eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.4هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚗 ثبت نام خودرو ویژه مادران در قالب قانون جوانی جمعیت 🔹گروه صنعتی ایران‌خودرو طرح پیش‌فروش ۴ محصول خود را برای مادران در قالب قانون حمایت از خانواده و جوان جمعیت آغاز نموده‌است. 📅 زمان ثبت نام از چهارشنبه ۱۷ اسفند تا روز شنبه ۲۰ اسفند خواهد بود. ⚠️ در این دوره از قرعه کشی نیز همچو گذشته، افتتاح حساب وکالتی و شرط گواهینامه و...برای متقاضیان قانون حمایت از خانواده و جوانی جمعیت جوانی لازم نیست. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
گاهی بیان روایت گونه ی زندگی دیگران می تونه تلنگری باشه برامون، من شرایط چند نفر از اطرافیانم رو که خودم مشاهده کردم، میخوام خدمت تون بگم: 🔹 یکی از دوستام، ١۵ سال از ازدواجش میگذره، همسرش ناباروری داره، چند بار هم با روش‌های کمک باروری اقدام کردن اما به نتیجه نرسیدن، می‌گفت طبق بررسی و نظر متخصصین، آقاشون بخاطر اینکه در دوران جوانی، در باشگاه بدنسازی از آمپول ها و داروهای هورمونی استفاده میکرده، دچار مشکل شده... لذا: آقایون مواظب سلامت خودتون باشین، فکر نکنید ناباروری فقط از طرف خانم‌هاست، طبق تحقیقات یک سوم ناباروری ها از طرف آقایون هست. 🔹 یکی از دوستان دیگه، بعد از ازدواج باردار شده، بخاطر رفتن سر کار، تا ۵ سالگی بچه اش اقدام به بارداری نکردن، تا سر فرصت و بعد از ثبات کار به فکر بچه بشن، از زمانی که اقدام کرده متاسفانه خانم باردار نمیشه، دکترا گفتن ذخیره تخمدانی تون کم هست و شاید با روش های کمک باروری بشه براتون کاری کرد... لذا :بخاطر کار و درس و... هیچ وقت فرزندآوری تون رو به تاخیر نندازین. 🔹 یکی دیگه از دوستان، خانم بعد از ۴ سال زندگی مشترک و داشتن یک فرزند، بخاطر اعتیاد و بداخلاقی از همسرش جدا شده، همیشه تو مجردی می گفت من میخوام ۴ تا بچه بیارم، ولی سرنوشت طور دیگه ای رقم خورد براش. الان میگه کاش زمانی که از همسرم جدا شدم، لااقل ۲یا۳ تا بچه می‌داشتم. لذا :تو فامیل به فکر ازدواج افراد طلاق گرفته هم باشین. یا لااقل وقتی کسی به فکر ازدواج با یک خانم یا آقای طلاق گرفته هست، نگین اگر آدم خوبی بود، همسر اولش طلاقش نمی داد. 🔹 یکی دیگه از دوستان هم بعلت ناباروری، مدتی زندگیش بهم ریخته بود، دائم هراس و نگرانی، تا بالاخره زن و شوهر راضی شدن و یک دختر ناز از بهزیستی برداشتن، هم ثواب کردن و هم زندگی این زوج از نظر روانی و اجتماعی عالی شد، پا قدم دخترش براش خیر بود. لذا: وقتی خدا یک در رو بست، درهای دیگه ای به روت باز میکنه، کافیه با دقت به اطرافت نگاه کنی. 🔹 یکی از همکارام هم، بچه دار نمیشدن، سال گذشته خانم یک بچه رو به فرزند خواندگی برداشت، و بعد از ۹ ماه که از مرخصی آمد، خودش حامله بود.. چقدر حال دل آدم خوش میشه وقتی خبر بارداری یک نفر رو می‌شنوه. لذا: به خدا اعتماد کنید. اون بهترین ها رو برا شما میخواد 🔹 گروهی هستن که میگن ما دوست داریم برای جوان ماندن ایران کاری کنیم، اما دیگه سن مون گذشته، شرایط باردار شدن نداریم، درسته شما توان بارداری ندارین اما میتونین اگر فرزند در شرف ازدواج دارین، شرایط ازدواج آسان برای بچه هاتون رو مهیا کنید، تا لااقل اونا برای فرزندآوری به موقع اقدام کنن، اگر هم بچه تو این سن ندارین، میتونین با معرفی جوانان دم بخت و واسطه شدن برای ازدواج دیگران، قدم خیر بردارین، از طرفی اگر در اطرافیان، خانواده تک فرزند دارین حتما هر بار که اون نفر رو می‌بینید یک تلنگر بهش بزنید، در مورد رزاقیت خدا، معایب تک فرزندی و... باهاشون صحبت کنید از خانواده های خوش جمعیت و باشکوه براشون بگین تا شاید کم کم بتونین در ذهن اونا اثر مثبتی بذارین و اونا رو به تفکر در این خصوص وادار کنید ... لذا: همه ما مسئولیم، همه ما می تونیم در راستای فرمایشات رهبر عزیزمون و داشتن ایران جوان و ابر قدرت گام برداریم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👌 «فرزند بیشتر، زندگی شیرین تر» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۶۸ من متولد فروردین سال ۶۷ هستم. پدرم روحانی هستن اما هیچ وقت به ما سخت نمیگرفتن، مگر اینکه پای حدود الهی وسط بود. ما محله ای زندگی میکردیم که همه روحانی بودن و هیچ کدوم مثل ما نبودن، همین باعث شد که من خیلی مصمم شدم که به هیچ وجه با روحانی