت، ادامه دادم
میخوای زنگ بزن برامون بیارند.
نه بریم بیرون حال و هوامون عوض شه.
اصلا دلم نمیخواست با او همراه شوم اما انگار چاره ایی نبود.سوار ماشین شدیم و به سمت باغچه رستورانی که بیشتر مواقع میرفتیم رفت، روی تخت نشستیم، اطراف را کمی وارسی کردم. اول شخصیتم را لگد مال میکند کتکم میزند و گذشته ام را برسرم میکوبد بعد مرا به چنین جایی می اورد.
غذا را سفارش داد، نگاهی به صورتم انداخت گفت
من امروز عصبی شدم، درسته خودت مقصر بودی اما معذرت میخوام.
انتظار شنیدن چنین جمله ایی از فرهاد را نداشتم متعجب گفتم
چی؟
سرقضیه بی روسری رفتن جلوی اون بی همه چیز، درسته مقصر بودی اما اون قضیه مال چند ماه پیش بود ، حرفی که اون بی شرف زد منو بهم ریخت.
مکثی کرد و ادامه داد
تو مرد نیستی عسل، اگر مرد بودی میفهمیدی من چه حالی بهم دست داد. منو ببخش.
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. دلم میخواست به او میگفتم هرگز حلالت نمیکنم. فکری به ذهنم رسید حالا که عذاب وجدان دارد چه بهتر که قضیه گل سر را خودم به او بگویم. مسئله اصلا مهم نبود اما فرهاد بیمار روانی بود و ممکن بود سر این مسئله غوغا بر پا کند. خیره به چشمانش گفتم
من یه چیزی هم بهت گفتم .
کمی ان و من کردم وگفتم
دروغ گفتم، ولی باور کن ترسیدم که راستشو بگم
چی شده؟
یادته اونشب مرجان هول شد زنگ زد به ما و گفت بیایید خونمون
اره ، چی شده؟
من یادم رفته بود موهامو ببندم ازمرجان یه گل سر گرفتم موهامو جمع کردم که تو نبینی دعوام کنی، اون موی مشکی که تو عکس دیدی گل سر مرجان بود نه برنامه ریتا.
پوزخندی زدو گفت
این مسئله دروغ گفتن داشت؟
الان داری اینو میگی اونموقع اگر میگفتم دعوا میشد.
یکم حواستو جمع کن عسل.
#پارت470
لبم را گزیدم وگفتم
چشم.
اهی کشید و ادامه داد
به من دروغ نگو عسل
لبم را گزیدم وگفتم
یه کار دیگه هم کردم
چیکار کردی؟
ناخواسته بود اما ریتا رو لو دادم، ریتا امروز مدرسشو نرفته بود با مارال رفته بود بیرون من به شهرام گفتم
اون حقشه. دختره ی بی تربیت عوضی.
مکثی کردم و سپس گفتم
اما به من ثابت شد که تو در مورد خانواده عموت اشتباه نمیکنی
ابرویی بالا دادو گفت
دیدی گفتم؟ این برنامه ها همش دروغه ، عموم هیچیش نیست، مریم و مینا و کیانوش ناراحت حق ارث تو اند.
ارسلان چی؟
اونو نمیدونم اما احتمال میدم گولش زدند چون دیگه ازش خبری نشد.
چجوری گولش زدند
حالا اونم معلوم میشه،عجله نکن.
شام را که خوردیم از رستوران خارج شدیم و به سمت خانه حرکت کردیم. پشت چراغ قرمز ایستادیم پسرک گل فروشی نزدیکمان امد فرهاد شیشه را پایین داد. پسرک گفت
اقا گل میخری؟
فرهاد دست در جیبش کردو همه گلهای پسرک را خریدو به سمت من گرفت. لبخندی زدم و تمام وجودم پر از ولوله شد، دونفر در درونم با هم به شدت مبارزه میکردند. یکی میگفت
خودش پشیمون شدو فهمید کار بدی کرده .
