eitaa logo
به وقت شاعری
386 دنبال‌کننده
374 عکس
377 ویدیو
0 فایل
عشق حسین"ع" خوب ترین انتخاب بود مدیر کانال: طلبه ای که شعر شعارش است تا شعائر را احیا کند @Jalali_1378 ادمین تبادل👇👇 @hrpb1371 🚫اشعار فقط فوروارد شود😗
مشاهده در ایتا
دانلود
با جنون مرز مشترک داریم ضاحیه، غزه، بعلبک داریم بید مجنون، صنوبر دردیم وقت غم،سایه ای خنک داریم زیر آوار و روی آواریم زنده یا مرده ایم؟ شک داریم! روی یاقوت زخمی دلمان "نحن ابناء عشق" حک داریم مات و شرمنده شعر می گوییم قصد همدردی و کمک داریم! هر چه تو زخم تازه ای داری ما فقط اشک پر نمک داریم! غزه، بیروت، سوریه، لبنان ما همه درد مشترک داریم
باغ بی باغبان نمی ماند راه بی کاروان نمی ماند حاج قاسم، هنیه یا سنوار عشق بی ساربان نمی ماند...
از مضامین شعرهایم باز قلب سنگ ستاره مجنون شد شاعر دیگری پدید آمد نام او ناگزیر افشون شد موج آرام بیت هایم را تا دم ساحل غزل بردم ساحل اما نگاه سردی کرد آسمان گریه کرد دل خون شد
قَدْ صَرَفْتَ الْعُمرَ فی قیلٍ وَ قال یا نَدیمی قُمْ، فَقَدْ ضاقَ الْمجال علْم رسمی سر به سر قیل است و قال نه از او کیفیتی حاصل، نه حال وه! چه خوش می‌گفت در راه حجاز آن عرب، شعری به آهنگ حجاز: کُلُّ مَنْ لَمْ یَعْشقِ الْوَجْهَ الْحَسَن قَرِّبِ الْجُلَّ اِلَیْهِ وَ الرَّسَن یعنی: «آن کس را که نبْوَد عشق یار بهر او پالان و افساری بیار» گر کسی گوید که: از عمرت همین هفت روزی مانده، وان گردد یقین تو در این یک هفته، مشغول کدام علم خواهی گشت، ای مرد تمام؟ فلسفه یا نحو یا طب یا نجوم هندسه یا رمل یا اعداد شوم علم نبود غیر علم عاشقی مابقی تلبیسِ ابلیسِ شقی علم فقه و علم تفسیر و حدیث هست از تلبیس ابلیس خبیث زان نگردد بر تو هرگز کشفِ راز گر بود شاگرد تو صد فخرِ راز هر که نبود مبتلای ماهرو اسم او از لوح انسانی بشو سینه، گر خالی ز معشوقی بوَد سینه نبوَد، کهنه صندوقی بوَد از هیولا، تا به کی این گفتگوی؟ رو به معنی آر و از صورت مگوی چند و چند از حکمت یونانیان؟ حکمت ایمانیان را هم بدان چند زین فقه و کلام بی‌اصول مغز را خالی کنی، ای بوالفضول صرف شد عمرت به بحث نحو و صرف از اصول عشق هم خوان یک دو حرف دل منوّر کن به انوار جَلیّْ چند باشی کاسه‌لیس بوعلی؟ سروَر عالم، شه دنیا و دین سُؤْر مؤمن را شفا گفت ای حزین سؤر رسطالیس و سؤر بوعلی کی شفا گفته نبیِّ منجلی؟ سینهٔ خود را برو صد چاک کن دل از این آلودگی‌ها پاک کن
عاشقان، هر چند مشتاق جمال دلبرند دلبران بر عاشقان از عاشقان عاشق ترند عشق می نازد به حسن و حسن می نازد به عشق آری، آری، این دو معنی عاشق یکدیگرند در گلستان گر بپای بلبلان خاری خلد نو عروسان چمن صد جامه بر تن میدرند جان شیرین با لبت آمیخت، گویا، در ازل گوهر جان من و لعل تو از یک گوهرند ای رقیب، از منع ما بگذر، که جانبازان عشق از سر جان بگذرند، اما ز جانان نگذرند مردم و رحمی ندیدم زین بتان سنگدل من نمی دانم مسلمانند، یا خود کافرند؟ با تن لاغر، هلالی، از غم خوبان منال تن اگر بگداخت، با کی نیست، جان می پرورند
چو آفتاب مِی از مشرق پیاله برآید ز باغ عارِضِ ساقی هزار لاله برآید گرت چونوحِ نبی‌صبر هست درغمِ طوفان بلا بگردد و کامِ هزارساله برآید
دردا که ما ز مقصدِ خود دورتر شدیم نزدیک‌تـر هـر آن‌چـه نهادیـم گـام را...
