🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت18
🍀منتهای عشق💞
به محض بیرون رفتنش گفتم
_ خاله چیزی تو خونه نداره که درست کنه
ابروهای علی توی هم گره خورد
_فریزرش رو دیدی؟
با سر تایید کردم و گفتم
_خالیه خالیه
نفس سنگینی کشید
_پس چرا خریدم رو قبول نکرد!
میترسم بگم شاید نمیخواد سربارت باشه علی از من به خاطر این حرف دلخور بشه.
صدای تعارف خاله بلند شد
_ایراد نداره شما بفرمایید داخل
تو چهارچوب در آشپزخونه ایستاد
_علی جان، مادر این در رو میبندم یه چند لحظهی دیگه یا الله بگو برو بالا
منتظر جواب نموند در رو بست. علی با تعجب گفت
_عفت خانوم رو چرا آورد داخل؟!
_نمیدونم
ابروهاش بالا رفت
_تو نمیدونی! توی این خونه هر کی تکون میخوره تو تا تهش رو میدونی.
از لحن علی خندهم گرفت
_آره. ولی به جان خودم این یکی رو نمیدونم. میخوای سر در بیارم؟
سرش رو بالا داد و بشقابهایی که روی هم گذاشته بودم رو برداشت و ایستاد.
_پاشو سفره رو جمع کنیم بریم بالا.
_تو برو من ظرفها رو میشورم میام.
بشقابها رو توی ظرفشویی گذاشت و سمت در رفت. یا اللهی گفت و سربزیر بیرون رفت.
علی گفت از اومدن عفت خانم سر در نیارم ولی حس کنجکاوی رهام نمیکنه
ظرف ها رو شستم و جابجا کردم.قابلمه ها رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. گوشم رو تیز کردم تا صدایی از اتاق بشنوم
خاله گفت
_چه خوشرنگم گرفتی!
_این رو دامادم برام خریده
حضور مهشید بالای پله ها باعث شد تا نتونم بایستم و حرفشون رو گوش کنم
پله ها رو بالا رفتم
_سلام. تو ندیدی زن عمو تو یخچالش کشکداره یا نه؟
_سلام.نه نداره. من دارم میخوای بهت بدم؟
قیافهی آدمهایی که خیلی خسته شدن رو به خودش گرفت
_آره. دستت درد نکنه. ناهار آش داریم بی کشکنمیتونم بخورم. به رضا میگم برو بگیر میگه میخواستی زودتر بگی خستهم دیگه نمیرم
بالای پلهها رسیدم
_صبر کن الان برات میارم. چطور بوی نعنا داغت نمیاد؟!
_درست نکردم. مامانم اونسری آورده بود گذاشته بودم فریزر، الان گرم کردم.
برای اینکه ناراحتی پیش نیاره عکس العمل نشون ندادم. زن عمو آش رو ماه پیش آورد! اون آش الان فاسد شده!
در خونه رو باز کردم و رو بهش گفتم
_بیا داخل
_نه. دستت درد نکنه زود بیار رضا خیلی گرسنشه
وارد خونه شدم. علی روی مبل دراز کشیده بود و چشمهاش بسته بود. قابلمه ها رو بی صدا روی میز گذاشتم و کشک رو از داخل یخچال برداشتم و به مهشید دادم.
کاش رضا عقلش برسه از اون آش نخوره!
_چایی داریم رویا؟
_نه. الان میزارم
_میخوابم بعد میخورم.خیلی خستهم
_علی میشه برای اتاق خواب؟ آخه من میخوامناهار فردا رو بزارم سر و صدا میکنم تو بیدار میشی
سرجاش نشست
_چرا از الان؟!
_شب خونهی دایی هستیم.صبحم اذیت میشم
باشهای گفت و به سختی ایستاد و سمت اتاق خواب رفت
برای ناهار فردا قیمه میزارم. یکم هم شامی برای رضا درست میکنم. فقط خدا کنه مهشید شر درست نکنه.
پارت سوپرایز
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت89 💫کنار تو بودن زیباست💫 انقدر ناراحت و نگران هستم که چی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت90
💫کنار تو بودن زیباست💫
سرمرو روی بالشت گذاشتم. تقریبا سه ساعتی از وحشی بازی مرتضی گذشته و اگر لقمهای که مریم به سفارش خاله برام آورد، نبود الان بیهوش میشدم.
صدای مهدیه از پایین باعث شد تا بغض توی گلوم گیر کنه.
_میرم بالا
مریم گفت
_مرتضی در رو روش قفل کرده
مهدیه متعجب گفت
_یعنی چی؟ برو کلید رو ازش بگیر!
شاید مهدیه بتونه در رو باز کنه
_من نمیرم. عصبانیه
مهدیه طلبکار گفت
_برو کنار ببینم!
ایستادم. سمت در رفتم و بازش کردم. با چشمهای پر اشک به راه پله نگاه کردم
مهدیه ناراحت از رفتار برادرش، به خاطر بارداریش آهسته پاش رو روی اولین گذاشت و نفسی تازه کرد و خواست پاش رو روی پلهی دوم بزاره که باهام چشم تو چشم شد.
از همونجا متوجه چشمهای پر اشکم شد و چونهش شروع به لرزیدن کرد و و با بغض پله ها رو بالا اومد.
