🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت225
💫کنار تو بودن زیباست💫
برای اینکه مجبور نشم با مريم همکلام بشم فوری بیرون رفتم و صدای یاالله گفتن دایی بلند شد. لبخند رو لب های خاله نشست و با صدای بلند گفت
_بفرمایید
از همهمهی صدایی که میاد مشخصه فقط دایی و زن دایی نیستن و انگار عروس هاش رو هم با خودش آورده
چه روزی دارم امروز! در خونه باز شد و جز خاله همه به احترامشون ایستادیم و جلو رفتیم اگر دایی همراهشون نبود می رفتم تو یه اتاق و به هیچکدومشون سلام نمیکردم ولی الان چارهای ندارم
به دایی سلامی گفتم و جوابم رو گرفت
نگاهم سمت زن دایی رفت جوری نگاهش رو ازم گرفت که مشخصه اونم دوست نداره با من رو در رو بشه. از همین کارش استفاده کردم و سلامی بهش ندادم
زن حمید و رضا هم داخل اومدن و خدا رو شکر بچه هاشون رو نیاوردن.وگرنه با سه تا بچهی مهدیه، با نرگس اینجا میشد مهدکودک.
سلام سردی دادن و منم مثل خودشون جواب دادم. با دیدن امیرعلی تنها فردی از این خانواده که اصلا تلخی نداره ناخواسته لبخند رو لب هام نشست.
_سلام خوش اومدی.
امیر علی هم لبخند زد
_سلام.ممنون.
تن صداش رو پایین آورد
_ مریمکجاست؟
با چشم و ابرو به آشپرخونه اشاره کردم. لبخندش عمیق تر شد و سربزیر وارد شد و سمت خاله رفت
نگاه ازش برداشتم و به مریمکه طلبکار بهم خیره بود دادم.
با صدای حنانه نگاهش کردم. روسریش رو جلو کشید و با بغض گفت
_خاله من هر کار میکنم نمیتونم گیرهی روسریم رو ببندم که موهام معلوم نشه
روی زانو روبروش نشستم و گیره رو ازش گرفتم و شروع به بستن کردم
_ اینکه گریه نداره!
_آخه به خدا قول دادم موهام معلوم نباشه
_خوش به حال مهدیه با این دخترش.
صورتش رو بوسیدم.
_الان مثل ماه شدی.
خندید و آهسته گفت
_به خاله مریمگفتم برامببنده ولی نبست.گفت بیام به تو بگم بری پیشش
نفس سنگینی کشیدم
_دستت درد نکنه. الانمیرم
ایستادم و نیمنگاهی به جمع انداختم و متوجه نگاه خیرهی زن دایی روی خودم شدم و اهمیتی ندادم و سمت آشپزخونه رفتم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت226
💫کنار تو بودن زیباست💫
خودش رو سرگرم هم زدن پیاز داغ ها کرد.
_چیه مریم؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_کم خاطرخواه داری که برای امیر علی چشم و ابرو میای؟
کمی جلو تر رفتم و با لحن تند گفتم
_مریم حرف دهنت رو بفهم.دست از اینکله پوک بازیات هم بردار. من اگر میخواستم الان به راحتی آب خوردن زنش بودم...
با غیظ نگاهم کرد
_پس چرا براش چشم و ابرو اومدی!
با حرص گفتم
_آدم بیشعور! امیرعلی آهسته پرسید مریمکجاست منم آشپزخونه رو نشون دادم
غیظ نگاهش رفت و ذوق زده لبخند زد و گفت
_واقعا!
متاسف سری براش تکون دادم و چرخیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. با نگاه دنبال مهدیه گشتم خاله گفت
_غزال خاله اون رشته ها رو ببر حیاط بده مهدیه
باشهای گفتم و مشمایی که رشتهها داخلش بود رو برداشتم و بیرون رفتم. کفشم رو پوشیدم و وارد حیاط شدم
مهدیه تکهای از سبزی ها رو از توی دیگ برداشت و بین دو انگشتش له کرد
_آمادهست؟
نیمنگاهی بهمانداخت
_یه پنج دقیقهی دیگه کار داره.
_بوی آش اذیتت نمی.کنه؟
_نه. عاشق بوی آشم. بوی کباب حالم رو بهممیزنه
در خونه باز شد و مرتضی داخل اومد. نگاهش رو از کفش ها به به هر دومون داد و جلو اومد
_کی اومدن؟
مهدیه گفت
_چند دقیقهای میشه
مشمای کشک رو سمت من گرفت
_امیر علی هم اومده؟
ازش گرفتم
_آره
کلافه نفسش رو بیرون داد
_تقصیر مامانِ دیگه.هر چی بهش میگم به همه نگو میگه زشته.
مهدیه گفت
_مرتضی الهی خیر ببینی یه امروز رو بداخلاقی نکن بزار این نذر مامان به دلش بشینه. بیچاره یه ماهه زندگیش برگشته به روال قبل
_من کار ندارم.
رو به مهدیه گفتم
_خاله گفت خواستی رشته ها رو بریزی صداشون کنی. من برماین کشک رو بزارمتو یخچال
سمت خونه رفتم
_بریزشون تو پارچ بعد بزار یخچال
_باشه
کفشم رو درآورم و وارد خونه شدم. همه مشغول حرف زدن بودن. وارد آشپزخونه شدم. پارچ رو برداشتم و کشک رو داخلش ریختم. سمت یخچال رفتم و با دیدن مریم زیر اپن که نگاهش با لبخند روی گوشیش بود و چیزی تایپ میکرد کمی ترسیدم. نگاهم رو به امیر علی دادم.
اونم لبخند به لب داشت به گوشیش نگاه میکرد
آهسته گفتم
_اینجوری تابلو بازی در میارید یه وقت دایی میفهمه
صدای بسته شدن در خونه اوم.د
مرتضی داخل اومد و شروع به احوال پرسی کرد وسمت آشپزخونه اومد و با عجله گفتم
_مرتضی داره میاد!
من جای مریم دست و پام رو گم کردم.در یخچال رو با دست های لرزونم باز کردم و پارچ کشک رو داخلش گذاشتم.
مریمفوری گوشی رو زیر کابینت گذاشت. مرتضی داخل اومد.
با اخم نگاهی به سرتاپام انداخت معلومه فقط میخواد به من گیر بده. رو به مریمگفت
_چرا اون زیر نشستی!؟
مریم فوری ایستاد
_همینجوری
_یکم آب بده من بخورم
مریم لیوان آبی از شیر پر کرد و سمت بردارش گرفت و مرتضی کنار گوشش چیزی گفت
_نه داداش هنوز فرصت نکردم
دلخور گفت
_تو هم که شدی مهدیه! خب بگو دیگه
_چشم میگم ولی اصلا فرصت نشد
صدای مهدیه بلند شد
_مامان وقت رشته شد. هر کی میخواد بیاد
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۶۲۴ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت85
🍀منتهای عشق💞
_می بینی مامان!
خاله درمونده گفت
_یه امشب رو آبروداری کنید!
_جلوی علی رو نگیر بزار یه کتک درست و حسابی بهش بزنه حالیش بشه
دست علی روی سرشونم نشست. طوری که صدا پایین تره گفت
_چی رو گوش وایستادی!
سمتش چرخیدم و ناراحت گفتم
_هیچی.
_رویا جان برنج دم کشیده
رو به خاله که داشت بالا رو نگاه میکرد گفتن
_خاموشش کردم. برای روغنش خودتون بیاید میترسم زیاد بریزم
_الان میام
نگاهم رو به علی دادم
_این گوش وایستادنت خیلی رو اعصابهها!
_گوش واینستادم یهویی شنیدم
گوشه ی لب هاش کمی به بالا رفت و جلوی خندهش رو گرفت
_یهویی هم خم شدی پایین رو نگاه کردی!
مثل همیشه که دستم رو میشه شروع به خندیدن کردم و برای اینکه زیر نگاه علی نمونم سرم رو روی سینهش گذاشتم
دستش رو روی بازم گذاشت و کمی فشار داد با خنده گفت
_چه دلبری هم میکنه!
انقدر جای مشت رضا که الان زیر دست علیِ درد گرفت که به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا ناله نکنم.
پیچی به بدنم دادم و بازوم رو از زیر دستش بیرون کشیدم.درد رو از چهرهم پاک کردم و ازش فاصله گرفتم
_دلبری کجا بود.خجالت کشیدم ازت!
با دست، به شوخی روی کمرم زد و همونجوری سمت خونه هدایتم کرد.
_ رویا و خجالت!
وارد خونه شدیم.باید از میلاد به علی بگم. نه به خاطر کاری که کرده فقط برای تهدیدش
_علی یادته گفتی من چشم و گوش تو باشم؟
خندید و گفت
_آره ولی منظورم این نبود که بری گوش وایستی
کوتاه خندیدم
_نه منظورم این نیست. فقط الان یه چیزی شنیدم که تو باید بدونی
به اُپن تکیه داد و دست به سینه شد و قیافهیرییس ها رو به خودش گرفت. برای این اداهاش ضعف میرم
_چی؟
خدا خودش میدونه که فقط برای اینکه جلوی آبروریزی میلاد رو بگیرم میگم.
_الان زهره به میلاد گفت که بس کنه. میلادم شروع کرد به تهدید که بازم میدونم و میگم
_چی میدونه؟
_نمیدونم. فقط میترسم مثل حرف الانش دوباره یه چیزی بگه آبرومون بره
تکیهش رو از اپن برداشت
_شب باهاش درست و حسابی حرف میزنم
_شب دیره علی! میترسم وسط جمع بگه!
