eitaa logo
عسل 🌱
10.1هزار دنبال‌کننده
203 عکس
143 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 صبح شد بعد از تمرین کردن با امیر و خوردن صبحانه اماده برای رفتن به باشگاه بودم. امیر هم لباسهایش را پوشید من گفتم منو تو میبری یا مصطفی؟ خودم میبرمت. بعد از اونجا میخوام برم باشگاه امکان داره اخر شب بیام. اینهمه میخوای تو باشگاه بمونی؟ فردا پرواز داریم سه روز بعدشم مسابقه دارم. فقط منو تو میریم؟ اول قرار بود من و تو مصطفی بریم. اما ارسلان و خانمش هم بلیط گرفتن که بیان. اونها پس فردا میان. سرتایید تکان دادم. از خانه خارج شدیم سوار برماشین به خیابان که رسیدیم امیر گفت تونستی بفهمی مغازه همسر قبلی نازنین کجاست؟ اره نازنین گفت مغازه ش جنت اباده تلفنش را در اورد و شروع به تایپ کردن نمود. مقابل باشگاه متوقف شدو گفت مصطفی رو فرستادم دنبال ادرس طلافروشیه اگرنیومدم دنبالت بهم زنگ نزن میخوام با بهزاد برم بگم میخوام برای تو طلا بخرم. بیا بیرون اگر مصطفی اومده بود باهاش برو خونه باشه تلفن امیر زنگ خورد . نگاهی به ان انداخت و گفت طباطباییه. ان راروی پخش پاسخ دادو گفت بله سلام کجایی امیرخان؟ دارم میرم باشگاه یه سر میای دفتر من؟ نه امروز و کلا میخوام تمرین کنم. پوزخندی زدو گفت منم کلا به جای تو برم دنبال کارهات نه؟ امیر از گوشه لب خندیدو گفت مگه وکیلم نیستی؟ وکیل خانمت هم هستم؟ نه تو وکیل خانم من نیستی. اما کارهای زنمو باید کی انجام بده ؟ من. منم که وکیل دارم. باشه تو درست میگی امروز دادسرا.... اگر کارها زیاد شده طبیعیه که حق الوکاله تو هم زیاد بشه امروز دادسرا بودم. در مورد جعل صیغه نامه قاضی موضوع و بررسی کرد مهر محضری که پاش خورده رو فرستاد کارشناسی . الان جوابش اومده که کدوم محضر بوده. یکبار دیگه از خانمت بپرس نکنه بریم جلب صاحب محضر را بگیریم بعد معلوم بشه که جعل نبوده؟ نه خیالت راحت جعله امیر اگر نتونیم ثابت کنیم که ... داداش خیالت راحت باشه حالا تو یه بار دیگه با ارامش ازش سوال کن یه وقت میبینی خودش رفته اینکارو کرده الان از ترس تو و زندگیش داره انکار میکنه. امیر نگاهی به من انداخت و من س
خانه کاغذی🪴🪴🪴 سرم را به علامت نه بالا دادم امیر گفت برو خیالت راحت باشه . پس من فردا صبح میرم دادسرا. جلبشو میگیرم توهم با خانمت بیا ما نیستیم. من فردا پنج صبح میرم اسپانیا ای بابا امیر توهم چه موقع سفرت گرفته. هزار تا کار داریم فرزادهم چهار روز دیگه قراره دادگاهی بشه میخواستی بیای رضایت بدی مثلا مسافرت نمیرم مسابقه دارم کی میای؟ پنج روز دیگه میرم دبی چهارروزهم اونجا دبی و کنسل کن برگرد بیا خانمم و مخوام ببرم گردش امیر تروخدا بیخیال شو بیا کار داریم. به جون خودت عمرا این سفرو کنسل نمیکنم. الان چندوقته ازدواج کردیم دوبار شمال رفتیم بلا سرمون اومد . یه بار سرعین رفتیم با اعصاب خورد برگشتیم. میخواهیم بریم اسپانیا من مسابقه دارم میخواد بیاد اونجا استرس بکشه تا مسابقه تمام بشه من باید برم دبی. این سفرو عمرا کنسل نمیکنم. حالا میبری یا میبازی؟ این که قراره باهاش مسابقه بدم دو دفعه تاحالا شکستش دادم.‌ توهم جونتو از سر راه اوردی بخدا. کاری نداری؟ نه خداحافظ با لخند به امیر نگاه کردم و گفتم من برم؟ برو مراقب خودت باش. از ماشین پیاده شدم و وارد باشگاه شدم. ریحانه با دختری لاغر اندام و قدبلند صحبت میکرد. سراپایش را ورانداز کردم تشابه چهره اش به اسد خوب مشخص بود که خواهرش است . ریحانه با دیدن من به طرفم امد باهم احوالپرسی کردیم. مرا جلو بردو گفت ایشون آرام جان خواهر اقا اسد هستند.
