وچشــم های تو ....
همـــان کافه ی دنجـی است که
قـهـــوهایـش حــرف ندارد ......
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 در دعوا ، حتی اگر حق با شماست؛ به هیچ وجه بحث نکنید!
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شخصی به قصد تحقیر کردن؛
مورچه ای را با انگشت فشار داد
مورچه خندید وگفت:
ای انسان مغرور نباش !
که تو درقبرت برای من وعده غذایی بیش نیستی
در اوج قدرت خودت را گم نکن...
.
.
#پارت514
خانه کاغذی🪴🪴🪴
موضوعی بجز کارهای توهم هست که منو ناراحت کنه؟
من الان چیکار کردم که تو ناراحتی؟
بابی توجهی و احمق بازی هات باعث شدی اون گوشی و ....
اولا درست صحبت کن به من نگو احمق. دوما من توی یه زندگی عادی و معمولی بزرگ شدم . تجربه چنین حرکتی وهم ندارم. تا حالا هم به عمرم ندیده بودم یواشکی کسی چیزی تو کیف کسی بندازه و براش دردسر درست کنه.
منم تاحالا تو عمرم چیزهایی که از تو دیدم و ندیده بودم.
به صندلی ماشین تکیه کردم و گفتم
بدبختی های منو به روم بیار . منو تحقیر کن و خودتو اروم کن .
بدهکار شدم باز؟
چی از من دیدی که تاحالا ندیده بودی؟
اینهمه گیجی و سر به هوا بودن و تاحالاندیده بودم. این که چند بار سر یه موضوع باهات دعوا کنم و باز کارخودتو انجام بدی و تاحالا ندیده بودم.
امیر ساکت شد کمی بعد من گفتم
بازم ادامه بده هنوز یکم دیگه من سرپام. یکم دیگه هم خوردم کنی و بشکنیم کامل میریزم زمین.
نیم نگاهی به من انداخت و من گفتم
تاحالا دیده بودی یکی خواهرشو ببره بندازه جلوی یه مرد دیگه و بیا بگیر این مال تو؟
کامل به طرفم چرخیدو گفت
تو اینم من مقصرم؟
نه تو این مقصر نبودی اما تو تحقیر کردن من که کوتاهی نکردی کردی؟ اول به زور سگ منو محرم خودت کردی بعد منو بوسیدی بعد منو زدی اینها چه معنی ایی میده؟ پس چرا الان چند وقت ما عقد همیم زن و شوهریم طرف من نمیای؟ اون روز لنگ یه بوس بودی؟
امیر از من رو گرداند و گفت
مگه نگفتی به من زمان بده تو رو بپذیرم؟
صدایم را بالا بردم و گفتم
تو دنبال خورد کردن منی . من زورم بهت نمیرسه همش بیخودی به من استرس میدی. اون از جریانی که تو سرعین راه انداختی من و تا مرز سکته بردی اینم از این ماجرا که من اصلا نقشی توش ندارم.
امیر کمی ارام شدو گفت
جریان سرعین همه درد من این بود که دروغ نگو. تو این ماجراهم چرا باید اینقدر حواس پرت باشی ؟ فروغ چرا جلوی دیگران اینقدر راحت گریه میکنی؟
کامل به طرفش چرخیدم و گفتم
به تو چه مربوطه؟ دلم میخواد گریه کنم. دوست دارم اشک بریزم تو ....
نگاه تیزش مرا ساکت کرد. برترسم غلبه کردم و گفتم
من یه ادم حواس پرتم امیر. به قول خودت گیج و منگم از این به بعد زندگیتو برپایه گیجی من تنظیم کن
مکثی کردم و ادامه دادم
حق توهین کردن و بی احترامی به من و نداری . حق زدن منم نداری
با کلافگی گفت
چرا م زخرف میگی؟ من چه توهینی به تو کردم؟
همین چند دقیقه پیش به من گفتی احمق. تو اسانسور زدی یه سرشانه من خوردم به دیوار . چرا کارهاتو گردن نمیگیری ؟
هیچی دیگه الان مثل همیشه اونی که باید معذرت خواهی کنه منم.
اره باید معدرت خواهی کنی که به من توهین کردی.
امیر ماشین را گوشه ایی با ترمزی تیز پارک کرد دندان قروچه ایی رفت از حرکت او بسیار ترسیدم و به در چسبیدم به طرفم چرخیدو با صدایی کلفت و چشمانی عصبی گفت
چند بار بهت گفتم با مصطفی حرف نزن؟
در پی سکوت من گفت
چند بار فروغ؟
#پارت515
خانه کاغذی🪴🪴🪴
باچانه ایی لرزان سرم را پایین انداختم و گفتم
ببخشید.
متوجه نگاهش روی خودم بودم. با ناخن هایم انقدر گوشه سبابه م را خراشیده بودم که به خون افتاده بود. دستم را گرفت و ارام گفت
چرا اینجوری میکنی؟
دستم را از دستش کشیدم و گفتم
برو خونه امیر مامانت اونجا تنهاست. داره شب میشه نازنین و بهزاد هم میان.
ماشین را به حرکت در اورد و در سکوت کمی راندو بعدش گفت
خیلی خوب بلدی به من عذاب وجدان بدی ها .
قطره اشک جاری شده از چشمم را مخفیانه پاک کردم. با اینکه به روبرو نگاه میکردم متوجه بودم که به من نگاه میکند. بغضی که گلویم را به درد اورده بودراسعی داشتم با نفس های عمیق ردش کنم.
صدای امیر خیلی ازارم میداددوست داشتم ساکت میشد تا من هم کمی از این سکوت ارامش بگیرم.
میشه چندتا از خوبی هایی که من بهت کردم وبگی؟
دستانم راروی دو گیج گاهم گذاشتم و گفتم
میشه خواهش کنم بعدا باهم صحبت کنیم. من الان به سکوت احتیاج دارم.
