🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۹
به در کوچیک و دولنگه شون که کلی رنگش پوسته پوسته شده بود نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم،
تلفن همراهم زنگ خورد،
جواب دادم: بله؟
صدای فهیمه پیچید تو گوشم:
سروش میای دنبالم؟
-به چه مناسبت؟
-وا، چته تو؟
یاسی میخواد با دوستش بره بیرون گفتم توام بیای چهارتایی بریم
عصبی بودم بدتر شدم، بلند گفتم
-خیرسرت رفتی درس بخونی نه؟
تلفن و قطع کردم و از ماشین پیاده شدم، تا حالا از این کارا نکرده بودم من، یعنی نسترن ارزشش رو داشت،
یه زن چادری از کنارم رد شد و گفت
-الان باباش خونه ست، نرو
بعد هم ریز خندید و رفت، منظورشو نفهمیدم، تو اون محله ها برخلاف محله های ما انگار اکثر همسایه ها همدیگرو میشناختن،
بالاخره دل به دریا زدم و رفتم در خونه شون رو زدم، دستمو روی پیشونیم گذاشتم و چشمامو بستم
یهو در باز شد و بابای نسترن اومد بیرون، آروم گفتم: سروش منم
یقه مو گرفت و پرتم کرد تو حیاط کوچیک و پر از چوب و تخته شون، کمرم محکم خورد به زمین اما آخ نگفتم
باباش یهو گفت: عوضی بازی تو روز روشن؟ اومده بودی خونه ام چه غلطی بکنی؟ میدم پدرتو دربیارن
-من که به زور نیومدم خونه تون، یه نفر اینجا هست که درو برام باز کرده، یه نفر که من میمیرم براش...
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
شروع رمان جدیدمون به نام عشقِ بیگانه😍👌❤️
https://eitaa.com/deledivane/68238
رمان عاشقانه و غمگین #ویرانه👇💚🍊
https://eitaa.com/deledivane/59178
رمان تمام شده دل دیوانه به نوشته شبنم کرمی❤️🔥🍉👇
https://eitaa.com/deledivane/23690
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_151
با تعجب سرمو بلند کردم و گفتم:
- چی؟
اردلان سمت پارکینگ رفت تا ماشینشو از توی حیاط در بیاره که خاتون اومد دم در و گفت:
- بلند شو مادر زود باش.. اردلان خان بیدار شد منم ازش خواستم تو رو برسونه زود برو سوار شو..
سرمو تکون دادم و گفتم:
- مرسی خاتون خداحافظ سریع به سمت بیرون دویدم.
جلوی در منتظرم بود در عقب ماشین رو باز کردم که با اخم گفت:
- مگه من رانندتم بیا بگیر جلو بشین.
با خجالت لبمو گاز گرفتم و گفتم:
- باشه چشم..
در جلو رو باز کردم و نشستم که اردلان راه افتاد.
نیم نگاهی بهش کردم موهاش شلخته و به هم ریخته بود ولی به نظرم اینجوری بیشتر بهش میومد.
مخصوصاً با قیافه اخمو و خواب آلودش...
پوزخندی روی لبم نشست.
کسی صبح جرات نمیکرد بهش نگاه کنه
- چیه نظرت گرفت منو؟؟ کی بیام خواستگاریت؟؟
با شنیدن حرفش یهو به خودم اومدم با خجالت سرمو پایین انداختم.
لعنتی چقدر تیز بود که تو همون نگاه فهمید دارم دیدش میزنم.
تو دلم به خودم فحش میدادم و با خودم در حال کلنجار رفتن بودم که اردلان نیشخندی زد و گفت:
- همه امروز استرس امتحان دارند اون وقت تو....
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_152
سری تکون داد که یهو عصبی شدم و گفتم:
- چه ربطی داره چون یه لحظه نگاهت کردم داری این حرفا رو بهم میزنی؟
اردلان برگشت طرفم نگاه عمیقی بهم انداخت و پوزخندی روی لبش نشست.
سعی کردم مثل خودش با اعتماد به نفس باشم، چشم غرهای بهش رفتم نگاهمو ازش گرفتم که زیر لب گفت:
- آخه بچه پررو هم هستی اگه خواهش خاتون نبود هیچ وقت تو رو سوار ماشینم نمیکردم.
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- منتش رو سر من نذار چون من به خاتون هیچی نگفتم خودش بهت گفته بود!
اردلان نیشخندی زد و گفت:
- باشه منم باور کردم!
حسابی داشتم از دستش حرص میخوردم اخمامو کشیدم تو هم و به روبروم زل زدم.
تصمیم گرفتم دیگه باهاش دهن به دهن نذارم.
وقتی رسیدیم، آهسته تشکر کردم و از ماشین پایین رفتم که پاشو گذاشت روی گاز و با سرعت از اونجا دور شد.
تو دلم فحشی بهش دادم پسر یه دیوونه وارد حوزه امتحانی شدم، گوشیو وسیلههامو تحویل دادم و رفتم داخل سالن بعد کلی گشتن شماره صندلیمو پیدا کردم و نشستم نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به دور و برم انداختم.
چشمم افتاد به دختری که با استرس چشماشو بسته بود و تند تند زیر لب داشت با خودش چیزی رو زمزمه میکرد.
