#استاد_عباسی_ولدی
✅ شکوفایی فطرت بچه ها
🔻 آن چیزی که فطرت بچهها را شکوفا میکند خوش اخلاقی و مهربانی با بچههاست. اتفاقاً مواقعی که بچه اشتباهی میکند و منتظر است که پدرش سرش داد بزند، چقدر خوب است که بچه را ببوسید و بگویید خدا را شکر که تکههای شیشه در چشمت نرفت. دو روز دیگر هم به او بگویید، پسرم حواست را جمع کن. اگر کمی امثال شیشه شکستن بچهها را تحمل کنید، ببینید چطور بچهها شیفته شما میشوند.
اجازه دهید «کونوا دعاة للناس...» در زندگی اتفاق بیفتد. «یا من سبقت رحمته غضبه» را در زندگی اجرا کنید. خدایی که بچه در فطرتش میشناسد همان یا من سبقت رحمته غضبه است. وقتی ببیند پدر و مادرش هم همینطور هستند، دیدن پدر و مادرش او را به یاد خدا میاندازد. در تربیت بچهها به ویژه زیر ۷ تا ۱۰ سال بسیار استثناء است که انسان عصبانی بشود و اصل بر مهربانی است.
📚من دیگر ما
#تربیت_فرزند
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📣 دورهای برای همه کسانی که میخواهند
👈 ایران 🇮🇷 جوان🌱 بماند 👉
📚 دورۀ آموزشی-مطالعاتی «مجاهدان تبیین جمعیت»
👤 اساتید دوره:
حجة الاسلام #محسن_عباسی_ولدی
پروفسور #محمد_اسماعیل_اکبری
✅ کاملاً رایگان
✅ ۶ جلسه آموزشی
✅ تهیّه کتاب دوره با ۳۰٪ تخفیف ویژه
✅ پاسخ به شبهات رایج بحث جمعیت
✅ صدور گواهی پایان دوره
✅ آشنایی با مهارتهای لازم در تبیین مسئله جمعیت
📌 ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر:
🌐 tarbiatkadeh.ir
⏳ مهلت ثبت نام و تهیه کتاب: ۳۰ دی
📆 زمان برگزاری دوره: ۱۰ بهمن تا ۹ اسفند ۱۴۰۱
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۳۰
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
#غربالگری
#معرفی_پزشک
#قسمت_اول
یادمه من و خواهرم برای دیدن تئاتر راهی فرهنگسرای شهرمان شدیم ولی بعداز رسیدن به اون مکان، متوجه شدیم که تئاتر کنسل شده و تصمیم گرفتیم به نمایشگاه هفته بسیج که نزدیک فرهنگسرا بود، بریم.
بعد از دیدن نمایشگاه، وارد غرفه فال شهدا شدیم و فالی گرفتیم، بعد ها بعد از ازدواج با همسرم، فهمیدم داخل غرفه فال شهدا بودن و من را دیدن و به گفته خودشون از حجاب و حیا من خوششون اومده بود. پس همونجا سرشون را رو به آسمان می کنن و به امام زمان متوسل شدن، گفتن آقا من اگر با این خانوم خوشبخت میشم، خودت او را سر راهم قرار بده و ما را بهم برسان🙏😍.
فردای آن روز همان خواهرم با شوهرش به نمایشگاه میروند و همسرم، خواهرم را به خاطر شباهتی که با هم داشتیم، می شناسد و از قضا شوهر خواهرم با همسرم فاملیی دوری داشتند و همان میشود نشانه ای از من برای همسرم🙃
این رو هم بگم که روز قبلش همسرم، سر سفره غذا نمیخوره مادرش میگه چیزی شده؟ همسرم میگه راستش دختری رو دیدم ولی نه اسم و فامیلش را میدونم نه خونه اش را میدونم کجاست!😕 مادرش میگه اینکه نشد آدرس😅
فردای اون روز به مادرش قضیه را بازگو می کنه و نشانه ای از من که پیدا کرده را به مادرش میده و.... خلاصه مادرشوهرم لبخند میزنه و میگه من هم دقیقا همین دختر را برای تو زیر سر داشتم و در فکر تحقیق بودم.
خلاصه ما در بهمن سال ۱۳۹۰عقد کردیم و در تیرماه سال۱۳۹۱ اسم مان برای حج تمتع در اومد که به فال نیک گرفتیم و ماه عسل به مکه مشرف شدیم و ولیمه را جشن عروسی گرفتیم که البته چون روز ولیمه و جشن عروسی ما تولد آقا امام زمان عج بود و واقعا ازدواجمان و رسیدن به هم دیگر را از چشم آقا امام زمان میدیدیم در جشن ازدواج مان تصمیم گرفتیم مثل اکثریت جشن های عروسی با آهنگ نباشد و با مولودی خوانی که یکی از آرزوهای من بود برگزار شود و با اینکه فامیل ما از این بابت ناراحت بودند ولی من از ته دل خوشحال بودم😍
در سال ۹۳ اولین فرزندم که پسر بود را باردار شدم و طبق گفته پزشک، سونو انومالی را دادم همه چیز خوب بود و اما آزمایش خون غربالگری نشان میداد پسرم سندرم دان هست همه شوکه شده بودیم.
