🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت109
💫کنار تو بودن زیباست💫
برای اولین بار تصویر ناواضحی از رانندهش دیدم. فوری جلو رو نگاه کردم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
با سرعت از کنار ماشیمون رد شد
_مرتیکهی تازه به دوران رسیده! پشت ماشین هی چراغ میزنه.
چشمم رو از شدت ترس بستم و مرتضی متوجه حالمشد. ماشین رو گوشهای پارک کرد و نگران گفت
_خوبی غزال؟!
با سر تایید کردم
تچی کرد و پشیمون از فریادی که زده گفت
_من داد زدم ترسیدی!
آب دهنم رو پایین دادم و چشمم رو باز کردم
_نه. خوبم، مرتضی برو زودتر برسیم که وقت دکتر خاله دیر نشه
ماشین رو خاموش کرد
_دیر نمیشه. صبر کن یه آبمیوه برات بگیرم
دستگیره رو کشید و پیاده شد
اگر مرتضی بفهمه این، چند وقتیه که دنبال ما راه افتاده تا یه شر درست نکنه ساکت نمیشینه.
اگر خواستگار بهارهست چرا دنبال من و نسیم راه افتاده! مگه ادم انقدر پیلهی دوستای زن آیندهش میشه!
مرتضی با ابمیوی پاکتی که خریده بود برگشت نی رو داخلش فرو کرد و سمتم گرفتم
_بخور.
ابمیوه رو ازش گرفتم و بی میل کمی خوردم
_ترسو نبودی! با یه داد رنگ و روت پرید؟
چی بگم که دست از سرم برداره
_از داد تو نترسیدم. نگرانشدم که باهاش درگیر نشی
خیره نگاهم کرد و با لبخند کمرنگی که روی لبهاش ظاهر شد نگاهش رو به روبرو داد. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
_نگران نباش. دیگه با هیچ کس درگیر نمیشم. هم به خاطر قولم به مامان، هم برای آینده
آبمیوه رو روی پام گذاشتم
_خیلی خوبه که حواست به آیندهت هست
با لبخند سرش رو تکون داد و حرفم رو تایید کرد.
خدایا اگر ماشین باعث این اخلاق خوب مرتضی شده یه ماشین بهش بده یه جماعتی رو از دست بدخلقی هاش نجات بده.
صدای گوشی همراهم بلند شد از کیف بیرون آوردمش و با دیدن شمارهی نسیم تماس رو وصل کردم
قبل از هر حرفی صدای گوشی رو کم کردم تا مرتضی چیزی از حرفهای نسیم رو نشنوه. گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_سلام
ناراحت گفت
_سلام. من با این بهارهی نچسب اومدم خرید. بعد این پول نیاورده. پرو پرو تو چشم من نگاه میکنه میگه الان طلا بفروشم ضرر میکنم. تو بده من دو ماه دیگه بهت میدم. خب من اگر پول داشتم توعه سو استفاده چی رو چرا با خودمون شریک میکردم.
_بگو من از کجا بیارم!
_گفتم بهش. میگه چک بده
_اگر دو ماه دیگه نداد چی؟
_به خدا نمیدونم چیکار کنم. انقدرم دستور داره. دو روزه با پول من میریم خرید کلی جنس انتخاب کرده دستور داده. روزسوم تازه میگه طلا نفروختم من اگر میدونستم این میخواد اینحوری کنه غلط میکردم همه چیز رو اصل و درجه يک بخرم
مرتضی گفت
_رسیدیم
نیم نگاهی بهش انداختم
_نسیم جان من با پسرخالهم اومدیم بهشت زهرا. بعدا باهم حرف میزنین.
_باشه برو فعلا خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم و تماس رو قطع کردم. یه حسی بهم میگه بهاره برای ما دردسر ساز میشه
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت110
💫کنار تو بودن زیباست💫
ماشین رو پارک کرد
هر دو پیاده شدیم. مرتضی اطراف رو نگاه کرد
_برم آب بیارم؟
مشمای دستمرو بالا آوردم
_آوردم. انقدر که اینجا درگیر پیدا کردن آب شدم و وقتم رفته دیگه از خونه میارم.گل هم نخریدیم.
_اون ندید بدید اعصابم رو خورد کرد یادم رفت. الان میرم میگیرم
خواست سمت ماشین بره که فوری گفتم
_نه دیگه ولش کن. باشه برای دفعهی بعد. لبخندی زد نگاهش رو ازم گرفت.
_از این به بعد هر هفته خودم میارمت
لبخندی زدم و همقدم شدیم.
_پنجشنبه ها معمولا شلوغه، شریکت ناراحت نشه تنهاش میزاری!؟
سرش رو بالا داد
_نه. ناراحت نمیشه. خودش قراره با نامزدش بره شما یکهفته نباشه
همزمان صدای زنگگوشیش بلند شد. از زجیب اُورکتش بیرون آورد کمی اخم کرد
_این دیگه چی میگه!
_کیه؟
بی اهمیت سرش رو بالا داد و نگاهم کرد
_غزال یه وقت دایی زنگ زد بهت حواست باشه من از بنگاه رفتنت حرفی بهش نزدم. اگر فهمیده باشه امیرعلی گفته
_اون نمیگه
کلافه نفسش رو بیرون داد و تماس تلفتنش رو وصل کرد
_سلام دایی!
_هستیم.
_نه دیگه رفتم با دوستم شریک شدم.
_زدیم تو کار ساندویچی...
به قبر مامان اشاره کردم و آهسته گفتم
_من میرم سرخاک
با سر تایید کرد و قدم زنان ازم فاصله گرفت.
با اینکه مرتضی به دایی اجازهی دخالت تو کارهاش رو نمیده ولی باز دایی کار خودش رو میکنه.
کنار سنگ قبر درب و داغون مامان نشستم و آه پر حسرتی کشیدم.
_سلام مامان
بغضم گرفت
_الهی دورت بگردم. شرمندهت شدم. خودت که دیدی چی شده بود...
چشمم پر اشک شد
_قول میدم با اولین درآمدم برات سنگ بخرم.
سایهی مرتضی رو روی خودم احساس کردم
_شک ندارم امیرعلی به دایی گفته من نذاشتم بیارت اینجا
اشکم رو پاک کردم.
_مگه دایی حرفی زد.
کنارم نشست، سرش رو بالا داد و با سنگ کوچیکی که دستش بود روی قبر مامان زد و شروع به خوندن فاتحه کرد.