کنکور که شروع شد نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به خوندن یکی یکی سوالها و جواب دادن پاسخنامه نمیدونم چقدر گذشته بود، احساس میکردم گردنم خشک شده.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمانعشقبیگانه #پارت_۹ به در کوچیک و دولنگه شون که کلی رنگش پوسته پوسته شده بود نگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰
دهنشو کج کرد و گفت
-ببند دهنتو میمیرم براش، همه تون همین زرو میزنید
اون و که همین هفته شوهرش میدم بره
خون به مغزم نرسید، نسترن فقط مال من بود
بلند شدم وایسادم و گفتم:
بقیه رو نمیدونم آقای خنجری ولی من تو حرفم جدیم
-کو دنباله ات؟ کو تخم و ترکه ات؟ تنهایی که آقای جدی؟
از لحن حرف زدنش خیلی بدم اومد، ولی به خاطر نسترن گفتم
-اونام میان، شما فقط...
-زر نزن بابا، بیا برو بیرون، خواستگار نسترن آدم حسابیه
خانواده شم نسترن و روی چشمشون میذارن
-ولی نسترن منو دوست داره، مگه میشه زوری کسی رو شوهر داد؟ اصلا خودش کجاست؟
داد کشیدم: نسترن، نسترن
باباش گفت: صداتو بیار پایین من تو این محل آبرو دارم بچه مزلف
در هال باز شد و مامان نسترن اومد بیرون، بهش نمیومد کتک خورده باشه
آروم گفت: نسترن نمیتونه بیاد، چی میخوای؟
-چی میخوام؟ معلوم نیست؟ میگم دوسش دارم، نسترن بیا
مامانش اومد جلوم دستمو گرفت و گفت:
برو پسرجون، شوهر من عصبیه یه کاری دستت میده ها
یهو یه نفر گفت: کجا بره؟ من نمیخوام زن احمد بشم، من سروش و میخوام...
بابای نسترن به طرفش رفت، اعصابم داشت از این سیرک مسخره داغون میشد
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۱
کلافه گفتم
-نزنش آقای خنجری، مشکلت با من چیه؟ لامصب چی کم دارم من؟ اندازه ی پسر همسایتون هم نیستم؟
ماشینمو نگاه، لباسامو..
برگشت طرفمو گفت:
دختر منم کم ارزش نداره، الان خواستگارش میخواد یه خونه و یه مغازه به اسمش کنه تو چی؟
واقعا داشت حالم بهم میخورد،
با نفرت گفتم:
ما پولداریم، اونقدری هست که چشم شما رو لااقل پر کنه...
طعنه تو جمله ام کاملا معلوم بود،
باباش گفت:
تیکه میندازی؟ تو اومدی خونه ی من، من که نیومدم دنبالت
یهو زدم زیر همه چیز، در شان من و خانواده ام نبود با این آدما اره بدم تیشه بگیرم،
به طرف در حیاط رفتم و گفتم:
ببخشید که اومدم، بدینش به همون خواستگارش، ولم کنید بابا
طوری تربیت نشده بودم کسی تحقیرم کنه اما پدر نسترن داشت این کارو میکرد،
از خونه شون که اومدم بیرون به این فکر کردم باید خانواده مو پدربزرگمو بیارم پیش این آدم؟
همش به پول فکر میکنه مردک...
سوار ماشینم شدم و از اونجا دور شدم،
خیلی دلم میخواست به چشمهای نسترن فکر نکنم، لحظه ی آخر حتی نگاهشم نکردم،
تو خیابون بودم که تلفنم زنگ خورد، نسترن بود، جواب دادم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۲
-چی شده؟
-تو بگو چی شده؟ کجا رفتی یهو؟
-میموندم که چی بشه؟ بابات لجن مالم کنه نسترن؟
-شوهرم میده میرما، سروش؟
-شوهر نکن خب، مگه میشه کسی رو به زور شوهر داد؟ اونم الان؟
-سروش، همین؟ خودم شوهر نکنم؟ این بود میگفتی سروش بدون تو میمیره؟
-زر زدم بابا، برو زن پسر همسایتون شو خیلیم بهم میاین، خونه و مغازه هم داره دیگه چی میخوای؟
دلخور پرسید
-تو چیکار میکنی اونوقت؟
-من؟ هیچی الان که میخوام برم پیش فهیمه، باید با دوستاش بریم بیرون،
بعدش هم میرم گالری پیش بابا و ساسان
-خیلی مسخره ای، بی معرفت بی وجود...
تلفن که قطع شد پرتش کردم روی صندلی و گفتم
-نمیشه دیگه نسترن، با این پدر و مادری که تو داری بخدا نمیشه
به فهیمه زنگ زدم، جواب نمیداد،
پیام دادم:
کجایی؟ میخوام بیام
دو دقیقه بعد جواب داد: نمیخواد
جواب دادم:
بفهمم با پسر تنها رفتی بیرون میکشمت
بازم جواب داد:
تو چیکاره ی منی؟
شماره شو گرفتم، این بار جواب داد: بله؟
-انقدر تکرار نکن تو چیکاره ی منی؟ خودت نمیدونی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_154
- برو مادر از امروز میتونی یه نفس راحت بکشی.
با خنده گفتم:
-؛اتفاقاً اشتباه میکنین از امروز کلی استرس دارم تا روزی که جواب کنکور بیاد..
از پلهها رفتن بالا لباسامو عوض کردمو گوشیمو برداشتم شماره میلاد رو گرفتم که جوابمو داد.