🌹🌹رمان تخفیف خورد 🌹🌹 🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۳۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. 6219861077506599 فریده علی کرم. @fafaom کل رمان‌۷۹۴ پارت لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
سلام شب همگی بخیر امام خامنه ای عزیز تر از جانمون فردا میخواهند نماز جمعه رو بخوانند دوستان و ولایتمداران حتما برای حضرت آقا صدقه بگذارید ما شماره کارت میدیم اگر تمایل دارید به شماره کارت گروه جهادی دانش آموزی ما واریز کنید اگر هم نخواستید حتما خودتون به کسانیکه میدونید نیاز مند هستند بدهید زود هم این عمل خیر رو برای سلامتی اقا جانمون انجام بدید. اجر همتون با مادرشون فاطمه زهرا سلام الله علیها🙏🖤 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a حتما حتما فیش رو ارسال کنید که ما صدقه رو از واریزهای دیگه جدا کنیم🙏🖤
13.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتی این زخم‌ها پر و بال است شیعه اوجش میان گودال است تو خودت گفتی امر امر ولی است یاد دادی که عشق سیدعلی است شعر طوفانی احمد بابایی در بزرگداشت شهید نصرالله 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
شما چون فرهاد برادرته داری حمایتش میکنی. من دارم با عموتون که مثلا بابام میشه حرف میزنم یکی در میون به من میگه ساکت شو، اخه بتو چه تو شوهر منی قرار نیست تو خصوصی ترین مسائل زندگی من دخالت کنی که. قصد بدی نداره به خاطر ارام تو اینکارو میکنه. کارش اشتباهه،باید اجازه بده تو حرفتو بزنی.اما داره درمان میکنه تو درکش کن. منم دلم میخواد کارهای اشتباه کنم یه بار هم یکی منو درک کنه. لج بازی کار خوبی نیست ، تهش به از هم پاشیدن زندگیتون ختم میشه. فکری کردم و گفتم کدوم زندگی آقا شهرام؟ زندگی که هرچی فرهاد بگه من باید بگم چشم وگرنه کتک میخورم. مدعیه منو دوست داره اما همین دیشب اگر ترس از فردا که ارسلان میخواد بیا اینجا نبود، در مقابل من ساکت نمینشست و پا میشد به بدترین نحو ممکن کتکم میزد. تو به فکر راه چاره باش ارسلان فردا میاد پس فردا برمیگرده میره. از پس فردا میخوای چیکار کنی؟ دیگه سکوت نمیکنم، کوتاهم نمیام، چون یه نفر رو دارم که ازم حمایت میکنه. شهرام سر تاسفی تکان دادو گفت تو فکر میکنی ارسلان تا کجا ازت حمایت میکنه؟ سکوت کردم شهرام ادامه داد اون خودش زن و بچه داره اگر خیلی بامعرفت باشه یک ماه نگهت داره بعد دوباره باید برگردی پیش فرهاد اگر فرهاد دست از کارهاش برنداره خوب ازش جدا میشم عسل جان، عزیز من ، دختر من ، طلاقت بگیری کجا بری؟ اگر ما یه خواهر داشتیم اون قصد جدایی داشت، تو اجازه میدادی تو خونت بمونه. خیره به چشمان شهرام ساکت ماندم، شهرام ادامه داد بابات هم که به خاطر مسائلی که نمیخوام عنوان کنم تورو نپذیرفت، اگر هم اون تورو نخواد چون اونجا حرفش برو داره شرایطی رو ایجاد میکنه که تو نتونی اونجا زندگی کنی. ترس وجودم را گرفت. سعی کردم برخودم مسلط باشم، ارام گفتم ارسلان میخواد بابابام صحبت کنه. اون عموی منه ، من خیلی بهتر از تو میشناسمش،
محاله که تورو بپذیره، اینهارو که میگم نه اینکه فکر کنی چون تو خانم برادرمی من دارم جانب داری میکنم ها نه خداشاهده. من دارم حقیقتو میگم. اولویت اول زندگی هر مردی خانمشه، ارسلان باهلیا داره زندگی میکنه اگر هلیا تورو نپذیره ارسلان کاری برات نمیکنه. عمو بهجت هم اولویت زندگیش خاتونه، اولویت دوم آبروشه، اون دوست نداره کسی بفهمه از مادر تو بچه دار شده هردوساکت شدیم شهرام ادامه داد _من نمیگم سکوت کن ، نمیگماعتراض نکن، من میگم راه زندگیتو پیدا کن، ببین چیکار کنی فرهاد درست میشه، ببین چطور برخورد کنی زندگیت آروم میشه من سکوت کردم شهرام ادامه داد حالا که فرهاد اروم شده تو هم کوتاه بیا سرم را پایین انداختم. ببین عسل جان، فرهاد عاشق قدرته ، تو اگر یه جوری وانمود کنی که قدرت دست اونه و تو گوش بفرمانشی موم میشه تو دستات. این همون کاریه که ستاره استادش بود. قیافه درست و حسابی نداشت اما زبون چرب و نرمی داشت، قربون صدقه ش میرفت و با زبون خرش میکرد ، فرهاد یه ادمیه که کمبود محبت داره، متاسفانه پدر مادرم زیاد بهش توجه نکردند، ستاره هم از این موضوع سواستفاده میکرد، چون فرهاد کمبود محبت داشت و ستاره مثلا بهش محبت میکرد، فرهاد وابسته ش بود، از اینکه ستاره نباشه میترسید ، میدونست سرو گوشش میجنبه و سربه راه نیست، اما چون تو تنهایی بزرگ شده بود و ستاره از تنهایی در اورده بودش نمیخواست قبول کنه اون بدرد زندگی نمیخوره. من و پدرم و مرجان هرچی بهش میگفتیم گوشش بدهکار نبود اعظم خانم دوعدد چای اوردو مقابلمان نهاد، شهرام ادامه داد بابا تو زنی، یکم بهش محبت کن. من ندیدم یه بار فرهاد جان صداش کنی، نشنیدم یه بار بگه عسل جان تو بگی جانم، بارها و بارها شاهدم اون صدات میکنه عسلم، خانمم تو خیلی سرد میگی بله، با زبون خیلی راحت میتونی رامش کنی، من بهت قول میدم اگر فرهاد احساس کنه تو عاشقشی و دوسش داری دنیا رو به پات میریزه، فرهاد برای من حکم زندانبان و داره اگر نمیزاره از خونه بری بیرون و سعی داره تو خونه همه چیز رو برات مهیا کنه چون تو از اعتمادش سو استفاده کردی، اون تورو ازاد گذاشت بری دانشگاه خودت بی عقلی کردی، اون تورو فرستاد بیرون تو دروغ گفتی، تنهات گذاشت رفت چین تو اون اشتباه و کردی. کارهای خودتم ببین. چایش را خورد و گفت زندگی مشترک یعنی بایدکنار بیای، تو اگر از فرهاد جدابشی و دوباره ازدواجدکنی با اونم باید کنار بیای ، هیچ کدام از ما انسان کاملی نیستیم، یکی مثل فرهاد دست بزن داره، یکی مثل مرجان خودخواه و خودسره، یکی مثل ریتا دو بهم زنه، یکی مثل تو نادونه، تو مراجعه کننده های مطب من، یه زن شوهرش خانم بازه، یکی اعتیاد داره، یکی مشروب خوره، یکی