#پارت345
ارسلان ادامه داد
_مریم و زود شوهرش دادن فرصت نشد درس بخونه وضع مالی شوهرش هم خدارو شکر خوبه نیازی به بابا نداره، اما بالاخره جهیزیه که بهش دادن چهارده پونزده سال نگهشداشتن بزرگش کردند، تو هم عضوی از خانواده ما بودی اون باغ هزینه روزهایی که نبودیه.
ارام گفت
_بخدا من دنبال باغ نبودم
ارسلان لبخندی زدوگفت
_عزیزم کی گفته تو دنبال پولی؟
_بابات گفت
_فردا صبح راه میفتم میرم خانه بابام، اون حق نداشته اون حرفهارو بتو بزنه.
پس از صرف شام از انها خداحافظی کردیم و به سمت خانه راه افتادیم.
از زبان عسل
حرفهای ارسلان در سرم میپیچید.
"تو خواهر منی و من هم مثل یه برادر پشتتم، اما اینو بدون فرهاد پسر بدی نیست، درسته اشنایی شما خوب نبوده و بعدشم فرهاد زیاد اذیتت کرده اما تورو دوست داره."
با اخم گفتم
"چه دوست داشتنی؟ سر هر مسئله ایی منو میگیره میزنه. زندانی ام کرده توی خونه نمیزاره از جام تکون بخورم. از این اتاق نمیزاره برم توی اون اتاق. "
"بیخود میکنه روی تو دست بلند میکنه من باهاش صحبت میکنم، اگر یکبار دیگه تکرار کرد به خودم زنگ بزن میام سراغش."
اخم مرا که دید گفت
"فرهاد بچه خوبیه، به جداشدن ازش فکر نکن، ببین گلجان،من فقط میتونم از تو حمایت کنم، من زن دارم باید تو کارهام نظر اونو اهمیت بدهم، اگر از فرهاد جدا بشی باید بری تو روستا، یا هرجایی که زندگی کنی مجبوری تنها بمونی و چون سنت کمه خیلی خطرناکه. فرهاد انتظارهای زیادی ازت نداره، چرا سعی نمیکنی دلشو به دست بیاری "
با کلافگی گفتم
"چون دلش بدست نمیاد،چون تلاش بی فایده س."
"از این حس دوست داشتنش به خودت استفاده کن."
"اون منو دوست نداره ، وگرنه کسی که کسیو دوست داره این بلاها رو سرش میاره؟"
ارسلان ساکت شدو من ادامه دادم
"رفته بود چین دستگاه بخره، من و مرجان یواشکی اومدیم شمال"
چشمان ارسلان از تعجب گرد شدو گفت
"خیلی کار بدی کردی."
"اره من کار بدی کردم، قبول دارم ، اما مجازاتش چیه؟"
ارسلان فکری کردو گفت
"اگر هلیا اینکارو میکرد یه دعوای خیلی سنگین و تا یه بعد هم بی اعتمادی من و میدید."
"هشت روز تموم کارش شده بود از سر کار بیاد خونه نهار بخوره یه چیزی و بهونه کنه بلند شه منو بگیره بزنه، اینقدر منو میزد که من از حال میرفتم."
ارسلان با ناراحتی به من خیره ماند و گفت
"بعد چی شد که دعوا تموم شد؟"
دستم را جلویش گرفتم بغض راه گلویم را بست و گفتم
"هرچی فکر کردم دیدم نه جایی و دارم که برم نه کسی و دارم که ازش بخوام بیاد باهاش صحبت کنه، شاید دست بردارم شد، دیگه نای کتک خوردن نداشتم همه بدنم کبود بود.قیافمو میدیدی میترسیدی دهنم کج شده بود، لبم پاره بود. صورتم تمام کبود بود، منم رگ دستمو زدم که بمیرم از دست فرهاد راحت شم."
ار سلان سرش را پایین انداخت و گفت
"عجب ادم نامردیه."
"بعد از جریان خودکشی من خیلی بهتر شده. ولی بازم همون فرهاده، عصبانی کخ میشه از کنترل خودش خارج میشه."
صدای فرهاد رشته افکارم را برید
_به چی فکر میکنی عزیزم؟
ارام گفتم
_به هیچی
_تو الان یک ساعت تو فکری، مگه میشه به چیزی فکر نکنی؟
در پی سکوت من ادامه داد
_ارسلان تو حیاط چی بهت میگفت.
حرفی نزدم ،فرهاد ادامه داد
_داشتی پشت سر من حرف میزدی اره؟
من همچنان ساکت بودم فرهاد ادامه داد
چی بهش میگفتی عسل؟
به دنبال سکوت من گفت
_ فردا پس فردا حرفمون نشه زنگ بزنی بهش ها
با کلافگی گفتم
باشه. حرف نزن سرم درد میکنه
#پارت346
فرهاد سیگاری روشن کردو گفت
_خوب بگو به ارسلان چی داشتی میگفتی؟
کمی مکث کردم و گفتم
_در مورد خودم صحبت کردم
_مثلا چی گفتی بهش؟
_دلم نمیخواد بتو بگم
پوزخندی زد و گفت
باز پر رو شدی؟
من سکوت کردم فرهاد ادامه داد
_البته میدونم چی گفتی. رفتی ابروی منو بردی.
_ من چطوری میتونم آبروی تورو ببرم ؟
_با دهن لقی
_توهم برو دهن لقی کن آبروی منو ببر.
_یه ذره حرف دهنتو بفهم
_تو هم یه ذره کارهاتو بفهم، یه کار نکن که با دهن لقی من ابروت بره؟
اخمی کردو گفت
_یعنی چی؟
_یعنی اینکه چرا یه کار میکنی که اگر من برای دیگران تعریف کنم آبروت بره؟ آبروتو دوست داری؟ پس خودت مواظبش باش نه اینکه از من بخوای با کسی حرف نزنم تا ابروی تو نره.
در پی سکوت فرهاد ادامه دادم
_فرهاد تو منو اذیت میکنی، میفهمی من دنبال یه راهی برای به ارامش رسیدنم یعنی چی؟
_من تو رو اذیت میکنم یا تو منو؟ الان کی باعث شده اینوقت شب تو این موقعیت کاری سنگین من، الان اینجا باشم؟
_خودت باعثی.
صدایش بالا رفت و گفت
_تو سرخود راه افتادی اومدی شمال اونوقت من باعثم؟
_چرا اومدی دنبالم؟ من خودم بر میگشتم. یادته چقدر التماست کردم منو ببری خونه عمه م؟
فرهاد سکوت کرد من هم تا خانه کلامی با او سخن نگفتم. به خانه که رسیدیم یکراست به حمام رفتم.
پشت در حمام ایستادو گفت
_الان چه وقت حمومه؟
از همان پشت در گفتم
_کثیفم
سایه اش را پشت در میدیدم، تیغ اصلاحش داخل حمام بود، از ترس اینکه مبادا من بلایی به سر خودم بیاورم بی دلیل حرف میزد
_عسل
_بله
_چایی نگذاشتی
_نه، تو بزار
_زود باش بیا بیرون برو چای بزار
سکوت کردم مدتی بعد گفت
_با گوشیت به زهره پیام بدم فردا بیاد
_نه
_دیگه چرا؟
_خسته م
شستشویم تمام شده بود اما از قصد حوله ام را پوشیدم اب را بستم و گوشه ایی نشستم و زجر کشیدن فرهاد را تماشا میکردم.
_بیا بیرون دیگه
_کار دارم فرهاد چی میخوای یه ساعته پشت در حموم نشستی؟
_اب رو بستی خوب بیا بیرون دیگه
_کار دارم.ولم کن دیگه
مدتی سکوت کرد و سپس گفت
_راستی عسل؟
لبخند موزیانه ایی روی لبم نشست، جا صابونی را برداشتم با صدای بلندهینی کشیدم و جا صابونی را محکم پرت کردم .
فرهاد هراسان گفت
_چی شد؟
محکم به در کوبید و گفت
_عسل، درو باز کن.
لبخندی زدم و سکوت کردم، باصدای مهیب شکستن شیشه جیغی کشیدم و به عقب رفتم دررا باز کرد، سراپای مرا ورانداز کرد خیالش که از سلامتم راحت شد بااسترس گفت
_چرا جواب نمیدی؟
هاج و واج گفتم
_چرا اینجوری میکنی فرهاد؟
از حمام خارج شدمو گفتم
_ اسایش ندارم از دست تو
لبخند رضایت آمیزی روی لبهایم نشست، دلم خنک شده بود.