دکتر بهم گفت باید آزمايش آمینیوسنتز بدی ولی من به این راحتی قبول نکردم، رئیس آزمایشگاه گفت از من نشنیده بگیر ولی احتمال خطای آزمايش غربالگری بالاست برو پیش دکتر کلانتری اصفهان نظرش را بپرس ایشون هرچی گفتند قبول کن.
دکتر کلانتری دکتر حاذقی که به راحتی نوبت نمی داد، بلاخره روز موعود رسید و وارد اتاق دکتر شدم، بغض کرده بودم و با دکتر حرف میزدم، دکتر لبخندی زد و گفت من نمیدانم چرا برای تو آزمايش غربالگری نوشتند چون هم سن خودت هم سن همسرت زیاد نیست و مشکلی در دو خانواده نیست و ازدواجتان فامیلی نیست، و در آخر هم گفت تو اگر دختر من بودی از آزمايش آمینیوسنتز می گفتم صرف نظر کن. چون مثل میخی هست که وارد لاستیک میشود، ممکن هست لاستیک سوراخ شود و ممکن هست نشود و اگر سوراخ شود، ممکن هست بچه سالمت را از دست بدهی😟پس توکل کن به خدا و این کار را نکن🥺
توکل کردم به خدا ولی حال روحی خوبی نداشتم تا روز زایمانم تا اینکه پسرم اسفند ۹۳ به دنیا آمد، پسری ماشالله درشت با وزن ۴ کیلو و بسیار باهوش که خیلی زود سعی بر حرف زدن داشت.
در سن چهار ماهگی گفتن دور سر بچه ات کمه و باید تا قبل از یک سالگی عمل بشه، با پرس و جو دکتر حاذقی پیدا کردم و در سن پنج ماهگی او را پیش دکتر بردم تا پسرم را دید گفت پسرت باهوش است چه کسی گفته مشکل داره، بچه های پنج ماهه ای که از راه دور تو را می شناسد و می نشیند مشکل داره؟ بچه های پنج ماهه دیگر واکنش کمتری دارند و این از هوش پسر تو هست و بهم گفت سر کشورهای اروپایی بزرگ است و باهوش هستند و سر افراد کشور چین کوچک هست و اونها هم باهوش هستند و کوچک و بزرگی سر ربطی به مشکل ندارد مگر اینکه واکنش نداشته باشد، که بچه تو دارد.
با اصرار خودم تا یک سالگی تحت نظر او بودم، هر دوماه میبرم تا چک کنه و من خیالم راحت باشه. پسرم زودتر از موعد نشست، زودتر از موعد راه رفت و.... خلاصه گذشت و نه من از بارداری و نه از تولد تا یک سالگی پسرم لذت مادری را نبرده بودم، همش در اضطراب بودم به جای لذت بردن از مادری...
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۳۰
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
#جنسیت_فرزند
#سختیها
#قسمت_دوم
خلاصه گذشت و بعد از سه سالگی پسرم تصمیم به بارداری مجدد گرفتم ولی با این تفاوت که غربالگری دیگه نرفتم و هرچی میخوردم همه طبیعی مثل مویز، بادام، انجیر که بارداری نسبتا راحتی داشتم و اما اینم بگم که در بارداری دومم همه به من القا میکردند دعا کن دختر باشه و ...
سونو رفتم و مشخص شد پسر هست، خانواده همسرم چون دختر نداشتند و مادرشوهرم خواهر نداشت، خیلی ناراحت شد و این ناراحتی را به من بروز داد ولی من وانمود کردم که ناراحت نیستم و در جواب گفتم خداراشکر میکنم که خدا من را لایق مادر کردن دونسته و خدایی که بالای سرمون هست صلاح من را بهتر از خودم میدونه و خدا نکرده نشیم مثل دوران جاهلیت که اونها دختران را زنده به گور میکردند و طرد میکردن و ما بخواهیم پسر را طرد کنیم و خلاصه جلوی این جور حرفها ایستادم تا خدا نکرده بعد از تولد پسرم بهش حرفی نزنند که ما دختر می خواستیم و پسر نه چون خودم مخالف منتقل کردن حس بد به افرادم، مخصوصا برای جنسیتشون🙃
البته الان خداراشکر میکنم که بچه هام هم جنس هستند و همبازی🙂 خلاصه پسرم زودتر از موعد به دنیا امد و یک هفته مهمان بیمارستان بودیم و در ۴۰ روزگی دچار عفونت ریه شد و یک هفته باز در بیمارستان بستری شدو به این خاطر که نمیتوانست شیر بخورد شیر من خشک شدو شیر خشک روزی پسرم بود🍼 و اینم اضافه کنم هر دو پسر من تا ۶ ماهگی دلدرد شدید بودند🤦 و من هیچ وقت مزاحمت برای کسی ایجاد نکردم و همیشه خودم مراقبت میکردم، حتی در نبود همسرم
پسرم فقط در پتو آرام میشد یک طرف پتو را به ستون خانه میبستم و یک طرف را خودم میگرفتم و تاب میدادم.