از پشت نرده نگاهی بهم انداخت و متاسف کلید و توی قفل فرو کرد و بازش کرد. داخل اومد
سرم رو پایین انداختم و با صدایی پایینی لب زدم
_سلام
گریه کرد و تو آغوش گرفتم
_الهی بمیرم برات
خودم که بغض داشتم، محبت همیشگی خواهرانهی مهدیه و این گریهش باعث شد تا همراه باهاش، شروع به گریه کنم.
ازم فاصله گرفت و اشکم رو پاک کرد و با صدای لرزونی گفت
_گریه نکن دردت به جونم.
_مهدیه دلم میخواد از اینجا برم
دستم رو گرفت کمی عقب برد و در رو بست
_این کار بچهگانه چیه کردی آخه!
دستمالی از روی اپن برداشت اشکش رو پاک کرد
_بشین ببینم چیکار کردی؟
_کی به تو زنگ زد؟
_مامانم.
هر دو نشستیم. با بغض گفتم
_مهدیه من میخوام برم دانشگاه...
_تو فرض کن عمو و خاله ی خدا بیامرز زنده بودن. در برابر این رفتار اشتباهت چیکار میکردن؟
_اگر زنده بودن که من انقدر بزرگ تر نداشتم. کنارشون زندگی میکردم هیچ نیازی هم به این کارها نبود
به دیوار تکیه داد
_دختر سرخودی که بی فکر کار میکنه پدر و مادرش چه باشن چه نباشن سرخود بازیهاش رو داره. اینکار رو نمیکردی یه کار دیگه میکردی.
دختر خوب این راه و رسم زندگی نیست! خسته شدی چون ناسازگاری
حق به جانب نگاهش کردم
_اونجوری نگاه نکن. غزال جان شرایط زندگی تو اینه. باید تلاش کنی با شرایط کنار بیای. نمیگم هر کی هر چی گفت بگو چشم، یه وقتا هم مخالفت کن اما تو کمر بستی به جنگ و دعوا و جروبحث با مرتضی. هرچی میگه میگی به توچه! تو که از بچگی با ما بزرگشدی دیگه دختر خالهی ما نیستی. تو خواهر مایی!
سرم رو پایین انداختم
_یکم تقصیر مرتضی ست. یکمم تقصیر خودت. واسه خودت میری، واسه خودت میای. به هیچ کس نمیگی کجا میری. دیر میای، زود میری. صبحا چرا کفشت رو میبری تو کوچه پات میکنی؟
متعجب نگاهش کردم. از کجا میدونه!
_میبینی! مقصر خودتم هستی. مرتضی بهت میگه از دانشگاه بیا خونه. مگه حرف بدی میزنه که در برابرش جبهه میگیری؟ خب بگو چشم
_آخه به اون چه ربطی داره!
لبخندی زد و سرش رو تکون داد
_به اون ربط نداره. اما حالا که میبینی چند ساله گفتی و کار خودش رو میکنه یکم سیاست کن. که این اتفاق پیش نیاد
با التماس گفتم
_تو فقط راضیش کن کاری به دانشگاه من نداشته باشه
_مگه نمیگی به اون ربطی نداره؛ پس چرا دنبال رضایتشی!
_چون زورم بهش نمیرسه.
_به خاطر همین میگم سیاست کن.
_تو که تونستی در رو باز کنی دانشگاهم میتونی...
_کلید رو داد ولی گفت بهش بگو پات رو از در خونهت بزاری بیرون زنگ میزنم به دایی
دوباره گریهمگرفت
_پس من چیکار کنم؟
_پلشو بیا پایین بگو ببخشید بزار تموم شه
اشکم رو با پشت دست پاککردم
_به مرتضی بگم ببخشید دور بر میداره
_خب نگو بشین اینجا گریه کن تا سال تحصیلی تموم شه.
خیره نگاهش کردم
_غزال جان کاری کردی که هیچ کس نمیتونه برات پا در میونی کنه. ماها زندگی جمعی داریم. هیچ کس نمیتونه تنهایی زندگی کنه.تو خانوادههای ما هم معمولا اینطوری بوده که همه به حرف مرد خونه گوش دادن. مرد این خونه مرتضیست. تو هم اینجایی
دستش رو تکیه زمین کرد
_من گفتنی ها رو گفتم. دیگه خودت میدونی
سمت در رفت. انگار دیگه چارهای ندارم
_الان کجاست؟
سمتم چرخید، نفس سنگینی کشید و گفت
_پایین خیره شده به تلوزیون خاموش. اومدی پایین دیگه یکی بدو نکنها. یه ببخشید بگو بزار قائله بخوابه.
نگاهم رو با حرص به فرش کهنهی زیر پام دادم
_تا من هستم بیا که بتونم به مرتضی هم حرف بزنم
با سر تایید کردم و بیرون رفتنش رو نگاه کردم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۳۹هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
من دانشجو ام این اتفاقی که میخوام تعریف کنم واقعا برای خودمم عجیب بود و هست اما مسیر زندگیم رو تغییر داد کلا همه چیز عوض شد من اصلا دختر مذهبیی نبودم کلا خانواده م اینطوری نبودن که منم ببینم و یاد بگیرم نماز و روزه و این چیزهام برام معنایی نداشت شل حجاب و بد حجابم بودم چون میترسیدم توی خیابون دستگیرم کنن یا درد سری بشه برام کلا اگر حجابی داشتم از ترس قانون بود نه چیز دیگه مهمانی هایی که میرفتیم همه قاطی بودن و با لباسهای باز و راحت میگشتیم تا اینکه یکروز...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
حکایتی عجیب و واقعی از زندگی یک دختر دانشجو
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت91
💫کنار تو بودن زیباست💫
از نشستن اینجا هیچی برام درست نمیشه. باز هم مثل همیشه خودم باید برای خودم کاری کنم.