دستش را لای دستمال کاغذی پیچید، با دیدن دستمال خونی دوباره هینی کشیدم.
فرهاد تیز سرش را بالا اورد و با
نگرانی گفت
_پات برید؟
_نه پام نبرید، دستت چی شده؟
عصبی سری تکان دادو سرش را پایین انداخت.
پشت او ایستادم و لباس هایم را پوشیدم.
#پارت347
برخاست و از اتاق خارج شد موهایم را داخل حوله کوچک تری پیچیدم و از اتاق بیرون رفتم، در اشپزخانه سرگرم باند پیچی دستش بود.
چای گذاشتم و گفتم
_زیاد برید؟
_معرفت نداشتی که بیای ببینی چی شده، الان اگر من بودم دستتو بتادین میزدم و باند پیچی میکردم، اما تو عین خیالت هم نیست.
اشپزخانه را ترک کرد سیگارش را از روی اپن برداشت و به سمت اتاق خواب رفت.
بلند گفتم
_مگه چایی نمیخوای؟
_نه دیگه دیر وقته، خاموشش کن بیا بگیر بخواب.
سماور را خاموش کردم و به اتاق خواب رفتم، روی زمین نشسته بود و شیشه شکسته هارا جمع میکرد.
موهایم را کمی در حوله ماساژ دادم و سپس دراز کشیدم.
شیشه ها را که جمع کرد کنارم نشست و گفت
_داروهاتو خوردی؟
_نه یادم رفت
_بلند شو برو بخور
_حوصله ندارم برم بیارم، ولش کن صبح میخورم.
_کجا گذاشتی من برم بیارم
_تو کیفمه
فرهاد برخاست با مشمای داروهای من و یک لیوان آب بازگشت و گفت
_بلند شو بخور بعد بخواب
داروهایم را خوردم، نگاهی به او انداختم ، گوشی م را کمی زیرو روکردو گفت
_شمارتم بهش دادی اره؟
خیره به فرهاد ساکت ماندم، گوشی ام را روی عسلی گذاشت و خوابید.ازخوابیدنش که مطمئن شدم، گوشی ام را برداشتم
ارسلان پیام داده "رسیدی اس بده"
اول تلفنم را سایلنت کردم و سپس پیام دادم
"ما رسیدیم. شب بخیر."
با حضور ارسلان در زندگی ام احساس غرور میکردم
صبح وقتی از خواب بیدار شدم فرهاد در خانه نبود، از اتاق خارج شدم ، اعظم خانم با دیدن من لبخندی زدو به گرمی گفت
_سلام عروسک خانم
سلامش را پاسخ دادم وگفتم
_ساعت چنده؟
_نزدیک دوازده، اقا فرهاد یه بار زنگ زده حالتو پرسیده بهشون گفتم خوابیدی گفت بیدار شدی باهاش تملس بگیری
به سراغ تلفنم امدم ، دو تماس بی پاسخ از فرهاد داشتم و یک تماس هم از ارسلان، با لبخند شماره اش را گرفتم بعد از دو سه بوق با صدای گرمی گفت
_جانم
لبخند روی لبهایم نشست و گفتم
_سلام
_سلام عزیزم، حالت خوبه؟
_ممنونم، شماخوبی؟
_زنگ زدم بهت جواب ندادی
_ببخشید خواب بودم.
خندیدو گفت
_ای خواب الو، دیگه ظهره ها
_اخه خسته بودم
ارسلان مکثی کردو گفت
_از اینجا رفتی فرهاد که اذیتت نکرد؟
_نه به اون صورت چطورمگه؟
_اخه اینجا که بودید معلوم بود کلافه و عصبیه. حواست به فرهاد باشه ها، خیلی تورو دوست داره
_نه بابا کدوم دوست داشتن
_من هم جنسه فرهادم،اون چون تورو خیلی دوست داره روتم حساسه. از اینکه ما باهم خصوصی صحبت کردیم ناراحت بود.
_یه وقت بهش نگی چیا بهت گفتم ها
_مگه بچه م؟ من به روش نمیارم تو هم عنوان نکن چه چیزهایی به من گفتی
_چشم
_میخواستم امروز برم روستا با بابا صحبت کنم، اون حق نداشته اون حرفها رو به تو بزنه با هلیا هم صحبت کردم، نظر هلیا اینه که چون خاتون و مینا اونجا هستند ممکنه برن تو جلد بابا و کارو خراب کنند قرار شده بابارو تنها بیارم خونمون دوتایی با هم صحبت کنیم.
در پی سکوت من ارسلان ادامه داد
_مینا و کیانوش جنسشون شیشه خورده داره، اما مریم دختر مهربونیه ها.
_وقتی من و به زور دادند به فرهاد مریم زنگ زده بود به ستاره گفته بود حواست به شوهرت باشه اومد اینجا عاشق یه دختره شدو گرفتش با خودش هم آورده تهران.
ارسلان اهی کشیدو گفت
_اینها نقشه های مامانمه که از سادگی مریم استفاده میکنه و عملیش میکنه، در ضمن اینکارش برای تو که بد نشد،، ستاره اززندگی فرهاد رفتو شوهرت مال خودت شد.
اهی کشیدم وگفتم
_چی بگم والا
_بابا الان چند ماهه که با مریم قهره و میگه اون دیگه دختر من نیست
با ناباوری گفتم
_چرا؟
_چی بگم والا؟ بابا آبرو واسه ما نزاشته رفته بود یه دختر بچه اورده بود که بگیره، مریم رفته بود خونه دختررو دیده بود، انداخت تو ماشین برد در خونشون پیاده کرد، کلی هم دری وری به بابای دختره گفته بود، باباش هم با کلی گریه و زار گفته بود از سر نداری و بیپولی دخترشو داده به بابای ما درعوض بابا سرایدار یکی از باغ ها کرده بودش
اهی کشیدم وگفتم
_چه بابای بدجنسی داره دختره
_مریم هم بابای دختررو فرستاد تو شالیکوبی شوهرش سرکار، خود دختره را هم فرستاد مغازه خواهر شوهرش فروشندگی کنه، باباهم از حرصش میگه مریم دیگه دختر من نیست.
#پارت347
برخاست و از اتاق خارج شد موهایم را داخل حوله کوچک تری پیچیدم و از اتاق بیرون رفتم، در اشپزخانه سرگرم باند پیچی دستش بود.
چای گذاشتم و گفتم
_زیاد برید؟
_معرفت نداشتی که بیای ببینی چی شده، الان اگر من بودم دستتو بتادین میزدم و باند پیچی میکردم، اما تو عین خیالت هم نیست.
اشپزخانه را ترک کرد سیگارش را از روی اپن برداشت و به سمت اتاق خواب رفت.
بلند گفتم
_مگه چایی نمیخوای؟
_نه دیگه دیر وقته، خاموشش کن بیا بگیر بخواب.
سماور را خاموش کردم و به اتاق خواب رفتم، روی زمین نشسته بود و شیشه شکسته هارا جمع میکرد.
موهایم را کمی در حوله ماساژ دادم و سپس دراز کشیدم.
شیشه ها را که جمع کرد کنارم نشست و گفت
_داروهاتو خوردی؟
_نه یادم رفت
_بلند شو برو بخور
_حوصله ندارم برم بیارم، ولش کن صبح میخورم.
_کجا گذاشتی من برم بیارم
_تو کیفمه
فرهاد برخاست با مشمای داروهای من و یک لیوان آب بازگشت و گفت
_بلند شو بخور بعد بخواب
داروهایم را خوردم، نگاهی به او انداختم ، گوشی م را کمی زیرو روکردو گفت
_شمارتم بهش دادی اره؟
خیره به فرهاد ساکت ماندم، گوشی ام را روی عسلی گذاشت و خوابید.ازخوابیدنش که مطمئن شدم، گوشی ام را برداشتم
ارسلان پیام داده "رسیدی اس بده"
اول تلفنم را سایلنت کردم و سپس پیام دادم
"ما رسیدیم. شب بخیر."