دیگری پاسخش را داد
خوبه والا هرکاری دلش بخواد میکنه بعد هم با یه دسته گل و یه وعده شام تو رستوران میخواد دهنمو ببنده.
ان یکی پاسخش را داد
حالا که اروم شده تو هم گذشت کن و ببخش ، بگذار اسایش بهت برگرده
ان یکی بلافاصله گفت
جلوی اعظم خانم و شهرام رومن دست بلند کرد. خودش نبود که میگفت تو خانم این خونه ایی اعظم خانم خدمتکارته چرا براش درد و دل میکنی؟
یاد حرف شهرام افتادم
گور بابای فرهاد تو به فکر خودت باش. میبینی اون دیوونه س تو لااقل مراعات کن.
صدای فرهاد مکالمه درونم را خاموش کرد
به چی داری فکر میکنی؟
سرم را به سمت او گرداندم گفتم
هیچی؟
با شرمندگی گفت
از من بدت میاد؟
کمی فکرکردم وگفتم
نه، این چه حرفیه؟
من که ازت معذرت خواهی کردم چرا هنوز ناراحتی؟
خیره به فرهاد ماندم ، اینکه واقعا فکر میکردآنهمه سیلی و شکستن غرور من در حضور برادرش و اعظم خانم، در شرایطی که من بیگناه بودم، با یک معذرت خواهی درست میشود برایم مضحک بود ، اما به سفارش شهرام به خاطر خودم کوتاه امدم و گفتم
ناراحت نیستم.
به خانه رسیدیم، گوشی فرهاد زنگ خورد ان را نگاه کردو گفت
مریمه، بیا گوشی و بگیر جواب بده بگو فرهاد خوابیده من جواب دادم بهش نگو من باهات حرف زدم.
صفحه را لمس کرد و تلفن را روی حالت پخش گذاشت.
ارام گفتم
بله
به گرمی گفت
سلام گلجان تویی
متعجب گفتم
اره منم
چطور اون شوهر بداخلاقت اجازه داد تو با خواهرت حرف بزنی
هدایت شده از خانه کاغذی
#پارت591
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر گفت
اینطوری با قهر از اینجا نرو.
ولم کن امیر . برم ارامش میگیرم.
صدایش را بالا بردو گفت
از من ناراحت نشو فروغ. امروز حرف مشاجره و بگو مگوتونو بردی بیرون از خونه من به امیر گفتم جلوتو بگیره چهارروز دیگه حرف زناشوییتون رو بیرون نبری. زن باید دهنش قرص باشه
صدای امیر امد
باشه برو ولی شام بیا.
نمیام.
بخدا اگر نیای منم خاستگاری امید نمیام.
هیچی به زنت نمیگی؟
کمی سکوت بینشان حاکم شد عمه گفت
وقتی اون به من بی احترامی میکنه و تو سکوت میکنی یعنی در واقع داری حرفهاشو تایید میکنی.
همچنان سکوت ترسناک امیر در بحثشان بود . بالاخره صدایش امد
شام حتما بیا
در باز و بسته شد و کمی بعد امیر به طرف من امد تمام وجودم استرس بود نمیدانستم قرار است چه واکنشی نشان دهد. در چند قدمی م ایستادو گفت
مهمون و صاحب خانه میفهمی چیه؟
خیره خیره نگاهم کرد. سپس کتش را برداشت ان را پوشید انگار برای گفتن و نگفتن دو دل بود به طرفم دو سه گام امد ترس از اینکه مبادا قصدش کتک زدن من باشد باعث شد بی حرکت باایستم
جلو امد با انگشت سبابه اش ضربه ارامی به کتفم زدو گفت
این اخرین باره اینو تذکر میدم.به پدر مادر من حق بی احترامی کردن نداری
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
واسه چی باید سکوت کنم؟
چون....
کلامش را بریدم و گفتم
نه امیر من نمیتونم به زور به کسی احترام بگذارم. اگر دوست داره باهاش محترمانه برخورد بشه نباید هرچی دلش میخواد به من بگه. یه کدورتی بین ما شده که مادرت میخواد از این مسئله سو استفاده کنه. توهم اگر دوست نداری من بهش چیزی بگم بهتره بری بهش بگی یکم محترم باشه.