- سلام عزیزم خوبی؟
- سلام آبجی مرسی تو خوبی؟؟
- قربونت برم آره خوبم کجایی؟
- سر کارم...
لبخندی روی لبم نشست و گفتم:
- کی میری خونه؟
- برای چی؟
- بهم بگو کار دارم...
- دو ساعت دیگه میرم بگو برای چی پرسیدی؟
خندهای کردم و گفتم:
- هیچی میخوام بیام ببینمت دلم برای تو و مهلا یه ذره شده...
- واقعاً میگی آبجی میخوای بیای؟
- آره عزیزم...
- مهلا اگه بفهمه از خوشحالی سکته میکنه
خندیدم و گفتم:
- باشه پس من بعد از ظهر یه سر میام دیدنتون از خونه نری بیرون...
- نه خاطرت جمع باشه توی خونم به مامان و بابا بگم؟؟؟
- نه بهشون هیچی نگو خودم بیام میبیننم دیگه
میلاد آهسته گفت:
- باشه پس فعلاً خداحافظ...
- برو به کارت برس عزیزم خداحافظ...
گوشیو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم. هنوز با مامان و بابا کنار نیومده بودم و نمیتونستم ببخشمشون ولی بیشتر از اینم تحمل دوری از خانوادم رو نداشتم...
مخصوصاً مهلا و میلاد.... آخ که چقدر دلم براشون تنگ شده بود.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_153
سرمو بلند کردم و گردنمو یکم به چپ و راست چرخوندم حسابی ضعف داشتم چشمم افتاد به ظرفی که خاتون بهم داده بود، فوراً درشو باز کردم و یه شکلات گذاشتم توی دهنم و نفس عمیقی کشیدم آخ که چقدر بهش احتیاج داشتم...
دوباره برگشتم سر برگم و بقیه رو جواب دادم.
کم کم سالن داشت خالی میشد که امتحانمو تموم کردم.
چند تا سوال رو شک داشتم و چند تا رو هم به کل بلد نبودم.
بقیه رو هم نمیدونم که درست جواب داده بودم یا غلط ولی هرچی که بود دیگه حالم داشت به هم میخورد.
از جام بلند شدم ظرف میوهمو برداشتمو بعد تحویل دادن پاسخنامه از سالن بیرون رفتم.
سرم به شدت درد میکرد از سر خیابون یه تاکسی گرفتم و مستقیم سمت خونه رفتم.
نزدیک ظهر بود.
خاتون توی آشپزخونه داشت آشپزی میکرد... همین که درو باز کردم و منو دید با خوشحالی جلو اومد و گفت:
- سلام مادر خوبی ؟؟چی شد امتحانت چطور بود؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- سلام خاتون بد نبود ولی فکر نکنم قبول بشم...
خاتون با ناراحتی گفت:
- آخه برای چی؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- نمیدونم فکر میکنم خیلی سخت بود چند تا رو هم که اصلاً جواب ندادم...
- نه مادر بد به دلت راه نده... من کلی برات نذر و نیاز کردم از وقتی هم که رفتی یکسره دارم زیر لب برات ذکر میگم، مطمئنم که قبول میشی و رتبه خوبی هم میاری.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- خدا کنه همینجوری که شما میگی باشه... میرم بالا لباسامو عوض کنم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۳
-نه نمیدونم، بگو تا بدونم، دوسال پیش محرم شدیم همو بشناسیم، نشناختیم یعنی؟ من علاف توام؟
-من آمادگی ازدواج ندارم الان
-پس چی میگی الان؟
وقتی فهیمه اینو گفت جوابی نداشتم بدم،
میگفتم عاشقم اما نه عاشق تو، عاشق نسترنم،
با توجه به شناختی که ازش داشتم میدونستم همون لحظه میره و پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه،
آره با تمام وجودم عاشق نسترن بودم، یه لحظه چشماش از جلوی چشمام دور نمیشدن،
شاید میدونست اینطوری بیشتر عاشقش میشم که نه زنگ میزد نه جوابمو میداد،
اما نمیدونست من سروشم، انقدر خوددارم که اگه مصلحت باشه تو عشقش بمیرم هم سراغش نمیرم..
به کافه که رسیدیم ماشین و پارک کردم و گفتم
-امروز دیگه تمومش میکنیم فهیمه، البته اگه تو راضی باشی
-چیو تموم میکنیم؟
التهاب صداش نشون میداد نگران شده،
گفتم: این دوری رو
نفس راحتی کشید و گفت: بترکی
بعد هم پیاده شد، لبخند کمرنگی زدم و پیاده شدم، تو کافه روبروی هم که نشستیم گفتم
-سفارش امروز با تو
-من که میدونی فقط هات چاکلت داغ میخوام از اونا که داغی اش گلو رو میسوزونه
-تو این هوا، وسط تابستون؟
-زیر نور خورشید که ننشستیم، شکر خدا اینجا مثل یخچاله
-باشه، خب من چی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴
-تو، بذار بگم، یه بستنی پروپیمون میوه ای یا نه، معجون
-آ باریکلا، اولش داشتی گند میزدی ولی بعد درستش کردی
سفارش دادم و گفتم:
فهیمه، کاش باهم از بچگی تو یه خونه بزرگ نشده بودیم اونوقت راحت تر میتونستیم برای ازدواج تصمیم بگیریم نه؟
-نه، اینطوری که بهتره، خیالمون راحته که همو میشناسیم
پرسیدم: یعنی تو الان مطمئنی که منو میشناسی؟
به پشتی صندلی تکیه داد و گفت
-تو چته سروش؟ چی میخوای بگی که همش پشت این حرفای بی سروته قایمش میکنی؟
با خنده ی آبکی گفتم:
چیزی نمیخوام بگم، منظورم اینه دوست داشتن و عشق از نشناختن میاد، از یهویی دیدن
-پشیمونی؟ دوسم نداری؟
خیلی یهویی پرسید، کافی بود طفره برم تا بلند بشه بره و همه چیز خراب بشه، آینده ی آرومی که تو ذهنم برای خودم ساخته بودم،
فوری گفتم: دوستت دارم فهمیمه، بخدا دوستت دارم
-پس چی؟ شیش ماهه باهام سرد شدی هیچی نگفتم، قبلش هم همچین گرم نبودی ولی بودی،
گاهی، سرخوش، ناراحت، هرچی که بودی داشتمت، این شیش ماه آخر اصلا انگار نه انگار من نامزدتم، حالام که...