بعد این اتفاقات همه اطرافیان من جمله مادرم و مادرشوهرم مخالفت شدید داشتند با فرزند اوری دوباره من که مادرشوهرم صراحتا میگفت اگر بچه آوردی دیگه نه من نه تو و....
ولی دوباره بعد از اینکه پسر دومم ۳ساله شد تصمیم به بارداری مجدد گرفتیم و فعل حال اوایل بارداری سومم هستم که جنسیت فرزند سومم ۱۴روز دیگر مشخص میشود، در همان ابتدا فکر میکردم خانواده ها چه عکس العمل بدی نشان بدهند ولی برعکس بیشتر از بارداری های قبلی خوشحال شدند که باعث شوکه شدن من و همسرم شد.
ان شالله دعا کنید دوران بارداری راحتی را پشت سر بگذارم و ان شالله فرزند سوم آرام و خوش خنده باشد و تلافیگریه های شبانه روزی آن دو فرزندم را در بیاره😅 و البته دعا میکنم در درجه اول سالم ،صالح، خلف با حیا،با حجاب،آرام ،آرام،آرام ،خنده رو و خوش خنده😁،یار امام زمان عج باشد و فرزندم را نذر حضرت زهرا س کردم ،جنسیت فرزندم برام مهم نیست چون به این نتیجه رسیدم خدا بهترین ها را به مخلوقش میده اگر ایمان بهش داشته باشیم ان شالله.❣️
پس خودم را سپردم به خودش، ان شالله خودش کمک و یاری کند در تربیت سه فرزندم که من پر از عیب و ایرادم، خواهشا میکنم دعا کنید برای من و همسرم و فرزندانم 🌹🌹🌹
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
✅ بچه ها باید باشند...
👌منتظر تصاویر ارسالی شما عزیزان از حضور فرزندانتان در مساجد سراسر کشور هستیم.
#مسجد_دوستدار_کودک
#مسجد_طراز
#تربیت_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#میرزا_اسماعیل_دولابی
✅ صاحبش خداست...
⚠️ مبادا به زنها بگویید که این نطفه را از بین ببر! نه مرد به زن بگوید و نه زن به مرد.
⚠️... هر کس که این کار را میکند، باید دیه بدهد. اگر نطفه ده روزه باشد چقدر، اگر بیست روزه باشد چقدر و اگر چهار ماهه باشد و روح به او دمیده شده باشد، باید صد مثقال طلا بدهد.
⚠️آن هم مرد میخواهد که بدهد! به خیالش دوغ است. مدام به زنش میگوید یک چیزی بخور تا از بین برود! خب باباجان این صاحب دارد؛ مثل اینکه صاحبش خداست.
📚 طوبای محبت - کتاب چهارم - ص ۱۰۰
#جنایت_سقط_جنین
#حق_حیات
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
📌آخه چراااااااااا... ؟!!!
👈 وقتی یه دختر ٢١ ساله می خواد ازدواج کنه و یه عده تلاش می کنند تا منصرف بشه.
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۳۱
#رویای_مادری
#ناباروری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
تجربه من برمیگرده به ۴ یا ۵ سالگیم
از همون چهار پنج سالگی فهمیدم عاشق بچه هستم، تمام مدت تو خونه داشتم عروسک بازی میکردم و تو جمعه های مهمونی، بچه های عمو و داییمو ساعتها رو پا میخوابوندم طوری که پاهام سیاه میشد از درد و اینقدم متعهد بود که بهم اعتماد میکردن بچه هاشون روی پای من بخوابن و من مواظبشون باشم. اصلا حوصله ی بازی های دیگه رو نداشتم عاشق بچه بودم فقط. ولی خب چون فرزند آخر بودم تنها امیدم این بود که خواهرم زودتر بچه دار بشه ولی از شانس بده من درست همون موقع رفتن یه شهر دیگه ماموریت.
هر چی بزرگتر میشدم عطشم بیشتر میشد تا جایی که تو ۱۳ یا ۱۴ سالگی واقعا به ازدواج فکر میکردم که زودتر خودم بچه دار بشم ولی خانوادم مطلقا اجازه نمیدادن و میگفتن اول باید یه دانشگاه خوب قبول بشی، منم خیلی درسخون بودم که با تمام وجود درس خوندم و دانشگاه تهران قبول شدم الان دیگه فقط دوست داشتم با یه روحانی ازدواج کنم که دیگه خیالم راحت باشه همسرمم مطیع امر خداس و همفکر من برای سریع بچه دار شدن. چون معمولا دانشگاهی ها بیشتر به درسشون و گرفتن پایان نامه و این چیزا فکر میکردن.
خلاصه که صمیمی ترین دوست برادرم با اینکه نه حوزوی بود نه دانشگاهی دل منو برد☺️فقط دو ماه عقد بودیم، تصمیم داشتیم سریع بریم سره زندگیمون که زودتر بچه بیاریم. من هفته بعد عروسیم رفتم دکتر واسه چکاپ که کارا زودتر انجام بشه. حتی اسم بچه ها و جای گذاشتن سیسمونی رو بهش فک کرده بودیم.
