eitaa logo
عسل 🌱
10.3هزار دنبال‌کننده
219 عکس
144 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 فقط خشونت بلد بود. یک کلمه نمیتونه بگه این که پوشیدی چقدر بهت میاد. قشنگ شدی. یا اصلا بگه این چیه تنت کردی زشتت کرده. از اتاق خارج شدم کفش هایم را پوشیدم. امیر گفت سیم کارت مصطفی رو بده. گوشیم روی اپنه کمی به من نگاه کرد. لحنش جدی بود. گفت گوشیتو صدا کنم خودش میاد پیشم ؟ به طرف ان رفتم از روی اپن برداشتمش و ان را به امیر دادم. کمی منتظر ماندو گفت چرا وایسادی زل زدی به من؟ برو سوزنشو بیار سیم کارتو در بیارم. وارد اتاق خواب شدم. از داخل کمد سوزن مخصوص جای سیم کارت را در اوردم و به امیر دادم. سیم کارت را که در اورد دست دراز کردم گوشی را از او بگیرم. اما امیر ان را روی جاکفشی گذاشت و گفت گوشی بی گوشی فروغ میخواستم بگیرم بگذارم خونه. گوشی بی سیم کارت به چه دردم میخوره‌ ؟ سیم کارت برات میگیرم اما فقط و فقط در مواردی که خودم میگم گوشیتو با خودت اینور اونور میبری چرا؟ نگاهش سراسر خشم شدو گفت نمیدونی چرا ؟ از نگاه او ترسیدم کمی به عقب رفتم. نگاهم را از او دزدیدم آب دهانم را قورت دادم. امیر گفت گفتم همه چیز فراموش بشه که بتونیم باهم زندگی کنیم احمق نیستم که دوباره اشتباهاتمو تکرار کنم. سرتایید تکان دادم و گفتم خیلی خوب. در را باز کرد مرا به بیرون هدایت کرد و خودش هم امد. سوار ماشین که شدیم به مصطفی پیام داد دنبالم بیایید.‌ از حیاط خارج شد کمی خیابان ها را پیمود و پارک کرد سپس گفت بشین تو ماشین تا بیام. نگاهم به جایی که رفت افتاد مغازه ایی دو دهنه که حدود سیصد متری میشدو سردرش تابلوی بزرگی بود دفتر املاک سرداری نفهمیدم مسئله رژ لب ناراحتش کرده بود یا گوشی. اما به هرحال ناراحت و عصبی بود. این عصبی بودنش هم حسابی مرا میترساند. نیم ساعت گذشت واقعا حوصله م سر رفته بود. از شیشه ماشین سرک کشیدم از اینجا نمیتوانستم ببینمش. دلم میخواست پیاده شوم و داخل بروم اما اصلا شهامت نداشتم. کم کم خودش امد سوار شد و حرکت کرد . مقابل یک گلفروشی ایستاد و دوباره پیاده شد. کمی بعد مصطفی هم داخل رفت . با یک گلدان خیلی شیک بازگشت مصطفی گلدان را در ماشین نهاد . همینکه سوار شد گفتم واسه خونه گرفتیش؟ نه . واسه دوستم که میریم پیششون چطور؟ حرفی نزدم. این چه زندگی ایی بود که من داشتم. خوب من را هم با خودش میبرد باهم انتخاب میکردیم. نباید سکوت میکردم. چون این رفتارها تحملش برایم سخت بود. برای همین گفتم خوب منم با خودت میبردی باهم انتخاب میکردیم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 نگاه ممتدی به من انداخت و گفت واسه خونه خودمون که نخریدم. واسه دوستمه. با خودم گفتم خونه خودت ،نه خونه خودمون. نفس پرصدایی کشیدم. امیر همچنان ساکت بود.‌ مقابل ساختمانی پارک کرد و از ماسین پیاده شدیم. سوار براسانسور به طبقه بالا رفتیم. مقابل خانه دوست امیر ارام گفتم چرا اینقدر اخم کردی ؟ سکوت امیر دهان مرا هم بست. خانمی همسن و سال خودم در را گشود و با لبخند گفت سلام امیر اقا خوش امدید. رو به من گفت سلام خانم خوش امدید با لبخند پاسخ سلامش را دادم. و داخل رفتیم. امیر گلدان را روی زمین گذاشت آن خانم با ذوق گفت چرا زحمت کشیدید . چقدر هم قشنگه اقایی جوان از اتاق خارج شدو رو به امیر گفت سلام. خیلی خیلی خوش اومدی این دیگه چه کاریه که کردی. امیر با او دست داد رو به من گفت سلام خانم خوش اومدید بفرمایید خواهش میکنم. پاسخش را دادم. امیر کتش را در اورد خانم جوان گفت بدید براتون اویزون کنم. رو به من گفت پالتوتو در بیار. راحت باش یادم افتاد که از زیرش شومیز پوشیدم و امیر گفت دکمه هایم باید بسته باشد برای همین گفتم من راحتم. ممنون کنار امیر نشستم. ان مرد جوان گفت من بهزاد هستم . خانمم هم نازنینه با لبخند سر تکان دادم امیر گفت فروغ خانممه. از اشناییتون خوشبختم. لبخندی زدم و گفتم ممنون . همچنین. ازدواجتون رو تبریک میگم ایشالله خوشبخت بشید. تشکر کردیم نازنین گفت ولی یه گلایه ازتون دارم امیر اقا. چرا مارو عروسیتون دعوت نکردید. بهزاد گفت اصلا به کسی نگفته بود که زن گرفته چه برسه بخواد دعوتمون کنه امیر لبخندی زدو گفت همه چیز یدفعه شد. نازنین رو به من گفت چند وقته ازدواج کردید؟ من گفتم ده پونزده روزی میشه. بهزاد بلافاصله گفت ده پانزده روز ؟ رو به امیر ادامه داد کلک تو که گفتی چند ماهه و خانمم ترکیه بوده .متوجه سوتی ایی که داده بودم شدم که امیر گفت منظور فروغ هم همینه. میگه پونزده روزه ‌که اومده خانه
خانه کاغذی🪴🪴🪴 کسی چیزی نگفت. نگاهم به امیر افتاد مثل پادشاه ها روی کاناپه نشسته بود. ق دستانش را باز کرده بود و هرکدام را روی یک دسته مبل گذاشته بود. نگاهی به من انداخت. اخم نکرده بود اما با طرز نگاهش دل مرا لرزاند.‌ طوریکه ترسیدم ودر خودم مچاله شدم. کمی بعد خودم را دلداری دادم. مگر قرار بود من همیشه هرچی که اون دوست داره بگم. اختیار دهن من که دست اون نیست. نباید وا میدادم والا یک عمر با او باید بی اختیار زندگی میکردم. مثلا چه غلطی میخواست بکنه. ریلکس نشستم . و اهمیتی به نگاهش ندادم. نازنین کنارم نشست و گفت من مزون لباس دارم. اگر از مدل لباسی خوشتون اومد تشریف بیارید براتون بدوزم. لبخند زدم و گفتم ممنون شغل و حرفه ایی هم داری؟ امیر بلافاصله گفت فروغ لیسانس هنرهای تجسمی داره. نگاهم را روی امیر انداختم. چرا به جای من حرف میزد؟ نازنین گفت چقدر خوب . پس جواهر دوزی و طراحی های سنتی روی لباس رو هم بلدی؟ سرتایید تکان دادم . نازنین گفت من خیلی دنبال یه نفرم که بتونه نقش و نگار رو روی پارچه طراحی کنه مشتری هایی دارم که هزینه های خوبی بابت این کار ... امیر کلام نازنین را بریدو گفت نه نازنین خانم فروغ برای کسی کار نمیکنه به خودم جرات دادم و گفتم اتفاقا پیشنهاد بدی هم نیست. ساعتهای بیکاریم تو خونه رو ... امیر میان کلامم امدو گفت تو مگه ساعت بیکاری هم داری؟ خندیدم و گفتم من کلا تو ساعت بیکاری م . کاری ندارم که انجام بدم. امیر چایش را خورد بهزاد با خنده گفت پاشو بریم تو تراس سیگار بکشیم خانم ها باهم راحت باشن. امیر که دلش نمیخواست برود گفت من سیگارو گذاشتم کنار ولی من کنار نگذاشتم. پاشو بریم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 با امیر به ان سوی خانه رفتند. نازنین گوشی اش را اورد و شروع کرد به طرح نشان دادن . من هرطور شده باید با او ارتباط برقرار کنم و این کار را انجام دهم تا اندوخته ایی برای خودم جمع کنم. اگر در دوران مجردی عقلم رسیده بود و پولهایم را مفت از دست نمیدادم به روزگار سختی م اینقدر بی پول نبودم که ایرج از این مسئله سو استفاده کند و ان تهمت را به من بزند. یا مجبور شوم تن به ازدواج با امیر بدهم. دوماه دیگر تولد امیر بود . اینهمه برای من لباس و طلا و وسایل خریده اما به من که پولی نمیداد. من لااقل بتوانم یک کادو کوچک براش بگیرم. طرح هایش را که دیدم ارام گفتم جلوی امیر حرفی از این کار نزن. نازنین گفت دوست نداره کار کنی؟ نه . اگر دوست نداشته باشه تو کار کنی که نمی شه. کجا میخوای انجام بدی خوب میبینه موقع هایی که نیست. انگار نازنین هم از امیر میترسید مضطرب شدو گفت اگر بفهمه ؟ حواسم هست. بعد هم بفهمه مگه چیکار دارم میکنم. نازنین خندیدو گفت اخه چهره اش یه جوریه که.... کلامش را خورد و سپس گفت یه ابهتی داره ادم میترسه ازش نه اونطوری هام نیست. مهربونه حرف نازنین به من برخورد . البته مقصر امیر بود چرا طوری با من رفتار میکنه که همه متوجه زور گویی اش بشوند. از تراس بازگشتند سرجایش نشست .‌نازنین برخاست به طرف بهزاد رفت. سرش را کنار گوشم اورد و ارام گفت وقتی میخوای حرف بزنی یکم مکث کن فکر کن بعد بگو.‌ خودم را به نفهمیدن زدم و گفتم چی؟ اگر میخوای من سر حرفم بمونم و با نازنین دوست بشی سریع مطمئنش کن که تو کار نمیکنی و دیگه نباید این حرف و بزنه با خودم فکر کردم شاید بتوانم امیر را راضی کنم برای همین گفتم خوب چرا؟ همینکه گفتم خودت میگی کارمه شغلمه . هرکار دوست داری میکنی اونوقت یه طراحی.... خفه شو فروغ درست صحبت کن. بی تربیت. با امدن نازنین هردو ساکت شدیم. نازنین استکانها را جمع کرد و به اشپزخانه بازگشت امیر ارام گفت نشون دادی که لیاقت ارتباط گرفتن با دیگران و نداری زور گفتن و دوست داری. دلت میخواد اطرافیانت کاملا بی اختیار باشن تو واسه همه تصمیم بگیری. افرین. نشون میده ادم باهوشی هستی که اینهارو فهمیدی. وقتی من یه چیزی بهت میگم فقط چشم باید بشنوم. نه توضیح نه اصرار و نه پررو بازی همینه دیگه .این چند وقته شناختمت. اگر حرفت به کرسی نشینه دادو بیداد میکنی. اگر داد زدن جواب نده یه چیزی پرت میکنی . اونم نشه حمله میکنی منی که زورم بهت نمیرسه و رو میزنی. حمله هم جواب نده از راه شکنجه کردن و کارهای غیر انسانی پیش میری. کلا ناهنجاری امیر.‌ سرتایید تکان دادو گفت خوبه که اینها رو فهمیدی پس اگر میخوای این اتفاقات برات نیفته زبونت و بکن تو حلقت و فقط بگو چشم. تو هم فهمیدی که واسه منم راه دیگه ایی نیست . رو هر دختری دست میگذاشتی بهت نه نمیگفتن . ولی تو یه ادم بی کس و کار میخواستی که پیدا کردی. دقیقا همینه که تو میگی تو زن هم نمیخوای. زندگی مشترکم دوست نداری من نمی فهمم چرا ازدواج کردی. نفس پرصدایی کشیدو گفت درسته حق با تواِ. من زندگی مشترک نمیخوام من بله قربان گو میخوام. اگر این طرز فکر رو دوست داری این مدلی فکر کن.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 روزگار اینطوری نمیمونه. هیچ ظلمی هیچ وقت پایدار نمونده. من الان ضعیفم تو میتونی بتازونی از کجا معلوم که ورق روزگار نچرخه. زبونت هم انگار یکم زیادی بلند شده تو دهنت جا نمیشه . یکم کوتاهش کن که بتونی دهنتو ببندی و حرف نزنی . هرچی من میگم میگی چشم و حرف نمیزنی فروغ. هرطوری هم راحتی فکر کن ولی در درون خودت . من حوصله شنیدن این چرندیات و ندارم. عصبی میشم یه حرکتی میکنم خودت ضرر میکنی از تهدید او حسابی دلخور شدم و گفتم چون نامردی. اگر یه ذره مرام و معرفت داشتی تن به این نبرد نابرابر نمیدادی. برو یقه یکی هم قدو قواره خودت و بگیر . سرتایید تکان دادو گفت یکم بیشتر ادامه بده فروغ تا منم خوب بتونم رو دلم پا بگذارم. رفتیم خونه نگاهم که به هیکل مردنیت افتاد دلم برات نسوزه. پوزخندی زدم و گفتم تو مگه دل هم داری که روش پا بگذاری؟ تو از سنگ و اهنی . مرتیکه بی احساس سرد خشک. تو که بلد نبودی با یه خانم چطوری رفتار میکنند غلط کردی منو گرفتی . امیر سکوت کرد شاممان را که خوردیم کمی بعد برخاست و گفت بریم خانم؟ دلم از این حرف او لرزید پشیمان از هرچه که گفته بودم. ایستادم و گفتم بریم. بهزاد تا پایین پله هارا مارا مشایعت کرد. سوار ماشین که شدیم گفت از اینکه من جلوی اینها میخواستم ملاحظه کنم ابروم نره سو استفاده میکردی اره؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم مگه ابروتو بردم؟ نگاه بدی به من انداخت و گفت میریم خونه صحبت میکنیم. نگاهم را از او گرفتم و از پنجره به بیرون خیره ماندم . بغضم را فروخوردم و به اشکهایم اجازه چکیدن ندادم. باید بر ترسم غلبه کنم والا امیر یک عمر سوار بر من زندگی میکرد. با این شرایط من نمیتوانستم دوام بیاورم. به خانه که رسیدیم . همینکه در را بست مرا از دوسرشانه م هل داد محکم به جاکفشی خوردم و با اعتراض گفتم چته؟ چی ضرت و پرت میکردی ؟ الان بگو از کنار او کمی دور شدم و گفتم میبینی کارهاتو ؟ الان چند وقته من تو خونتم مدام داری با من دعوا میکنی. داری خسته م میکنی. از اینکه من تلاش میکنم همه چیز درست بشه ولی تو اصلا با من کنار نمیای خسته شدم امیر تو تلاش میکنی همه چیز درست بشه؟ من تلاشی از تو ندیدم. دیگه چیکار کنم؟ از اینطرف منو میزنی از اونور به روی خودم نمیارم دوباره میام سمتت . هرچی میگی گوش میدم. هی سعی میکنم بهت نزدیک بشم. یادت نره چیکارها کردی که کتک خوردی. انتظار نداری که بعد از اون حرکتت من بیام حلوا حلوات کنم ؟ باشه امیر هرچی تو بگی اون درسته ولم کن. خواستم از او بگذرم بازویم را گرفت ناله ایی کردم و گفتم دستم درد میکنه فشارش نده به جهنم که درد میکنه . میخواستی مثل یک انسان شریف زندگی کنی که مثل یه ادم باهات برخورد بشه. تا کی میخوای سرکوفت اون مسئله رو به من بزنی؟ مرا از دوشانه م تکاندو گفت تو این زندگی هرچی من میگم تو فقط میگی چشم. کوچکترین سرکشی و نافرمانی ایی کنی به بدترین شکل ممکن باهات برخورد میکنم. یعنی از رفتارهای تو بدتر هم هست ؟ تو اصلا برای چی منو گرفتی؟ یه کیسه بکس پایین داشتی دیگه همونو می اوردی بالا . امیر من را رها کرد و گفت خفه شو حوصلتو ندارم. از جلو چشمم برو تا نزدم لهت نکردم. کمی عقب رفتم و گفتم اتفاقا اخلاق اون کیسه بکسه همونه که میخوای. لال، بی اختیار. مطیع. اعتراض هم نمیکنه. میتونی هرچقدرهم دوست داشتی بزنیش. مثل منم بی کس و کار و اواره اگر از خونه ت بندازیش بیرون همونجا گوشه خیابون باید بمونه. بهت که گفتم هر طور راحتی فکر کن . ولی فکر کار کردن. بیرون رفتن. گوشی دست گرفتن. ارایش کردن. بد لباس پوشیدن حرف گوش ندادن و از سرت بیرون کن. به قول خودت رو هر دختری دست میگذاشتم دو دستی تقدیمم میکردند من یه زن بله قربان گو میخوام. اگر اینی که من میگم شدی که هیچ والا من مجبور به اطاعتت میکنم. به اتاق خواب رفتم و در را بستم با صدای بلند گفت همینجا بمون جلو چشمم نیا
خانه کاغذی🪴🪴🪴 پالتو و شالم را در اوردم .کمی انجا ماندم و پی همه چیز را به تن مالیدم در را باز کردم از اتاق خارج شدم و گفتم ناراحتی چشمهاتو ببند منو نگاه نکن. من نمیتونم خودمو حبس کنم که تو راحت باشی دهنتو میبندی یا نه؟ به چشمانش خیره ماندم و گفتم نه. با تهدید گفت فروغ خیلی دارم جلو خودمو میگیرم ها جلوی خودتو ازاد کن امیر. بیا منو بزن هم به خودت و هم به من یکبار دیگه نشون بده که چقدر ظالمی . به قول خودت مفت بریه دیگه من که زورم به تو نمیرسه تو هم بزن . تو هم زور بگو . حرف خودتو به کرسی بشون. امیر سکوت کرد و من گفتم خوب ایرادش چیه که اون لباس بیاره تو خونه.... صدایش را بالا برد و گفت نه فروغ خوب من دوست دارم اینکارو انجام بدم بی خود میکنی دوست داری کارگر یکی دیگه باشی کارگر چیه امیر؟ ما هنرمندیم در کنار هم .... اجازه نداد حرفم را بزنم کلامم را بریدو گفت نه یعنی چی؟ به او خیره ماندم و گفتم اخه من نمیفهمم وقتی تو توی این خونه نیستی من بخوام ..... ادامه نده نمی خوام چرت و پرتهاتو بشنوم. من میخوام حرفمو بزنم تو حق زندگی کردن ازادانه رو که نمیتونی از من بگیری سرتایید تکان دادوگفت چرا میتونم . اجازه نمیدم کار کنی دیگه هم نمیخوام چیزی بشنوم. ادامه نده و محترمانه خفه شو . والا هرچی دیدی از چش خودت دیدی . کفری شدم و گفتم به این میگن ظلم. میگن نامردی . میگن سو استفاده از ضعف دیگران . صدای نفس های امیر را به وضوح میشنیدم. به شدت ترسیده بودم اما باید با ترسم مقابله میکردم. والا این زندگی زندگی بشو نبود. مشتش را زیر چانه اش گذاشت قلنج گردنش را از دو طرف شکاندو گفت یکبار دیگه اسم کار کردن و به قول خودت طراحی و ازت بشنوم نمیزارم نازنین از ده کیلومتریت رد بشه. اگر لیاقت داری که با کسی دوست بشی و ارتباط بگیری این حرف و نزن اگر نه که بشین تو خونه دیوار و نگاه کن . سپس پالتویش را برداشت و از خانه خارج شد.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 کمی بعد برخاستم.‌چرخی در خانه زدم. حق نداشت برای اینکه خودش را ازاد کند خانه را ترک کند. من قصدم با امیر زندگی بود. این رفتن های او اگر ادامه دار میشد کار دستم میداد. فکری کردم و تلفن را برداشتم. دستم را روی قطع کن گذاشتم و دوباره از نو فکر کردم من قصدم با امیر زندگی کردن بود نه رفتن. نه باج دادن و نه کوتاه امدن . امیر باید بیاموزد که درست رفتار کند. شماره اش را گرفتم اما پاسخ نداد. دوباره و سه باره شماره اش را گرفتم. دل به دریا زدم مانتویم را پوشیدم شالم را هم روی سرم انداختم و در قفسم را گشودم. پی یک دعوای حسابی را بر تنم مالیدم لای در ایستادم و گفتم اقا مهیار مهیار به طرف من چرخیدو گفت بله خانم. امیر کو؟ مهیار به من خیره ماند دو قدم از خانه بیرون رفتم و گفتم ماشینش که اینجاست خودش کو؟ مهیار همچنان به من نگاه میکرد انگار او به جای من ترسیده بود. دو قدم دیگر جلو رفتم و گفتم نمیشنوی اقا مهیار؟ میگم امیر کجاست؟ شما بفرمایید داخل من بهشون اطلاع میدم. صدایم را بالا بردم و گفتم کجاست؟ از پشت سر مهیار دیدمش که مانند برج زهرمار با عجله به طرفم میاید. مکث نکردم. چون نمیخواستم بار دیگر مقابل چشمان مهیار تحقیر شوم. محکم و راسخ وارد خانه شدم کمی بعد امیر داخل امد. بی انکه حرفی بزند به من نگاه میکرد و من گفتم حق نداری منو تنها بگذاری اخم هایش را در هم کشیدو با نگاهی تند گفت دنبال چی هستی؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم زندگی از نگاهش مرا رها کرد. رویش را به طرف دیگری کردو گفت دنبال زندگی هستی که داری پاروی تمام خط قرمزهای من میگذاری؟ تو حق نداری منو ول کنی بری بمونم اینجا یکی تو بگی یکی من دعوامون بشه؟ اینجا خونمونه. همونطور که من با تمام اختلافات و مشکلات موندم و دارم تحمل میکنم تو هم باید بمونی و تحمل کنی برای من باید وجود نداره فروغ هرجا بری منم باهات میام. منو دیوانه نکن سر به سرم نگذار . من اعصاب.