رفیق بازه، یکی لا ابالیه، یکی تن پرور و تنبله، همه دارن باهم میسازن، منم دارم با مرجان میسازم، اونم داره با من میسازه. کلا زندگی با مدارا کردن و کنار امدن درست میشه، لج بازی چیزی رو پیش نمیبره. من لج باز نیستم، من خسته شدم، از اینهمه مراقبت از زندگی تکراری، از اینکه صبح فرهاد میره سرکار و من باید منتظر بمونم از سرکار برگرده، بعضی روزها دعوا کنیم، بعضی روزها بریم بیرون یه خورده بگردیم شب شه برگردیم خونه بخوابیم دوباره فردادروز از نو روزی از نو. نگاه به گذشته میکنم میبینم اونم همین بود. به آینده فکر میکنم امیدی ندارم آینده هم از این بهتر باشه. از فردا تعطیلات فرهاد شروع میشه، سعی کن این چند روز که خونه ست و مدام باهمید ، دلشو بدست بیاری و زندگیتو درست کنی. زندگی من درست نمیشه تا زمانیکه این حرفو بزنی و اینطوری فکر کنی بله درست نمیشه. اشک در چشمانم حدقه بست و گفتم من ناراحتم، اما هیچ کس متوجه حال من نیست. دلم از فرهاد شکسته. بی دلیل منو اذیت میکردو ازار میدادیاد کارهاش میفتم ازش بدم میاد. شما یه روانپزشکی میفهمی چه بلاهایی سر من اومده؟ فرهاد به زور به من تعرض کرد، بعد منو به اجبار صیغه ش کردند و باهاش فرستادند یه جای غریب، من تنها بودم، من بی کس بودم، من میترسیدم، من تاحالا با کسی چه برسه یه اقا ارتباط نداشتم، حالا اومدم توخونه ش تکون میخوردم کتک میخوردم، حرف میزدم کتک میخوردم، حرف نمیزدم بازم کتک میخوردم، حتی هیچ کس و نداشتم باهاش دردو دل کنم اشک روی صورتم جاری شدو گفتم از ترس اینکه نکنه برگردم سرجای اولم و بیفتم زیر دست ادم کثیفی که حالا فهمیدم بابامه ترجیح دادم همینجا بمونم و با شکنجه گری مثل فرهاد زندگی کنم. رفتم دانشگاه، خوشحال بودم که به آرزوم رسیدم اما فقط سه هفته. وقتی یادم میفته سر یه اشتباه چه جوری منو با کمر بند میزد و من چقدر التماسش میکردم حالم _ازش بهم میخوره. اینها رو میفهمی شهرام سرش را پایین انداخت ، اشکهایم را پاک کردم وگفتم _یادتونه چهار روز خونتون موندم، حالم خوب نبود ، دلم شکسته بود، من بی کس و کار بودم میترسیدم اگر فرهادنیاد دنبالم
تکلیفم چیه؟ باید برگردم روستا؟وقتی شنیدم که ریتا ناراحته من اونجام خودم زنگ زدم ازش خواهش کردم بیاد منو ببره. وقتی برگشتم خونه ش دوباره منو زد ، مگه من چیکار کرده بودم؟ من فقط دلم واسه دوستم سوخت گوشیموبهش قرض دادم. دستمالی برداشتم اشکهایم را پاک کردم و ادامه دادم هنوزهم حرف دانشگاه میشه اظهار پشیمونی نمیکنه و میگه حقت بود. کمی مکث کردم وادامه دادم تو اون یه هفته ایی که چین بود من زندگی کردم و خوش گذروندم، من آزاد بودم ، رها بودم ، وقتی برگشت، بیچاره م کرد، هشت روز اینقدر منو کتک زد که نای نفس کشیدن نداشتم ، هرکاری کردم تا ببخشه، مثل احمق ها از اینطرف کتک میخوردم از اون طرف به خودم میرسیدم که توجهش جلب شه اروم شه، اما فایده ایی نداشت، کارهایی که بلد بودم همش احمقانه بود ، غذا درست کنم سالاد تزیین کنم، میز رنگی بچینم ارایش کنم،التماس کنم گریه کنم عذر خواهی کنم هزار بار بگم غلط کردم، گه خوردم ، بندازم تقصیر مرجان خودمو بی گناه نشون بدم اما فایده نداشت، همون روز اولی که برگشتیم حرفشو زد گفت کتک زدن تورو میزارم تو برنامه روزنامه م . سر حرفشم موند اینقدر منو ازار دادتا نشستم با خودم فکر کردم تصمیم گرفتم بمیرم بهتره ، رگ دستمو زدم که خدارو شکر نمردم ، زنده موندم حالا انتقاممو ازش میگیرم. من که دارم اذیت میشم و آزار میبینم، پس اونم اذیت میکنم. شهرام اهی کشیدو گفت الان بابت همه این حرفهایی که تو زدی پشیمونه چی کار کنه که تو راضی شی؟ نه پشیمون نیست. همین الان اگر اینجا بود بابت هر جمله من هزار تا جمله داشت که خودشو توجیح کنه. هردو سکوت کردیم، اعظم خانم یک ظرف میوه مقابلمان نهاد . شهرام ادامه داد انتقام راه خوبی نیست، خودت اسیب میبینی. تو میتونی حالا که اون سعی داره خوب باشه توهم ببخشی و خوب زندگی کنی، میتونی هم انتقام بگیری اذیتش کنی و آزارش بدی ، اما در نهایت چیزی که عایدت میشه دوباره دعوا و کتک کاریه، اون ادمی نیست که تو سربه سرش بزاری و رو اعصابش راه بری و اونم تحمل کنه، این راهی که در پیش گرفتی مثل عملیات انتحاری میمونه درسته به خواسته ت میرسی اما به قیمت از دست دادن روزهای خوب زندگیت. شما از من میخوای ببخشم؟ سر مثبت تکان دادو گفت بیشتر به خاطر خودت میگم ببخش، اگر ببخشی حال روحیت خوب میشه. منم اشتباه کردم نباید بدون اجازه میرفتم شمال، اما اونم منو نبخشید. شهرام فکری کردو گفت از نظر تو فرهاد چون گذشت نکرده ادم بدیه؟ خیره به چشمانش سکوت کردم شهرام ادامه داد پس نبخشیدن دیگران کار بدیه درسته؟ سرم را پایین انداختم، شهرام ادامه داد من یه شعاری واسه خودم دارم، همیشه میگم توخودت باش ، بزار دیگران هرچی هستند باشند. اون عسلی که من میشناختم این عسلی نیست که الان باهاش حرف زدم. تو الان بیشتر شبیه فرهاد شدی تا خودت. عسلی که من میشناختم ریتا اذیتش میکرد اما اون به محبتهای منو مرجان میبخشیدش و سکوت میکرد.عسلی که من میشناختم در برابر توطئه ایی که ستاره براش چیده بود و مرد فرستاده بود تو خونه ش ، دوست نداشت ستاره بازداشت بشه و میگفت اونم حق داره، میگفت ستاره گناه داره، عسلی که من دیده بودم، مهربون و با گذشت بود، اما الان یکی مثل فرهاد روبروم نشسته. سرم را بالا آوردم به چشمان شهرام خیره ماندم و حرفی نزدم، شهرام ادامه داد نزار فرهاد از تو قوی تر بشه و یکی مثل خودشو بسازه، سعی کن تو قوی بشی و از فرهاد یکی مثل اون عسل قبلیه بسازی. صدای زنگ موبایلم بلند شد اعظم خانم گوشی ام را آوردو گفت بفرمایید نگاهی به صفحه انداختم با دیدن شماره فرهاد تلفنم را سایلنت کردم. شهرام لبخندی زدو گفت چرا جوابشو نمیدی؟ حوصلشو ندارم. بلند شو حاضر شو باهم بریم بیرون. سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم میاد میگه چرا رفتی . جوابشو بده، بگو شهرام اومده اینجا بامن حرف بزنه از من خواست باهم بریم بیرون. اونم میگه غلط کردی بتمرگ سرجات هرجا خواستی بری ظهر میام میبرمت. حالا تو امتحان کن تلفن خانه زنگ خورد گوشی را برداشتم وگفتم بله سلام جواب سلامش را ندادم، مکثی کردو گفت موبایلتو چرا جواب ندادی؟ الان تلفن خانه را جواب دادم، چیکار داری؟ این چه طرز صحبت کردنه؟ در پی سکوت من ادامه داد داری چیکار میکنی؟ اقا شهرام اینجاست. واسه چی؟ داریم باهم صحبت میکنیم با کنجکاوی گفت چه صحبتی؟ در پی سکوت من ادامه داد تنها اومده؟ اره، چیه لابد نباید درو باز میکردم فرهاد سریع گفت هیس، زشته یه وقت صداتو میشنوه چه عجب؟ باخودم گفتم الان میخوای بگی تو برای چی وقتی تو خونه تنهایی درو روی یه نامحرم باز کردی؟ الان شهرام کجاست؟ روبروی من نشسته داری اینجوری حرف میزنی که آبروی منو جلوی شهرام ببری؟ یه بار دیگه هم بهت گفتم، آبروی هرکس دست خودشه، یه جور زندگی کن که یه نفر دیگه نتونه آبروتو ببره، اگر میتونی ت توهم آبروی منو ببر. با فریاد آغش
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 به طرف او دست دراز کردم ریحانه دستش را روی بازوی من نهادو گفت ایشون هم فروغ همسر امیر خان هستند؟ با تعجب ابرو بالا دادو گفت خانم امیر سرداری هستی شما؟ سرتایید تکان دادم و او گفت اصلا فکر شم نمیکردم امیر اقا با این فاصله سنی ازدواج کنه با لبخند به او نگاه کردم ارام گفت شماهم علاقه مند به ورزش هستید؟ لبخند عمیق تر شدو گفتم علاقه که چه عرض کنم منو علاقه مند کردند ریحانه با خنده گفت فروغ هم مثل من و زن داداشت سمانه توسط شوهر مجبور به ورزش شدو کم کم علاقه پیداکرد. من گفتم شما ورزش نمیکنید؟ من مربی شنا هستم. یوگا هم کار میکنم. ان روز به جای تمرین کردن با ریحانه و ارام صحبت کردیم. اول دلواپس اینکه بروم سراغ تمرینم بودم . اما کمی بعد بیخیال شدم. امیر از کجا میخواست بفهمد که من در باشگاه چه کردم؟ امروز هم که با خودش کلی تمرین سخت انجام داده بودم. با ان دو صحبت میکردم و از این صحبتهایم لذت میبردم ارام دختری زیرک و باهوش بود. ساعت باشگاه تمام شدو من از انجا خارج شدم اتومبیل مصطفی در انتظارم بود. مصطفی از ان پیاده شدو به طرفم امد. میدانستم که به خاطر ضبط صدا یی که در ماشین وجود دارد پیاده شده تا از من راجع به ارام بپرسد. اطرافم را نگاه کردم خوشبختانه خبری از امیر نبود خودش هم گفته بود که ظهر ممکن است دنبالم نیاید. مصطفی مقابلم ایستادو گفت سلام سلام اقا مصطفی خوب هستید؟ ممنون. ببخشید شمارو تو زحمت انداختم. خواهش میکنم . من باهاش حرف زدم به نظرم دختر خوبیه. شروع کردم با هرچه اب و تابی که بلد بودم از ارام تعریف کردم همچنان که سرگرم صحبت بودم و نیشم هم تا بنا گوشم باز بود اتومبیل امیر را دیدم که کنار ماشین مصطفی پارک کرد. وسط جمله بودم که ناخواسته ساکت شدم. یاد حرف دیشب امیر افتادم این اخرین باریه که از حرف گوش ندادنت گذشت میکنم. نور افتاب اجازه نمیداد امیر را ببینم. زیر لب رو به مصطفی گفتم امیر اومد با اجازتون . به طرف ماشین امیر حرکت کردم در را باز کردم و سوار شدم بی انکه نگاهش کنم گفتم سلام با صدایی که مشخص بود خشمش را فرو میخورد گفت زهرمارو سلام. ماشین را به حرکت در اورد از اینه مصطفی را هم دیدم که پشت ما می اید. سکوتش از همه چیز وحشتناک تر بود.‌ به طرفش چرخیدم وگفتم جواب سلام منو با زهر مار میدی؟ نگاه خشمگینش رو به جلو بود و پاسخی به من نداد. در ذهنم بدنبال اماده کردن جواب برای او بودم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 همینجا در خیابان بهترین فرصت برای ارام کردن او بود برای همین گفتم چون با مصطفی حرف میزدم ناراحت شدی؟ مصطفی رو من اندازه چشمام قبولش دارم. پس اینطور که معلومه به من اعتماد نداری اره؟ نگاهش سراسر تهدید شدو گفت فروغ دهنتو ببند من چندروز دیگه مسابقه دارم سعی دارم خودمو بدور از تنش نگه دارم. اره دیگه منظورت همینه. ناراحتی چرا من با مصطفی حرف زدم . اما به اون اعتماد داری این وسط منم که قابل اعتماد نیستم اونم چون یه غلطی کردم و تو متوجه شدی . منو تا سر حد مرگ زدی بردی انداختی جلوی سگت اگر مامانت نیامده بود و من اونجا بهوش امده بودم الان سکته کرده بودم و اون دنیا بودم. بازم دلت خنک نشد اومدی یه حرفی رو بهانه کردی و منو با کمربند زدی .... کلامم را بریدو گفت خفه نمیشی نه؟ الان حق داری به من اعتماد نکنی مقابل خانه ماشینش را پارک کرد و خاموش نمود . سرجایم نشسته بودم. نیمه نگاهی به من انداخت و گفت پیاده شو از رفتن به خانه ان هم با او به شدت میترسیدم. مخفیانه نگاهش کردم . و او گفت تشریف ببر پایین . به دنبال مکث من گفت باز مثل روانی ها داری پاهاتو میلرزونی؟ تکانی خوردم. صاف نشستم و سپس گفتم میری باشگاه؟ اول میخوام یکم باهات حرف بزنم بعد برم. نمیدانم چرا ناخواسته خندیدم نفس پرصدایی کشیدو گفت بایدهم بخندی و مسخره کنی. چون من عملا شدم یه طبل تو خالی که فقط سرو صدا دارم. داد میزنم گلوی خودمو پاره میکنم. حرف میزنم تهدید میکنم اما تو یه الف بچه.... نه من قصدم مسخره کردن نبود . گفتی میخوام باهات حرف بزنم برام سوال پیش اومد که واقعا میخوای باهام حرف بزنی؟ برو پایین فروغ داری رو اعصابم راه میری. خوب اگر میخوای حرف بزنی همینجا بزن. بعد هم برو باشگاه صدای تق و تق به شیشه ماشین باعث شد نگاهم را بچرخانم با دیدن سینا انگار بهت زده شدم. امیر گفت میری پایین یا نه؟ نگاهم را به امیر گرداندم و گفتم این اینجا چی میخواد. در را باز کردم از ماشین پیاده شدم. امیر هم پیاده شد سینا رو به من گفت سلام. نگاهم را از او گرداندم. امیر به سمت ما امدو گفت برید بالا سپس در خانه را باز کرد.‌لای در ایستادم و رو به سیناگفتم تو حق نداری بیای بالا امیر بازویم را گرفت مرا به داخل کشاندو گفت جلوی دفتر باهم بحث نکنید. به دنبال کشش او گفتم اینو حق نداری راه بدی داخل سینا جلو امد وارد خانه شدو گفت واسه چی؟
