دوتا کافی نیست
بحث نقش آفرینی زنان در اقتصاد مقاومتی نقش بی بدیلی است، زنان در رابطه با مدیریت درآمدها، هزینه کردها
✅نقش زنان در مدیریت اقتصاد خانواده...
یک بانوی مدبر، نه تنها به محدودیت های خانواده خویش آگاه است، بلکه باید متوجه سختی هایی که برای کسب درآمد وجود دارد نیز باشد تا به راحتی آن را در موارد غیر ضروری مصرف نکند.
صرفه جویی، روشی مفید برای کاهش هزینه هاست. مصرف را باید تابع شرایط خانواده و اهداف آن تنظیم کنید. توصیه می شود هیچ گاه مصرف خانواده تان را براساس چشم و همچشمی به کسانی که شرایط مالی و نیازهای متفاوتی نسبت به شما دارند یا زیاده خواهی غیر ضروری و افراطی بنا نکنید.
به یقین بپذیرید صرفه جویی بهترین راه کاهش هزینه هاست و شما به عنوان یک بانوی مدبر و مدیر با استفاده از روش های مختلف می توانید صرفه جویی را هنر خود و فرزندانتان کنید.
در نخستین گام بهتر است علم مصرف کردن صحیح را بدانید. برای مثال در مورد کاهش مصرف برق، اگر به روش های نوین کاهش مصرف برق توجه داشته باشید و از لامپ ها یا لوازم برقی کم مصرف استفاده کنید یا در ساعات اوج مصرف، میزان مصرف تان را به حداقل برسانید یا برای صرفه جویی در مصرف آب از شیرهایی استفاده کنید که مصرف آب را کاهش می دهد و...، می توانید صرفه جویی زیادی را در بلند مدت داشته باشید، بدون شک باصرفه جویی در مصرف برق و آب، می توانید سرمایه اولیه را در دراز مدت برگشت دهید.
در دومین گام لازم است آموزش ببینید و تمرین کنید؛ برای کاهش هزینه ها لازم است در دو بخش خرید انواع کالا و نحوه مصرف آنها کسب آگاهی کنید. اگر در خصوص روش های کاهش مصرف انواع انرژی و دیگر کالاها اطلاعات مفیدی داشته باشید و سعی کنید در عمل نیز آنها را انجام دهید، قطعا فرزندانتان نیز آموزش می بینند و مانند شما اجرا می کنند.
#مدیریت_اقتصادی
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#پیام_مخاطبین
✅ چهارمین فرزندم رو باردارم...
#مادری
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
#رزاقیت_خداوند
#مدیریت_اقتصادی
کانال"دوتا کافی نیست"
@dotakafinist1
#امام_خمینی
✅ امام از هر چیز به اندازه حداکثر استفاده اقتصادی میکردند، از قلم حداکثر استفاده را میکردند. همانطور که حضرت علی (علیه السلام) فرمودهاند که سر قلم را نازک بگیرید و خطها را نزدیک بهم بنویسید. ایشان در زندگی خود این مطلب را پیاده کرده بودند،
مثلاً آنچه از نامهها که برای ایشان میرسید، چون معمولاً از کاغذهای پستی استفاده شده بود، و مقداری از آن در حد دو صفحه یا بیشتر مفید بود و روی پاکت، به غیر از آدرس و عنوان، جای سفید زیادی بود،
از تمام این کاغذها و حتی پاکتها استفاده میکردند و یادداشتهای مقدمتاً علمی خودشان را روی آنها مینوشتند! اینقدر توجه به مسایل اقتصادی داشتند که بعضی از آقایان آن نوشتهها را هنوز دارند.
📚 برداشتهایی از سیره امام خمینی - ج ۲ - صفحه ۱۰۷
#سبک_زندگی_اسلامی
#مدیریت_اقتصادی
#ساده_زیستی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۵۰۲
#فرزندآوری
#تربیت_فرزند
#رزاقیت_خداوند
#مدیریت_اقتصادی
#قسمت_اول
من متولد سال ۶۴ هستم و سال ۹۰ ازدواج کردم، با اینکه دوست داشتم زود بچه دار بشیم اما به خاطر مشاور های نامناسب به همسرم، ایشون با وجود اینکه بچه زیاد دوست داشتن، مخالف بچه دار شدن در ابتدای زندگی مشترک بودند.
خدا رو شکر بعد از ۳ سال راضی شدن و سال ۹۴ خدا لطفش رو شامل حالمون کرد و در ۲۹ سالگی، صاحب یه گل دختر شدیم که موقع بارداری نذر حضرت زهرا (س) کردیم، با اصرار من سال ۹۶ دومین دخترمون بدنیا اومد که این گلمو نذر حضرت معصومه(س) کردم و سال ۹۸ هم خدا بهمون یه پسر کوچولو داد که ایشون نذر امام حسن مجتبی (ع) هستن برای آزادی بقیع انشالله...
تمام این مدت اجاره نشین هستیم و در شهر غریب زندگی می کنیم، شهر مادریم شش ساعت با ما فاصله داره و رفت و آمد ها خیلی کمه البته کرونا هم مزید بر علت شده، سختی بچه های پشت سر هم زیاده اما از وقتی بزرگتر شدن خدا رو شکر با هم بازی میکنن و تازه میتونم علاوه بر کارهای خونه به درسم هم برسم، الحمدلله الان یه کوچولوی تو راهی هم داریم که انشالله چند ماه دیگه بدنیا میاد انشالله این یکی رو نذر امام زمان (عج) کردم برای ظهورشون...