با حضور ارسلان در زندگی ام احساس غرور میکردم
صبح وقتی از خواب بیدار شدم فرهاد در خانه نبود، از اتاق خارج شدم ، اعظم خانم با دیدن من لبخندی زدو به گرمی گفت
_سلام عروسک خانم
سلامش را پاسخ دادم وگفتم
_ساعت چنده؟
_نزدیک دوازده، اقا فرهاد یه بار زنگ زده حالتو پرسیده بهشون گفتم خوابیدی گفت بیدار شدی باهاش تملس بگیری
به سراغ تلفنم امدم ، دو تماس بی پاسخ از فرهاد داشتم و یک تماس هم از ارسلان، با لبخند شماره اش را گرفتم بعد از دو سه بوق با صدای گرمی گفت
_جانم
لبخند روی لبهایم نشست و گفتم
_سلام
_سلام عزیزم، حالت خوبه؟
_ممنونم، شماخوبی؟
_زنگ زدم بهت جواب ندادی
_ببخشید خواب بودم.
خندیدو گفت
_ای خواب الو، دیگه ظهره ها
_اخه خسته بودم
ارسلان مکثی کردو گفت
_از اینجا رفتی فرهاد که اذیتت نکرد؟
_نه به اون صورت چطورمگه؟
_اخه اینجا که بودید معلوم بود کلافه و عصبیه. حواست به فرهاد باشه ها، خیلی تورو دوست داره
_نه بابا کدوم دوست داشتن
_من هم جنسه فرهادم،اون چون تورو خیلی دوست داره روتم حساسه. از اینکه ما باهم خصوصی صحبت کردیم ناراحت بود.
_یه وقت بهش نگی چیا بهت گفتم ها
_مگه بچه م؟ من به روش نمیارم تو هم عنوان نکن چه چیزهایی به من گفتی
_چشم
_میخواستم امروز برم روستا با بابا صحبت کنم، اون حق نداشته اون حرفها رو به تو بزنه با هلیا هم صحبت کردم، نظر هلیا اینه که چون خاتون و مینا اونجا هستند ممکنه برن تو جلد بابا و کارو خراب کنند قرار شده بابارو تنها بیارم خونمون دوتایی با هم صحبت کنیم.
در پی سکوت من ارسلان ادامه داد
_مینا و کیانوش جنسشون شیشه خورده داره، اما مریم دختر مهربونیه ها.
_وقتی من و به زور دادند به فرهاد مریم زنگ زده بود به ستاره گفته بود حواست به شوهرت باشه اومد اینجا عاشق یه دختره شدو گرفتش با خودش هم آورده تهران.
ارسلان اهی کشیدو گفت
_اینها نقشه های مامانمه که از سادگی مریم استفاده میکنه و عملیش میکنه، در ضمن اینکارش برای تو که بد نشد،، ستاره اززندگی فرهاد رفتو شوهرت مال خودت شد.
اهی کشیدم وگفتم
_چی بگم والا
_بابا الان چند ماهه که با مریم قهره و میگه اون دیگه دختر من نیست
با ناباوری گفتم
_چرا؟
_چی بگم والا؟ بابا آبرو واسه ما نزاشته رفته بود یه دختر بچه اورده بود که بگیره، مریم رفته بود خونه دختررو دیده بود، انداخت تو ماشین برد در خونشون پیاده کرد، کلی هم دری وری به بابای دختره گفته بود، باباش هم با کلی گریه و زار گفته بود از سر نداری و بیپولی دخترشو داده به بابای ما درعوض بابا سرایدار یکی از باغ ها کرده بودش
اهی کشیدم وگفتم
_چه بابای بدجنسی داره دختره
_مریم هم بابای دختررو فرستاد تو شالیکوبی شوهرش سرکار، خود دختره را هم فرستاد مغازه خواهر شوهرش فروشندگی کنه، باباهم از حرصش میگه مریم دیگه دختر من نیست.
#پارت348
من سکوت کردم ارسلان اهی کشیدو گفت
_فردا من میرم خانه بابا اینها باهاش صحبت میکنم. توهم هوای فرهاد و داشته باش، بچسب به زندگیت، منم باهاش صحبت کردم دوباره هم صحبت میکنم، اخر هفته احتمالا میام خونتون بهت سر میزنم.
با خوشحالی گفتم
_واقعأ؟
_قبلش بهت خبر میدم
اهی کشیدم وگفتم
_مرسی که منو قبول کردی، من.....
حرفم را با بغض گلویم فروخوردم و سکوت کردم
ارسلان ادامه داد
_توچی؟
_به امید اینکه بابات و کیانوش و تو ازم حمایت کنیدو به فرهاد بگم منم خانواده دارم اینقدر اذیتم نکن اومدم اونجا اما جز تو .....
اشکهای روان شده م را پاک کردم و ادامه دادم
_بابات داشت فرهاد و تحریک میکرد منو بزنه
_فرهاد غلط کرده یه بار دیگه دستشو روی تو بلند کنه بلایی به سرش میارم تا اخر عمرش یادش بمونه که گلجان خواهر ارسلانه.
پر غرور نفسی کشیدم وگفتم
_مرسی
_فعلا کاری نداری؟
_نه، فقط تو رو خدا آخر هفته بیایید ها
_چشم، حتما میام.
تلفن را قطع کردم. و با لبخند از اتاق خارج شدم.
به اتاقی که قبلا اتاق خواب پدر و مادر فرهاد بود رفتم.
در را که باز کردم متعجب ماندم عجب اتاق بچه شیکی، کل وسایل اتاق به رنگ لیمویی و سفید بود. دستم را روی شکمم گذاشتم، لبخندم محو شد و بغض کردم. اعظم خانم صدایم زدو گفت
_اقا فرهاد پشت خطه.
به سراغ تلفن رفتم گوشی را برداشتم و گفتم
_بله
_سلام، صدات چرا گرفته؟
_اتاق بچمو دیدم .
سپس با گریه ادامه دادم
_بچم مرد
فرهاد تچی کردو گفت
_خودتو ناراحت نکن، فرصت زیاده ایشالا میریم ازمایش ژنتیک میدیم باخیال راحت بچه دار میشیم.
در پی سکوت من گفت
_من جلسه دارم اما اگر خیلی ناراحتی اولویت اول زندگی من تویی بیام ببرمت بیرون حالت جابیاد.
_نه ، من خوبم
_غصه نخوری ها
_باشه، کاری نداری؟
_نه عزیزم، مراقب خودت باش.
ارتباط را قطع کردم .
ساعت هول و هوش سه بود. صدای ماشین فرهاد جرقه ایی در ذهنم تولید کرد.
سریع وارد اتاق شدم لیوان اب دیشب هنوز روی عسلی بود. یک بسته از قرصم را داخل جعبه کوچکی که قبلا درونش قرص ارامبخش های فرهاد بود خالی کردم ورق خالی قرص را روی عسلی گذاشتم و خوابیدم.
استرس وجودم را گرفت، فرهاد وارد خانه شدو گفت
_سلام
اعظم خانم پاسخ او را داد، فرهاد گفت
_عسل کجاست؟
_توی اتاق خواب
فرهاد وارد شدو گفت
_عسل؟
پاسخی ندادم
نزدیکتر امد تکانی به من دادو گفت
_عسل جان
ارام گفتم
_خوابم میاد فرهاد.
_چقدر میخوابی؟
سپس مضطرب گفت
_عسل؟
تکان محکمی به من دادو گفت
_با توأم بلند شو ببینمت.
چشمانم را باز کردم ، چهره نگرانش را نگریستم و گفتم
_بله؟
_این ورق قرص چرا خالیه؟
_من قرص هامو خوردم فرهاد
عرق روی پیشانی اش نشسته بود با نگرانی گفت
_یه ورق آنتی بیوتیک خوردی؟
_نه ریختمشون توی جعبه قرص تو
نفس زاحتی کشید و گفت
_چرا اینکارو کردی؟
خودم را به نفهمیدن زدم وگفتم
_حالا چرا رنگ و روت پریده؟
کمی از تخت فاصله گرفت و گفت
_از قصد اینکارها رو میکنی که با اعصاب من بازی کنی؟
_مگه من چیکار کردم
فکری کردو گفت
_هیچی
سپس کتش را در اورد و گفت
_پاشو بریم نهار بخوریم.
برخاستم، و از اتاق خواب خارج شدم. فرهاد از داخل جعبه قرص ها یک عدد قرص برداشت و گفت
_سرم درد گرفت
سرمیز نشستم وگفتم
_چرا؟
_فکر کردم زیادی قرص خوردی.
کمی برای خودم غذا کشیدم، اعظم خانم منزلمان را ترک کرد. فرهاد مقابلم نشست و گفت
_خدا رو شکر کارهای کار خونه خیلی خوب داره پیش میره.
من ساکت بودم، مدتی بعد فرهاد ادامه داد
_دنبال یه وامم سهم مرجان را از کارخونه بخرم.