_امیرعلی فضول نیست
یکی از ابروهاش رو بالا دادو طوری که از دفاعم از امیرعلی ناراحت شده کمی طلبکار نگاهم کرد.فاتحه خوندنش تموم شد.
_تصمیم گرفتم خودم تکلیف این ازدواج رو یکسره کنم.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۸۷ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت30
🍀منتهای عشق💞
با سر و صدای مهشید چشمم رو باز کردم.
_همهش همین رو میگی؟
رضا مثل همیشه تلاش داشت کنترلش کنه تا صداش بالا نره
_چهخبرته مهشید! همه خوابن
دست علی رو آروم از روی شکمم برداشتم و روی تخت گذاشتم. سرجام نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم.یه روز دانشگاه نداشتم میخواستم بخوابم که اونم به لطف مهشید نشد. آروم که علی رو بیدار نکنم از تخت پایین اومدم. از اتاق بیرون رفتم و آهسته در رو بستم که علی از سر و صدای مهشید بیدار نشه. نمیدونم زهره رفته یا هنوز هست. با این سر و صدا اگر باشه حتما یه دعوا راه میندازه
زیرکتری رو روشن کردم و کمی نون از فریزر بیرون گذاشتم. دست و صورتم رو شستم و چایی دم کردم.
این دو تا هنوز آرومنگرفتن. بیچاره خاله چه استرسی از ایندو تا داره با حضور زهره چند برابر هم میشه.
نگاهی به ساعت انداختم.ضعف کردم. بهتره علی رو بیدار کنم صبحانه بخوریم. وارد اتاق خواب شدم. روی تخت کنار علی نشستم. نگاهمبه عکس روی میز افتاد. هر دو با لباس احرام.
خم شدم و صورتش رو بوسیدم و کنار گوشش گفتم
_حاجعلی بیدار نمیشی؟
با صدای گرفتهای گفت
_بیدارم. مگه این دو تا میزارن آدم بخوابه!
_دیگه ساعت نُه شده.
سرجاش نشست
_چشونه این دو تا؟
_نمیدونم. متوجه نشدم. ضعف کردم علی پاشو بیا صبحانه
پاش رو از تخت پایین گذاشت
_خب یه چی بخور.
ایستادم و سمت در رفتم
_تنها که مزه نمیده.
لبخندی زد و پشت سرم بیرون اومد. سر و صدای مهشید و رضا هنوز بلنده
_چایی نریز برم نون بگیرم
_نمیخواد. تو فدیزر داشتیم گذاشتم بیرون
صدای جیغ مهشید باعث شد تا اخمهای علی توی هم بره
_بیشتر از هزار بار به رضا گفتم مهشید بدرد تو نمیخوره. گوش نکرد که نکرد. کلا حقوقش رو میریزه پای خواسته های مهشید بازم انگار نه انگار
سینی چایی رو روی میز گذاشتم و از بالکن بیرون رو نگاه کردم. ذوق زده گفتم
_علی یکم بارون میاد صبحانه رو بیرون بخوریم؟
جلو اومد و پرده رو کنار زد
_خیس نشیم!
_نه. نمنم میاد
با لبخند نگاهم کرد
_پس بزار کمکت کنم
روسری سرم کردم وسایل رو داخل بالکن بردیم و روی میز و صندلی آهنی سفیدی که عمو روی جهیزیهم خریده بود نشستیم
با ذوق به آسمون نگاه کردم
_وای علی من انقدر بارون مهر رو دوست دارم! هم هوا هنوز گرمه هم نمنم بارون میزنه تو صورت آدم. تو چی؟
لقمهای گرفت و توی دهنش گذاشت
_من فقط تو رو دوست دارم
همونطور که سرم رو به آسمون بود خندیدم و با عشق نگاهش کردم
_منمتو رو دوست دارم
لقمهای سمتم گرفت. صدای بلند خاله رو شنیدیم
_میلاد بیا تو. خیس میشی سرما میخوری
میلاد گفت
_پس چرا علی و رویا بیرونن!
از حرف میلاد خنده رو لب هام نشست و ابروهای علی بالا رفت
_این از کجا فهمید ما بیرونیم!
_نمیدونم.
_بیا تو ببینم! تو چیکار اونا داری!
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
miro-almdar-nayamd.mp3
2.13M
نوحه دودمه مهدی میرداماد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد🖤
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت110 💫کنار تو بودن زیباست💫 ماشین رو پارک کرد هر دو پیاد
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت111
💫کنار تو بودن زیباست💫
ابروهام بالا رفت
_مثلا چیکارکنی؟
_میخوام خیلی جدی به دایی بگم که نه تومیخوای نه امیرعلی. شاید دست از سرت برداره
اگر بحث همون خونهای باشه که امیرعلی داشت به مریم میگفت، دایی به این سادگی کوتاه نمیاد.
همه میدونن مال و اموالِ دایی به جونش وصله و عمرا از یه هزار تومنش بگذره. الان که پای یه خونه هم وسطه
_به نظرم حرف نزن تا خود امیرعلی بگه. اونا پدر و پسرن بیشتر بلدن با هم راه بیان
_اون امیرعلی بی عرضه هیچی بلد نیست
_اینطوری هم نیست. دایی خیلی سرسخته
کلافه گفت
_پس بشینیم دست روی دست بزاریم که آیندهت نابود بشه!
_نه. اول و آخر من باید بله سر عقد رو بگم که نمیگم. فقط امیدوارم کار به اونجا نرسه
نفس سنگینی کشید. دست دراز کرد و بطری آب رو برداشت. درش رو باز کرد و روی قبر ترکخورده و خراب مامان ریخت.
_سنگ قبر خاله هم خیلی داغون شده! باید عوضش کنیم
آهی کشیدم و به ترک های قبر نگاه کردم
ناراحت گفت
_غصه نخور. خودم با اولین درآمدم عوضش میکنم.
لبخند بی جونی رو لبهام نشست.
_ممنون
دلم میخواد خودم عوض کنم. خدا کنه مزون برای من زود به درآمد بیفته. تا سفارش نگیریم و کاری ندوزم که درست نیست حرفی از پول بزنم. فعلا کل مزون رو پول های نسیم و تو مغازهی مادر بزرگ نسیم داره بنا میشه. من عملا هیچ کاری نکردم
_تو فکر نرو غزال! درستش میکنم
آهی کشیدم. مفاتیح کوچیکم رو از کیف بیروم آوردم و شروع به خوندن سورهی یس کردم.