مقابل دفتر اتومبیلش را پارک کرد . دلم میخواست در دفتر میماند وبه خانه نمی امد تا یک دل سیر گریه کنم و ارام شوم.
انگار خودش هم همین قصد را داشت. مرا به طرف خانه هدایت کردو گفت
من یه سربه دفتر بزنم بعد میام بالا
وارد کوچه که شدیم گفت
ماشین بابام اینجاست.
کلید انداخت در را باز کرد و من را بهداخل فرستاد خودش هم آمد . پشت در خانه با اینکه کلیدداشتدر زد کمی بعد عمه در را گشود . نگاهی به من و امیرانداخت و رو به عمو علی گفت
همیشه همین بوده. از همون روزی که اومدی و منو گرفتی خانواده ت باعث ناراحتی بین ما بودند. تاحالا توزندگی خودم حالا تو زندگی بچه هام.
صدای عمو علی امد
لاالله الا الله. دست بردار محبوبه؟
وارد خانه شدیم رو به عمو علی سلام کردیم پاسخ من را دادو رو به امیر با اخم گفت
واسه چی رفتی خونه رضا سرو صدا کردی؟
امیر خیره به پدرش حرفی نزد. عمو علی گفت
حرمت و احترام عموتو نگه نداشتی لااقل به خاطر برادری ما نمیرفتی .
امیر پوفی کرد کتش را در اورد به طرف مبل پرت کرد و حرفی نزد. عمه گفت
خیلی هم کار خوبی کرده که رفته. رفت از زنش دفاع کرد همون کاری که تو بلد نیستی بکنی؟
عمو علی نگاه چپ چپی به عمه انداخت و گفت
من از تو دفاع نکردم؟ من بخاطر تو خونه م رو از مادرم جدا نکردم؟
ببخشید که مادرت منو کتک میزد و رخت شور خواهرهات کرده بود.
از اون ماجرا چهل سال گذشته. استخوانهای مادرمنم دیگه پوسید ولی تو هنوز داری میگی.
میگم چون اذیتم کردند. چون ازشون زخم خوردم. چون دلم شکسته. چون حلال نمیکنم.
چرا داداش خودتو نمیگی؟ مگه اون بهت زخم نزد؟ چرا فقط مادر مرحوم منو هراز گاهی....
#پارت516
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیرمیان حرف پدرش امدو گفت
بابا
عمو ساکت شدو امیر گفت
خواهش میکنم تمومش کن
صدای عمو علی بالا رفت و گفت
تو دهنتو ببند که همه این آتیش ها از گور تو داره بلند میشه. عاطفه رو نخواستی و نگرفتی تمام شدو رفت چرا ابروی برادر منو میبری؟
من با ابروی برادرتو چیکار کردم ؟
پاشدی دست زنتو و اون امید خیر ندیده رو گرفتی بردی انجا ....
عمه کلامش را بریدو با جیغ گفت
بچه داداشت خیر نبینه چرا بچمو نفرین میکنی؟
عموساکت شدو عمه گفت
دختره هرزه پاشده رفته شمال مست کرده تو بغل پسر من خوابیده بعد صابون زده به تنش که زن امیر بشه و با امید هم به هرزگی باشه .
عمو علی نگاه چپی به عمه انداخت و گفت
پسرتو چرا باهاش رفته؟
عمه پشتش را به ما کردو دست بر کمر ایستادو گفت
همش طرفداری خانوادشو میکنه. حتی الان که علنا ثابت شده طرف خرابه.
عمو علی گفت
هرچی بدبختی میکشم مقصرش تویی بااین بچه تربیت کردن هات.
عمه به طرفش چرخیدو گفت
بچه هام چشونه؟ امیرم یک پارچه اقاست. امیدهم اگر بچه داداشت ....
دهنتو ببند محبوبه اینقدر این کثافت و همش نزن.
امید من تحصیلکرده ست. مهندسه. امیرم هم ورزشکاره به کوری چشم خانواده ت قهرمان جهانه. تربیت منم مشکلی نداره بچه داداشت ...
لاالله الاالله ببند دهنتو
عمه رو به امیر گفت
افرین پسرم. افرین به جنم و غیرتت . افرین به احترامی که به زنت گذاشتی و پاشدی رفتی نشوندیشون سرجاشون. دخترهی هرجایی میخواد اتیش بندازه تو زندگی پسر من. شنیدم با لگد زدی قلم پاشو خورد کردی افرین به تو
عمو علی برخاست و گفت
ما خودمون بچه داریم . اونم یه خبطی کرده. جوونی کرده چرا بهش میگی هرجایی؟
امیر گفت
الان دعواتون سر عاطفه ست؟
عمو رو به امیر گفت
زنگ زده به عمه هات ابرو حیثیت عاطفه رو برده که با امید رفته شمال و....
عمه گفت
خوب کاری کردم بگذار همه بدونن که خرابه. میخواست زندگی امیرو فروغ و خراب کنه منم نشوندمش سر آبروی رفته ش.
عمو با حرص گفت
خوب کاری کردی؟ پس چرا کارهای بچه داداش های خودتو پنهان میکنی؟
عمه سکوت کرد عمو علی گفت
وقتی زنگ میزنی به خواهرهای من و پشت بچه داداشم حرف میزنی تهش از خانواده خودتم بگو.
خانواده من خیلی هم خوبن .
به خواهرهای من میگفتی که سینا دست خواهرشو گرفت اورد انداخت تو خونه امیر. بهشون میگفتی نه غیرت داره نه ناموس سرش میشه.
بغض راه گلویم را بست.
#پارت338
از انبار خارج شدم و گوشه ایی ایستادم، اخرین برگ البوم را باز کردم عکس مادرم را دیدم.
زنی با موهای فر طلایی وچشمان ریز آبی ، لبخند زده بودو کنار رختی ایستاده بود .
فرهاد کنارم امد البوم را بستم با کنجکاوی گفت
_چرا نمیزاری ببینم؟ مادر زنمه محرمه
_بزار اول خودم ببینم بعد تو ببین.
