eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
194 عکس
138 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
#سلام‌وقت‌بخیر☘ عزیزان دراین ماه یه شهادت امام حسن عسگری علیه السلام🖤 رو داریم و سه جشن امامت امام زمان عج الله💖 و میلاد با سعادت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله والسلام💖 و امام جعفر صادق علیه اسلام 💖 رو داریم🍃🌸🍃 به همین مناسبتها ما در نظر داریم که برای این چهار مناسبت مراسم برگزار کنیم و هیچ منبع در آمد و یا خییری که بهمون کمک کنه نداریم اجرتون با حضرت محمد صلی الله علیه وآله والسلم و ائمه معصومین. هر چقدر که درحد توانتون هست حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید. ان شاالله خیر دنیا و آخرت نصیبتون شود🤲 🙏🌹 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
استرس بیدار شدن فرهاد و بی حوصلگی باعث شد چند ورق را همزمان باهم رد کنم "دیگه چیکار میکنی تشت رسواییمون رو از روی بام انداختی، رسواییت همه جا پیچیده، داری ابروی خانوادگی مارو هم با هرزه گریات میبری، ازخانه من برو گمشو بیرون نجس گلاب شروع کرد به گریه و التماس اهمیتی به حرفهایش ندادم و گفتم صبح تن کثیفتو از خونه من ببر بیرون، اتاقتم میدم خراب کنند چون اونجا سقفش نجس شده. وارد خانه شدم، اما زیرنظر داشتمش ، در را باز کرد بی حیا با عمان پیراهنش یک روسری روی سرش انداخت و پالخت از خانه خارج شد چند دقیقهدبعد در را باز کرد و با طوبا امد. طوبااز داخل حیاط داد میزد کتایون خانم؟ در را باز کردم و روی صندلی ایوان نشستم. طوبا کنارم امد اما گلاب همانجا نشست. طوبا گفت چیشده ننه؟ گلاب باید از خونه من بره. ننه طوبا گفت کجا بره؟ من نمیدونم، هرجایی که دوست داره، اما دیگه خونه من نمونه. مگه حشمت خان وصیت نکرد گلاب تازمانیکه شوهر نکرده اون اتاق...... حرفش را بریدم وگفتم بابام اگر بود و میدید که شب و نصفه شب مرد غریبه میاد تو اتاق این هرزه دوباره سکته میکردو میمرد. ننه این حرفها چیه؟ همسایه جلوموگرفته، خودمم بارها تو باغ ها و جنگل ها دیدمش. طوبا نزدیکم امدو گفت بخاطر رضای خدا اواره ش نکن، این دختر کسی و نداره، اواره میشه، بدتر میشه، این یه بار به خاطر من ببخشش. اصلا حرفشم نزن گلاب بایدبره. اخه جایی و نداره من یه دختر مجردم، خودمم شوهر ندارم، اینجا روستاست، من میخوام اینجا زندگی کنم، وقتی خانه م خانه فساد باشه حرف پشت سرم زیاد میشه. مگه بابای من بی آبرو بود که الان هرکی دنبال هوس بازیه بیاد خونه ما. ننه طوبا نگاهی به گلاب انداخت و گفت دست از کارهات بردار،بیا دست بوسیشو کن بیرونت نکنه. گلاب اشکهایش را پاک کردو گفت من کاری نکردم. چرا دروغ میگی؟ برم همسایه ها رو بیارم شهادت بدن؟ ننه طوبا اهی کشیدو گفت ببخشش تا خدا هم ببخشه، گلاب هم قول میده دیگه اینکارها رو نکنه. نه اصلا حرفشم نزنید، گلاب باید بره که بره. سقف اتاقشم نجسه فردا بعد از رفتنش میدم اتاقشو خراب کنند. حرفهایم را زدم و داخل خانه رفتم ، ننه طوبا دنبالم امد التماس هایش بی فایده بود، به هیچ عنوان نمیتوانستم گلاب را کنار خودم تحمل کنم، دختره بی ابرو." اشک از چشمانم جاری شد.حالا معنی کنایه های فرهاد را میفهمیدم، حالا بیشتر حس عمه را درک میکردم که دوست نداشت من ازخانه خارج شوم، یا اهالی روستا مرا ببینند. "گلاب که از خانه رفت ، اتاقش را خراب کردم، ننه طوبا او را موقت باخود به خانه ارباب جهانگیر برد.تا اتاقی برای او کرایه کنند. خبر امد که چند روز بعد بهجت برایش درهمان کوچه ما خانه کوچکی کرایه کرده.از خانه من که رفت کارهایش علنی شد ، دیگه همه روستا میدانستند که گلاب چه کاره س. بعد از مرگ جهانگیر خان، بهجت ارباب شدو همه کاره، هنوز هم گاه و گداری سر راهم را میگیرد.مرتیکه هیز کثیف. تعطیلات تابستان بود، تلفنی از احمد و حوریه خواستم که به خانه من بیایند، اما احمد تنها امد. سراغ حوریه را از احمد گرفتم. اهی کشیدو گفت روم سیاه ابجی، ناراحتی قلبیم شدید شده، بچه دار هم که نمیشم، از مردی هم افتادم، حوریه سرناسازگاری گذاشته، خوب حق داره، اونم دلش بچه میخواد. میخوام مهریه ش را بدم.و بفرستم بره سراغ زندگیش. سرم را پایین انداختم، احمد همه دنیای من است، اب شدنش را جلوی چشمم میدیدم و کاری ازم ساخته نبود، اخرین باری که با او به دکتر رفتم، دکتر تقریبا جوابش کرده بود. دست بدعا برداشتم، برایش ختم قران نظر کردم، سفره حضرت ابوالفضل برایش نظر کردم، فایده ایی نداشت، انگار شادی و ارامش سهم زندگی ما نشده بود.