مفاتیح رو بستم و به مرتضی که با صبر و حوصله کنارم مونده بود نگاه کردم.
_دستت درد نکنه. برگردیم خونه
لبخندش دندون نما شد.
_خواهش میکنم. انجام وظیفهست.
ایستادو لباسش رو تکوند و گفت
_از هفتهی بعد یه زیر انداز بیاریم اینجوری هم چادرت خاکی شد هم پامون درد گرفت.
ایستادم و کیفم رو برداشتم. یه چیزی بگم شاید بیخیال بشه
_من زیاد دنبال پنجشنبه نیستم وسط هفته هم، وقت کنم میام
_خب صبر کن من هر هفته با ماشین میارمت دیگه!
_آخه یه وقتا از دانشگاه دلم میگیره میام
_نه. صبر کن آخر هفته میایم
پنجشنبههام از دست رفت! اینجوری که مرتضی چسبیده به من برای کار کردن تو مزون باید ساعت کلاس هام رو تغییر بدم.
بدبختی من اینجاست که مرتضی خودش دانشگاه رفته و از این چیزا سر در میاره.
شاید بهتر باشه یکم ازش در رابطه با کار و شغل بپرسم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۰۱ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت112
💫کنار تو بودن زیباست💫
سوار ماشین شدیم.
_مرتضی تو برای آیندهت چه تصمیمهایی گرفتی!؟
از سوالم جا خورد.
_برای کدوم قسمتش؟
_مثلا دوست داری چه جور دختری رو بگیری؟
از گوشهی چشم نگاهم کرد و لبخند ریزی روی لبهاش نشست و ماشین رو راه انداخت.
_دوست دارم خانمم خونهدار باشه
نا امید نفسم رو بیرون دادم. این کلا با کار کردن زن مخالفه. کاش میتونستم خونه رو عوض کنم. باید دنبال راه دیگهای باشم تا ساعتهای کار تو مزون رو بتونم بیرون از خونه باشم.
_البته بعد از یه مدت زندگی زیر یه سقف اگر تشخیص بدم که میتونه از پس خودش بربیاد میتونه سر کار هم بره.
نفس سنگینی از کلافکی کشیدم. بیچاره اونی که زن تو بشه.
_تو مریم رو میشناسی خواهرتِ. میدونی که از پس خودش برمیاد. دختر سرسنگین خوبی هم هست. اگر بخواد بره سرکار موافقی!
کمی اخمهاش توی هم رفت
_خودش گفته بیای بگی؟!
وای برای مریم یه شر درست کردم!
_نه. مریم اصلا دنبال این حرف ها نیست! فقط میخوام نظرت رو بدونم.
با این سوال انگار اوقاتش تلخ شد
_نه نمیزارم بره سرکار.
حرصم رو دراورد. برای اینکه تلافی کنم گفتم
_بیچاره ما زنها که اختیارمون افتاده دست شما مردا
نیم نگاه تیزی بهم اندخت و پشیمون از نظری که داده تچی کرد.
_آخه مریم آدم سر کار رفتن نیست که!
حالا که پشیمون شده و کوتاه اومده بهترین فرصته خودم رو بگم. سمتش چرخیدم و به خیره شدم
_من چی؟ من آدم سرکار رفتن هستم؟
ابروهاش بالا رفت و کمی فکر کرد.
_تو که...اختیارت دست من ...نیست! دایی باید تصمیم بگیره.
_حالا تو فکر کنم منم مثل مریم. موافقی؟
کلافه دستش رو بین موهاش فرو برد و سمت گردنش کشید. کمی اخم کرد
_تو مثل مریم نیستی. این بحثم تموم کن
جوری اخمهاش رو توی هم کرد که دیگه جرئت نکنم حرفی بزنم
باید به فکر راهی برای پیچوندنشون باشم. خدا کنه بتونم. هم درآمد داشته باشم هم شرمندهی نسیم نشم.
کلافگیش روی رانندگیش تاثیر گذاشت و سرعتش رو زیاد کرد.
این برای من که از سرعت نمیترسم اصلا نگران کننده نیست ولی ماشین دستش امانته
_خیلی خب حالا! فقط سوال پرسیدم درست برو ماشین دستت امانته. فقط توی این اوضاع مالی خسارت دادن رو کم داری.
سرعتش رو کم کرد اما اخمهاش باز نشد
با خنده گفتم
_رفتنه من آبمیوه لازم شدم الان تو.
نبم نگاهی بهم انداخت. اخم از پیشونیش رفت و لبخندکمرنگ رضایت بخشی روی لبهاش نشوند.
به قول خاله اخلاقش مثل ابر بهاری میمونه.
یه وقت خوش اخلاقه بلافاصله اخمهاش میره تو هم و دوباره با یه حرف ساده لبخند میزنه. متفکر گفت
_اختیار تو با داییِ. اگر یه روز اختیارت دست من بود و دایی خودش رو کنار کشید من با سرکار رفتن تو مشکلی ندارم
اصلا نمیتونم به این حرفش اعتماد کنم. بعد هم زهی خیال باطل. دایی خودش رو بکشه کنار اختیار من دست خودمه و عمرا بزارم دست تو بیفته.
ادامه داد
_سعی میکنم حواسم بهت باشه. می تونی رو من حساب کنی.اگر هم حرفی بینمون باشه مطمعن باش به هیچ کس نمیگم.
این روی مرتضی رو ندیده بودم که امروز دیدم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۰۱ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت112 💫کنار تو بودن زیباست💫 سوار ماشین شدیم. _مرتضی تو بر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت113
💫کنار تو بودن زیباست💫
صدای گوشی همراهم بلند شد.نفس سنگینی از حرف های مرتضی کشیدم و گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و با دیدن اسم نسیم دو دست هام شروع به لرزیدن کرد. زیر چشمی نگاهی به مرتضی انداختم و رد تماس رو زدم. فوری براش تایپ کردم
"کنار پسرخالهم هستم"
پیام رو ارسال کردم
_کی بود؟ چرا رد زدی!
توی سرم احساس سبکی کردم. باید به خودم مسلط باشم.
_نسیم بود رد نزدم قطع کرد.