اخمهاش توی هم رفت.
_نگران نباش. ساکتش میکنم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت227
💫کنار تو بودن زیباست💫
همهمهای تو خونه شد و همه ایستادن و به ترتیب بیرون رفتن.
از فرصت استفاده کردم و من هم تو شلوغی بیرون رفتم. مرتضی از حضور امیرعلی ناراحته الانگیرش رو به من میده. جلوی چشمش نباشم بهتره.
خواستم کفشم رو بپوشم که صدای حامد باعث شد سرم رو بالا بگیرم
_سلام. مرتضی خونهست؟
مشمای بزرگی توی دستش بود
_سلام. خوش اومدی. آره هست.
_ببینم امروز می شه اینا رو وصل کنیم
داخل رفت. از اون شب که پیشنهاد کار داد و مرتضی بد جوابش رو داد دیگه اینجا نیومد. خدا بخیر کنه
کفشم رو پوشیدم و به حیاط رفتم
خاله روی صندلی نشسته بود و با چشمهای پر اشک به بخار دیگ نگاه میکرد و زن دایی رشته ها رو یکی یکی خورد میکرد و داخل دیگ میریخت.
امیر علی سمتم اومد
_مشمای رشته ها پاره شد یه کیسه زباله بیار اینا رو جمع کنیم
از دست مریم خندهم گرفت
_من به تو میگم سلام مریم پاچهم رو میگیره الان برمبگم کیسه زباله خواستی گازم میگیره
آروم خندید و سرش رو تکون داد
_الان خودم میرم.
_صبر کن مرتضی بیاد بیرون بعد برو
نگاهش سمت خونه رفت
_اومد بیرون
سرم رو سمتش چرخوندم کنار حامد ایستاده بود و با متر، دیوار رو تا در حیاط اندازه میگرفتن.
امیر علی داخل رفت و نگاهم رو دوباره به دیگ دادم. اینبار نوبت عروس های دایی بود که رشته بریزن
هر دو با حالت زار هستن و مطمعنم تنها حاجتشون رهایی از دست دایی و زن دایی هست. ناخواسته خندهم گرفت و همزمان امیرعلی با کیسه زباله از روبروم رد شد
صدای عصبی و آهستهی مرتضی باعث شد تا به عقب برگردم
_زهر مار! به چی میخندی تو!
ابروهام بالا رفت
_چی؟!
_وایستادی اینجا الکی میخندی که چی بشه!
مهدیه هم کنارمون ایستاد
_چی شده؟
مرتضی خونه رونشون داد
_بیا برو تو
حق به جانب گفتم
_چرا؟!
_چون من میگم بیا برو تو ببینم
حامد گفت
_مرتضی من میرم سیم بخرم. کم میاریم
مرتضی کارت عابربانکش رو از جیبش بیرون آورد و سمت حامد رفت
_دستت درد نکنه. رمزشم که میدونی
_کارت نمیخواد خودم میگیرم
_نه...
مهدیه گفت
_چی شد مگه؟
نگاهی بهش انداختم و کلافه نفسم رو بیرون دادم
_هیچی انگار به تو چهی خون داداشت اومده پایین
_غزال تو رو خدا الاان که همه چیز آرومه جوابش رو نده
طبلکار گفتم
_اصلا مگه من به اون کار دارم؟ وایستادم اینجا بیخودی میاد گیر میده
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت228
💫کنار تو بودن زیباست💫
در حیاط بسته شد و مرتضی با اخمهای تو هم جلو اومد
_غزال برو تو خونه
مهدیه گفت
_چیکار به غزال داری!
نگاهش رو به خواهرش داد و با چشمهای براق شده به خواهرش خیره موند هیچ حرفی پیدا نکرد و گفت
_بره لباسش رو عوض کنه. این مانتوعه این پوشیده!
قدمی سمتش برداشتم
_گوش کن ببین چی بهت میگم آقا مرتضی. من اینجام چون خودم دوست دارم باشم. نه تو نه هیچ کس دیگه هم نمیتونه منو بفرسته داخل. اینم بدون به زور همین خواهرت اینجام وگرنه انقدر درس دارم که بیخودی وقتم رو اینجا تلف نکنم
بی توجه به حرفهام گوشهی آستینم رو گرفت و سمت خونه کشید
_بیا برو تو ببینم. وایستاده برای من سخنرانی میکنه!
آستینم رو از دستش بیرون کشیدم مهدیه گفت
_وای چتونه شما دو تا! غزال بیا برو یه چادر سرت کن دعوا درست نکنید.
از این همه پرو بودنشون خندهم گرفت دایی گفت
_مرتضی بیا
مرتضی نیم نگاهی به دایی انداخت و گفت
_برو تو غزال. برو اعصابم خرابه
سمت دایی رفت.نگاه حرصیم رو به مهدیه دادم و گفتم
_همهش تقصیر توعه
عصبی کفشم رو در آوردم و به خونه برگشتم. نگاهی به مانتوم انداختم.
_این مگه کوتاهه! مریضی روحی داره این مرتضی
مریم با سینی چایی جلو اومد.
_غزال اون قندون رو بیار. حواست باشه پات گیر نکنه به اون سیم ها
_سیم چی؟
_تو آشپزخونهست. آقاحامد اِفاِف خریده نصب کنه یکم سیم ریختن زمین
با دیدن دو تا گوشی افاف دلم پایین ریخت
_برای بالا هم هست؟!
_آره
گفت و در رو از پشت بست.
مضطرب به در نگاه کردم. اگر بخوان برن بالا لباس عروسها رو میبینن! بعد بیچاره میشم
با عجله از خونه بیرون رفتم و پام رو روی اولین پله گذاشتم. صدای مرتضی باعث دلهرهی بیشترم شد
_کجا؟!
انقدر استرس دارم که هیچ تمرکزی روی رفتارم نداشته باشم. برای کنترل اوضاع لبخند زدم
_مگه نگفتی مانتوم خوب نیست؟ دارم میرمبالا عوضش کنم.
ابروهاش بالا رفت
_واقعا!
خودم رو خونسرد نشون دادم
_آره. الان برمیگردم
با آرامش پله ها رو بالا رفتم. کاش میتونستم برگردم ببینم رفته یا نه. در رو باز کردم و وارد شدم. در رو بستم و با عجله شروع به جمع کردن وسایل کردم.
نگاهم رو توی خونه چرخوندم. هر جا پنهانشون کنم احتمالش هست پیداش کنن.
لباس ها رو توی کاور انداختم و پنجرهی رو به حیاط خونهی زری خانم رو باز کردم
_زری خانم...
سرش رو از پنجرهی آشپزخونه بیرون آورد
_جانم غزال
لباس ها رو بالا آوردم
_این چند تا لباس رو نگهمیداری تا شب؟
_آره عزیزم.ببند به طناب بفرست پایین.
فوری کاور ها رو به طناب بستم پایین فرستادم.
_دستت درد نکنه. برات جبران میکنم
شرمنده نگاهم کرد
_من شرمندتم جبران نمیخواد
اصلا وقت ندارم که با زری خانم حرف بزنم.
_ببخشید من باید زود برگردم
_برو. نذرتونم قبول
_ممنون
پنجره رو بستم و نفس راحتی کشیدم. در کمد رو باز کردم و مانتو هام رو نگاه کردم. تمامشون تا زیر زانو هست نمیدونم مرتضی چرا گیر داد.
برای اینکه قائله زودتر بخوابه چادر نمازم رو روی سرم انداختم و پایین رفتم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۶۲۷ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت86
🍀منتهای عشق💞
قابلمهی فسنجون رو برداشت و هر دو بیرون رفتیم. با اینکه خجالت میکشم ولی چارهای جز حضور ندارم.
وسط پله ها علی آهسته کنار گوشم گفت
_نمیگم وایسا عمه هر چی دلش میخواد بهت بگه. جوابش رو تند و تیز نده که مهمونی رو خراب نکنه
قابلمه رو از دستش گرفتم با شیطنت نگاهش کردم
_ یه شرط داره
چینی به گوشهی چشمش داد
_شرط؟!
با سر تایید کردم.
_قول بده تا آخر امشب به عمه محل ندی.
دستش رو پشت کمرم گذاشت
_بیا برو پایین بچه بازی در نیار. من رو قاطی این کارا نکن
پام رو روی آخرین پله گذاشتم و از اینکه اینجوری بهم گفت حرصم گرفت. مثل خودش با حفظ ارامش گفتم
_تو خودت، خودت رو قاطی کارهای من میکنی عزیزم
نگاه از نگاه ناباورش برداشتم و سمت آشپزخونه رفتم. خاله گفت
_عه اومدید پایین! میخواستم روغن برنج رو بریزم
بدون اینکه به علی نگاه کنم گفتم
_کلید دست علیِ. بگیرید خودتون برید
وارد آشپزخونه شدم. علی از دستم ناراحت شد. خب من خیلی بهش گفتم به کارهای من نگو بچه بازی
زهره ناراحت شیر آب رو بست.
_این میلاد انقدر پرو شده که فقط خدا میدونه!
_شنیدم چیا گفت
_دلم خنک شد رضا زدش. تو دهنی نخورده
با اومدن عمه به آشپزخونه انگار چیزی توی دلم پایین افتاد.
قابلمه رو روی کابینت گذاشتم و نگاهم رو به عمه دادم.
سمت کابینت رفت.قاشقی برداشت و خونسرد طوری که میخواد به من بگه اینجا همه کارهست کنارم ایستاد. در قابلمهی فسنجون رو برداشت و قاشق رو داخلش فرو کرد.
حالا که انقدر بدجنسه منم نمیگم تازه زیرش رو خاموش کردم و داغه.