حوریه طلاقش را گرفت. نصف بیشتر ارثیه احمد را به عنوان مهریه باخودش برد. احمد هم دوباره به تهران بازگشت. من ماندم و تنهایی روزی یکی دوبار با او تماس میگرفتم. برای عمل قلبش به تهران رفتم، بعد از بهبود حالش دکتر اب پاکی را روی دستم ریخت، احمد خوب بشو نبود. با من به روستا امد از اموزش و پرورش بازخریدش کردم، عایدات باغ های ارث پدری کفاف خرج و مخارج درمان احمد و امرار معاشمان میشد.اما بازهم من به کلاس خصوصی پیانو و تدریس خصوصی درس و مشق بچه های روستا مشغول بودم. خرداد ماه بود. غروب بود در ایوان خانه نشسته بودم که صدای جیغ و داد زنی امد. سراسیمه برخاستم و به کوچه رفتم. خاتون زن ارباب بهجت بود در خانه کتایون را میکوفت و فحش میداد. زنیکه خراب هرجایی، چرا پاتو از زندگی من نمیکشی بیرون. همسایه ها یک به یک از خانه خارج شدند. خاتون با فریاد گفت بیا بیرون عوضی. شکوه خانم جلو رفت و گفت چیشده خاتون؟ زنیکه خونه فساد راه انداخته، هر دقیقه با یه نفره، همتون که شاهدید بیایید از ده بندازیمش بیرون. گلاب پنجره را گشود و گفت چی میگی اومدی ابروی منو میبری؟ خاتون با جیغ گفت تو اگه آبرو سرت میشد، هر روز بایکی نبودی. اره من هر روز بایکی م، خوشگلم ، لوندم، دوست دارم هرکاری دلم میخواد بکنم به تو چه مربوطه که راه افتادیدجلو خونه من . از شوهر من چی میخوای؟ گلاب غش غش خندیدو گفت شوهرتو کدوم یکی از خاطر خواهامه؟ خاتون سکوت کرد، گلاب ادامه داد آخی، از بس زشتی شوهرت نگات نمیکنه، اومدی اینجا دادو بیداد میکنی؟ ننه طوبا از راه رسید و گفت چی شده خاتون؟ اشک از چشمان خاتون جاری شدو گفت زنیکه هرزه داره زندگی منو خراب میکنه. گلاب با بی حیایی تابی به موهایش دادو گفت گریه نکن زشت میشی شب شوهرت میاد سراغ من. منیره خانم همسایه دیوار به دیوار مان، جلو پریدو گفت گلاب خفه شو تو چقدر بی شرفی. گلاب لبهایش را غنچه کردو گفت توچرا ناراحتی؟ شوهرتو یه بارم سراغم نیومده.اصلا مردی داره؟ منیره چادرش را توی صورتش کشیدو لای درگاه در خانه اش ایستاد شکوه جلو امدو گفت گلاب باید از اینجا بره. گلاب قهقهه ایی زدو گفت ولی خدایی تو حق داری ناراحت باشی. شکوه جیغ میزد و بی رویه فحش میداد. ننه طوبا گفت گلاب حیا کن. تو دیگه چرا پیرزن ، تو که شوهر نداری ناراحت چی هستی؟ نکنه من جای تورو تنگ کردم. برو توخونه ت استغفار کن. خاتون با جیغ گفت الهی ریز ریز بشی ، الهی به زمین گرم بخوری ، هرزه هرجایی. صدای قدم های اسب همه را ساکت کرد. بهجت جلو امدو گفت چه خبره اینجا؟ گلاب پنجره رابست و داخل رفت زن های داخل کوچه همه جلوی درهایشان رفتند. مقابل خاتون ایستاد و گفت این قیامتو تو بپا کردی؟ خاتون ارام گفت این زنیکه هرزه باید از اینجا بره. به تو چه مربوطه؟ گمشو برو خونه ت بی آبرویی نکن. بی آبرویی و من میکنم یا تو که هر شب.... بهجت با شلاق اسب به صورت خاتون کوبید، جیغ خاتون بلند شد. ننه طوبا جلوی بهجت ایستاد و گفت ارباب ، این کارها از شما بعیده. بهجت با فریاد گفت گمشو برو خونه، تا بیام به حسابت برسم، تو با اینکارها چیکار داری؟ برو بالا سر بچه هات وایسا. سپس طوبا را دور زدو بازوی خاتون را گرفت و سوار اسب کرد و اسب را هی نمود.با فریاد گفت همه برید تو خونه هاتون. زنها یکی یکی در رابستند.من همچنان ایستاده بودم، در خانه گلاب باز شد، بهجت لای در ایستاد نگاهی به من انداخت، با تنفر به او خیره بودم. ننه طوبا نزدیک من امد بهجت خندید و گفت چیه کتایون خانم؟ میخوای تعارف کن بیام اونجا. رویم را برگرداندم حیف از من که بخواهم پاسخ نجسی چون تورا بدهم.ننه طوبا را به داخل کشیدم و در رابستم.
ننه طوبا گریه کنان روی پله نشست احمد از اتاق بیرون امدو گفت چی شده کتایون؟همهمه برای چی بود؟ باغیض گفتم این گلاب بی آبرو حال منو از هرچی زنه بهم زد.زنیکه علنی وایساده تو کوچه میگه من با شوهرهای همتون هستم. احمد اهی کشیدو گفت ایشالا خدا هدایتش کنه. ننه طوبا با گریه گفت دلم برای این طفل معصوم میسوزه طفل معصوم کیه؟ گلاب. کفری شدم و گفتم ننه طوبا گلاب طفل معصومه؟ ننه این دختر از بی کسی اینطوری شد، اونروزی که گفتم بیرونش نکن امروز و میدیدم. اگر مونده بود اینجا که الان این قائله تو خونه من بود. نه ننه، اشتباه کردی، نگهش میداشتی هدایتش میکردیم. اون از بچگی همین طوری بود، منم ابرو و حیثیت داشتم. دلم براش میسوزه، طعمه یه مشت عوضی نجسی خور شده. روی کنده شکسته ایی نشستم وگفتم ذاتش خرابه ذات همه از خداست، ذات خدا که خراب نمیشه.بیایید دست به دست هم بدیم بجای فحش و دری وری هدایتش کنیم، اون بچه مادر نداشت، باباش و تو بدسنی از دست داد، کسی بالا سرش نبود که خراب شد.به حرف منم گوش نداد، بهش گفتم بمون پیش خودم قابلگی یادت میدم، بمون پیش خودم شوهرت میدم، این بهجت از خدا بیخبر رفت تو جلدش. بیخود گریه نکن ننه طوبا . روبه احمد ادامه دادم یادته اونشب دیروقت بود می امدیم خونه بهجت و سه تا از رفقای رشتیش مست و پاتیل از خونه ش اومدند بیرون؟ احمد سرش را به زیر انداخت وگفت کتی جان، ابروی کسی و نبر حرف احمد آتش به جانم انداخت با غیض گفتم اون آبرو داره؟ احمد به داخل خانه بازگشت. و ننه طوبا برخاست و رفت. نشستم و به فکر فرو رفتم، هیچ جوره نمیتوانستم ننه طوبا را درک کنم.
کاغذهایم تمام شد ساعت پنج صبح بود، برگه هارا سرجایشان گذاشتم و کنار فرهاد دراز کشیدم. حال خرابی داشتم، بغض به گلویم چنگ انداخت، بدبختی پشت بدبختی، اینهمه ادم توی این کره زمین زندگی میکنند بی کس و کار ترین و بیچاره ترینشان باید من باشم، کسی که مادرش زن هرزه ایی و بدنام و بی آبرویی است باید من باشم. نگاهی به فرهاد انداختم او از همه چیز خبر داشت، پس به همین دلیل دوست ندارد که من پابه روستا بگذارم، پس به این دلیل دلش نمیخواهد من خانه عمع کتی بروم، حالا علت اینکه چرا عمویش را به خانه راه نمیدهد را میفهمیدم. خدا لعنت کنه بهجت خان و مرتیکه هیز عوضی منم میخواست بگیره مثل مادرم کنه. فرهاد تکانی خورد و جابجا شد رویش به من بود. اهی کشیدم، برای فرهاد واقعا داشتن زنی مثل من که مادرش بدکاره بودهسخت بود. اشکهایم را پاک کردم و فکری به ذهنم خطور کرد، عمه کتی تو خاطراتش گفته بابام از مردی افتاده بوده، پس چطور من بدنیا اومدم؟ حرف امروز فرهاد در دعوا یادم افتاد عمرا من بزارم عین مادرت بشی، که بچه یکی دیگه رو بندازی گردن یکی دیگه. تا ساعت هفت و نیم که موعد بیدار شدن فرهاد بود نخوابیدم. باصدای الارم گوشی اش برخاستم، خیالم راحت شد دیگر وقت بیداری بود. فرهاد تکانی خوردو گفت _سرم داره از درد میترکه. _چرا؟ _عوارض قرصیه که خوردم، سردرد ، تهوع ، عصبانیت، پرخاشگری و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه. _وا؟ پس این چه ارامبخشیه؟ _لحظه ایی اروم میکنه. دیگه برخاست و دستش را روی سرش گذاشت و گفت _پاشو برو یدونه دیگه بیار. _با معده خالی؟ _اره برو بیار. _خوب پاشو صبحانه بخوریم بعد قرص بخور فرهاد نگاه چپی به من انداخت و تن صدایش بالارفت و تحکمی گفت _برو یدونه قرص برای من بیار. سراسیمه برخاستم لنگ لنگان یک عدد قرص اوردم و دستش دادم. قرص را خورد و برخاست، به سرویس رفت در را به روی اعظم خانم گشودم، وارد خانه شد با او سلام و احوالپرسی کردم. اعظم خانم به اشپزخانه رفت، صدای فریاد فرهاد مرا میخکوب کرد.سرش را از لای در دستشویی بیرون اوردو گفت _کری عسل؟ هاج و واج گفتم _چی؟ _سه بار صدات کردم ، میگم اون شامپوی کوفتی رو بیار سرم و بشورم، کدوم گوری هستی که نمیشنوی . نگاهی به اعظم خانم انداختم و گفتم _الان میارم. از داخل حمام شامپو را برداشتم و برایش بردم، اشک در چشمانم حدقه زد، اول صبحی بی دلیل چرا اینجوری شد؟ یعنی اینها عوارض قرص ارامبخش هایش است. از سرویس خارج شد، صدای نفس هایش بلند بود، اخمی کرد و به اتاق خواب رفت. صدای سشوار می امد، به اشپزخانه رفتم، اعظم خانم لبخندی زدو گفت _ولش کن، مردها همشون همینن. خودش پشیمون میشه میاد عذر خواهی میکنه. با صدای فرهاد مثل برق گرفته ها برخاستم و باعجله به اتاق خواب رفتم. بلیزهایش را روی تخت انداخت و گفت _نگاه کن، همشون چروکن، یدونه لباس اتو کشیده ندارم، تو خونه کار که نمیکنی لااقل حواستو جمع کن اعظم خانم کارهارو انجام بده. لبم را گزیدم و سمت کمد رفتم اتو را برداشتم و به برق زدم. لب تخت نشست وگفت _ده تا بلیز دارم همشون چرک و چروکن. اونوقت تو از صبح تاشب معلوم نیست تو این خونه چه گه*ی میخوری. با کلافگی گفتم _الان اتو میزنم دیگه، برو صبحانه ت را بخور. نگاه تیزش مرا ترساند برخاست نزدیکم امدو گفت _ناراحت هم میشی؟ ببینم وظیفه تو توی این خونه چیه؟ اتو را روی لباسش کشیدم وگفتم _الان اتو میزنم دیگه، تو هنوز صبحانه نخوردی فرهاد . _نه جواب منو بده تو هیچ وظیفه ایی نداری؟ سرگرم اتو زدن شدم، فرهاد زیر چانه م زد سرم را بالا اوردم قطرات فراری اشک روی گونه م غلطید. دستش را به حالت تهدید بالا بردو گفت _گریه کنی یدونه میزنم تو صورتت بچسبی به دیوارها. اشکهایم را پاک کردم، فرهاد در اوج عصبانیت بی دلیل بود. با فریاد گفت _س*گ پدر، وظیفه ت تو این خراب شده چیه؟ جواب ندی عسل همینجا میکشمت. با استرس نگاهی به اطراف انداختم و گفتم _اخه الان من چه جوابی باید بدم، تو خودت خدمتکار گرفتی گفتی دست به سیاه و سفید نزن.الان تو بری من همشون رو اتو میزنم. _من گفتم دست به سیاه و سفید نزن، نمیتونی به اعظم خانم بگی اینهارو اتو کن. _چشم، بهش میگم. نگاهی به میز انداخت و گفت _سوزوندیش. هینی کشیدم و اتو را از روی لباس فرهاد برداشتم. یک مثلث از لباسش کنده شد لبم را گزیدم فرهاد دندان قروچه ایی به من رفت، نسبتأ محکم به کنار سرم کوبید و گفت _خاک بر اون سر بی عرضه ت کنند. دستم را روی سرم گذاشتم و با گریه گفتم _وایسادی بالای سرم عین نکیر و منکر سوال جوابم میکنی خوب حواسم پرت میشه دیگه. سیلی محکم فرهاد مرا به میز ارایشم کوباند جیغی کشیدم و با تکیه بر میز ایستادم. فرهاد با فریاد گفت _نکیرو منکر همه کس و کارته نکبت آشغال. سپس میز اتو را با لگد به کناری پرتاب کرد دستم را حایل صورتم گرفتم فرهاد نزدیک شد و ساعد دستم
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 سورو سات نهاررا که چیدم امیر به خانه امد. به استقبالش رفتم . با گرمی احوالم را پرسیدو سرمیزنهار نشست‌ . دیس ماکارانی را که دیدخندید. با تعجب به او نگاه کردم و گفتم چرا میخندی؟ بجزماکارانی چیز دیگری بلد نیستی؟ مگه برات مرغ درست نکردم؟ سرتایید تکان دادو گفت اره مرغ درست کردی یه بارم قورمه سبزی بود نه؟ با حرص گفتم اینقدر سرکوفت اونو توسرم نزن . یک کفگیر برای خودش غذا کشیدو گفت خدایا به امید خودت کمی به او نگاه کردم و گفتم بگو دستت درد نکنه . همش داری منو مسخره میکنی. سرتاببد تکان داد و گفت دستت درد نکنه عزیزم. خیلی خوشمزه ست. مقابلش نشستم نهار را که خوردیم. امیر مقابل تلویزیون نشست برایش چای ریختم و من هم کنارش نشستم. صدایی شبیه ویبره موبایل امد. اطرافم را کمی نگاه کردم. امیر گوشی اش را از جیبش در اورد. ان را نگاه کردو گفت گوشیتو سایلنت کردی؟ سری تکان دادم و گفتم نه. کمی فکر کردم و گفتم مگه کسی به من زنگ میزنه؟ فریبا هم از روزی که تو مشکلشو حل کردی دیگه زنگ نزد بهم. صدا قطع شد . اخم ریزی کردو گفت صدای ویبره بود فروغ پاشو گوشیتو نگاه کن. برخاستم گوشی م را از داخل جیب پالتویم در اوردم. و گفتم سایلنت نیست. دوباره صدای ویبره امد. امیر از جایش برخاست و بدنبال صدا وارد اتاق خواب شد. من هم بدنبالش راهی شدم. صدا از کیف باشگاه من بود. امیر به طرف کیفم رفت چشمانم از حیرت در حال بیرون امدن بود. در کیفم را باز کردو گوشی تلفنی را بیرون اورد . سپس نگاهی به من انداخت و گفت این چیه؟ اب دهانم را قورت دادم . استرس سراسر وجودم را گرفت و گفتم نمیدونم. اخمی کردو گفت تو کیف تواِ فروغ . بخدا نمیدونم. شاسی کنار گوشی را فشارداد.‌دلم میخواست نزدیکش شوم و ببینم در ان گوشی چه خبر است. امیر کمی ان را وارسی کرد سپس رو به من گفت وقتی داری ورزش میکنی کیفتو کجا میزاری؟ داخل کمد. قفل داره؟ سرتایید تکان دادم و گفتم کلیدش هم می اندازم دور دستم امیربا اخم خیره به من ماند . اشک در چشمانم جمع شدو گفتم چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟ بخدا من نمیدونم این چرا تو کیف منه پلکی زدم قطره ایی اشک از چشمم جاری شد. امیر تچی کردو گفت چته فروغ؟ چرا گریه میکنی؟ من نمیدونم.... کلامم را با کلافگی بریدو گفت خیلی خوب تو نمیدونی . فهمیدم که مال تو نیست. دارم به این فکر میکنم کار کی میتونه باشه. اشکهایم را پاک کردم و گفتم من همه حواسم و جمع کردم که دیگه اشتباه نکنم. این گوشی به من هیچ ارتباطی نداره امیر با اخم و عصبانیت گفت چی می گی ؟ مگه من گفتم مال تواِ. یا بتو مربوطه ؟ اشکهایم را پاک کردم و گفتم پس چی میگی؟ به خودت شک داری مگه؟ نه میترسم تو فکر کنی من یواشکی گوشی دارم. سرتاسفی برایم تکان دادو گفت مگه من دیوونه م که چنین فکری کنم؟ بگیر این پیامکها رو بخون گوشی را از امیر گرفتم و وارد پیامکها شدم از این گوشی ارسال شده بود سلام فروغم. خوبی؟ پاسخ امده بود سلام گلم .‌خط جدیدته؟