توی لیست شمارهی نسیم رو پیدا کردم و شمارهی رو گرفتم
_الان زنگ میزنم ببینم چیکار داره
جوری قلبم تند میزنه که روی نفس کشیدنم تاثیر گذاشته و ریتمش رو تند کرده و خیلی سخته آروم نفس بکشم. صدای گرفتهی نسیم تو گوشی پیچید.
_بله
_سلام کار داشتی زنگ زدی؟
آهسته خندیدد
_چیه پیش پسرخالهی بزرگوار بودی نسیم دو زنگ زده میخوای بندازی گردن من؟
به اجبار لبخند زدم و زیر چشمی نگاهی به مرتضی انداختم
_دستت درد نکنه من خودم جزوه دارم. شما چیکار کردید؟
آهی کشید و مضطرب گفت
_مجبور شدم چک بکشم. غزال بابام خبر نداره دسته چک گرفتم. بفهمه گرفتم و بی اجازهش دادم دست مردم پوستم رو میکنه.
_درست میشه. نگران نباش.
_دارم از نگرانی میمیرم. اگر پول نیاره عملا بدبخت میشم.
_به خدا نمیدونم چی باید بگم. کاری از دست من برمیاد؟
دوباره آهی کشید
_نه. فقط شنبهی هفتهی پیش اعلام کردن که این هفته هر دو کلاس تعطیله به جاش پنجشنبه کلاس داریم افتتاحیه رو انداختم شنبه.
_یعنی پس فردا! آماده میشه؟
_آره.میتونی بیای کمک
درمونده به رو به رو خیره شدم
_شرمندهم نسیم جان
_عیب نداره. فقط شنبه رو حتما بیای ها
_اون رو میتونم.
_میگم غزال اگر لازم بشه تو هم دسته چک بگیری میگیری؟
تا الان که هیچ کاری برای مزون نکردم. خجالت میکشم بگم نه.
_آره عزیزم. حالا همدیگرو که دیدیم صحبت میکنیم
_باشه. فعلا خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم و تماس رو قطع کردم. مرتضی ماشین رو جلوی در پارککرد. با دیدن پراید مهدیه جلوی در، هر دو لبخند زدیم و پیاده شدیم
حضور مهدیه توی این خونه به همه آرامش میده. با وجود سه تا بچه و یه توراهی اصلا از رفت و آمد به خونهی مادرش کم نکرده و هفتهای سه بار میاد اینجا.
گاهی با خودم میگم شاید به خاطر همین توجه زیادش به خانوادهش، خدا به مالشون برکت داده. وگرنه شوهرش یه کارمند سادهست و مثل بقیهی کارمندها باید وسط های برج کم بیاره.
مرتضی در رو باز کرد و خواستم داخل برم که نگاهم به زری خانم افتاد. با عجله وسیلهای رو توی آژانس گذاشت و خودش و زینب نشستن و رفتن.
_برو تو دیگه!
با صدای مرتضی نگاه ازشون برداشتم و وارد خونه شدم
_غزال نرو بالا. بیا کمک کن مامان رو حاضر کنیم ببرمش دکتر
_باشه
کفشم رو درآوردم و وارد راهرو شدم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۰۴ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت31
🍀منتهای عشق💞
چایی علی رو شیرین کردم و لقمهای که برامگرفته بود رو برداشتم.
_ساعت چند میری؟
نگاهی به آسمون انداخت
_سه. شدت بارون بیشتر شدا!
_هنوز نمنم هست!
صدای خاله رو شنیدم
_زهره به خدا بخوای حرف بزنی زنگ میزنم مسعود بیاد ببرت
زهره گفت
_مامان جان خونه حرمت داده. اینبه چه حقی تو خونه داد میزنه!
ابروهای علی بالا رفت و من به زور جلوی خندهم رو گرفتم
_خُبِ خُبِ! هر کی ندونه فکر میکنه تو چه دختر نجیبی بودی. کاری به کار مهشید نداشته باش
علی آهسته خندید و سرش رو تکون داد. آهسته گفتم
_زهره فقط اومده حال مهشید رو بگیره
_اینکارش فقط دعوا درست میکنه. درست کردن رفتار مهشید فقط از عمو برمیاد. اونبار بهش گفتم میگه تو مثل برادر بزرگش هر جا لازم بود بهش تذکر بده جلوش وایستا.
چند باری گفتم بهش، ولی درست نیست. یا رصا باید جلوش وایسته یا خود عمو
صدای بسته شدن در حیاط بلند شد. علی ایستاد و لیوان ها رو توی سینی گذاشت
_پاشو بریم داخل. سرما میخوریم
_تو برو منم الان میام
سینی رو برداشت و وارد خونه شد. گلدون ها رو کمی از دیوار بالکن فاصله دادم تا بارون بهشون بخوره.
از بالا پایین رو نگاه کردم. خاله با عجله ملافهای که شسته بود رو جمع میکرد. در خونه باز شد و رضا با مشمایی که دستش بود داخل اومد
خاله نگاهی بهش انداخت و با تعجب گفت
_کنسرو ماهی برای چی خریدی! مگه زنت معدهش بهم نریخته؟
رضا مشما رو بالا آورد
_خودش گفت. میگه هوس کردم
خاله تچی کرد و گفت
_ناهار بیاید پایین. بگو مامانم دعوت کرده
رضا خوشحال قدمی سمت مادرش برداشت
_الهی دورت بگردم دستت درد نکنه
_بیا تو دیگه!
سر چرخوندم و به علی نگاه کردم
_خیس خیس شدی!
دستی به سرم کشیدم و سمتش رفتم
_من بارون رو دوست دارم
از جلوش رد شدم. در بالکن رو بست
_منم دوست دارم. ولی سرماخوردن تو رو اصلا دوست ندارن.
به مبل اشاره کرد
_بشین یه چایی برات بیارم
سمت آشپرخونه رفتم
_خودم میریزم.هوا که سرد نیست نگرانی!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت32
🍀منتهای عشق💞
آخرین قاشق غذا رو توی دهنش گذاشت
_کی برمیگردی!
_بستگی به کار داره. ولی تا صبح منتظرم نباش. شاید بیام شاید نیام.
_صبح با کی برم دانشگاه؟
_حسین رو میفرستم
نگاهی به ساعت انداخت و ایستاد و سمت اتاق خواب رفت. با اینکه به این شیفت رفتنش عادت کردم ولی هر بار بغضم میگیره
خودم رو مشغول جمع کردن میز کردم که گریهمنگیره
_رویا من صبح برای مامان خرید میکنم. امشب هواشون رو داشته باش.