قاشق رو توی دهنش گذاشت و بلافاصله آخی گفت و قاشق رو بیرون آورد. قاشق رو روی کابیت گذاشت و طوری که حسابی زبونش سوخته گفت
_چقدر داغه!
اگر مورد مواخذه قرار نمیگرفتم الان بهش میگفتم چون با آتیش پختمش
سمت ظرفشویی رفت و دهنش رو زیر شیر برد.
زهره که فهمید من چیکار کردم به زور جلوی خندهش رو گرفت
_عمه باید ماست بخوری
در قابلمه رو گذاشتم.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت87
🍀منتهای عشق💞
زن عمو با ظرف شیشهای بزرگ در داری که دلمههای رنگ و وارنگ مهشید توش بود داخل اومد.
متوجه حال عمه شد و خودش رو نگران شون داد
_ای وای آبجی چی شده؟
عمه شیر آب رو بست و دستش رو جلوی دهنش گرفت
_زبونم سوخت.
ظرف رو روی کابینت گذاشت.
_با چی؟!
نگاهی به عمه انداختم
_فکر کردن من فسنجون رو نچشیده درست کردم. نمیدونستن داغه. از منم نپرسیدن که بهشون بگم. دیگه سوختن
اخمهاش توی هم رفت
_تو نباید به من میگفتی؟
حق به جانب گفتم
_وا! عمه من از کجا میدونستم شما میخواید چیکار کنید!
زن عمو گفت
_عیب نداره. زهره جان ببین مامانت ماست داره
زهره در یخچال رو باز کرد و همزمان مهشید با ظرف سالادی که از زیبایی بیشتر شبیه یه تابلوی نقاشی بود داخل اومد.
_زن عمو، نداریم.
مهشید سالاد رو که من محو تماشاش بودم کنار دلمهها گذاشت و به عمه نگاه کرد
_چی شده؟
زنعمو گفت.
_تو بالا ماست داری؟
_نه. بگم رضا بره بگیره؟
زنعمو گفت
_رویا تو همنداری؟
نگاه از طرف سالاد برداشتم
_نه ندارم
بی اهمیت به عمه جلو رفتم رو به مهشید گفتم
_چقدر سالادت قشنگه!
هم مهشید هم زنعمو از تعریفم خوشحال شدن و نگاهشون سمت سالاد رفت.
زهره هم مثل من تعجب کرده.
_هی مهشید میگه با پوست خیار گل درست میکنم! من تا حالا ندیده بودم.
زن عمو با افتخار و پر کنایه گفت
_بله.اون روز هایی که شما به فکر فرار از درس و مدرسه بودی من کلی هزینه کردم مهشید رو فرستادم کلاس میوه آرایی. هنوزم اگر بدونم جایی کلاس هست خودم میفرستمش
زهره خونسرد به زنعمو نگاه کرد و با حفظ لبخند گفت
_کاش یه کلاس شوهر داری هم میفرستادینش که رضا بیچاره از خونه فراری نباشه
مهشید حق به جانب گفت
_کی فرار کرد؟!
زهره برای اینکه هم حرفش رو بزنه هم به پای شوخی بزاره بلند خندید و گفت
_روزهاش که زیاده ولی آخریش همون باریه که زدی گلدونها رو شکستی.
زن عمو از جواب زهره جا خورد
عمه گفت
_بابا یکی به من ماست بده
زهره از خدا خواسته فوری گفت
_الان میگم میلاد بره بخره
با عجله از آشپزخونه بیرون رفت. چه خوب و به وقت جواب میده
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت229
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد حیاط شدم. اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد نگاه پیروزمندانهی مرتضی بود.
نگاهی که حسابی حرصم رو درآورده ولی به خاطر شرایط استرسی که برامپیش اومده مجبور به لبخندم
_الهی خیر ببینی.
نگاهم رو به مهدیه دادم
_شوهر تو کی به فکر اِفاِف خریدن افتاده!
_دیشب مرتضی براش پول ریخت گفت بخره بیاره. به فکر تو هم بود گفت دو طبقه بگیره
_دستش درد نکنه
کاش میتونستم بگم فضول نخواستم.
_ولی من افاف میخوام چیکار کنم. مگه کسی زنگ خونهی من رو میزنه!؟
خندید و گفت
_الان که کسی زنگ نمیزنه ولی آینده زنگ خورتون بالاست.
_زنگ خورمون؟!
_مهدیه مادر پیاز داغ رو بیارید
صدای جیغ مریم بلند شد و مهدیه با عجله سمت خونه دووید
امیر علی جلو اومد و نگرانپرسید
_چی شد؟
_نمیدونم!
مهدیه با ماهی تابه بیرون اومدو خندید
_هیچی نشده نگران نباشید سوسک دیده
صدای خندهی همه بالا رفت جز مرتضی که اخمش توی هم رفت.
مهدیه با ماهی تابه سمت دیگ آش رفت.و همه دور دیگه حلقه زدن.
آهی کشیدم. اگر موانع من و محمد هم از سر راهمون برداشته بشه، نذری میدم
با صدای خاله نگاهش کردم
_شادی روح خواهرم صلوات
همه صلوات فرستادن و اشک تو چشمهای من جمع شد.حق دارن برای پدرم خیرات نفرستن. هر چند دل خوشی ازش ندارم ولی زیر لب صلواتی براش فرستادم.
روی فرشی که مرتضی و حامد پهن کردن نشستم و کاسه های یکبار مصرف رو از هم جدا کردم
_غزال اجازه هست بریمبالا
نگاهم رو به حامد دادم
_خواهش میکنم بفرمایید
خدا رو شکر که قبلش فهمیدم و خونه رو خالی کردم.
حامد و مرتضی بالا رفتن. زن دایی با کمک عروسش قابلمهی تقریبا بزرگی که از دیگپر کرده بودن رو کنار فرش گذاشتن. زن دایی رو به زن حمید پسر بزرگش گفت
_اسرا اون ملاقه بزرگه رو بیار
_چشم مادر جون
نیمنگاهی بهش انداختم. من که عروسش نمیشم ولی اگر هم میشدم خبری از مادرجون گفتن نبود.
اصلا من به کسی بیخودی احترام نمیذارم. با لحن جدی رو به من گفت
_اون ظرف ها رو بزار جلو دست من دختر جان
نفس سنگینی کشیدم و ایستادم. رو به زن رضا گفتم
_زهرا جان بیا بشین اینجا ببین مادر شوهرت چی میگه
نگاه پر از حرص و عصبی بهم انداخت اما اهمیتی ندادم و سمت خاله رفتم و با محبت نگاهش کردم
_خسته نباشی خاله جونم
_قربونت برم. کاش می اومدی هم میزدی!
_زن دایی از من خوشش نمیاد جلو نیومدم. دستتون درد نکنه برای مامانم صلوات دادید
مهربوننگاهت کرد
_برای بابات خدا بیامرزم تو دلم فرستادم. ترسیدم بلند بگم داییت بدش بیاد. بابات خیلی هوای مامانت رو داشت. جز اونماه آخر که حرف از رفتنمیزد اصلا صداش رو برای مادرت بلند نمیکرد.
آهی کشید و ادامه داد
_ ولی امان از اونماه آخر. ولش کن عزیزم
دستش رو پشت سرم گذاشت و صورتمرو به خودش نزدیککرد و عمیق بوسیدم.
_خدا هر دو شون رو بیامرزه و عمر با عزت به تو بده. یه کاسه آش بردار بخور. نذر کردم اول مریم بعد تو رو شوهر بدم ان شالله یه دیگ سمنو بپزم.
لبخندی زدم و یه کاسه آش برداشتم. مهدیه گفت
_غزال دو تا دیگه هم بردار ببر بالا برای مرتضی و حامد
سه تا کاسه آش داخل سینی گذاشتم. کاش میتونستم برای محمد هم بردارم.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۶۳۲ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت88
🍀منتهای عشق💞
زن عمو دلخور از جواب زهره به عمه نگاه کرد. برای اینکه پای من رو وسط نکشن گفتم
_شاید من ماست داشته باشم. الان میرم نگاه میکنم.
پا کج کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
رضا کنار عمو نشسته. زهره رفته حیاط دنبال میلاد و علی و دایی هم کنار هم. اخم های کمرنگ علی تو همه و فقط من دلیلش رو میدونم.
الان اگر برم کنارش از حرفهاش در امان نیستم. بهترین جا که هم از دست عمه در امان باشم هم از غرهای علی کنار آقاجونِ.
با اینکه حس خجالتم از حرف های میلاد هنوز نرفته و سرجاشه ولی چارهای جز کنار آقاجون نشستن رو ندارم
نشستم و نیمنگاهی به آشپزخونه انداختم. ماست دارم ولی نمیرم بیارم. بسوزی بهتره. خاله پله ها رو پایین اومد و وارد آشپزخونه شد
_با زهره چیکار کردید که هر رو از آشپزخونه فرار کردید
نگاهمرو با خنده به خانم جون دادم.
_هیچی. عمه دهنش با غذا سوخت. زهره رفت به میلاد بگه ماست بخره.
خاله از اشپزخونه بیرون اومد.
_رضا جان پاشو برو ماست بخر
رضا که همیشه کلی غر میزنه تا کاری که بهش گفتن رو انجام بده به خاطر حضور عمو فوری ایستاد. علی گفت
_ما بالا داریم!
انقدر حرفم بهش برخورده که صداش گرفته.