درست و درمانی ندارم ها اگر نمیتونستی منو تحمل کنی نباید منو میگرفتی. الان که منو گرفتی باید با من زندگی کنی . باید بمونی. حق شانه خالی کردن نداری . من شانه خالی نکردم من دارم با خودم میجنگم که راه تحمل کردنتو پیدا کنم. حق رفتن نداری امیر من میرم به تو جوجه ماشینی هم ربطی نداره. به طرف خروجی رفت به دنبالش رفتم و گفتم منم دنبالت میام . هرجا که بری میام چرخیدو به ناگاه با پهلوی دستش محکم به بازویم کوبید همان دستم که مورد ضربات بی رحمانه کمربند واقع شده بود جیغ کشیدم ناله ایی کردم دستم را در شکمم جمع کردم و سپس اشکهایم جاری شدو گفتم واسه چی منو میزنی؟ گمشو برو سرجات فروغ ضر اضافه هم نزن. بازویم را با دست دیگرم گرفتم امیر که به طرف خروجی رفت بلند گفتم امیر در را محکم بست و داخل خانه امد . نگاهم را به او دوختم. دستانم را به حالت دفاع بالا اوردم و گفتم من برای جنگ و دعوا به تو بله نگفتم. من قصدم با تو زندگیه در یک قدمی م ایستادو گفت پس دهنتو ببند
خانه کاغذی🪴🪴🪴 اشکهایم را پاک کردم و گفتم نه امیر با دهن بسته نمیشه زندگی کرد با دهن بسته میشه بردگی کرد. تو که نمیخوای من بردگی کنم. امیر سکوت کرد.‌ ساعد دستش را گرفتم او را به طرف کاناپه ها بردم و گفتم یک دقیقه بشین باهم صحبت کنیم. روی کاناپه نشست مقابلش روی میز نشستم و گفتم ببین امیر.... دستش را به علامت سکوت بالا اورد و گفت ببین فروغ من الان به سکوت و تنهایی نیاز دارم. باشه امیر. من ساکت میشم و تنهات میگذارم اما تو خونه خودمون نه جای دیگه خیلی خوب تو خونه خودمون از جلو چشمم برو برخاستم و به اشپزخانه رفتم پشت اپن روی زمین نشستم . بازویم هم درد میکرد و هم میسوخت . ان را ماساژ میدادم میسوخت از داخل یقه لباسم فوت میکردم درد میگرفت. چند قطره خون روی بازوی بلیزم بود. نیم ساعت گذشت که امیر گفت فروغ برخاستم ان سوی اپن ایستاده بود با اخم گفت این اخرین بارت باشه که دنبال من از خانه میای بیرون. من نمیخوام بچه هاتورو ببینن. اپن را دور زدم به طرفش رفتم و گفتم درسته من روز عروسیمون یه غلطی کردم که هیچ وقتوخودمو نمیبخشم اما بگزار یه چیزی و بهت بگم. نگاه منتظرش را که دیدم ادامه دادم نمیخوام بگم عاشقتم دیوونتم که گولت بزنم. چون خیلی پخته تر از این حرفهایی که گول منو بخوری . اما من به تو گفتم باهات زندگی میکنم . سکوت کردم امیر هم ساکت بود با صدایی لرزان گفتم .حفاظت از زندگیم وظیفمه . با جنگ و دعوا و کل کل کردن بی مورد میخوای زندگیتو حفظ کنی ؟ نه امیر. این که من سکوت کنم تا توهر چی بگی و هرکاری دوست داری بکنی. نه برای تو جذابه و نه من. رفته رفته من از تو بیزار میشم و تو هم از من خسته. من میخوام یه زندگی مشترک با تو داشته باشم. زندگی مشترک یعنی یه رابطه دوطرفه. من موقعی میتونم تورو دوست داشته باشم که در کنارت ارامش و حس رهایی داشته باشم. این که تو واسه من زندان درست کنی که نمیشه. تاحالا کی و دیدی که عاشق زندان بانش بشه. ؟ حق کار کردن نداری فروغ اینو اویزه گوشت کن کتش را از تنش در اوردم و گفتم بیا بریم بخوابیم. صبح میخواهیم ورزش کنیم نمیتونیم بیدار شیم. دستش را گرفتم او را به اتاق خواب بردم. روی تخت دراز کشیدو پشت به من خوابید. من هم دراز کشیدم . اما خواب انگار برایم حرام بود.‌