کو حوصله‌ی دیدن و کو چَشمِ تماشا گیرم که نقاب از گلِ روی تُو بَر اُفتاد اندیشه‌ی معشوق نگهبانِ خیال است عاشـق نتوانـد به خیالِ دگـر افتاد...
خندان چو برق رفتی، حیران چو ابر ماندم دیدم که برنگشتی، ناچار گریه کردم...
با موی باز خویش که در کوچه می‌دوید تصویر یک ستاره‌ی دنباله‌دار بود...!
دلجویی فقط اونجا که جناب سعدی می‌فرماید: ای سروِ خوش بالای من ای دلبر رعنای من لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده ای؟!
گر وصل را به قیمت خون می‌توان خرید در خاک و خون تپیدنِ بسیارم آرزوست ...
چیست در دست راستت یحیی؟ تکه‌چوبی... درست مثل عصا تکه‌چوبی که تکیه‌اش دادی لِکَ فِيهَا مَآرِبُ أُخْرَىٰ... مثلا می‌شود که با آن چوب باز اعجاز کرد چون موسی آن عصا را بزن به فرق زمین رو به دنیای تازه ره بگشا با تو از مرگ، قصه می‌گویند؟ با تو! ای قهرمان نامیرا؟ مرگ را زندگی کن و آن‌گاه واژگون کن بساط دنیا را با همان تکه‌چوب خواهی راند غاصبان را ز مسجدالاقصی چشم در چشم خصم، معجزه کن چیست در دست راستت یحیی؟
کس راز حیات او نداند گفتن بایست زبان به کام خود بنهفتن هرچند میان خون خود خفت ولی سوگند که خون او نخواهد خفتن
سخت است که آیینه دلدار نباشی آرام بخندی تو و روحت متلاشی سخت است زمانی که رخ یار ببینی دیوانه نگردی تو و از هم تو نپاشی عکسی ز جمال تو به بت خانه قلبم ای چشم به والله دگر بت نتراشی وقتی که نگاهی به دل زار فکندی چشم تو چنان سنگ دلم تکه کاشی شعری به هوای تو دگر باره نگوید این عاشق دلتنگ تو و شاعر ناشی
آخر چه بود این مرگ نو؟ این مرگ عزرائیل‌کُش! نبض گلوی کیستی؟ ای صور اسرافیل‌کُش؟ گرم نبردی تن به تن، رخ در رخ مرگی کهن هابیلِ صورت‌بسته‌ای، در هیبتی قابیل‌کُش لَم داده بر عرشی مگر؟! مابین جنات و نَهَر عند ملیکِ مقتدر… ای آیه تأویل‌کُش در ناگهان واپسین، صد معجزه در آستین در چشم، خشمی آتشین، در کف عصایی نیل‌کُش دیدی نمی‌مانَد نهان! دار و درفشت بود هان! ریگی به کفشت بود هان! از ریگ‌های پیل‌کُش این فصل را بی‌خواب کن، این نسل را بی‌تاب کن میراث خود پرتاب کن؛ آن چوب اسرائیل‌کُش!