عمه از کنار خاله رد شد و نگاهی بهم انداخت و طوری که بخواد بین من و علی دعوا درست کنه گفت
_من دهنم سوخته به رویا میگم ماست میگه ندارم. همون رضا بره بخره بهتره
علی ایستاد
_من خریدم گذاشتم یخچال رویا خبر نداره. الان براتون میارم
پله ها رو بالا رفت. عمه رو به من گفت
_زنی که از یخچال خونهش خبر نداره بدرد هیچی نمیخوره...
خانم جون حرفش رو قطع کرد
_صلوات بفرست دخترم! گفت که خبر نداشته
خیره به عمه نگاه کردم.
دایی اخمهاش رو توی هم کرد و عمه روی مبل نشست. یه جوری جو مهمونی رو خراب میکنه انگار همه باید برای زبونش عزادار و ناراحت باشن
زهره داخل اومد و زن عمو مهشید هم کنار عمو نشستن. دایی طاقت نیاورد و گفت
_یه بار دست یکی از همکار های من با آبجوش سوخت عین اسپند رو آتیش میپرید بالا و پایین. برای اینکه آرومش کنیم به شوخی گفتیم .نترس تو پوستت مثل اخلاقت عین مارمولک میمونه دوباره در میاری.
نگاهش رو به عمه داد
_حالا شما نگران نباش. دوباره زبون در میاری.
رضا و زهره بی کنترل با صدای بلند شروع به خندیدن کردن و از خندهی اون ها عمو هم به خنده افتاد. زن عمو و مهشید زیر زیری میخندیدن و خاله لبش رو به دندون گرفته
من هم دست کمی از زهره ندارم و به زور جلوی خود رو گرفتم.
آقاجون همزمان که کوتاه خندید گفت
_از دست شما جوونها
علی با سطل ماست پایین اومد و به جمع که در حال خندیدن بود نگاه کرد.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت230
💫کنار تو بودن زیباست💫
چند ضربه به در زدم
_بیا تو
وارد خونه شدم سینی آش رو روی اپن گذاشتم و نگاهی به سیمهای پخش و پلای کف خونه دادم.
حامد گفت
_غزال اینجا خونهست یا کوره؟ چرا انقدر گرمه!
مرتضی خندید و سمت بخاری رفت تا کمش کنه
_خاله گفت براتون آش بیارم
یکی از کاسهها رو برداشتم تا بیرون ببرم و پایین بخورم که صدای فریاد مرتضی بالا رفت
_ آی...
با تعجب سرچرخوندم و نگاهش کردم فوری نشست و پاش رو بالا آورد و نگاهی بهش کرد با دیدن سوزنی که توی پاشنه پاش فرو رفته هم دلم براش سوخت هم حسابی هول کردم با عجله جلو رفتم
_وای چی شدی!
کنارش نشستم حامد که در حال وصل کردن سیم برقی به دیوار بود سر چرخوند و نگاهی بهمون انداخت و با خنده گفت
_مرتضی خجالت بکش یه جور داد زدی فکر کردم برق گرفتت. یه سوزن کوچیکه دیگه!
با دیدن سوزن توی پاش تمام گوشت تنم ریخت. چشمهاش رو بخم فشار داد و گفت
_حرف میزنی تو! درد داره دیگه.
ترسیده به سوزن نگاه کردم. فقط کمی ازش بیرون مونده. دستم رو سمت نخش بردم که گفت
_ صبر کن.. صبر کن خودم در میارمش. خدا رو شکر نخ بهش هست
چهرهاش غرق درد شد و با احتیاط بیرون کشیدش
فوری ایستادم دستمال کاغذی از روی اپن برداشتم و کنارش نشستم و سمتش گرفتم
_ بیا بذار روش خون نیاد
نگاهی به چشمهام انداخت و دستمال رو گرفت و محکم روی پاش فشار داد
_ سوزن اینجا چیکار میکنه؟!
مظلوم نگاهش کردم
_ببخشید. داشتم دکمه مانتوم رو میدوختم افتاده
همونجور که با چهرهش درد رو نشون میداد گفت
_ تو که مانتو سفید نداری!
نگاهی به نخ سوزن انداختم. لرزش استخوانهای دستم رو احساس میکنم لبهام رو به هم فشار دادم و فوری گفتم
_ اشتباه گفتم دکمه پیراهنم
آخی گفت و دستمال رو برداشت
_ فشار بده که خون نیاد!
_ اینجا که خون نداره
شرمنده گفتم
_ ببخشید... تقصیر من شد. نباید سوزن رو اینجا رها میکردم
_عیب نداره. از قصد که نکردی
نگاهی به ظرف آش انداخت و تلاش کرد نشون بده دیگه درد نداره
_ دستت درد نکنه. زحمت کشیدی
_خواهش میکنم. اگه خوبی من برم پایین؟
لبخندی زد و گفت
_ خوبم
حامد گفت
_خوبه بابا نازش رو میخری اینم شلوغ بازی درمیاره. ولش کن برو پایین
با دلسوزی لبخندی به مرتضی زدم و ایستادم سمت اپن رفتم که حامد گفت
_یکم کشک میاری بالا؟ من آش رو پر کشک دوست دارم
_ باشه الان میارم.
نگاهی به مرتضی که دستمال رو روی پاش فشار میداد و معلومه هنوز جای سوزن درد میکنه انداختم و از خونه بیرون رفتم
هم دلم برای مرتضی سوخته هم استرس اینکه سوزن ملیله دوزی توی پاش رفته هول کردم
پلهها رو پایین رفتم
بوی آش به این خوشمزگی هر کس رو به اشتها میندازه و تا قبل از این اتفاق من هم حسابی تمایل به خوردن داشتم اما الان با این استرس اشتهام کور شد آش رو روی اپن خونه خاله گذاشتم کمی کشک توی استکان ریختم و از پلهها بالا رفتم
مرتضی لنگول لنگون سمت اپن میرفت
_ کدوم پیچو بیارم؟
_پیچ نه! زیری گوشی رو بیار
نزدیک اپن شدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد مرتضی نگاهی به صفحهش انداخت و گفت
_یه سطل هم واسه این دوستت نسیم برمیداشتی
جلوتر رفتم
استکانی که توش کشک بود رو روی اپن گذاشتم و نگاهی به گوشی انداختم شماره محمد حال دلم رو بدتر کرد تمام اتفاقهای بد باید همین الان بیفته!
_فردا دیگه آش مونده میشه به درد نمیخوره
گوشی رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم تجربه ثابت کرده جواب ندادن به محمد نه تنها متوجهش میکنه دیگه زنگ نزنه بلکه تند و پشت سر هم شمارم رو میگیره پس بهتره همین اول کاری خودم بهش زنگ بزنم
تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و طوری که متوجه بشه گفتم
_سلام نسیم جان حالت چطوره؟
_ سلام خوبی؟ نمیتونی حرف بزنی؟
_ نه هنوز هر وقت خوندم بهت زنگ میزنم
_ باشه فقط منتظرم نذار. خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم و تماس رو قطع کردم.
هیچکس اطرافم نبود و اگر جوابش رو میدادم قطعاً متوجه نمیشدن اما احتیاط شرط عقله
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت231
💫کنار تو بودن زیباست💫
با دیدن دایی پایین پله ها لبخند زدم تا متوجه استرسم نشه.
_خوبی دایی؟
لبخندی زد. کم پیش میاد دایی اینجوری به کسی محبت کنه!
_خوبم.
روی اولین پله نشست.
_بیا اینجا بشین دو کلام حرف بزنیم
خدا بخیر کنه! دایی هر وقت میگه حرف بزنیم تهش تهدید و دعواست برای به کرسی نشوندن حرف خودش.
پایین رفتم و کنارش نشستم.
_امیرعلی رفت.
_عه! کی؟
_همین الان. زن داییت گفت انگار مرتضی از حضورش ناراحته!
کارم به کجا رسیده که باید از مرتضی دفاع کنم. خودم رو به اون راه زدم
_نه! فکر نکنم
_تو چرا به زن داییت سلامنکردی!
عجب آدمیه این زندایی! من به اجبار میخواستم سلام کنم، خودش نگاهم نکرد. شاید بهتر باشه منم حرفم رو بزنم
_من میخواستم سلام کنم ولی زن دایی از روی عمد نگاهم نکرد. اصلا از من خوشش نمیاد. به هر طریقی شده بهم فهمونده که دوستم نداره
نفس سنگینی کشید
_میدونم دایی جان. ولی تو اهمیت نده. این هیچ کس رو نمیخواد. خودشم به زور تحمل میکنه
تعجب نگاهم رو کنترل کردم. عجب آدم بی انصافیه! داره در رابطه کسی حرف میزنه که بیشتر از چهل سال باهاش تو خوبی و بدی زندگی کرده
_بعد از عید عقدتون میکنم مخالفت و موافقتش توی این سال ها برم مهم نبوده.
_دایی اینطوری نگید! بالاخره مادره زحمت بچههاش رو کشیده
پوزخندی زد
_مثلا چیکار کرده؟ شیر داده که هر ننهای شیرش رو داده.
ابروهامبالا رفت و دایی ادامه داد
_البته نظر اونم رو بد دختری نیست. مریم رو نشون کرده ولی توی این سالها بهش فهموندم که حرف، حرفِ منِ.
باید برای خودم فرصت بخرم
_دایی شما که صبر کردید نمیشه تا بعد از امتحان های ترم من صبر کنید
توی تمام مخالفتهام که گَهگُداری جرئت گفتنش رو پیدا میکنم این حرفم برای دایی روزنهی امید شد.
لبخند عمیقی زد
_چرا نمیشه دایی جان! امتحانات کی تموم میشه؟
همینم جای شکرش باقیه
_آخر تیر
_باشه دخترم. پس اول مرداد دیگه تمومش میکنیم.