مصلحت روزگارم رو در نظر میگیرم و تا مهدیه هست ازش معذرت میخوام.
ایستادم. روسریم رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم و پله ها رو پایین رفتم.
قلبمجوری بی قرار میتپه که اگر میتونست الان از سینهم بیرون میزد. پشت در ایستادم و نفسم رو بیرون دادم.
کمی اخم رو چاشنی صورتم کردم تا غرور شکستهم جلوی همه رو ترمیم کنم در رو باز کردم و داخل رفتم.
مرتضی جلوی تلوزیون خاموش نشسته بود و از دیدنم جا خورد.
نگاه پر اخمم رو ازش گرفتم و توی اتاق چرخوندم. از ترس حسابی دست و پامرو گم کردم. چرا هیچ کس نیست!
_کی به تو اجازه داد بیای پایین؟
با وجود ترس پشت چشمی براش نازک کردم و سمت آشپزخونه رفتم. صدای مهدیه رو شنیدم
_مرتضی آب رو باز نکن دارم سر مامان رو میشورم
پس رفتن حمام خاله رو بشورن. مرتضی تن صداش رو بالا برد
_باز نکردم. شیر آب رو ببند آبگرمکن خاموش شده. الان روشنش میکنم
ایستاد و سمت آشپزخونه اومد. چه غلطی کردم اومدم اینجا. اگر بخوام برم الام فکر میکنه ترسیدم.
کلافه کمی اطراف رو نگاه کرد.
_فندک کجاست؟
نیمنگاهی بهش انداختم و با اخم گفتم
_نمیدونم
نه لحنش رو آروم کرد نه مثل خودم قصد داره اخم رو از چهرهش کنار بزنه
_ببین اونجا نیست!
_به من چه خودت ببین
_عه! پس اینجا چیزی هم هست که به تو ربط نداشته باشه؟ فکر کردم فقط به من ربط نداره
_برو ان شاالله خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه
خواستم از کنارش رد شدم که خودش رو جلوم کشید و با حرص گفت
_فندک رو بده بعد برو
نگاهم رو بین چشمهاش جابجا کردم. جوری مردمک چشمش دو دو میرنه که انگار بهتره کوتاه بیام.
سمت کابینت رفتم و فندک رو برداشتم
_مرتضی مامان یخ کرد پس چی شد؟
فندک رو با حرص از دستم کشید. صداش رو بالا برد
_الان روشن میکنم.
فندک رو روشن کرد و روی شعله ی ابگرمکن بدون حفاظ گرفت و روشنش کرد بلافاصله مهدیه شیر آب رو باز کرد.
_مریضی میدونی کجاست و نمیگی!
_خودتم میدونستی
سمت هال رفتم که دوباره مانعم شد. کلافه گفتم
_میزاری برم یا نه!
تو چشم هام خیره شد
_نه
هنوز عصبانیه و اینو از نفس های جوندارش میشه فهمید
_واسه چی دست این مرتیکه رو گرفتی آوردی تو خونه؟
هم از ترس، هم از درموندگی گریهم گرفت. با اینکه اصلا دلم نمیخواد جلوی مرتضی اشک بریزم به چشمهام اجازه دادم پر آب بشن
_من دست کسی رو نگرفتم بیارم خونه! آقا داوود...
ابروهاش بابا رفت و تهوید وار پرسید
_کی به تو اجازه داد بری بنگاه اونم کی، بنگاه این مرتیکه. اصلا خونه بفروشی چه غلطی بکنی! یه دختر تنها خونه مجردی...
درمونده قدمی به عقب رفتم و به کابینت تکیه دادم
_شلوغش نکن مرتضی. من فقط میخوام از اینجا برم
_چرا ما شاخت میزنیم؟!
_تو درد منو نمیفهمی.
اشک رو از روی گونهم پاک کردم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۴۲هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت19
🍀منتهای عشق💞
قیمه رو گذاشتم و زیرش رو کم کردم. گوشتی که توی آب گذاشته بودم رو بیردن آوردم و و از مشما بیرون آوردم و به موادم اضافه کردم و روغن رو برداشتم و سمت بالکن رفتم.
شامی ها رو سرخ کردم. از شدت خستگی پشت گردنم میسوزه. اما نه میتونم رضا رو بی خیال شم نه خاله رو.
داخل برگشتم و ظرف شامی ها رو روی اپن گذاشتم. زیر چایی رو روشن کردم و روی مبل دراز کشیدم.
دستی به موهام کشیده شد و باعث شد تا بیدار شم. علی با لبخند نگاهم کرد
_چرا نیومدی رو تخت؟!
خواستم بشینم که دستم رو گرفت و کمکم کرد.