_چرا؟
_شایدعمه م باشه
_اخه خیلی با عمه ت باهم دوست بودند، عکس یادگاری هم انداختند.
اخم کردم و گفتم
_تو چیکار داری دخالت میکنی؟
خندید و گفت
باشه من دخالت نمیکنم بیا بریم . فعلا فقط دارم اوانس میدم. اون از فرارت اینم از حرف زدنت
_بهت میگم من زندانی توأم میگی نه، بعد خودت میگی فرار کردی ، من اگر زندانی نیستم فرار هم نکردم.سفر کردم.
_باشه مسافر جان بیا بریم.
البومم را بغل کردم و به دنبال او روانه شدم، مقابل پله ها که رسیدیم صدای کوبیده شدن در بلند شد.
فرهاد مرا رها کردو در را گشود با دیدن ارباب بهجت در چهار چوب در انگار تمام بدنم سست شد. اشکهایم شدت پیدا کرد، ارباب فرهاد را کنار زد و وارد شد.
بدنبال او کیانوش هم وارد حیاط شد. فرهاد در را بست و گفت
_عمو من سر قولم بودم، خانم سرخود خودش بلند شده اژانس گرفته اومده اینجا.
نگاهم به چشمان پدرم گره خورد و قفل شد ، دست و پایم میلرزید. اشکهایم را پاک کردم و گفتم
_سلام
پاسخ سلامم را کسی نداد.اخم های ارباب در هم رفت و روبه فرهادگفت
_پس تو غیرتت کدوم گوری رفته که زنت سرخود از تهران راه افتاده اومده اینجا.
چشمانم از حیرت گرد شد و گفتم
_من اومدم اینجا که....
کلامم را برید و گفت
_اومدی اینجا چرت و پرتهای ننه طوبا رو به همه بگی و حیثیت منو ببری اره؟
در بهت رفتار پدرم مانده بودم که ادامه داد
_اومدی اینجا که حروم*زادگی خودتو لاپوشونی کنی و خودتو بندازی گردن من؟ دنبال چی هستی؟ ارث؟ من که بهت دادم، دوازده هکتار باغ سند شده دادم به ارزو که بهت بده ، گفتم سگ خورد، آبروی من ارزشش خیلی بیشتر از این حرفهاست.
سرم را از شرم رفتار پدرم پایین انداختم و گفتم
_من دنبال پول نیستم
_پس چی میخوای؟
با بغض گفتم
_من دخترتونم.
_من دوتا دختر دارم، مریم و مینا، نور چشمام، تاج سر، یه تار موشو نوهم به دختر هرزه ایی مثل گلاب نمیدم.
این حرفش انگار تیری را در قلبم نشاندو گفتم
_در مورد مادر من درست صحبت کنید.
صدایش بالا رفت و گفت
_مادرت؟ اون که معلوم نشد چی شد؟ مرده و زنده بودنشو کسی نمیدونه، از کجا معلوم تو رو که زاییده از همون جا نرفته پی هرزه بازی هاش و هنوزم زیر خواب این و اونه؟
اشک روی گونه م غلطیدو گفتم
_کافر همه را به کیش خود پندارد، شما چون خودت اینکاره ایی، همرو مثل خودت میبینی.
اخم های بهجت در هم رفت یک گام نزدیک من امد،دستش را بالا برد و با فریاد گفت
_خفه شو، ببند اون دهنتو تو هم لنگه اون.....
فرهادکه کنارم ایستاده بود یک قدم جلو امد با کف دستش محکم به سرشانه عمویش کوبید و گفت
_چی کار میخوای بکنی؟ حواست هست من اینجام یا نه؟
از ضربه فرهاد ارباب کمی به عقب رفت و گفت
_اگر تو غیرت داشتی که زنت از دستت سر نمیخورد فرار کنه بیاد اینجا.
فرهاد چرخیدو رو به من گفت
_برو داخل عزیزم. با این دهن به دهن نگذار.
سپس رو به عمویش گفت
_شماهم خواهش میکنم از اینجا برو ما الان برمیگردیم تهران
ارباب رو به من گفت
_اومدی ابروی منو ببری؟ تو نون و نمک احمدوکتایون رو خوردی، اونها اهل خدا و پیغمبر بودن، اما بازهم لنگه مادرهرزه ت زبونت درازه و دهنت گشاد.
با غضب گفتم
_چون خون بی ناموسی مثل تو توی رگهامه.
فرهاد به سمت من چرخید و با فریاد گفت
_تمومش میکنی یا نه؟
رو به ارباب ادامه دادم
_تو اسم خدا و پیغمبر و نیار مگه همون موقع که میخواستی منو بگیری ننه طوبا بهت نگفت تو نمیتونی با من ازدواج کنی ؟چون حکم پدر خونده منو داری، تو چی گفتی هان؟
مکثی کردم سکوتش را که دیدم ادامه دادم
_تواگر ابرو سرت میشد با شصت سال سنت هوس من هفده ساله به سرت نمیزد.
نگاه فرهاد روی من خشمگین شد .عمو رو به فرهاد گفت
_تو ارباب زاده ایی، به این هم میگن زن؟ این و طلاقش بده، اینها بی آبرو و بی شرفند، اینم لنگه اون مادر.....
فرهاد کلامش را قطع کرد وبا فریاد گفت
_برو بیرون
سپس در را باز کرد و با خشم گوشه لباس کیانوش را گرفت
_ تو گورتو گم کن عمو شما هم بیا برو بیرون.
نگاهم به چشمان بهجت افتاد. پوزخندی زدو گفت
_حیف پسر برادرم که با بی شرفی مثل تو زندگ
#پارت339
زندگی میکنه، مادرت یه هرزه بود و تو رو هم معلوم نیست ازکی پس انداخته، بیخود سعی نکن خودتو بندازی گردن من.
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_من اومده بودم اینجا چون فکر میکردم پدر دارم، خانواده دارم، چون تصور ذهنی من از پدر یه مرد مثل احمد بود، نه یه نامرد مثل تو ، اما اینو مطمئن باش انتقام مادرمو ازت میگیرم.