تا جایی که بتونم برای تربیتشون تلاش میکنم، کلاس تربیت فرزند رفتم و کتابهای تربیتی میخونم و توی وقت هایی که بتونم صوت فرزند پروری از اساتید بزرگ مثل حاج آقا تراشیون یا آقای عباسی رو گوش میکنم، توی جاهایی که احساس میکنم نمیدونم چطور باهاشون برخورد کنم از مشاوره تخصصی کودک کمک میگیرم، و سعی میکنم اجرا کنم، معتقدم اونجا که دیگه دستم نرسه یا ندونم یا نتونم توی تربیتشون کاری کنم، اگه لایق باشن و منم لایق باشم، خود ائمه حفظشون میکنن، چون بزرگوارن و هدیه کوچیک ما رو قبول میکنن، چطور ممکنه وقتی آدم همه زندگی خودشو که بچه هاش باشن، نذرشون کنه و اونها قبول نکنن؟!!
خدا رو شکر رزق ما با هر بچه بیشتر شده، قبل از اومدن بچه اولم، گاهی با اینکه فقط دو نفر بودیم و مخارج اضافه نداشتیم توی مخارج آخر ماه می موندیم ولی با اومدن هر بچه هم موقعیت همسرم بهتر شد و هم تلاششون و از اون طرف گشایشی که خدا قرار می داد.
من لباس و چیزهای مورد نیاز بچه ها رو از جنس خوب میخرم و با این کار مدت زمان استفاده از لباس رو زیاد میکنم، گاهی دست به کار میشم و برای توی خونه شون لباس میدوزم، البته خیلی وقت برای این کار ندارم، گاهی لباس بزرگتر برای کوچکتر هم استفاده میشه، گاهی لباس هایی که هنوز قابل استفاده هست و برای بچه های خودم قابل استفاده نیست برای بچه های خواهرم میبرم و البته اگه لباس بچه های خواهرم همین وضع رو داشته باشن برای بچه خودم استفاده میکنم، البته بیشتر به عنوان لباس توی خونه، چون هم از نظافتش مطمئنم و هم از اسراف و هزینه اضافه جلوگیری میکنم، شاید برای بعضی ها این روش مورد پسند نباشه اما واقعا هزینه ها رو کم میکنه، البته برای لباس بیرون حتما هزینه میکنیم.
اسباب بازی هم به اندازه هست البته دختر ها از وسایلشون بیشتر نگهداری میکنن و پسر کوچولوی دو سال و نیمه ام حسابی از خجالت اسباب بازی ها در اومده😁 مجبور شدم براش اسباب بازی نشکن بگیرم، چون نصف اسباب بازی ها رو شکسته.
البته اسباب بازی زیاد مورد تایید هیچ مشاور کودکی نیست، ما خیلی از روزها با هم کاردستی درست می کنیم و اسباب بازی می سازیم، حتی بچه کوچیکم هم بلده قیچی دست بگیره و ساعتها با قیچی کردن و چسبوندن کاغذ مشغول میشن، خمیر بازی خونگی براشون درست میکنم و گاهی براشون عروسک میدوزم ، عروسک های ساده دستی یا انگشتی یا ... با نمد و پارچه و کاغذ، از مواد بازیافتی خونه یا جوراب و کارتن کاردستی درست میکنیم و چقدر بچه ها از این بازی ها لذت میبرن، از ایده های بعضی کانال ها هم در این موارد استفاده میکنم، توی کارها از بچه ها کمک میگیرم، تمیز کردن خونه، آب دادن به گل ها، شستن جوراب ها و کفش ها یا پوست گرفتن میوه و سیب زمینی با پوست کن یا خورد کردن میوه و سیب زمینی که حتی پسر کوچکم هم این کار رو انجام میده. همه اینها باعث میشه بتونم ارتباط بهتری باهاشون برقرار کنم.
بدترین زمان ها وقتی هست که مریض میشن، چون کوچیکن و نیاز به مراقبت بیشتر دارن، اما وقتی سلامت هستن با خنده هاشون و با بازی هاشون واقعا آدم رو شاد و راضی میکنن.
الحمدلله برای من هر چه تعداد بچه ها بیشتر شد، زمانبندی برای کارها مهمتر شد و البته بیشتر به کارهام می رسم.
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#امام_خمینی
✅ امام از هر چیز به اندازه حداکثر استفاده اقتصادی میکردند، از قلم حداکثر استفاده را میکردند. همانطور که حضرت علی (علیه السلام) فرمودهاند که سر قلم را نازک بگیرید و خطها را نزدیک بهم بنویسید. ایشان در زندگی خود این مطلب را پیاده کرده بودند،
مثلاً آنچه از نامهها که برای ایشان میرسید، چون معمولاً از کاغذهای پستی استفاده شده بود، و مقداری از آن در حد دو صفحه یا بیشتر مفید بود و روی پاکت، به غیر از آدرس و عنوان، جای سفید زیادی بود،
از تمام این کاغذها و حتی پاکتها استفاده میکردند و یادداشتهای مقدمتاً علمی خودشان را روی آنها مینوشتند! اینقدر توجه به مسایل اقتصادی داشتند که بعضی از آقایان آن نوشتهها را هنوز دارند.
📚 برداشتهایی از سیره امام خمینی - ج ۲ - صفحه ۱۰۷
#سبک_زندگی_اسلامی
#مدیریت_اقتصادی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۵۲۸
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#سختیها
#مدیریت_اقتصادی
#قسمت_اول
من متولد سال ۱۳۶۸ هستم، همسرم سال ۱۳۸۶ به صورت سنتی به خواستگاری اومدن و معرف همسرم، همکلاسی مدرسه من، دختر عموشون بودن که همسایه هم بودیم.