به اجبار لبخند زدم.
صدای مهدیه بلند شد
_این آش برای کیه روی اُپن؟
_مالِ منِ
صداش نزدیک تر شد
_بیا بخور دیگه!
دایی ایستاد
_پاشو برو بخور. به زن داییت هم محل نده
همزمان که ایستادم، باشهای گفتم. چقدر حس بدی گرفتم وقتی دایی در رابطه با شریک زندگیش اینجوری حرف زد.
وارد خونه شدم و مهدیه نگران آهسته گفت
_دایی چی بهت گفت؟
نگاهی به زن دایی که بالای خونه نشسته بود انداختم و گفتم
_تاریخ عقد مشخص کرد
مهدیه وا رفته گفت
_قبول کردی!
_به ظاهر آره. چارهای ندارم. بگمنه که بیفته به جونم؟
تچی کرد و کلافه به آشپزخونه اشاره کرد
_اگر میبینی آشت سرد شده از قابلمه بریز بخور
سمت آشپزخونه رفتم که زن دایی گفت
_غزال یه سینی چایی بردار بیار
رو به مریم گفتم
_یه سینی چایی بردار ببر این دست از سر من برداره
مریم حرفی نزد و مشغول ریختن چایی شد.
برای اینکه تو چشم نباشم کاسهی آشم رو برداشتم و زیر اپن نشستم و بی میل شروع به خوردن کردم. انقدر خوشمزه شده که با اولین قاشق اشتهام باز شد.
مریم با سینی چایی بیرون رفت. زن دایی گفت
_بتول این دختره غزال اصلا ادب نداره. همه چیزیش به اون بابای بی همه چیزش رفته. یه سر سوزن به شما میکشید یکم شعور داشت
با حرص نفسم رو بیرون دادم
_نگو اینطور! خدا بیامرز آقا سپهر کم به خواهرم خوبی نکرد
_خوبی اولش بدرد نخورد وقتی باعث شد دق مرگ بشه
خواستم بایستم و جوابش رو بدم که نوع اومدن مرتضی، در حالی که دست مهدیه رو گرفته و با حرص گوشهی آشپزخونه میبرد مانعم شد.
_هی میگم بگو میگی الان وقتش نیست
_چته تو مرتضی دستم درد گرفت!
متوجه حضور من نشدن مرتضی عصبی گفت
_میگم خودم شنیدم به دایی گفت اول مرداد
_مهم دلشِ که با امیرعلی نیست
_این رو میدونم. ولی وقتی به زور بشونش سر سفرهی عقد دیگه چیکار میشه کرد
مرتضی چقدر نگران ازدواج اجباری منِ! من خودم از پس این مشکل برمیام.
_یه هفته بهم وقت بده میگم. تو ایام عید میگم
دست مهدیه که توی دستش بود رو به ضرب رها کرد
_برو بابا..
اینا فکر کردن مثلا مهدیه به دایی بگه قبولمیکنه!
به حالت قهر از آشپزخونه بیرون رفت. نگاه مهدیه به نگاهم گره خورد.
_تو اینجا بودی!
هنوز از زن دایی عصبانی ام با حرص گفتم
_آره. به مرتضی بگو نگران من نباشه من خودم بلدم چیکار کنم. نمونهش رو همین الان ببینید
درمونده گفت
_باشه
با غیظ به زن دایی نگاه کردم و بیرون رفتم. متوجه نگاهم نشد و در حال خوردن چایی هست
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۶۳۵ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت89
🍀منتهای عشق💞
رو بهخاله گفت
_ماست برای چی میخواستید؟
عمه ایستاد
_دستت درد نکنه عمه جان. زبونم سوخته بود که تیکه کنایهی حسین آقا دردش رو
فراموش کردم
دایی حق به جانب گفت
_عه! ناراحت شدید؟! من شوخی کردم
خاله ماست رو گرفت
_شوخی کرد آبجی به دل نگیر.
علی رو به عمه گفت
_زبون خودش زود خوب میشه. خیلی حساس شدید!
عمه نگاه از علی گرفت و با حرص گفت
_اصلا نمیخوام.
آقاجون خندید و با مهربونی رو به خاله گفت
_پاشو برو آشپزخونه بخور زبونت آروم بگیره
عمه با ناراحتی ایستاد و سمت آشپزخونه رفت. اگر من جاش بودم یک لحظه هم اینجا نمی موندم.
خانم جون آهسته گفت
_علی جان تو که اولش پرسیدی عمهت گفت زبونش سوخته چرا دوباره پرسیدی! ناراحت شد.
علی نفس سنگینی کشید
_شرمندهم خانم جون. یکم درگیری فکری داشتم یادم رفت
خانم جون با دلسوزی گفت
_خدا نکنه مادر! درگیری فکری چی؟ بگو شاید ما کمکت کردیم
علی نیم نگاهی به من انداخت و گفت
_مهم نیست. خودم حلش میکنم
انگار چی گفتم بهش!
شروع به صحبت کردن و بهترین جا هنوز برای من کنار خانم جونِ. هر چند دلم میخواد پیش دایی بشینم ولی چون نزدیکه علی هست صلاح نیست برم اونجا
سفرهی شام رو با کمک زهره و مهشید جمع کردیم.
علی دیگه تو حال خودش نیست و بگو و بخند میکنه.
میدونم بعد مهمونی بریم بالا کلی سخنرانی میکنه منم بلدم چه جوری از زیر بار حرفهاش با شوخی و خنده فرار کنم.
ظرفها رو شستیم و توی جمع نشستیم.
صدای زنگ خونه بلند شد. همه به هم نگاه کردیم و صدای بلند میلاد از حیاط بلند شد
_زن دایی اومد
فوری به دایی نگاه کردم. ایستاد و سمت در رفت. علی با چشم و ابرو ازم خواست دنبالش برم.
فوری سمت در رفتم و قبل از اینکه بیرون برم میلاد داخل اومد. از کنارش رد شدم و صدای دایی رو شنیدم
_کی به تو گفت پاشی بیای؟
سحر با بغض گفت
_حسین من فکر نمیکردم اینجوری بشه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت232
💫کنار تو بودن زیباست💫
با غیظ به زن دایی نگاه کردم.
متوجه نگاهم نشد و در حال خوردن چایی هست
_زن دایی خدا پدرتون رو بیامرزه
متعجب نگاهم کرد
_خیلی وقته فوت کرده؟
تاکیدی پرسیدم
_ یادتون هست با همه چیز بود یا بی همه چیز؟
خاله ناراحت از دعوایی که قراره راه بیفته گفت
_غزال جان زن داییت منظوری نداشت.
زن دایی دلخور گفت
_پدر من فوت کرده نباید در رابطه باهاش اینجوری حرف بزنی دخترهی نادون
بغض توی گلومگیر کرد
_شما دانایی؟ از داناییتونِ که به پدر من که از قضا ایشونم فوت کردن بی احترامی میکنید!
پوزخندی زد
_دختر پدر من رو با پدر خودت مقایسه میکنی! پدر من زحمت کش بود پای زندگی...
چونم لرزید و اشکروی گونم ریخت
_بس کن زن دایی! بترس از اشک بچه یتیم. بترس از آه من! پدر هر کس براش عزیزه و هیچ کس حق نداره توهین کنه. من شکایت شما رو به خدا میکنم. بشین جوابش رو بگیر
زن دایی تن صداش رو بالا برد
_کارت به جایی رسیده که من رو نفرین میکنی! کی انقدر به تو رو داده که اینجوری حرف میزنی؟!
از تن صدای بلندش همه جز دایی که معلوم نیست کجا رفته توی خونه جمع شد و نگاهمون کردن. با گریه گفتم
_چرا هر وقت من رو میبینید با یه کوه نیش و کنایه بهم حمله میکنید؟
چشمهاش گرد شد
_کارت به جایی رسیده که به من میگی سگ!
تحویل بگیر بتول خانم.
متعحب اشکم رو پاک کردم
_من کی گفتم...
شروع به جیغ و داد کرد. خودش رو به گریه زد و عروس هاش کنارش نشستن و با نگاه طلبکارشون بهم خیره موندن.
مات و متحیر از رفتار زن دایی بودم که گوشهی لباسم اسیر دستی شد و بیرون از خونه کشیدم. به مرتضی نگاه کردم. در خونه رو بست و گفت
_برو بالا الان میرن
مبهوت رفتارش گفتم
_مرتضی دیدی چیکار کرد!
سرزنش وار گفت
_چرا دهن به دهنش میزاری!
طبلکار گفتم
_به بابای من میگه بی همه چیز!
تن صداش رو پایین آورد
_همه میدونن زن دایی از روی عصبانیت هر چرندی رو میگه
برعکس مرتضی صدام رو بالا بردم
_از این به بعد همهتون این رو تو گوشتون فرو کنید هر کس به پدر من توهین کنه بی جواب نمیمونه
تشر مانند گفت
_بیا برو بالا. من میگم هیچی نگو این وایستاده داره داد میزنه!
چشم های پر اشکم رو به مرتضی دادم و با صدای خفهای که کسی نشنوه گفتم
_تقصیر منِ بابام در حق مامانم نامردی کرده!
ناراحت تچی کرد
_نه برو اهمیت نده
احساس خفگی دارم و نفس کشیدن برام سخته
لنگون لنگون جلو اومد و دستش رو سمت کمرم حائل کرد و با دلسوزی گفت
_برو بالا.