خانه کاغذی🪴🪴🪴 اره. این شمارمو امیر نداره . از این به بعد به این زنگ بزن. باشه چشم عسلم. میبوسمت استیکر قلبی هم انتهایش بود. با تعجب رو به امیر گفتم امیر بخدا قسم..... دو سه قدم از من دور شد. کمی صدایش را بالا بردوگفت میزاری فکر کنم ببینم چه خاکی باید به سرم بریزم؟ به او خیره ماندم. امیر سرش را پایین انداخت و گفت خودت تو باشگاه احساس نکردی کسی بی دلیل بهت نزدیک بشه؟ سرم را به علامت نه بالا دادم. صدایش را کمی بالا بردو گفت یکم فکر کن.‌یکم حواستو جمع کن ببین .... از لحن و تن صدای او یکه ایی خوردم چشمانم را تنگ کردم و ناخواسته در خودم جمع شدم. انگار این حالت من حسابی عصبی اش کرد چون صدایش را بالا تر بردو گفت فروغ وقتی کاری نکردی چرا اینجوری میترسی؟ ارام گفتم میشه دادنزنی؟ نه نمیشه. چون نمیتونم خنگی اطرافیانم و تحمل کنم. سرم را پایین انداختم امیر گفت چرا تو باید اینقدر حواست پرت باشه که یکی بیاد یه گوشی بزاره داخل کیفت . اونوقت تو نفهمی ؟ بغض راه نفسم را بست اب دهانم را به زور قورت دادم. امیر گفت چرا نباید بفهمی؟ سرم را پایین انداختم یک قدم نزدیکم امدو گفت منو نگاه کن سرم بالا اوردم خیره در چشمانش ماندم سرتاسفی برایم تکان دادو گفت الان چرا داری گریه میکنی؟ خوب وقتی من کاری نکردم چرا دعوام میکنی؟ تو کاری نکردی؟ تو با بی توجهیت.... خوب متوجه نشدم دیگه چرا داد میزنی؟ اگر یه تیکه مواد می انداختن تو کیفت زنگ میزدن پلیس میومد میخواستی گریه کنی بگی من نمیدونم کی اینکارو کرده؟ چرا حواست و جمع نمیکنی؟ چرا تو هپروت زندگی میکنی؟ اشکهایم را پاک کردم و گفتم خنگم دیگه بخاطر اون.چون کودنم. اگر واقعا اینطوری هستی پس دیگه بیرون حق نداری بری. چون نمیتونی از پس خودت بر بیای و هم واسه خودت و هم واسه من دردسر درست میکنی.‌بشین تو خونه به زندگیت برس کلاس خیاطیتم کلا کنسل کن نه اینکه عقبش بندازی ها . زنگ بزن بگو من هرگز اونجا نمیام. باشگاه هم دیگه نرو باهم تمرین میکنیم. لبهایم را بهم فشردم و گفتم باشه. با اخم گفت باشه؟ مکثی کردو سپس ادامه داد یعنی نمیخوای هیچ تلاشی بکنی. ؟
🌹🌹رمان تخفیف خورد 🌹🌹 🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۳۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. 6219861077506599 فریده علی کرم. @fafaom کل رمان‌۷۹۴ پارت لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
خانواده‌ای از سیستان و بلوچستان برای عمل قلب باز پدرشون به تهران اومدن.‌خیری هزینه‌ی عمل جراحی و بستری در بیمارستان رو پرداخت کردن ولی برای هزینه‌های اقامت به مشکل برخوردن. به خیره‌ی ما درخواست کمک‌ دادن هرکس اندازه‌ی توانش به این خانواده کمک کنه. که شب رو تو خیابون نمونن از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست. بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
زهرا لواسانی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی👇👇🌷 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a عزیزان فیش رو حتما ارسال کنید که ما صدقات رو از دیگر پولهایی که برای کارهای خیر جمع آوری میشه جدا کنیم در ضمن صدقات شما در راه: بسته های معیشتی و کمک هزینه بیماران و نیازهای نیازمندان مصرف خواهد شد🙏🌹
عسل 🌱
خانواده‌ای از سیستان و بلوچستان برای عمل قلب باز پدرشون به تهران اومدن.‌خیری هزینه‌ی عمل جراحی و بست
سلام عزیزان این هم وطن ما پدر یک خونواده است نیاز به کمک ماها داره الهی هیچ وقت درمونده نشید خدا شاهده تا الان دو میلیون و دویست هزار تومان واریز شده و این پول خیلی کمه. بزرگواران دست این پدر بیمار رو به نیت پدرانتون بگیرید. اگر پدر از دست دادید شادی روحش و اگر پدرتون در قید حیاط هست برای سلامتیش در حد توانتون واریز کنید اجرتون با حضرت محمد صلی الله علیه واله والسلم
را گرفت ترس ازاینکه دوباره دستم را بپیچاند باعث شد باالتماس بگویم _ولم کن، غلط کردم، ببخشید. دستم را محکم تر گرفت اشک بی وقفه از چشمانم جاری شدو گفتم _فرهاد تروخدا ببخشید. دستمو ول کن. اعظم خانم وارد اتاق شدو گفت _اقا فرهاد از شما بعیده، ولش کن. فرهاد مرا رهانیدو گفت _شما خواهش میکنم دخالت نکن. اعظم خانم لبش را گزیدو گفت _اخه پسرم، من نمیتونم دخالت نکنم، این دختر گناه داره، تو الان عصبانی شدی، حق کاملا باشماست، شما اجازه بده من الان لباستونو اتو میزنم، از اینکه کارهای خونت نصفه نیمه مونده من معذرت میخوام، اینها همش وظیفه منه، میز صبحانتون امادس تا شما تشریف ببری صبحانتو بخوری من اماده ش میکنم. تا جلوی در اتاق خواب رفت به سمت من چرخید و گفت _بیا با استرس درحالی که دستم را ماساژ میدادم به دنبالش راهی شدم، در اتاق خواب رابست دستم را گرفت و مرا به سمت آشپزخانه کشاندو به دیوار کوباند، دستم را روی جای سیلی خورده صورتم کشیدم و به او خیره ماندم اخم کردو انگار که سرگیجه دارد چشمانش را کوچک کرد. _اون چه ضری بود زدی؟ اب دهانم را قورت دادم، جنون فرهاد را علنی میدیدم، در صورتش هیچ خبری از عشقی که در این یک ماه بعد از خودکشی م ابراز میکرد نبود. مرا یاد فرهاد روزهای اول انداخت.ارام گفتم _غلط کردم. پشتش را به من کردو سرمیز نشست، سپس چرخید نگاهی به من انداخت و گفت _بتمرگ کوفت کن. سرمیز نشستم. بازور صبحانه میخوردم اعظم خانم از اتاق خارج شدو گفت _لباستون روی تخته. صبحانه اش را خورد و به اتاق خواب بازگشت. مدتی بعد کت و شلوار پوشیده خارج شد مقابل اشپزخانه ایستادو گفت _عسل. سرم را بالا گرفتم وگفتم _بله _من دارم میرم، یعنی دلم میخواد امروز سر کلاست نشینی و برگردم ببینم تابلوت تو همون بخش الان باقی مونده. هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.