eitaa logo
عسل 🌱
9.8هزار دنبال‌کننده
25 عکس
16 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 اونروز که ما از خونتون رفتیم و بعدش مادرم برگشت خونتون سینا بهم زنگ زدو گفت من فروغ و راضی میکنم تو اصلا فکرش را هم نکن که این حرفها رو زده. من گفتم تو دخالت نکن سینا من اگر بخوام اونو با نارضایتی بگیرم هیچ احتیاجی به اجازه تو و راضی کردن تو ندارم. تلفنش راهم قطع کردم بعد که تورو انداخت تو ماشینش و اورد اینجا من فهمیدم تورو اورده که به خواسته خودش برسه برای همین هم زدمش . اشک از چشمانم مانند سیل جاری شد امیر تچی کردو گفت اینهارو نگفتم که گریه کنی بهت گفتم که بدونی من حرفهاتو باور نمیکنم. حتی من به این دلیل تورو بردم نمایشگاه اون یارو میخواستم بدونم دستش با اون مرتیکه توی یه کاسه ست یا نه که فهمیدم نه اون مرتیکه با ازدواج تو و پسرش مخالفه . با سیناهم زدو بندی نداره. در مورد سینا من حرفهاتو باور نمیکنم. الان سینا کجاست؟ خانه رو فروخته رفته ترکیه نخیر . خونه رو درسته فروخته ولی ترکیه نیست فریبا گفت رفته به فریبا هم دروغ گفته. پول خونه رو گرفته سه ماه پیش بردگذاشت بانک که وام بگیره بعد از ایران بره. وامو گرفت ولی پولو به باد داده. الانم خانه همون زنه که میخوان باهم برن ترکیه سمت خانی اباده متحیر گفتم همه حرفهات دروغه پاشو ببرمت اونجا نشونت بدم که دروغ نمیگم. نگاهم را از امیر گرفتم و گفتم چرا اینکارو با من کرد؟ چون به ذره ذره اون پول احتیاج داشت‌ فر یبا رو هم پیچونده به اونم پولی بابت جهیزیه ش نمیده چون دیگه پولی نداره که بده. ترکیه هم نمیتونن برن . لبم را گزیدم و گفتم آبروی فریبا پیش امیر مجتبی و خانواده ش میره از حرفهایی که بهت زدم چیزی به کسی نگو بابام اونو وکیل کرد که پول جهیزیه سیسمونی مارو بده به خاطر همین خونه رو به نامش زد. چرا به فریبا نباید بگم آدرسش و بده ما باید حقمونو از اون بگیریم. ولش کن بگذاربره دنبال زندگیش امیر مجتبی زن گرفته خودشم خونه زندگیشو ردیف کنه همینطور من . اون پول حق من و فریباست دیگه پولی نیست که بهتون بده حالا که اینقدر نامرده ادرسش و بده من بدم به فریبا . حق نداشته اینکارو کنه اینهارو نگفتم که شر درست بشه گفتم که بدونی یه عمر فریبا از اونها حرف بشنوه و خجالت بکشه؟این انصافه ؟ امیر به من خیره ماندو من گفتم خدارو خوش میاد که بابام اونو وکیل کنه جهیزیه سیسمونی مارو بده که ما سربلند باشیم بعد من سکوت کنم فریبا یه عمر حرف بشنوه ؟ امیر سرش را پایین انداخت و من با گریه گفتم من از سر اجبار و ناچاری که نه پول دارم و نه جایی که برم .با تو ازدواج کنم تو این برخوردهارو با من بکنی من دستم به هیچ جا بند نباشه؟ امیر سرش را بالا اوردو گفت من میخوام با تو زندگی تشکیل بدم فروغ اینها چیه که میگی؟ این زندگیه؟ منو ببری بندازی جلوی سگ؟
خانه کاغذی🪴🪴🪴 خوب بگو جه غلطی کرده بودی که من میخواستم اینکارو کنم دیگه امیر من مجبور شدم تو خونه تو بمونم. من داشتم دست و پا میزدم برم با کسی که میخوامش ازدواج کنم. چرا نمیفهمی؟ تو میگی چون صیغه تو شدم نباید میرفتم سراغ اون ولی من رفتم چون یه دنیایی تو ذهنم ساخته بودم که خرابش کردن. حالا رفتی نتیجه ت چی شد؟ از امیر رو گرداندم امیر گفت بابای اون نمیزاره بیاد تورو بگیره فروغ با حقیقت روبرو شو. اون اگر تورو میخواست حرفهاتو باور میکرد . همه چیز بر علیه منه چرا خودتو به خریت میزنی؟ من تورو دوست دارم از خطاهات گذشتم. شاید عصبانی هم شدم . شاید بقول خودت برخورد بد هم باهات کردم. جلوی سگ هم بردم بندازمت ولی در اخر نشستم روبروت و میگم دوستت دارم. میخوام باهات زندگی تشکیل بدم. میخوام خانم این خونه و این عمارت و زندگی باشی. نه باهات دوست بودم نه اشنایی قبلی باهات داشتم. یه دختر دایی و پسر عمه بودیم که عید به عید هم ودیدیم. چطور اون با چهارسال دوستی و اونهمه اشنایی حرف تورو قبول نمیکنه؟ چون نمیخواد رو یه سری چیزها پا بگذاره. من رب و روب ادم هارو در میارم . کارم اینه شغلم اینه. اگر تو باور کردی که اون سر این مسائل احمقانه دورت خط کشیده خیلی احمقی . نخیر فروغ جان. حتماباباش گفته یا من یا اون دختره اونم قید تورو زده . چون باباشه که براش کافه زده. باباشه که میخواد بهش خونه بده. باباشه که باید براش زن بگیره. باباشه که باید حمایتش کنه. چون اون بدون باباش هیچی نیست. هردوساکت شدیم. امیر برخاست به پذیرایی رفت سیگار و فندکش را برداشت پشت پنجره ایستادو یک نخ روشن کرد. حرفهای امیر زیاد هم بی ربط نبود‌ یاد جمله اشکان زمانیکه پدرش مغازه رابرایش اجاره کرده بود افتادم. بابام اگر نباشه من هیچی نیستم. حمایتهای بابام منو به اینجا رسونده. درسم شغلم ماشین زیر پام من هرچی دارم از اون دارم. کافه رو میزنم به پشتوانه اون اگر نچرخه و نصرفه بابام هست. حمایتم میکنه. امیر سیگارش را کشید و سپس گفت . تو هم همین حالا انتخاب کن. یا بمون اینجا و فردا عروسی میگیریم و زندگی میکنیم یا یه پولی بهت میدم برو واسه خودت زندگی کن . هرجایی هم که کمک خواستی روی من حساب کن به امیر نگاه کردم قدم به قدم جلو امدو گفت من تورو دوست دارم. خیلی خاطرت برام عزیزه . زدن این حرف برام خیلی سخته. از صبحه که دارم با خودم کلنجار میرم که این حرفهارو بهت بزنم یا نزنم. دیدم نامردیه که بهت نگم. وجدانم قبول نکرد . نمیخوام تو با اجبار و از سر ناچاری زنم بشی چند دفعه هم این حرف و بهت زدم الانم برای اخرین بار این فرصتو بهت میدم که انتخاب کنی. اگر منو نمیخوای بهت یه پولی میدم برو هرکار دلت میخواد بکن . یه واحد اپارتمان با اسباب اثاثیه کامل در اختیارت میگذارم. نامردم اگر حمایتت نکنم یا زیر حرفهام بزنم. ازدواج هم خواستی بکنی جهیزیتم میدم. اما اگر دوست داری بمون باهم زندگی کنیم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 از امیر رو گرداندم. امیر گفت اگر موندنی هستی مرد و مردونه بمون. بمون که زندگی کنیم . بمون که بهم ارامش بدیم و احساس خوشبختی کنیم. اگر هم میخوای بری برو به سلامت. ذهنم آشفته شد. وقتی دیگر اشکانی نیست که بخواهم با او زندگی کنم.کجا بروم؟ حالا گیرم چندرغاز هم از امیر پول گرفتم . اگر میخواستم جدا زندگی کنم چه کسی حاضر به ازدواج با من میشد؟ خجالت اور بود که من دستم را برای کمک مالی مقابل اودراز میکردم. یکی ته دلم میگفت این مرتیکه عصبی که کنترلی روی خودش نداره چطور شوهری میخواد بشه؟ تا تقی به توقی بخوره و من کوچکترین اشتباهی کنم میخواد روی من دست بلند کنه؟ منو بندازه جلوی الکس ؟ البته دلایل امیر هم قانع کننده بود من هم خبط و خطا زیاد داشتم اما اون حق نداره منو بزنه . وقتی خیالش راحت باشه که من قصدم با او زندگیست هم باز این اتفاقات خواهد افتاد؟ در دوراهی بدی بودم. هم از تنها زندگی کردن وحشت داشتم هم از با امیر زندگی کردن . وارد اشپزخانه شدو گفت چی شد تصمیمتو گرفتی؟ نگاهی به او انداختم. و ساکت بودم امیر گفت حرفتو بزن چرا ساکتی؟ گوشه لبم را جویدم و گفتم نمیدونم چی باید بگم ؟ اون که تو دلته و داری بهش فکر میکنی و بلند بگو مکثی کردم و گفتم من هیچ شناختی از تو ندارم امیر. هیچی ازت نمیدونم چطوری تصمیم بگیرم؟ بعدش هم تو اینقدر رفتار نامناسب با من داشتی که من .... ادامه حرفم را خوردم امیر گفت قبل از اینکه بخوام این مسائل و بهت بگم گفتم بیا هرچی که تاحالا شده رو همینجا فراموش کنیم دیگه راجع بهشون حرف نزنیم از الان به بعد و اباد کنیم. اخه من چطور بلاهایی که سرم اوردی و فراموش کنم ؟ مقابلم نشست و گفت پس من چطور دارم کارهایی که تو کردی و فراموش میکنم. مکثی کردو سپس گفت فکر کن ببین میخوای چیکار کنی؟ به میز خیره شدم .و گفتم من هیچ شناختی از تو ندارم دنبال چه شناختی هستی؟ من اونروز گوش وایساده بودم. تو هم فهمیدی . شنیدم که با اون مرده چی میگفتید . اما نفهمیدم دقیقا چیکار میکنی میشه بهم بگی؟ من دفتر املاک دارم. کار اصلیم معامله ملک و زمینه . میبرمت دفتر و ببینی اونکاری که با اون مرده درموردش حرف میزدی و میگم. امیر مکثی کردو گفت تو فکر کن الان میخوای پولتو از سینا بگیری اما سینا پول تورو بهت نمیده. من دوراه پیش پات میزارم. یا از طریق قانون یا از طریق خودم. اگر تو بگی قانون معرفیت میکنم به وکیل پورسانتمو از وکیل میگیرم. اگر بگی از طریق خودم یه قرارداد باهات مینویسم که یه چیزی و باهات معامله کردم یا باهات شریکم. بعد میرم با طرف تو صحبت میکنم پول و میگیرم میارم میدم بهت سهم خودمو برمیدارم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 فکری کردم و گفتم این کار خطرناکه امیر بوی شرو دعوا میده هیچ اتفاقی نمی افته من فکر همه جارو میکنم بعد اقدام میکنم. نمیشه اینکارو نکنی و فقط همون املاک باشه؟ اخه اینکار ایرادی نداره که دشمن تراشی که میشه. تو نگران اینها نباش.‌ دوباره ذهنم اشفته شد این که امیر میگفت کاربدی نبود .‌ خیلی دوست داشتم علت محبوبیتش میان انهمه ادم را بدانم.نگاهی به او انداختم مورد بدی برای ازدواج نبود من هم راه بهتری نداشتم. تنها زندگی کردن بدون اشکان .... دستش را مقابل من دراز کرد و گفت هستی ؟ کمی نگاهش کردم امیر گفت با من زندگی میکنی فروغ؟ سرتایید تکان دادم . دستم را روی دستش نهادم و گفتم یکم به من مهلت بده تا بتونم تورو بپذیرم. نیش امیر تا بنا گوشش باز شد دستم را گرفت بالا اورد و بوسید.‌بغضم را فروخوردم.امیر گفت نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره فروغ. یه زندگی برات بسازم که تو خواب و رویاتم ندیده باشی. نگاهم را از او گرفتم و او گفت تو با من رو راست باشی من یه کار میکنم همه حسرت زندگی تورو بخورن. ارزوی اطرافیان این باشه که کاش بتونن جای تو باشن. به میز خیره ماندم . پذیرش این هیولا واقعا برایم سخت بود نگاهی دوباره به او انداختم سه برابر من هیکل داشت. اخلاقش را هم که میدانستم روی حرفش نمیشد حرف زد . قوانینش هم باید اجرا میشد. اما برای من در این شرایط پذیرش امیر بهترین راه بود . سرش را پایین انداخت . کمی به صورتش نگاه کردم. اصلا دوستش نداشتم. اما این بهترین راه بود .
