eitaa logo
پژوهش اِدمُلّاوَند
392 دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
232 فایل
🖊ن وَالْقَلَمِ وَمَايَسْطُرُونَ🇮🇷 🖨رسانه رسمی محسن داداش پورباکر پژوهشگراسنادخطی،تبارشناسی وفرهنگ عامه 🌐وبلاگ:https://mohsendadashpour2021.blogfa.com 📩مدیر: @mohsendadashpourbaker 🗃پشتیبان: #آوات_قلمܐܡܝܕ 📞دعوت به سخنرانی و جلسات: ۰۹۱۱۲۲۰۵۳۹۱
مشاهده در ایتا
دانلود
📜نقل رویداد پسر بی کس و وارث و دختری بنام طلان ...... ✍نقل رویداد از ملا طیبه مقسمی فرزند مرحوم ملا علی اصغر مقسمی همسر مرحوم غلامعلی تجر ی .فرخ. .... 📩نقل بیان داستان این که در دوره ای در جای که دور دست از این مرز و بوم آقای به تنهای به دلایلی از خانوادش جدا شد و به سمت این دیار هجرت داشت که در نزدیکی منطقه دریکی از این روستا ها مشغول به کار شد و همچین دست تنها بود و از نظر مالی از آدم های بسیار ضعیف جامعه بود و مدتی های در همان مکان بود که در همان روستا خانواده ای بودن که دوتا دختر و یک پسر داشتن. این خانواده هم پدر نداشتن و اینها هم از وضع مالی پایینی برخوردار بودن که این مرد با یک از این دختر های خانواده ازدواج میکنه ... و مدتی بعد صاحب اولادی شدن بنام و در سن کودکی این پسر براثر اتفاقی پدر و مادرش و از دست داد و صغیر و یتیم شد و در پیش مادر بزرگ و دایی و خاله بود و دیگه بچه بی پدر و مادر شد و در کنار دایی و اینا موند. وضع دایی اینا زیاد جالب نبود این پسر هم از سن کوچیکی که داشت فرستادنش سرکار دنبال گاو گوسفند مردم بود و تو همین زمانها از منطقه از روستاهای بالادست کتول که حاشیه جنگل هستن دنبال یه بچه ای بود که براش کار کنه دنبال گاو و گوسفندش باشه جلو خانه ش باشه به واسطه ای با دایی یزدان آشنا میشه و یزدان و میاره منطقه کتول پیشه خودش باشه براش کارکنه به حساب آدم قراری این آقا شد و هر چن مدتی هم میبردنش که مادر بزرگ و دایی و خاله شو ببینه و بیاد. 📌خلاصه که چندین سال یزدان پیش این آقا کار کرد و دیگه کم کم بزرگ شد و شد یه جوانه رعنا دیگه تقریبا آدم بومی محلی همین مناطق شد و همه اهالی روستا میشناختنش و چندین دوست رفیق هم در این روستا پیدا کرد دیگه شد اهل همین روستا و در سن جوانی که برای این آقا سال‌های که کار میکرد دیگه تصمیم گرفت که برای خودش هم مال اموالی جمع کنه و کم کم به فکر ازدواجش باشه که به فکر ازدواج با دختری اهل همین روستا بود بنام هم بود که یزدان از سنین کودکی اینجا بود و دیگه کاملا هم رو می‌شناخت و این دختر که یه دختر نجیب و کاری و حرف گوش کنی بود رو زیرنظر داشت که با این دختر اگر جور شود ازدواج کنه ... 🧕طلان چن برادر داشت که آدم‌های عصبی و ناراحتی بودن همش به فکر درگیری و اینا بودن و کسی زیاد جرعت حرف زدن با اینا رو نداشت. یزدان این دختر رو میخواست اما جرعت نداشت که برن خواستگاری کنه و نمیدانست که چکار هم باید انجام بده سر دو راهی قرار داشت. 