نگاهی به فرهاد انداختم، تمام دارو ندارم یه کارت بود که ازم گرفتی، باغی که بابام بهم داده رو عمرأ بدمش به تو
سری تکان دادم و گفتم
_خوبه برو وام بگیر سهمشو بخر
نگاه معنی داری به من انداخت و گفت
_یک ماهه جور میشه، سهم مرجان و بخرم، در نظر دارم یه برنامه بریزم یه پولی جور کنم سه دنگ این خونه رو از شهرام بخرم.و بزنمش به نام عشقم.
لبخندی زدم وگفتم
_ممنون عزیزم من احتیاجی ندارم.
_بهت قول داده بودم یادته؟
_اره یادمه گفتی در اضای فروش خونه عمه کتی .....
حرفم را بریدو گفت
_نه عزیزم ، دوست نداری اونجا رو بفروشی نفروش، دیگه اهمیت نداره.
حرفهای فرهاد برایم باور کردنی نبود. با ناباوری گفتم
_واقعا؟
_اره عزیزم نفروش، بزار بمونه، من نمیخواستم تو این مسائلی که متوجه شدی رو نفهمی، اونم به این دلیل که ناراحت نشی، اما حالا که فهمیدی بزار خونه عمه ت بمونه.
در دلم نور امیدی روشن شدو گفتم
_چرا میخوای وام بگیری؟ ارسلان گفت پای اون باغ مشتری نشسته خوب اونجا رو میفروشیم و ...
فرهاد ابرویی بالا دادو گفت
_عمرأ اگر من یه همچین کاری بکنم.
_چرا؟
_اولا که اون باغ مال توإ، دوما اگر من اینکارو بکنم پشت سرم حرف و حدیث میشه که فرهاد نقشه کشیدو
#پارت349
_، ارسلان راست میگفت سالهایی که عمو وظیفه داشته هزینه زندگی تورو پرداخت کنه اما نکرده، اون باغ الان به جای اونه، بعد از صدوبیست سال سرشو که زمین بزاره اگر سهم الارث تو رو ندن بامن طرفن. برات وکیل میگیرم شکایت میکنم از حلقومشون میکشم بیرون.
_چه شکایتی؟ وقتی من فامیلیم شهسواریه اونها محمدی چه جوری میخوای ثابت کنی بایه دفترچه خاطرات؟
_نخیر با آزمایش دی ان ای، عسل جان سهم تو از ارثیه عمو پنج تا باغه نه یکی. نمیزارم حقت ضایع شه.
_اولا اون هنوز زنده س ، دومأ ارسلان خودش گفت که سهم منو میدن.
ایشالا خدابه عمو سلامتی بده اما این حرف ارسلانه که توی اونها انسان از آب در اومده ، مینا و کیانوش و تاحدودی مریم که اینو نمیگن، خود زنعمو یه مار مولکیه که لنگه نداره.
به فکر فرو رفتم، فرهاد غذایش را که خورد گفت
_سه روز دیگه عیده ها،هفت سین بلدی برام بچینی؟
لبخندی زدم و ابروهایم را بالا دادم فرهاد ادامه داد
_البته ما کسی و نداریم که بیاد خونمون.
_ارسلان میاد.اقا شهرام هم میاد ، عمه ت چی اون نمیاد؟
_سالهای پیش که می امد امسال و نمیدونم.
_سه روز دیگه عیده اره؟
_چطور؟
_امروز ارسلان بهم زنگ زد گفت
_اخر هفته میان اینجا
لبخند فرهاد محو شدو گفت
_من بلیط گرفته بودم سال تحویل مشهد باشیم
_برو کنسلش کن. بعد از رفتن ارسلان میریم مشهد.
سرش را پایین انداخت وگفت
_بزار بهش زنگ بزنم ببینم میاد همگی بریم.
لبخند زدم و گفتم
_این خیلی عالیه فرهاد
_راستی یه خبر دیگه
_چه خبری؟
_امشب تولد ریتاست، شهرام شام دعوتمون کرده.
فکری کردم وگفتم
_از ماجرای شمال و دفتر خاطرات عمه م چیزی به اقا شهرام و مرجان نگو ، باشه؟
فرهاد فکری کردو گفت
_شهرام که تا حدودی میدونه، ولی به مرجان چشم نمی گم.
به فکر فرو رفتم در مقابل مرجان و خانواده اصالت دارش، داشتن مادری که گذشته خوبی نداشته و توبه کار بوده، و پدری مثل بهجت که به هیزی و هرزی معروف است و در این سن بالا هنوز دست بردار خطا کاری نشده ، کمی خجالت اور بود، و از همه بدترش برخورد زشت بابام بامن بود.
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
_رفتی تو فکر؟
_داشتم به این فکر میکردم برای تولد ریتا کادو چی بگیریم؟
_حالا میریم یه چیزی میخریم، فکر کردن نداره که.
برخاست از اشپزخانه خارج شدو با سیگارش به سمت کاناپه ها رفت ، من هم بلند شدم،،دو عدد چای ریختم و کنارش نشستم.
دوباره در افکارم غرق شدم، یاد حرفهای نا پسند پدرم افتادم، ای کاش فرهاد انجا نبود و این حرفها را نمیشنید. البته اگر فرهاد نبود معلوم نمیشد میخواستن چه بلایی سرم بیارن، به سمتم هجوم اورد دستشم برد بالا منو بزنه ، فرهاد جلوشو گرفت.
نگاهی به فرهاد انداختم، زیاد هم ادم بدی نیست ها، فقط یکم عصبیه.
#پارت350
خیره در صورتش ماندم، یاد روز آخر و دانشگاه افتادم، التماس هایی که میکردم تا دست از کتک زدنم بردارد. کمربندی که وحشیانه به بدنم میکوبید، من کاری نکرده بودم، اما هنوز هم فرهاد معتقده من خودم مقصر بودم و برخورد اونروزش حقم بوده.
عصبی شدم، دلم انتقام میخواست. برخاستم و به سمت اتاق خواب رفتم
دو سه قدم که رفتم، فرهاد گفت
_کجا میری عزیزم؟
_میرم گوشیمو بیارم
گوشی ام را برداشتم و لب تخت نشستم هنوز سایلنت بود، یک تماس از مرجان داشتم.
از اتاق خارج شدم بدنبال دعوا درست کردن و برهم زدن ارامش فرهاد بودم، دستم را به کمرم زدم وگفتم
_پاشو بریم بیرون
سرش را به سمت من گرداندو گفت
_من الان خسته م، بزار یکم بشینم چشم .
_الان بریم، حوصله م سر رفته، بریم کادوی ریتا رو بخریم.
_عسل جان، ما شام اونجا دعوتیم الان ساعت چهار بعد از ظهره خیلی زوده، یکم بشین، پنج و نیم بریم بیرون کادو بخریم،شش هم اونجا باشیم
_نه، الان بریم.
_بزار چایمو بخورم چشم.
_شلوار تنگی به پایم بود. شومیز سفیدی پوشیدم و مانتوی جلو بازی هم از رویش به تن کردم، مطمئن بودم الان فرهاد به پوششم معترض میشود.
برخاست و گفت
_بریم؟
نگاهی به سراپای من انداخت و گفت
_این چه سر و وضعیه؟
_الان میخوام موهامو جمع کنم.
_موهات و نگفتم، لباس هاتو گفتم
نگاهی به خودم انداختم و گفتم
_چمه؟
اخم هایش را در هم کشیدو گفت
_چته؟ این مانتویی که پوشیدی سارافن خودش کو؟یه سارافن بلند تا زیر زانوت داشت
_اون کثیفه
_اون کثیفه، برو یه مانتو درست حسابی بپوش.
وارد اتاق خواب شدم فرهاد هم بدنبالم امدو با اخم گفت
_این چه شلواریه باهاش راه افتادی بیای بیرون هم تنگ، هم کوتاه.
کیفم را روی میز گذاشتم و گفتم
_اصلا ولش کن، هیچ جا نمیریم.
_این طوری که تو لباس پوشیدی معلومه که جایی نمی برمت.
با اخم از او رو برگرداندم وگفتم
برواستراحت کن
کمی مکث کردو گفت
یه دست لباس درست حسابی بپوش ببرمت بیرون
نمیام
لحنش مهربان شدو گفت
قهر نکن دیگه، اخه این چه وضعیه؟ من از این لباس پوشیدن متنفرم.
باشه دیگه نمیریم
لب تخت نشست
#پارت351
سرش را لای دستانش گرفت و گفت
میشه خواهش کنم ناسازگاری نکنی؟ من یکم سردرد دارمحالم خوب نیست.