ما آبان سال ۱۳۸۷ در خانه پدر شوهرم زندگیمون رو شروع کردیم و دو سال بعد از ازدواجمون یعنی آبان سال ۱۳۸۹ خداوند یه پسر کوچولوی ناز بهمون هدیه داد.
هفت ماهگی محمد عارف تصمیم گرفتیم به یه خونه ی اجاره ای بریم و این جابجایی به دلیل کار همسرم اتفاق افتاد که میخواست کارش رو به صورت مستقل شروع کنه.
اسباب کشی کردیم و چیزی از رفتن مون نگذشته بود که دوباره خدا بهمون یه هدیه کوچولوی دیگه داد.
من باردار بودم و این خیلی ناباورانه اتفاق افتاده بود، همش گریه میکردم و با خودم میگفتم چجور میتونم با وجود محمد عارف، دوباره یه بارداری جدید رو تجربه کنم...
من قبل از اینکه حتی آزمایش بدم و از بارداریم مطمئن بشم، حدس می زدم که باردار باشم و همش تو ذهنم میچرخید که چی بخورم و چیکار کنم که اگه بارداری اتفاق افتاده از بین بره و یه موقعه تستم مثبت نشه اصلا تو ذهنم نمیگنجید که دوباره به این زودی بخوام بارداری جدید رو تجربه کنم.
بماند که چیزی که فکرش رو نمیکردم دیگه اتفاق افتاده بودو حدسم درست بود و فقط همسرم بود که این افکار منفی رو از ذهنم دور میکرد و دل گرمم میکرد و دلداریم میداد.
حالا من بودم و بی حالی ضعف و حالت تهوع و همچنان محمد عارف رو شیر میدادم، محمدی که دیگه یکسالش شده بود و نوپا بود
باید کم کم محمد عارف رو از شیر میگرفتم
محمد عارف به هیچ عنوان نه شیشه و نه پستونک نمیگرفت و توی یه پروسه خیلی سخت و طولانی از شیر گرفتمش....
از شانس خوب یا بد ما، صاحب خونه خونه رو فروخته بود و ما باید از خونه بلند میشدیم،
من باردار و با وجود محمد عارف اسباب کشی کردیم، تو خونه ی جدید دختر کوچولوی نازمون به دنیا اومد.
ده روز اول همش گریه میکردم و به سختی هاش فکر میکردم ولی خب شونه خالی نکردم
سعی میکردم بارم رو دوش هیچ کس نندازم
کمک مامان و مادر شوهرم رو انکار نمیکنم،
ولی با افتخار میگم که همه کارای بچه ها رو خودم انجام میدادم.
با اینکه دوتا بچه ی قد و نیم قد و شیطون بودن اما سعی میکردم از پسشون بربیام...
باز دوباره صاحب خونه خونه رو فروخت و ما باید بلند میشدیم، با هر سختی بود خونه پیدا کردیم و باز دوباره اسباب کشی کردیم...
یادمه یه دونه نَنی بسته بودم که دست خودمم بهش نمیرسید، وقتی عارفه میخوابید چهار پایه می ذاشتم و میرفتم بالا عارفه رو می ذاشتم توی نَنی که حداقل یکم بخوابه و بتونم به کارای خونه برسم.
اما خب عارفه هم طولی نمیکشید که با لنگه دمپایی که محمد عارف پرت میکرد تو نَنی بیدار میشد و شیطونیاشون از نو شروع میشد. 😢😅
روزای خیلی سختی بود
ولی ارزشش رو داشت
از برکت وجود بچه ها زمینی خریده بودیم و بعد از این همه اسباب کشی تصمیم گرفتیم که خونه رو هر جور شده بسازیم. با تلاش و همت شبانه روزی همسرم، زمین در حال ساخته شدن بود.
عارفه یکسالش بود که خداروشکر ما به خونه خودمون رفتیم، درسته که خونه رو کامل نکرده بودیم هنوز ولی همین که می دونستیم از خودمونه و قرار نیست که اسباب به دوش دنبال خونه بگردیم، خیلی خوشحال بودیم
خیلی خیلی خداروشکر میکردیم.
با هر سختی بود قسط و بدهی خونه رو تا چند سال کم کم پرداخت کردیم، اما خب منم تو این چند سال هر وقت خسته و درمونده میشدم به همسرم گله میکردم که تو بچه ی دوم میخواستی، درسته که از خستگی بود ولی غیر از ناسپاسی چیزی نبود.
بچه ها با هم فقط یکسال و هفت ماه تفاوت داشتن و هر چی وسیله خودشون داشتن و ما داشتیم از اسباب بازی بگیر تا وسایل خونه همه رو خراب کردن و دیگه همه چی از دستشون در عذاب بود.
اما خب بچه های باهوش و پر جنب و جوش و زرنگ و خلاق و همه فن حریفی هستن و این هم فقط به این دلیله که با هم بزرگ شدن و همبازی هم بودن...
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۵۲۸
#فرزندآوری
#سختیها
#مدیریت_اقتصادی
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
بعد از بدنیا اومدن عارفه من خوش ذوقیم گرفته بود که براش دستمال سر بدوزم و پاپوش و لباس و هر دفعه که یه فرصت کوچیک پیش میومد، استفاده میکردم و با لباسای کهنه و پارچه اضافه ها یه چیزی سر هم میکردم، که دست ورزی بود.
به مرور با تیکه پارچه های کوچیک شروع کردم به لباس دوختن از روی لباس هایی که برا بچه ها خریده بودم و خب با تشویق بقیه روبرو میشدم و میلم به این کار بیشتر میشد.