که تو همون اولین آزمایشا فهمیدیم هر دوتامون مشکل داریم.😔
هر دکتر و دوایی بگید کردیم. من هرروز که علاقه ام به بچه بیشتر میشد، کمتر نتیجه میگرفتم. همسرم همراهی میکرد و با مهربونی دلداریم میداد، بچه های خواهرشوهر و برادرشوهرامو میخواستم بخورم😁 اینقد دوسشون داشتم.
که بالاخره با کلی دوا درمون خدا نظر کرد و جواب آزمایشم مثبت شد. خوشحالیمون کمتر از یک ماه دوام نداشت و بچه مون قلب نداشت😭 تمام دنیا روسرمون خراب شد.
روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم تنها چیزی که میتونست مارو به زندگی برگردونه این بود که اگه یه بار بچه دار شدیم، بازم میشیم.
ولی همون کورتاژ و ضربه روحی کاره خودشو کرده بود. اصلا انگار نمیشود که نمیشود که نمیشود. بازم درمان رو شروع کردیم ولی بی حوصله که هربار یه چیزی میشد و به در بسته میخوردیم.
دکتر خیلی معروفی هست که میگن اون حرفه آخرو میزنه، پناه برخدا که یه موقع چقد آدم احمق میشه. رفتیم پیشش گفت شما به هیچ عنوان بچه دار نمیشید. و علتش هم فقط آقاس😔😭
حالا دیگه همسر مهربون و دوست داشتنی من تبدیل شده بود به یه آدم خشن و بداخلاق که همش بهانه گیری میکرد. منکه خودم از نگاه ها و حرف و حدیثا و حسرت کشیدنا خسته بودم. دیگه واقعا توان سختیگری های همسرمو نداشتم با وجود عشق و علاقه ای که بینمون بود چندبار تصمیم داشت طلاقم بده بخاطر اینکه فکر میکرد من حق دارم مادر بشم😭😭 ولی من واقعا همسرمو دوست داشتم بخصوص که تو اون سالا سعی میکرد درکم کنه و نذاره کمبودی جز وجود بچه رو حس کنم.
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۳۱
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
سالها به همین منوال گذشت، همسرم خشن و عصبی و من متنفر از هر چی بچه و زن حامله و هر آنچه که به این موضوع ربط داره. چقد از مهمونیای که همه موضوعش سره بچه و شیر دادن و از پوشک گرفتن و دندون درآوردن و مدرسه رفتن و...بود، متنفر بودم، بدون ذره ای از درک اطرافیان...
تقریبا از همه دوستامون فاصله گرفتیم چون همه کسایی که چندسال بعد ما ازدواج کردن همه به فکر بچه دوم بودن و ما هنوز در حسرت اولی...
من چند سالو به حالت افسرده گذروندم ولی بعدش سعی کردم خودمو پیدا کنم، شروع کردم به ورزش و تفریح و دور زدن و خرید و زیارت... ولی تنهایی، تازه داشتم طعم خوشی رو می چشیدم که خوردیم به کرونا😢😢
حالا من مونده بودمو یه چهاردیواری. چون چنتا از بستگان جوان و سالممون همون اول کرونا فوت شدن دیگه ترس رفته بود تو جونم حتی تا سر کوچه هم نمیتونستم برم. واقعا تنهایی دردناک بود و هر لحظه به خدا میگفتم خدایا رحم کن به تنهاییم.
شاید باورتون نشه من که نزدیکه یکسال و نیم دوران کرونا حتی خونه مادرم نمیرفتم، یهو تصمیم گرفتم دوباره درمانو شروع کنم با چنتا ماسک رو هم زده با یه شیشه بزرگ الکل رفتیم بیمارستان، یه قدرتی تو وجودم از طرف خدا احساس میکردم، این بار همسرمم زیاد همکاری نمیکرد و فکر میکرد دوباره باید کلی هزینه کنیم و بی نتیجه😔😔
نمیدونم چرا باید بعد از ۱۳ سال نازایی، دلم روشن باشه ولی دلم روشن بود.
سریع وارد سیکل درمان شدیم. باورم نمیشد، مشکل هردوتامون تا حد زیادی به لطف خدا برطرف شده بود. کلی انگیزه گرفتیم. هرچی کرونا بیشتر اوج میگرفت انگار ما انرژیمون بیشتر میشد.
تا اینکه بالاخره بعد از دوهفته ی سخت انتظار که انتقال جنین دادیم، متوجه شدیم عمل انتقالمون با شکست مواجه شده. دیگه بدبخت ترین آدم دنیا خودمو تصور میکردم. اینهمه استرس و اینهمه عوارض داروها اینهمه خرج و... تبدیل شده بودم به یه هیولا... 😱
همسرمم و مامانم که هیچی کم نذاشته بودن برام هم، حتی ازم میترسیدن.