_باشه عزیزم
تا جلوی همراهیش کردم.
بعد از رفتنش برای اینکه جای خالیش اذیتم نکنه خودم رو سرگرم کتابهام کردم.
نگاهم به ساعت افتاد. حالا که خاله رضا رو شام دعوت کرده زشته من بالا غذا درست کنم ببرم پایین. بهتره مواد غذایی رو ببرم پایین درست کنم.
کمی مرغ و برنج برداشتم و توی مشمای مشکی پنهانشون کردم تا یه وقت مهشید نبیه آبروی خاله بره. روسریم رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم.
صدای مهشید از خونشون میاد. یعنی هنوز پایین نرفته.
_رضا این مهمونی چه وقته!
_مهمونی مگه وقت میخواد؟ این همه ننهی تو ما رو دعوت کرده من گفتم مناسبتش چیه؟
_ننه یعنی چی! مگه من به زن عمو میگم ننت؟
_نه تو اصولا به مامان من هیچی نمیگی.
پله ها رو پایین رفتم و دیگه صداشون رو نشنیدم.
مستقیم سمت آشپزخونه رفتم. وسایل رو گوشهی آشپزخونه گذاشتم
_خاله...
_نیست.
زهره وارد آشپزخونه شد
_رفت بیرون. علی که خیلی وقته رفته چرا نمیای پایین!
لبخندی بهش زدم و همزمان که قابلمه رو از داخل کابینت بیرون آوردم گفتم
_درس داشتم. میلادم برده؟
_نه رفته کوچه. شام میزاری؟
_آره. منم پایینم. علی نیست؟
_الان مسعود زنگ زد. گفت کارش یکم طول میکشه. فردا شب میاد دنبالم
_خوبه میتونی ازش دور بمونی. من که علی میره قلبم میگیره
با خنده گفت
_چون تو لوسی. دلتنگ کی هم میشی! علی
دلخور گفتم
_علی مگه چشه که نباید دلتنگش بشم!
خیاری از داخل یخچال برداشت
_هیچی بابا ولش کن. من تا صبح از عیب های علی بگم تو دفاع میکنی
از آشپزخونه بیرون رفت کمی تن صدام رو بالا بردم
_آدم یه خواهر مثل تو داشته باشه دشمن نمیخوادا!
با خنده گفت
_میدونم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت113 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای گوشی همراهم بلند شد.نفس
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت114
💫کنار تو بودن زیباست💫
در رو باز کردم اول من و بعد مرتضی وارد شدیم. مهدیه از اینکه با هم برگشتیم خوشحال نگاهمون کرد.
مرتضی سلامی گفت و رو به مریم با تشر گفت
_پس چرا مامان رو حاضر نکردی!
مریم نگاه دلخوری به برادرش انداخت
_یه جوری میگی انگار بچه کوچیکه! هر چی میگم، میگه من دکتر نمیام
مرتضی نگاه درموندهش رو به مادرش داد
_مامان...
خاله با اخم گفت
_مامان و درد! چیه هر روز هر روز منو میبری دکتر اونم میگه هیچی نخور. من نمیتونم نخورم
مرتضی کلافه گفت
_لا الهالا الله! مامان کم مونده دیگه منفجر ...
مهدیه حرف برادرش رو قطع کرد
_حالا امروز آمادگیش رو نداره بزار یه روز دیگه
_من امروزم با کلی حرف نرفتم مغازه. مهرداد تنهایی نمیتونه!
خاله با گریه گفت
_چرا دست از سر من برنمیدارید!
مهدیه خودش رو سمت مادرش کشید
_به خدا به خاطر خودته. الهی دورت بگردم ان شالله خدا عمر با عزت بهت بده. ما بزرگ شدیم از پس خودمون برمیایم ولی نرگس بهت نیاز داره. به خاطر نرگس پاشو برو دکتر
خاله تسلیم شد و گفت
_باشه ولی بعدش اذیتم نکنید
مهدیه لبخند رضایت بخشی زد و گفت
_چشم
مریم با عجله لباس های خاله رو جلو آورد
_بیا بپوشیم
بیچاره میترسه مادرش پشیمون بشه. نرگس با کیف مدرسهش حاضر و آماده بیرون اومد
_آجی من حاضرم
مرتضی گفت
_کجا به سلامتی!
_قراره برم خونهی آجی بمونم
نگاهم سمت خاله رفت جوری که هیچ کس متوجه نشه رو به مرتضی ابرو هاش رو بالا داد. مرتضی کمی اخم کرد و نگاهش رو به نرگس داد
_لازم نکرده. تازه اونجا بودی
نرگس ناراحت به مادرش نگاه کرد
_مامان... من میخوام برم
خاله روسریش رو سرش کرد و گفت
_هر چی داداشت میگه بگو چشم
مهدیه ناراحت نگاهش بین نرگس و مادرش جابجا شد
_من بهش قول دادم مامان!
_من نمیدونم مادر مرتضی میگه نه
مهدیه نگاه پر از خواهشش روبه مرتضی داد. مرتضی اخمش رو پرنگ تر کرد و با لحن تندی به نرگس گفت
_نه یعنی چی نرگس! حالیت نمیشه؟!
نرگس با بغض سمت اتاق برگشت. خاله دستش رو تکیهی زمین کرد تا بایسته که مرتضی سمتش رفت و رو به مهدیه که دلخور میخواست کمک کنه گفت
_تو با این حالت بمون عقب. غزال میاد
فوری جلو رفتم. بلند کردن خاله کار سختیه ولی دیگه چارهای نیست.
_نمیتونم بلند شم. ماشین رو بیار جلو چهار دست و پا خودم میام سوار میشم
مرتضی تچی کرد و بیرون رفت
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۰۶ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
استاد گفت واسه امتحان پایان ترم آمادهین؟
آره ولی یه سری اشکال ها دارم.
نفسی تازه کرد_ نگران چیزی نباش من یه کلاس میذارم بیا خونمون رفع اشکال میکنم برات.عصبی لب زدم_ من چرا باید بیام خونه شما؟ لبخندی به لبش نشست و بهم نزدیک ترشد. خیلی ترسیده بودم.
خدایا خودت کمکم کن. با همون لبخندش گفت_ اگه دیرت نیست بریم با ماشین من یه دوری بزنیم توراه باهم حرف میزنیم. همه چیزو برات توضیح میدم.