بچه ها بزرگتر شدن و من دیگه یه خیاط ماهر تو دوخت لباس کودک که خودمم فکرشو نمیکردم. با این که هیچ کلاسی برای دوخت لباس کودک نرفته بودم و فقط یه کمک های جزئی از خواهرام میگرفتم اما خب دیگه حتی دوست نداشتم لباس بخرم براشون به خصوص برای عارفه، تو این مورد خود کفا شده بودیم و خب منم خیلی خوشحال بودم.
یه روزی معلم عارفه توی کانون پرورش کودک و نوجوان باهام تماس گرفت و گفت که امروز فهمیدم که لباسای عارفه رو خودت می دوزی
گفتم بله همین جوره. گفت که وقتی میبینم یه حس خیلی خوبی دارم، خیلی خوشگلن...
گفتم آخه من این لباس ها رو با عشق می دوزم و نمی دونید که خودم چقدر از دیدنش تو تن عارفه لذت میبرم و ایشون گفتن که این همون حس خوبیه که حتی به ما هم منتقل میشه...
از دوخت لباس کودک یه شغل خونگی راه انداختم اما خب تا حدی که هم بتونم به بچه ها برسم هم به زندگی و فقط درحدسرگرمی باشه
ناگفته نمونه که با این که در حد سرگرمیه
هم نیاز خانواده خودمون رو برطرف میکنه
و هم درآمد خوبی داره، شاید کافی نباشه ولی کمک خرج بودنش رو نمیشه انکار کرد.
اصلا به بچه ی سوم فکر نمیکردم، چون که خیلی خسته بودم از بچه های شیره به شیره، با وجود اینکه مامانم و خاله ها هر دفعه تذکر میدادن که دو تا بچه کافی نیست...
ولی خب من همش میگفتم که من که تازه دارم نفس میکشم، تا اینکه عارفه هر دفعه میگفت که من یدونه خواهر میخوام ولی من توجه خاصی نمیکردم...
عارفه پیگیر تر شد و من یکم به خودم اومدم دیدم که عارفه بد هم نمیگه... من خودم لذت خواهر داشتن رو چشیده بودم و حالا داشتم از بچه های خودم دریغ میکردم.
پافشاری عارفه بیشتر میشد و حالا دیگه محمد عارف رو هم با خودش همراه کرده بود
همسرم هم بعد از اون سختی ها زیر بار بچه نمیرفت. اما خب هر جور شده بود با محمد عارف و عارفه تونسته بودیم که یکم نظرش رو عوض کنیم.
حالا دیگه سه تایی بچه میخواستیم درسته عارفه خواهر میخواست و محمد عارف داداش اما خب میگفتیم هر چی که خدا خواسته باشه
تلاشمون بی نتیجه نموند، دعاها و گریه های عارفه بی ثمر نموند، و من بارداری سوم رو هم تجربه کردم.
این بار خیلی شیرین و پرتجربه تر، همه ی خونواده با ذوق و شوق منتظرن، به خصوص همسرم
ان شاءلله که داداش کوچولوی بچه های ما هم به سلامت به دنیا بیاد
شاید تو مواقع اسباب کشی با وجود بچه ها خسته میشدم، شاید هر دفعه به شوهرم گله میکردم، خیلی مواقع گریه میکردم یا از بارداری دوم که غیر منتظره بود، حرف از مردم شنیدم.
اما حالا هزاران هزاران بار خدا رو شکر میکنم
و از همه ی ناسپاسی هام پشیمونم....
از روزی که باردار شدم عشق و سرزندگی بیشتری به زندگیمون تزریق شده که خودمونم فکرشو نمیکردیم، از در و دیوار خونه رحمت و برکت و نعمت میباره...
من محبت همه جانبه بیشتری رو حس میکنم
نه فقط به من بلکه همه خانواده به هم
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۵۴۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#مدیریت_اقتصادی
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_اول
من در ۲۰ سالگی و همسرم در ۲۵ سالگی، سال ۹۰، زندگی فوق العاده ساده و عاشقانه ای رو شروع کردیم☺️
تو نامزدی خیلی سختی کشیده بودیم ک بهم برسیم و بیاد اون سختی ها واقعا خیلی قدر همو میدونیم😊
از دوران عقد آرزومون این بود که خدا توفیق بده و برای امام زمانمون سرباز تربیت کنیم، حتی اسما شونم همه اسامی ائمه اطهار انتخاب کرده بودیم و مصمم بودیم برای هدف های زندگیمون
بعد از یکسال دخترم رو باردار شدم😇 اون موقع من دانشجو ترمهای آخر بودم و واقعا برای درسم زحمت زیادی میکشیدم.
همزمان کلاس خیاطی میرفتم و خیلی تلاش میکردم دوختم بی نقص باشه و حساااااابی مشغول بودم حتی یک ثانیه ام رو هم هدر نمیدادم تا روز زایمانم هم تمام کلاسامو رفتم و کاراهامو انجام میدادم.