امروز در نمازجمعه نصر کسی را دیدم که میگفت:(با خود گوشی همراه نیاوردم، تا اگر قسمت شد و انفجاری رخ داد گمنام باشم....) 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خبرنگار اسکای‌نیوز: در حملهٔ موشکیِ ایران چیزهایی دیدم که در تمام عمرم ندیده بودم! 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️کار درخشان نیروهای مسلح ما... 📌یک کار کاملاً قانونی و مشروع بود 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
عبدالله گنجی: اخبار مربوط به ترور سردار قاآنی بخشی از یک عملیات روانی بزرگ بعد از خطبۀ نصر است و با قاطعیت قابل تکذیب است. 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
❤️ فقط قلب‌های تمیز و افکار پاک‌ قادرند به کشف‌های بزرگتر و عمیق‌تری از حقایق عالم دست پیدا کنند! 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی از شجاعت رهبر ایران ✅ به این میگن شجاعت👆 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
با فریاد اغشته به تهدید ادامه داد خفه شو میام خونه دندونهاتو تودهنت خورد میکنم ها، توچرا حرف دهنتو نمیفهمی؟ در پی سکوت من ادامه داد این حرف و یه بار دیگه هم زدی بهت گفتم، خفه شو دوباره تکرارش کردی یه تو دهنی محکم بخوری دیگه نمیگی شهرام گوشی را از دستم گرفت و گفت چته فرهاد؟ سپس گوشی را سرجایش نهاد وگفت قطع کرد. اون اجازه بده من با شما بیام بیرون؟ فرهاد به خودشم شک داره شهرام روی کاناپه لمیدو گفت داره میاد خونه؟ کمی مضطرب شدم وگفتم فکر نکنم، الان ساعت یازدهه، اون دو میاد. گوشی اش را در آورد شماره فرهاد را گرفت وگفت جواب نمیده. تو شمارشو بگیر گوشی ام را برداشتم شماره اش را گرفتم وگفتم جواب نمیده حرف خیلی زشتی بهش زدی چی گفتم؟ تو ناموس اونی، بهش میگی اگه آبروی منو ببر، یکم مراقب حرفهات باش آخه همش میگه تو با حرفهات آبروی منو میبری، من میگم یه جور زندگی کن که من نتونم حرفی بزنم توآبروت بره. شهرام خندیدوگفت یه خورده زبونتو کوتاه کن. با بی تفاوتی تکیه دادم وگفتم اون بخودش هم شک داره اون خودش از من خواست که بیام اینجا با تو صحبت کنم. هاج و واج به شهرام نگاه کردم وگفتم یعنی الان میخواهید هر چی من گفتم بهش بگید؟ ابرویی بالا انداخت و گفت اصلا اینکارو نمیکنم.تاحالا حرفی به من زدی که من برم به فرهاد بگم؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم شماخیلی به من محبت دارید ازتون ممنونم انجام وظیفه ست. مدتی گذشت صدای ماشین فرهاد مضطربم کرد، در را باز کردو وارد خانه شد شهرام به پایش بلند شدو با او دست داد، نگاه چپ چپی به من انداخت . کمی به صورتش خیره ماندم وگفتم چرا اونجوری نگاه میکنی؟ تو چرا اینقدر نفهمی؟ مثلا تو خودت خیلی فهمیده ایی؟ شهرام دست فرهاد را گرفت و گفت بگیر بشین فرهاد روی کاناپه لمید سیگارش را از جیبش در آوردو رو به من گفت برو زیر سیگاری منو بیار. شانه ایی بالا انداختم و گفتم خودت برو نگاه فرهاد عصبی شدو گفت بلند شو برو اون زیر سیگاری منو بیار. بلند گفتم اعظم خانم میشه یه زیر سیگاری بیارید؟ اعظم خانم زیر سیگاری را مقابل فرهاد نهاد ، شهرام رو به فرهاد گفت کارخونه رو تعطیل کردی؟ فرهاد سر مثبت تکان دادو گفت ساعت چهار همه میرن تا پنجم. همه ساکت شدیم، مدتی که گذشت شهرام برخاست و گفت من دیگه باید برم برخاستن شهرام کمی مضطربم کردو گفتم چرا میخواهید برید؟ باید برم دنبال ریتا الان مدرسه ش تعطیل میشه شهرام خداحافظی کردو رفت. به محض خروج او فرهاد با نگاه تند و صدای بلندی گفت دارم بهت هشدار میدم یعنی اگر یکبار دیگه این حرف و بزنی من میدونم و تو نگاهی به اشپزخانه انداختم اعظم خانم هاج و واج به ما نگاه میکرد. فرهاد ادامه داد از اینکه من در مقابلت سکوت میکنم و مراعات حالتو میکنم سو استفاده نکن عسل. با بی اهمیتی از مقابلش گذشتم و به اشپزخانه رفتم.
اعظم خانم مرا روی صندلی نشاندو آرام گفت باهاش کل کل نکن. از اینکه عصبی و ناراحت بود ته دلم راضی شده بود. با صدای بلند گفت یه لیوان چای برای من بیار تکانی از جایم نخوردم اعظم خانم دستپاچه شدو گفت الان میارم فرهاد گفت عسل پاشو یه لیوان چای بیار همچنان ساکت و بی حرکت بودم، فرهاد برخاست و نزدیک آشپزخانه امدو گفت بلند نمیشی؟ اعظم خانم سریع یک لیوان چای ریخت و روی اپن گذاشت و گفت بیا پسرم اینم چای نگاه عصبی فرهاد قلبم را میلرزاند، سعی کردم برخودم مسلط باشم. برای همین گفتم مگه چای نمیخوای روبروته. همچنان به من خیره بود، با کلافگی گفتم چیه عین عزراییل وایسادی بالا سرمن زل زدی به من؟ اخم کردو گفت خفه شو حرف دهنتو بفهم. برو اونطرف بشین نمیخوام ببینمت فرهاد خیره به من سری تکان دادو گفت اعظم خانم شما میتونی تشریف ببری تا بعد از پانزدهم فروردین. اعظم خانم نگاه نگرانی به من انداخت ، پوزخندی زدم وگفتم نگران من نباش اعظم خانم، من دیگه عادت دارم. اعظم خانم لباسهایش را پوشیدو از خانه خارج شد، فرهاد وارد اشپزخانه شد در قابلمه را برداشت و گفت پاشو غذارو بکش نهار بخوریم گرسنمه. برخاستم و میز را چیدم، فرهاد کمی از غذایش راخوردو به حالت شوخی گفت غذای خوشمزه اعظم خانم دیگه تموم شد از فردا باید غذا بی نمک و ته گرفته تورو بخوریم. بدون اینکه حتی لبخندی بزنم نگاهش کردم وحرفی نزدم. فرهاد خندیدو گفت اخ اخ واسه مهمونی فردا چیکار کنیم؟ مگه قبلا ها که اقا شهرام میومد اینجا من غذا درست میکردم بد بود؟ مرجان کمکت نمیکرد؟ نخیر تنها خودم درست میکردم.