یاد التماس هایی که به او میکردم افتاد مصمم گفتم
من کاری باتو ندارم، گفتم بریم بیرون تو گفتی نه اصرار کردم بلند دی یه جور دیگه میگی نمیرم.تو از اول دوست نداشتی بریم بیرون داری بهانه جویی میکنی.
نگاه تیزی به من انداخت در کمد را باز کرد مانتوی سورمه ایی بلندم را در اوردو گفت
اینو بپوش بریم
نمیخوام.
زود باش تنت کن.حوصله نق نق ندارم
نزدیکم امدو دستم را گرفت، دستم را به تندی کشیدم وگفتم
ولم کن، نمیام ، مگه زوره؟
اره زوره ، باید بیای
اونو نمیپوشم.
هرکدوم رو میپوشی برو انتخاب کن
من فقط با این میام.
نگاهش مرا ترساند یک گام سمتم امدو گفت
چی؟
در پی سکوت من با کف دستش از کتف هلم داد محکم به کمد خوردم فرهاد تکرار کرد
چه ضری زدی؟ فقط با این میای؟
دستش را به یقه مانتویم گرفت و گفت
درش بیار
مانتویم را محکم گرفتم وگفتم
نمیخوام
دریک حرکت مانتو را کشید جیغی کشیدم وگفتم
نکن وحشی
نگاه تیزش مرا ترساند اخم کردو گفت
به کی میگی وحشی؟
دستم درد گرفت
مانتویم را از وسط به دو نیم کردو با صدای بلند گفت
اون سورمه ایی رو بپوش بریم بیرون
با بغض گفتم
چرا مانتمو پاره کردی؟
چون صلاح دیدم.
لب تخت نشستم و گفتم
منم هیچ جا نمیام.
به جهنم که نمیای .
سپس مانتوی پاره شده را محکم توی صورتم پرت کرد جیغی کشیدم وگفتم
چته فرهاد؟
اون چیه انداختی گردنت ؟
نگاهی به گردن بند مروارید مادرم انداختم، نزدیک امدو گفت
دستت هم انداختی؟ از کجا اوردی؟
مال خودمه
دربیار این آت آشغالها رو آبروی منو نبر،اینهمه طلا داره یه گردنبند مروارید رنگ و رو رفته انداخته گردنش.
نگاهی به فرهاد انداخام وگفتم
دوسش دارم.
#پارت519
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه قهقهه ایی از روی عصبانیت زدو گفت
به هرکس که رضا و نسرین و عاطفه رو بشناسه میگم دخترش چیکاره ست.
یه سر اون ماجرابچه خودته. بگو تا ببینم چه خری زن امید میشه.
عمو از خانه خارج شد عمه به طرف من امد کنارم نشست مرا در اغوش گرفت و گفت
گریه نکن عزیزم.
اشکهایم راپاک کرد. رو به امیر گفتم
میشه اومدن نازنین و بهزادو کنسل کنی؟
امیر که ناراحتی از سرتاپایش میریخت گفت
چی بهش بگم؟ بگم نیا خونه من؟ دعوتشون کردیم.
عمه به اشپزخانه رفت و با یک لیوان اب بازگشت . ان را دستم داد . کمی از ان را که نوشیدم. امیربه طرفم امد. دستش را به طرفم دراز کرد وبه ارامی گفت
یه لحظه بیا کارت دارم.
با وجود اینکه امیر ارام ارام بود امامن همچنان استرس داشتم. دستش را گرفتم و برخاستم.
امیر مرا به دنبال خودش به اتاق خواب برد در را بست مقابلم ایستاد دستانش را دو طرف صورت من گذاشت و گفت
بابت چیزهایی که امشب شنیدی و اتفاقاتی که افتاد من ازت معذرت میخوام.
بغضم را فرو خوردم نگاهم را ازچشمان امیر گرفتم و به یقه لباسش خیره ماندم. امیر کمی به من نزدیک تر شدو گفت
خدا خودش شاهده که من هیچ حرفی راجع به این مسائل به کسی نزدم فروغ. دوست ندارم فکر کنی من اگر کاری برای فروغ و سینا انجام دادم. راجع بهش با کسی صحبت کردم. اصلا هم با خودت فکر نکن که من اینکار رو چون تو زنمی انجام دادم.
سرم را بالا اوردم خیره در چشمان امیر ماندم واو گفت
فریبااگر جهیزیه نمیبرد زندگیش از هم میپاشید. وقتی این موضوع میاد به گوش من میرسه خدا داره منو امتحان میکنه میخواد ببینه من از مالم میگذرم به خاطر حفظ زندگی بنده اش؟ اونوقته که اگر من اون پول و بدم هزار برابرشو به من برمیگردونه .
مکثی کردو سپس ادامه داد
خوب نیست وقتی کار خیر انجام میدی راجع بهش با دیگران حرف بزنی من بهت میگم که فکر نکنی حرفهای مفت عاطفه درسته اگر اشتباه نکنم باجهیزیه فریبادهمین باری بود که من اینکارو کردم.
دستانش را روی دو شانه من نهادو گفت
من خیلی تورو دوست دارم . با تمام عشق وعلاقه م دارم باهات زندگی میکنم. اگرهم تاحالا بهت نزدیک نشدم. مدیونی فکر کنی قصدم جز اینکه احساس کردم تو با من راحت نیستی چیز دیگه ایی بوده باشه. بابت حرفهای بابام و عاطفه من واقعا ناراحتم. حق عاطفه رو کف دستش گذاشتم اما در مورد بابام واقعا کاری ازم برنمیاد .
دستش را گرفتم و گفتم
من یه چیزی و از همون روزهای اول که به خانه ت اومدم راجع بهت فهمیدم.
سرش را با لبخند تکان دادو گفت
چی؟
حتی اگر منو دوستم هم نداشته باشی بازهم میتونم در شرایط سخت روت حساب کنم . من همون اول متوجه شدم که اگر باهات ازدواجم نکنم تو مردو مردونه ازم حمایت میکنی.
سرم را پایین انداختم. امیر خم شد پیشانی م را بوسیدوگفت
الان ازت میخوام بری دست و صورتتو بشوری تمام این حرفها و ناراحتی هارو فراموش کنی و با اون لبخندی که همیشه رو صورتته از در این اتاق بیای بیرون.
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
اگر من حواسموجمع کرده بودم این اتفاق نمی افتاد درسته؟ زندگی مامان و باباتم به خاطر اشتباه من خراب شد.
نه عزیزم. مامان من عادتشه که هراز گاهی تمام نواقص خانواده پدریمو بکوبه تو سر بابام. راجع به یه سری مسائل از اونها ناراحته. کارش اشتباهه اما یه جورایی هم حق داره.
#پارت520
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کمی از من دور شد. لب تخت نشست و گفت
بابام سنش زیاده و اهل جنب وجوش نیست. مامانم جوونه و پرانرژی. این مشکل همیشه تو زندگی ما بود. از اونروزی که من یادمه مامانم دوست داشت بچرخه و بگرده و بازی کنه اما بابام دقیقابرعکسشه.
اهی کشیدو گفت
ولی این یکی و تاحالا ندیده بودم ازش
از کی؟
از بابام. ندیده بودم به مامانم بگه خونه نیا بار اولش بود. مامانم هم هیچ وقت توروی بابام اینجوری وای نمی ایستاد.
صدای تق و تق در واحد که امد امیر بخاست و گفت
فکر کنم بهزادو نازنین اومدن.
ابروهایم را بالادادم و گفتم
باید ایفن و میزدن
لابد مصطفی درو باز کرده .
در اتاق خواب را باز کردو از انجا خارج شد.
دستو صورتم راشستم لباسهایم راعوض کردم واز اتاق خارج شدم.
مصطفی درراهروایستاده بودوبا امیر حرف میزد. عمه با دیدن من علامت سکوت داد متوجه شدم که در حال مخفیانه گوش دادن است
کنار عمه نشستم و گوشم راتیز کردم .
امیرگفت
الان کجاست؟
تو دفتر سرکارش نشسته. به من گفت بیام بالا اینها رو بهت بگم.
بروبهش بگو بیاد بالا کارش دارم .
بهش گفتم بیاباهم بریم. میگه روم نمیشه توصورت امیرو خانمش نگاه کنم.