ازدواج نکنم، به خاطر موقعیت علمی پدرم، خیلی خواستگار داشتم و تقریبا همه از خانواده های نامدار و پولدار، اما من کلا فقط یه کلام میگفتم نه. وقتی به ریسکش فکر میکردم، اصلا حاضر نمی‌شدم خونه بمونم، خواستگار میومد من از درب داخل حیاط از خونه میرفتم بیرون و تا مادرم به خودشون میومدن، میدیدن جا تره و بچه نیست. همین شد که دیگه کلا خواستگار نمی‌پذیرفتن. عشق کار بودم. تمام هدفم این بود از شاخه ی علوم اجتماعی وارد دانشگاه بشم تا زودتر به رویام برسم، پدرم بهم قول داده بودن برم دانشگاه، منو میذارن سرکار. سال ۸۶ بود توی زمستون و امتحانات دانشگاه بودم، چه برفی اومد اون سال، از دانشگاه اومدم خونه دیدم کلی کفش جلوی درب خونه است، رفتم داخل دیدم اصلا این آدمها رو نمی‌شناسم و متوجه شدم خواستگارن، خیلی ناراحت شدم بعد یه سلام، رفتم داخل اتاقم و مادرم بلافاصله اومد کلی توضیح داد که ناخواسته شده و ازاین حرفا، منم به اجبار اومدم نشستم و دیدم خانوادگی اومدن و اصلا از آقا پسر خوشم نیومد با بی محلی بهش سمت خانم های مجلس رفتم و سلام کردم نشستم. نگو که ایشون هم از من خوششون نیومده صحبت کردن و بعد پدرشون به بابام گفتن اجازه است دختر و پسر صحبت کنن، پدر منم گفتن دخترم شما چی میگین بابا ؟ دلم برای نگاه های با التماس مادرم سوخت، گفتم باشه باباجان. با آقا پسر رفتیم تو اتاقم، یه صحبت های کمی رو به یاد دارم اصلا یادم نیست که چی گفتیم، همون اول که فهمیدم طلبه اس، برای خودم منتفی بود و هرچی تو اتاق گفته شد من الکی تایید می‌کردم و حتی گوش نمی‌دادم، اون شب گذشت و من محکم از پدر و مادر خواستم که دیگه اون خانواده رو نبینم، اما... جلسات تکرار میشد و من هربار سعی میکردم نکاتی رو از خودم بگم که نظر خواستگار رو منفی کنم، اما باز نمیشد. من که دیدم همه چی داره خلاف خواست من جدی میشه،خواستم که یک جلسه باهاشون صحبت کنم، قرار گذاشتیم بیرون من حرفهای جدی خودمو گفتم و از همه مهمتر به ایشون گفتم دکتر به من گفتن ۹۰ درصد نابارور هستم و ایشون در کمال خونسردی گفتن دکتر برای خودش گفته، بچه رو خدا میده... و روزی رسید که من با اشک چشم نشستم سر سفره عقد که تعریف کردن همه ی جزییات خارج از حوصله دوستان میشه. بعدها از همسرم شنیدم که بعد از جلسه اول، به پدرشون گفتن، دختر رو نپسندیدم، ایشون در جواب گفته بودن یا اینو میگیری یا من دیگه برات هیچ جا خواستگاری نمیرم.😁 و با وجود اینکه نظر هر دومون منفی بود، فقط با اصرار های پدرشوهرم، شدیم زن و شوهر... دوران عقد کوتاهی داشتیم، حدود ۸ماه، من با عینک اینکه طلبه و روحانی، سختگیر هستن و جایگاه زن رو تو مطبخ و خونه میدونن، به همسرم نگاه میکردم و اصلا فرصتی بهش نمیدادم که بخواد خودش رو معرفی کنه یعنی توی عمل این اتفاق افتاده بود، ایشون خیلی صبورن (گر صبر کنی زغوره حلوا سازی، برای همین وقتاس) از من حلوا ساخت. شب آخر دوران مجردیم به خدا گفتم خدایا من عاشق تو هستم و نمی‌خوام از خط بندگی تو خارج بشم، خواهش میکنم مراقبم باش، اگه گیره یه آدمی میوفتم که منو زده می‌کنه ،خودت نجاتم بده. هر روز که میگذشت مقابل رفتار من، رفتار پر از مهر و محبت همسرم پررنگ تر میشد، حتی حاضر نبودم موقع دیدار بهشون دست بدم اما ایشون صبور بودن. دوران عقد خیلی مشخص نمیکنه آدما چه جوری اند تا به قولی نری زیر یک سقف. ایشون به لحاظ خانوادگی تمکن مالی بالایی داشتن، ولی به شدت خود ساخته بودن. ما تصمیم گرفتیم به جای عروسی های پر زرق و برق و حسرت برانگیز بریم سوریه و بعد برگردیم ولیمه بدیم، یادمه اون سال کرایه ی لباس عروس از هفتاد هزار تومن بود به بالا، ما رفتیم سوریه اونجا لباس های مجلسی خیلی ارزون بود، می‌خواستم یه لباس برای روز ولیمه بخرم، شب خواب دیدم خانمی بهم فرمود لباس عروس سوغات ببر به رسم مادرم زهرا ببخش... صبح بیدار شدم و خیلی متعجب بودم، قرار نبود عروسی بگیریم و من بین خوابم و عقلم موندم، زنگ زدم مادرم برای حال و احوال، ایشون یهو بهم گفتن، من دوست داشتم تو لباس سفید ببینمت... با همسرم رفتیم بازار حمیدیه سوریه، لباس سفید عروس خریدیم ۵۰ هزار تومن، وقتی رسیدم ایران، مادرم خیلی خوشحال شدن که لباس عروس دارم، ماجرای خواب و خواسته خودشون رو گفتم، مادرم یه خیریه داشتن، به یکی از عروس های نیازمند زنگ زدن، قرار شد فردای ولیمه بیاد منزل ما، اومدن و من لباس رو بهش دادم و گفتم دستت نمونه و بده به عروس های دیگه. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۶۶۸ یک ماه از شروع زندگی ما میگذشت که متوجه شدم خداخواسته باردارم. خیلی ناراحت شدم تا صبح گریه کردم و از خدا خواستم جواب آزمایش منفی باشه و بیبی چک اشتباه بوده باشه. صبح رفتیم آزمایشگاه، متوجه شدم جواب درسته، اصلا خوشحال نبودم، هنوز خیلی از فامیل منتظر فرصت برای پاگشای عروس بودن، بعد من باردار بودم. بارداری اول بود، در ناز و نعمت گذشت، پسر اولم تو سن ۲۰ سالگی من به دنیا اومد، خیلی دوست داشتنی بود، اما برای من مثل فرزند نبود، مثل برادر بود، بیشتر منزل مادر بودم. طاقت شب بیداری و گریه و تعویض پوشک و شیر دادن نداشتم و همه به همت و زحمت مادرم گذشت. اولین چالش رو تو ۸ ماهگی بچه داشتم، برای کنجکاوی هاش به وسایل خونه، مثل یه انسان فهمیده باهاش حرف میزدم که اینارو دست نزن 😂 یا وقتی میخواستیم بریم بیرون خیلی گریه میکرد، منم کلافه میشدم و هر روز با گریه به همسرم زنگ میزدم که این بچه با من لج میکنه، عمدا لج منو در میاره، الکی گریه میکنه، فلان وسیله رو شکسته و ... یه روز همسرم اومدن منزل بهم گفتن یه کلاس ثبت نامم کردن، منم در کمال بی میلی قبول کردم به رفتن. کلاس مربوط بود به کودک، جلسه اول تا اومدم صحبت کنم، زدم زیر گریه و با گریه گفتم که بچه ی من میخواد منو دیوونه کنه، استاد کلی خندید و منو بغل کرد و آروم. اون یک جلسه برای من شد هفته ایی دو سه بار و خیلی احساس خوبی داشتم. نگرشم به دنیای کودک باز شده بود و تازه زبون کودکو یاد گرفته بودم و میتونستم از ارتباط با فرزندم لذت ببرم. همسرم بچه رو ساعتها نگه میداشت تا من بتونم از کلاسها و کارگاه ها استفاده کنم و این ارتباط برای من اینقدر موثر و قوی بود که مسیر تحصیلی و اون انگیزه قوی برای سرکار رفتن رو تغییر داد و مسیر جدید من و هدفم بعد از اتمام درس شده بود آشنایی مادران با دنیای کودکان کم کم کارامو از محل زندگیم شروع کردم، رفتم با مدیریت مجتمع صحبت کردم و کلاس های آموزشی رو شروع کردم، خلاف تصورم خیلی استقبال عالی بود، روز اول نزدیک ۴۰ نفر اومدن، دهن به دهن چرخید و مجتمع های اطراف هم خواستار کلاس شدن و خلاصه این استقبال باعث شد منم با تلاش بیشتری در راه کسب علم قدم بردارم و این میان پسرم رو از شیر گرفتم و بلافاصله بعدی رو حامله شدم. اختلاف سنیشون ۲سال و ۷ ماه بود، یکم سخت بود اما قبل از تولد بچه، پسرم رو با مسئولیت هاش آشنا کرده بودم و از اون مهمتر اینکه خیلی از کارها و ارتباطش رو به سمت پدرش هدایت کردم، هم درس، هم کار رو هم جلو می‌بردم. وقتی سونوی آخر بارداری رو دادم بهم گفتن کلیه بچه مشکل داره، فرزندم به دنیا اومد، دکتر گفت هیچ مشکلی نداره، چند ماهی گذشت، بچه مریض شد و تبهای طولانی و بالا داشت، بعد از کلی این دکتر اون دکتر متوجه شدیم مشکل همون کلیه است، دفع سموم بدن رو انجام نمی‌داد، خیلی حالش بده بود. بردیم تهران بستری شد، یک ماهی من تو بیمارستان بودم، خونش رو کامل عوض کردن، شیمی درمانی شد و نمونه خونش رو فرستادن آلمان، چه ها که بر ما نگذشت، دوری از پسر اولم، بی خبری از اوضاع پسر دومم و تقریبا ناامید از زنده موندنش. دکتر که اوضاع داغون منو متوجه بود، گفت مرخص میکنم اما به یه شرط، هیچ رفت و آمدی منزل نشه و مراقبت ها رو به ما آموزش داد، همسرم از سرکار میومد خونه با لباسهاش سریع می‌رفت تو حموم، فضای خونه باید تماما استریل میبود، سخت بود اما خیلی بهتر از بیمارستان بود، حداقل فرزندم و همسرم کنارم بودن. یکسالی درمان بچه طول کشید که البته درمان نشد لطف خدا و شفاعت حضرت عباس ع شامل حالش شد. برای پابوس و تشکر رفتیم کربلا. تفاوت سنی بچه ها کم بود و سختیهاش زیاد و این باعث می‌شد دلسوزی های اطرافیان، رنگ دیگه ایی بگیره، شبیه به دخالت یا اظهارنظر راجع به کافی بودن بچه یا فعلا نیار می‌خوایی چی کار؟ تصمیمم برای سومین بچه، جایی بود که موسسه ایی دعوت شدم برای سخنرانی و همکاری، که خواستن سبک زندگی بنا بر سخنان رهبری رو آموزش بدم برای تاثیرگذاری باید اهل عمل باشی، همش هم یاد قصه خرما خوردن پیامبر مهربانی میوفتادم، میخواستم به یه جماعتی بگم باید بچه بیارید و چه طور تربیت کنید، باید اول از خودم شروع میکردم، یک ماهی بود باردار بودم، فروردین بود و طبق روال چند ساله زندگی مون همسرم نبود. به علت مشغله های کاری، خونه تکونی قبل سال جدید نکرده بودم، البته کلا یه اعتقاد دارم، خونه مسلمون همیشه باید تمیز باشه، لذا ۲ ماه یه بار خونه رو به طور کلی تمیز میکردم و بقیه نظافت های روزانه رو هم داشتم، خلاصه داشتم کارها رو میکردم خیلی خسته شدم، ولو شدم تو اتاقم، چشام رو از شدت گیج رفتن بسته بودم، پسر کوچیکم داشت روی رختخواب ها بپر بپر بازی میکرد، یهو تصمیم اش عوض شد، پرید روی دل من😓😓 ادامه دارد. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۶۶۸ کسی از بارداریم اطلاع نداشت، خیلی درد داشتم، دوتا بچه ها رو سپردم به همسایه و رفتم دکتر و متوجه شدم که امانت خدا رو از دست دادم و روزای سختی بدون همسرم رو گذروندم و از همه سخت تر این بود که وقتی همسرم رفت من نمی دونستم باردارم و به خاطر اینکه مناطق دورافتاده میرفتن امکان برقراری ارتباط نداشتیم و من منتظر بودم که برگرده تا بهش خبر بدم. وقتی برگشت حال روحی خوبی نداشتم بهش گفتم یادته قبل از ازدواج بهت گفتم، دکتر گفته من باردار نمیشم تو چی گفتی؟ گفت آره عزیزم، من باردار بودم و لایق نبودم سقط شده ،چندتا روایت از سقط جنین بهم گفت و بعد هم خندید و گفت حتما خدا بهترشو برات گذاشته... شش ماهی صبر کردیم، بعد دوباره اقدام به بارداری که نشد که نشد. من خیلی دچار استرس شده بودم و هی این دکتر و اون دکتر می رفتم، تا اینکه بعد از یک سال و نیم خیلی ناامید از مطب دکتر با داروهای جدید اومدم بیرون، همون هفته فهمیدم باردارم... یکی از چالش های بارداری من این بود که غربالگری نمی‌رفتم و سر این کلی با دکترم چالش داشتم، بچه که سه ماهه شد رفتم سونو گرافی و گفت دختره ❤️من عاشق دختر بودم چون خودم خواهر نداشتم، خیلی آرزوی دختر داشتم چقدر با همسرم براش خرید کردیم. ماه هشتم بارداریم بود که همسرم رفت اردوی جهادی، از فردای روزی که رفت، دوتا پسرام مریض شدن و گلاب به روتون اسهال و استفراغ شدیدی داشتن و من با وضعیت حمل ام یه پام با بچه ها تو توالت بود، یه پام تو حمام 😥 مادرم هی اصرار میکردن به همسرم از اوضاع بچه ها بگم تا برگردن اما من مخالفت میکردم، ویروس اومده بود حتی بیمارستان رفتن هم اشتباه بود،بچه ها رو می‌بردم مطب دوست همسرم، سرم و آمپول هاشون رو میزدن. همسرم که برگشت من حال خوبی نداشتم دکتر سونوی آخر رو‌ داد برای تاریخ زایمان، اون شب فهمیدیم، بچه پسره و سه تا سونوی قبل اشتباه تشخیص دادن... خلاصه که گل پسر سوم هم به دنیا اومد و یکی از اون یکی شیرین تر، تقریبا ۴ ماهه بود که یه روز همسرم گفت برای یه جلسه باید بره تهران، صبح زود ساعت ۴ رفت و دم دمای غروب برگشت و صورتش سرخ بود و حالش عجیب، حرف میزد اما نمیزد، سکوت می‌کرد پر از حرف میشد. داشتم لباس های نی نی رو میشستم، دلم آشوب شد، بهش گفتم چیه؟ بگو خودتو و منو خلاص کن، بسم الله گفتم و آماده ی شنیدن شدم، گفت امروز جلسه با حضرت آقا داشتم، دنیا رو بهم دادن، تمام وجودم شد گوش برای شنیدن، برام تعریف کرد که چی گذشته، حضرت آقا از همسرم میپرسن چرا برنمیگردید تهران ؟ همسر میگن خانومم از ابتدا شرط گذاشتن پیش خانواده باشن، ایشون هم یه پیام به من دادن و به همسرم گفتن به حرف پدرتون گوش کنید، بیایید تهران... همسرم با توجه به وابستگی من به خانواده ام برای اجرای امر حضرت آقا دچار اضطراب شده بود و به قول خودش می‌گفت، تمام راه از خدا خواسته بود که شرمنده ی ولی و رهبرش نشه. وقتی جمله اش تموم شد که گفت آقا گفتن بیاییم تهران، نمی‌دونم چه طور فقط بهش نگاه کردم و گفتم کی میریم تهران؟همسرم تا جواب منو شنید، زد زیر گریه و می‌گفت خدایا شکرت. یک هفته ایی اومدیم تهران، نمیگم چه خداحافظی سختی داشتم، فقط به یک چیز فکر میکردم وظیفه ام در مقابل امر رهبری، برای مادرم از من سخت‌تر بود، اما الحمدالله من شیر مادری رو خوردم که از ابتدا آرزوی ما رو شهادت در رکاب رهبر پرورش داده بود. اومدیم تهران و چالش های زندگی در شهر جدید هر روز برای من بیشتر و سخت‌تر میشد، هر وقت به تنگ می اومدم قبل از اینکه دهن به گلایه باز کنم، پیام آقاجان رو برای خودم مرور می‌کردم و میرفتم امامزاده صالح تجدید عهد میکردم. از اینکه فقط یه مادر باشم ناراحت بودم اما خودمو اسیر یه پیله ایی کرده بودم که فقط هنرم شده بود آشپزی و شست و شو و ... پسر دومی می‌رفت پیش دبستانی، یه روز یه ایده به ذهنم رسید و اون جرقه شد راه نجات من از پیله. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۶۸ با خودم فکر کردم قبل از هرچی وظیفه ی من تبلیغه، رو به روی پیش‌دبستانی یه پارک بزرگ بود که خیلی هم پر تردد بود و پر از مامان و بچه، با پسر سومی میرفتم اونجا به بهانه ی بازی بچه، اولش به خاطر چادری بودنم خیلی بهم توجه نمیشد، تا اینکه چند باری برخورد صورت گرفت مثلاً وقتی بچه شون میومد سمت پسر کوچولوی من اینجوری من با بچه ی اونا هم کلام میشدم، دور تا دورم میشد بچه تو پارک معروف شدم به خاله بازی... زیر انداز میبردم کاردستی و شعر و داستان و قصه های مفهومی و اعتقادی میگفتم، مامان ها هم جذب میشدن و براشون این عجیب بود که یه دونه بچه ی خودشون رو نمی تونن کنترل کنن، من چه طور به رحمت خدا میتونم با بچه ی کوچیک خودم اون تعداد بچه رو بنشونم و آموزش بدم. کم کم تقاضاها شروع شد، شما کلاس ندارید؟ آموزش ندارید؟ کجا میشه باهاتون صحبت کرد؟ تصمیم گرفتم اون تعدادی که ثابت تو پارک پیشم می آمدن رو به منزل دعوت کنم، یه روز صبحانه دعوت شون کردم، خوب دروغ چرا استرس داشتم، بلاخره سبک زندگی ما خیلی متفاوت بود، به غیر. از اینکه همسرم طلبه هستن، من با اینکه خانواده ام به لحاظ مالی سطح بالایی داشتن و منم یه دونه دختر بودم، اصلا راضی نشدم که جهیزیه ام سنگین باشه یا چیزی داشته باشه که شاید موجب حسرت بشه، مثل بوفه و لوستر و کریستال و... پذیرایی خونه مون بیشتر شبیه حسینه است😂 این استرس کوتاه بود، یکی یکی وارد می‌شدن و چاق سلامتی میکردیم، خیلی متعجب تر از اون چیزی بودن که من تصور میکردم، وقتی صبحانه رو خوردیم، من شروع کردم به تعریف کردن از سبک زندگی مون و تازه اونا متوجه شدن که من همسر طلبه هستم، بعضی ها رفتن تو قیافه اما بعضی ها هیجان زده شدن مثل بچه مدرسه ایی انگشت بالا می آوردن برای اجازه و سوال. خنده دار بود خیلی اما برای من تاسف داشت که اینقدر از زندگی ما دور بودن که هیچ اطلاعی نداشتن ، مثلاً همسرت تو خونه با لباس روحانیه؟ وقتی صحبت میکنید نگاهت می‌کنه ؟ تا حالا باهات شوخی کرده ؟ و از همه بدتر این بود ،شب پیش شما می‌خوابه ؟! و من به همش مفصل جواب دادم و کلی از خاطرات مون گفتم. ساعت ۸ اومده بودن و قرار بود تا ده باهم باشیم اما اینقدر صحبت هامون طولانی شد تا ساعت دوازده و نیم که تعطیلی بچه هامون بود، طول کشید و نصفه موند. موقع خداحافظی بهشون گفتم عکس یادگاری بگیریم؟ با اشتیاق قبول کردن و این شد یک رسم، از اون به بعد هر وقت می آمدن منزل ما عکس دورهمی داشتیم. من از مباحث روانشناسی میگفتم و تربیت کودک، هیچ اسمی از امام و معصوم نمی آوردم ، اما در واقع هرچی میگفتم مبنای دینی داشت، کلی از صحبت های حضرت آقا در سبک زندگی رو بی نام میگفتم، میگفتم بزرگی میفرمایند، یادمه بعد چند جلسه چندتا از خانم ها میگفتن، ما عاشق صحبت های اون بزرگیم، میشه بگید کی هستن، هربار به بهانه ایی موکول میکردم برای بعد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۶۸ جلسه ۳۰ نفره ما، هی بزرگتر میشد، دیگه به لحاظ مکانی جا نداشتیم، مجبور شدم برای جلسات جایی رو هماهنگ کنیم. کنار جلسات خودمون، برای بچه ها هم کارگاه میذاشتم و چقدر متقاضی داشت. نظر لطف خدا، به ما بود، کم کم از کنار حلقه به فکر تشکیل یه هیئت شدیم، تو مراسم شادی و عزا معصوم سنگ تموم میذاشتم. دکور زیبا، جوایز، پذیرایی خوب سخنران و مداح، گروه سرود، بعضی موقع ها هم طراحی بازی برای بچه ها. از خود بچه ها، خادم هیئت داشتیم، تایم کف زنی یا سینه زنی بچه ها چندتا حلقه میشدن جلوی مجلس و واقعا شور و صفایی به مجلس میدادن که من مطمئن بودم ناظر این مجلس حضرت زهراس. تقریبا همه دخترهای مجلس مون اهل حجاب شدن، حتی یادمه وقتی داشتم میرفتم کربلا به بچه ها گفتم سوغات چی دوست دارید، چهار نفرشون گفتن چادر، ده نفری گفتن روسری و دیگه بقیه کشید به عروسک و اسباب بازی مخارج مجالس مون بالا بود و اصلا با زندگی طلبگی ما جور در نمی اومد، اما من ایمان آوردم به اینکه صاحب مجلس می‌رسونه بچه هام با همون سن و سال کم شون کلی کارای مجلس رو یه تنه انجام میدادن، ایام محرم و صفر هر روز صبح منزل روضه داریم، بعد از ظهر ایستگاه صلواتی جلوی منزل، که عمده کارها به عهده دوتا پسر بزرگاس و البته الان که سه تا پسرها و از همه قابل تقدیر تر اینه که بچه ها، نه فقط بچه های خودم، همه بچه های حلقه برای ایستگاه