با وجودی که از خانواده هامون دور بودیم و کمکی نداشتم اما پر از حس زندگی و تلاش بودم و همسرم و مادرم خیلی مشوقم بودند. تا قبل زایمانم لیسانسم و مدارک خیاطیم ( همه دوره هاشو رفتم) رو همه رو گرفتم، به برکت وجود دختر نازم تو ماه ۵ بارداری ماشین خریدیم، دخترم دوسالش بود ک فهمیدم سه ماهه باردارم و پسر بود خیلی زیاد احساس خوشبختی میکردیم به خاطر وجود بچه ها و پا قدم پسرم تونستیم نزدیک خانواده هامون خونه بخریم دیگه من اون موقع خودم کمک درآمد همسرم بودم و برای غیر از خانواده خیاطی میکردم و اکثر لباسای خودم و دخترم و همسرمو خودم می دوختم و بخاطر برکت کارم برای فامیل رایگان میدوختم. با وجود بچه کوچیک اصلا اذیت نبودم دخترم لابلای وسایل غیر خطرناک خیاطیم حسابی با خودش مشغول بود و من پروژه عظیم از پوشک گرفتن و از شیر گرفتنش رو با بارداریم همزمان جلو میبردم😢🤪
اطرافیانم همه از بارداریم خوشحال بودند و تبریک می گفتند، پسرم که دنیا اومد من به سرم زد تفسیر تخصصی قرآن بخونم خیلی دوست داشتم و میدونستم خیلی برکت داره
خیلی برای کنکور ارشد تلاااش کردم و قبول شدم، پسرم که سه سالش شد قبول شدم و شروع به خوندن کردم بصورت مجازی( کرونا) خداااا میدونه وقتی قرآن وارد زندگیم شد چقدر روزها مثه عسل شیرین می گذشت و بچه ها با هم بزرگ میشدند و خیلی همدم و همبازی همدیگه بودندخیلی باغ میبردمشون تا خاک بازی و آب بازی کنن و منم تو باغ( باغ پدرم که توش کشاورزی میکنن) همزمان بکوب درسمو بخونم، بعدم حمام و غذا و خواب بهشون میچسبید، در کنار درس کلاسای مختلف قرآنی رو ب صورت مجازی و آفلاین می گذروندم و شدیدا سطح مطالعه قرآنی رو بالا بردم، زمان هایی که بچه ها خواب بودند من مطالعه غیر درسی( قرآنی و خصوصا تفسیر و تربیت کودک ) میکردم کلا تو شبانه روز ۵ ساعت میخوابیدم ،درسمو تمام کردم و برای بارداری سوم تصمیم گرفتم و فرزند سومم رو به دنیا آوردم در بارداری سوم دو سفر معنوی رفتم ،ارشدمو گرفتم، همسرم از لحاظ شغلی ارتقا پیدا کردند و کلی برکات ریز و درشت دیگه که از لطف خدا و وجود پربرکت بچه ها میدونم.
تو بارداری سوم بچه هامو مرتب باشگاه تکواندو میبردم و در اون فرصت مطالعه میکردم.
دخترم کلاس اولی بود و پسرم ۴ ساله
هر هفته دوبار می بردمشون طرح صالحین مسجد که خودم مربیش بودم😆☺️
تمام مناسبتهای عزاداری ائمه و ولادت هاشونم
به پیشنهاد و حمایت همسرم و مادرم و لطف و نگاه خدا و ائمه خونه ام هیئت می گیرم، خونه مون بزرگ نیست ولی عاشق اینم که ذکر قرآن و ائمه تو خونم باشه😍
مثلا محرما که ده روز هیئت دارم بچه هام خیلی کمک میکنن تو کارهای هیئت و این خیلی روشون اثرات مثبت داره و خیلی دوست دارند.
خونه مون مثله حسینیه میشه که خیلی لذت بخشه برامون و خودش صله رحم هم هست چون همه فامیلا میان و بچه هام واقعا زحمت میکشند و روی اعتماد بنفس و روابط اجتماعیشون اثرات عالی میگذاره👌👌
فرزند سومم امسال بدنیا اومد و الان ما یک نوزاد دوست داشتنی داریم🤩 دخترم تو کار خونه و بچه داری خیلی کمکم میکنه و منم ازش کار میخوام در حد توانش در حالی که درسشم خوبه
هر دوشون تا الان دو تا مدال گرفتند تو مسابقات تکواندوشون و هر دوشون عااااشق کتاب هستن. هر شب براشون از روی کتاب حداقل ۳ تا داستان میخونم تا هم علاقه مند بشند و هم بخوابند.
الان با افتخار خانه دارم 😉😌 و روزم با بازی کردن با بچه هام و رسیدگی به درس های دخترم و امور خونه می گذره، خونه همیشه غرق در سر و صدای بچه هاست😍 و قصد دارم دو سالگی فرزند سومم، با خواست خدا فرزند چهارم رو بیارم😍
الان که درس خوندنم تموم شده تو خونه مون هفته ای دو جلسه کلاس تفسیر میگذارم برای خانمها که خودم درس میدم و مادر مهربانم زحمت میکشند حین کلاس نوزدام رو نگهداری میکنن.
هنوزم خیاطی میکنم و نیازهامو برطرف میکنم البته دیگه فقط برای خانواده خودم میدوزم.
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۵۷۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#مدیریت_اقتصادی
#معرفی_پزشک
#سزارین
#دوتا_کافی_نیست
من متولد سال ۶۹ هستم و در سن ۱۷ سالگی ازدواج کردم. از سن ۱۹ سالگی خدا این توفیق رو بهم داد تا طعم شیرین مادری رو بچشم.
وقتی پسرم عباس آقا هنوز دو سالش نشده بود خدا خواست و عطیه خانوم مهمون خونه ی ما شد. عطیه برعکس عباس که آروم بود خیلی ناآرومی میکرد و این جیغ زدنا و اذیت هاش تا ۵ سالگیش ادامه داشت تا وقتی خدا لطف کرد و فاطمه زهرا خانوم را بهمون داد.