_نمیخواستم بخوابم. یهو خوابم رفت
کنارم نشست و به سینی چایی که روی میز بود اشاره کرد
_از سر و صدای کتری بیدار شدم. دیدم خوابی خودن دم کردم
ایستادم و سمت آشپرخونه رفتم
_دستت درد نکنه صبر کن کیک هم بیارم
_دیگه شامی برای چی درست کردی؟
خندید و ادامه داد
_مگه قراره قحطی بیاد!
کیک رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم
_شامی برای شام پایین درست کردم.
با لبخند نگاهم کرد
_ممنونکه هواشون رو داری
لبخندم دندون نما شد
_مامان منم هست دیگه. یادت نیست چی میگفتی...
اخم کردم و با صدای کلفت گفتم
_خاله نه مامان
صدای خندهش بالا رفت و با انگشت روی بینیم زد و به تقلید از خودم با صدای کلفت گفت
_هنوزم میگم. خاله نه مامان
لیوان چاییش رو برداشت
_راستی اقاجون اینا کی میرن کربلا؟
کمی کیک توی دهنش گذاشت و همزمان که میخورد گفت
_عمو گفت سه شنبهی هفته آینده. دوشنبه همه رو دعوت کردن منم اون شب شیفتم. اگر کسی جام نمونه با مامان و میلاد برو
_کاش میشد منم نرم. یکشنبه با هم بریم خداحافظی کنیم
_نه زشته باید بری
_دایی جات واینمیسته
ته موندهی چاییش رو هم خورد و سرش رو بالا داد
_گفتم بهش گفت نمیتونه، خونهی پدر سحر دعوت دارن. حسین انقدر سر کار زنش بحث راه انداخته که منم کلافه کرده.
به شامی ها اشاره کرد
_چرا انقدر زیاد درست کردی؟ دو نفر که بیشنر نیستن
نمیدونم بفهمه برای رضا هم درست کردم ناراحت میشه یا نه.
_یکمشم میدم به رضا
نفس سنگینی کشید و ایستاد
_خودت رو خسته نکن رضا باید یه فکری برای زندگیش بکنه. تا من یه دوش میگیرم تو هم حاضر شو بریم خونهی حسین.
_باشه
سمت اتاق خواب رفت. استکان ها رو شستم و به اتاق خواب رفتم لباس های علی رو روی تخت گذاشتم و مانتو شلوارم رو پوشیدم. تن صدام رو بالا بردم
_علی من برمپایین؟
_نه صبر کن با هم بریم
روی تخت نشستم و چشمم به عکسمون که بعد از مُحرِم شدن تو خانهی خدا انداخیم افتاد و لبخند روی لبهام نشست. چقدر بهمون خوش گذشت
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت91 💫کنار تو بودن زیباست💫 از نشستن اینجا هیچی برام درست ن
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت92
💫کنار تو بودن زیباست💫
پوزخندی زد و به کابینت روبروی من تکیه داد
_دردت چیه که باید بری!
_اجبار دایی
_دایی چیکار تو داره؟!
_ اینکه خواسته من و امیرعلی براش مهم نیست و حرف ازدواج میزنه. نه من میخوام نه امیرعلی، اجبار نیست؟
مرتضی جوری با دهن باز بهم خیره مونده که انگار خبر از خواستگاری امیرعلی نداره چیزی که عملاً همه میدونند و مرتضی الان این تعجبش رو فقط به جهت مسخره کردن من روی صورتش نشونده
_چرا اونجوری نگاه میکنی! دست از مسخره کردن بردار.درد من اینه من اگر از اینجا برم دایی نمیدونه کجام هم امیرعلی میتونه اونی رو که دوست داره بگیره هم من یه زندگی جدید برای خودم درست میکنم. وقتی آدم یکی رو دوست نداره چه جوری باهاش ازدواج کنه
چشمهاش از تعجب گرد شدن. دستی به گردنش کشید و لحنش رو آروم کرد
_خب چرا به دایی نمیگی که نمیخوای؟
_گفتم
_کی گفتی که ما نشنیدیم!
_ اون شب تو نبودی. جلوی همه گفتم دایی من امیرعلی رو نمیخوام اصلاً قصد ازدواج ندارم میخوام درسم رو بخونم معیارهای من با امیرعلی یکی نیست. نهگذاشت نه برداشت یه جوری زد تو صورتم که احساس کردم گوشم برای چند ثانیهای نمیشنوه. بعدم کلی داد و بیداد کرد که تو حق نداری رو حرف من حرف بزنی از بچگی زحمتت رو کشیدم این صلاحته کاری که من میگم رو باید بکنی
چشمهاش گردتر شد ناراحت گفت
_چرا کسی اینو به من نگفت؟
_نمیدونم چرا نگفتن، برو از خودشون بپرس. فقط از اون شب من دیگه جرات نمیکنم به دایی بگم. به امیرعلی میگم تو بهش بگو اونم جرات نمیکنه چون یه بار گفته و دایی به مرز سکته رسیده
چشمهاش رو بست. آب دهنش رو قورت داد چند ثانیهای سکوت کرد و بالاخره چشمهاش رو باز کرد و نگاهم کرد طلبکار گفت
_تو اگر امیرعلی رو نمیخوای واسه چی راه به راه زنگ میزنی بهش که ببرت اینور و اونور
_چون بعضی جاها نمیتونم تنها برم
_ وقتی امیرعلی رو نمیخوای پس دیگه نامزدت نیست حالا چه فرقی بین من و اون هست؟ با من برو!