از من رو گرداند چند قدم به طرف در رفت و گفت
شام درست و حسابی میپزی ها آبرو ریزی نکنی.
رفتنش را نظاره کردم در را که باز کرد پا تند کردم به طرفش رفتم و گفتم
من غذا درست کردن بلد نیستم اون چند باری هم که پختم از گوگل سرچ کردم الان گوشی ندارم ....
دست در جیبش کرد گوشی اش را دستم داد و گفت
نیم ساعت دیگه مصطفی رو میفرستم بالا بیاد گوشیم و ازت بگیره. توهم نگاه کن ببین چی لازم داری بنویس بده بهش بخره بیاره.
لحنم را خواهشی کردم و گفتم
نمیشه از بیرون....
سرش را به علامت نه بالا داد. با انگشتش سرشانه م زد و گفت
نخیر. برو خودت غذا درست کن . وای به حالت اگر بد باشه اینقدر ازت شکارم فقط دنبال بهانه م.
سپس در را باز کردو از خانه خارج شد به قسمت جستجوی گوگل رفتم و طریقه پخت چلو گوشت را سرچ کردم. با دست چپم در کاغذی مشغول نوشتن توضیحات بودم که صدای تق و تق در امد روسری ام را پوشیدم و در را باز کردم مصطفی گفت
سلام
پاسخش. را دادم و گفتم
دو دقیقه وایسا
#پارت592
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سرعت نوشتنم با دست چپ خیلی کم بود به مصطفی گفتم
ببخشید ها معطل میشید.
اشکال نداره.
شام مهمون داریم امیر گفته خودت باید غذا درست کنی منم بلد نیستم.
مصطفی نگاهی به صفحه گوشی انداخت و گفت
با سرچ کردن تو گوگل میخوای غذا بپزی؟
شانه بالا دادم و گفتم
چی کار کنم.؟
به تقلید از لحن امیر با سرانگشتم به شانه خودم زدم و گفتم
خیلی ازت شکارم فقط دنبال بهانه م
نگاه مصطفی رنگ دلسوزی گرفت و من گفتم
مامانش داره یاد میده
گوشی را از دستم گرفت و رفت سرگرم پیاز سرخ کردن شده بودم. که دوباره صدای تق و تق در امد.
در را به روی مصطفی باز کردم با اشاره سر پایین را نشان دادو زیر لب گفت
امیر پایینه
خریدهارا داخل راهرو گذاشت و رفت.
وسایل خریداری شده او را روی میز نهار خوری گذاشتم میوه هارا که از داخل کیسه در می اوردم چشمم به ظرفی به شکل سطل افتاد ان را در اوردم و درش را باز کردم انچه دیدم خوشحالم کرد.
مصطفی از رستوران خورشت غذایم را گرفته بود و لای میوه ها بالا اورده بود.
نیشم تا بنا گوشم باز شدو از صمیم قلبم برایش ارزوهای خوب کردم. خورشت را به قابلمه منتقل کردم و ظرف یکبار مصرفش را با قیچی ریز ریز کردم تا در کیسه زباله قابل شناسایی نباشد.
سالادم را درست کردم. ظرف میوه م را هم چیدم. برنج را هم خیس نمودم . روی کاناپه ها دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد با صدای امیر از خواب بیدار شدم.
