eitaa logo
یادگاری .‌.. !
481 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝7 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:✍🏻🍀 بعد از رفتن عطیه و محمد اسرا رفت تا ظرف های ناهار رو بشوره. دیگه خسته شده بودم از اینکه محرمیم ولی در واقع نامحرمیم( بله آقا رسول شما درست میگین😐) طاقت نیاوردم و رفتم تو آشپزخانه...هدفون گذاشته بود و داشت ظرف ها رو همزمان میشست احساس کردم بهترین موقع هست که مرز های بینمون شکسته بشه. نفس عمیق کشیدم و رفتم از پشت بغلش کردم(😁) اسرا جیغی کشید و با همون دستکش های کفی اش زد تو گوشم(بیچاره رسول😂) چند دقیقه ای به سکوت گذشت بلاخره اسرا سکوت بینمونو شکست و گفت: _وای رسول ترسیدم اصلا یه لحظه یادم رفت شوهر دارم(😂🤣) دیگه نتونستیم جلوی خودمونو بگيريم و هردو زدیم زیر خنده! _رسول بلند شو بیا صورتت کفی شده کاری که گفت و کردم...شیر آب رو باز کرد و قسمتی که کفی شده بود رو با دستای نرمش شست. _اسرا من‌... گوشیم زنگ خورد و نتونستم ادامه بدم. _الو!؟ _الو سلام رسول خوبی؟ _سلام آقا محمد ممنون شما خوبین؟ چیشد جواب آزمایش رو گرفتین؟ _بله گرفتیم! _خب نتیجه؟ _والا نتیجه این شد که شما باید بری شیرینی بگیری!😂 با خوشحالی به اسرا نگاه کردم و گفتم: _به به پس داماد شدین رفت دیگه؟ رنگ نگاه اسرا هم شاد شد و به سمت گوشی رفت تا به عطیه زنگ بزنه. صحبتم رو با آقا محمد که تموم کردم به سمت اسرا رفتم. _وای عطی نمیدونی چقد خوشحال شدم. نگاهش که به من افتاد نگاهش رو شیطون کرد و به عطیه گفت: _فقط عطی جون مواظب باش این آقایون کلا آدمو سوپرایز میکنن مثلا همین امروز خان داداش خودت اگه بهت بگم چیکار کرد باور نمیکنی... گوشی رو از دستش گرفتم و گذاشتم در گوشم تا خودم با عطیه صحبت کنم. نگاه تیزی به اسرا انداختم.. _الو سلام آبجی خوبی؟ _الو رسول سلام داشتم با اسرا صحبت میکردم چیشد؟ _هیچی گوشی از دستش افتاد فقط عطیه قبل از شب خونه باشینا خندید و گفت: _الان داریم میایم سمت خونه نگران نباش 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم😁✍🏻✨ @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝8 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 محمد:💕✍🏻 قرار شد پسفردا یه سیغه ی محرمیت بین من و عطیه خوانده بشه تا ما نامزد به حساب بیایم! بعد از خداحافظی کردن از همشون رفتم خانه. انقدر امروز خسته شده بودم از شدت خستگی زود خوابم برد. _محمد مادر بلند شو! یکی از چشم هامو باز کردم و رو به مادر گفتم: _سلام صبح بخیر ساعت چنده عزیز؟ _ساعت 8 از رخت خواب بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم‌. _عزیز چرا منو واسه نماز بیدار نکردی؟ _بیدار شدی نمازتو خواندی بعد انقد خسته بودی رفتی خوابیدی! لبخندی زد و ادامه داد: _بلاخره داری دوماد میشی باید این بی خوابی هارو هم بکشی! لبخند زدم و بلند شدم به طرف حیاط رفتم و دست و صورتم رو شستم بعد از خداحافظی با عزیز سوار ماشین شدم و به طرف اداره حرکت کردم. وارد اداره که شدم داوود جلومو گرفت. _سلام آقا محمد. _سلاام ، آقا داوود چطوری؟ _خوبم آقا...یه چیزی قرار شده پس فردا آقای عبدی مارو به یک ماموریت بفرسته! _ماموریت؟ چه ماموریتی؟ _آقای عبدی کامل واستون توضیح میدن. با سر حرف داوود رو تایید کردم و به سمت اتاق آقای عبدی رفتم. در زدم که با بفرمایید آقای عبدی وارد شدم‌. _سلام آقا. _سلام محمد یک راست میرم سر اصل مطلب که وقت نداریم، احتمالا از داوود شنیدی که میخوایم شمارو بفرستیم ماموریت؟! _بله آقا شنیدم. _محمد قرار شده با یکی از خانم های مجرد توی همینجا یک ازدواج صوری بکنی و داوود به عنوان برادر خودت و شما و اون خانم به ماموریت برید‌. تا این حرف رو شنیدم رنگم پرید و اولین کسی که توی ذهنم اومد عطیه بود. _آقا من یکیو سراغ دارم که قابل اعتماده! _کی؟ _خواهر رسول! عطیه... _انتخاب خوبیه من خودم بهش اعتماد دارم. _آقا یه چیز بگم؟ من و عطیه باهم نامزد هستیم و قرار شده پس فردا فقط یه سیقه ی محرمیت برامون بخونن من خودم عطیه رو در جریان میزارم. اخم های آقای عبدی باز شد و لبخند زد و گفت: _چرا زودتر نگفتی؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: _آقا وقت نشد بگم. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎نویسنده:ارباب قلم...@roomanzibaee
💜🙂 -گاندویی :)😎✌️🏼 •°•@roomanzibaee🍓🌱!