بعد از نهار برای رفتن به ارایشگاه و خرید میوه و آجیل از خانه خارج شدیم، داخل ارایشگاه بودم که گوشی ام زنگ خورد نگاهی به شماره انداختم ارسلان بود با اشتیاق صفحه را لمس کردم وگفتم جانم سلام حالت چطوره؟ سلام ،مرسی شماخوبی؟ ممنون فردا چه ساعتی میای؟ سال تحویل ده صبحه من باید خونه بابا باشم، نهار میخورم راه میفتم مسیر برگشت از شمال خلوته غروب میرسیم اونجا پدر و مادر هلیا تهران زندگی میکنند شام هم اونجا دعوتیم. لبخندم جمع شدو گفتم پس کی میای خونه من؟ از شمال یکراست میام اونجا دیگه یعنی شام نمیمونی؟ دوست دارم بمونم اما هلیا ناراحت میشه، روز اول سال تحویل دوست داره کنار پدر و مادرش باشه. فکری کردم وگفتم خوب برید اونجا پس فردا نهاربیا خونه من. من سه چهار روز تهران میمونم به خاطر فامیلهای هلیا هر روزش هم معمولا شام ونهار دعوتمون میکنند. حالا یه روز هم بیا خونه من باشه حالا یه کاریش میکنم حتما بیای ها تلاشمومیکنم، اخه هلیا عمه و عمو وخاله زیاد داره من باید دیدن اونها برم، خانه عمه آرزو برم، بعد برگردم شمال خانه مریم و خاله دایی های خودمم برم. با ناامیدی گفتم یعنی یه وعده غذا نمیای خونه من همه تلاشمو میکنم که بیام.ولی قول نمیدم. بغض راه گلویم را بست ارسلان ادامه داد کاری نداری؟ نه، خداحافظ تلفن را قطع کردم ارایشگر کارش را ادامه میداد.ارسلان هم رفت و امد با من را دوست نداشت. والا خانه همه میخوای بری خوب منم خواهرتم ها، اما اون دوست داشت بیاد خانه من، نکنه هلیا از من خوشش نمیاد. کارم تمام شدو از ارایشگاه خارج شدم فرهاد به درخت تکیه داده بود و سیگار میکشید. سوار ماشین شدم، فرهاد هم نشست و گفت ّ چیه عسل ناراحتی؟ نه، من خوبم سرم را به سمت خودش برگرداندو با دلواپسی گفت چته؟ تو ارایشگاه چیزی بهت گفتند؟ اشک روی گونه م غلطیدو گفتم نه خوب چی شده؟ هیچی نشده با کلافگی گفت واسه چی داری گریه میکنی؟ ارسلان زنگ زده میگه فردا غروب میاد خونه ما شبش خونه مادر زنش دعوت داره. خوب، این گریه داره؟ هرچی بهش میگم پس فردا بیا روزهای دیگه بیا ، به من میگه فامیلهای زنم زیادن اگر اونجا نرم ناراحت میشن واسه این داری گریه میکنی؟ سکوت کردم، فرهادادامه داد خوب راست میگه عسل جان، اون زنش بچه تهرانه سالی به بار میخواد بره خانه فامیلهاش. ما سفر مشهدمون رو کنسل کردیم به خاطر اونها تو کنسل کردی دیگه، اشکال نداره حالا یاد بگیر برنامتو به خاطر کسی بهم نزنی.اون بلیط ها رو من با سختی پیدا کردم، وقتی تو گفتی ارسلان میخواد بیاد من کنسلش کردم، دیگه هم بلیط گیرمون نمیاد.الان عیده ، شلوغه. سپس حرکت کردوگفت اما اگر تو بخوای حاضرم با ماشین خودمون ببرمت. در پی سکوت من ادامه داد ناراحت نباش بیست روز دیگه تولدته دعوتش میکنیم میاد. به اونم حق بده. صبح شد با صدای فرهاد برخاستم. بلندشو تنبل ، ما اولین سال تحویلمونه ها برخاستم ، خودم را مرتب کردم ، هفت سین کوچکی چیده بودم. تلویزیون را روشن کردم، فرهاد کنارم نشست و گفت توی این سال نو، بیا به هم قول بدیم باهم مهربون باشیم. فکری کردم وگفتم اگر تو خودت به خودت قول بدی هم کافیه. فرهاد خندیدو گفت باشه، من خودم به خودم قول میدم. باصدای اشنای اهنگ ...
شنایی که هرسال موقع تحویل سال نو مینواختند فرهاد پیشانی ام را بوسید و گفت خیلی دوستت دارم. خیره به چشمانش ماندم، اهی کشیدو گفت تومنو دوست نداری؟ همچنان به چشمانش خیره ماندم، خودم هم مردد بودم، دستم را گرفت وگفت میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ چه خواهشی؟ منو بابت همه خطاها و اشتباهاتم ببخشی سرم را پایین انداختم، فرهاد ادامه داد یه کارهایی تو کردی یه اشتباهایی من کردم ، بیا همرو فراموش کنیم و همدیگرو ببخشیم. مثلا من چیکار کردم که تو میخوای الان منو ببخشی؟ باشه، من کلا مقصر بودم، تو منو ببخش. نگاهی به تلویزیون انداختم مجری در رابطه با دید و بازدید عید صحبت میکرد. اهی کشیدم وگفتم ما هیچ جارو نداریم که بریم. اقا شهرام اینها کجان؟ اهی کشیدو گفت احتمالا خانه مادر مرجانه دیگه. در پی سکوت من با لبخند گفت الان تنهاییم، ولی میتونیم چهار پنج تا بچه بیاریم، چند سال دیگه تنها نباشیم. خندیدم وگفتم چهار پنج تا؟ اره دیگه فکر کن من الان یه عالمه خواهر برادر داشتم، میرفتیم خونه هاشون. اهی کشیدم و با خودم گفتم مثلا منم خواهر برادر دارم. اولین روز سال تحویله یکم بخند. لبخندی زدم، فرهاد برخاست و گفت پاشو بریم دوچرخه سواری کنیم. برخاستم و بدنبال او به حیاط رفتم. کمی دوچرخه سواری کردیم بعد از صرف نهار فرهاد روی کاناپه ها دراز کشید خیره به ساعت بودم.انتظار ارسلان را میکشیدم.ساعت هفت شب بود با صدای ایفن سراسیمه به سراغ فرهاد رفتم وگفتم بلند شو زنگ میزنند. فرهاد از جایش پریدو گفت ترسیدم پاشو درو باز کن. برخاست و در را گشود سراسر سفید پوشیده بودم ، موهایم دورم ریخته بود، از ارسلان خجالت میکشیدم برای همین شال آبی رنگی روی سرم انداختم، و به سمت در خانه رفتم. ارسلان و هلیا و نیما را دیدم که به سمت ما می امدند، لبخند روی لبهایم بود نزدیک شدند، با هلیا روبوسی کردم و سال نو را به اوتبریک گفتم، ارسلان وارد خانه شد به سمت من دست دراز کرد، با او دست دادم و به اوهم تبریک گفتم. دور هم نشستیم وسایل پذیرایی را چیدم ومن هم نشستم، هلیا گفت تو راه که می امدیم به ارسلان گفتم زنگ بزنه خونه باشید. فرهاد با لبخند گفت از صبحه عسل منتظرتونه. ارسلان چایش را خوردو گفت من هر سال داریم میام خونتون ولی فرهاد .....