گرفتی خوابیدی؟ مگه قرار نیست مهمون برات بیاد؟
سریع نشستم بدنبال گل سرم دستم را گرداندم و رو به امیر اخم آلو گفتم
کاری ندارم اخه
غذات کو؟
داره میپزه
گاز که خاموشه
برخاستم در قابلمه ایی که مصطفی خورشتش.را خریده بود باز کردم و گفتم
اشکال نداره پخته
با خشم به طرفم امد ناخواسته کمی عقب رفتم و گفتم
تو چرا اینطوری هستی؟ خوب پخته دیگه چیکار کنم؟
ببینم کو پخته؟
قاشق را از دستم گرفت کمی از گوشت را جدا کرد در دهانش نهاد متوجه تعجب در نگاهش شدم. قاشق را روی گاز انداخت و گفت
پس برنج چی؟
دنبال بهانه میگردی دعوا درست کنی ؟ الان واسه. برنج زوده
#پارت593
خانهکاغذی🪴🪴🪴
چرخی در اشپزخانه زد سالاد روی میز بود و ظرف میوه داخل یخچال.
امیر کمی اطراف را نگاه کردو من با نکته سنجی گفتم
تیرت به سنگ خورد. اینجا هیچ چیزی برای گیر دادن وجود نداره.
از اشپزخانه خارج شد و گفت
یه چایی بده
یک لیوان چای برایش ریختم مقابلش نهادم و به اشپزخانه بازگشتم تا خودم را سرگرم کنم. بلکه کمتر این بخت النحس را ببینم.
ظرفهای شامم را چیدم. تلفن امیر زنگ خورد صدایش امد
بله....خونه....فردا صبح ایشالله خیلی خسته م ...شب هم مهمون دارم اصلا هم حوصله ندارم.
با صدا زدن اسمم برگشتم
فروغ
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم با اخم گفت
مصطفی بیرونه چیزی لازم نداری؟
اخم ریزی کردم و گفتم
یکم گل گاو زبون .
متعجب گفت
چی؟
صدایم را پایین اوردم و گفتم
میخوام بدم تو بخوری اروم بشی.
از من نگاه گرداندو گفت
نه چیزی نمیخوام.
ارتباط را قطع کردو گفت
یکم کندر برای خودت بگیر که اون مغز اکبندت راه بیفته.
نیمه نگاهش کردم و حرفی نزدم.کمی بعد گفت
قندان نداریم نه؟
با کلافگی گفتم
خوب پاشو بردار.
چپ چپ نگاهم کردو من گفتم
زود اومدی ارامش منو بگیری؟
نگاهش را از من گرفت و من گفتم
از صبح تا حالا تنها بودم حوصله م سر رفته بود حالا ....
سعی کن به شرایطت عادت کنی چون از این به بعد همینه . همین صد و خورده ایی متر جا لونته. لیاقتت...
کلامش را بریدم و گفتم
خودتم الان تو لونه ایی پس
نگاهش بند دلم را پاره کرد سعی کردم برترسم غلبه کنم. ارام گفتم
هرکاری هم میکنی دلت خنک نمیشه نه. منو میزنی هرچی از دهنت در بیاد میگی اذیتم میکنی زندانیم کردی دیگه چیکار میخوای بکنی؟ از فردا میری سرکار آب و برقم قطع کن شاید دلت اروم گرفت .
سکوت کرد. یادم امد که در ویلا گفت هرکاری میکنی ندیده میگیرم با خودم میگم بچه ست نفهمه سن و سالی نداره باید همین روال را در پیش بگیرم.
مقابلش نشستم و گفتم
پنج شنبه عروسی مصطفی ست؟
خیره به من ساکت بود بی اهمیت به نگاهش که در ان خفه شو عمیقی دیده میشد گفتم
من چی بپوشم؟
مگه تو قراره بری؟
متعجب گفتم
منو نمیبری؟
مگه نگفتم اینجا قفسته. حیوانات به عروسی مصطفی دعوت نیستند.
حرف او حسابی به من برخوردخودم را جمع کردم بغض به گلویم چنگ انداخت. نه از ترس اینکه گفته بود گریه نکنم . به جهت اینکه بیشتر تحقیر نشوم جلوی بغضم را گرفتم سرتایید تکان دادم و گفتم
آفرین . قشنگ معلومه مادرت کیه . حاصل تربیت عمه خانم. یه وحشی بی تربیت مثل تواِ و یکی مثل امید.