فرهاد جلو امد و بازوی عمویش را گرفت و از خانه بیرون انداخت در را محکم بست و رو به من گفت
_خیالت راحت شد؟ دیدی چقدر نامردو بی صفته؟ حرفهاشو شنیدی؟ حالا برو وسایلتو جمع کن برگردیم بریم خونمون.تمام این قضایا را هم فراموش کن.
بهت زده شدم، حس انتقام جویی تمام وجودم را گرفته بود.
فرهاد وارد خانه شد با کیف من امدو گفت
_بلند شو برو وسایل مامانتو بردار بیا بریم خونمون.
برخاستم بغچه مادرم را برداشتم و مثل مرده ایی متحرک سوار ماشین فرهاد شدم.
یک ساعت در سکوت گذشت،
مقابل رستوران سنتی ایی پارک کردو گفت
_پیاده شو بریم ناهار بخوریم از گرسنگی مردم.
با صدای گرفته ایی گفتم
_من تو ماشین میمونم تو برو ....
از ماشین پیاده شد، در سمت من را باز کردو گفت
_پیاده شو
به ناچار از ماشین پیاده شدم، نزدیکم ایستاد و گفت
_موهات از پشت ریخته بیرون
دستم را پشت گردنم انداختم و موهایم را به جلو کشیدم و داخل مانتویم زدم. وارد رستوران شدیم، تختی را کنار رودخانه انتخاب کرد، لرز داشتم، دور تخت را مشما پیچ کرده بودند وارد شدم ، هنوز البوم مادرم در اغوشم بود.
صدای اهنگ گل پونه های ایرج بسطامی در فضای رستوران پیچیده بود و من گوش میدادم
فرهاد نزدیکم امدو گفت
_عسل
سرم را بالا اوردم و فقط به او نگاه کردم.
دستم را گرفت و گفت
_میدونم ناراحتی ، اما من بهت گفتم اینکارو نکن.
اشکی که روی گونه م غلطیده بود را پاک کردم، قفسه سینه م از اینهمه غم درد میکرد.
اهی کشیدم و ساکت ماندم،حرفهای بهجت در ذهنم مرور میشد.
مادرت زیر خ*و*ا*ب این و اونه، تو نون و نمک احمد و کتایون روخوردی اما زبونت لنگه مادرت درازه و دهنت گشاد، اینها بی ابرو و بی شرفند، اینم لنگه مادرشه، مادرت یه هر*زه بودو تورو هم معلوم نیست ازکی پس انداخته خودتو ننداز گردن من.
اشکهایم را پاک کردم فرهاد دستم را بالا اورد بوسید و گفت
_من تورو دوست دارم عسل، بشین سر زندگیت، این حرفها رو ول کن، برای من تو دختر احمد و گلابی ، از نظر من مادرت زنی بوده که پاک از این دنیا رفته، ای کاش همه سعادت توبه قبل از مرگ نصیبشون بشه.
نگاهم به چشمان فرهاد افتاد حلقه اشک را میدیدم، سرم را پایین انداختم سپس زانو هایم را در اغوش گرفتم و سرم را روی زانویم گذاشتم.
پیش خدمت منو را اورد و گفت
_چی میل دارید؟
فرهاد نگاهی به منو انداخت و گفت
_چی میخوری عسل؟
نای جواب دادن نداشتم.
تکانی به پایم دادو گفت
_عزیزم، چی میخوری؟
در پی سکوت من خودش سفارش دادو سپس نزدیکم شدو گفت
هفته دفاع مقدس هست و ما از خونوادههای شهدا دیدار میکنیم امروز یکی از مادران شهدا گفت خیلی دلم میخواد برم مشهد. کسی رو هم نداره که ببرش توانی هم نداره که راه بره و حتماً باید ویلچر باشه بهش قول دادم اگر ویلچر رو خریدم حتماً این مادر شهید رو به زیارت علی بن موسی الرضا مشهد مقدس ببرم کسانی که در خرید این ویلچر کمک میکنند بدانند که هم ثواب میبرند و هم دعای مادران شهدا و شهیدی که مادرش رو به زیارت میبریم شامل حالتون خواهد شد🌷
عزیزان توجه داشته باشید که مادران شهدا و مادران مومنه از ابتدا حرکت به ویلچر نیاز دارند🙏
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
#پارت340
چرا هیچی نمیگی؟
صاف نشستم و البوم مادرم را باز کردم، و وسط گذاشتم عکس هایش را یک به یک دیدم، عکس پیرمردی که فکر میکنم پدرش بود و حتی عکس مادرش را هم دیدم، فرهاد برخاست و گفت
_الان بر میگردم.
از زبان فرهاد.
حال عسل نگران کننده بود. هر لحظه امکان از غصه دق کردن را داشت، عمو را با ان دب دبه و کب کبه ش سکه یه پول کرده بود اما انگار دلش خنک نشده بود.
شماره ارسلان را گرفتم مدتی بعد گوشی را جواب دادو گفت
_بله
_سلام
_میشه لطفا دست خانمتو بگیری ببری تهران، بابای من پیره فرهاد اگر سکته کنه یا بلایی سرش بیاد خیالتون راحت میشه؟
_یه لحظه مثل یه مرد به حرف من گوش میدی؟
ارسلان از لحن من جا خورد و گفت
_چی شده؟
_من نمیگم گل جان خواهرته...
_خواهرم هست اما من چیکار کنم فرهاد، بابام از اون فراریه کابوس شبانه ش شده این موضوع که نکنه اهل ابادی بفهمن از گلاب بچه داره، مامانم هر دقیقه فشارش میره بالا و گلاب و لعنت و نفرین میکنه. من میدونم گلجان خواهرمه اما کاری از دستم بر نمیاد. بابام از ترسش قبول نمیکنه اما چون این حرفو خدابیامرز ننه طوبا زده من یقین دارم که راست میگه.