خانه کاغذی🪴🪴🪴 صبح شد اماده رفتن به ارایشگاه بودم که عمو علی به امیر زنگ زد . بعد از کمی صحبت ارتباط را قطع کردو روبه من گفت بابام میگه برای روحانی ایی که میخواد عقدمون کنه یه مسئله ایی پیش اومده غروب نمیتونه بیاد. زنگ زده گفته بگو الان بیاد عقد شونو بخونم. سر سفره عقدیکی و میفرستم نمایشی خطبه عقدشونو بخونه. ضربان قلبم بالا رفت. من راستی راستی داشتم زن امیر میشدم. به اتاق خواب رفت جعبه طلاها را اورد درش را باز کردو گفت بیا این النگوهارو دستت کن. سرویستم بنداز گفته های امیر را انجام دادم دستم را گرفت و بالا اورد نگاهی به النگوها انداخت و گفت دوسشون داری؟ اگر نه اولین فرصت.... نه خوبه نگاهی با اخم به دستم انداخت و ‌گفت چرا دستت قرمز شده؟ النگوهارو انداختم اینطوری شد.‌ روی قسگت سرخ شده دستم را کمی ماساژ داد و سپس به اتاق خواب رفت و با کرم امد ارام ارام رویش را چرب کرد و گفت خوب دیدی داره قرمز میشه چرا انداختی؟ تو گفتی دستت کن منم انجام دادم دیگه. اخه اینطوری بالای شصتت خون مرده شده النگو همینه دیگه یکم بعد خوب میشه یعنی چی النگو همینه. میگذاشتیمش کنار یه چیز دیگه برات میگرفتم که قفل داشته باشه . حالا ایراد نداره روی دستم را بوسید. از رفتار او متعجب بودم به محضر رفتیم مرا به پیشنهاد عمه با چهارده سکه مهریه عقد امیر کردند . غم را ته دلم گذاشتم به ظاهر لبخند زدم و با خودم گفتم ایشالله که پشیمون نشم. چون این ارنعود مرا طلاق بده نبود. عقد که تمام شد مرا به ارایشگاه برد. بجز من سه عروس دیگر هم انجا بودند همه باشادی میرقصیدند و میخندیدند و من مضطرب از تصمیمی که گرفتم گوشه ایی نشسته بودم. در اینه نگاهی به خودم انداختم. ارایشگر بسیار حرفه ایی بود و کارش را بی نقص انجام داده بود. صدای زنگ تلفنم از داخل کیفم در امد . به خیال اینکه امیر است گوشی را از کیفم در اوردم. انچه دیدم باعث شد هینی بکشم که نظر ارایشگر به طرفم جلب شد و گفت چه ذوقی کردی تو،کی بهت زنگ زده مگه؟ نام اشکان روی صفحه افتاد. رو به ارایشگر گفتم برادرمه ارتباط را وصل کردم و گفتم الو اشکان نگاهی به ارایشگر که به من نگاه میکرد انداختم و قدم به قدم از او دور شدم. اشکان با صدایی ارام گفت سلام
خانه کاغذی🪴🪴🪴 بغض راه گلویم را بست و گفتم سلام. فروغ من.... سپس با صدایی بغض الود گفت اشتباه کردم. اشک از چشمانم مانند باران جاری شدو گفتم دیگه حالا؟ من گول بابام و خوردم. اشتباه کردم. متعجب گفتم گول خوردی؟ یعنی تو میدونستی من اونکارو نکردم؟ بابام همه چیز و دیشب بهم گفت . اون بخاطر اینکه من .... به دیوار تکیه کردم و هاج و واج گفتم دیشب .... میخواستم همون دیشب بهت زنگ بزنم ولی از خجالتم نتونستم. منو ببخش فروغ اشک مانند باران از چشمانم جاری شد اشکان گفت کجایی بگو بیام دنبالت یه حرفهایی هست که باید حضوری بهت بگم. نگاهی به حلقه در دستم انداختم . انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که من به اشکان نرسم. دیشب اگر به من زنگ زده بود من پیشنهاد امیر را قبول نمیکردم. حتی اگر قبل از عقد تماس گرفته بود هم جایی برای برگشت بود . اما حالا؟ من با لباس عروس وسط ارایشگاه و عقد دائمی که بین من و امیر خوانده شده بود. صدای اشکان هق و هق گریه م را بلند کرد. کجایی ؟ ارایشگاه ارایشگاه برای چی؟ خیلی دیر زنگ زدی اشکان . من امروز صبح با پسر عمه م عقد کردم. متعجب گفت عقد کردی؟ اره اشکان . مجبور شدم. دروغ میگی. میخوای تلافی کنی . نه اشکان . من با هزار مکافات و دردسر دوبار اومدم پیشت و بهت گفتم که دارم مجبور میشم با امیر ازدواج کنم. چون سینا خونه رو فروخته بهت گفتم من از اوارگی و دربه دری دارم گند میزنم به اینده م. تو...تو راست میگفتی؟ چند تا دروغ از من شنیدی که نتونستی حرفهامو باور کنی؟ الان باید چیکار کنیم؟ اشکهایم را پاک کردم و گفتم چی کار کنیم؟ باید خداحافظی کنیم و همو فراموش کنیم. من صبح عقد امیر شدم الانم تو ارایشگاه وایسادم با لباس عروس منتظرم بیاد منو ببره تالار . نه فروغ باهاش نرو بگو کجایی کدوم ارایشگاه.میام میبرمت بعد هم کمک میکنم طلاق میگیری پوزخندی زدو گفت تو کمک میکنی؟ تو فکر میکنی زورت به امیر میرسه. امیر رنده ت میکنه تو بگو کجایی من خودم هرچی که خرابکاری کردم و درست میکنم. امیر میکشمون. هم منو هم تورو . دیشب به طور قطعی باهام اتمام حجت کرد. گفت اگر منو نمیخوای برو من از بیچارگی موندم. اگر دیشب زنگ زده بودی.... نترس فروغ میبرمت جایی که دستش بهت نرسه من اگر سنگ بشم برم کف اقیانوس امیر پیدام میکنه. هم تورو میکشه و هم منو بی خود برای خودت بزرگش کردی. برات وکیل میگیرم. بهت قول میدم همه چیز و درست کنم. ته دلم لرزید . هنوز هم راه برای برگشت بود با حمایت اشکان و وکیلی که میگرفت میشد زن امیر نباشم. دستی شانه م را لمس کرد. عروس خانم داماد اومده تو سالن انتظار باید بری. به طرف ارایشگر چرخیدم هینی کشید و گفت تو چرا گریه کردی ارایشت بهم ریخته
خانه کاغذی🪴🪴🪴 خوب این که میشه شرخری نخیر میشه وصول مطالبات. این کار خلاف قانونه امیر من نه به کسی اسیب میزنم . نه شرو دعوا به پا میکنم‌ . فقط حق مظلوم و از ظالم میگیرم. پوزخندی زدم و گفتم این کار .... کلامم را بریدو گفت اگر اینطوری بود که الان گیر افتاده بودم. این کار اشتباهه امیر نه عزیزم. وقتی نمیدونی قضاوت نکن. من وکیل دارم. اگر کارم اشتباه یا غیر قانونی بود اون بهم میگفت. کار من شرخری نیست وصول مطالباته. یکی اومده کلاه تو رو بادروغ و دغل برداشته توهم زورت بهش نمیرسه. میای سراغ من .قول سی درصد پولی که سوخت رفته رو بهم میدی. من میرم سراغ کسی که کلاه تورو برداشته بدون اینکه باهاش دعوا کنم یا شر درست کنم. پول و میگیرم میارم میدم بهت خوب اونها رو چه حساب پول و به تو میدن به نفر اصلی نمیدن . ابرویی بالا دادو گفت این دیگه هنر منه. یه راههایی دارم که بلدم بگیرم. اینهمه بادیگارد و محافظت برای چیه؟ من بدون دعوا و خشونت حق مردم و میگیرم ولی اونی که کلاه برداری کرده چون زورش میاد پول و برگردونه میاد مثلا منو بترسونه یا انتقام بگیره. منم اماده م که این اتفاق نیفته کلا این کار همش خطر و استرسه هیچ خطری نداره حاضری از اینکار دست بکشی؟ ایرادش چیه فروغ؟ میخوای یکی دوچشمه از کسانی که حقشونو دادم بهشون و برات بگم؟ مکثی کردو گفت کارگری که مستاجره دوتاهم بچه داره از طبقه چهارم افتاده . و کمرش شکسته دیگه نمیتونه راه بره کارفرماش داشته حقشو میخورده و نمیخواسته دیه و از کار افتادگیشو بده. اومده سراغ من و من دیه و حق و حقوقش و گرفتم. کمی مکث کردو سپس گفت زنی که با سه تا بچه شوهرش مرده . و خانواده شوهرش با دوزو کلک اموال بچه یتیم هارو زده بودن به نام خودشون . من مالشونو پس گرفتم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 اشکان گفت فروغ یه ادرس یا یه لوکیشن برام بفرست ارایشگر دستم را کشیدو گفت بیا بریم ارایشتو درست کنم. رو به اشکان گفتم اینکارو تو با من کردی. نفرینت نمیکنم چون دوستت داشتم. اما هیچ وقت نمیبخشمت. بغضی که گلویم را پاره میکرد قورت دادم و گفتم خداحافظ اشکان. ارتباط را قطع کردم ارایشگر مرا نشاندو گفت گریه نکن ترو خدا همه زحمتهام به باد رفت. اشکهایم را پاک کردم و گفتم ببخشید. شروع به ترمیم ارایشم نمود و گفت این کی بدد که تو لباس عروس اینطوری اشکتو در اورد. اب دهانم را قورت دادم و گفتم برادرم بود. این چه برادریه که تو لباس عروس اشک آبجیشو در اورد ؟ ایران نیست نمیتونه بیاد عروسی ارایشم را ترمیم کرد فیلمبردار داخل امد چند عکس از من گرفت و گفت زود باش داره دیر میشه. وارد سالن انتظار شدم شاخه گلی در دست امیر بود با لبخندی عمیق به من نگاه کرد . جلوتر رفتم امیر اخم کرد و گفت گریه کردی فروغ؟ دست پاچه شدم و گفتم نه چشمم به چسب مژه حساسیت داره خوب بگو برش داره یه قطره ریخت الان درست میشه چشمات قرمز شده الان خوب میشه. دستورات عکاس که انجام شد.خانم فیلمبردار گفت خیابون خلوته اقا داماد ،لباس عروس خانم هم پوشیده ست اجازه میدید خانمتون بدون حجاب سوار ماشین بشه لبخند امیر جمع شدو خیلی محکم و جدی گفت نخیر سپس شنل را روی سرم انداخت و ان را تا نیمه توی صورتم اورد. از ارایشگاه که خارج شدم. سرمای هوا لرز به جانم انداخت فیلمبردار گفت اقا داماد دست عروس خانم را بگیر یکم راه برید من فیلم بگیرم بعد سوار ماشین بشید. ارام گفتم من سردمه امیر مرا به طرف ماشین برد ورو به فیلمبردار گفت نمیخواد خانمم سردشه یک دقیقه طول میکشه اقا داماد احتیاج نیست . خانم سردشه .