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝9 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:✨✍🏻 _محمد الان من خودمم اجازه بدم مادر و پدر اجازه نمیدن که... _رسول میگی چیکار کنم؟ برم با یه دختر ازدواج صوری کنم خوبه؟ _نه من اصلا میگم تو نرو _خب کی بره؟ داوود که باهامون میاد سعید و فرشیدم اصلا حرفشونو نزن اونا باید اینجا بمونن. _محمد میخوای من رو به جای داوود بزارن اینجوری خیالم راحت تره! _تورو که نمیشه جای داوود گذاشت ولی...ولی شاید بشه یکاری کرد توهم بیای! دوباره فکر کرد و ادامه داد: _اسرا رو میخوای چیکار کنی؟ _اونم میارم. _رسول جان داریم میریم مسافرت خانوادگی یا ماموریت؟ یکی روی شونم زد: _فکر بدی نیست! صدای آقای عبدی باعث شد من و محمد هردو به او نگاه کنیم. _در واقع شما باید یه جوری جلوه بدی که واقعا داری میری مسافرت...فکر بدی نیست که رسول و اسرا هم با شما بیان اتفاقا نیروی بیشتری اونور داریم. فقط یه لطفی کنید همتون که میخواید وارد این ماموریت بشید نیم ساعت دیگه بیاید اتاق من تا تمام ماجرا رو واستون بگم که باید چیکار کنید... _چشم آقا رو به محمد ادامه دادم: _من به هردوشون زنگ میزنم بیان اینجا با سر حرفم رو تایید کرد. بعد از نیم ساعت اسرا و عطیه اومدن و همگی به سمت اتاق آقای عبدی حرکت کردیم. داوود با خنده گفت: _واقعا فکرشم خنده داره من و آقا محمد بشیم برادر مگه نه رسول؟😂 آقا محمد با خشم اما به شوخی گفت: _من اگه برادر بزرگترت بودم میدونستم چجوری ادبت کنم. _آقا محمد حالا شما به دل نگیر بچه ام یه چیزی گفتم! _حالا واستا برادرت بشم ببین چیکارت میکنم آقا داوود با خنده و شوخی به اتاق آقا عبدی رسیدیم 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎نوسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝10 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:✨✍🏻 _خب قضیه از این قراره که شما به عنوان یک خانواده به مسافرت میرید ولی درواقع شما جاسوس هستین و باید اطلاعاتی رو که از اونجا بدست میارید رو پست میکنید. _فقط حواستون باشه داوود دیگه برادر محمد به حساب میاد اسم هاتونم به احتمال زیاد عوض بشه. عطیه رو به آقای عبدی گفت: _دقیقا باید چه اطلاعاتی رو واسه ی شما بفرستیم؟ _راستش اینا احتمالا یه باند مافیا همراهشون داشته باشن شما هم به عنوان مافیا میرید اونجا و البته اینم بگم یه چیزی اینجا عجیبه اونم اینکه گروه مافیاییشون مسلمان هستن و کسایی که مسلمان نیستند رو ترور میکنن...فقط امیدوارم این ویژگی که دارن خطری نباشه و یک تله نباشه برای به گیر انداختن جاسوس های ایرانی! _قراره به کجا بریم؟ _ترکیه! همه تعجب کرده بودیم. _آخه ترکیه؟ چرا از ترکیه یک گروه مافیایی به ایران نظارت داره؟ _اینا همه جزو نقشه ای که کشیدن هست و ما واسه ی همین شماهارو میفرستیم تا از این نقشه ها با خبر بشید _اونوقت تا کی ماموریتمون تموم میشه؟! آقای عبدی نفس سنگینی کشید و گفت: _راستش امیدوارم بیشتر از 6 ماه نشه...اونوقته که باید نقشه ی دوم رو عملی کنیم..