_بابات حرفهای سنگینی بهش زد، داره از غصه دق میکنه. اون به امید اینکه پدر داره و تو و کیانوش برادراشید پاشده اومده اینجا،منم نمیدونستم بخدا سر خود راه افتاده اومده. بابات هر چی دلش خواست بهش گفته، نه اینکه چون خواهرته، چون بنده خداست کمک میکنی حالش خوب شه؟
در پی سکوت ارسلان گفتم
_گلجان سابقه خودکشی داره. الان هم دوماهه بار دار بوده بچش سقط شده، بخدا شرایط روحیش داغونه.
ارسلان همچنان ساکت بود من ادامه دادم.
_من زنگ زدم یه خواهش مردونه ازت کنم. بیا و کمک کن حالش خوب شه، یه لحظه خودتو بزار جاش، بخدا من دلم براش میسوزه.
اهی کشید و گفت
_چیکار کنم؟
_ تو پاشو بیا اینجا ادای یه برادر دلسوز و براش در بیار، اصلا بزن تو گوش من ولی یه کار کن فکر کنه حامی داره، فکر کنه یکی پشتشه.
_ولی من....
حرفش را بریدم وگفتم
_من به مردونگی قبولت دارم که این خواهش و ازت کردم، گفتم که فکر نکن واسه خواهرت داری اینکارو میکنی بخاطر خدا یه کار نیک کن، ثواب کن.بخدا داره دق میکنه، من دوسش دارم ، جلوی چشمم داره دق میکنه ولی بخدا کاری ازم برنمیاد.
اهی کشید و گفت
_کجا بیام؟
آدرس و برات اس ام اس میکنم.
_بیام فقط طرفداری کنم؟
_فکر کن مریمه یا میناست، حرفهاشو گوش بده ببین اگر مینا و مریم این حرفهارو بهت بزنن چیکار میکنی همون کارو بکن، گفتم که اگر صلاح دیدی تو گوش منم بزن.
_باشه، ادرس و اس ام اس کن میام اونجا
گوشی ام را قطع کردم و وارد الاچیق شدم.
نگاه عسل را که دیدم گفتم
_به کارخونه زنگ زدم.
نهار را که اوردند نگاه مشمئزی به سفره انداخت.
سفره را پهن کردم و گفتم
_بیا بخور
سرش را به علامت نه بالا داد.
تکه ایی از غذارا سر چنگال زدم مقابل دهانش گرفتم و گفتم
_بخور
سرش را عقب کشید وگفت
_سیرم
_حالا همین یه ذره
با دستش چنگال را پس زدو گفت
_نمیخورم.
غذایم را به تنهایی خوردم از پیش خدمت خواستم که غذای عسل را پرس کند، یک پایه قلیان سفارش دادم وگفتم
_میخوای ببرمت مشهد؟
نگاه امیدوار کننده ایی به من انداخت و سر مثبت تکان داد، لبخند پیروزمندانه ایی زدم وگفتم
_برسیم تهران بلیط میگیرم دو تایی میریم.
اهی کشید و گفت
_میشه تنها برم؟
خنده از لبهایم رفت و گفتم
_چرا اینقدر از من فراری هستی؟ من اینهمه دوستت دارم، همه تلاشم اینه که تو حالت خوب باشه اونوقت تو ....
حرفم را برید و با صدای از غم گرفته اش گفت
_بس کن فرهاد ، اعصاب ندارم
سری تکان دادم و گفتم
_بخدا عسل من دوستت دارم،
#پارت341
مشغول کشیدن قلیان شدم،،البوم را دوباره باز کرد و سرگرم دیدن شد, سری تکان دادم و با خود گفتم
یه مرجانی بسازم ، صدتا مرجان از کنارش در بیاد ، عوضی زندگی خراب کن. ببین حال و روز این بیچاره رو چی کار کرد؟
با ورود ارسلان به داخل سفره خانه استرس وجودم را گرفت و گفتم
_این اینجا چی کار میکنه؟
عسل نگاهش را چرخاندو گفت
_کی؟
_ارسلان
نگاهی به ارسلان انداخت و گفت
_اومده حرفهای نگفته باباش و به من بزنه، بگو بره گمشه
_نه ارسلان با اونها فرق میکنه
اهی کشید و گفت
_همشون لنگه همن
بالاخره مارا پیدا کرد و نزدیکمان امد، مشما را کنارزد و گفت
_سلام
فرهاد سلامش را پاسخ گفت و به او دست داد، ارسلان نگاهی به من انداخت و گفت
_سلام
سپس دستش را به سمت عسل دراز کرد و گفت
_سلام عرض کردم
نگاهی به من انداخت و با دو دلی به او دست داد، ارسلان نشست و گفت
_اومدم خونه کتایون خانم دیدم نیستید افتادم تو جاده که پیداتون کنم، ماشینتو کنار خیابون دیدم فهمیدم اینجایی
پیش خدمت نزدیک امد فرهاد سفارش قلیان دیگری داد، ارسلان گفت
_بابام خیلی عصبی بود، داستان چیه؟
ارام گفتم
_من تمام تلاشم بر این بود که عسل از این ماجراها چیزی نفهمه ، اما فضولیه خانم شهرام، اجازه نداد، اومده خونه کتایون خانم ، دفتر خاطراتشو پیدا کرده داده ایشون تا تهش خونده کل ماجرا رو میدونه، سرخود راه افتاده اومده اینجا شماهارو ببینه.
ارسلان اخمی کردو گفت
_عسل کیه؟
_ایشونو ما عسل صدا میزنیم.
_اسم خودش به اون قشنگی چرا عسل؟
در پی سکوت من ارسلان رو به عسل ادامه داد
_من که خیلی زودتر از اینها اومدم تهران ببینمت آبجی خانم. شما من و قابل ندونستی در و روم باز کنی
عسل با چشمانی متعجب سرش را بالا اورد و به ارسلان خیره ماند.