پریدم وسط حرفش:
حالام چیزی نشده، همینطوری گفتم
فهیمه چیزی نگفت، برای اینکه بابابزرگ چیزی نفهمه ناچار گفتم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_155
نگاهی به ساعت انداختم، باید زودتر بیرون میرفتم.
دلم میخواست برای مهلا یکم خرید کنم و بعد به دیدنش برم.
سر میز ناهار بودیم نگاهی به اردشیر انداختم که داشت غذاشو میخورد.
همین که از سر میز بلند شد، منم فوراً بشقابمو پس زدم و بلند شدم و پشت سرش رفتم بیرون وارد سالن اصلی که شد گفتم:
- ببخشید؟
برگشت سمتم و گفت:
- بله؟
- میشه امروز برم خونه پدرم؟
اردشیر ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چی شد یهو دلت براشون تنگ شد؟
اخمی روی پیشونیم نشست و گفتم:
-نه برای اونا که هیچ وقت دلم تنگ نمیشه.. با کاری که با من کردن منتها دلم برای خواهر و برادرم تنگ شده...
اردشیر سری تکون داد و گفت:
- شبو میمونی ؟؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- بمونم؟
اردشیر شونهای بالا انداخت سرشو آورد جلو و کنار گوشم گفت:
- تو که برای من استفادهای نداری میخوای بمونی هم بمون...
نگاهش کردم که نیشخندی زد و گفت:
- شوخی کردم
اخمامو کشیدم توی هم و گفتم:
- پس شبا هم میمونم...
- امروز کنکور دادی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- بله...
- چطور بود؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_156
- بد نبود دیگه هرچی که بلد بودم رو جواب دادم...
- خیلی خوب میتونی بری اگه خواستی دو سه روزی هم میتونی بمونی...
- باشه پس خبرشو میدم
- خیلی خوب...
اردشیر که از خونه رفت بیرون با ذوق به طبقه بالا رفتم و چند دست لباس برداشتم و توی ساکه کوچیکی گذاشتم
کارت خرید و گوشیمو هم برداشتم و رفتم طبقه پایین همه غذاشونو خورده بودن و خاتون مشغول جمع کردن میز بود..
با دیدنم با تعجب گفت:
- جایی میری؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- بله میرم خونه بابام
خاتون یهو لبخندی روی لبش نشست و گفت:
- جدی چقدر خوشحالم کردی تصمیم خیلی خوبی گرفتی...
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی ممنون راستش دیگه نتونستم طاقت بیارم دلم حسابی برای خواهر و برادرم تنگ شده
خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت:
- برای پدر و مادرت چی؟
سرمو انداختم پایین و آهسته گفتم:
- چی بگم والا...
خاتون لبخندی زد و گفت:
- بیا اینجا بشین کارت دارم...
با تعجب گفتم:
- منو ؟
- آره دیگه با توام..!
پشت میز نشستم که خاتونم کنارم نشست دستمو گرفت و گفت:
- واسه چی ازشون ناراحتی؟..
با تعجب گفتم:
- مشخص نیست؟؟
- نه میخوام دلیلشو خودت بهم بگی...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خب... خب به خاطر اینکه مجبورم کردن با اردشیر خان ازدواج کنم.
سرمو انداختم پایین که خاتون پوزخند صدا داری زد و گفت:
- دختر جان فکر کردی من این موها رو توی آسیاب سفید کردم؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- منظورتون چیه ؟
خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت:
- دیگه هر کسی نفهمه من که خوب میفهمم تو و اردشیر خان زن و شوهر نیستین
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمانعشقبیگانه #پارت_۱۴ -تو، بذار بگم، یه بستنی پروپیمون میوه ای یا نه، معجون -آ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۵
-آخر همین هفته بیایم قرار عقد رو بذاریم عروس خانوم؟
چه زوری داشتی بابابزرگ من خبر نداشتم، لبخند زد ولی نگام نمیکرد، با منو زدم به ساعد دستشو گفتم:
بیایم یا نه؟
منو رو از دستم گرفت و گفت
-نکن زشته، بیایید بابا
-اوهو، همچین میگه بیایید بابا انگار من الان اینجا پس افتادم
-نیفتادی؟
صداش، نگاهش، لبخندش جذبم نمیکرد اما گفتم:
نه، اونجا پس افتادم...