خفه شو فروغ رواعصاب من راه نرو پا میشم میزنم لهت میکنم ها
هم خفه میشم هم با کمال میل از جلوی چشمت گم میشم.
از مقابلش برخاستم و به اتاق خواب رفتم.لای درگاه در ایستادم و گفتم
حیوون با حیوون جفت گیری میکنه. من اگر حیوونم خودتم لنگه منی پس.
دستانش را پشت گردنش نهاد و سرش را به تکیه گاه مبل چسباند چشمش را بست و گفت
من وقتی عصبانی میشم یه خورده از کنترل خودم خارج میشم. برو تو اتاق دهنتم ببند.
دست برکمرم زدم و گفتم
بلند شو برو سرکارت. کی گفت هفت بیای خونه برو همون هشت و نه بیا.
مکثی کردم و گفتم
با خداحافظیت خوشحالم کن.
کمی نگاهش کردم . در همان ژستش مانده بود و چیزی نمیگفت. به اتاق خواب رفتم. لب تخت نشستم و موهایم را در چنگالم گرفتم. و ارنج دستهایم را روی زانوانم نهادم. جان در مقابل این همه تحقیر و توهین ارزشی نداشت از این به بعد هرچه بگوید جوابش را میدهم هرچه بادا باد.
لای در ایستادو گفت
بلند شو بیا بیرون
نگاهش کردم و گفتم
واسه چی؟
#پارت594
خانه کاغذی🪴🪴🪴
الان مهمونهامون میان
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم
الان زوده نمیان.
پاشو بیا بیرون
حوصله تورو ندارم. نمیخوام ببینمت
پاشو فروغ دعوا درست نکن. دارم سکته میکنم.
هروقت مهمونها اومدن میام بیرون
نفس پرصدایی کشیدو گفت
خیلی رو اعصابی
خودت رو اعصابی
چرخید خواست از اتاق خواب خارج شود. لحظه ایی ایستادو در همان حالیکه پشتش به من بود مشتش را چند بار به دیوار کوبیدو گفت
الان مثلا چون پدرو مادرمن میخوان بیان اینجا سرناسازگاری گذاشتی که دعوا درست کنی؟
نه من فقط اومدم تو اتاق تنهاباشم تورو نبینم. توهم برو تو پذیرایی تنها بشین. اینجا اتاق حیواناته. لطفا به سالن انسانها تشریف ببرید.
به طرفم چرخیدو گفت
دهنتو نمیبندی نه
نه نمیبندم.
خیره به من ماند کمی نگاهم کردو سپس گفت
واسه چی فاز پررو بازی برداشتی؟
چقدر دیگه ازت معذرت خواهی کنم؟ چقدر خودمو بزنم به اون راه به روی خودم نیارم بیام باهات حرف بزنم که زندگیم درست بشه. منم میشم مثل خودت هرکار دلم بخواد میکنم هرچی هم دوست داشته باشم میگم .
تو غلط میکنی داری اون روی سگ منو بیدار میکنی ها
برخاستم و گفتم
اهان پس تو دو تا رو داری یکیش امیره اون یکی روت سگه اره؟
مکثی کردم و گفتم
سگ هم جزو حیواناته.
نگاهش را به طرف مخالف من گرفت پوفی کرد. من ادامه دادم.
الان منتظرم بابات بیاد اینجا میخوام بهش بگم ما خوب و خوشحال بودیم عمه زنگ زد باعث شد ما دعوامون بشه. میخوام بهش بگم پسرت منو میزنه
نگاهش سراسر خشم شدو گفت
تو بیجا میکنی
خودت بیجا میکنی
🔬⚗🧪🚀 مکتب قهرمانان پیشرفت
❇️ شهید طهرانی مقدم اهدافش فراتر از پر شدن دست جمهوری اسلامی از اقتدار موشکی بود. او دورتر را می دید و برای روزگاری برنامه ریزی می کرد که بزرگترین مسئله جهان اسلام یعنی مسئله فلسطین را به راه حل نهایی خود یعنی نابودی رژیم اشغالگر قدس نزدیک کند.