از صمیمت یهوییش خیلی بدم اومد.
نیتش رو که فهمیدم دیگه متوجه معنی نگاه ها و تشویق های بیجاشم شدم. خدایا مگه من چیکار کردم که این آقا همچین فکری کرده؟ من که حجابم کامله و سبک بازی هم در نمیارم.
خودمو جمع کردم که ترسم معمول نباشه. با تشر گفت_ آقای به اصطلاح استاد! نمیدونم چی پیش خودتون فکر کردین اما من هیچ کاری با شما ندارم! شما جز اینکه تو کلاس درس استاد من باشین هیچ نسبت دیگه ای با من ندارین!
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
عزا داران سید الشهدا امروز میخواهیم دیگ و اجاق گاز رو بخریم از ثواب صدقات جاریه جا نمونید. با کمک حتی شده پنج هزار تومان اسمتون رو در دفتر امام حسین علیه السلام ثبت کنید اجرتون با عمه سادات حضرت زینب سلام الله علیها🤲🌷🖤
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت115
💫کنار تو بودن زیباست💫
مهدیه آهسته گفت
_مامان چرا به مرتضی گفتی بگه نه! مگه خونهی من جای بدیه؟
_نه. کی از تو بهتر.ولی نرگس تازه تکلیف شده زیاد حواسش به حجابش نیست. پیش خودم باشه یکم یادبگیره بعد بیاد.
_مامان نرگس جای بچهی ماعه!
خودت میگی جای بچهتون. بچهتون که نیست مادرجان. هر چیزی بایدجای خودش باشه.
_شما هر چی بگی من میگم چشم ولی طفلک گناه داره. داره گریه میکنه
_پس فردا خدا از من میخواد. میگه یادش ندادی. من این حجاب رو یاد همتون، شکر خدا دادم.فقط نرگس مونده
مهدیه لبخند زد
_باشه عزیز دلم.هر چی شما بگی. ولی به خودم میگفتی بهش بگم نه. مرتضی تند حرف زد گریهش گرفت
_از هیچ کس جز مرتضی حساب نمیبره. یه ذره گریه کنه که کور نمیشه.
خورش رو جلو داد
_ من که خم شم چادرم رو بنداز سرم
مهدیه نفس سنگینی کشید. چادر رو برداشت و ایستاد. روی سر مادرش انداخت و خاله چهار دست و پا بیرون رفت و مهدیه م بدنبالش
مریم با خنده گفت
_مرتضی گفت مامان داری منفجر میشی به زور جلوی خندهم رو گرفتم
خندیدم و لیوان آبی از روی اپن برداشتم
_این برای کیه؟
_بخور. برای هیچ کس نیست.
کمی از آب خوردم
_کاش خاله میتونست رژیم بگیره.
_عمرا بتونه
_من درس دارم مریم. میرم بالا اگر کارداشتی صدام کن
_باشه برو
چادر و کیفم رو برداشتم و بیرون رفتم. مهدیه در حیاط رو بست و با دیدنم قدمهاش رو تند کرد.
جلو اومد و خوشحال گفت
_خیلی کار خوبی کردی با مرتضی رفتی بهشت زهرا.
_نمیخواستم برم مجبور شدم
_برام تعریف کرد. آفرین. یکم به حرفش گوش کن بزار خونه آروم بگیره. میری بالا؟
_آره. درس دارم
پام رو روی اولین پله گذاشتم
_صبحی دایی اومداینجا!
سرچرخوندم و نگاهش کردم
_چیکار داشت؟
متاسف سرش رو تکون داد
_مریم خواب بود. منم تو اتاق دراز کشیده بودم فکر کردن خوابم. گفت میخواد زودتر مراسم عقد تو امیرعلی روبگیره.
درمونده روی پله نشستم
_من چیکار کنم مهدیه؟
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۰۹ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم. دوران نامزدیمون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم.
اما متوجه شدمشوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت33
🍀منتهای عشق💞
شامرو گذاشتم و برنح رو خیس کردم. دو تا چایی ریختم و بیرون رفتم.
زهره، نیایش رو روی پاهاش تکون میداد.
_چرا این بیچاره رو همهش میخوابونی؟
_نخوابه باید بغلش کنم راه برم
کنارش نشستم.
_این مهشید انگار حامله نمیشه. داره ادای حامله ها رو در میاره
_ از اولم گفت پنج سال بعد ازدواج بچه میخواد. مصموم شده
_تو چه سادهای! صبر کن بیاد پایین از زیر زبونش میکشم
صدای خاله از حیاط بلند شد
_بیا تو! تو ذِل گرما رفتی بیرون گرمازده میشی!
در خونه روباز کرد و با مشماهایی که دستش بود وارد خونه شد.
نگاه متعجبش سمت آشپزخونه رفت
_بوی چیه؟!
ایستادم و مشما ها رو از دستش گرفتم
_برای شام مرغ گذاشتم.
تچی کرد و کلافه اما با لحنمهربونی گفت
_چرا زحمت کشیدی! خودم میذاشتم. امشب مهمون دارم
زهره با خنده گفت
_مهمون خانهزاد
از لحن زهره خندهم گرفت
_میدونم خاله. بالکن بودم شنیدم به رضا گفتی
خاله رو به زهره دلخور گفت
_مسعود کی میاد دنبالت؟
زهره چاییش رو برداشت و خونسرد گفت
_خیالت راحت مامان جون. هستم خدمتون.
_قدمت سرچشمهام. اصلا صد روز بمون. ولی اون دهنت رو ببند
وسایل رو گوشهی آشپزخونه گذاشتم. فقط به اندازهی شام امشب خرید کرده.
_خاله سالاد درست کنم؟
_دستت درد نکنه. بیار با زهره با هم درست کنید
با ظرف خیار و گوجه کنار زهره نشستم.میلاد داخل اومد
_مامان کجا هوا گرمه! هی جلوی دوستان میگی بیا تو!
خاله از اتاق بیرون اومد
_گرمه مامان جان. بشین یه شربت برات درست کنم
رضا یا اللهی گفت و از پلهها پایین اومد.
_مامان چه بویی راه انداختی. مهشید اول میلش نبود ییاد پایین با بوی غذات کوتاه اومد
خاله لبخند به لب از آشپزخونه بیرون اومد و زهره با خنده گفت
_زنت گشنهست وگرنه غذا زیاد بو هم نداره.