این بار بلند خندید، دست خودش نبود من کلا شوخ طبع بودم، تو فامیل معروف بودم..
وقتی داشت میخندید تو دلم گفتم:
چرا بابات به جای اینکه یه کارخونه دار یا تاجر معروف باشه باید اون عملی به دردنخور باشه نسترن؟
چرا مامانت باید مثل لاتای چاله میدون حرف بزنه؟ چرا تو دختر اون خونه ای؟ چرا نسترن؟
در کمال بی رحمی آرزو کردم کاش فهیمه دختر اون خونه بود و نسترن دخترخاله ی من..
از کافه که اومدیم بیرون قول و قرار خواستگاری رو باهم گذاشته بودیم،
فهیمه رو که رسوندم خونه ناخودآگاه کشیده شدم سمت محله شون، دست خودم نبود،
به خودم که اومدم دیدم سر کوچه شون نشستم و دارم به مسیری که همیشه میومد نگاه میکنم، چیکار میتونستم بکنم؟
ربع ساعت نگذشته بود که اومد از خونه بیرون، تا دیدمش ماشین و روشن کردم و راه افتادم،
اما تو خیابون وقتی به آیینه ی ماشینم نگاه کردم دیدم یه ماشین افتاده دنبالش،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۶
نتونستم فقط نگاه کنم، اون هنوز نسترن من بود، پارک کردم و پیاده شدم، این بار منو دید،
دوییدم سمت ماشین مزاحم، با لگد زدم به آینه بغلش، طرف پیاده شد و گفت
-چته وحشی؟ آینه رو شکوندی
-من چمه؟ الان که گردنتو شکستم میفهمی چمه
مردم دورم جمع شدن، نسترن صدام زد:
نکن سروش، دعوا نکن
تو دلم گفتم: قربون سروش گفتنت، بازم صدام کن دختر
اما رو بهش داد کشیدم: برو بشین تو ماشین، زودباش
چیزی نگفت، به طرف ماشینم رفت، برگشتم به پسره گفتم
-برو خدا رو شکر کن مردم نذاشتن وگرنه خونتو میریختم
-برو بذار باد بیاد بابا
عصبانیم کرد، خودمو خلاص کردم و به طرفش دوییدم، با کله کوبیدم وسط پیشونیش،
اونم نامردی نکرد با یه لیوان زد تو سرم، خون سرازیر شد، مردم جدامون کردن و هرکدوم به راه خودمون رفتیم،
تو ماشین که نشستم نسترن گفت
-وای خاک به سرم سروش، سرت داره خون میاد
یه دستمال گرفتم روی سرم و گفتم:
نکن بابا، خون میاد
-چیه؟ اصلا مگه تو پیام ندادی دارم میرم؟ الان چی میگی؟
دستش و گذاشت روی دستگیره ی در ماشین گفتم: نسترن دستتو برنداری و سرجات نشینی بخدا جفتمون و میکشم، بتمرگ سرجات...
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_157
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چی شما از کجا فهمیدین؟؟ کی بهتون گفته؟
خاتون با خنده گفت:
- هیچکس خودم فهمیدم...
- آخه از کجا؟
خاتون نفس عمیقی کشید و گفت:
- از همون جایی که توی تمام این سالها موهامو سفید کردم بالاخره یه سری تجربیات هم به دست آوردم دیگه....
با خجالت سرمو انداختم پایین که گفت:
- نعیمه خانم به خاطر حسادت و روحیه حساسش این چیزا رو نمیبینه و نمیفهمه ولی خب من همه چیزو خوب میفهمم کاملاً معلومه که اردشیر خان تا الان حتی دستش بهت نخورده اگرم عقدی در کار بوده کاملاً سوری بوده....
با خجالت حرفی نزدم که خاتون گفت:
- الانم دیگه نمیخواد از مادر پدرت ناراحت باشی...
- میدونم شما چی میگین ولی الان همه منو زن اردشیر خان میدونن و خب این آیندمون نابود میکنه دیگه...
خاتون سری تکون داد و آهسته گفت:
- ولی از اینکه واقعاً زنش میشدی بهتره نیست؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خوب آره هست...
- خاتون با خنده گفت:
- پس بهتره دیگه این کینه و ناراحتی رو بزاری کنار...
زیر لب گفتم:
- باشه
- الانم بلند شو زودتر برو تا خانوادت رو ببینی تا همین الانم کلی تو دیر کردی...
لبخندی زدم و از جام بلند شدم...
گونهشو بوس کردم و بعد خداحافظی از خونه بیرون زدم.
هنوز توی شوک بودم...
باورم نمیشد که خاتون همه چیزو میدونسته ولی آخه از کجا؟
از سر خیابون یه تاکسی گرفتم و ازش خواستم اول بره توی خیابون تا یه مغازه اسباب بازی فروشی پیدا کنم...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_158
بعد اینکه چند تیکه وسیله برای میلاد و مهلا خریدم یه جعبه باقلوا هم گرفتم و راهی خونه شدم.
مهلا عاشق شیرینی جات بود...
آدرسه خونه رو که میلاد برام فرستاده بود به راننده دادم...
وقتی رسیدیم، پول تاکسی رو حساب کردم و وسیلههامو برداشتم و از تاکسی پیاده شدم.
نگاهی به شماره پلاک ۲۲ کردم و زنگ خونه رو زدم و منتظر موندم تا در باز بشه میدونستم که همیشه مهلا این کارو میکنه...