خانه کاغذی🪴🪴🪴 افکارم رهایم نمیکردند. هرچه نیرو داشتم باید به کار میگرفتم تا امیر را ارام کنم. این تفاوت سنی زیاد من و او کارم را سخت کرده بود امیر در سنی نبود که به این اسانی ها عاشق شود. تکانی خوردو سپس جابجا شد چشمانم را بستم تا فکر کند من خوابیده م پتو که رویم امد اول خواستم به روی خودم نیاورم اما برای عوض کردن جو حاکم بر رابطه مان چشمم را باز کردم و به حالت شوخی با صدای مسخره گفتم سردم نیست. از حرکت من ،انگار ترسید نا گاه خود را عقب ‌کشید من قهقهه خنده م بلند شد.‌ امیر با اخم به من نگاه کردو گفت رسما دیوونه ایی ها من که از خنده ارام نمیشدم گفتم ترسیدی؟ زهر مار نخند.‌از تو بترسم؟ ترسیدی دیگه . الانم رنگت پریده چرا نمی خوابی؟ چرا مثل جغد شب تا صبح بیداری ؟ سعی کردم نخندم تا عصبی نشو اما با یاد اوری چهره ترسیده اش ناخوداگاه خندیدم. سرتاسفی تکان دادو گفت عقل نداری دیگه. لبم را گزیدم تا نخندم امیر رویش را به سقف کرد. چشمانم را بسنم و ناخوتسته دوباره از خنده منفجر شدم. سرش را به طرف من گرداند. نگاه چپ چپی به من انداخت خودم را جمع و جور کردم اما با یاد امدن هربار چهره اش را پتو را گاز میگرفتم. صبح شد با صدای امیر برخاستم. پاشو دیگه چشمانم را که باز کردم با اخم گفت شبها به جای اینکه مسخره بازی در بیاری بگیربخواب که صبح بتونی از خواب بیدار بشی. سرجایم نشستم موهایم را جمع کردم و گفتم ممنون عزیزم صبح تو هم بخیر. از تخت پایین امدم امیر همانجا ایستاده بود و مرا نگاه میکرد. دست و صورتم را شستم هودی م را پوشیدم و گفتم بریم؟ جلوتر از من حرکت کرد هنوز بابت اتفاقات دیشب عصبی بود.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 وارد سالن شدیم و شروع کردیم به دویدن. خسته میشدم اما نه مثل روزهای اول. بالاخره گرم کردن و کششی ها تمام شد. مقابلم ایستادو گفت خوب امروز با کیسه بوکس کار نداریم. باهم تمرین میکنیم. فقط همین اول بهت بگم ها منو هل نده .... هنوز حرفم تمام نشده بود که امیر مرا محکم از سرشانه م هل داد نقش زمین که شدم دستش را به طرفم دراز کردو گفت یه ورزشکار باید سفت وایسه نه شل و وارفته من سفت وای می ایستم تو از تمام زورت استفاده میکنی منو هل میدی من استقامتم همینقدره. شانه هایم را با دستانش فیکس کرد و گفت چون اشتباه وای میایستی پاهاتو اندازه عرض شانه ت باز کن حالا یک پات عقب تر باشه و .... نگاهم به صورتش افتاد رد نگاه امیر روی تنظیم کردن پاهای من بود . مشتم را گره کردم و خیلی تیز به گونه اش زدم. سرش را عقب کشید چهره اش وحشتناک شد . با وجود اینکه ترسیده بودم. ابرویی بالا دادم و گفتم یه ورزشکار باید گاردش بسته باشه . نفس پرصدایی کشید من ادامه دادم مخصوصا یه استاد . به طرف یخچال رفت یک بطری اب برداشت و گفت برو وایسا جلوی کیسه بکس چرا؟ مگه ... اینکارو کردی که هرجای تمرین کم اوردی به من انگ بچسبونی که داری تلافی میکنی. اما کور خوندی امروز برو با کیسه تمرین کن مقابل کیسه بکس ایستادم و گفتم چرا تلافی؟ خوب گاردت باز بود دیگه. از این به بعد حواستو بیشتر جمع کن. یه رزمی کار نباید سر به هواباشه. نبایدتو هپروت باشه. شش دانگ حواست کجا باید باشه؟ بدنبال سکوت او گفتم کجا باید باشه امیر.... مکثی کردم و گفتم همه ش حرفهای خودته ها این چند روز تو تمرین منو هل میدی من میفتم بعد اینو میگی . ببین خوبه؟ اگر حرفهات تموم شد تمرین و شروع کن دوبار به کیسه مشت زدم . خودش مشغول وزنه زدن بود.‌رو به او گفتم تو فیلم هات دیدم دستکش دستت بود نمیشه من با دستکش تمرین کنم؟ همچنان که زیر فشار بود گفت نه تو فعلا باید با دست خالی بزنی که مشتت محکم بشه