رضا خیره نگاهش کرد و زهره پرسید
_تو چرا سرکار نمیری!
میلاد لیوان شربت رو از خاله گرفت
_رضا هر چی از زنش شانس نیاورده از پدر زن شانس آورده
رضا دستش رو بلند کرد و محکم زد پشت گردن میلاد
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم. دوران نامزدیمون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم.
اما متوجه شدمشوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم. دوران نامزدیمون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم.
اما متوجه شدمشوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از حضرت مادر
سلام دوستان خانواده ای که برای بدهی هزینه دارو شون گفتیم ۲۸۷۰واریز شده شخصی که پول بهشون قرض داده شکایت کرده و دیروز حکم جلب بازداشت رو گرفته گفته باید ۲۰میلیون کامل تسویه کنن
هر عزیزی میتونه کمک کنه بتونیم قدمی برای این خانواده برداریم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت116
💫کنار تو بودن زیباست💫
جلو اومد و با محبت نگاهم کرد
_تو داری درست پیش میری. این رو بسپر دست زمان. مطمعنم حل میشه. دایی بالاخره یه روز میفهمه که نمیتونه فقط تا اون روز حواست باشه احترامش رو حفظ کنی. هر چی باشه بزرگتره
_میخواستم خونه رو عوض کنم که از دستش نجات پیدا کنم.
دستم رو گرفت و کمی کشید
_پاشو نشین رو پله، هوا سرده کمر درد میگیری.
ایستادم
_گذاشتن خونه برای فروش کار اشتباهی بود. همینجا بمون یه خواستگار خوب تو سطح خودمون برات میاد شوهر میکنی.
با اینکه مهدیه خیلی اَمینِ، اما میترسم موسوی رو بگم و از سر خیرخواهی بخواد کمکم کنه و مرتضی بفهمه. مریم چون خودش امیرعلی رو دوست داره حرفی نمیزنه.
_برو بالا به درست برسگفتم بهت بگم دایی چیگفته. بدونی بهتره
_دستت درد نکنه
سمت خونهم چرخیدم و چند تا پله رو بالا رفتم و یاد مریم افتادم. اگر بفهمه دایی چی گفته دوباره اخمهاش میره تو هم
سرچرخدندم و مهدیه رو آهسته صداکردم
_مهدیه...
نگاهش روبهم داد
_جانم!
_به مریم نگو دایی چی گفته. هی ازم سوال میپرسه اعصابم خراب میشه
_باشه نمیگم.
لبخندی زدم و پله های باقی مونده رو بالا رفتم
کتاب درسیم رو برداشتم و شروع به خوندن کردم.یاد زنگ موسوی افتادم. گوشیم رو برداشتم شمارهش رو بگیرم که متوجه پیامش شدم
"وقتی میگی کنار پسرخالهم هستم دلم زیر و رو میشه. همهش میرسم یه اتفاق برات بیفته"
"غزال خانم یه پیام بدید دل شوره گرفتم"
"من نمیتونم از دستت بدم، چون وقتی از دستت بدم، امید به ادامه ی زندگیم، برنامه هام برای آینده، و همه چیزمو از دست میدم."
لبخند روی لبهام نشست و شمارهش رو گرفتم
هنوز اولین بوق کامل نخورده بود که صدای نگران و پر استرسش رو شنیدم
_الو... غزال خوبی؟
_سلام
نفس راحتی کشید
_سلام. خوبی؟
_خوبم ممنون.ببخشید که نگرانتون کردم
_داشتم میمردم. هزار بار خودم رو لعنت کردم که چرا اون موقع زنگ زدم
آهسته خندیدم
_مرتضی اونقدرام وحشتناک نیست که انقدر ترسیدید!
موسوی هم خندید
_اون مشتی که من از ایشون خوردم باعث شد تا ابد از چند فرسخیش رد نشم.
شرمنده لبم رو به دندون گرفتم
_من شرمندهم.
_دشمنت شرمنده. زنگ زده بودم بگم شنبه که کلاس ها تعطیل شد کاری داری؟
_بله. ان شالله افتتاحیهی مزونمون هست.
_آها. چه حیف. میخواستم بریم جایی
ابروهام بالا رفت. کجا بریم؟ این موسوی هم ولش کنی از خودش در میاد. حالا که نمیتونم برم بهتره حرف دلسرد کننده نزنم
_الو غزال...
دیگه خانم رو هم از پشت اسمم برداشت. اگر قصد ازدواج نداشتیم یکم باهاش خشک تر رفتار میکردم
_بله هستم. آقای موسوی...
با خنده حرفم رو قطع کرد
_چشم. غزال خانوم. خوب شد؟
لبخند روی لب هام رو به سختی جمع کردم که روی صدام تاثیر نذاره
_بله خوب شد. من باید برم کاری ندارید؟
_نه. ممنون که زنگ زدی
_خواهش میکنم. خدانگهدار
جواب خداحافظیم رو که داد تماس رو قطع کردم. نفس راحتی کشیدم و سر جام دراز کشیدم.
توی این مدت هیچ وقت به اندازهی الان حالم خوب نبوده
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۱۲ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم. دوران نامزدیمون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم.
اما متوجه شدمشوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت34
🍀منتهای عشق💞
_به تو چه بچه؟
میلاد از رفتار رضا جا خورد و لیوان شربت رو سمتش پاشید.خاله فوری میلاد رو عقب کشید و رضا عصبی به لباس خیسش نگاه کرد
_دیوانه چی کار کردی!
خاله دلخور گفت
_دستت درد نکنه آقا رضا.
دست میلاد رو گرفت و سمت اتاق خواب رفت
زهره نیایش رو روی زمین گذاشت و ناراحت گفت
_زورت به زنت نمیرسه بچه رو میزنی!
رضا به دنبال طرفدار نگاهش رو به من داد
_یه جوری حرف میزنن انگار نشنیدن چی گفت!
نفس سنگینی کشیدم و نگاه ازش برداشتم و غمگین لب زدم
_کارت اشتباه بود رضا
برو بابایی گفت و از پله ها بالا رفت
زهره از ناراحتی میلاد بغض کرد، ایستاد و سمت اتاقی رفت که خاله و میلاد داخلش هستن.
یکی از خیارهایی که پوستشون رو گرفته بودم برداشتم و شروع به خورد کردن، کردم.