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 به طرف امیر چرخیدم و گفتم یعنی من هیچ ارزشی برات ندارم؟ دارم میگم اینو تو خونه راه نده چشمان امیر باریک شدو گفت من واسه تو ارزش دارم فروغ؟ چند بار تاحالا بهت گفتم با مصطفی حرف نزن. الان داشتی جلوی باشگاه چیکار میکردی؟ همه چیز و حق نداری باهم قاطی کنی کلید اسانسور را زدو گفت بیا بریم بالا به طرف سینا چرخیدم و گفتم برو بیرون اینجا چی میخوای؟ من برادر تو هستم .... برادرم نبودی اونروزی که منو اوردی انداختی خونه امیر؟ جای بدی مگه انداختمت. یه نگاه به وضع و اوضاع الانت بنداز. لباسهاتو نگاه کن ماشینی که الان ازش پیاده شدی رو دیدی ؟ الان مگه جات بده؟ تو شخصیت و غرورت کجا رفته سینا؟ خجالت نمیکشی این حرفهارو میزنی؟ برو خداتو شکر کن که بهترین شوهر گیرت امده.... برو بیرون سینا نمیخوام ببینمت. از زندگی من گورتو گم کن. فکر کن خواهری یه اسم فروغ نداری باشه تو خواهر من نباش من با پسر عمه م کار دارم. سپس اوهم سوار اسانسور شد. امیر دستم را کشید مرا هم سوار کرد. وارد خانه که شدیم رو به امیر گفتم وقتی یهت میگم من تو زندگی تو هیچ اختیاری ندارم واسه همینه دیگه. دارم بهت میگم اینو اینجا راه نده اما تو اهمیت نمیدی و اوردیش تو خونه این الان تلافی حرف گوش نکردنته فروغ. دیشب کلی باهم حرف زدیم رفتی به مامان من اون مسئله رو گفتی سرشب هم داشتی تو ماشین با مصطفی حرف میزدی بهت گفتم حرف گوش بده . دوباره امروز وایسادی داری با مصطفی حرف میزنی. بعد هم میخندی . مگه تو حرف گوش میدی ؟ منم حرفتو گوش نمیدم ببینی خوبه؟ از امیر رو گرداندم و رو به سینا گفتم به قول عمو علی چی میخوای زالو؟
خانه کاغذی🪴🪴🪴 سینا با اخم گفت زالو؟ یاد روزی افتاددم که سینا مرا به خانه امیر اورد . تو دهنی ایی که سینا در ماشین به من زد را امیر خیلی بد با او تلافی کرد. فکری به ذهنم خطور کرد الان شری اساسی بر پا میکنم تا امیر سینا را از خانه بیرون بیاندازد. دست برکمرم زدم و گفتم اره زالو. اینقدر که تو بیشخصیتی دست گدائیتو به سمت امیر دراز کردی و ازش پول گرفتی عمو علی دیشب داشت سرکوفت وجود نحس تو رو به عمه میزد که بچه داداشهات مثل زالو افتادن به جون امیر.... امیر بازویم را گرفت مرا به طرف اتاق خواب کشاند داخل برد در را بست و با عصبانیت گفت اگر دنبال اینی که سینا رو تحریک کنی یه حرفی به تو بزنه من از خانه بیرونش کنم شاید به خواسته ت برسی ولی بعدش اون روی سگ منو یه بار دیگه میبینی. اشک در چشمانم حدقه زدو گفتم هرکار دلت میخواد بکن فقط اونو بندازش بیرون اولا اون مهمان خانه منه... اهان اینو بگو . بگو خونه خودمه تو دخالت نکن نگاهش را با کلافگی از من گرداندو گفت مهمان خونه ماست در ثانی اومده دم دفتر به پرسنل من گفته من برادر خانم امیرم. من دارم میرم یه هفته نیستم . وقتی من نباشم اگر بره ابرو ریزی کنه چه خاکی به سرم بریزم چندرغاز پول میخواد می اندازم جلوش گورشو گم میکنه میره میره چند وقت بعد دوباره میاد.‌ میگی چیکارش کنم؟ پرتش کن بیرون. سرتاسفی تکان دادو گفت فردا و پس فردا که من نیستم اگر بره دفتر یه حرفی بزنه.... به اسد بسپر اگر اومد دفتر بندازش بیرون چرا نمیفهمی ؟ اگر گردن کلفت بود الان میزدمش دیگه جرات نکنه از سر این خیابون رد بشه. اگر کسی نمیدونست برادر تو اِ باز میشد یه کاریش کنم برای من خیلی زشته که.... من این حرفها حالیم نمیشه اینو پرتش کن بیرون این یه گره اییه که با دست باز میشه چرا با دندون.... سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم بیرونش کن حالا که نمیفهمی پس تو کار من دخالت نکن . یه گوشه ساکت بشین .... واسه چی اوردیش بالا ؟ همون پایین مشکلتو باهاش حل میکردی؟ میگم پیش پرسنل من اومده میگه نمیخوای برادر زنت و ببری خونه ت ؟ مگه نگفتی داری میری باشگاه؟ پس چرا سراز دفتر .... بچه ها بهم زنگ زدند گفتند بیا
خانه کاغذی🪴🪴🪴 بیرونش کن امیر تو دخالت نکن. من همینجا تو اتاق میمونم برو حرفهاتو باهاش بزن بعد بندازش بیرون امیر در را گشود و سپس از اتاق خارج شد. صدای سینا امد که گفت رفتم دم اون خونتون گفتن از اینجا رفتن امیر گفت اره اونجا رو فروختم فروغ کو؟ فروغ و ولش کن الان چه کمکی از من ساخته ست؟ تو که در جریان کار من هستی خانه رو فروختم برم ترکیه یه نامردی اومد گفت بیا یه مدت ماشین خریدو فروش کنیم.... میدونم پول هاتو از دست دادی شدم یه اس و پاس بیکار. میخواستم ببینم تو دفترت یه کاری چیزی داری دست و بال منم بند کنی؟ تو دفتر کاری که از دست تو بربیاد نه ندارم. نظافت یا ابدارچی هم باشه مشکلی ندارم. خون خونم را میخورد این بیشعور بی شخصیت باعث خجالت من بود. امیر گفت من کادرم تکمیله الان به نظرت من چیکار کنم؟ سابق تو اون شرکتی که کار میکردی... از اونجا اومدم بیرون . تو اشپزخانه اش کار میکردم‌ تو اشپزخانه چیکار میکردی؟ کمک اشپز بودم. یعنی اشپزی بلدی؟ یه حدودی اره بلدم. برو یه ساندویچی جیگرکی چیزی واسه خودت راه بنداز با چه پولی؟ کار کردن سرمایه میخواد. اون خونه ایی که سمت خانی اباد با خانمت داری زندگی میکنی واسه خودتونه؟ اونجا رو خانمم رهن کرده. همون اطراف من یه مغازه برات ردیف میکنم وسایل هم خودم میگیرم داخلش میزارم برو کار کن. خدا از اقایی کمت نکنه شماره کارتتم برام بفرست الان یه مقدار برات بزنم تا مغازه ت ردیف بشه دستت خالی نمونه . صدای سینا نیامدو کمی بعد گفت فرستادم