خانه کاغذی🪴🪴🪴 مشتی که به صورت امیر زده بودم انگیزه م را برای ورزش کردن بالا برده بود. تند و بی امان مشت میزدم.‌ کمی بعد جلو امدو گفت برای امروز بسه به حالت شوخی مقابل او چند مشت در هوا زدم و با فریاد مثل بروسلی گفتم قودا ناخواسته خندید.‌خنده اش را تابحال ندیده بودم به شوخی پشت گردن من زدو گفت رسما دیوانه ایی ها . من هم خندیدم. امیر به ارامی گفت یه شاگرد هیچ وقت استادشو نمیزنه. مگر اینکه استاد این تجازه رو بهش بده دست برکمرم زدم و با ناز گفتم اگر استاد شوهرش باشه چی؟ بازم نباید بزنه. کلاس رزمی حرمت و احترام داره. هرچیز آیین خودشو داره. سپس دستش را پشت کمر من گذاشت مرا به طرف پله ها هدایت کرد. سر میز صبحانه نشستیم اعظم خانم به اتاق خواب رفته بود.‌فکری کردم و گفتم من امروز نهار درست کنم؟ کمی به من نگاه کردو گفت بازم دراز نشست فروغ؟ نه اینبار خوب درست میکنم قول میدم. اگر بد شد چی؟ بد نمیشه من ملاحظه نمیکنم ها بد باشه ... میدونم تو کلا ملاحظه هیچی و نمیکنی چی میخوای درست کنی؟ میخوام سورپرایزت کنم. تو فقط به من بگو چه غذایی و دوست نداری . خنده ایی نصفه نیمه کردو گفت میخوای همونو درست کنی؟ شنیده بودم که میپرسن چی دوست داری اونو درست کنم نشنیده بودم چی دوست نداری لبخندی زدم و گفتم نه تو بگو من میخوام بدونم. من بجز فست فود همه چی دوست دارم. سرتایید تکان دادم امیر گفت چه نقشه ایی تو سرته؟ نقشه خوب . اخه غذا درست کردن بلد نیستی . بیام ببینم غذات بده هزار تا دراز نشست باید بری چشمانم گرد شدو گفتم لابد یکسره اره؟ خوب یکسره که تو نمیتونی بری صدتا صدتا با استراحت دو دقیقه ایی قبوله . اما اگر من غذام خوب بود تو باید.... کلامم را بریدو گفت تو عرضه اشپزی نداری شرط نگذار
خانه کاغذی🪴🪴🪴 حالا تو یه درصد احتمال بده من غذام خوب بشه من یه درصد دارم احتمال میدم من کع برم میخوای مخ اعظم خانم و بزنی بگی اون درست کرده برای همین الان میفرستمش بره نه من از اون کمک نمیخوام. من اعتماد ندارم. میخوای بفرستی بره من مشکلی ندارم.اما خونه دوربین داره امیر از همونجا تو دفتر املاک خوب چک کن من که نمیتونم کارمو ول کنم اونجا بشینم.... کلامش را نیمه رها کردو گفت تو از کجا میدونی؟ متوجه سوتی م شدم. اینبار اگر میفهمید اعظم خانم دهان لقی کرده صد در صد اخراج بود. نگاهی در خانه چرخاندم بنده خدا لای درگاه در اتاق خواب با استرس مارا نگاه میکرد.‌امیر اخمی کردو گفته اش را تکرار کرد از کجا میدونی فروغ؟ خودم را به بیراهه زدم و گفتم دوربین به اون بزرگی گوشه خونه ست همه میبینن . بعد هم یادت نیست اولین شبی که اومدم اینجا رو... اخم کردو گفت فروغ خودتو به نفهمی نزن میگم تو از کجا میدونی ؟ خیره به او ماندم و طوریکه مثلا نمیفهمم منظورش چیست گفتم وا.... صدایش را بالا بردو گفت وا و زهرمار جواب میدی یا نه؟ اصلا انتظار این برخورد را نداشتم. و گفتم خوب جواب چی و بدم امیر؟ با فریاد گفت تو از کجا میدونی من میتونم از دفتر اینجا رو ببینم؟ همینطوری گفتم. خوب الان سیستم ها اینطوریه دیگه رو درو دیوارهانوشته از منزل کارخانه یا دفتر خود را ببینید اما مال تو برعکسه از دفتر منزل خودرا.... حرف اضافه نزن با زبون خوش بگو ببینم از کجا میدونی؟ همینطوری گفتم . برخاست به طرفم امدو گفت همینطوری نگفتی محکم و خاطرجمع گفتی . خودم را جمع کردم و گفتم من منظوری نداشتم . مرا از بازویم بلندکردو گفت پاشو دنبالم بیا به دنبال او گام برداشتم اعظم خانم از اتاق خارج شد. امیر مرا داخل برد و گفت مثل بچه ادم جواب منو بده