با گریه و درمونده از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم. نگاهم به عکس روی دیوار افتاد و با تمام نفرت به چهرهی پدرم نگاه کردم با صدای گرفته گفتم
_لعنت به تو
روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم و شروع به گریه کردم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت233
💫کنار تو بودن زیباست💫
نمیدونم چقدر گذشت ولی از شدت گریه به هقهق افتادم.
چند ضربه به در خورد و صدای مهدیه بلند شد
_غزال ...
سر از زانو برداشتم و اشکم رو پاک کردم
_بیا تو
در باز شد و با چهرهای که حسابی نگران بود وارد شد. انگشت هاش رو بهم گره زد
_خوبی؟
نگاهم رو به زمین دادم
_خوبم.
_خیلی بیشعوره.همه میدونن. کاش جوابش رو نمیدادی
_نمیتونم بشینم توهین کنه جوابش رو ندم.
_به دایی بگه برات بد میشه!
سرم رو بالا دادم
_دایی خودش میدونه
به در اشاره کرد
_رفتن. مامان خیلی برات ناراحته. میای پایین؟
آهی کشیدم
_یکم حالم بهتر شه میام.
غمگین گفت
_باشه عزیزم. پس من میرم
صدای زنگ افاف بلند شد و مهدیه سمتش رفت. گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_بله
_آره وصله دستت درد نکنه
تچی کرد و آروم گفت
_میشه یکم دیگه بمونیم؟ مامانم حالش خوب نیست
لبخند رو لب هاش نشست
_دستت درد نکنه
گوشی رو سرجاش گذاشت
_افافت هم وصل شد.
_از طرف من از شوهرت تشکر کن
باشهای گفت و بیرون رفت
نگاهم رو به بالا دادم.
امیدوارم جوابش رو بدی
صدای آهنگ گوشیم بلند شد. نگاهی به صفحهش انداختم. محمد!
الان اصلا حوصلهی حرف زدن ندارم
جواب ندادم تا صدای آهنگ قطع شد و اسم نسیم دو دوباره روی گوشیم ظاهر شد.
این بی خیال نمیشه. تماس رو وصل کردم و با صدای گرفته گفتم
_بله
عصبیگفت
_غزال من یه ساعته منتظر زنگ تو ام...
_ببخشید حالم خوب نیست
تمام عصبانیتش یکجا جاش رو به نگرانی داد
_چرا؟چی شده؟
بغض گلومدوباره فعال شد و صداملرزید
_دلمگرفته
کمی سکوت کرد و با لحن آروم و مهربونی گفت
_میخوای بیامدنبالت ببرمت بیرون؟
انقدر حرفش بی فکر بود که بغضم رفت و خیره به دیوار موندم
_واقعا تو فکر کردی الان میتونی بیای دنبال من!
مصمم گفت
_اگر تو بخوای میام.
آهسته خندید و ادامه داد
_پای اونمُشتی که قراره بخوره به صورتم هم وایمیستم. تو فقط امر کن
توی این اعصاب خوردی واقعا به این حرف ها نیاز داشتم. لبخند رو لب هام نشست
_ممنون. حالمرو خوب کردی
هیجان صداش رو کنترل کرد
چ_انجام وظیفهست. ولی غزال اینکارت خیلی بده. من رو منتظر تماست میزاری
_تو که وضعم رو توی خونه میدونی! امروز ابنجا پر از مهمون بود.داییم و عروس هاش اومده بودن
_برای چی؟!
جوری نگران پرسید که انگار هزار تا حرف پشت سوالش پنهانِ
_خالهم آش نذری داشت
صدای نفس راحتی که کشید از پشت گوشی هم شنیده شد. فکر کرده اومدن خواستگاری
_قبول باشه. غزال یه چیزی رو میدونی؟
_چی؟
_فردا آخرین روز دیدارمون هست
ابروهام بالا رفت
_چرا آخرین؟!
_بعدش تعطیلات عید شروع میشه دیگه تا پونردهمکه کلاسمون شروع شه نمیتونیم همدیگرو ببینیم
سکوت کردم
_غزال تو ایام عید میتونی بیای بیرون؟
چقدر قشنگ بی تابی میکنه!
_نمیدونم شاید تونستم.
_اگر بتونی که خیلی خوب میشه
صدای مرتضی از پایین کمی بهم استرس داد
_غزال یه لحظه بیا پایین
_مرتضی داره صداممیکنه من دیگه برم
_باشه. پس من بهت زنگ نمیزنم تا یه ساعت دیگه
_هر وقت که اومدم بالا بهت تک زنگ میزنم. فعلا خداحافظ
باشهای گفت و جواب خداحافظیم رو داد. با شناختی که ازش دارم منتظر نمیمونه و زود تر زنگ میزنه.
گوشی رو روی حالت سکوت گذاشتم. توی کیفم انداختم و بیرون رفتم
پایین پله ایستاده بود مهربون و با دلسوزی گفت
_چرا میری بالا تنها میشینی!
همونطور که پله ها رو پایین میرفتم گفتم
_اعصابم خورده
نگاهش روی چشمهای قرمزم ثابت موند
_آخه زن دایی کدوم حرفش درسته که تو به خاطرش گریه کردی!
_من به خاطر پدرم جوابش رو دادم
_خدا بیامرزش. بیا برو پیش مامان. نشسته داره برات گریه میکنه
با سر تایید کردم و سمت خونهی خاله رفتم.در رو باز کردن مهدیه از دیدنم حسابی خوشحال شد
_گفتم غزال فقط به حرف مرتضی پایین میاد گفتی نه. بفرما مامان خانوم
لبخند اجباری زدم و سمت خاله که تا میتونستهکاشک ریخته بود، رفتم.
_الهی خالهت بمیره و چشمهات رو اشکی نبینه
کنارش نشستم
_خدا نکنه خاله!
_زنیکهی بیشعور! نشسته اینجا با این بچه دهن به دهن میزاره.
آهی کشیدم
_مهم نیست خاله.
دستی به سرم کشید.
_زن داییت فقط بدی ها رو میبینه.
پدرت خدا بیامرز خیلی هوای مادرت رو داشت. اگر حرف رفتن نمیشد بهترین زندگی رو داشتن.
پر بغض لب زدم
_خاله من میدونم که پدرم در حق مادرم نامردی کرده. ولی دلم طاقت نمیاره کسی به روم بیاره
با دیدن اشک جمع شده زیر چشمم گریهش گرفت
_الهی من قربون اون دلت برم. خوب جوابش رو دادی. بسپر به خدا خودش میدونه چیکار کنه
پارت زاپاس
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت89 🍀منتهای عشق💞 رو بهخاله گفت _ماست برای چی میخواستید؟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت90
🍀منتهای عشق💞
_حالا که شده!
_من گفتن اینجوری کوتاه میای!
_مگه تو خواب ببینی. الانم همینجا صبر کن برم خداحافظی کنم برگردیم خونه
با بغض گفت
_همین!
دایی عصبی نگاهش کرد و تهدید وار گفت
_ نه الان که بریم خونه بهت میگم بقیهش رو
پا کج کرد و فوری به خونه برگشتم تا متوجه نشه من صداش رو شنیدم. وضعشون انقدر خراب هست که کاری از من برنیاد
دایی پشت سرم داخل اومد. ناراحتی و عصبانیتش رو پنهان کرد و رو به جمع گفت
_دستتون درد نکنه. خیلی خوش گذشت. با اجازتون من برم
خاله فوری ایستاد
_عه! کجا؟ بگو سحر بیاد داخل!
_حالش خوب نیست. ان شالله یه فرصت دیگه
علی یکی از چشمهاش رو ریز کرد و با ابرو به دایی اشاره کرد و کمی سرش رو تکون داد ازم پرسید چی شده
برای اینکه وخامت اوضاع رو نشون برم ابروهام رو بالا دادم و لب زدم
_وضع خرابه
دایی با عمو آقا جون دست داد و اصلا به عمه نگاه هم نکرد تا ازش خداحافظی کنه
خاله سمت در اومد تا پیش سحر بره اما دایی جلوش ایستادو آهسته گفت
_آبجی خواهش میکنم بیرون نیا
خدا رو شکر بهشون نزدیکم و میشنوم وگرنه از کنجکاوی میمردم
_نمیگی چی شده؟
_یه بحث سادهست که باید دو نفره حل کنیم
_حسین من نگران زندگیتم
خم شد و پیشونی خاله رو بوسید
_نگران نباش. خودم حلش میکنم
خداحافظ بلندی گفت. بیرون رفت. در رو بست. خاله مضطرب دستهاش رو بهم مالید و سرجاش برگشت.
علی ایستاد و سمت آشپزخونه اومد و جلوی در آهسته گفت
_بیا کارت دارم
از کنارم رد شد. میدونم میخواد از دایی بپرسه ولی دلشوره گرفتم.
پشت سرش رفتم. به کابینت تکیه داد
_در رو ببند
در رو بستن و جلو رفتم. نگران پرسید
_سحر چی گفت؟
_هیچی گریه میکرد که نمیخواسته اینجوری بشه. علی من میترسم دایی عصبی بشه کاری بکنه که نباید
_اگر الان بره بگیره بزنش هم حقشه
ابرهام بالا رفت و با تعجب گفتم
_مگه چیکار کرده؟!
به گوشهی چشمش چینی انداخت
_شاید وقتی تو خونشون پر مهمون بوده وسط پله ها به شوهرش گفته تو کار من دخالت نکن
وا رفته نگاهش کردم.