امیر مکثی کردوگفت
امید و سوارماشینت کن. برو سمت مرزدارن ماشینی که تو پارکینگ اونجاست وبهش بده بگو امیر گفت فعلا این زیرپات باشه فردا صبح هم باید بره محضر یه تعهد هست اونوامضا کنه بهش بگو امیرگفت
تاحالا هر غلطی کردی ایراد نداره از حالا به بعد مردونه تررفتار کن.
چشم امیر خان.
بگو امیر گفت
دیگه راجع به امشب حرفی نزن. من فراموش میکنم توهم فراموش کن. بابام یکم اعصابش بهم ریخته . نمیخواد دفتر بمونه از همون مسیر بره پیش بابام.
چشم.
مصطفی که رفت عمه بر خاست به طرف امیری که به پذیرایی بازگشته بود رفت اورا در آغوش گرفت و گفت
خیلی مردی پسرم. ازت ممنونم که امیدو بخشیدی.
امیر دستش را پشت سر مادرش گذاشت و گفت
خدا کنه سرعقل بیاد.
عمه از اوفاصله گرفت و گفت
امشب مهمون دارید؟
اره دوستم باخانمش میاد.
من مزاحمتونم؟ اگر میخواهید خودتون باهم باشید من برم
امیر کمیبه مادرش خیره ماندو گفت
تو همه زندگی منی . چه مزاحمتی؟
میگم یعنی شماها جوونید شاید.....
امیربا خنده گفت
مگه تو پیری؟ چند دقیقه پیش داشتی به بابا همین سرکوفت و میزدی یادت رفته؟
عمه سر تاسفی تکان دادو گفت
از دستش خسته شدم امیر
بیچاره بابام و بمبارون کردی فرستادی رفت
عمه چهره بیگناه به خود گرفت و گفت
بازم من مقصر شدم اره؟
#پارت521
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر قدم زنان به طرف من امد کنارم نشست و گفت
یه مثلی هست که میگن بچه حلال زاده به داییش میره. اینجا باید تصحیح بشه.
دستش را دور شانه من حلقه کردو گفت
بچه حلال زاده به عمه ش میره.
لبخندی عمیق روی صورتش نقش بست و گفت
فروغ هم یه کارهاییش درست مثل کارهای خودته
چه کارهایی؟
هرچی دلش بخوادمیگه هرکار دلش بخواد میکنه مقصر صد در صده اما کاری میکنه که من ازش معذرت بخوام.
عمه خندیدو گفت
الان بامنی؟
اگر بهت برنمیخوره بله با توهستم.
عمه دست بر کمر ایستادو گفت
یه مثلی هم هست که میگه تره به تخمش میره ابولی به باباش.
ناخواسته خندیدم . امیرهم خندید
عمه رو به من گفت
علی منو ناراحتم میکنه. حرفهای تلخ میزنه. دلمومیشکونه بعد میگه اصلا هرچی توبگی درسته حق هم با تواِ . حوصله بحث کردن و باهات ندارم. طاقت دیدن ناراحتیتم ندارم.
اتفاقا در این مورد راست میگی چون منم طاقت دیدن ناراحتی فروغ و ندارم.
اگر واقعا طاقت دیدن ناراحتی فروغ و نداری پس چرا ناراحتش میکنی؟
نگاه امیر روی من امدو گفت
من ناراحتت کردم؟
به امیر نگاه کردم و حرفی نزدم. عمه با خنده گفت
نگفت نه. دیدی؟ حالا از تو بپرسیم چرا ناراحتش کردی اول میگی مگه چیکار کردم بعد هم هزار تا دلیل میاری خودتو قانع میکنی و فروغ و ناراحت تر میکنی.اخر این ماجرا فروغ دهنشو میبنده که قائله ختم بشه. دقیقا مثل من.
امیر سر تاسفی تکان دادو گفت
اخه عزیزم تو دهن بستن هم بلدی؟ سرتاپای پیرمردو شستی پهن کردی .....
عمه کلامش را بریدو گفت
من اگر حرفی راجع به عاطفه زدم پشت سرش گفتم اون پیرمرد جلوی روی فروغ اون حرفها رو زد
#پارت522
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه ادامه داد
زنعموت رفته به عمه هات گفته
محبوبه عاطفه رو برای امیر خاستگاری کرد دخترم قبول نکرد . اخه همه چیز که موقعیت مالی نیست . عاطفه تحصیلکرده ست. عاطفه خوشگله. قدش بلنده باید زن یکی بشه که مثل خودش تحصیلات داشته باشه. منم در دفاع از بچه م زنگ زدم به عمه هات و گفتم
پسر من صاحب مقام های جهانی و بین المللیه. اگر اون درس خونده و دانشگاه رفته بچه منم ورزش کرده و موفق شده. خوشگل هم هست . قدش هم که ماشالله از همتون بلند تره. عاطفه به خاستگاری من جواب نه نداد امیر نگرفتش چون متوجه یه مسائلی راجع بهش شد.
عمه پرسید چه مسائلی ؟ منم ماجرای عرق خوری و شمال رفتنش با امیدو گفتم
خوب الان به نظرت حق با بابا نیست؟ تو ابروی امید و هم بردی.
مگه امید آبرو هم داره؟ اون بی حیا وقتی با یه دختر نامحرم داشت کثافت کاری میکرد به ابروش فکر کرد؟
مکثی کردو گفت
بهش زنگ زدم جوابمو نداد اولین فرصت که ببینمش یه سیلی بهش میزنم. پسره ی بی شرف.
مقصر اصلی این وسط منم. نباید این مسئله رو بهتون میگفتم.
اتفاقا خیلی کار خوبی کردی که گفتی . امید یا باید یکی و معرفی کنه من برم خاستگاریش و بگیرمش. یا اینکه من خودم بگردم یه کیس مناسب واسش پیدا کنم.
کمی مکث کردو گفت
به عمه هات این مسائل گفتم که به گوش زنعموت برسه و باما قهر کنه تا از شرش راحت شم. بهشون گفتم
عاطفه میخواد خودشو بندازه گردن امید . من هر چیزی رو شاید بتونم باهاش کنار بیام ولی هرزگی رو به هیچ عنوان نمیتونم بپذیرم.
امیر پوفی کردو گفت
امید غلط کرده بخواد اونو بگیره.
اگر خودش کسی و در نظر نداشته باشه خودم یه کاری واسش میکنم.
کسی و در نظر داری؟
دختر همسایه بالاییمون میتونه مناسب امید باشه.
امیر کمی فکر کردو گفت
من ندیدمش.
پدرمادرش معلم هستن خودشم داره روانشناسی میخونه. یه دختر زرنگ و داناییه . اگر امید موافقت کنه بایداول برم همه این مسائل و به دختره بگم بعد ازش خاستگاری کنم.
همه ساکت شدند. امیر شانه م را ارام فشردو گفت
این وسط یه حرفی شد که تو قسر در رفتی؟
دستم را روی دستش گذاشتم . نگاهم در نگاهش گره خورد تا بحال با او اینقدر نزدیک ننشسته بودم. معذب بودم اما سعی در مبارزه با خودم را داشتم. ارام گفتم
چه حرفی؟
من کی تورو ناراحت کردم ؟
ناخواسته خندیدم و گفتم
امیر؟
سر که تکان داد گفتم
کدوم و بگم؟
خندیدو گفت
داری جدی میگی؟
نگاهم را از او گرفتم. سکوت کردم امیر گفت
یه نمونه ش رو میشه بگی؟
سرم را بالا گرفتم خیره در چشمش گفتم
رفتارت تو اسانسور.
سرتایید تکان دادو گفت
حق با تواِ من عصبی شدم ولی تو چرا باید سکوت کنی که عاطفه....
کلامش را بریدم و گفتم
مگه خودت نگفتی تو هیچی نگو دهنتم ببند. من حرف تورو گوش کردم
صدای زنگ آیفن که بلند شد رو به مادرش گفت
میشه درو باز کنی؟ مهمونهامون اومدن.
عمه ایفن را زد. امیر گفت
غیر از امشب میشه یه نمونه دیگه هم بگی؟
به تقلید از لحن اوگفتم
#پارت523
خانه کاغذی🪴🪴🪴
یعنی خاک برسرت با این مشت کار کردنت . اینقدر که من واسه تو کودن خنگ وقت گذاشتم واسه هرکی گذاشته بودم الان لااقل موفق میشد یدونه بزنه .
با خنده به سرشانه من زدو گفت
دارییه کارمیکنی که من روم نشه حتی معذرت خواهی کنم.