ای تیغ! سرسنگین مشو با ما سبک‌سرها دست از دلِ ما برمدارید آی خنجرها! رودیم و اشهد گفتنِ ما بر لبِ دریاست ننگ است ما را مرگ در مرداب بسترها پیشانیِ ما خط به خط، خطّ‌ِ مُقدّم بود ما را سری دادند سرگردان ِسنگرها آهسته در گوشم کسی گفت: اسمِ شب «صبح» است! ناگاه روشن شد دو عالم از مُنوّرها روشن برآمد دستمان تا در گریبان رفت از سینه‌ی سوزان برآوردیم اخگرها مُشتِ اسیرانِ زمین را باز خواهد کرد سنگی که می‌افتد به دنبالِ کبوترها خوابِ غریبی دیده‌ام، خوابِ ستاره، ماه... خوابی برایم دیده‌اید آیا برادرها؟!...
ساقی از آن شیشه منصور دم بر رگ و بر ریشه من صوردم خواهی از این نادره گو گر مقال زآتش می کن دم او گرم قال آتشی از می فکن اندر روان تا شود این نکته چون زر روان یکنفس ای مونس من کوش دار گوهری از مجلس من گوش دار مرتبه دان همه شی دانش است وین سخن اندر دل شیدا نشست نامه من کامده یکسر بلاغ حق شمر آن نامه و مشمر بلاغ در صف آن طاعت اکثر صفا پیشتر از عقد صف اندر صف آ هر که شد از طاعت حق پیشتر فیض وی از رحمت حق بیشتر بنده بی قیمت و میر اجل هر دو شد افتاده تیر اجل پیشتر از مرگ خود ای خواجه میر تا شوی از ترک خود ای خواجه میر از پی گور آمده بهرام گور پیش دل وحش تو به رام گور خواجه در ابریشم و ما در گلیم عاقبت ای دل همه یکسر گلیم دانه امید در آن خانه کار کامده جاوید در آن خانه کار پر مکن این تخته جان خان گیر مهره تن واکن و آن خانه گیر هر که شد اینجا دم او دیر پای برکشد از دل غم او دیر پای زودتر این وادی و صحرا نورد زانکه نه خارش بود از ما نه ورد چرخ کی اندر سر غمخواریست رحمت او بر سر غم خواری است در ره حق گر شوی از رهروان یوسف جان بر کشی از چه روان بر دل تو نیست تن این جامه ایست بگسل ازین جامه و اینجا مایست پیکرت آراسته حق چون پری تا تو سوی صانع بی چون پری بگذر ازین پیکر و بیناییش غلغل نی منگر و بین ناییش رهزن مردان شده شیطان به مال گوش وی از کوشش احسان بمال کی بود این مملکت جان بی خدیو کز دل ما برکند آن بیخ دیو مرد گر آخر کم از آن رهزن است مرد نه کان ناکس گمره، زن است دور کن از آینه مردود را ره مده از روزنه مر دود را گر تهی آن آینه آید ز دود زنگ غم از آینه شاید زدود نفس تو چون خر همه سود چراست آهوی جان در پی این خر چراست با همه این دعوی شهبازیت میدهد این روی سیه بازیت جان شده از حرص تو پیچان در آز بگسل ازین رشته دامان دراز سر بسر از لقمه آزی دهان فکر کن از لقمه بازی دهان مرغ تو تا قوت بازیش هست وسوسه هم فرصت بازیش هست جای اگر اندر ته غارت بود وسوسه اندر ره غارت بود شد بد و نیک همه کس درگذر از بد و نیک همه پس درگذر بر تن بیگانه و بر جان خویش ناحق و حق دان همه در شأن خویش گرچه شد این ره روی آسان نما نی تو درین ره روی آسان نه ما میکند اینها همه توفیق راست دولت عقبی همه توفیق راست اهلی از آن غم که کم آید بدست ناخوشی حال تو از خود بدست مشتکی از نعمت جان بیحساب زهر به اندر تن آن بیحس آب شکوه حق زد چو سر از نافقیر مشک وی آمد بدر از نافه قیر کی شد ازین خوان دل فرو آتش جوی شکر کن امروزش و فرداش جوی شکر اگر آید ز تو فرد آشکار کی بود آتش بتو فرداش کار