خاله از اتاق بیرون اومد و کنارم نشست.
_اگر گرمتون نیست اون چایی رو بخورید
_دستت درد نکنه.
بی مقدمه گفت
_حرف میلاد زشت بود ولی رفتار رضا خیلی غیر قابل توجیه بود. چی پیش خودش فکر کرده که برادر کوچیکش رو میزنه!
_عصبی شد
_این روش تربیت درسته؟ عصبی بشی بزنیش! اگر رضا اون کار رو نمیکرد من خودم با میلاد حرف میزدم.
_من به رضا حق نمیدم خاله ولی اونم عصبی شد
دلخور گفت
_غلط کرد.
نفس سنگینی کشیدم و دیگه حرف نزدم تا خاله آروم بشه. رضا حرصش رو از حرفهای مهشید و زهره سر میلاد خالی کرد
چند ساعتی گذشته و وقت شامِ. پس چرا مهشید و رضا نمیان پایین!
از صدای خندهی نیایش که با میلاد بازی میکنه دست از کار برداشتم و نگاهشون کردم.
میلاد با خنده گفت
_آجی دخترت چقدر جرزنه!
زهره گوشیش رو روی میز گذاشت.
_به عمههاش رفته
همزمان صدای خندهی من و خاله با هم بالا رفت. زهره طوری که از خندهی من و خاله بهش برخورده ، به دفاع از خودش گفت
_من کجام جرزنه!
صدای مهشید و رضا باعث شد تا خاله رنگ نگاهش رو پر از التماس کنه و به زهره خیره بمونه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم. دوران نامزدیمون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم.
اما متوجه شدمشوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
سلام دوستان خانواده ای که برای بدهی هزینه دارو شون گفتیم ۲۸۷۰واریز شده شخصی که پول بهشون قرض داده شک
سلام دوستان اگر ۵۰۰نفر، نفری۳۰هزار واریز بزنن مشکل این بنده خدا ها میتونیم حل کنیم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت117
💫کنار تو بودن زیباست💫
با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. انقدر غرق در خوشی حرف های موسوی شدم که نفهمیدم کی خوابم رفت.
سر بلند کردم و نگاهی به صفحهی گوشیم انداختم. مرتضیست.
سرم رو دوباره روی زمین گذاشتم و
گوشی رو برداشتم تماس رو وصل کردم چشمم رو بستم و گوشی رو روی صورتم گذاشتم و با صدای خواب آلود و گرفته گفتم
_بله
_سلام. خواب بودی!
_دیگه بیدارم. چی شده؟
_با مامان برگشتیم نمیتونه از ماشین بیاد پایین. هر چی زنگ میزنم پایین اشغاله برو به مریم و مهدیه بگو بیان کمک
_باشه الان میگم.
_زود باش که مامان معطل نشه
نفس سنگینی کشیدم و گوشی رو توی دستم گرفتم و سرجام نشستم
_الان میرم
_عه! ماشین مهدیه نیست! فکر کنم رفته. خودتم با مریم بیا. این با کی حرف میزنه این همه ِاشغاله
_باشه الان میایم
ایستادم تماس رو قطع کردم روسریم رو روی سرم انداختم و بدون اینکه جلوش رو ببندم از خونه بیرون رفتم.
احتمالا مهدیه رفته مریم هم از فرصت استفاده کرده و داره با امیرعلی حرف میزنه.
پله ها رو پایین رفتن و صدام رو بالا بردم
_مریم قطع کن مرتضی اومد. بیا کمک خاله رو بیاریم
صدای گریهی نرگس از حیاط بلند شد و مرتضی با غیظ گفت
_روسریت کو! بیجا میکنی اینجوری میای بیرون
با عجله از پله ها پایین رفتم.
نرگس وسط حیاط ایستاده بود و مرتضی روبروش با اخم نگاهش میکرد
_مگه مامان به تو نگفته اینجوری بیرون نری! روسریت کو!؟
الان بچه رو میزنه. دمپایی های مریم رو پوشیدم و با عجله جلو رفتم
_چی شده!
مرتضی با دیدنم فوری نگاهش رو ازم گرفت نرگس سمتم اومد و پشتم ایستاد. نگاهی به چشمهای اشکیش انداختم
_چی شده؟
قبل از نرگس مرتضی گفت
_گفتم بیای کمک مامان! یه مانتو تنت کن اون روسریت رو هم درست کن بیا
دستی به روسریم کشیدم. انقدر هول شدم که یادم رفت جلوش رو ببندم و مرتضی برای همین نگاه ازم گرفت.
خجالت زده و ناخواسته گفتم
_ببخشید، حواسم نبود، الان میام
دست نرگس رو گرفتم و سمت خونه بردم و همزمان مریم بیرون اومد.
_اومدن؟
انقدر خجالت کشیدم که تمرکزم رو از دست دادم
_نمیدونم. برو کنار نرگس بره داخل
خودش رو کنار کشید و رو به نرگس گفت
_چرا گریه کردی!
نرگس با بغض گفت
_داداش جلوی دوستام باهام بد حرف زد. بعدم سرم داد زد همه شنیدن . چطور من بی روسری برم بیرون بده ولی خودش غزال رو بی روسری بیینه بد نیست
مریم با تعجب نگاهم کرد و فوری اخمهام توی هم رفت و آروم زدم پشت گردن نرگس
_ من کی بی روسری بودم! به خاطر تو هول شدم جلوش رو گره نزده بودم. برو تو ببینم! اندازهی صد تا آدم گنده حرف مفت میزنه.
مریم دلخور خواهرش رو داخل فرستاد
_خب حالا! چرا میزنیش! بچه ست دیگه!
حرف نرگس عصبیم کرده
_تو خودت از کی داری با امیرعلی تلفنی حرف میزنی! مرتضی کلی پشت خط بوده. حالا برو جوابش رو بده
ماهرانه خودش رو به اون راه زد
_من! حتما گوشی بد افتاده اشغال میزده داشتم ظرف میشستم
از کنارم رد شد و برای کمک به مادرش رفت
با شنیدن صدای خاله که خودش اومده داخل خوشحال شدم.
از اینکه مرتضی توی اون وضع دیدم خیلی خجالت کشیدم. دوست دارم تا چند روز نبینمش.
دیگه نیازی به کمک من ندارن. بی صدا پله ها رو بالا رفتم و به خونهی خودم برگشتم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