خانه کاغذی🪴🪴🪴 اتومبیلی که امیر گل زده بود سفید بود. سوار شدم . فیلمبردار گفت شیشه رو بدید پایین من فیلم بگیرم. امیر مرا سوار کرد و رو به فیلمبردار تاکیدی گفت خانمم سردشه . متوجه میشید؟ اخه فیلمتون قشنگ نمیشه سرما بخوره فیلم قشنگ میشه؟ پس تو باغ چطوری میخواهیم فیلم بگیریم؟ شما تو عمارت و اتلیه کارتو انجام بده . سوار شد نگاهی به من انداخت و با لبخندی عمیق گفت خیلی خوشگل شدی ها. سرم را پایین انداختم با امیر راحت نبودم این حرفش باعث خجالتم شده بود. دستم را گرفت ان را بالا اوردو روی پای خودش گذاشت‌ . از داخل جیبش جعبه کوچکی در اورد و گفت این انگشتر و دوروزه برات خریدم که از ارایشگاه اومدی بهت بدم. جعبه را باز کرد نگاهم به انگشتر افتاد . دوپروانه یکی سفید و یکی طلایی روی هم بودند ان را به انگشتم انداخت. زیبایی ان انگشتر باعث شد به دستم خیره بمانم. نگاهی به من انداخت و گفت خوشت اومد؟ اره خیلی قشنگه ممنون. مراسم عروسی باشکوهی که امیر برایم برگزار کرده بود تمام شد. شکوه و عظمت مراسم باعث شده بود که عمه بیشتر از پیش برایم چشم و ابرو نازک کند. امیر مانند مادری که مراقب نوزادش بود هوایم را داشت. مراسم که تمام شد من منتظر بودم به خانه مان برویم. همه مهمانها تک به تک رفتند. ما ماندیم و عمه و عمو علی . امید هم کلا نیامده بود. عمه گفت نمیخواهید برید خونتون؟ امیر گفت نه من ویلارو تا فردا اجاره کردم. عمه دهانش را کج و ماوج کرد و گفت پس ما میریم. انها که رفتند. من از شدت استرس از درون میلرزیدم. امیر دستم را گرفت پله ها را بالا رفتیم و گفت اینجا ویلای خودمه. اما چون نمیخوام کسی بدونه اینجا رو دارم. همیشه با این یکی ماشینم که اینم کسی ندیده تاحالا میام اینجا خلوت میکنم. در اتاق خواب را باز کرد دهانم از حیرت باز ماند کل اتاق را با گل های قرمز و شمع تزئین کرده بودند. عکس هایی که در اتلیه انداخته بودیم روی دیوارها نصب شده بود. متعجب گفتم اینکارها کی انجام دادی؟ خندیدو گفت خوشت اومد؟ سرتایید تکان دادم امیر دستانش را دو طرف صورتم گذاشت و گفت چرا اینقدر استرس داری؟ نگاهم را از شرم پایین انداختم. امیر دستم را گرفت مرا لب تخت نشاندو گفت نمیزارم اب تو دلت تکان بخوره. یه زندگی شاهانه برات درست میکنم. در کمد را باز کرد پیراهن سفید بلندی که پایین دامنش و دور کمر و استینش خامه دوزی رنگارنگ داشت را بیرون اورد و گفت اینو عید از فرانسه برات گرفته بودم. قشنگه؟ اره خیلی قشنگه. پاشو این لباس سنگین و از تنت در بیار اینو بپوش بدنم از شنیدن این حرف داغ کرد. درسته عقد شده بودیم اما تعویض لباس در حضور او واقعا برایم سخت بود. امیر به طرف در رفت و گفت من میرم از پایین چای بیارم. نفس راحتی کشیدم. امیر که رفت بلافاصله لباسم را تند تند عوض کردم. در مقابل اینه ایستادم . پیراهن خیلی زیبایی بود. چرخی زدم و از زیبایی اش حض بردم. امیر در را گشود کت و شلوارش را در اورده بود لباس استین حلقه ایی و شلوارک تا زیر زانو پوشیده بود و یک سینی که فلاسک و دولیوان در ان بود دستش بود. تا به حال امیر را با این لباس ندیده بودم. عضلات بازوانش نشان از سالها ورزش کردن داشت. به او خیره ماندم و تعجب کردم. در مورد امیر باورهای ذهنی غلطی داشتم. در گذشته فکر میکردم اهل همه نوع خلاف و کار بدی است . فکر میکردم او یک ادم لاابالی معتاد یا شاید هم اهل خوردن شراب باشد اما اندام ورزشکارانه اش را که دیدم متوجه قضاوت نا اگاهانه م شدم. سینی را روی عسلی گذاشت و به طرفم امدو گفت این تورو تاج و از سرت باز کن راحت باشی . نتونستم. دستم را گرفت مرا روی