فاطمه زهرا خیلی دوست داشتنی بود و وجودش خیلی کمک کرد که عطیه آروم بشه. چون من برای سرگرمی عطیه کارهای خواهرش را بهش می سپردم. اونم روزها به جای عروسک با فاطمه زهرا سرش گرم بود. و خیلی از غر زدن هاش و اذیت کردن هاش کم شد.
چهارمین فرزند رو هم خدا دقیقا سه سال بعد، روز تولد فاطمه زهرا بهمون هدیه داد. آقا علیرضا، یه پسر شیطون و خواستنی.
به لطف و مهربونی خدا پنجمین فرزند هم زهرا خانوم بهمن هزار و چهارصد به دنیا اومد و زندگی ما را شیرین تر کرد.
خیلی از دوستام و اطرافیان میپرسن سخت نیست پنج تا بچه؟! میگم چرا سخت نباشه. خیلی سخته. چون باید همزمان برای جسم و روح شش تا بچه، بعلاوه ی پدرشون😊 وقت بگذارم. اما به لطف خدا سختی این روزها برام شیرینه.
وقتی فکر میکنم خدا توفیق بهم داده که به ۵ تا از بنده های خودش خدمت کنم و اسم ربوبیت خودش را به مرحله ظهور برسونم، دلم گرم میشه. از اینکه خدا حواسش بهم هست و داشتن این فرزند ها رو لطف و مهربونی خدا میدونم.
من مثل خیلی از مخاطبین کانالتون تحصیلات دانشگاهی ندارم. دیپلم که گرفتم دیگه متاسفانه شرایط دانشگاه رفتن را نداشتم ولی بازم متوقف نشدم.
یه مغازه ی کوچیک لباس بچه گانه دارم که به علت کمی وقت خودم، فروشنده گرفتم ولی خیلی دوست دارم این کار رو.
برای لباس های کوچیک انقدر ذوق میکنم. یه کتابخونه هم توی خونه دارم که هم کتاب امانت میدم، هم میفروشم.
پسرم بزرگم حافظ ۳ جز قرآن هست به لطف خدا و دختر بزرگم در اوقات فراغتش، کلاس مینا کاری رفته و کلا عاشق کارهای هنری هست.
از طرف اطرافیان خیلی بهم فشار وارد میشه که دیگه بسه و همین ۵ تا را بزرگ کن. ولی من دلم نمیخواد، متوقف بشم.
دکترم خانم خوشه مهر خیلی خیلی با رفتار خوب و دلگرمی، بعد از تولد پنجمی بهم گفتن دو سال استراحت کن و اگه خواستی بازم میتونی بچه بیاری، با اینکه من هر ۵ فرزندم را سزارین شدم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۰۷
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#مدیریت_اقتصادی
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#غربالگری
#دوتا_کافی_نیست
فرزند اول ما در شرایط مالی خیلی خرابی به دنیا آمد، همسرم درس می خوند و کار پیدا نمیکرد. منم به خاطر مسائل مالی از دانشگاه انصراف دادم، اون موقع من ۲۰ سالم بود.
توی خونه شروع کردم به کارهای هنری تا کمی بتونم کمک خرج باشم، بچه رو هم کهنه می کردم تا در پول پوشک صرفه جویی بشه.
ما عروسی نگرفته بودیم و با پولش و چند وام دیگه تونسته بودیم یک خونه خیلی کوچیک بگیریم، پسرم اصلا خواب نداشت وکلی دل درد داشت که واقعا منو از آوردن بچه بعدی منصرف میکرد.
وقتی بزرگتر شد دیدم توی پارک و مهدکودک و فامیل و همسایه نمیتونم براش همبازی پیدا کنم چون سطح فرهنگ خانواده ها خیلی باهم فرق میکرد، برای همین کلی تحقیق کردم که تمام مشکلات پسرم با یک فرزند دیگه توی خونه بر طرف میشه.
البته اون زمان همه ما رو نهی می کردند،
ولی به خاطر اینکه پسرم رو از تنهایی در بیارم یک پسر دیگه آوردم، با تمام مشکلات واقعا راضی هستم.
بعد از زایمان کم کاری تیروئید گرفتم، رحمم دیگه جنین نگه نمیداشت کلی دوا درمون کردم تا بتونم یک فرزند دیگه بیارم، چون من خواهر نداشتم، خیلی دلم دختر می خواست.
خدا هم منت بر سرم گذاشت و بهم داد ولی اختلاف سنیش با برادراش زیاد شد.
بعد از اون به خاطر تنهایی های خودم دست به کار شدم تا بتونم با دارو بازم بچه بیارم،
ولی ۵ ماهه از دست دادمش،
بعد از چند سقط، تونستم در سن ۳۸سالگی بازم باردار بشم، ولی چون ۳۸ ساله بود با اصرار دکتر آزمایش غربالگری رو انجام دادم.
نتیجه آزمایش اومد که بچه سندرم داون هست وباید آزمایش آمینیو سنتز بدم وقتی تحقیق کردم، گفتن امکان سقط جنین هست برای همین منصرف شدم و دیگه دکتر نرفتم.
شرایط روانی بدی بود، همش با خودم احساس میکردم دارم کسیو به زور به دنیا میارم که مریضه ... اما به خودم ندیدم که بچه رو سقط کنم و میگفتم حتما قسمتم اینه که بچه مریض داشته باشم.
با وجود این شرایط روانی و دل پریشونی، دخترم روز تولد حضرت زهرا سال۱۴۰۰ به دنیا آمد، سالم ، خوشگل، باهوش و تو دل برو...
از وقتی آمده دنیای منو تغییر داده، من الان با ۳۹ سال سن، یک پسر ۱۸ ساله، یک پسر ۱۴ ساله، یک دختر ۷ ساله و یک دختر ۱ ساله دارم.