الان زنگ میزنم به معلمت هم میگم، طرف قرار داد اون منم. اگر نمیتونه بهت اموزش بده دیگه تشریف نیاره. کفری شدم وگفتم _من که چند بار تاحالا بهت گفتم کنسلش کن. چشمانش سرخ شدو گفت _خفه خون بگیر، کنسل کردن در کار نیست، معلمتو عوض میکنم. _خوب عوض کن. کیفش را زمین گذاشت و با خشم وارد اشپزخانه شد و گفت _چی میگی بی پدر و مادر؟ برخاستم وگفتم _تو چی میگی اول صبحی، همین که چشمتو باز کردی گیردادی به من؟ اعظم خانم بی انکه حرفی بزند جلوی من ایستاد و سرش پایین بود. فرهاد دو گام نزدیک امد اعظم خانم را دور زد. چنگی در موهای من زدو گفت زبون درازی موقوف عسل سرم را به طرف دستش خم کردم تا از شدت کشیده شدن موهایم بکاهم اعظم خانم که چهره اش جمع شده بود گفت اقا فرهاد ولش کن _اعظم خانم شمایه لحظه از آشپزخانه تشریف ببر بیرون. رو به اعظم خانم گفتم ازبیرون اشپزخانه کسی که همیشه میگی خیلی خوبه رو یکم تماشا کن چانه م را در مشتش فشردو گفت خفه نمیشی نه؟ دوسه تا چک کمته تو باید مفصل کتک بخوری تا خفه خون بگیری اعظم خانم لبش را گزید و گفت _برشیطون لعنت بفرستید، پسرم برو سرکارت، عسل جان مادر توهم هیچی نگو فرهاد رهایم کرد و سپس ادامه داد _اخه نکبت ترسو تو نبودی الان داشتی التماس میکردی غلط کردم تروخدا ببخشید تا یه نفر پیدا میشه وای میسه جلوت پشتش شیر میشی زبونت دراز میشه؟ نه من شیر نمیشم. شیر تویی که میدونی من زورم بهت نمیرسه من و میزنی. با تمام خشم به من خیره ماندو من ادامه دادم. برودیگه . به همه خواسته هات که رسیدی لباست اتو شده تنته. صبحانتو خوردی. تفریحت رو هم انجام دادی با اخم گفت چه تفریحی؟ کتک زدن من. ‌کاری که خیلی برات لذت بخشه . کاری که باهاش تمام عقده های درونیت خالی میشه. دندانهایش را روی هم فشرد و تیز چنگی در موهایم زد و وحشیانه مرا کشید جیغ کشیدم اعظم خانم هینی کشیدو گفت اقا فرهاد. دست فرهاد محکم توی صورتم فرود امد و گفت تا مفصل نکوبمت خفه نمیشی نه؟ اعظم خانم بازویش را گرفت و گفت اقا فرهاد.... رو به او گفت شما لطفا دخالت نکن دستم را روی دستش گذاشتم و باهق هق گریه گفتم ولم کن دوسه مشتی به کتف و کمرم کوبیدو گفت به روت خندیدم هارشدی باز؟ اعظم خانم با گریه گفت تروخدا اقا فرهاد ولش کن عسل بچه ست سن و سالی نداره. نفهمی کرده شما گذشت کن مرا محکم‌به دیوار کوباند.‌ کیفش را برداشت و ازخانه خارج شد، روی صندلی نشستم و های های میگریستم ، اعظم خانم نزدیکم نشست دستش را روی دستم گذاشت و گفت _گریه نکن _دیدی اعظم خانم چقدر وحشیه؟ تازه الان کاری نکرد، این در مقابل دعواهایی که یه دفعه سر هیچ و پوچ راه می اندازه هیچی بود. _اشکال نداره، هرچی باشه بازم شوهرته، دوستت داره. _کسی که یکیو دوست داره اینطوری میکنه باهاش؟ _فک کنم اقافرهاد ناراحتی اعصاب داره ها، باید بره پیش دکتر _اگر جرأت داری اینو بهش بگو. اعتماد به نفسش اینقدر بالاست که منو برد پیش روانشناس.
اعظم خانم برایم چای ریخت، دستی به صورتم کشیدو گفت _پوستت سفیده چقدر بد سرخ شده. اهی کشیدم وگفتم _دوتا هم دیشب زد.گلدان راهم کوبوند تو سر خودش، تیکه هاش رفت توی پای من. اعظم خانم هینی کشیدو گفت _توپات نمونده باشه؟ _نه، _زیاد عصبانیش نکن دختر دستش سنگینه میزنه ناقصت میکنه. پوزخندی زدم وگفتم _دلم میخواد بمیرم از دستش راحت شم. باصدای زنگ اخمی کردم گفتم _من حوصله نقاشی رو ندارم. در را گشود وگفت _پاشو برو نقاشیتو بکش بهانه دستش نده. با بی میلی برخاستم، زهره وارد خانه شد با دیدن من لبخندش محوشدو گفت _عسل جون؟ چی شده؟ با بغض به اتاق پدرو مادر فرهاد رفتم، اعظم خانم رو به او گفت _باشوهرش دعواش شده، تهدیدش کرد که امروز باید سرکلاسش بشینه. با غیض گفتم _من حوصله نقاشی ندارم. وارد اتاق شدم و در را بستم. به سراغ دفتر رفتم. اواسط تابستان بود. مدتی بود خبری از گلاب نبود. در خانه اش قفل بود و کسی ندیده بودش همه اهالی از نبودش خوشحال بودند . حال احمدبدشد اورا به بیمارستان رشت بردم و بستری کردم. به شکوه خانم زنگ زدم و از او خواستم تا سراغ ننه طوبا برود. چند ساعت بعد دوباره به او زنگ زدم اما متاسفانه ننه طوبا هم در روستا نبود. دوباره شروع کردم به دعا کردن، دعا تنها کاری بود که از من بر می امد. احمد مقابل چشمانم پر پر میزد و من کاری ازم ساخته نبود که هیچ دردش پاپیچ من هم شده بود، ذره ذره قلبم درد میکرد چندقدم که میرفتم به نفس نفس می افتادم، هوای الوده حالم را خراب میکرد. دکتر احمد مرا ویزیت کرد بله تشخیصش درست بود . ناراحتی فلبی از پدرم به من و احمد ارث رسیده بود. بیست روز بعداحمد را مرخص کردند،تمام مدت در بیمارستان بودم، حتی ثانیه ایی یگانه برادرم را رها نکردم، دکتر گفت عمر دست خداست، اما از نظر علمی کارش تمام است و دیگر دوام نمی اورد. به خانه باز گشتیم، همینکه در را باز کردم در خانه گلاب هم باز شد زنی با چادر مشکی از خانه خارج شد با دقت نگاهش کردم، گلاب بود. متعجب به او خیره ماندم. رفتنش را با نگاهم مشایعت نمودم و وارد خانه شدیم. احمد را روی تخت خواباندم. شکوه خانم که انگار امدن مارا دیده بود به عیادت احمد امد، بعد از چاق سلامتی از او پرسیدم این زنیکه گلاب و دیدم چادر داشت، چش شده؟ والا ماهم نمیدونیم یه مدت که نبود، حالا کدوم گوری بود و چه غلطی میکرد گناهش گردن خودش. از وقتی اومده چادر میپوشه و کاری به کار هیچ کس نداره. رفت و امد هاش چی؟ غیر بهجت خان کسی نمیره بیاد من که ندیدم، بهجت هم عین دزدها نصفه شب و یواشکی میاد ،یه بار من مهمون داشتم اومدم بدرقه کنم دیدم.بهجت خان رفت تو خونه ش بالای سراحمد نشست و شروع به احوالپرسی کرد صدای در دوباره بلند شد، در را به روی ننه طوبا گشودم،سلام و احوالپرسی کردیم و واردخانه شد. پرسیدم کجابودی ننه طوبا؟ ننه طوبا خندیدو گفت رفتم امام رضا دلم اروم گرفت.انگار یه بار سنگین از دوشم برداشتند سبک شدم، دلم میخواد پرواز کنم. زیارتت قبول فقط زیارت نرفتم، ننه گلاب و بردم مشهد اب توبه ریختم رو سرش پوزخندی زدم و گفتم دیدم چادر سرش کرده، از خونه ش در اومد. کلی باهاش حرف زدم تا راضی شد. بردمش پابوس امام رضا، اونجا اب سقاخونه اسماعیل طلارو ریختم روی سرش و باهم نماز خوندیم. زیاد دل خوش نباش نصفه شب شکوه خانم بهجت و دیده از خونش در اومده. ننه طوبا که انگار جا خورده بود گفت راستی میگی؟ توبه گرگ مرگه، اون سلیته درست بشو نیست. ننه طوبا که دیگر اثری از لبخند روی صورتش نبود گفت یعنی چرا؟ چون اون دیگه خراب شده، مثل میوه گندیده میمونه