صلواتی محرم پول جمع میکنن، و این اصلا از جانب من گفته نشد و خواسته نشد و اینا بخشی از الطاف الهی به زندگی من بود. بعد از اینکه هیئت جون گرفت، به فکر راه اندازی یه خیریه شدیم و الحمدالله اون آرزومون هم محقق شد. من بارداری چهارم رو‌ داشتم و فعالیت هام خیلی زیاد بود، شاید شب تا صبح ۳ ساعت بیشتر نمی خوابیدم اما خیلی روند زندگیم خوب بود و دوست داشتم. رفتم سونو و فهمیدم خدا بهم یه دختر هدیه داده، خیلی خوشحال بودم و روز شماری تولدش رو‌ می‌کردم، دخترم رو ۸ ماهه باردار بودم، که اون شب وحشتناک رسید. سردار دلها به شهادت رسید، چه غوغایی تو دل هامون بود. با اشک چشم با بچه های حلقه تو سرما ۳ روز تمام ایستگاه صلواتی به نیت سردار زدیم، اون تایم فشار زیادی بهم اومد دچاره زایمان زودرس شدم. تو حال و هوای زایمان بودم که حرف از یه مریضی شد، کرونا و لعنت به کرونا که همه اندوخته ها و سرمایه های این چندسال زحمت رو ازم گرفت، حلقه و همایش ها و هیئت و ... کرونا اومد حتی نذاشت دل سیر ذوق دختردار شدنم رو داشته باشم. اینطوری بگم که فامیل های خیلی نزدیک خودم دخترم رو وقتی که ۲ ساله بود، دیدن، خیلی تلاش کردم که بتونم اون جمع رو‌ دوباره فعال کنم اما زور کرونا بیشتر بود و من نمی‌خواستم باور کنم که شکست خوردم. دارم سعی میکنم بچه هام رو با محور اهل بیت و حب ولی فقیه پرورش بدم و امید دارم ما هم مشمول دعای خیر رهبرم، حضرت آقا روحی فداک باشیم. پسر سومم وارد پیش دبستانی شده بود، دوباره بلند شدم و از اونجا شروع کردم وقتی دخترم ۲ ساله بود، مجدد باردار شدم، اما بعد از ۲ماه، جمعه بود روز ولادت آقا امیرالمومنین یه دل درد شدید گرفتم و بعد هم رفتم بیمارستان و فهمیدم نی نی من عمرش به دنیا نبود، خیلی ناراحت بودم. بعد مدت خیلی کوتاهی متوجه شدم خداخواسته باردارم، فعالیت هام دوباره با طراحی جدیدتری شروع شد و اینکه خدا همیشه بزرگه و همیشه مهربان، فقط این ما هستیم که فراموشمون میشه. منم متوجه شدم لطف خدا نی نی دختره. خیلی کارم سخت تر شده، چون این بار کرونا سراغم نیومد، درگیر فتنه های زن،زندگی،آزادی شدم، اما متوقف نشدم، دیگه حسابی خمیره وَرز داده شدم😊 ما شدیم یه خانواده ی ۷نفره و من برای تمام راهی که رفتم خوشحالم، برای بچه داری هام همزمان با تحصیلم، با کار در بیرون و داخل منزل، با کارهای تبلیغ اسلامی و ... همه سختیهاش فدای یک لبخند رهبرم. امیدوارم که همه ی ما زنان مسلمان و مومن، رسالت مون رو در دنیا رو بشناسیم و درست انجامش بدیم و دچار یاس و ناامیدی نشیم. جهاد امروز ما، فرزندآوریه اما اگر به هر دلیلی که موجه بود که نمی تونیم از مجاهدین باشیم، میشه به آدم های نزدیک خودمون کمک کنیم برای فرزند آوری، کمک مالی، یدی و ... از همه ی عزیزانی که صبوری کردن و خوندن ممنونم، خواهش میکنم برای ظهور دعا بفرمایید. التماس دعا کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
آداب معنوی دوران بارداری فرزندان، حاصل زندگی انسان ها هستند و اهتمام بی وقفه برای به ثمر نشاندن آنان امری است سرشتی و فطری که از جانب حضرت حق؛ در وجود والدین به ودیعه گذاشته شده است. پرواضح است امکان این که فرزندان ما با جسمی ناسالم، به سعادت برسند،همواره وجود دارد؛ امّا با روح ناپاک هرگز کسی به رستگاری نخواهد رسید. باید توجه داشت که تمام حالات روحی و جسمی مادر و نیز محیط زندگی او بر کیفیت رشد معنوی فرزند موثّر خواهند بود. لذا مهمترین توصیه در دوران بارداری، همان مهمترین نیاز زندگی معنوی همه ما انسان ها یعنی ترک گناه (انجام واجبات و ترک محرّمات) است. از دیگر توصیه های معنوی دوران بارداری به مادران عزیز، مداومت بر نماز اول وقت، تلاوت قرآن(حداقل روزی یک صفحه)، «دائم الوضو بودن» و زیارت و شرکت در مجالس اهل بیت(علیهم السّلام) می باشد. توجه به حلال و حرام لقمه و تاثیری که آن بر تربیت معنوی انسان دارد. لقمه حلال عالی ترین پدیده ای را که برای انسان ممکن است، ایجاد می کند. کمتر مساله ای است که بتواند به اندازه لقمه حرام یا شبهه ناک، انسان را از درک سعادت محروم کند و در عین حال-و متاسّفانه- در این روزها، شاید کمتر مساله شرعی باشد که به این اندازه مورد غفلت واقع شده باشد. یکی از مهمترین عوامل در آرامش روحی فرزندان در زندگی آینده، آرامش روحی مادر در دوران بارداری است. در واقع هر گونه استرس مادر در دوران بارداری، تنش های روحی فرزند در زندگی آینده اش را به دنبال خواهد داشت. لذا باید سعی شود که جوّ غالب خانواده، جوّی معنوی باشد و حتّی المقدور از ورود در بحث ها و گفتگوهایی که متضمّن گناه ، تنش و درگیری است، خودداری شود. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