🗓 به مناسبت سالگرد شهادت شهید تهرانیمقدم، پدر علم موشکی ایران
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من و عرفان به روی هم نمیآوردیم ولی برای هم میمردیم در یک کلاس داشتیم درس میخوندیم.
تا اینکه اون روز رسید. تلفن خونه زنگ خورد مادر عرفان بود برای ساعت شش عصر قرار خواستگاری گذشتند.
دل توی دلم نبود. انگار دو تا بال داشتم و میخواستم پرواز کنم داشتم خودم رو جلوی آیینه آماده میکردم که صدای تلفن خونه رو شنیدم با اون تلفن ورق برگشت و چیزی که انتظار نداشتم اتفاق افتاد. دایی بود زنگ زده بود به مادرم.
گفت کی قرار بیاد خواستگاری طلا.
مامانم جواب داد
یکی از همکلاسی دانشجوش
دایی به مادرم گفت
خواستگاری که برای طلا اومده رو ردش کنید من طلا رو میخوام برا پسرم. خیلی وقته پسرم به ما گفته اما ما بهش میگفتیم صبر کن، تا طلا درسش تموم شه، ولی دیگه الان میخواهیم بیایم تا این رو شنیدم برق از سرم پرید
قلبم رو توی دهنم حس میکردم. گفتم مامان...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
#پارت471
متعجب گفتم
خواهرم؟
اره دیگه خواهرتم ، چطور اجازه داد؟
مکثی کردم و گفتم
خوابیده
بهش اجازه نده بین تو و خانوادت فاصله بندازه ، تو خواهر برادر داری چرا نباید باهاشون صحبت کنی، تو پدر داری گلجان، یه بابای مریض که دلش میخواد تورو ببینه
سپس با بغض گفت
چرا اجازه نمیده تو پدرتو ببینی ، باباحالش بده میخواد تورو ببینه
مطمئنی حالش بده؟
اره، قلبش درد میکنه خونه خوابیده.
اما امروزاقا شهرام باهاش صحبت میکرد حالش خوب بود، داشت مشروب میخورد.
به حالت انکار گفت
بابای من؟ مشروب؟ محاله، اون خیلی وقته که توبه کرده، الانم خونه خوابیده حالش بده.
هردو سکوت کردیم، مریم ادامه داد
فرهاد اذیتت میکنه؟
نه، فرهاد خیلی خوبه، من دوسش دارم.
اخه شنیدم بداخلاقه ، دست بزن داره.
من دوسش دارم تو به حرفهای مفت پشت سرش گوش نکن.
مریم که از حرفم جا خورده بود گفت
به هر حال من خواهرتم، تولدتم اومدم. اگر کاری داشتی رو من حساب کن.
چطور شد تو یه دفعه خواهر من شدی ؟
مریم مکثی کردو گفت
خوب من از اولم خواهرت بودم این حرف یعنی چی؟
میخوای پیامهایی که برام فرستادی و دوباره برات بفرستم از نو بخونی؟
مریم سرفه ایی کردو گفت
من که ازت معذرت خواستم.
تو معذرت خواستی منم به حرمت عذر خواهیت دارم باهات حرف میزنم، اما حرفهاتو که یادم نرفته.
با لحن مهربانی گفت
نه گلی ، میدونی من بابارو خیلی دوست دارم بابا گفت مثل اینکه تو خونتون یه حرفهایی شده بود. بعد هم حالش بد شد. من عصبی شدم. والا قصد بدی نداشتم. الان هممون تو رو دوست داریم
اگر دوسم دارید و خواهرتونم چرا عروسی کیانوش دعوتم نکردید؟
ان و منی کردو گفت
من که کاره ایی نبودم، بابا هم دوست داشت دعوتت کنه اما خوب قبول کن یه کم شرایط جور نبود ، به هر حال جلوی مردم استرس داشت که تو چه واکنشی نشون میدی.