عروسکشو از توی جعبه برداشتم و جلوی صورتم گرفتم همین که درو باز کرد با دیدنم حسابی تعجب کرد...
عروسکو کنار بردم و گفتم:
- به آبجی سلام نمیکنی؟؟
با دیدنم یهو جیغی کشید و خودشو محکم انداخت توی بغلم که پلاستیک خریدها از دستم افتاد...
با خنده گفتم:
- یواش و آروم چیکار میکنی دختر ؟؟
مهلا چسبیده بود به گردنم و ولم نمیکرد.
موهاشو نوازش کردم و گفتم:
- جون دلم خوبیعزیزم؟ آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود دختر ناز من چقدر دوست دارم...
- منم دوست دارم آبجی خیلی بدی که ما رو تنها گذاشتی کجا بودی این همه وقت؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بعداً برات میگم بعداً که بزرگتر شدی باشه؟؟ الانم کمک کن این خریدارو برداریم و بریم داخل....
با کمک مهلا وسیلهها رو برداشتم و داخل خونه رفتم.
مامان دم در خونه منتظرم وایساده بود با دیدنم فورا اومد.
جلو بغضش شکست و شروع کرد به گریه کردن...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۷
وقتی مظلوم نشست و به روبرو خیره شد تو دلم گفتم
-بمیرم برات، ببخشید نسترنم...
راه افتادم و بی هدف تو خیابونا میرفتم، نه اون حرفی میزد نه من،
تلفنم که زنگ خورد و دیدم اسم فهیمه روش افتاده پرتش کردم روی صندلی عقب و با خودم گفتم الان نه دخترخاله الان نه...
نسترن گفت: جوابشو بده نگرانته گناه داره
-حرف نزن، فقط حرف نزن
-چرا حرف نزنم؟ تو یهو ول کردی رفتی بعد از اونهمه اولدرم بولدرم که من میمونم و کنارتم و..
حالا من حرف نزنم؟ چیکار کردم که حرف نزنم؟
بغض کردم، انقدر شدید که نمیتونستم حرف بزنم،
نگام کرد و گفت: چطوری دلت اومد سروش؟ بعد از اونهمه قول و قرار و عاشقی؟ چطوری تونستی؟...
صداش میلرزید، اونم بغض داشت، به زحمت آب گلوم و قورت دادم و گفتم
-نسترن، نه من نه بابام هیچی از خودمون نداریم، هرچی هست مال بابابزرگه،
اونه که تصمیم میگیره کی با کی عروسی کنه، من میتونم بیام سمت تو ولی اگه این کارو بکنم باید قید همه چی رو بزنم،
پول، خونه، ماشین، کار
ساکت که شدم گفت: خب؟
-خب نداره دیگه، دوساله تصمیم گرفته من با فهیمه عروسی کنم
خون از لای انگشتام میزد بیرون،
نسترن گفت:
بریم درمونگاه سروش، سرت خیلی خون میاد
-هیچی نگو بذار حرفمو بزنم، فهیمه دخترخالمه، از بچگی باهم بزرگ شدیم، حسی بهش ندارم ولی...
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۸
-سروش جان، بریم درمونگاه، جان نسترن
وقتی گفت جان نسترن نتونستم طاقت بیارم،
نگاش کردم، چشماش دیوونه ام میکرد، گفتم
-چشم، جونت سلامت عشق من
تو درمونگاه سرمو بستن، تموم مدت نسترن روبروم وایساده بود و نگاهم میکرد، دلم با عشقش گرم میشد
اما مطمئن بودم بهش نمیرسم، نسترن برای من فقط یه طعم داشت...طعم خیال...
از درمونگاه که اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم با خنده گفت
-چه باندپیچی بهت میاد، عروس شدی سروش خان
-زهرمار، برو باباتو مسخره کن
یهو جدی شد و گفت
-فعلا که اون منو مسخره میکنه، میگه عاشق دلخسته ات توزرد از آب دراومد، برای ده روز دیگه هم داره بساط میچینه
پرسیدم: بساط چی؟
-عروسی من
خنده ی تلخش جیگرمو آتیش زد، ولی سروش بدون پول هیچی نبود، من اصلا بلد نبودم بدون پول زندگی کنم..
سر کوچه شون که رسیدیم گفتم
-کجا میرفتی عزیزم؟
-خونه ی عمه ام، حالا دیگه مهم نیست، تو خوبی؟ درد نداری؟
-درد؟ تا درد و چی بدونی، برو بسلامت، نگران نباش
-سروش...
بازم با بغض گفتم
-جان سروش؟
یه قطره اشک از چشمش اومد پایین و گفت
-فهیمه خوشگله مگه نه؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_159
مهلا نگاهی به مامان کرد و گفت:
- واسه چی گریه میکنی. باید خوشحال باشی که آبجی برگشته لبخندی بهش زدم و گفتم:
- قربونت برم تو برو خونه منم الان میام...
مهلا که رفت نگاهی به مامان انداختم نمیدونم چرا احساس عجیبی نسبت بهش توی دلم داشتم...
دلم براش تنگ شده بود ولی از طرفی احساس غریبی میکردم باهاش سرمو تکون دادم و گفتم:
- خوبی؟
مامان اشکاشو پاک کرد و گفت:
- آره مادر خوبم...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- خوب خدا رو شکر...