برخاستم مهمانانمان که به داخل امدند. بعد از خوش و بش و تشریفات اولیه جمع به دوقسمت مردانه و زنانه تبدیل شد.
من که تازه یادم امده بود چرا نازنین و بهزادرا دعوت کردیم در ذهنم به دنبال کلامی برای باز کردن بحث مغازه نیما همسرسابقش بودم که عمه گفت
فروغ این انگشتر پروانه رو از کجا خریدی؟ خیلی قشنگه
فروغ نگاهی به انگشترم انداخت و ارام گفت
شبیه کارهای نیماست.
فرصت را غنیمت دانستم و گفتم
مغازه ش کجاست؟
اهی کشیدو گفت
جنت آباد.
رو به عمه گفتم
اینو امیر خودش خریده نمیدونم از کجا .
عمه بادی در غبغب انداخت و گفت
پسرم خوش سلیقه ست.
اشاره ایی به خودم کردم و گفتم
بله که خوش سلیقه ست. منو پسندیده ها
عمه بلند خندیدو گفت
افرین به تو
نازنین هم با خنده گفت
چه عروس و مادرشوهر خوبی هستید شما دوتا
روبه نازنین گفتم
عممه ها.
نازنین اهی کشیدوگفت
خوش بحالت
عمه که انگار داغ دلش تازه شده باشد گفت
مادرشوهرت باهات خوب نیست؟
نازنین نیم نگاهی به بهزادانداخت وگفت
نه اصلا
عمه سری تکان دادو گفت
چندسالشه؟
فکر کنم پنجاه و خورده ایی
عمه باخنده گفت
مرگ و زندگی دست خداست ولی به اون فعلا امیدی نیست
ابروهایم را بالا دادم و گفتم
به مرگش؟
صدای زنگ ایفن بلند شد همه نگاه ها به ان سمت چرخید امیر برخاست و رو به عمه گفت
باباست.
رنگ از رخسار عمه پرید . امیر در را گشود و رو به بهزادگفت
ببخشید من برم بابامو بیارم بالا
از واحد که خارج شد عمه روبه من گفت
دلش طاقت دوری من ونداره
بالبخند گفتم
شما چی؟
سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
من دارم. چون تو اون خونه حوصله م سر میره.
نازنین گفت
چرا؟
عمه رو به او گفت
بخاطر نزدیک به بیست سال فاصله سنی.
#پارت524
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نازنین باتعجب گفت
واقعا؟
امیرو عمو علی واردخانه شدند همه به احترام انها برخاستیم. عمو علی با نازنین و بهزادسلام واحوالپرسی کردو رو به عمه گفت
یه لحظه بیا کارت دارم.
به طرف اتاق خواب رفت. عمه هم برخاست به دنبالش راهی شد. عمو لحظه ایی چرخیدو گفت
فروغ جان . میشه شماهم بیای؟
برخاستم و من هم به طرف اتاق رفتم. وارد که شدیم عمه در را بست و ارام گفت
اینجا چی میخوای؟
رو به عمه گفت
سر پیری یادت افتاده بری قهر؟
اولا من پیر نیستم تو پیری. دوما من قهر نیامدم تو ممو از خانه ت بیرون کردی. گفتی پس بمون خونه پسرت
لباسهاتو بپوش میریم خونه خودمون
من نمیام.
راه بیفت محبوبه اینقدر جون من پیرمردو نلرزون.
عمه سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
نمیام.
عمو علی رو به من گفت
من عصبانی شدم کنترل خودمو از دست دادم یه حرفهایی زدم که تو ناراحت شدی منو ببخش.
عمه رو به عمو گفت
اره ناراحتش کردی. گریه کرد. نمیبخشت.
با تو نبودم با فروغ بودم.
خیلی خوب بخشیدت برو خونه ت
عمو رو به عمه گفت
اینکارها چیه که میکنی؟ واسه من و تو تو اینسن و سال دعوا خیلی زشته.
من سن و سالی ندارم تو پیری
عمو با کلافگی گفت
باشه من پیرم. تو نوجوانی بپوش بریم.
نمیخوام بیام. بعد از سی و هفت هشت سال زندگی کردن منو با پنجاه سال سنم جلوی عروسم و پسرم سکه یه پول کردی اونوقت انتظار داری دوساعت بعد همه چیز دوباره عادی بشه؟
من ازت معذرت میخوام.
نمیام علی برو پی کارت.
زشته برای من و تو
واسه من خیلی زشته تو جلوی عروس و پسرم بهم بگی بمون همینجا بعد بیای دنبالم و من ....
کلامش را بریدو گفت
تو میخوای گند بزنی به ارتباط خواهر برادری ما
خوب کاری میکنم. بچه داداش خرابت میخواست زندگی پسرمو خراب کنه منم سرجاش نشوندمش .
حکمتِ اینکه بارها و بارها تأکید میکنم دعا کنیم
خدا فرزند مؤدبِ ولیّ شناس بهمون عنایت کنه
الان دقیقا معلوم شد...
شهیدسید حسنِ مؤدبِ ولیّ شناس!
#سید_حسن_نصرالله
◾️▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 چرا حزباللهیا نمیرن لبنان بجنگن؟
▪️اینکه یکی مثل عباس عبدی این سوال رو میپرسه قطعا یه کاسهای زیر نیم کاسهاس ولی حزباللهیها هر کاری هم بکنن بازم تیکه بارون میشن
#سید_حسن_نصرالله
◾️▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 اگه جنگ بشه دوباره میری ⁉️
#سید_حسن_نصرالله #لبنان #حزب_الله
◾️▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت352
بیخود دوسش داری ، یکی اینهارو تو دست و گردنت ببینه به من میخنده ، من اونهمه طلا برای تو خریدم.
کو؟ همرو بردی قایم کردی
تو خواستی و من ندادم؟ تو خونه ایی که خدمتکار هست مربی نقاشی میره میاد .....
چرا به مردم تهمت میزنی؟
تهمت نمیزنم ، مالمو جمع میکنم.
با نکته سنجی گفتم
دیدی؟ مالتو . پس نگو من اونهمه طلا برای تو خریدم، بگو من واسه خودم طلا خریدم اگر دوست داری یه تیکشو بهت قرض بدم یکی دو روز بندازی.
نگاهش مرموز شدو گفت
دنبال چی میگردی عسل؟ کلید گاو صندوق رو میدم به تو خوبه؟
از او رو برگرداندم وگفتم
مال خودت
کمی سکوت کردم و ادامه دادم
اون سرویسی که مرجان سر عقد بهمون داد هم مال تو میشه؟اون حداقل نصفش مال منه
فرهاد از اتاق خارج شدو مدتی بعد با جعبه جواهرات من بازگشت وگفت
بفرما، فقط دلم میخواد یه تیکشو گم کنی.
خوب گم کنم، فدای سرم، مال خودمه، مگه برای من نخریدی؟ روز زن منو بردی طلافروشی
سپس به تقلید از فرهاد صدایم را کلفت کردم و گفتم
خانمی روزت مبارک.
فرهاد ناخوداگاه خندیدو گفت
الان این من بودم ؟
بله دیگه، از اونطرف کادو میدی از این طرف میزاری تو گاو صندوقت بعد هم میگی وای به حالت اگر گم کنی ، مگه برای من نخریدی؟ مگه کادو ندادی؟ کادورو پس میگیرن؟یا پیگیر میشن که چه بلایی سرش اومد؟
خیلی خوب ، بیا اینم طلاهات ،دست از سرم بردار، اگر دوست داری پاشو یه لباس درست حسابی بپوش بریم بیرون، دوست هم نداری بشین همینجا.
کمی مکث کردو گفت
اون دستبند گردنبندتم در بیار خواهشا.
نمیخوام، دست خودمه ، گردن خودمه دلم میخواد اینها بهشون اویزون باشه.
سر تاسفی تکان دادو گفت
اگر در نیاری میام اونجا مثل مانتویی که الان پارش کردم، اونم پاره میکنم.
نگاهی به فرهاد انداختم بغض راه گلویم را بست، گردنبندو دستبند مادرم را در اوردم، اشک روی گونه هایم غلطید برخاستم انها را در کشویم گذاشتم ، فرهاد هاج و واج گفت
چراگریه میکنی؟
از اتاق خارج شدم بدنبالم روان شدو گفت
عسل
بازوهایم را از پشت گرفت دستانم را قلاب کرد وگفت
چته؟
تکانی خوردم وگفتم
ولم کن
فرهاد باخنده گفت
همینکه هست.