تقریبا یکی دوماهی تو استراحت بودم برا همین احساس کردم شاید مشغول خونه تکونی بشم، یه کم حواسم پرت کار بشه. تا اینکه با دل دردایی مواجه شدم که نفسم بند میومد مراجعه کردم بیمارستان که اونجا متوجه شدم خود به خود باردار شده بودم😍😍 ولی بخاطر خونه تکونی و کارای سنگین سقط شد😔😢
نمیدونستم خوشحال باشم از بارداری خودبه خودی یا ناراحت باشم از سقط. با یه کوله بار از یاس و امید راهی مشهد شدیم.
همیشه امام رضا راهگشا بود تو زندگیمون. دست دخیلمو بردم سمت پنجره فولاد امام رضا😭😭😭 وقتی برگشتم سبکبال و خوشحال دوباره افتادم دنبال درمان😁 دوباره جنین انتقال دادن برامون.
من بودم و یک دنیا امید😍 دوهفته انتقال خیلی زود گذشت. رفتم برای آزمایش، گفتن بشینید همین الان اورژانسی جوابو میدیم. یهو صدای صلوات و خنده و شادی پرسنل آزمایشگاه بلند شد. گفتن آزمایش مثبته. با بتای بالای هزار.... 😃😃
خدایا شکرت مگه میشه بعد دیدن هزاران بار بتای منفی حالا بتام اینقد بالا باشه. چه هیجانی داشتم. لحظه شماری میکردم واسه سونوی قلب 😍😍
وقتی خوابیدم رو تخت دکترم گفت صدای قلب بچه هاتو میخوای بشنوی😭😭 قلب بچه هام😳😳😭😭
دو قلو بودن❤️❤️ دارم خواب میبینم یا واقعیته😭😭 کل این ۱۵ سال زندگیم یک دقیقه از جلو چشام رد شد. شوکه شده بودم فقط اشک میریختم...خداروشکر میکردم. یعنی منم مادر شدم😭😭
الان ۵ ماهم تموم شده. هنوز به دنیا نیومدن جوجه هام. ولی با هربار تکون بچه هام با تمام وجود مادر بودن رو حس میکنم.
خدای مهربونم یه مامان دلسوز و زحمتکش بهم داده که جور همه ی دوستان و آشنایان محترمی که با زخم زبوناشون داغونمون کرده بودنو، میکشه.
من استراحت مطلقم و اینهمه کار واسه مامانم خیلی زیاده و تا آخر عمر شرمنده زحمتشون هستم.
سه تا خواهش دارم ازتون
اول اینکه لطفا دعا کنید بچه هام سالم به دنیا بیان بشن یار امام زمان. دوم اینکه اگر کسی بچه نداره تو رو به خدا اینقد به روش نیارید حتی جلوش براش دعا و نذر نکنید تو خلوت خودتون با خدا دعاش کنید. نه که تو عروسی و تو مهمونی تو بازار و... هی بگید ان شالله دامنت سبز بشه، خداییش خیلی آدم اذیت میشه. سوم اینکه وقتی کسی بارداره و میدونید ویار دارهو به کمکتون احتیاج داره دریغ نکنید. هی الکی تلفن نزنید، واقعا برین به دادش برسید.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ بازخورد شما...
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#تجربه_من ۶۳۱
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#استاد_میرباقری
✅ محبت بدون خشیت آدمی را بد بار میآورد. به تعبیر ما که تعبیر دقیقی نیست آدم لوس میشود. دیدهاید بچهای که فقط طعم محبت را میچشد و آن ابهت را در پدرش نمیبیند کم کم رفتارهایی میکند که پسندیده نیست اما بچهای که هم پدر را دوست دارد و هم ابهت و خشیت پدر را دیده منظم رفتار میکند.
(۱۰/ ۰۴/ ۹۵)
#تربیت_فرزند
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
👌«فرزند بیشتر، زندگی شیرین تر»
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
📌راه بی بازگشت...
به لطف خدا هیچ وقت اجاره نشین نبودم اول که طبقه بالا خونه پدرشوهرم بودیم بعد سه سال یه تیکه زمین خریدیم و شروع به ساخت کردیم و ماشین هم داشتیم در کل شکر خدا زندگیمون خوب بود و از این نظر مشکل نداشتیم تنها مشکلی که باعث میشد من سخت مخالف بچه دوم باشم، ترس از بارداری بود.
پسرم سه سال و نیم داشت که خداخواسته باردار شدم. (واقعا اگه دست خودم بود دیگه بچه دومی در کار نبود لطف خدا و خواست خودش بود)
بارداری دومی سخت تر از اولی بود اینقدر که همسرم میگفت بریم سقطش کنیم اما من مخالفت کردم و گفتم تحمل میکنم، خلاصه دختر گلم شهریور ۱۴۰۰ به دنیا اومد به زندگیمون شیرینی مضاعف داد.