برخاست و بی صدا از خانه ما رفت. دوباره مریض داری هایم شروع شد، احمد روح و روانم بود، تکیه گاهم بود، سهم الارثش در راه دوا و در مان تمام شد خودم باعشق درمانش میکردم برایش پیانو میزدم و اواز میخواندم، احمد اهل خدا و پیغمبر بود رکعتی از نمازش غذا نمیشد. باهمان حالش یکی در میان روزه های ماه رمضانش را میگرفت، نه اینکه حالا که مریض شده نه از اول هم همین بود. شروع زمستان بود که خوشبختانه گلاب اسباب اثاثیه اش را جمع کردو از روستا رفت زنها توی کوچه از خوشحالی بهم شیرینی میدادند، من هم خوشحال بودم، لکه ننگ روستا گورش را گم کردو رفت. عید ان سال را در کنار احمد گرفتم . خوشبختانه حال احمد بهتر شده بود. دکترش میگفت ارامش و مراقبت های من مؤثر بوده، اما من معتقد بودم سفره هایی که برایش نظر میکردم قبول شده و من حاجت رواشدم. اول تابستات بود و هوا به شدت گرم بود. ازخنکی شب استفاده کردم و احمد را به ایوان اوردم، حافظ را باز کردم و برایش شعر میخواندم، اوهم باجان و دل گوش میداد. صدای کوبیده شدن در بلند شد ، برخاستم در را گشودم ننه طوبا وارد خانه شد .بالبخند سلامش کردم، ننه طوبا رو به بیرون گفت بیاتو با ورود گلاب به خانه م اخم هایم را در هم کشیدم. ننه طوبا مرا ارام به داخل هل دادو گفت بروتو کارت دارم. اه امان از این زن هرزه که دست بردلر من نبود. دور هم نشستیم با اخم رو به گلاب گفتم برای چی اومدی اینجا من آبرو حیثیت دارم. خوشحال بودم که از اینجا رفتی و دیگر نیستی چرا امدی؟ ننه طوبا دستی به پای من کشیدو گفت صبور باش ننه، بهت که گفتم گلاب توبه کرده. چه توبه ایی همون موقع ها شکوه خانم اون مردک و ننه طوبا حرفم را برید و گفت ننه جان، حضرت علی به مالک گفت اگر شب یکیو درحال گناه دیدی سحر به چشم گناه کار نگاش نکن، شاید نیمه شب توبه کرده و تو ندانی. باشه توبه کرده، توبش قبول خدا من دوست ندارم بیاد خونه من. ننه اهی کشید و گفت یه کار خیری هست، من تواین ده ابرو دارتر و عاقل تر از شما کسی و پیدا نکردم اومدم اینجا صلاح و مشورت. احمد لب گشود و گفت چه خیری از ما ساخته س احمد اقا، من گلاب و بردم مشهد توبه کرد، اینم زنه، خرجی نداره کسی هم که بهش کار نداد رفت خودشون زبونی صیغه بهجت خان شد. خاتون گذاشت رفت خانه داداشش ، مثلا قهرکرد که تو نباید بری خونه گلاب، بهجت به خاتون گفت گلاب صیغه نصرته.بعد هم خونه گلاب را برد رشت، هفته ایی یه شب میرفت سراغش سرش میزد، نصرت که تصادف کردو مرد خدابیامرزش حالا گلاب حامله س سرم از حرفهای طوبا سوت کشید باغیض گفتم به ما مربوط نیست ، بچشو ببره بندازه سر همونی که حامله ش کرده. ننه طوبا ادامه داد بهجت به من گفت برو بچه گلاب و بنداز ، من یه عمری نماز خوندم، ازارم به کسی نرسیده، اون طفل معصوم و چرا بکشم، اونم ادمه از هممون هم بی تقصیر تره، اومدم صلاح و مشورت که با اون بچه و این زن ابستن چیکار کنیم. اخم کردم وگفتم تخم حرومه، بکشیدش. ننه طوبا دست روی چشمانش گذاشت و گفت نگو ننه ، ادم کشیه، اون یه بچه بی گناهه حرومزادس گلاب باگریه گفت کتایون خانم ، بخدا صیغه خوندیم ، به همون امام رضایی که رفتم بچه م حلاله. حلاله نوش جون باباش باشه، برو بهش بگو من حامله م، برو چوبنداز تو روستا که بچه بهجت تو شکممه. اون بچمو میکشه، از وقتی فهمید حامله م چندر غاز انداخت کف دستم و سراغم نیومد صیغممون هم تموم شده.اگر بفهمه خودمم میکشه به من گفت من بچه یه زن هرزه رو نمیخوام، اون بچه باعث ننگ منه. به من مربوط نیست ، من کمکی ازم ساخته نیست. ننه طوبا گفت یه کار خیر به درگاه خداکن چیکار کنم؟ منم نمیدونم چیکار کنیم، فکرهامونو بزاریم روی هم جون یه بچه رو نجات بدیم. احترام زیادی برات قائلم ننه طوبا اما پاشو از خانه من برو بیرون،من یه عمر ابرو داری کردم و زندگی کردم، من که از کوچه و بازار رد میشم همه سرشون رو میندازن پایین، بابام حیثیت داشت، ابرو داشت. پاشو برو بیرون این هرزه و اون حرومزادشم ببر یه جا دیگه و سر یکی دیگه خراب کن. ننه طوبا برخاست و گفت ببخشید مزاحمت شدم، دست گلاب را گرفت و گفت گریه نکن ننه، خدا کریمه. میبرمت یه شهر دیگه غریب باشیم.میرم کلفتی میکنم خرج بچه ت و میدم. اما از کشتن اون بچه بیا بیرون اون بچه الان چهار پنج ماهشه. گلاب خواست برخیزد که احمد گفت بشین ننه طوبا. ننه مکثی کردو نشست با اخم رو برگرداندم و گفتم بزار برن احمد خدارو خوش نمیاد که، مشکل دار در خونمون را زده، ردش کنیم بره اسم خودمونم بزاریم مسلمون، این خواست و امتحان خداست که گلاب بیاد درخونه ما. همه ساکت شدیم احمد اهی کشیدو گفت ننه طوبا فردا چو بنداز تو روستا که احمد گلاب و گرفته. هینی کشیدم و محکم به صورت خودم کوبیدم احمد تومیخوای اینو بگیری اره، من که چیزی از عمرم نمونده، لااقل جون یه بچه رو نجات میدم تو از مردی افتادی چه زن گرفتی
احمد سرخ شد سرش را به زیر انداخت و گفت از مردی افتادم، از مردونگی که نیفتادم. ننه طوبا باگریه گفت خداخیرت بده. صدایم بالا رفت و گفتم چی چی رو خداخیرت بده چند ماهه دیگه که زایید، به مردم بگیم چی؟ بگیم بچه پنج ماهه س؟ روبه احمد گفتم چرا به فکر آبرومون نیستی تو مردم سرمون میره پایین. احمد لبخندی زدو گفت کتایون سرت پیش خدابالا باشه.مردم چیکارن. نگران نباش برید چوبندازید احمد گلاب و گرفته منم دست گلاب و میگیرم از اینجا میرم. برای من توفیری نداره اینجا بمیرم یا یه شهر دیگه من رفتنیم کتی دکتر صدبار بهت گفته اشک روی گونه هایم غلطید هرچه التماس احمد کردم کار ساز نبود ، کار خودش را کرد. گلاب را در مسجد محل و با حضور بهجت از خدابیخبرو جمشیدخان برادر کوچک ترش و چند نفر از بزرگترهای روستا گلاب را عقد کردو از همانجا به تبریز رفت" باهق و هق گریه زیادم ، اعظم خانم و زهره وارد اتاق شدند. دفتر را مخفی کردم و به اغوش اعظم خانم رفتم. های های میگریستم، این بود حقیقت تلخی که همه از من مخفی میکردند. اعظم خانم گفت _چیزی نشده که یه سیلی بهت زده، شوهرت بود دیگه، مردها همشون همینن بخدا.