👈یزدان تودل خودش این دخترو میخواست و موقع کشت کار کشاورزی ها هم بود و یزدان هم که آدم قراری اونجا بود تمام کارهای این خانواده رو انجام می‌داد کار دام کشاورزی هر چیزی که آن زمان بود رو یاد داشت دیگه یه روز سرزمین اربابش کار گر بود برای کشت کشاورزی تلان هم بین این خانومها بود و در روستا هم سرکاری بود بنام که صداش میزدن که همه روستا هم خیلی احترام شو داشتن و هم حرف شنوی ازش داشتن ... یزدان که چندین سال اونجا بود اینا رو می‌شناخت و کم کم موضوع رو به شمسی خاله گفت شمسی خاله گفت باشه بامن من خودم هم به اربابت میگم هم به این دخترو خانوادش میگم نگران نباش، کسی رو یه حرف من چیزی نمیگه همه از من حرف شنوی دارن ..... 📌خلاصه که در حین کارها شمسی خاله موضو ع رو به طلان گفت طلان چیزی نگفت و گفت خانوادم برادرام البته از قبل خانوادای هم به خانواد طلان سفارشی داشتن برای پسرشان.... 👈دیگه طلان گفت برادرام و چی بگم. شمسی خاله گفت خانوادت با من کسی از حرف من رد نمیشه نگران اونا نباش و داشت کار آن روز نزدیک به اتمام بود شمسی خاله طلان و گفت بمان‌ باهم میریم. یه جورهای میخواست کارگرها برن که یزدان با طلان کمی حرف بزنن ارباب یزدان هم از موضوع باخبر شد و اسب و گاری رو آورد که کارگرها رو بوره کار گرها رو بورد و شمسی خاله تلان و یزدان سرزمین موندن ..... یزدان به طلان گفت که شما وضعیت من که میدونی من کسی رو ندارم وضع درست درمانی هم ندارم چن وقتی هم هست که شمارو زیر نظر دارم و شما رو دوست دارم 💞 میخوام که بامن ازدواج کنی اما من خودم میترسم که بیام خواستگاری اگر شما قبول کنی که با من ازدواج کنی من سفارش کنم برا دایی و خاله ام و به همراه اربابم بیایم خواستگاری طلان در جواب گفت که من حرفی ندارم فقط خودت میدانی که خانوادام برادرام شمسی خاله گفت اصلا نگران خانوادت و برادرهات نباش با من شمسی خاله گفت الان موقع کارهاست بزار ین کار تمام بشه یا که کمتر بشه من میام با خانوادت صحبت میکنم..... 💌 📜 https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3456 ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─ 📑 @edmolavand 📚ܐܡܝܕ 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
✍یزدان از خواستگار قبلی طلان اطلاعی نداشت و طلان هم مو ضوع رو به یزدان نگفته بود و طلان هم از آن پسر و خانوادش سرخوشی نداشت البته برادرهای طلان هم از آنها دل خوشی نداشتن .... کم کم کار ها روبه اتمام میشه ارباب یزدان گفت که پسر جان این خانواده دختر شان خیلی خوب هست اما پسرا شون همچین خوب نیستن. یزدان گفت من با طلان میخوام زندگی کنم با برادرهاش هم کاری ندارم و مدتی هست که طلان رو زیر نظر دارم. 📌ارباب به یزدان گفت که من شنیدم طلان خواستگار دیگه ای ام دارد یزدان بی خبر بو د و وقتی هم که با خبر شد که طلان خواستگار دارد ناراحت شد. یزدان گفت نکنه که به هم نرسیم ارباب گفت بزار یکم کم کارتر بشیم میرم پیش پدرش صحبت میکنم پدرش از حرف من در نمیره. یزدان هم بعد از شنیدن این موضوع غمگین شد و یه چن روزی گذشت یزدان همینجور غمگین بود البته موقع کارها زیاد بود درحین کارها شمسی خاله با زرنگی که داشت اعلام کرد که یزدان خواستگار طلان هست و من و اربابش هم می‌خواهیم بریم براش خواستگار ی کنیم ... 