ارسلان دستی به صورتش کشید و گفت
_رنگ و روت چرا پریده، چشمهات قرمزه؟
عسل سرش را چرخاند نگاهی به من انداخت و حرفی نزد.
ارسلان رو به من گفت
_تو ناراحتش کردی؟ ؟
با وجود اینکه خودم از ارسلان خواسته بودم که از عسل حمایت کند اما لحظه ایی مضطرب شدم و گفتم
_حالش بد شد خانم شهرام رسوندش بیمارستان من خودمو رسوندم دیدم بیهوشه ، رفتم یه نخ سیگار بکشم اومدم دیدم از بیمارستان فرار کرده شب و تا صبح تو خیابونها دنبالش گشتم و صبح از روی پرینت حسابم که کارت کشیده فهمیدم با اژانس اومده رامسر...
ارسلان حرفم را بریدو گفت
_تو هم پیداش که کردی ناراحتش کردی خواهر منم گریه کرده اره؟
پیش خدمت قلیان ارسلان را اورد همه ساکت بودیم، ارسلان ادامه داد
_من با بابام و کیانوش فرق دارم، دفعه اخرت باشه که چشمهتی خواهر من اشکیه ها از این به بعد فقط کافیه گلجان یه تلفن به من بزنه و ازت شاکی باشه اونوقت تو با من طرفی.
نگاهی به عسل انداختم با غرور به من خیره بود
#پارت342
سرم را پایین انداختم ، ارسلان رو به عسل گفت
_اذیتت میکنه؟
عسل نگاهی به من انداخت اهی کشیدو حرفی نزد.
ارسلان با لبخند گفت
_تو چقدر کم حرفی ، مینا مخ منو میخوره از بس حرف میزنه.
گلجان لبخندی زد و بازهم چیزی نگفت
ارسلان ادامه داد
_من اومدم تهران چرا منو خونه ت راه ندادی؟
سرش را بالا اورد، نگاهش بین من و ارسلان چرخید و گفت
_فرهاد اجازه نمیده من درو رو کسی بازکنم؟
متعجب پرسید
_چرا؟
سپس خطاب به من گفت
_اسیر گرفتی؟
اخم کردم وگفتم
_نخیر اسیر نگرفتم، ایشون تهران کسی و نداره که بخواد درو روش باز کنه.
_ولی من کس و کارش بودم پشت در، اومده بودم ببینمش.
_بابات گفته بود که میخواد به عسل بگه......
با کلافگی گفت
_بابامو ولش کن، پدرمه احترامش واجبه ولی من کارهاشو تایید نمیکنم.
_من بخاطر حرف بابات گفته بودم درو روتون باز نکنه. وگرنه شما تشریف بیار اونجا خونه خودته.
_امشب که شام خونه ما تشریف میارید. شب هم میخوابید.
_نه، اصلا حرفشم نزن، باید برگردم
_تو تاحالا خونه من نیومدی ها
_حالا ایشالا بعدا میایم
_من به هلیا گفتم شام گذاشته براتون. تو اگر میری برو من گلجان و میبرم خونه م فردا هم با هلیا میاریمش تهران.
نگاهی به عسل انداختم و گفتم
_نه، عسل با من برمیگرده
_چیه؟ اطمینان نداری؟ خواهرمه ها
_بخدا بحث اطمینان نیست، من اینقدر قبولت دارم که اگر خواهرتم نبود، مشکلی نداشتم، من اینقدر به عسل وابسته م که وقتی نیست حالم خراب میشه.
_پس خودتم بیا
سری تکان دادم و گفتم
_باشه ولی شب برمیگردیم خونمون، من صبح باید برم کارخونه.
از رستوران خارج شدیم،فرهاد ادرس خانه ارسلان را گرفت و به او قول داد که خودمان به انجا میرویم.
پیام تشکری برای ارسلان فرستادم.
عسل ظرف غذایش را باز کردو مقداری از جوجه کبابش را خورد.
با لبخند گفتم
_ارسلان از زمین تا اسمون با کیانوش و عمو فرق داره. خیلی پسر آقاییه.
پاسخم را نداد البوم مادرش را داخل کیفش گذاشت و گوشی اش را در اورد و روشن کرد.
عسل را به فروشگاه بردم یکدست لباس مناسب برایش خریدم . و بعد از به سمت وسایل دکوری فروشی رفتیم، برای اینکه دست خالی به خانه ارسلان نروم، یک عدد تابلوی چوبی که سر عقابی از ان بیرون زده بود خریدیم و به سمت ادرس ارسلان حرکت کردیم، خوشبختانه خانه ارسلان داخل شهر رامسر بود و از ان روستای لعنتی فاصله داشت.
مقابل خانه ارسلان ایستادیم، از ورودی خانه ش معلوم است که خانه شیکی دارد. ایفن را زدم و روبه عسل گفتم
_آبرو ریزی نکنی ها
انگار که جاخورده بود گفت
_من؟
_نشینی زندگیو کلا براشون تعریف کنی ها.
در باز شد و وارد خانه شدیم. حیاط بزرگی داشتند پسر بچه ایی حدودا سه ساله مشغول بازی بود. با دیدن ما به سمت خانه شان دوید. عروسی ارسلان را از پشت بام خانه عمه کتی دیده بودم اما تا به حال همسرش را ندیده بودم.
#پارت343
زن قد بلندی با اندام لاغر به استقبالمان امد و بعد از ان ارسلان از خانه خارج شد و کنار همسرش ایستاد یک سرو گردن از همسرش بلند تر بود اندام ورزش کاری و ورزیده اش از دور قابل رویت بود، ارسلان از بچگی به بدن سازی علاقه داشت و صاحب یکی از بزرگترین باشگاه های ورزشی رامسر بود.
جلوتر رفتیم هلیا با لبخند به ما سلام کردو پس از احوالپرسی مارا به داخل دعوت کرد.
خانه قشنگی داشتند، تمام دکوری و مبل و نهارخوریشان کلا با چوب جنگلی بود.