اما دیگه هم من، هم همسرم خیلی مصمم تر بودیم که دیگه بچه نمیخواهیم، می گفتیم هم پسر داریم و هم دختر دیگه بسه و از ترس اینکه دوباره ناخواسته باردار شم، همسرم عمل وازکتومی انجام داد😔
اولش گفتیم این عمل قابل برگشته و اگه پشیمون شدیم با یه جراحی دیگه مشکل حل میشه اما دکتر طوری عمل کرده بود که دیگه راه برگشت نداره و ما دیگه بچه دار نمیشیم الان دخترم یک سال و نیمه هست و پسرم تقریبا شش سالشه
در ظاهر من خیلی خوشحالم و همسرم راضی اما در اصل هر دو پشیمونیم.
انقدر ویار بهم فشار آورده بود که نقاط قوت همچین بارداری رو ندیدم، نه قند بارداری داشتم، نه فشار، نه هیچ مریضی دیگه ای. زایمان راحت، به لطف خدا بچه های سالم و باهوش. الهی خدا حفظشون کنه ❤️
من دیر با این کانال آشنا شدم وقتی تجربه های بقیه رو خوندم تازه فهمیدم مشکل یعنی چی، ویار خیلی سخت بود ولی گذرا بود و شیرینی بچه ها تلخیشو میگرفت.
کار ما که از کار گذشت ولی اینا رو نوشتم تا یه خانواده ی دو فرزندی دیگه این اشتباه رو تکرار نکنن که آخرش فقط پشیمونیه...
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#عقیم_سازی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
✅ بچه ها باید باشند...
👌منتظر تصاویر ارسالی شما عزیزان از حضور فرزندانتان در مساجد سراسر کشور هستیم.
#مسجد_دوستدار_کودک
#مسجد_طراز
#تربیت_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
خانواده.mp3
703K
#آیت_الله_حائری_شیرازی
✅ خودت را خوب کن....
یکی از مسائلی که عموماً میآیند و از من سؤال میکنند، «افسردگی » است.
میگوید در خانه، افسرده هستم. به او میگویم به خاطر این است که تو میخواهی خانمت را عوض کنی، خانمت هم میخواهد تو را عوض کند. نه تو میتوانی او را عوض کنی، نه او میتواند تو را عوض کند!
وقتی احساس میکنی نتوانستی، احساس شکست میکنی؛ احساس شکست که کردی، احساس افسردگی میکنی.
چرا اصلاً چنین ارادهای میکنی؟ به تو چه که او را عوض کنی؟! شما باید وظیفه خودت را انجام بدهی. شما خودت را خوب کن، او خودش خوب میشود؛ او را خوبش نکن.
این [عاملی] که انسان را وادار میکند به دیگران هی گیر بدهد، گیر بدهد را ریشهیابی کنید. همین گیردادنهای زیادی موجب این میشود که بچهات حتی از نماز متنفر بشود. چرا این کار را میکنی؟
#آداب_همسرداری
#خانواده_مستحکم
#تربیت_فرزند
#سبک_زندگی_اسلامی
@haerishirazi
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۳۲
#سختیهای_زندگی
#سقط_مکرر
#قسمت_اول
من متولد ۶۵ هستم، مثل همه ی دخترا خواستگار داشتم و به دلایلی خیلی هاشون حتی به جلسه دوم هم نمیرسید، دیگه خسته شده بودم و حرفهای اطرافیان هم کلافه ام کرده بود.
سال ۹۰ به عنوان خادم شهدا راهی مناطق جنگی جنوب شدیم، من خییلی دلم گرفته بود، بیشتر هم از حرفهایی که میشنیدم.
ایام فاطمیه بود و ما به مراسمی رفتیم که شهید گمنام هم آورده بودن، بغضم ترکید
به شهدای گمنام گفتم خیلی خسته ام، من پاک زندگی کردم و تا حالا پسری تو زندگیم نبوده اصرار نمیکنم و به زور نمیخوام اما اگه تو سرنوشت من ازدواج برام رقم خورده، ازتون میخوام به مادر گمنامتون سفارش منو بکنید یه پسر پاک، مثل خودتون خدا سر راهم قرار بدین.
از اونجا برگشتیم و دو هفته بعدش همسرم به خواستگاریم اومدن، من و همسرم اصلا همدیگر رو نمیشناختم و یه واسطه مارو به هم رسوند.
همه متعجب بودن که شما چطور آشنا شدید و من تو دلم میگفتم شهدای گمنام و مادرشون ما رو بهم رسوندن.
ما یک سال عقد بودیم و بعدش عروسی کردیم
شرایط کاری همسرم مناسب نبود و تصمیم گرفتیم دو سال بچه دار نشیم.
سال سوم ازدواجمون من باردار شدم، همسرم دوقلو هستن و به صورت خیلی اتفاقی من و جاریم با هم باردار شدیم، یعنی دوقلوها با هم تله پاتی داشتن انگار 😂😂
من تازه متوجه شدم بودم که جاریم بهم زنگ زد و گفت بارداره گفت توام اقدام کن با هم باشیم که من خندیدم و فهمید که بللللللله 😁
همه از شنیدن این خبر ذوق میکردن و براشون جالب بود و میگفتن ای شیطون ها با هم هماهنگ بودین ما هم میگفتیم خدا هماهنگ کرده.😅
۸ هفته گذشت، جاریم از من دو هفته جلوتر بود، اون زودتر رفته بود و قلب جنینش تشکیل شده بود و حالا نوبت من بود که برم، رفتم سونو و خوابیدم و منتظر شنیدن صدای قلبش بودم که دکتر گفت قلبش تشکیل نشده و اصلا رشد نداشته.