آداب معنوی دوران بارداری جنین؛ از همان زمان انعقاد نطفه، موجودی است زنده و از شمار بندگان خدای متعال؛ که دیگر بندگان، موظّف به حفظ شان و حقوق او هستند. بر اساس همین دیدگاه مترقّی اسلام، در قوانین فقهی ما، برای نطفه – در همان لحظه نخست انعقادش – نیز دیه تعیین شده است و هیچ کس حق ندارد او را از حقّ حیات محروم کند. باید توجه داشت که تمام حالات روحی و جسمی مادر و نیز محیط زندگی او بر کیفیت رشد معنوی جنین موثّر خواهند بود. لذا توصیه می شود که مادر در ابتدای بارداری از گناهان گذشته خود توبه کند و از خدای متعال بخواهد که توفیق پرهیز از گناه را به او عطا کند و نیز بخواهد که آثار گناهان گذشته وی بر نسل آینده را پاک کند. در ابتدای بارداری یا زمانی که تصمیم به بارداری می گیرید با خداوند متعال عهد کنید که تلاش خواهید کرد که این فرزند را به سوی مسیر بندگی او رهنمون شوید و از او بخواهید که یاریگر شما باشد. چه خوب است که علاوه بر این عهد، فرزند خود را به طور خاصّ به یکی از حضرات معصومین(علیهم السّلام) بسپارید و از ایشان بخواهید که او را در پناه محبّت و حمایت خود گیرد و به سمت و سویی که صلاح می داند رهنمون کند. می توانیم برای فرزندی که در راه داریم نذر کنیم تا انشاءالله خداوند کودکی صحیح و سالم به ما عنایت نماید. این که نذر چه باشد بر عهده خود ماست. اگر در نیت خود خالص باشیم می توانیم مطمین باشیم که خداوند کریم بهترین مصلحت را برای ما رقم خواهد زد. همیشه برای داشتن نسلی صالح دعا کنید و از این کار هیچ گاه خسته نشوید. در این زمینه توجّه به اوقات استجابت دعا بسیار کمک کننده است. به هنگام دعا برای فرزندان فعلی و آینده خود، اصرار، جدّیت و استمرار داشته باشید؛ دعاهای قرآنی ذیل، بهترین دعاها در این زمینه هستند و توصیه می کنیم که با آنها انس داشته باشید: ✨«رَبِّ هَبْ لی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّهً طَیِّبَهً اِنَّکَ سَمیعُ الدُّعاءِ: پروردگارا؛ از نزد خودت به من نسلی پاکیزه عطا فرما؛ همانا تنها تویی که شنونده خواسته هایی» (سوره مبارکه آل عمران، آیه ۳۸) ✨«رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ اَزْواجِنا وَ ذُرِّیَّاتِنا قُرَّهَ اَعْیُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقینَ اِماماً : پروردگار ما؛ از همسران و فرزندانمان به ما روشنی دیدگانمان را عطا فرما و ما را پیشوای پرهیزگارانت قرار ده.» (سوره مبارکه فرقان، آیه ۷۴) کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
آداب معنوی دوران بارداری مادر باید در همه حال از جنین خود رضایت داشته باشد. نارضایتی مادر از جنین تاثیر منفی زیادی در روحیات آینده کودک و به ویژه ارتباط عاطفی او با مادر دارد. بیشترین دلیل این نارضایتی ها معمولا به دلیل ناخواسته بودن جنین است. در این مواقع بهتر است پدر و مادر به این نکته ظریف توجّه کنند که فرزندان قبلی را خود آنها خواسته اند و این فرزند را خدا! برای قبلی ها خود آنها برنامه ریزی کرده اند و برای این یکی خدا! توجّه به همین نکته لطیف کفایت می کند تا مادر اتّفاقا به این فرزند توجّه و لطف ویژه ای داشته باشد؛ درواقع اگر به جای واژه «ناخواسته» عبارت «خداخواسته» را در ذهنتان جایگزین کنید همه چیز حل می شود. دغدغه های دیگری همچون مطابق میل نبودن جنسیت جنین و مواردی از این دست نیز با اتّکا به حق تعالی و رضایت به خواست حضرتش به آسانی از ذهن ما دور خواهند شد. با کودک خود گفتگو کنید؛ سعی کنید در طول بارداری همه روزه وقتی را به گفتگو با کودکی که در رحم دارید اختصاص دهید و به تدریج، اصول عقاید خود را برای او مرور کنید. آنچه که از توحید و خداشناسی می دانید و می فهمید به زبان ساده برایش توضیح دهید؛ قرآن را به او بشناسانید و در مناسبت های مختلف، ائمّه اطهار و اولاد ایشان(علیهم السّلام) را به او معرّفی کنید. سعی کنید در طول این ۹ ماه، نکته ای از عقاید شما باقی نماند که به او نیاموخته باشید. توصیه آخر اینکه، حتّی در انتخاب پزشک یا مامای معالج خود نیز به