پسر بچه از کنار اشپزخانه به ماخیره بود جلو رفتم و باخنده گفتم
_پسرته؟
ارسلان خندیدو گفت
_اقا نیما ایشونه.
مقابلش نشستم صورتش را بوسیدم و گفتم
_شبیهه خودته ها
ارسلان نیمارا در اغوش گرفت و گفت
_ تمام زندگی من اینه.
به اطرافم چشم انداختم و گفتم
_عسل کو؟
با هلیا رفتند اتاق خواب.لباس هاشو عوض کنه
ناخواسته اخم کردم، اصلا دوست نداشتم عسل از در اتاق بی روسری خارج شود. با وجود اینکه ارسلان برادرش بود اما باز هم حسی در درونم میجوشید و به شدت در مقابل این مسئله واکنش نشان میداد، در باز شد خوشبختانه عسل با روسری از اتاق خارج شد اما موهایش از پشت روسری اش بیرون ریخته بود.
ارسلان نزدیک عسل رفت و گفت
_یه لحظه بیا کارت دارم .
عسل با تردید نگاهی به من انداخت و من با چشمم اجازه رفتنش را صادر کردم .
با ارسلان به حیاط رفتند. در دلم اشوب بود، با اخلاق ارسلان تا حدودی اشنا بودم، برخلاف کیانوش و عمو، فوق العاده خانواده محور و منطقی بود، اهل دعوا و مرافعه نبود اما زیر بارحرف زور هم نمیرفت.
از هلیا اجازه گرفتم و سیگارم را روشن نمودم.
یعنی الان عسل داره به ارسلان چی میگه؟ حتما داره بهش میگه این به من تجاوز کرد بعد برد تو خونش ، زندانیم کرد تو اتاق که با ستاره باشه، چپ و راست کتکم زد با کمربند منو زد بیهوش شدم و از این حرفهای قدیمیش، البته به ارسلان ربطی نداره، من عسل و هیچ وقت بیخودی نزدمش، یه غلطی میکنه که کتک میخوره دیگه، داره آبروی منو جلوی ارسلان میبره، همینم مونده که ارسلانی که همسن خودمه بیاد نصیحتم کنه.
خو
#پارت517
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه لبهایش را فشردو گفت
تو خودت راضی بودی که فروغ و امیر باهم ازدواج کنند چرا اینو میگی؟
بله راضی بودم. الانم خداروشکر میکنم. برام سواله چرا گذشته عاطفه رو تو بوق و کرنا کردی اما راجع به گذشته فروغ حرف نزدی؟
امیربرخاست و گفت
میشه تمومش کنید؟
عمو علی رو به محبوبه ایستادو گفت
خوبه منم برم به خواهرهام بگم این دختر قبل اینکه زن امیر بشه عاشق یکی دیگه بود و من خودم بردم دم کافه ش که اخرین حرفهاشو باهاش بزنه؟
نگاهی به امیر انداختم از عصبانیت صورتش کبود شده بود . قطره اشک فراری از چشمم را روی گونه م پاک کردم . امیر با فریاد یک قدم به طرف من امد و گفت
باز داری گریه میکنی؟
عمه رو به عمو علی گفت
راحت شدی؟ انداختیشون به جون هم . این دوتا خوش و خرم امدن خونشون به خاطر اون داداش معتادت و دختر .... زندگی بچه منو خراب کن. الهی خدا از تو و خانواده ت نگذره.
عمو علی هم صدایش رابالا بردو گفت
این چه حرف زشتیه که میزنی؟ چرا اینو به دختر مردم میگی؟
خوب کاری میکنم. دوست دارم بهش بگم .... چون هست.
پس به سیناهم بگو . بی ناموس. بگو بی غیرت. بگو......
لبم را از شنیدن این حرفهای زشت گزیدم. امیر باخشم رو به پدرو مادرش گفت
تمومش نمیکنید نه؟
عمو علی به عمه نزدیک شدو گفت
اول خواهرشو اورد انداخت تو خونه امیر بعدهم زنگ زد به امیر ازش پول گرفت. به این ادم چی میگن؟ به ادمی که ناموسشو بفروشه چی میگن
مبهوت از حرف عمو علی ماندم. من نمیدانستم که امیر به سینا پول داده. امیر این مسئله را همان اوایل رابطه مان تکذیب کرد.
سرم را پایین انداختم. عمو علی گفت
رفت عیاشی هاشو کرد پولشو که به باد فناداد باز اومده و از امیر پول میخواد چرا اینهارونمیگی؟ چرا نمیگی به جای اینکه بره کار کنه مثل یه زالو چسبیده به امیر و داره میمکش.
دلم میخواست انقدر گریه میکردم تا همانجا میمردم. عمو علی ادامه داد
چرا به خواهرهای من نگفتی جهیزیه فریبا رو امیر داده.
امیر رو به پدرش گفت
شما اینها رو از کجا میدونی؟
گوشی مادرت و بگیر پیام هایی که سینا بهش داده روبخون. نوشته عمه من اواره و در به درم . امیر جواب تلفن منو نمیده. بهش بگو تو که پولت از پارو بالا میره. جهیزیه فریبارو هم دادی. بگو اگر من فروغ و برات نمی اوردم تو هیچ وقت نمیتونستی بگیریش. چی میشه یه پولی بدی من از اوارگی در بیام؟ به فریبا میگم لااقل شماره فروغ و بهم بده . فریبا میگه فروغ اجازه نداده گفته من همچین برادری ندارم . از قول من به فروغ بگو اخه خاک برسرت کنند شوهر پولدار اسم و رسم داری که گیرت اومده صدقه سر منه. حالا رواست که تنها خوری کنی؟
بیخیال عصبانیت امیر اشکهایم مانند باران جاری شدند. امیر نیمه نگاهی به من انداخت و ارام رو به پدرش گفت
نمیشد دعوای زن و شوهریتون رو میبردین تو خونه خودتون و جلوی فروغ این چیزهارو نمیگفتید؟ یه نگاه کن ببین به چه روزی انداختیش؟
عمه به دنبال حرف امیر . رو به عمو گفت
تو اگر حرمت و احترام سرت میشد جلوی فروغ....