نمیتونستم از روی تخت بیام پایین شوک بدی بهم وارد شده بود، از اتاق اومدم بیرون و چشمای نگران مادرمو که دیدم، تصمیم گرفتم که به خاطر مامانم هم که شده قوی باشم مامانم پرسید چی شد؟ لبخند زدم و گفتم شهید شد من الان مادر شهیدم.
چون با جاریم باردار بودم، خیییلی شرایط برام سخت تر بود، پیش بقیه عادی رفتار میکردم اما تو خلوتم گریه میکردم، حتی همسرم از قم یه ۵ تیکه لباس، تبرکی گرفته بود.
پسر جاریم به دنیا اومد و رفتیم خونه شون بغلش که کردم، بغضمو به زور نگه داشتم، همش با خودم میگفتم اگه بچه منم مونده بود، دو هفته دیگه به دنیا می اومد.
سخت بود اما قوی تر شده بودم و نمیدونسم خدا امتحان دیگه ای سر راهم گذاشته، تقریبا ۱۰ ماه از سقطم گذشته بود که دوباره اقدام کردیم و باردار شدم. این بار به ۸ هفته نکشید و تو ۶ هفته، مجدد رشدش متوقف شده بود.
من با چه حالی برگشتم خونه خدا میدونه و همش میگفتم کاش به کسی نگفته بودیم و هیچ کس نمیفهمید دوباره این اتفاق افتاده اما خب به مادرها گفته بودیم و اونا هم به بقیه گفته بودن.
همون روز که هنوز به کسی نگفته بودیم این اتفاق افتاده، خبر دار شدیم که یکی دیگه از جاری هام بارداره...
سرمو گرفتم رو به آسمون و گفتم خدایا قربونت برم دوتا دوتا امتحان با هم میگیری من مردود میشما 😔😭
غصه ی خودم تو دلم بود و حرفای دیگران که خیلیاش مثلا شوخی بود، قلبمو بیشتر میشکست.
۶ ماه بعد از سقط دومم، متوجه شدم که خدا خواسته باردار هستم و از قضا این بار هم با یه جاری دیگه ام همزمان شده بود 🥴🥴🥴 اگه براتون سوال شد که چند تا جاری دارم من ۴ تا جاری دارم. 😅😅
این بار حتی به همسرم هم چیزی نگفتم
تصمیم گرفتم تا زمانیکه قلبش تشکیل نشده به کسی چیزی نگم، ۶ هفته که شد به همسرم گفتم و قسمش دادم که به کسی چیزی نگه تا قلبش تشکیل بشه اونم قبول کرد.
۸ هفته با استرس گذشت و رفتم سونو گرافی دکتر گفت که رشدش ۷ هفته رو نشون میده و قلبش هم هنوز تشکیل نشده گفت صبر میکنیم و یک هفته دیگه بیا ببینم رشدش و قلبش در چه وضعیتیه...
اون یک هفته فقط خدا میدونه چی به من گذشت، دوباره رفتم سونو و گفت که تو همون وضعیته و یک هفته دیگه بیا رفتم و گفت رشدش عقبه اما اصلا قلبش تشکیل نشده و باید بندازیش،دنیا روی سرم خراب شد.
رفتم دکترم و سونورو دید و بهم قرص داد و استفاده کردم این بار شرایطم خیلی سخت تر بود، باز هم تو اون شرایط خدارو شکر میکردم که به کسی نگفتم مخصوصا خانواده ی همسرم 😐 فقط تنها کسی که فهمید مادرم بود که کنارم بود و همراهم غصه میخورد.
دیگه خیلی ناامید شده بودم و باز هم ۱۰ ماه صبر کردم و تو این مدت چند تا دکتر رفتم و پیگیری کردم که علتش چی میتونه باشه و جوابی نمیگرفتم، همه شون میگفتن باردار شدی سریع بیا برات دارو تجویز کنیم که سقط نشه اما مشکل من تشکیل نشدن قلب شون بود.
👈ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۳۲
#سختیهای_زندگی
#سقط_مکرر
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
تا اینکه با یه خانم دکتر فوق تخصص آشنا شدم و تا مشکلمو گفتم گفت احتمالا غلظت خون بارداری داری و برام آزمایش نوشت و دقیقا جواب آزمایشم همونی بود که تشخیص داده بود.
گفت برو هر وقت باردار شدی سریع بیا که داروهای رقیق کننده خون بهت بدم که این مشکل پیش نیاد.
من باردار شدم و رفتم برام آمپول هپارین تجویز کرد که داخل شکمم تزریق میکردم، ۸ هفته گذشت و من برا سونوگرافی رفتم با کلی استرس و تپش قلب...