#پارت354
برخاستم و به دستشویی پناه بردم. بغضم ترکید. کمی که گریستم اشکهایم را پاک کردم ابی به صورتم زدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم، از سرویس خارج شدم، فرهاد پشت در ایستاده بود. دستم را گرفت و گفت
_بیا یه کم بریم تو حیاط
بدنبال او وارد حیاط شدم ، روی تاپ نشستیم فرهاد گفت
_چرا ناراحت شدی؟
چشمانم پر از اشک شدو گفتم
_هیچی نیست
فرهاد برخاست پشت من ایستاد،در حالیکه مرا تاب میداد گفت
_میدونی وجه مشترک ما دوتا چیه؟
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_چیه؟
_هردوتامون هیچ کس و نداریم. من بیست و هشت سالمه، مادر و پدر هم داشتم اما هیچ وقت هیچ کس روز تولد منو یادش نموند.
هینی کشیدم وگفتم
_تولدت کی بود؟
خندیدو گفت
_نترس تولد من هنوز نشده، من پنج اردیبشهت بدنیا اومدم تو بعد از تولدم اومدی.
شهرام در را باز کردو گفت
_فرهاد
فرهاد رو به اوگفت
_الان میاییم.
سپس اهی کشیدو رو به من گفت
_تو باخودت میگی خوب من مادرم فوت شده بود، عمه م هم دلخوشی از مامانم نداشت و بخاطر اینکه کسی بهش نگه چرا بچه داداشتو نگه نمیداری من و بزرگ کرد، اگر محبتی هم به من نکرد زیاد اهمیت نداره، اما من چی؟ تمام مدتی که مامانم زنده بود تولدمن انگلیس بود، چون واسه عید میرفت و خرداد میومد، بابام هم نبود ، چون اونم عید میرفت شمال ، منم تا اونموقع که زورش بهم میرسید میبرد و بعد از سیزده بدر منو میسپرد به اژانس که بیام خونه چون از فرداش باید میرفتم مدرسه، خودش هم اول خرداد میومد که یه وقت نکنه من شیطنت کنم و درس نخونم، قبول نشم.
اخر خرداد دوباره مامانم میومد و تا اول تیر باهم زندگی میکردیم. اخر تیر اون میرفت انگلیس و بابا هم منو به زور باخودش میبرد شمال.تا اول مهر
_مامانت چرا اینقدر میرفت انگلیس؟
_بخاطر داداشاش، اونجا رو خیلی دوست داشت، بابام از انگلیس بدش میومدو عاشق شمال بود.
_پس اون چه زندگی ایی بود که هرکسی یه طرف بود؟
فرهاد اهی کشیدو گفت
_ سالی سه ماه با هم بودند مدام هم باهم دعوا میکردند، اینقدر دعوا میکردند که من از خدام بود هرکس بره سمتی که خودش دوست داره.زجر اورترین قسمتش این بود که منو به زور باخودش میبرد شمال. اونجا مجبور بودم با کیانوش بازی کنم.
_میرفتید خونه عموت؟
_اونجا هم میرفتیم اما خودمون ویلا داشتیم. این برنامه تا زمانیکه من پونزده سالم شد ادامه داشت. از پونزده سالگیم دیگه باهاش نرفتم و خونه موندم.
_شهرام هم تولد تورو یادش نمیموند؟
_هیچ کس، حتی اون حروم*زاده هم یادش نبود که تولد منه.
متوجه منظورش شدم، ستاره را میگفت اهی کشیدو ادامه داد
_اما من حواسم به عشقم هست، یه تولدی برات بگیرم همه لذتشو ببرن.
_اما ما که کسی و نداریم دعوت کنیم.
_حالا همونهایی که داریم. شهرام هست ، ارسلان هست، مریم هم دعوت میکنیم ایشالا اونم میاد.
لبخندی زدم وگفتم
_بنظرت میاد؟
_ایشالا که بیاد ، بعدهم خوب نیاد ، من و تو هستیم
دیگه، من شاید یه جاهایی اذیتت کردم ، ناراحتت کردم، اما
#پارت355
باور کن خیلی دوستت دارم، همه تلاشمو میکنم تو احساس خوشبختی کنی ، بدخلقی ها و عصبانی شدن هامو ببخش ، بخدا دست خودم نیست عسل، بخاطر اینکه تو خوشبخت باشی دارم میرم مشاوره، بقول خودت اخلاقمم خوب میکنم.
سکوت کردو سپس ادامه داد
پاشو بریم داخل
برخاستم و در کنار فرهاد هم قدم شدم. حرفهایش دلم را راضی کرده بود،اما حسی در درون وجودم خاطرات تلخم را بیدار میکرد، یاد توهین هایی که به من میکرد، کتکهایی که خورده بودم و سوالهای بیجوابش، ازارم میداد.
از زبان فرهاد
میهمانی که تمام شد همه رفتند، برای چند مورد حساب کتاب با مرجان فرصت را غنیمت دانستم و مشغول شدم، همچنان که برای مرجان توضیح میدادم اسناد کارخانه را رهم نشانش میدادم. مرجان آرام و زیر لبی گفت
ریتا داره عکس های تولد پارسالشو نشون عسل میده.
ولشون کن، حواست به من باشه.
اون نوه الهام خانمه ها، نیتش از اینکار نشون دادن تو وستاره کنار هم به عسله.
نگاهم تیز به آن سمت چرخید عسل خیره به صفحه لب تاپ ریتا بود. بلافاصله گفتم
عسل جان.
نگاه معنی داری به من انداخت و حرفی نزد.
بیزحمت گوشی منو از روی میز میاری؟
عسل برخاست، مرجان گفت
ریتا مامان بلند شو برو چند تا چای بیار
ریتا موزیانه نگاهی به ما انداخت و گفت
چشم.
عسل گوشی را دستم داد ، دستش را گرفتم وگفتم
یعنی خانم من که همه چی متعلق به ایشونه، موقع حساب کتاب نباید باشه؟
لبخند تلخی زدو گفت
من که سر در نمیارم.
خوب بشین کنارم سردر بیاری دیگه.
من حوصله م نمیاد.
مرجان برخاست لپ تاب ریتا را بست و به اتاق خوابشان برد.ریتا با یک سینی چای بازگشت وگفت
لپ تابم کو؟
نگاهی به عسل انداخت و گفت
کجاست؟
عسل هاج و واج به میز نگاه کرد گفت
نمیدونم.
مرجان ریتا را صدازد ، ریتا چای را مقابل ما نهاد و به اتاق خواب رفت.
عسل کنارم نشست و گفت
چرا لپ تابشونو جمع کردند؟
ولشون کن، تو خودت بهترشو داری.
داشتم عکس های تولد پارسال ریتا رو میدیدم.
ماشین حساب گوشی ام را اوردم و چند فاکتور مقابل عسل نهادم و گفتم
اینهارو جمع میزنی؟
#پارت525
خانه کاغذی🪴🪴🪴
رو به عمو علی گفتم
ببخشید ما مهمون داریم. میشه من برم؟
من فقط خواستم بخاطر چیزهایی که گفتم و تو شنیدی ازت معذرت بخوام.
سرم را پایین انداختم و گفتم
با زدن این حرفها من شرمنده میشم. شما حکم پدر منو داری لطفادیگه این حرف و نزنید.
در را باز کردم و گفتم
با اجازتون
از اتاق خارج شدم. و به جمع بازگشتم امیر نیم نگاهی به من انداخت وارام گفت
چی شد؟
نگاهی به بهزاد و نازنین انداختم امیر گفت
اشتی کردن؟
سرم را به علامت نه بالا دادم. امیر رو به بهزاد گفت
پس فردا من و خانمم و مصطفی میخواهیم بریم اسپانیا مامانم قهر کرده اومده خونه من
بهزاد گفت
نمیدونه شما میخواهیدبرید سفر؟
نه . من مسابقه دارم. بفهمن نگران میشن.
در باز شد. و هردو خارج شدند از چهره عمه معلوم بود که توپش حسابی پر است. عمو علی پوفی کرد امیر برخاست و او را نشاند.
نگاه عمو روی عمه محبوبه بود عمه دست به سینه و با اخم های در هم نشسته بود . سکوت جمع را فرا گرفته بود.
صدای تق و تق در امد امیر برخاست. سرک کشیدم و انجا را نگاه کردم.
مصطفی با چند ظرف غذا واردشد. امیر ارام در گوشش چیزی گفت و سپس به جمع امد مصطفی سلام کرد و به اشپزخانه رفت میز شام را چیدو سپس از خانه خارج شد.