خانه کاغذی🪴🪴🪴 الان برات یه مقدار واریز میکنم . شماره اسدو برات میفرستم. از فردا با اسد بگردید یه مغازه برات پیدا کنید . گازو منقل و میزو صندلی و هرچی که فکر میکنی لازمه باهم بخرید و کار کن . اون مغازه به اسم خودت رهن میشه اما اسد مطابق پول رهن و وسیله هایی که خریداری شده ازت سفته میگیره . واسه چی؟ چون من دارم هزینه میکنم که تو کار کنی نری دوروز دیگه بخوابی تا غروب و باز بیای سراغ من که مغازه صرف نکردو ضرر کردم جمعش کردم. هردو ساکت شدند امیر کمی بعد گفت بچه هارو میفرستم هرروز صبح ساعت ده باید مغازه ت باز باشه وگرنه سفته هات میره اجرا . تا کی؟ تا هروقت که بتونی سرمایه اولیه رو به من بگردونی بدنبال سکوت سینا گفت من اهل باج دادن به دیگران نیستم. اونبار هم که زنگ زدی گفتی پول میخوام بهت دادم اما نگذاری رو حساب اینکه فروغ و اوردی خونه من ها. گفتی میخوام برم ترکیه کسب و کار راه بندازم منم بهت کمک کردم. چون اون سری نتونستی کارو کاسبی راه بندازی و پول و به باد دادی اینبار سفته میدی. من نیامدم ازت قرض و وام بگیرم . من ازت کمک خواستم. کمک رو چه حساب سینا؟ چون خواهرت زن منه؟ اون میشه باج. اگر اومدی از من باج بگیری بگو تا جوابتو بهت بدم. اما اگر کمک میخوای این کاریه که از دست من برات بر میاد . سینا سکوت کرد و سپس گفت من میخوام با فروغ حرف بزنم. فروغ نمیخواد باهات حرف بزنه . یه لحظه میشه برم تو اتاق ببینمش؟ نمیفهمی چی بهت میگم؟ دوست نداره ببینت. تو دو دقیقه به من اجازه بده اگر گفت نمیخواد منو ببینه من میرم. یه چیزی میخوام بهش بگم. هردو ساکت شدند کمی بعد سینا وارد اتاق خواب شد در را بست و گفت فروغ نگاهی سراسر خشم به او انداختم و گفتم مرگ و فروغ من نمیدونم چطوری اما یه کار میکنی شوهرت هوای منو داشته باشه والا بلایی سرت میارم که ... برو گمشو بیرون میخوای از گند کاریهای دوران مجردیت برای امیر بگم بندازمش به جونت؟ چی میخوای بهش بگی؟ اگر منظورت ماجرای اشکانه اون خودش همه چیزو میدونه مگه فقط اشکانه؟ با اخم رو به او گفتم پس چیه؟ من میتونم هرداستانی دلم بخواد الان بسازم و بهش بگم برخاستم و گفتم خاک برسرت کنند سینا. این حرف و بزنی.... میخوای الان برم بیرون بهش بگم اونروزها وقتی من خونه نبودم تو دوست پسرهاتو می اوردی توی خانه تااونوقت.... تو کی اینقدر بیشرف شدی؟ این حرف و بزنی امیر با من کاری نمیکنه اما جنازه تورو می اندازه روی زمین میخوای امتحان کنم؟ نه نمیخوام امتحان کنی . چون از خجالت وضعیت زندگی تو دارم آب میشم. امیر همه چیزو راجع به اشکان میدونه . به خودت زحمت نده که بری از سر بهش بگی . این خزعبلاتی که تو ذهنته هم اگر به گوشش برسه زنده از زیر دستش.... من از خدامه که امیر یه چک به من بزنه اونوقته که میرم کلانتری و شکایت میکنم. پس اگر این زندگی شاهانه ت رو دوست داری کاری میکنی که منم بی نصیب نمونم. همین الان برو هرکار دلت میخواد بکن.
🌹🌹رمان تخفیف خورد 🌹🌹 🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۳۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. 6219861077506599 فریده علی کرم. @fafaom کل رمان‌۷۹۴ پارت لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
🔴امام خامنه ای: ♦️«صبر» و «تقوا» موجب می‌شود دشمنان عنود با همه‌ی کیدی که آماده کرده‌اند، در برابر شما هیچ غلطی نتوانند 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
✍️نتانیاهو خبر نداره ما عملیات کربلا رو تا ۱۰رفتیم و..... وعده صادق که تازه ۲ ایم😂 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
خواهرم معتقد بود که هیچ زنی لیاقت من رو نداره بهم می‌گفت داداش مراقب باش زنی که می‌گیری در حد و اندازت باشه و سرت کلاه نره دخترای امروزی خیلی پر مدعا و پر توقعاً حواست باشه گول نخوری مامانم چند تا دختر پیدا کرد و با خواهرم کلی در موردشون مشورت کردم و بالاخره گفتم من اینا رو نمی‌خوام و زن زندگی نیستن دنبال کسی هستم که خودم بیارم تربیتش کنم و خودم بزرگش کنم تا هر موقع دلم خواست بتونم تو سرش بکوبم و بهش زور بگم تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d