خانه کاغذی🪴🪴🪴 تخت نشاندو ارام ارام موهایم را باز کرد و سپس با ناز وازش انها را دورم ریخت و گفت چایتو بخور بگیر بخواب. امروز خیلی خسته شدی. فردا ظهر هم مامانم میخواد برات پای تختی بگیره . خوشبختانه امید خونه نیست. شب میام دنبالت . میریم شمال. البته این ماه عسلمون نیست ها. باید بریم پاسپورتت و بگیریم هرجای دنیا که بخوای میبرمت. چایمان را که خوردیم . امیر استکانها را جمع کرد . من دراز کشیدم و زیر پتو رفتم. کنارم دراز کشید. دست نوازشی روی سرو موهایم کشیدو گفت بخواب عزیزم شبت بخیر. چشمانم را بستم. اینقدر ارام و مهربان شده بود که اثری از استرس هایم نبود . چهره اشکان مقابل چشمانم امد. چشمم را باز کردم. شیطان را لعنت کردم و راضی به تقدیر و سرنوشتم شدم. من یک زن شوهر دار بودم. خودم راضی به این عقد شدم. امیر هم از دیشب تابه الان جز خوبی و مهربانی چیزی برایم نداشته. من حق نداشتم حتی در ذهنم هم به اشکان فکر کنم خودش یک مدل خیانت به حساب می امد. با نوازش دست امیر روی موها و صورتم چشمانم را باز کردم. امیر گفت پاشو خوشگل خانم صبح شده سرجایم نشستم. و گفتم ساعت چنده؟ یازده من از هشت بیدارم ولی صدات نکردم استراحت کنی ایستاد کت و شلوار لی سرمه ایی رنگی پوشیده بود که ابهتش را دوبرابر کرده بود. مقابل اینه ایستاد موهایش را شانه زدو گفت پاشو عزیزم. به اندازه کافی دیر شده. برخاستم. امیر گفت دیدم تو خوابی . دلم نیومد بیدارت کنم. مصطفی رو فرستادم ارایشگرت و اورده اینجا پایین منتظرته که اماده ت کنه برای پایتختی . از تخت پایین امدم.و دست و رویم را شستم. ارایش شب قبل هنوز روی صورتم بود همه را پاک کردم موهایم را شانه زدم. و گفتم کجاست؟ پایین منتظرته. به همراهی امیر به طبقه پایین رفتم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 امیر لباسم را روی کاناپه گداشته بود خانم ارایشگر و هم کارش به احترام ما برخاستند. سلام کردم و جلو رفتم. با خوشرویی گفت به به عروس خانم نچرال زیبا. رو به امیر ادامه داد عروسهای دیروزمون همه بینی های عملی و لب و گونه های ژل زده بودن ولی خانم شما نچرال با موی مشکی و بسیار ملیح و زیبا بودن. امیر لبخندی عمیق زدو گفت فقط یه گلایه لبخند خانم ارایشگر جمع شدو گفت گلایه؟ امیر به طرف نهار خوری دوازده نفره کنار سالن رفت نشست سیگارش را روشن کرد و گفت من تلفنی که با شما صحبت کردم بهتون چی گفتم؟ همکار خانم ارایشگر مرا روی یک صندلی نشاندو ارام ارام شروع به شانه زدن موهایم کرد. خانم ارایشگر گفت فرمایشهاتون زیاد بود حضور ذهن ندارم. بهتون گفتم هرچقدر لازم باشه من هزینه میکنم اما از مواد خوب استفاده کنید. متعجب به امیر نگاه کردم . ارایشم که تا صبح بهم نخورده بود منظورش را نفهمیدم. خانم ارایشگر گفت من همه وسایلم عالی بود اتفاقی افتاد؟ چسب مژه ایی که استفاده کرده بودید چشم خانمم و اذیت کرده بود. خانم ارایشگر رو به من گفت چرا بهم نگفتی؟ امیر ادامه داد اصلا ضرورتی نداشت که وقتی حساسیت داره حتما اون مژه ها را میچسبوندی اخه خانمتون چیزی به من نگفتند. من وقتی اومدم تو ارایشگاه چشمهای خانمم قرمز بود . ازش پرسیدم گفت به چسب حساسیت داره خانم ارایشگر نفس عمیقی کشید و گفت اقای سرداری خانمت گریه کرده بود. ربطی به مواد من نداشت. تنم از حرف ارایشگر لرزید. لبم را از داخل گزیدم. امیر نگاهی به من انداخت و گفت گریه کرده بودی؟ نمیدانستم باید چه بگویم. خانم ارایشگر گفت بله برادرشون زنگ زدند خانم گریه کردند و حرف زدن من چشمهاشو از اول ارایش کردم. امیر متعجب به من گفت سینا به تو زنگ زده؟ سر تایید تکان دادم . خانم ارایشگر فضول گفت سینا نه . فکر میکنم اسمش اشکان بود. امیر خیره به من ماند نگاهم را از او گرفتم. از ترس خیس عرق شدم. نگاه مخفیانه ایی به امیر انداختم سرش پایین بود و صورتش کبود شده بود. دستش را روی میز کشید سپس مشت کرد با شصت دستش انگشتانش را لمس کرد سپس ارام دوبار روی میز کوبید و گفت نمیخواد ارایشش کنید.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 امیر لباسم را روی کاناپه گداشته بود خانم ارایشگر و هم کارش به احترام ما برخاستند. سلام کردم و جلو رفتم. با خوشرویی گفت به به عروس خانم نچرال زیبا. رو به امیر ادامه داد عروسهای دیروزمون همه بینی های عملی و لب و گونه های ژل زده بودن ولی خانم شما نچرال با موی مشکی و بسیار ملیح و زیبا بودن. امیر لبخندی عمیق زدو گفت فقط یه گلایه لبخند خانم ارایشگر جمع شدو گفت گلایه؟ امیر به طرف نهار خوری دوازده نفره کنار سالن رفت نشست سیگارش را روشن کرد و گفت من تلفنی که با شما صحبت کردم بهتون چی گفتم؟ همکار خانم ارایشگر مرا روی یک صندلی نشاندو ارام ارام شروع به شانه زدن موهایم کرد. خانم ارایشگر گفت فرمایشهاتون زیاد بود حضور ذهن ندارم. بهتون گفتم هرچقدر لازم باشه من هزینه میکنم اما از مواد خوب استفاده کنید. متعجب به امیر نگاه کردم . ارایشم که تا صبح بهم نخورده بود منظورش را نفهمیدم. خانم ارایشگر گفت من همه وسایلم عالی بود اتفاقی افتاد؟ چسب مژه ایی که استفاده کرده بودید چشم خانمم و اذیت کرده بود. خانم ارایشگر رو به من گفت چرا بهم نگفتی؟ امیر ادامه داد اصلا ضرورتی نداشت که وقتی حساسیت داره حتما اون مژه ها را میچسبوندی اخه خانمتون چیزی به من نگفتند. من وقتی اومدم تو ارایشگاه چشمهای خانمم قرمز بود . ازش پرسیدم گفت به چسب حساسیت داره خانم ارایشگر نفس عمیقی کشید و گفت اقای سرداری خانمت گریه کرده بود. ربطی به مواد من نداشت. تنم از حرف ارایشگر لرزید. لبم را از داخل گزیدم. امیر نگاهی به من انداخت و گفت گریه کرده بودی؟ نمیدانستم باید چه بگویم. خانم ارایشگر گفت بله برادرشون زنگ زدند خانم گریه کردند و حرف زدن من چشمهاشو از اول ارایش کردم. امیر متعجب به من گفت سینا به تو زنگ زده؟ سر تایید تکان دادم . خانم ارایشگر فضول گفت سینا نه . فکر میکنم اسمش اشکان بود. امیر خیره به من ماند نگاهم را از او گرفتم. از ترس خیس عرق شدم. نگاه مخفیانه ایی به امیر انداختم سرش پایین بود و صورتش کبود شده بود. دستش را روی میز کشید سپس مشت کرد با شصت دستش انگشتانش را لمس کرد سپس ارام دوبار روی میز کوبید و گفت نمیخواد ارایشش کنید. سلام من نویسنده رمان خانه کاغذی هستم. این رمان یکبار در این کانال رایگان پارت گذاری شده . و طبق روال همه رمانهام. از این به بعد اشتراکیه. یعنی شما برای خواندن ادامه رمان باید مبلغ ۶۰۰۰۰ تومان به شماره کارت 6219861077506599 واریز کنید و لینک کانال اصلی رو تحویل بگیرید