و خدا رو شکر می کنم که این نعمات رو به من داده و دعا می کنم که بازم بهم بده.
درمورد مسجد هم من کلا خونه روبه روی مسجد گرفتم که بچه هامو مسجدی بار بیارم.
مسجد ما خیلی جوان محور هست البته بعضی مواقع بزرگترها، کم لطفی می کنن ولی من حدیث از پیامبر براشون میگم.
وای بر مردمی که صدای گریه بچه از مسجدش نیاد.
همش بهشون میگم شماها می تونین توی خونه نماز بخونین ولی بچه ها باید توی مسجد بزرگ بشن.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ خدا رو شکر....
مدتی بود به علت شرکت در جهاد فرزندآوری و کثرت اولاد و کمبود فضا، دنبال تخت دوطبقه برای چیدمان و جاسازی ۴ فرزند در یک اتاق بودیم. در پرانتز از آنجا که اکثر رفقای بنده از سر طیف پزشکان مرفهند و بودجه و درآمد خانواده از ته طیف پاسداران کمتر مرفه و اینجانب مانند گروه اول به افزایش جمعیت کمک میکنم و مانند گروه دوم دخل و خرج میرسانم، لذا دست به حساب کتابمان باید اندکی دو دو تا چهار تا گونه باشد.😅البته که خدا رزاق است.
جست و جو را از خیابان وصال راسته تخت فروشی ها آغاز کردیم. زیبا بودند و چشم نواز. قیمت ها حدود ۲۵ تومانی میشد. لاجرم سطح توقع را پایین تر کشیده، به سمساری ها و در نهایت سایت دیوار شیراز رسیدیم.😅
در هر گام ۵ تومنی افت قیمت داشتیم تا رسیدیم به دو ملیون و پانصد تومان. حالا خود تعداد گام های رو به عقبمان را حساب کنید. تا اینجا توانسته بودیم یک صفر از رقم ماجرا کم کنیم💪
از قضا این بار در دایره دوار تقدیر باز به وصال رسیدیم. البته نه مغازه های شیک و پیک آن، بلکه خانه ای قدیمی در ته یکی از کوچه هایش که عزم بر فروختن تخت های چوبی عتیقه شان بعد از ۲۵ سال داشتند.
بالاخره در زمان خودش لاکچری طوری بوده. خریدیم و در یک اقدام وانت گونه، بار زدیم و راهی خانه شدیم.
فروشنده مهربان تعدادی میل بافتنی به ما اشانتیون داد. جفت بودند و زیبا. یکی از آن ها اما تک بود و به کار نیا. حکمتش را نفهمیدیم ولی از آنجا که ما استاد تعمیر هستیم نه تعویض، به امید روزی که جایی بکار رود خوشحال و پلنگک زنان از سود اضافی که کسب کردیم، راهی شدیم و غرق در سرهم بندی تخت ها.
مشعوف از این که ۲۰ میلیون نداشته از زندگی جلو افتاده که ناگاه متوجه سکوت مبهمی در خانه شدیم. سرشماري سرانگشتی از بچه ها بحساب آوردیم و دیدیم یکی کم است و سکوت بود و این برای مادران نشانه خوبی نیست🤨 یعنی یا باید صدای جیغشان در گوشت باشد یا جلوی چشمت تا آرامش داشته باشی و چه پارادوکس جذابیست جیغی و فریادی که آرامش بخش است. حداقل خیالت راحت است که سالم اند😁
از پی اش رفتیم. همان میل بافتنی تک بی حکمتِ بکار نیا را در دستانش دیدیم. کم سن بود و بی عقل و در تصوراتش آن را با چوب طبل اشتباهی گرفته بود و گوشی تازه قسط به پایان رسیده مادر را به جای تنبک و آن چنان موسیقی دلنوازی در خلوت برای خود نواخته بود که صفحه ال سیدی جیغ بنفشی کشیده بود و به کما فرو رفته بود و اشانتیون ۲۵۰۰ تومنی، دو نیم میلیون خرج روی دستمان گذاشته بود😢 و البته که خدا رزاق است.
داشت بادمان پنچر میشد که پدر فهیم ماجرا، جوری وارد مدیریت کردن فضا شد در قالب جملاتی از قبیل خداروشکر که به چشمشان نزدند، خدارو شکر به چارشان نزدند و خلاصه داشت میل بافتنی را به اقصی نقاطشان فرو میکرد که آنچنان راضی شدیم و گفتیم بس است دیگر مرد.
کله بچه را بوسیده و ضمن تشکر از نزدن آسیب بیشتر، همه سجده شکری رفته و شاد و خرم به ادامه ماجرا پرداختیم😁
#فرزندآوری
#مدیریت_اقتصادی
#رزاقیت_خداوند
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۱۲
#فرزندآوری
#مدیریت_اقتصادی
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#خانواده_دوستدار_فرزند
من در سال ۸۴ با همسرم به طور کاملا سنتی عقد کردم و دوران سخت و طاقت فرسای ١/۵ ساله را شاید به تلخی، به امید زندگی زیر یک سقف مشترک سپری کردیم.
عقد بسیار ساده و مقارن با نیمه شعبان بود، گرچه با تاخیر یکماهه میتونستیم عید فطر پیش رهبری عقد بشیم، ولی از ترس از دست دادن همدیگه طی این مدت، ترجیح دادیم زودتر عقد بشیم.
مادرم از اول مخالف ازدواج ما بود و تمام این تلخی های عقد هم مربوط به رفتار نسنجیده ایشون بود، که خاطرات تلخش را تا ابد برای ما باقی گذاشت.