مامان دستاشو باز کرد و گفت:
- نمیذاری بغلت کنم؟
با شنیدن این حرفش بغض بدی توی گلوم نشست.
سرمو تکون داد و رفتم توی بغل مامان و زیر گریه زدم.
از بغلش بیرون اومدم که مامان گفت:
- بیا مادر بیا بریم داخل...
وارد خونه شدیم و گفتم:
- پس میلاد کجاست؟
- فرستادمش بره خرید کنه... همین دقیقه آخری بهم گفت که تو قراره بیای!
لبخندی زدم نگاهی به کل خونه انداختم و گفتم:
- خونه خوبیه...
مامان با خجالت نگاهشو ازم گرفت و زیر لب گفت:
- آره خوبه چند وقتی میشه اومدیم اینجا...
- کار خوبی کردین اون خونه واقعاً قابل سکونت نبود...
مامان برام یه لیوان چایی آورد.
نگاهم افتاد به مهلا با ذوق کادوهاشو باز میکرد و کنارش میذاشت دستش رفت سمت پاکت بزرگ که گفتم اون مال میلاده
با تعجب گفت:
- برای میلاد خریدی؟؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_160
- آره عزیزم دیگه
مهلا با ناراحتی گفت:
- خب چیه توش ؟
خندهای کردم و گفتم:
- میلاد که بیاد بازش میکنه و متوجه میشی...
مهلا سرشو تکون داد که گفتم:
- نمیای توی بغلم؟ دلم برات تنگ شدهها...
مهلا باز ذوق اومد طرفم روی پام نشست که موهاشو بوس کردم و گفتم:
- خوب بهم بگو چیکار میکنی؟
- کلی چیزی یاد گرفتم... آبجی شعرهای جدید میخونم یه عالمه هم نقاشیهای قشنگ میکشم..
- قربونت برم من که انقدر دختر زرنگی شدی برو دفتر نقاشیتو بیار من ببینم
ده دقیقهای گذشته بود که میلاد در خونه صدا کرد.
مامان از جاش بلند شد و گفت:
- بالاخره شازده تشریف آورد
از جام بلند شدم میلاد وارد خونه شد و گفت:
-؛بگیر مامان اینم خریدات آبجی نیومده ؟
با خنده گفتم:
- چرا اومده دلتنگ توئه....
با دیدنش بغض توی گلوم ترکید...
آخ که چقدر همین مدت بزرگ شده بود و حسابی هم تغییر کرده بود میلاد فوراً اومد طرفم و بغلش کردم و گفتم:
- چقدر قدت بزرگ شده کره خر داری از من میزنی بالا....
میلاد دستی توی موهاش کشید و گفت:
- چاکریم آبجی آخ چقدر دلم برات تنگ شده بود حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره خوبم بهتر از اینم نمیشم بگیر بشین ببینم چیکار میکنی ؟
میلاد کنارم نشست و گفت:
- هیچی در یه مغازه مشغول به کارم همین...
- درس تو میخونی؟
میلاد سرشو انداخت پایین و گفت:
- مدرسه نمیرم....
اخمی بهش کردم که گفت:
- ولی از راه دور درس میخونم...
با ناراحتی نگاهی به مامان کردم و گفتم:
- یعنی بابا حتی نمیتونست بزاره میلاد درسشو بخونه؟
مامان شونهای بالا انداخت و گفت:
-؛تقصیر بابات نیست میلاد خودش خواست که بره سر کار و اینجوری درس بخونه...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۹
-نه به خوشگلی تو عمر من
-منو زود یادت میره نه؟ من قسم میخورم تا آخر عمرم یادت میمونم
-میدونم عزیزم، میدونم نسترنم...
از نسترن که جدا شدم ته دلم خالی شد،
حس بدی داشتم ولی مصمم بودم به فراموش کردنش،
آدمی نبودم همه چیز و بذارم زیر پام به خاطر عشق به یه دختر، اون روز اینطوری فکر میکردم غافل از بازی روزگار...
کنار خیابون نگهداشتمو شماره ی ساسان و گرفتم، فوری جواب داد
-جانم داداش؟
-جونت سلامت، بپیچ بیا داداش حالم خوب نیست بریم یه وری
-کدوم وری مثلا؟
-میدونی خودت، بخوریم، برقصیم، جون داداش حالم خیلی گرفته ست
-چشم مظفرخان روشن با این نوه هاش، باشه میام کجایی؟
-میام جلوی گالری دنبالت، نهایت چهل دقیقه دیگه اونجام
تلفن و که قطع کردم برام پیام اومد، فهیمه نوشته بود
-من نمیتونم با آدمی که یهو غیبش میزنه جواب تلفنم نمیده ازدواج کنم، اصلا به همچین آدمی اعتماد ندارم، قضیه منتفیه
انقدر با این پیامش عصبی شدم که حد نداشت، دوبار محکم کوبیدم روی فرمون و گفتم
-لعنتی مغرور، داره برای عشقم جون میده ها واسه من ناز میکنه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۲۰
فوری شماره شو گرفتم، قبل از اینکه برداره گفتم: سروش نیستم اگه انقدر به خودم وابسته ات نکنم دنبالم زوزه بکشی
جواب داد: بله؟
-عشق من، نامهربون شدی یهو
-پیامم ترسوندت؟
یه کم، فقط یه کم لوندی بلد بودی به جای نسترن عاشق تو میشدم لعنتی،
چشمامو بستمو گفتم
-همه ی تنم به رعشه افتاد فهیمه، قلب من ضعیفه نکن باهام از این کارا، شب باهمیم خب؟
-دو ساعت دیگه شبه، ما که تازه پیش هم بودیم
-برای تو تازه ست، من دارم پرپر میزنم دوباره ببینمت، تنهایی، کبوتروار، نه نیار دیگه
-باشه، حالا بهت خبر میدم
بدون خداحافظی قطع کرد،
به صفحه ی گوشیم نگاه کردم و گفتم:
نوه ی مظفرخانی دیگه، مثل خودش مغرور،
کاش مثل نسترن عاشقم بودی، نسترن وار...بعد گفتم آخ نسترن، چرا از فکرم نمیری بیرون لعنتی...