تکیهش رو از کابینت برداشت
_حالا شب میریم بالا حرف میزنیم
از کنارم رد شد و بیرون رفت
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت233 💫کنار تو بودن زیباست💫 نمیدونم چقدر گذشت ولی از شدت گ
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت234
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاهی به خاله که اخمهاش توی هم بود، انداختم و از کنار سفرهی هفت سین بلند شدم تشر مانند گفت
_کجا؟
همزمان در خونه باز شد و مرتضی داخل اومد
_ماشین رو گرفتم. حاضر شید بریم
خاله کلافه گفت
_غزال میگه نمیام. نیاد داییتون از چشم من میبینه!
نگاه مرتضی سمت من اومد و تچی کرد
_حق داره خب مادر من!
تن صدای خاله بالا رفت
_چی چی رو حق داره! تو که طرفداریش رو بکنی من دیگه میتونم حرف بزنم؟
نفس سنگینی کشیدم
_خاله من بلند شم بیام اونجا بگم زن دایی که لطف میکنی هر بار من و پدرم رو با نیش و کنایههات مستفیض میکنی، سال نوت مبارک.
من عزت نفس ندارم؟
_تو که بلدی! بیا اصلا سلامش نکن.
درمونده نگاهم رو به مرتضی دادم
_مرتضی من واقعا باید بیام!
نگاهش بین من و مادرش جابجا شد
_تو بیا کنار خودم بشین
دلممیخواد با تمام وجودم جیغ بکشم. مار از پونه بدش میاد جلوی خونهش سبز میشه خیره نگاهش کردم که خاله با گریه گفت
_تمام رفتار تو رو از تربیت من میدونن. تو نیای من آبروم پیش داداشممیره
با دلسوزی به خاله نگاه کردم.انگار چارهای جز رفتن ندارم
_خیلی خب خاله گریه نکن. میام
مریم آهی کشید و با حرص سمت اتاق رفت. چه گیری افتادم وسط اینا!
خاله اشکش رو پاک کرد. سمت در رفتم.مرتضی خودش رو کنار کشید و خاله نگران گفت
_کجا باز؟
کلافه سرچرخوندم و نگاهش کردم
_میرم حاضر شم دیگه!
سری به تایید تکون داد
_دردت به جونم. برو فقط زود بیا پایین
نگاه ازش گرفتم و بیرون رفتم
هنوز پام رو روی اولی پله نذاشته بودم که صدای آهسته مرتضی رو شنیدم
_ غزال صبر کن
نفس سنگینی از کلافگی بیرون دادم
خیره نگاهش کردم در خونه رو بست و معذب نگاهم کرد
چند قدمی جلو اومد و خم شد و از زیر راه پله مشمایی برداشت و جلوتر اومد
جوری که انگار خجالت میکشه کاری رو انجام بده نگاهش رو به زمین داد و دستش رو توی مشما کرد و کادو پیچی رو بیرون آورد. مشما رو توی دست دیگهش مچاله کرد و معذبتر از قبل کادو رو سمتم گرفت
_ این رو برای تو خریدم
نگاهم از چشماش به سمت کادو رفت به وجد اومدم. توی این اوضاع هیچکس حواسش به من نبود
_عیدت مبارک
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۶۳۸ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت234 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهی به خاله که اخمهاش توی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت235
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاهم از چشمهاش به سمت کادو رفت و به وجد اومدم. توی این اوضاع هیچکس حواسش به من نبود
_عیدت مبارک
لبخند عمیقی روی لبهام نشست و هدیه رو ازش گرفتم
_ دستت درد نکنه راضی به زحمتت نبودم
دستش رو ر پوی موهاش کشید و سمت گردنش برد. خجالت زده گفت
_ انجام وظیفه است.
طوری که انگار موندن براش سخت شده و داره خجالت میکشه از کنارم رد شد و به حیاط رفت. نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به کادو دادم این کار مرتضی خیلی برام ارزشمنده
پلهها و بالا رفتم و وارد خونه شدم نگاهی به کمد لباس انداختم همش کهنهست و هیچ لباس نویی برای سال جدید ندارم خیلی وقته که عیدها لباسی برای خودم نمیخرم لبخند تلخی روی لبهام نشست من کی میتونم بخرم که این عید دومین بارش باشه
آبرومندترین مانتو رو از بینشون پیدا کردم و بیرون آوردم
روبروی آینه کوچک ایستادم مانتو رو پوشیدم، از توی آینه چشمم به کادو پیچ مرتضی افتاد برگشتم سمتش و برش داشتم با دقت چسبش رو باز کردم و با دیدن روسری خوش رنگی که برام خریده بود چشمهام برق زد
بازش کردم روی سرم انداختم و روبروی آینه خودم رو نگاه کردم. خیلی قشنگه.
چقدر مرتضی خوش سلیقه بوده من خبر نداشتم.
رنگش به رنگ مانتوم نمیاد نگاهی به مانتوهای رنگ و رو رفتهم انداختم و مانتو یشمی که رنگش به روسری میخورد رو برداشتم و تنم کردم
چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه بیرون رفتم. در خونهی خاله رو باز کردم نگاهی به جمع انداختم همه حاضر بودند و خبری از مرتضی نبود
_ من حاضرم
نرگس کنار گوش مریم پچپچ میکرد و جلو میاومدن.
خاله زیاد لاغر نشده اما دیگه میتونه راه بره و معلومه رژیم دکتر کار ساز بوده.
صدای مریم رو شنیدم
_تو اگر خودت مراقب باشی هیچوقت نمیفهمه. الانم از روی اپن برش دار
_اخه مدیرمون گفت بعد از سیزده بدر باید با مامان برم.
_با مهدیه برو
_به مهدیه بگم به مرتضی میگه!
_حالا تو انقدر غصه نخور یه کاریش میکنیم
دمپایی طبی خاله رو جلوی پاش گذاشتم
_الهی خیر ببینی دخترم.
صدای بوق ماشین از جلوی در بلند شد
_دخترا زود باشید الان صدای مرتضی در میاد
مریم گفت
_الان میایم مامان
تا جلوی در ماشین با خاله رفتم در رو باز کردم و نشست. چادرش رو روی پاش انداختم تا از ماشین بیرون نمونه و در رو بستم.
خودم هم روی صندلی عقب نشستم و به بیرون نگاه کردم.
_پس چرا اون دو تا نمیان؟
_دارن میان مادر صبر کن.
_چه روسری قشنگی خاله جان.مبارکت باشه
از تو آینه نگاهی به مرتضی انداختم لبخند گوشهی لبش بود و تلاش داشت بهم نگاه نکنه
_ممنون خاله.
با صدای بسته شدن در، به خونه نگاه کردم مریم چادرش رو دور خودش میپیچید و نرگس همچنان مشغول پچ پچ کردن بود هر دو سوار ماشین شدن
مرتضی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد میدونم امروز روز خوبی ندارم دلم میخواست زمانی که اینا خونه دایی بودند به بهشت زهرا میرفتم و کنار مامان مینشستم. حرفهای زن دایی هنوز بغضی رو ته گلوم نگه داشته که فقط کنار مامان خالی میشه
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۶۴۱ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت91
🍀منتهای عشق💞
با لبهای آویزون بدرقهش کردم. انگار خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم ناراحت شده.
پس شب طبق برنامهم نمیشه با شوخی و خنده تمومش کنم و احتمالا یه سخنرانی طولانی داریم.
من چند بار بهش گفتم وقتی بهم میگی بچه بازی درنیار حرص میخورم. ولی بازم میگه.
با صدای آقاجون بیرون رفتم
_خب ما دیگه زحمت رو کم کنیم
خاله گفت
_چه زحمتی! شما رحمتی
خانم جون گفت
_ما میخواستیم خداحافظی کنیم تو زحمت شام رو کشیدی.
خاله نگاه پر از محبتش بین من و مهشید جابجا شد.
_تمام زحمت رو این دو تا دختر کشیدن.
زیر چشمی به علی نگاه کردم. عمه کنار گوشش پچپچ میکرد. آقاجون گفت
_دستشون درد نکنه. یه زحمت دیگه هم برات داریم
خاله با روی خوش گفت
_چی آقاجون؟
_ما که ان شالله از سفر برگشتیم دوست دارن یه سفره تو خونهم بندازم. تو و سوری و دخترا باید زحمتش رو بکشید
_انجام وظیفهست.چشم حتما. صبر کنید یکم از فسنجون رو بزارم ببرید
_دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود
خاله رو به من سر به آشپزخونه اشاره کرد و ازم خواست این کار رو انجام بدم.
چقدر دلم برای دایی شور میزنه. روی خودش کنترل نداره و این رو سر فرزانه ثابت کرد.
خواستم وارد آشپزخونه بشم که صدای مهشید و رضا مانعم شد
مهشید دلخور گفت
_حالا چی میشه بزاری!
_تو مگه خودت زندگی نداری که شب با بابات بری!
_همیشه که نیست!
_مهشید یک کلمه. نه. تمام. ما اصلا از این برنامه ها نداریم!
سکوت کردن و از فرصت استفاده کردم و داخل رفتم
مهشید نفس سنگینی کشید و بیرون رفت. رضا کلافه از یخچال لیوان آب رو پر کرد.
کمی از فسنجون رو توی قابلمهی کوچیکی ریختم. میلاد داخل اومد
_رضا به اون زن از دماغ فیل افتادهت بگو به من تنه نزنه. یه چی بهش میگما
رضا چپچپ نگاهش کرد
_درست حرف زدن رو یادت میدما.
_به من نمیخواد یاد بدی برو به زن پروت یاد بده که زورش به من میرسه
رضا سمتش هجوم برد و میلاد با صدای بلند آقاجون رو صدا کرد و بیرون رفت.
من دیگه عمراً خودم رو وسط دعوای اینا بندازم. دو نفر دیگه دعوا کردن کبودی و بازو دردش سهم من شد. در قابلمه رو گذاشتم و بیرون رفتم.