_بین تو و امیرعلی خیلی فرق است
_چه فرقی!
_ امیرعلی حرفم رو گوش میکنه بهم نمیپره یه کار اشتباهی میکنم میاد بهم میگه این راه درستت بود توی جمع جلوی همه نمیزنه توی گوشم
پلهها رو به قصد زدن من نمیگیره بیاد بالا. آرومه، میشه باهاش حرف زد. میشه بهش اعتماد کرد. ازش نمیترسم، ولی با تو باید مراعات کنم، مواظب باشم درست حرف بزنم که به وقت عصبانی نشی. همیشه میگم زود برم زود برسم که مرتضی چیزی نگه
امیرعلی امروز اومد بالا گفت چی شده؟ وقتی براش تعریف کردم ناراحت شد گفت که اشتباه کردی. اما تو چیکار کردی؟ وحشی بازی. فرق بین تو و امیرعلی اینه مرتضی. اینه که میتونم به امیرعلی زنگ بزنم بگم بیا با هم بریم جایی کار دارم که نباید تنها باشم ولی به تو نمیتونم
رنگ نگاهش تغییر کرد. فکر کنم بالاخره متوجه رفتار اشتباهش شد امیدوارم که تاثیر هم داشته باشه
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۴۲هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت93
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاهش رو به زمین داد. با لحن آروم ولی تشر مانند گفت
_تو نمیدونستی این مرتیکه کیو آورده؟
_نه به خدا. من فقط گفتم میخوام خونهم رو بفروشم گفت مشتری دارم بعدشم گفت فامیل زنمه
تکیه ش رو از کابینت برداشت. بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_بار آخرت باشه میری بنگاه. دیگهم حرف فروش خونه رو نمیزنی.
از آشپزخونه بیرون رفت. یه عذرخواهی هم به خاطر وحشی بازیش نکرد!
نگاهم رو تا وقتی که از خونه بیرون رفت ازش برنداشتم. در رو که بست نفس راحتی کشیدم لیوانی برداشتم و از شیر اب پر کردم و خوردم.
_عه! اومدی پایین!
سمت مهدیه چرخیدم. رنگ و روش حسابی پریده بود. موهاش خیس نبود اما قطره های آب روی سرش نشسته بود.
_اره. تو با این وضعت چرا خاله رو بردی حموم؟!
روی زمین نشست و کمرش رو کامل به دیوار چسبوند و صاف نشست.
_چیکار کنم؟ مریم بلد نیست. مامانمم مراعات نمیکنه انقدر چاقه که نمیتونه تکون بخوره. بنده خدا از بیمارستان اومده بود هنوز نشُسته بودیمش. حامد هم بفهمه انقدر غر میزنه بیچارهم میکنه
کنارش نشستم
_با مرتضی حرف زدی؟
سرم رو پایین دادم
_حرف زدم اولش طلبکار بود ولی بعدش آروم شد.
نگاهی به صورتمانداخت
_غزال دورت بگردم تو رو خدا شکایت مرتضی رو به خدا نکنی! حلالش کن. خودت میشناسیش دیگه زود جوش میاره. من همیشه بهش میگم این گرفتاری هات نتیجه بد رفتاریت با عزالِ ولی تو رو به روح خاله نفرینش نکن
_من هیچ کس رو نفرین نمیکنم.
در خونه باز شد و مرتضی با چهرهی برزخی نگاهش بین من و مهدیه جابجا شد خیار و دبه رو روی زمین گذاشت.مهدیه نگران گفت
_چی شد داداش!
مرتضی رو به من با غیظ گفت
_بلند شو بیا
یا خدا! این رفت بیرون برگشت چش شد! هول شدم و گفتم
_چیکارم داری؟
_بیا بهت میگم
عصبی سمت حیاط رفت
مهدیه تکیهش رو از دیوار برداشت
_تو که گفتی باهاش حرف زدی!
ایستادم و مضطرب گفتم
_حرف زدم! نمیدونم رفت بیرون یه دفعه چی شد!
_صبر کن من برم
خواست بلند شه که اجازه ندادم
_نه بشین بزار یه بار حرف هام رو باهاش بزنم تموم شه
_پس تند نرو. اروم باش
_باشه
سمت در رفتم. توی راهرو پشت به در، دست به کمر ایستاده بود. بیرون رفتم و در رو بستم. از صدای بسته شدن در سمتم چرخید.با اخم نگاهم کرد
_چیه!
تن صداش رو پایین آورد
_تو مگه نمیگی امیرعلی رو نمیخوای؟
_آره
_پس چرا بهت پول میده!؟
اون روزی که به دروغ گفتم پول رو از امیرعلی گرفتم اصلا فکر اینجاش رو نکرده بودم.
_نمیدونم. برو از خودش بپرس
_از این به بعد اون داد هم تو نمیگیری!
با سر تایید کردم. عصبی و کلافه گفت
_من پای امیرعلی رو از این خونه جمع میکنم. حالا که تکلیف مشخصه بیخود میکنه هر دقیقه میاد اینجا!