عمو علی مشمئز گفت
تو دهنتو ببند
#پارت518
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمو علی کتش را برداشت و گفت
فقط عاطفه خرابه و توباید توبوق و کرنا ابروشو میبردی. امید خودت که لنگه همونه . خانواده ت هم انچنان
علیه السلام نیستند. مال خودتو مخفی میکنی مال من و جار میزنی.
عمه محکم و استوار گفت
خوب کاری میکنم.
تو هم لنگه داداشت نمک به حرامی. اونم تا زنده بود به جای اینکه بره کار کنه و زندگیشو بسازه منو تلکه میکرد. الانم بچه هاش به جای کار کردن و زندگی ساختن پسر منو تلکه میکنن.
عمه پوزخند زدو گفت
دردو بلای بچه داداشهام بخوره تو سر اون داداش معتادت .
داداش من تریاک میکشه . اما داداش تو چیز دیگه میکشید. کاری که سینا با فروغ کردو اونم با تو کرد.
رو به امیر ادامه داد
دختر بچه دوازده ساله رو اورد داد به من و به اسم شیر بها از من یه پول سنگینی گرفت که بعدها کاشف به عمل اومدواسه خودش دوتا خونه خریده یه هله پوش جهازهم بهش نداد.
عمه خندیدو گفت
خوب کاری کرد.نوش جونش. دید تو چیزی حالیت نیست اونم تا تونست سرتو کلاه گذاشت. میخواستی با سی و خورده ایی سال سنت هوای دختر بچه تروتازه به سرت نزنه و بری یکی همسن خودت و بگیری. یه عمری هم من بیچاره عذاب پیری و ناتوانی تورو نکشم.
عموعلی کتش راپوشیدو گفت
یه عمر نشستی پشت سر خانواده من حرف مفت زدی اگر اینقدر که ذهنت درگیر خانواده من بود درگیر تربیت بچه هات میبود....
دردو بلای بچه هام بخوره تو سرخانواده ت. من انچنان دل خوشی از تو ندارم که حرمتت و نگه دارم. هرکس مارو میبینه فکر میکنه بابامی . لذت زندگی کردن و جوونی کردن و از من گرفتی الان ناراحتی چرا شیر بها دادی؟ یه عمر با بیست سال از خودت کوچیک تر زندگی کردی کیفت کوک بود حالا یادت افتاده که مالتو باخت دادی؟
مکثی کردو گفت
پیر شدی خرفت شدی گیر میدی به بچه های من هنوز داغی که با بیرون کردن امیر از خونه به دلم گذاشتی داره منو میسوزونه. محاله بگذارم اینکارو با امید هم بکنی
عمو سرتایید تکان داد.و گفت
پس بمون خونه بچه ت . حق نداری پاتو به اون خونه بگذاری.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══════﷽🌺 ⃟⃟ ⃟🇮🇷 ⃟🌺
🥀هر روزمون رو با یاد یک شهید متبرک کنیم..
🔶️امام زمان عج غریب است نباید آقارا فراموش کنیم..
🔶️شهید سجاد زبرجدی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#پارت344
خودم کردم که لعنت برخودم باد، من هرجا از سر دلسوزی به عسل لطف کردم ضرر که کردم هیچی جلوی دیگران هم آدم بده شدم. نباید دلسوزی میکردم از رستوران میبردمش خونه یه گوشمالی واسه فرار کردنش بهش میدادم اونم دو سه روز گریه میکرد و میشست سرجاش.
یک ساعت گذشت، بالاخره در باز شدو عسل و ارسلان وارد خانه شدند، عسل نگاهی پر از غرور به من انداخت و سپس کنارم نشست.
هلیا برایمان چای اورد، ارسلان روبه من گفت
_اوضاعت چطوره؟
_خداروشکر
_کارخونه کارش خوبه؟
_اره خداروشکر خوبه، ولی نه اونجوری که باید خوب باشه
_چرا؟
_نصف کارخونه مال منه ، سه دنگش برای خانم شهرامه.
ارسلان سری تکان دادو سکوت کرد سپس گفت
_باغی که بابا به گلجان داده مشتری پاش نشسته اونو بفروشید میتونید سهم شهرام و بخریدها.
سری تکان دادم و گفتم
_چی بگم
ارسلان رو به عسل ادامه داد
_گل جان، اون باغ و بفروشی میتونی تو کارخونه با فرهاد شریک شی.
عسل سری تکان دادو گفت
_بابات اینقدر بد در مورد اون باغ صحبت کرد که.....
ارسلان حرف عسل را برید و گفت
_بابارو ول کن، پیرشده ، بی اعصاب شده، از این حرفها زیاد میزنه، دلگیر نشو.
اهی کشید و ادامه نداد، ارسلان گفت
_بابا گفت اون باغ ارثیته؟
عسل سر مثبت تکان دادو گفت
_ولی من باغ نمیخواستم، سندش رو از عمه آرزو بگیرید بدید بهش
ارسلان مصمم گفت
_نه، اون باغ حقته، ارثیت هم نیست. اون سهم تو بابت سالهایی که نبودیه، خرج زندگی تو به عهده بابا بوده، ولی تو نبودی که برات هزینه کنه، چطور هزینه تحصیل مینا رو داد تا لیسانس گرفت، هزینه عملهای زیبایی شو پرداخت کرد، جهیزیه، سیسمونی و هزار تا مورد دیگه که هنوزم امیر عرضه زندگی داری نداره و بابا داره خرج و مخارجشون رو میده، پس تو چی؟ اون باغ حقته بابت روزهایی که نبودی و هزینه هایی که باید برات میشده اما نشده، بعد از صدو بیست سال بابا سرشو بزاره زمین به تو هم مثل مریم و مینا ارث میرسه.
نگاه عسل رو به پایین بود.