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 با احتیاط به او نگاه کردم و گفتم خوب باید چیکار کنم ؟ به جای اینکه داد بزنی و دعوام کنی بگو الان باید اینکارو کنی. نگاهش سراسر تهدید شدو گفت داری عصبیم میکنی ها فروغ . با در ماندگی به او نگاه کردم و او ادامه داد یعنی از خودت هیچ اراده ایی برای تصمیم گرفتن نداری؟ منتظری من بهت یه برنامه ایی بدم اونو انجام بدی؟ سرتایید تکان دام و گفتم الان بگومن چیکار کنم که ... لبهایم را فشردم و سکوت کردم. امیر سری تکان دادو گفت چیکار کنی که چی؟ بگو من چیکار کنم که تو عصبانی نباشی و داد نزنی. نفس پرصدایی کشید نگاهش را از من گرفت . کمی مکث کردو سپس گفت بعضی وقتها یه حرفهایی میزنی که من کلا ازت ناامید میشم. چی گفتم؟ میگی در کمدم تو باشگاه قفل داره کلیدش هم دور مچمه. پس این گوشی چطوری رفته تو کیف تو؟ نمیدونم. یکی اومده کنارت و انداخته تو کیفت . توهم نفهمیدی چون تو عالم هپروت زندگی میکنی. چون همینجا جلوی چشم من صد دفعه تاحالا خوردی زمین . وسیله از دستت میفته میشکنه. داری راه میری پات میخوره به مبل به میز . کلا حواست پرته. به او خیره ماندم . امیر ادامه داد با این وضعیتی که برات پیش اومده و تو متوجه نشدی من میترسم بزارم جایی بری باشه هیچ جا نمیرم. به جای اینکه سریع تسلیم بشی بگی باشه هیچ جا نمیرم بگو از این به بعد بیشتر حواسم و جمع میکنم. اب دهانم را قورت دادم و گفتم از این به بعد بیشتر حواسم و جمع میکنم. حواست و جمع نکنی اگر موقع لباس عوض کردن. یکی ازت یه فیلمی چیزی بگیره میخوای چیکار کنی؟ ریحانه جلوی در گوشی هارو میگیره چطوری میخوان ازم فیلم بگیرن؟ پوزخندی زدو در حالیکه سرتاسف برایم تکان میداد گفت اگر گوشی هارو جلوی در میگیره پس این چیه تو کیف تو؟ نفس پرصدایی کشید گوشی اش را از جیبش در اورد شماره ایی گرفت و گفت الو ارسلان کجایی؟ ....خانمت از باشگاه اومده؟ ... باخانمت بیا اینجا کارت دارم.... ارتباط را قطع کردو از اتاق خارج شد.‌ لب تخت نشستم و شروع به مرور اتفاقات امروز کردم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 واردباشگاه شدم طبق روال همیشه لباسهایم را پوشیدم کمدم را قفل کردم و سرتمرین رفتم. وقتی هم که تمرین تمام شد لباسهایم را پوشیدم و وارد سالن شدم. کیفم را روی صندلی گذاشتم و به اتاق ریحانه رفتم گوشی م را از او گرفتم و به سالن بازگشتم منتظر امدن امیر ماندم. برخاستم لای در اتاق خوای ایستادم و گفتم امیر سرش را بالا اوردو گفت چیه؟ من لباسهامو که عوض کردم. کیف باشگاهمو گذاشتم روی صندلی های انتظار جلوی دفتر و رفتم گوشیمو از ریحانه بگیرم. سرتایید تکان دادو گفت همونجا انداختنش تو کیفت؟ سر تکان دادم‌ و گفتم لابد .‌دیگه و الا من که همش پیش کیفم بودم. متوجه نگاه یا رفتار مشکوک کسی نشدی؟ نه صدای زنگ آیفن بلند شد امیر در را به روی ریحانه و ارسلان باز کرد. و گفت برو یه چیزی تنت کن. به اتاق خواب رفتم مانتو وشالم را پوشیدم. وارد خانه شدند با انها سلام و احوالپرسی کردم. تا نشستند امیر رو به ریحانه گفت امروز تو باشگاه یه گوشی گذاشتند تو کیف فروغ. ریحانه چشمانش را گرد کرد ابروهایش را بالا دادو گفت چی؟ صدای ویبره می اومد دنبال صدارو گرفتیم دیدیم یه گوشی تو کیف فروغه. شاید کسی. اشتباها.... نه اشتباه نیست. دسیسه ست . چون توش یه سری پیام از دهن فروغ نوشته شده. ارسلان که حسابی از این حرف تعجب کرده بود گفت یعنی کار کیه؟ نمیدونم. فقط اینو فهمیدم که هدفش فقط برهم زدن زندگی من بوده. چطور؟ چون میتونست یه طوری پیام هارو بنویسه که به موضوع خاصی اشاره کنه. یه کم با خودت مرور کن ببین کی دوست داره زندگی تو خراب بشه. امیر نفس پرصدایی کشیدو رو به ریحانه گفت امروز اون تایمی که فروغ میخواسته برگرده خونه . کیفشو گذاشته رو صندلی واومده گوشیشو از شما بگیره . اون تایم غریبه اونجا نیومده واسه ثبت نام؟ ریحانه کمی فکر کردو گفت دوتا خانم اومده بودن ارسلان گفت ثبت نام کردند؟ نه. یه خورده سوال پرسیدن و بعد گفتن منتظر کسی هستن بیاد دنبالشون تو سالن انتظار نشستند. امیر گفت همونجایی که فروغ کیفشو گذاشته اره؟ من نمیدونم فروغ کیفشو کجا گذاشته بوده. ارسلان اخمی کردو رو به ریحانه گفت تو اینجوری باشگاه و میگردونی ؟ با حواس پرتی؟ اومدیم و یکی اونجا از زنهای مردم فیلم گرفت و پخش کرد میتونی پای مسئولیتش وایسی؟ ریحانه نگاهی به ارسلان انداخت و گفت من چه میدونستم قصدشون چیه؟ چه میدونستم دلیل قانع کننده اییه؟ امیر رو به ارسلان گفت منم داشتم همینو به خانمم میگفتم. رو به من و ریحانه گفت شماها حواستون کجاست؟ نگاهش روی ریحانه متوقف شدو گفت حالا فروغ تازه وارد این جمع شده شما چرا حواست نیست؟ همه ساکت بودیم. کمی بعدامیر گفت این برای هممون یه هشداره . نگاه چپی به من انداخت و گفت برای من یه هشدار خیلی بزرگه صاف نشستم و او رو به من ادامه داد یکی اومده توی باشگاه یه گوشی انداخته تو کیفت و تو نفهمیدی این خطر خیلی بزرگیه شاکی شدم و گفتم چرا اینقدر جناییش میکنی؟ جناییش نکردم . اینکه تو اینقدر حواس پرتی.... من همیشه یه زندگی عادی داشتم مثل شماها گانگستر نبودم اخم امیر در هم رفت و گفت چندین بارتاحالا این تذکرو بهت دادم که .... در دفاع از خودم گفتم من ندیدمش امیر متوجهی؟ نگاهش جدی تر شدو گفت مشکل منم الان همینه که تو چرا باید اونو نبینی؟ چرا باید تو هپروت سپری کنی که.... پایم را روی پایم انداختم و گفتم اونموقع که مواد انداختن تو ماشینت چرا ندیدی؟ تو هپروت سپری میکردی؟