اون شب باید با فهیمه هم آغوش میشدم، هرطوری که شده، مهم نبود هنوز عقد نکردیم،
تجربه بهم ثابت کرده بود فقط اینطوری میشه دختری رو به خودت وابسته کرد، فهیمه ی مغرور باید یه جا شکسته میشد...
جلوی گالری وایساده بودم که ساسان اومد، چهارسال ازم بزرگتر بود ولی انقدر شیطنت داشت که همه فکر میکردن ازم کوچیکتره،
اومد نشست تو ماشینمو گفت
-بابا امروز چندتا مهمون داره، بذار فرداشب
-شب که با فهیمه ام، الان یکی دوساعت نیاز دارم ساسان، با نسترن بهم زدم حالم خرابه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_161
نگاهی بهش کردم و گفتم:
- آخه واسه چی؟
میلاد شونهای بالا انداخت و گفت:
- اینجوری راحتترم هم میتونم پول در بیارم... هم درسمو بخونم!
- تو نباید به این چیزا کار داشته باشی بابا خودش خرج شما رو در میاره بهتر بود که میرفتی مدرسه و درس تو میخوندی اصلاً اینجوری چیزی هم میفهمی؟
میلاد سریع تکون داد و گفت:
- آره که میفهمم آبجی امتحانامو میدم و نمره خوبی هم میارم در ضمن اینجوری راحتترم...
کلافه سرمو تکون دادم که مهلا با دفتر نقاشیش کنارم نشست و شروع کرد به نشون دادن نقاشیهاش...
با خنده مشغول حرف زدن باهاش بودم مامان هم رفته بود توی آشپزخونه تا غذا درست کنه میلاد هم یه گوشه نشسته بود زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت:
- آبجی؟
- جانم ؟
- امشب اینجا میمونی ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نمیدونم...
- تو رو خدا آبجی بمون دیگه. . من امشب بغل تو بخوابم دلم خیلی برات تنگ شده...
لبخندی بهش زدم که محکم بغلم کرد.
- بیا کنار مهلا انقدر اذیتش نکن..
مهلا با ناراحتی سرشو تکون داد که گفتم:
- چیکارش داری ولش کن خودم دلم حسابی براش تنگ شده...
میلاد نزدیکم نشست و گفت:
- هنوز از مامان و بابا دلخوری؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_162
لبخندی روی لبم نشست چقدر بزرگ شده بود که میتونست راجع به این مسائل باهام حرف بزنه سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم:
- نمیدونم...
- میدونم که ازشون دلخوری... کار خوبی نکردن وقتی که مامان طلاهاشو نشون بابا داد دعواشون شد...
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
- حتی نزدیک بود مامانو کتک بزنه اگه من جلوشو نمیگرفتم این اتفاق میافتاد...
با تعجب گفتم:
- جدی میگی؟
میلاد سرشو تکون داد و گفت:
- آره آبجی وضعیت خیلی بدی بود تا دو هفته هم بابا اصلاً با مامان حرف نمیزد ولی خوب نمیدونم چی شد که دیگه یهو راضی شد طلاهای مامانو فروخت اومدیم به این خونه و یه کار شراکتی هم با رفیقش راه انداخت و اوضاعمون بهتر شد...
پوزخندی روی لبم نشست و چیزی نگفتم.
هیچ وقت نمیتونستم این کار مامان رو درک کنم آخه مگه میشد یه نفر انقدر نسبت به دختر خودش بیتفاوت باشه؟
مامان بیشتر به فکر خودش و بچههای دیگش بود تا من البته از وقتی که یادم میومد همینجوری بود...
همیشه از دست مامان و کاراش ناراحت میشدم بعضی وقتا فکر میکردم که واقعاً دوستم نداره و من یه موجود اضافیم توی خونه ولی خوب بعدش بابا همیشه میومد سراغم یه جوری از دلم در میآورد که اون قضیه رو کامل فراموش میکردم...
ولی این یه مورد هیچ جوره از دلم بیرون نمیرفت..
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
هدایت شده از تبلیغات گسترده منتخب | آموزش تبلیغ
+ زهرا خیلی به این روان نویس ها نیاز دارم
اما هر چی میگردم تو بازار پیدا نمیکنم 😓
- پاک کن دار هم هست ؟
+ اره بابا ! ! معمولی که همه جا هست 🤔
- یه کانال هست تو ایتا خیلی معروفه
تو صنف خودش اولین و بزرگترینه ! ! !
هر چیز نایابی رو که کف بازار
پیدا نمیکنی از اینجا میتونی بخری 🥰
چیز هایی برای اولین بار میبینی
که کرک و پرت میریزه 😳 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1135018178C969fb7b33d