دنبال کسی باشید که صاحب ایمان و نفَس پاکی باشد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👌«ما کوثریم و کم نمی شویم» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶۶۹ من و همسرم ۲۹ سالمون بود که نامزد کردیم. من خیلی دوست داشتم که زود ازدواج کنیم، چون هم خودم و هم همسرم علاقه زیادی به بچه داشتیم و دلم میخواست زود بریم سر خونه و زندگیمون تا سن فرزندآوری مون خیلی بالا نره. اما شرایط همسرم که اون موقع کار مناسبی نداشتن، باعث شد یکسال و نیم نامزد بمونیم. بعدش همسرم کار مناسبی پیدا کرد و با کمک‌های مالی پدر همسرم و سکونت در منزل پدر ایشون زندگیمون شروع شد. ما از همون اول تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم و سه ماه بعد ازدواج، جواب آزمایشم مثبت شد. خودم و همسرم خیلی خوشحال بودیم و نمیدونستیم از ذوق باید چکار کنیم و این موضوع رو با خانواده خودم در میون گذاشتم و اونها هم خوشحال شدند. از طرفی قبل این اتفاق آزمایش‌های کلی داده بودم برای تشکیل پرونده پایگاه سلامت. وقتی جواب آزمایش رو گرفتم همه چیز خوب بود الا تیروئیدم که کم کاری شدید داشت. وقتی رفتم پیش دکتر گفت احتمال سقط بالاست ولی برو آزمایش خون بده تا مطمئن بشی بارداری و باید دارو مصرف کنی. من نگران شدم اما آنقدر ذوق داشتم که اهمیت ندادم نوبت آزمایش گرفتم برای دو روز بعد. اما متاسفانه کم کاری تیروئید کار خودش رو کرد و باعث سقط شد و در یک روز غمگین بارانی همه آرزوهای مادر شدنم بر باد رفت. زندگی برام جهنم شده بود کارم شده بود گریه و گریه. برای دیگران خیلی قابل قبول نبود من برای یه جنین یک ماهه آنقدر عزاداری کنم اما برای خودم موجه بود. بالاخره خودم و جمع و جور کردم و باز امیدوار شدم و گفتم ان شاءالله ماه بعد. و ماه بعد و اما اتفاقی نمی افتاد هر ماه با کلی امیدواری به پایان می رسید و دوباره ماه بعد. تحقیقاتم رو در مورد ناباروری و تقویت باروری و هر چی که مربوط به بچه و بچه داشتن می شد شروع کردم. تمام زندگیم شده بود این کارها. چند ماهی که گذاشت و فامیل فهمیدن ما بچه دار نمیشیم ترحم ها و سرزنش ها و راهکارها شروع شد. خیلی عصبی میشدم. خیلی ناامید بودم. یکسال که گذشت پذیرفتم نابارور هستیم. سراغ طب سنتی رفتیم و جوابی نگرفتم. رفتیم دنبال یه مرکز ناباروری خصوصی اما هزینه بالای درمان من رو منصرف کرد. باز متوسل شدم به خدا و نذر و نیاز. بالاخره بعد یکسال و نیم دیگه طاقتم تموم شد و باز رفتم سراغ مرکز ناباروری اما این بار دولتی. خلاصه برام پرونده باز کردن قرار شد انتهای ماه که شرایط فیزیولوژیک بدنم مناسب شد برم دنبال آزمایش. اونجا خانمهای زیادی بودن که هر کدوم مشکلی داشتن و خودم رو با اونها همدرد میدیدم. خلاصه اومدم و انتظار می کشیدم تا زمان مورد نظر فراهم بشه تا بتونم برم آزمایش بدم اما هی زمان به تعویق می افتاد. یه چیزی توی دلم میگفت باردارم اما عقلم بعد یکسال و نیم این رو باور نمی کرد. یک روز به همسرم گفتم یه کیت بارداری بگیره تا تست کنم اگر چه بعیده اما ضرر نداره. بعد از تست اصلا امیدی نداشتم که نتیجه مثبت بشه. وقتی دیدم مثبته میخواستم پرواز کنم. برام مثل معجزه بود. نتیجه دعا و توسلاتم رو گرفته بودم. روزهای خوبم شروع شده بود تا این که افتادم به لکه بینی. باورم نمیشد نکنه دوباره از دستش بدم. دکتر گفت فقط مواظب باش کارهای سنگین نکنی. دو روز خوابیدم تو خونه و استراحت مطلق تا این که لکه بینی برطرف شد. دوران بارداریم خیلی سخت بود. ویارهای شدید و درد زیر شکم و تکرر ادرار مداوم بیخوابی های شبانه و رفلاکس حاملگیم رو خیلی سخت کرده بود. آخرش هم با یک جفت سر راهی مزاحم مجبور شدم سزارین کنم که اون هم بسیار دردناک و آزاردهنده بود برام. اما حس خوب مادر شدن با یک پسر زیبا و ناز همه دردهام رو کم می‌کرد. زندگیمون خیلی خوب بود. البته پسرم خیلی به من وابسته بود از این جهت خیلی اذیت شدیم هردومون. گاهی فکر میکردم همین یک بچه کافیه و باید قید بچه داشتن بیشتر رو بزنم چون خیلی اعصابم ضعیف شده بود اما باز عشق بچه داشتن ول کن نبود. دوباره اقدام برای آوردن بچه دوم شروع شد.‌ در حالی که پسرم تازه یکساله شده بود. ماه اول و دوم و سوم و باز متوجه شدم که من به این راحتی باردار نمیشم. باز گریه و اعصاب خوردی و توسل و ... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075