دستگاهو که روی شکمم گذاشت صدای قلبش توی اتاق پیچید و اشک شوق از چشمای من جاری شد. داشتم به بغل کردنش فکر میکردم 😍😂😂 که گفت اما یه مشکلی هست خدا میدونه چه حالی داشتم گفتم چی شده خانم دکتر؟ گفت کنار جفت یه لخته خون هست که داره از جفت تغذیه میکنه و بزرگ میشه
دو حالت داره بعضیاشون از بین میره اما بعضیاشون رشد میکنه و نمیذاره خون به جنین برسه و باعث سقط میشه...
خدایا چند بار امتحان دیگه داشتم واقعا کم میآوردم، سونومو بردم پیش دکترم دستشو روی میز کوبید و گفت آخه چرا تو اینجوری میشی! برو ۱۰ روز دیگه بیا دوباره سونو ببینیم وضعیت چطور میشه...
با یه قلب شکسته از مطب اومدم بیرون همسرم زنگ زد، نمیدونستم بهش چی بگم، بعد از کمی مکث گفتم بابایی قلبم تشکیل شده با یه داد گفت خدارو شکر گفتم اما باید دعا کنی که پیشتون بمونم گفت یعنی چی و جریانو براش گفتم...
اون روزها باز هم ایام فاطمیه بود، شب ها میرفتیم مراسم تا یه شب دوباره شهدای گمنام مهمون مراسم مون شدن
۳ تا شهید آوردن تو قسمت خانم ها، منم با همون دل شکسته ام رفتم کنارشون دو زانو حالت نیم خیز نشستم و بهشون گفتم اصلا اصرار نمیکنم، خودتون میدونید هیچ وقت به زور چیزی نمیخوام اما اگه صلاح هست و خدا میخواد بهمون بچه بده برام نگهش دارید دیگه توان ندارم. بغضم ترکیده بود و حسابی باهاشون درد دل کردم.
دوباره که رفتم سونو خبری از اون لخته خون نبود، گفتم یه لخته خون توی سونوی قبلیم بود کنار جفت، گفت اصلا چیزی نیست، اگه هم بوده از بین رفته،خدا میدونه که چه حالی داشتم و با چه ذوقی به صدای قلبش گوش میدادم.
ویار و سختی های بارداری اذیت میکرد اما همش شیرین بود، چون داشتم مادر میشدم و فرشته کوچولو روز به روز بزرگتر میشد، ماه ششم بارداری رفتم سونو و دکترم گفت توی سونو چیزی نشون داده که امکان زایمان زودرس هست و باید سرکلاژ بشم و گفت که جفت پایینه و خیلی ریسک بالاست چون ممکنه جفت موقع دوختن آسیب ببینه و باعث سقط بشه خلاصه آماده ام کرد که چه انجام بدم، چه ندم در هر دو حالتش ۵۰ درصد احتمال سقط هست.
دوباره حالم خیلی بد شد، دیگه واقعا کم آورده بودم، من و همسرم سر اسم به توافق نرسیده بودیم، من اسم حلما رو دوست داشتم و همسرم اسم حنانه، اون شب انگار کسی بهم گفت نذر کن اسمشو فاطمه بذار...
به همسرم گفتم بیا نذر کنیم اسمشو فاطمه بذاریم، این بچه رو حضرت زهرا تو ایام فاطمیه بهمون برگردوند، نذر کردیم که اگه سالم به دنیا اومد، اسمشو فاطمه بذاریم.
خواهر شوهرم پرستار بخش زنان و زایمان هستن، وقتی مشکلو شنید گفت یه دکتر هست فوق تخصص زنان و نازایی خودش هم تو مطب سونو میکنه، گفت ازش تو بیمارستان وقت میگیرم برو پیشش این دکتر تخصصش نازاییه و به همین راحتی وقت نمیداد، وقت هاش همه بعد از ۳ ماه بود.
خواهر شوهرم شرایطو سابقه سقطمو که براش گفته بود قبول کرده بود و رفتم پیشش سونو انجام داد، گفت اون مشکل وجود داره اما مقدارش خیلی کمه و نیازی به سرکلاژ نیست، سونو رو به دکتر خودم نشون دادم و با تعهد خودم قبول کرد که دیگه این کار رو انجام نده، خلاصه فاطمه خانم ما تو آخرین جمعه ی ماه محرم آبان سال ۹۵ به دنیا اومد 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
البته رفلاکس شدید معده داشت هر چی شیر میخورد، بالا میاورد و ناآرام بود و خوابش خیییلی کم بود و تا دوسال پدر مامانشو درآورد و علتش هم به خاطر استرس هایی بود که تو بارداری داشتم.
اما من تو تمام لحظه هایی که کم میاوردم باز هم خدارو شکر میکردم که خدا فرشته کوچولومو بهم بخشید و اون تو بغلم بود حتی اگه بیشتر وقتا گریه میکرد و نمیذاشت حتی دستشویی برم 😵💫🥴😂
👈 ادامه در پست بعدی....
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075