بیچاره مریم. کلافهتر از خودش گفتم
_هر کاری دوست داری بکن. الان اجازه هست من برم داخل
چپچپ نگاهم کرد و با سر در رو نشون داد یاد دانشگاهم افتادم. به مرتضی ربط نداره اما به قول مهدیه حالا که افتادم زیر دستش مجبورم راضیش کنم. نگاهم رو مظلوم کردم
_حالا که فهمیدی من گناهی نکرده بودم دیگه به دانشگاه من کار نداشته باش
بدون اینکه از لحن طلبکارش کمکنه گفت
_خیلی هم گناه کاری. گناه کاری که سرخود رفتی بنگاه. گناه کاری که خونه رو گذاشتی برای فروش. گناه کاری که از امیرعلی پول گرفتی.
درمونده گفتم
_یعنی نرم!
اخمهاش رو توی هم کرد و نگاهش رو ازم گرفت
_سرت رو بنداز پایین برو دانشگاه و برگرد خونه
خوشحال از اینکه کوتاه اومده لبخند رو لب هام نشست
_باشه.
خدایا ببین کارم به جایی رسیده که مجبورم از این قلچماق تشکر هم بکنم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۴۵هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت19 🍀منتهای عشق💞 قیمه رو گذاشتم و زیرش رو کم کردم. گوشتی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت20
🍀منتهای عشق💞
نگاهی به علی انداختم
_کت نمیپوشی؟
_نه.حسین سربسرممیزاره. چادرت رو بپوش بریم
کاری که گفت رو انجام دادم.ظرف شامیها رو برداشتم و همراهش بیرون رفتم.
_من میرم تو ماشین زود بیا
سری تکون دادم و وارد آشپرخونه شدم
خاله خوشحال نگاهم کرد
_خاله اینا رو برای شامتون درست کردم
_دستت درد نکنه.میخواستم سبزی پلو بزارم
جلو اومد و آهسته گفت
_خبر خوش دارم. فکر کنممهشید بارداره! انقدر حالش بهم خورد که رضا بردش دکتر
یاد آشی افتادم که برای ناهار خورد. ناخواسته خندهم گرفت
_باردار نیست. مصموم شده
خاله طوری نگاهم کرد که انگار دارم حسودی میکنم و همین باعث شد تا شدت خندهم بیشتر بشه
_خاله اونجوری نگاه نکن. میدونی ناهار چی خورد؟ آشی که ماه پیش زن عمو پخته بود
خاله نمایشی به صورتش زد
_واقعا!
_اره از من کشک گرفت
به شامی ها اشاره کردم
_از اینا به رضای بیچاره هم بده.ما داریم میریم
میلاد وارد آشپزخونه شد و با لحن بدی گفت
_اَه. من شامی نمیخورم.دیروز خوردم یه چی دیگه درست کنید.
نگاه خاله سمت در آشپرخونه رفت رفت و رو به میلاد ابروهاش رو بالا داد تا ادامه نده. رد نگاه خاله روگرفتم.علی تو چهارچوب در ایستاده بود و به میلاد که هنوز متوجهش نشده بود چشمغره میرفت
خاله گفت
_اینا رو رویا زحمت کشیده میلاد جان
_من اینو نمیخورم. به شماها هیچی نگی هر شب غذا تکراری به آدم میدید.
_ میلاد چه خبره! صدات رو انداختی رو سرت
میلاد حسابی شوک شد و سمت علی چرخید
خاله گفت
_داشت شوخی میکرد!
علی قصد نداره نگاه چپچپ و دلخورش رو از میلاد برداره
_حواسم بهت هستا آقا میلاد.
میلاد سرش رو پایین انداخت و برای اینکه زودتر از این حال در بیایمگفتم
_خاله جان خداحافظ
_به حسین سلام برسونید
سمت علی رفتم.
_بریم؟
نگاه چپچپش رو با نفس سنگینی از میلاد گرفت و به بالا اشاره کرد
_سوییچم تو جیب اون شلوارمه.صبر کن الان میام
از کنارم رد شد و پلهها رو بالا رفت. نگاه درموندم سمت میلاد رفت با اخم آهسته به خاله گفت
_همهش تقصیر توعه! به علی چه ربطی داره...
_میلاد دهنت رو ببند. میشنوه یه کاری دستم میدی
میلاد برو بابایی گفت و از اشپزخونه بیرون رفت روی مبل روبروی تلوزیون نشست و با کنترل روشنش کرد
_روز به روز داره بی ادب تر میشه!
_خاله به نظر یا به عمو بگو یا بسپر به علی.
_خودمم دارم به همین نتیجه میرسم
با دیدن علی خداحافطی گفتم و هر دو بیرون رفتیم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت94
💫کنار تو بودن زیباست💫
سمت در چرخیدم .شاید مرتضی بتونه دایی رو راضی کنه و نجاتم بده.
داخل برگشتم.مهدیه در حال سشوار کشیدن موهای خاله بود.جوری به مادرش محبت میکنه و ازش نگهداری میکنه که انگار مهدیه مادر هست و خاله بچهش!
کاش مادر منم بود. آهی کشیدم و گوشهای نشستم. خاله با دیدنم ریتم وار بدنش رو به چپ و راست تکون داد. با دست به مهدیه اشاره کرد کارش رو تموم کنه.
مهدیه سشوار رو خاموش کرد.
_چیه مامان جان! بزار کامل موهات رو خشککنم سرما نخوری
همچنان نگاه خاله روی من بود
_نمیخوام مادر.اعصابم خورده تو هم وقت پیدا کردی!