📌کم کم حرف داشت تو روستا می‌پیچید که به خود یزدان هم گفتن که شما طلان و میخواهی .... ✍خلاصه که کمی این حرف زبان زد مردم شد و موقع وجین کردن ها رسید و یزدان هم از خواستگار قبلی طلان مطلع بود کارگرها هم داخل زمین ارباب دارن کار میکنن، یزدان هم داخل زمین هست مشغول به کار بود و فکرش پیش طلان بود و میگه که حال حرف من پیش اهالی هست که من میخوام با طلان ازدواج کنم بیام درحین کار کردن هم برای طلان جلو کارگرها بخونم تا دیگه همه مطلع بشن و خواستگار قبلیش هم نیاد برای خواستگاریش یزدان باخبر شده بود که طلان دل خوشی هم از آن پسر نداره یزدان گفت بهترین موقعیت الان هست که چند بندی برای طلان شروع کرد به خوندن ..‌‌ 🌸من تره خوامبه طلان امید جانم طلان .‌...... 🌸من تره خوامبه طلان امید جانم طلان.... 🌸من تره خوامبه طلان ترسم بیام سرا تان ‌..... 🌸من تره خوامبه طلان جایی ندارم طلان .... 🌸من تره خوامبه طلان مالی ندارم طلان ... 🌸من تره خوامبه طلان جایی ندارم طلان ... 🌸من تره خوامبه طلان خانه ندارم طلان..... 🌸من تره خوامبه طلان آرزو دارم طلان ... 🌸من تره خوامبه طلان روح روانم طلان ... 🌸من تره خوامبه طلان دردت به جانم طلان .... 🌸من تره خوامبه تلان کسی ندارم طلان ... 🌸من تره خوامبه طلان بیام دمه خانتان .... 🌸من تره خوامبه طلان یتیم صغیرم طلان ... من تره خومبه طلان کار گری کمبه طلان .. 📌بحساب با خوندنش به همه رساند که کسی رو نداره ولی طلان و دوست داره واز این مو ضوع همه باخبر شن و جوابش نکنن ... و کار ها کمتر شدو ارباب با خانومش رفتن خونه طلا نشان رفتن گفتن که چی شده خانواده ش گفتن که طلان یه خواستگار دیگه ای هم دارد اما هنوز جواب ندادیم ارباب ش گفت من این پسرو خودم بزرگش کردم از کودکی پیش من هست پسر خوبی هست فقط ترس از پسرهای شما داره ... هرچی هم هست با من تضمینش با من هر چی هم میخوان بامن . 📌برادر های طلان گفتن ما از آن پسر و خانوادش دل خوشی نداریم یزدان و میشناسیمش بچه خوبی هست خانواد طلان هم از یزدان راضی بودن ... ارباب گفت این بچه صغیر یتیم هست آن ها هم خبر داشتن که یزدان کسی رو نداره، گفتن کنار خودمان باشه کمک ش هم کنیم خودش هم کار میکنه که صاحب زندگی بشه ... 📌ارباب سفارش کرد برای دایی یزدان گفت بیاین که می‌خواهیم یزدان و زن بدیم و همه چیز هم بر عهد خود ماست، شما بیاین آمدن و خواستگاری و مراسم و ارباب و پدر خانومش ام کمک ش کردن و با تلاش خودش صاحب زندگی شد و برادر خانوم خیلی دوستش داشتن و کمک ش هم میکردن و یزدان به آرزو خودش رسید ..... 💌 📜 🖊: ■ https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3456 ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─ 📑 @edmolavand 📚ܐܡܝܕ 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
📝 کتابخانه ی اسناد و آثار منتشر نشده بدون خدمات عمومی 👇👇 🔎جهت دسترسی به مطالب دلخواه تان در این فهرست جستجو کنید: 👇👇 💞منظومه ها: آنچه از منظومه ها، داستانها و وقایع بومی و محلی که در قالب اسناد یا تحقیقات میدانی و به دست ما رسیده است. 📜 📩منظومه های پیرامون زندگیتان و یا آنچه از اطراف شنیده اید را برای ما ارسال کنید، به نام شما ثبت و منتشر خواهیم کرد. https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3480 ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─ 💥 @edmolavand 📚ܐܡܝܕ 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
1⃣ 🔎جهت دسترسی به مطالب دلخواه تان در این فهرست جستجو کنید: 👇👇 📚کتاب: ■ 📜منظومه💞: ■