ولی در این دوران واقعا همدل بودیم و سعی کردیم تا از این فرصت برای رفع نواقصمون کمک بگیریم و رشد کنیم تا بعد راحت تر کنار هم باشیم، با گفتگو و نوشتن، نامه نگاری هایی که گاه حامل آنها خودمون بودیم و هرجا سختمون بود، صحبت کنیم، می نوشتیم.
بالاخره فروردین ۸۶ با سفر به مشهد و بعد هم یک ولیمه مختصر مستقل شدیم در شهری دور از خانواده ها...
۲ سال در غربت زندگی کردیم که سرشار از خوشی بود و تنها لحظات تلخ آن را مادرم رقم میزد.
مادر من معلم بودن و بصورت کاملا افراطی درگیر کارشون بودن و به همین جهت من از کار بیرون منزل متنفر شده بودم، علیرغم درس خوبم که در مدارس تیزهوشان بودم.
یک تجربه ی تلخ، سقط در یک سال و نیم بعد از ازدواجم در غربت داشتم که خیلی از نظر روحی برای من سخت بود و زمینه ای شد تا به فکر انتقال به شهر خود شویم و در کمال ناباوری این اتفاق افتاد و در سال ۸۸ بازگشتیم.
در سال ۸۹ خدا پسرم را به ما عطا کرد، من با فکر فرزندان زیاد و یک خانم خانه دار به تمام معنا به جنگ با عرف خانواده و بویژه مادرم رفته بودم.
۲ سال و ۳ ماه بعد دختر اولم را باردار شدم، کاملا به اختیار، تا سه ماه مادرم را مطلع نکردم تا آرامش بیشتری داشته باشم و این اتفاق در بارداری های بعدی هم افتاد.
بارداری فوق العاده سختی داشتم و در ماه آخر استراحت مطلق کامل، به اجبار ماه آخر را به مادرم که به اصرار من بازنشسته شده بود، زحمت دادم. که قدر دان زحمات شون هستم.
دختر اولم بعد از فراز و نشیب سخت بارداری خیلی راحت در فروردین ۹۲ به دنیا آمد و یک موجود بی دردسر و کاملا مستقل، طوری که این بار با فاصله ی کمتر، تصمیم به بارداری مجدد گرفتم. قصه ی زایمان زودرس و استراحت مطلقی که به دلیل نداشتن کمک، رعایت نکردم.
دو روز قبل از مراسم ازدواج تنها برادرم با ۴۲ روز تفاوت پزشکی دختر دومم را به دنیا آوردم، خدارا شکر سالم و به شکل طبیعی...
دو و نیم سال از تولد فرزند سوم گذشته بود که تصمیم به داشتن فرزند بعدی گرفتیم و در این زمان مقام معظم رهبری هم تاکید به فرزند آوری بیشتر داشتن و ما مصممتر ازقبل و حق به جانب تر، برای مواجهه با افرادی که دائم ما را سرزنش میکردند به راهمون ادامه دادیم.
و خداوند لطفش را شامل حالمون کرد و در سال ۹۷ دختر سومم را به ما عطا کرد.
در ضمن ما با اقتصاد مقاومتی و با یک حقوق زندگی را به خوبی مدیریت میکردیم و خیلی از موارد مصرفی اعم از خوراکی و پوشاکی را در خانه تولید میکردیم. میتونم به جرات بگم لباس کل اعضای خانواده دوخت خودم بود، بخاطر علاقه ی زیادم به خیاطی، همسرم هم خیلی همراهی میکردن در خرید پارچه های متنوع و با وجود تعداد زیاد مون، همیشه در فامیل هم خوش پوش بودیم و هم نوپوش با هزینه ای گاها یک چهارم بقیه....
با تولد هر فرزند رزق مادی و معنویمون بیشتر شد، باتولد پسرم ماشین نو خریدیم، با تولد دختر اول یک زمین با فروش طلاهای پس اندازم و با مساعدت خانواده ام و لطف خدا سال ۹۴ خونه ای بزرگ ولی قدیمی و تقریبا دور از مرکز شهر خریدیم.
با تولد دختر سوم گرچه تصادف سختی کردیم و ماشین مون تقریلا کامل از بین رفت ولی جز شکستگی پای پسرم و شانه ی دختر اول و مقداری جراحات دیگر خدا را صد هزار مرتبه شکر همه زنده ماندیم و بعد از مدت کوتاهی هم در سلامت کامل بودیم و هم یک ماشین بهتر و بزرگتر از قبل خریدیم.
بعد از گذشت دو سال و نیم از تولد فرزند چهارم تصمیم به بارداری مجدد گرفتیم که بخاطر فوت غافلگیرانه ی مادر شوهرم و شرایط روحی همسرم و بعد هم خواست خدا، یکسال و نیم این تصمیم به تعویق افتاد، تا اینکه به لطف خدا دوماه هست که باردار و طبق معمول مادرم بی اطلاع!
من نوه ی اول خانواده مادریم هستم، لذا در این سبک زندگی و فرزندآوری پیشگام بودم و تقریبا رسم غلط و منحوس دوتا بچه کافیه را که به شکل جدی در نسل مادران ما رسوخ کرده و ادامه داشت را برچیدم و این نهضت با تلاش بقیه نیز ادامه پیدا کرده الحمدلله.
از خدا میخواهم که به همه ی زنان سرزمینم که آرزوی مادر شدن دارند، توفیق مادری با فرزندانی صالح و سالم عطا کند، و مرا هم در این راه کمک نماید.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075