مهدیه سشوار رو از برق کشید و گفت
_مریم اون شیربرنج مامان رو بیار.
رو به مادرش ادامه داد
_مامان جان یکم مراعات کن. اصلا نمیشه تکونت داد
خاله اخمهاش رو توی هم کرد
_اَه. خسته نشدی تو! دست از سرم بردار دیگه.
مهدیه با محبت لبخندی زد
_چشم
سمت اتاق خواب رفت و خاله با بغض به من گفت
_الهی خالهت بمیره. اگر اونجا بودم نمیذاشتم. ولی تو هم یه کارهایی میکنی دهن من رو میبندی. چی پیش خودت فکر کردی بالا رو گذاشتی برای فروش. اگر اینجا رو بفروشی بعد نتونی خونه بخری با این اخلاقت میتونی بیای پیش ما؟ نمیتونی دیگه. اون وقت باید بری خونهی داییت
مریم بشقاب کوچیکی جلوی مادرش گذاشت و نیم نگاه پر از حسرتی بهم انداخت. بیچاره خبر نداره که مرتضی میخواد کاری کنه امیرعلی دیگه اینجا نیاد.
مهدیه دلخور گفت
_من از امیرعلی موندم! بی غیرت وایستاده مرتضی بزنه تو گوش نامزدش!
مریم گفت
_وا! آبجی بیچاره باید چیکار میکرد! وقتی مرتضی غزال رو زداصلا امیر علی نبود.
رو به من گفت
_خودت بگو دیگه! اینا الان فکر میکنن امیرعلی جَنم نداره
مهدیه گفت
_حالا تو نمیخواد جوش بزنی! این خودش عین خیالش نیست
صدای بلند مرتضی از بیرون بلند شد
_یکی اون خیارشورها رو درست کنه. من رفتم
خاله گفت
_خدا رو شکر. حالش جا اومد!
مهدیه نگاه پر از رضایتی بهم انداخت
_حالش جا اومد چون غزال اومد پایین باهاش حرف زد
لبخند رو صورت خاله پهن شد
_آفرین. همیشه وقتی عصبی میشه زود بهش بگو ببخشید آروم میگیره
حق به جانب به خاله نگاه کردم. مهدیه با خنده گفت
_مامان چه حرف هایی میزنی! غزال جان تو ببخش مامان پسر دوستِ کلا طرفدار مرتضیست حتی اگر حق باهاش نباشه
صورت مادرش رو بوسیید
_الهی قربون اون فرقگذاری هات برم.
خاله پشت چشمی نازک کرد و نگاهش رو به جهت مخالف داد
مهدیه سمت کیسهی خیارها رفت که فوری ایستادم
_تو بلند نکن سنگینه
خیارهارو با زحمت بلند کردم داخل آشپزخونه بردم
_بریز تو سینک بشوریم بعد خشک کنیم
_بچه هات کجان که با خیال راحت اینجایی؟
_حامد خونهست.
نگاه هر دومون سمت مریم که گوشهی آشپزخونه نشسته بود زانو بغل گرفته بود و آروم گریه میکرد، رفت.
مهدیه نگران جلو رفت
_عزیز دلم چی شد؟!
مریمسر از زانو برداشت و نگاه پر حرفی بهم انداخت.
خواهرش به امیرعلی گفته بی غیرت مریم از من ناراحت شده!
_چرا اشکمیریزی عزیزم! کی بهت حرف زد؟
نگاهش رو از من گرفت و با بغض گفت
_به خاطر فرق گذاری های مامان
چه بهانهی خوبی پیدا کرد تا حرف دلش رو نزنه!
مهدیه نفسش رو با صدای آه بیرون داد و کنارش نشست. صورت خواهرش رو بوسید
_دورت بگردم این که گریه نداره!
_خیلی هم داره. تازه تو میگی الهی قربون فرق گذاری هات برم!
لبخند تلخی روی لب های مهدیه نشست.
_مریم دوست داشتی الان بابا بود فرق گذاری میکرد یا نبود؟
رنگ نگاه مریم عوض شد. مهدیه با بغض گفت
_روزی هزار بار میگم کاش بابام بداخلاق بود ولی بود. کاش بود و مثل اون موقع ها با حرف هاش آبروم رو جلوی حامد میبرد. منم قربون صدقهی اخلاق های بدش میرفتم.خدا رو شکر که سایهی مادر بالا سرت هست
حرف های مهدیه اشک آدم رو در میاره. نگاه از این دو خواهر برداشتم و شروع به شستن خیار ها کردم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۵۱هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت21
🍀منتهای عشق💞
پشت فرمون نشست و با اخمهای تو هم شروع به رانندگی کرد
_مامان هیچ وقت نمیذاره یه درس درست و حسابی به این میلاد بدم.
از شدت ناراحتی رگ های گردنش بیرون زده. وای از اون روزی که متوجه بشه میلاد چقدر عوض شده.
_رویا رسیدیم اونجا آتو دست حسین ندهها. اعصاب ندارم یه چی بهش میگم
لبخند مهربونی بهش زدم
_چشم آقای بداخلاق
تچی کرد و همزمان که سرش رو تکون میداد آهسته خندید
_ببخشید. فکرم از چند جا مشغوله
شکلاتی از کیفم بیرون آوردم. بازش کردم و سمت دهنش بردم
_بیخودی فکر و خیال میکنی.