خوب لا اقل فرهادو دعوت میکردید اون که پسر عموتون بود.اونو دعوت میکردید منم بعنوان زنش میو مدم. اونجوری بیشتر باورم میشد شماها میتونید خانواده م باشید.
تو عروسی کیانوش من کاره ایی نبودم، بعد هم چه عروسی ایی. ... حالااینهارو ول کن، خبر داری ستاره طلاق گرفته و برگشته ایران
باشنیدن اسم ستاره ته دلم خالی شدو گفتم
نه نمیدونستم ، نگاهی به فرهاد انداختم ، خیره در چشمان من با لبهایش گفت
بگو تو از کجا میدونی؟
کلام فرهاد را منتقل کردم مریم فکری کردو گفت
تو اینستاگرام عکسشو دیدم.
ایشالا اونم خوشبخت میشه.
مسئله به این سادگی ها که تو فکر میکنی نیست،ستاره میگه من چون عاشق فرهاد بودم نتونستم با این شوهرمم زندگی کنم.
من واسه ستاره واقعا متاسفم، چون تو فرو پاشی زندگیش مقصر نبودم. البته فرهاد میگه منم نبودم با اون زندگی نمیکرد.
پوزخندی زدو گفت
فرهاد غلط کرد، خیلی هم دوسش داشت. خبر دارم که بعد از اینکه طلاقش داد بازم باهاش در ارتباط بود.
واقعا؟
اره بابا، تورو انداخته تو خونه و حبست کرده نمیزاره بیای بیرون که از کارهاش باخبر نشی.
چی بگم والا؟اخه اگر ستاره رو دوست داشت پس چرا طلاقش داد؟ میتونست منو از سر خودش باز کنه و با اون زندگی کنه.
همین دیگه، من که خواهرتم نگذاشتم تورو از سر خودش باز کنه زنگ زدم به ستاره و گفتم فرهاد اومد اینجا عاشق قشنگ ترین دختر اینجا شدو بعد هم گرفتش و بردش خونه ش.
خندیدم وگفتم
مریم خانم، اخه اونموقع که کسی نمیدونست ما خواهریم.
مریم سکوت کرد و من ادامه دادم
باور کن حرفهات خیلی خنده داره، شما ها اونموقع ترستون از این بود که اون بابای هیز چندشتون بخواد منو بگیره که خدارو شکر نشد.و من قسمت فرهاد شدم. الانم من نمیدونم چرا گیر دادید به من؟ من که کاری باشماها ندارم
با پافشاری گفت
دختر ، من دلم واسه زندگی تو میسوزه. نگرانتم ، میترسم ستاره زندگیتو خراب کنه.
فرهاد اگر اونو میخواست طلاقش نمیداد، اگر هم پشیمون شده و اونو میخواد خوب بره بگیرش من این وسط چه کاری ازم ساخته س؟
یعنی واقعا زندگیت برات مهم نیست؟
چرا مهمه ولی فکر کنم واسه شماها بیشتر مهم باشه.
به هر حال ازمن گفتن بود.
ممنون که تذکر دادی.
اخه میدونی ستاره میگفت من طلاقموگرفتم که برگردم و دوباره غرهاد و بدست بیارم. به هر قیمتی که شده، میگفت من مطمئنم که فرهاد منو بیشتر از اون دختره دوست داره، چون کارهایی که با اون کرده رو هیچ وقت با من نکرد. انگار از ریتا شنیده که فرهاد دست بزن داره و با تو بداخلاقی میکنه، و نمیگذاره جایی بری....
نگاه معنی داری به فرهاد انداختم فرهاد با ایما و اشاره نکته ایی را یاد اور شد ، ابرویی بالا دادم و گفتم
همه اینهارو تو اینستاگرامش نوشته بود؟
چی؟
الان گفتی که طلاق ستاره رو از اینستاش فهمیدی ، بقیه حرفهاشو از کجا فهمیدی؟
مریم سکوت کردو من ادامه دادم
از تو و بقیه اعضای خانواده ت ممنون میشم اگر بیخیال من بشید و بگذارید زندگیمو کنم.