خانه کاغذی🪴🪴🪴 ارسلان سرش را پایین انداخت و خندید امیر دندان قروچه ایی رفت .و گفت دیگه باشگاه نمیری تا از این به بعد حواست و بیشتر جمع کنی . ریحانه که انگار نمیتوانست حرف امیر را باور کند گفت امیر اقا فروغ داره پیشرفت میکنه. امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت باید حواسش و جمع کنه ارسلان رو به امیر گفت به نظر خودت کار کی میتونه باشه؟ نمیدونم. به خیلی ها شک دارم اما باید مطمئن بشم بعد راجع بهشون حرف بزنم. میتونه کار مالک شرفی باشه ؟ امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت اون اگر بود یکم مواد به جای گوشی میگذاشت . به ارسلان خیره ماندو گفت حرکت زنونه ست. به یکی شک دارم که خدا نکنه کار اون باشه کی؟ دخترعموم. متعجب رو به امیر گفتم عاطفه؟ سرتایید تکان دادو گفت خدا نکنه بهم ثابت بشه کار اونه . زنده مردشو اتیش میزنم. اون امار تورو از کجا داره؟ احمق بزرگ امید، اون پایین نشسته. ارسلان صورتش را جمع کردو سپس گفت اتفاقا یه مدته تماسهای مشکوک زیاد داره یعنی چی تماس مشکوک؟ تلفنش زنگ میخورد اوایل میرفت تو خیابون حرف میزد متوجه شد مصطفی زیر نظرش داره میره تو ماشینش درو میبنده شیشه ها بالا و شروع میکنه به حرف زدن. گوشیشو میتونی برام بیاری؟ خودمم به همین فکر کردم. ولی رمزش با اثرانگشتشه. برم بیارمش بالا بزنم تو سرش گوشیشو بگیرم؟ اونجوری فایده نداره. نگاه امیر سراسر تهدید شدو گفت به والله اگر بهم ثابت بشه با دختر عموم دست به یکی کرده بیست و چهار ساعت تو لونه الکس اویزونش میکنم. دلم طاقت نیاورد حرف نزنم برای همین گفتم دشمن سازی نکن امیر. نیم نگاهی به من انداخت و گفت اون میتونه با من دشمنی کنه؟ تا میتونی واسه خودت دوست و رفیق بساز نه دشمن . امیر سکوت کردو من ادامه دادم. اگر پای اون وسط باشه نشون میده تو کاری باهاش کردی که حاضره ریشتو بزنه. شما باهم برادرید. جوری هواشو داشته باش که تورو به هیچ کس نفروشه.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 اون. این حرفها سرش نمیشه. امتحان کردی دیدی سرش نمیشه؟ ارسلان گفت فعلا به روش نیارید همین مسئله باشگاه و پیگیری کنید.‌ رو به من گفت مامان من ادم دهن لقیه . زنگ بزن بهش بگو امیر تو کیف من یه گوشی پیدا کرده و ما دعوامون شده. باهاش حرف بزن اروم بشه. اون زود میاد اینجا و با من حرف میزنه منم اروم میشم. سری تکان دادم و گفتم بعد چی میشه؟ میره میزاره کف دستشون که مثلا یه کارکرده باشه ما رابطمون درست بشه. چنین مسئله ایی رو میره برای دیگران تعریف میکنه؟ اره . اون هرچیز جالب و هیجان انگیزی رو دوست داره تعریف کنه. ارسلان برخاست و گفت خوب دیگه ما رفع زحمت کنیم؟ من گفتم ببخشید اینقدر سرگرم حرف شدیم ازتون پذیرایی نکردم. سرش را خم کردو گفت از امیر به ما رسیده . امیر هم برخاست و گفت میری باشگاه؟ اره. صبر کن باهم بریم. ریحانه هم برخاست. و گفت منم با اجازتون رفع زحمت میکنم. انها که رفتند امیر گفت الان زنگ بزن به مامانم. شب هم نازنین و بهزاد میان خونمون . سرتایید تکان دادم امیر گفت میسپرم مصطفی میوه بگیره بیاره باشه. فقط شام چی؟ اونم از بیرون میگیرم. خانه را که ترک کرد گوشی موبایلم را برداشتم. فریبا برایم نوشته بود هروقت تونستی حرف بزنی بهم زنگ بزن. بلافاصله شماره ش را گرفتم کمی بعد فریبا گفت سلام. سلام فریبا خوبی؟ ممنون تو خوبی؟امیر خوبه؟ ماهم خوبیم چیزی شده اونطوری پیام دادی هم میخواستم از امیر تشکر کنم که زندگیمو نجات دادو باعث شد ابروم حفظ بشه. هم یه خبر مهم بهت بدم. چه خبری؟ سینا بهم زنگ زد. با تعجب گفتم سینا؟ اره. چی گفت ؟ اول یه خورده گریه زاری کرد که من در حق تو و فروغ بد کردم . دلم براتون تنگ شده و کجایید و این حرفها. بعد یکم از توپرسید منم گفتم خدارو شکر با امیر خیلی خوبن و حتی پول جهیزیه منم امیر داد . سینا زد زیر گریه ... گریه واسه چی؟ اون زنه سوسن. پولهاشو ازش گرفته بره ترکیه زنگ بزنه اینم بره. رفته که رفته. پوزخندی زدم و گفتم چرا؟ گولش زده دیگه اه دل من و تو نیست؟ پولهای مارو برداشته برده داده به اون زنه حالا هر غلطی که کرده الان اواره ست. کجاست؟ میگه خونه رفیقم سمت خانی اباد از کجا معلومه که راست میگه؟ خیلی حالش بد بود.
🌹🌹رمان تخفیف خورد 🌹🌹 🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۳۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. 6219861077506599 فریده علی کرم. @fafaom کل رمان‌۷۹۴ پارت لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
کیان محمدی ؛ خانزاده ای که قصد ازدواج نداره ولی پدرش اونو مجبور میکنه که من نوه میخوام ... چون کسی رو انتخاب نمیکنه پدرش آلما رو براش خاستگاری میکنه و مجبور میشه بره خاستگاری... زندگیشون رو شروع میکنن ولی برای اینکه به زنش علاقه نداره دوست دخ,,,ترشو میاره عمارت و زنش به همین دلیل قهر میکنه و میره.... روزی که میخوان طلاق بگیرن کیان پشیمون میشه ولی...🔻 https://eitaa.com/joinchat/3855483716C325d7d2ec1 [محدودیت سنی داره]❌
★• کیان وقتی خونه میاد با نبودن آلما روبه رو میشه . و اونجاست که میفهمه زنش طاقت نیاورده و میخواد طل...اق بگیره ولی... https://eitaa.com/joinchat/3855483716C325d7d2ec1
دستم رو کشید و کنار گوشم گفت: آخه وقتی یه فرشته توی خونه آدمه، مگه می‌شه آدم ازش چشم برداره و بره. خجالت رو کنار گذاشتم. _ اگه این فرشته قول بده، همین جا بمونه چی؟ _ حالا چاییم رو بخورم، بعد روش فکر می‌کنم. البته اگه تا اون موقع، خود فرشته رو نخورده بودم. _ پویا داره نگاه می‌کنه، دوباره می‌ره به این و اون می‌گه آبرومون می‌ره‌ها. - این کره خر هیچ وقت یه جا بند نیستا، اونوقت الان نیم ساعته اونجا نشسته، داره من و تو رو نگاه می‌کنه. باید براش زن بگیرم، زیادی مزاحمت ایجاد می‌کنه. یه دختر خوب سراغ نداری؟ یکی مثل خودت... https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689