عمو قابلمه رو ازم گرفت. میلاد کنار آقاجون ایستاده بود.
_آقا رضا نبینم دیگه به این میلاد خان ما حرفی بزنی!
لحن آقاجون شوخیه ولی رضا حرصش گرفته
_این آقا میلاد شما پوست ما رو کنده با اون زبونش
همه خندیدن و خاله با چشم. ابرو از رضا خواست ادامه نده.عمه هنوز در حال پچپچ کردن با علیِ
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت236
💫کنار تو بودن زیباست💫
ماشین رو جلوی در خونهی دایی پارک کرد. دلهرهای سراغم اومده که برام غریبه نیست. هر وقت میایم خونهی دایی حالم همین جوری میشه. ولی اینبار از همیشه بدتره چون میدونم زن دایی قراره آزارم بده. جلوی دایی هر چند که حق رو بهم بده ولی نمیتونم جواب بدم.
از همون بچهگی هم کنار دایی به خاطر رفتار و برخوردش ترسی داشتم که هنوز باهام هست.
پیاده شدیم و منتظر مرتضی موندیم. مریم کنار گوشم گفت
_میشه بشینی کنار مرتضی؟
_مریم سربسرم نذار یه چی بهت میگما!
پشت چشمی نازک کرد
_من به خاطر خودت میگم. الان زن دایی دوباره به خاطر نامردی بابات حرف بارت میکنه
از اینکه مریم هم به روم آورد عصبانی شدم و چشمهام گرد شد.قدمی سمتش برداشتم و با دست به سینهش کوبیدم
_تو با اون زن دایی غلط میکنید که میگید
از حرکتم غافل گیر شد و قدمی به عقب برداشت
_چته تو!
مرتضی از دور همه چیز رو دید و با قدمهای بلند خودش رو بهمون رسوند
_چتونه تو کوچه؟!
_خوب گوشهات رو باز کن مریم. اگر بخوای پا تو کفش من بکنی دهنم رو باز میکنم و هر چی که نباید رو...
ملتمس حرفم رو قطع کرد
_باشه.ببخشید به خدا منظوری نداشتم
مرتضی گفت
_چی گفتی مگه؟!
_هیچی. ببخشید
باحرص اما آروم گفتم
_یه بار دیگه اسم بابای من رو به دهنت بیاری اون وقت منم میدونم چیکار کنم
خاله بازوم رو گرفت و سمت خونهی دایی کشید و با حرص گفت
_هر دو تون تو دهنی نخوردهاید که اینجوری با آبروی من بازی میکنید. زنگ زدم الان صداتون رو میشنون!
مرتضی به خواهرش توپید
_تو چیکار به عمو داری آخه!
در خونه باز شد و صدای بفرمایید گفتن دایی بلند شد
صدای آهستهی مریم رو شنیدم
_مرتضی هنوز هیچی نشده داری طرف این رو میگیری!
حیف که دایی اومد وگرنه جوابش رو میدادم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت237
💫کنار تو بودن زیباست💫
با تعارفش همه وارد خونه شدیم. حضور امیرعلی آرومم کرد و اصلا به زن دایی نگاه هم نکردم.
بعد از سلام و احوال پرسی و تبریک عید روی مبل نشستیم.
به ناچار کنار مرتضی نشستم. دایی به خاطر وعده ی اول مرداد من، حسابی سرخوشِ.
امیرعلی مشغول پذیرایی شد و آخرین لیوان چایی رو جلوی من گرفت برداشتم و تشکر کردم. هنوز استکان رو روی میز نذاشته بودم که دایی گفت
_امیرعلی بابا، با غزال برید تو اتاق حرف های آخرتون رو بزنید. ظرف میوه و چاییتون رو هم ببرید
وا رفته نگاهم رو به دایی دادم و فوری سربزیر شدم.مرتضی آهسته گفت
_نرو بگو حرف ندارم
نیم نگاهی بهش انداختم و آهستهتر گفتم
_دایی رو نمیشناسی؟!
دایی گفت
_پاشو دیگه دایی جان!
نگاهی به مریم انداختم و ایستادم. زیر لب گفتم
_وقتی میگم نیام میگی بیا کنار من بشین همین میشه
چاییم رو برداشتم و با دیدن رگهای بیرون زدهی گردن مرتضی و نفس های عمیقی که میکشید دلشورهم بیشتر شد
زیر نگاه ناراحت همه، جز دایی وارد اتاقی شدم که درش باز بود و امیرعلی با چهره آویزونتر از خودم پشت سرم اومد. در رو بست و روی صندلی نشست ظرف میوهای که دستش بود رو روی تخت گذاشت و خیره و مبهوت نگاهم کرد
دلم میخواد حجم سنگین تمام ناراحتیهایی که از نگاهها روم انبار شده رو سر امیرعلی خالی کنم لیوان رو روی میزش گذاشتم تن صدام رو تا میتونستم پایین آوردم و گفتم
_ امیرعلی خان این نتیجه سکوت توئه
امیرعلی هم به خاطر این درخواست و سماجت پدرش از کوره در رفت ایستاد و با تن صدایی مثل خودم گفت
_ دیگه چیکار باید میکردم! حرفم رو زدم مامانم رو کرده اهرم فشار چارهای برای من نذاشته
از زن دایی دل خوشی ندارم. اما پدر و مادری که هیچ تصویری ازشون، جز عکس روی دیوار اتاقم یادم نیست رو انقدر از صمیم قلبم میخوام و ازشون دفاع میکنم چطور انتظار دارم وقتی که مادرش اهرم فشاری شده برای ازدواج با من بخواد کاری بکنه و به غم و اندوه مادرش اضافه کنه.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت238
💫کنار تو بودن زیباست💫
به عقب نگاه کردم سمت صندلی گوشه دیوار رفتم و روش نشستم هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم
لحن امیرعلی آروم شد و با دلسوزی گفت
_ تو برای چی به بابام گفتی اول مرداد؟
_دایی گفت بعد از عید، گفتم دایی صبر کن تا بعد امتحاناتم خودت که میدونی دایی از هیچ رفتاری روی من اِبا نداره. ترسیدم دوباره دستش رو روم بلند کنه به من میگه بعد از عید منم گفتم تا آخر ترم صبر کن که برای خودم وقت بخرم
_میتونستی دیرتر بگی
_ کوتاه نمیاد! الان چند ساله دارم امروز و فردا میکنم. اینجوری گفتم یه راهی پیدا کنم
_بشین و پیدا کن. دیشب تا حالا نون خون من و مامان رو کرده توی شیشه که انگشتر بگیریم بیاریم دست تو کنیم. مامانم تو روش وایساد و گفت نمیخواد
این قولی که تو دادی باعث شده تو خونه ما ولوله و آشوب به پا بشه. دیشب بابا میگفت آره مامان میگفت نه تو روی هم وایسادن و مادرم جلوی من خورد شد. اتفافی که بارها و بارها توی بچگیم افتاده بود دوباره تکرار شد
دست بالای دست بسیاره. وقتی کسی رو ناراحت بکنی خدا بساط ناراحت شدنت رو فراهم میکنه. هرچند از اتفاقی که امیرعلی ازش حرف میزنه و دیشب توی خونشون افتاده اصلاً خوشحال نیستم و ناراحتم هستم. زنی که بیشتر از چهل ساله توی زندگی زحمت کشیده توی اینسن توی وقتی که موقع عزت و احترامشِ، شخصیتش جلوی بچهاش خورد شده. زن دایی دیگه الان وقت آرامششه و دایی آرامشش رو به خاطر یک تصمیم خودخواهانه از بین برده
زن دایی فقط به خاطر آبروشه که توی این زندگی مونده. آبرویی که درکش نمیکنم من اگر جای زن دایی بودم همون اول رها میکردم و میرفتم و حرف مردم اصلاً برام مهم نبود غمگین از اتفاقی که افتاده سرم رو پایین انداختم
_متاسفم من نمیخواستم اینجوری بشه اما من احساس میکنم تلاش من برای نشدن خیلی بیشتر از تو بوده
کلافه دستی بین موهاش کشید و گفت
_ تو از خونه ما خبر نداری
الان که من اومدم اینجا با تو حرف بزنم دل مامانم خونِ. شما ها هم که برید میدونم کلی حرف میخواد بزنه
_خب بهش بگو فقط دعوا کردیم بگو باور کنه که من نمیخوام. بگو که نه من میخوام نه تو
زن دایی فکر کرده من عاشق و دلباخته توام! هر دفعه منو میبینه کلی نیش و کنایه بارم میکنه
شرمنده نگاهش رو پایین انداخت
_گیر کردم غزال الانم که تموم بشه. پیامکهای مریم رهام نمیکنه هیچکس شرایط من رو درک نمیکنه
_ببخشید شاید ناراحت بشی ولی به نظرم بیشعورترین انسانی که روی کره زمین بوده رو انتخاب کردی به عنوان همسر.
سرش رو بالا آورد و تیز و کمی دلخور نگاهم کرد انقدر مریم رو دوست داره که در رابطه باهاش بد صحبت کنم بهش بر بخوره و بخواد دفاع کنه
_این خیلی خوبه که دوسش داری. اما باور کن...
سرم رو پایین انداختم بقیه حرفم رو خوردم
_ مریم شعور این رو نداره که بفهمه من و تو هیچ کدوممون به اختیار تو این اتاق نیومدیم
با پیامهاش تو رو خُل میکنه، با نیش و کنایهها و چرت و پرتهایی که میگه من رو
پارت زاپاس
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