شکلات رو توی دهنش گذاشتم
_فردا برای مامان همه چی میخرم. اگر بگه نمیخوامم به زور بهش میدم
_خاله دیگه داره با رفتارهاش اذیت میکنه
نیمنگاهی بهم انداخت و دلخور گفت
_چه اذیتی؟!
_همین که کرایهی یکی از مغازه رو نمیگیره و اون یکی رو هم میگیره میده قسط پولی که برای مکه به ما داده و خرج ولیمه کرده
_دوست نداره سربار باشه!
_اینظلمبه میلاده. اصلا شاید علت دلخوری میلاد همین باشه. ما داریم تو یه خونه زندگی میکنیم. این رفتارها درست نیست. هر ماه کرایهی یکی از مغازه ها رو میریزه کارت من. ما هم که اصلا به اون پول نیاز نداریم.
نفس سنگینی کشید و حرفی نزد
_علی به نظر من بشین باهاش حرف بزن.بگو حداقل بزاره خودمون قسط اون وامی که برای مکهمون گرفت رو پرداخت کنیم!
_چند بار گفتم قبول نمیکنه. قسمممیده حرفش رو نزنم
_میشه امشب جلوی من بگی؟ تو در برابر خاله زود کوتاه میای. بزار من بهش اصرار کنم
ناراحت گفت
_باشه. شب رفتیم خونه بهش میگیم
لبخندی زدم و گفتم
_حالا میشه اخمهات رو باز کنی؟
نفس سنگینی کشید و به روبرو خیره موند. این دفعه خودم باید مشکل رو حل کنم. اقاجون هم نمیتونه تو این مسئله کمک کنه.
ماشین رو جلوی در خونهی دایی پارک کرد.
_ماشین دایی نیست!
به اطراف نگاه کرد
_انگار نیست. نکنه خونه نباشن!
به ساعت نگاه کرد
_زود هم نیومدیم!
دستگیرهی در رو کشیدم
_حتما سحر خونهست
هر دو پیاده شدیم. زنگ رو فشار دادیم و بعد از چند لحظه صدای گرفتهی سحر رو شنیدیم
_کیه؟
_ماییم سحرجون
در باز شد
_بفرمایید. خوش اومدید
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت94 💫کنار تو بودن زیباست💫 سمت در چرخیدم .شاید مرتضی بتونه
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت95
💫کنار تو بودن زیباست💫
مانتو مقنعهم رو پوشیدم کیف و چادرم رو براشتم و از خونه بیرون رفتم. سمت کفش هام رفتمکه صدای مرتضی از پشت سرم باعث شد تا کمی بترسم
_صبحانه خوردی؟
سمتش برگشتمدستم رو روی قلبم گذاشتم
_سلام. وای ترسوندیم
_سلام. صبح بخیر.
به در خونه اشاره کرد
_ صبحانه نخوردی سفره پهنه
چادرم رو سرم کردم
_بالا یکم نون پنیر خوردم.
پام رو توی کفشم کردم.
_میگم...غزال...
حرفی میخواد بزنه که حسابی معذبش کرده شاید به خاطر رفتار دیروزش میخواد عذر خواهی کنه
_چی شده!
روبروم ایستاد. و آهسته تچی کرد و نفس سنگینی کشید
_تو پول داری؟
نگاهم بین چشمهاش جابجا شد
_چقدر میخوای؟
ابروهاش بالا رفت و هول شد
_نه! من نمیخوام.
دست توی جیب شلوارش کرد و پول هاش رو بیرون آورد
_گفتم اگر نداری بهت بدم. یکم پول هست
با دهن باز نگاهش کردم. این اولین باره که این سوال رو ازم میپرسه. من فکر کردم خودش پول میخواد. برای اینکه غرورش رو خدشه دار نکنم خودم رو جمع و جور کردم
_دستت درد نکنه. دارم
مِن مِن کنون گفت
_از این به بعد... اگر...پول لازم داشتی به خودم بگو.
لبخندی به حرفش زدم
_دستت درد نکنه. باشه
اونیکی کفشم رو هم پوشیدم. تو به من پول نمیدی انقدر تو کارم دخالت میکنی پول بدی که دیگه هیچی
ازش خداحافظی کردم و بیرون رفتم. خدا رو شکر دیشب از خر شیطون پیاده شد وگرنه الان برای دانشگاه رفتنم مراسم داشتیم.
سمت خیابون اصلی رفتم که ماشینی از اون طرف خیابون برام بوق زد. نگاهم سمتش رفت و با دیدن موسوی که از ماشین پیاده شد و دستی برام تکون داد از ترس سرم رو به عقب برگردوندم که ببینم مرتضی دنبالم اومده یا نه.
با عجله از خیابون رد شدم. موسدی با لبخند گفت
_سلام
به خاطر ترس و عجله نفسهام به شماره افتاده
_سلام! آقای موسوی شما اینجا چیکار میکنید؟!
دوباره نگاهی به کوچه انداختم. متوجه نگرانیم شد
_بشینید که زودتر بریم
پشت فرمون نشست. با اینکه اصلا دوست ندارم کنارش بشینم ولی برای اینکه مرتضی از راه نرسه و آبروریزی نکنه تسلیم شدم. در رو باز کردم و کنارش نشستم
_خواهش میکنم زود راه بیفتید
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۵۵هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