یعنی حمله به گروه مافیا که این میتونه خیلی حساس و خطرناک باشه! یه لحظه پشیمون شدم از اینکه چرا میخوام با خودم اسرا رو ببرم. اما بعد با خودم گفتم یه زوج امنیتی نباید از هیچ بنی بشری بترسه. _خب خسته نباشید امیدوارم موفق بشید که حتما همینطور هست من از شما موفقیت های بیش از حد دیدم. از آقای عبدی خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. _میگم رسول ما الان پس فردا میخوایم عقد کنیم چجوری پس فردا هم راه بی افتیم؟ _فکر کنم تاریخ عقد می افته جلوتر یعنی فردا. اسرا با خنده گفت: _هییی از قدیم گفتن کار امروز رو به فردا نسپار آقا رسول! بزار امروز عقد کنن تموم بشه بره دیگه😂 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:گاف✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝11 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 عطیه:✨✍🏻 به اسرا چشم غره ای رفتم تا دیگه ادامه نده! اما اسرا انگار نه انگار باز دوباره گفت: _رسول ببین الان درگیر کارای ماموریت میشیم بعد دیگه فردا وقت نمیکنیم اینا برن عقد کنن.مگه چقد کار میبره دو دیقه میرن عقد میکنن تموم میشه میره دیگه رسول به فکر فرو رفت و گفت: _اسرا راست میگه من پاسپورتم ندارم یکم وقت میبره همین الان برین عقد کنین بهتره‌. متعجب از اینکه رسول داره حرف این جعبه رو تایید میکنه به سمتش برگشتم که آقا محمد گفت: _از طرف من مشکلی نیست همین الان میرم به مادر زنگ میزنم آماده بشه ولی اگه عطیه خانم هنوز آمادگی ندارن میتونیم فردا صبح بریم مشکلی نداره. با خودم فکر کردم و بعد رو به همشون که منتظر جواب من بودن گفتم: _والا اولین باره که من از اسرا دارم حرف حق میشنوم پس مشکلی نمیبینم بریم عقد کنیم. داوود که منتظر بود صحبتمون تموم بشه رو به جمع گفت: _آقا هر چی زودتر کارا رو پیش ببریم بهتره،اقای عبدی گفته یه نفرم هست که اونجا منتظر ماست و خب همه ی گروه به اون اعتماد کردن و از همکار های ما هستن _مشخصاتشو نگفت؟ _چرا دختر آقای عبدی هست ولی آقای عبدی مشخصات اون خانم رو هنوز نگفته،فعلا گفته که دخترمه و قراره یک عکس از اون خانم بهمون نشون بده دوباره داوود یکم فکر کرد و گفت: _بعد آقای عبدی گفت یک ساله داره رو این گروه کار میکنه فقط بستگی به ما داره که گیرشون بندازیم. رسول رو به محمد کرد و گفت: _شما به مادرتون اطلاع بده منم به پدر و مادر اطلاع میدم تا همگی بریم محضر زودتر عقد کنین بعد بریم دنبال کارای ترکیه.. بعد از ظهر ساعتای چهار بود که رفتیم محضر و عقد کردیم. همگی تصمیم گرفتیم تا واسه ی شیرینی خوردن به یه کافی شاپ بریم تا اونجا قضیه ی ماموریت رو با خانواده ها درمیون بزاریم. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم ✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝12 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 پدر و مادر ها همه مخالفت کردن و راضی نبودن که همگی باهم بریم. محمد گفت: _میدونم که بخاطر خطری که واسه ماموریت مخالفت میکنید اما خب اولی که ما این شغل رو انتخاب کردیم با خطراتش آشنایی داشتیم. ان شالله هیچ اتفاقی نمی افته همگی هم برمیگردیم خونه... اسرا رو به جمع با خنده گفت: _آره دیگه همینکه اومدیم خونه زودتر اینا برن عروسی کنن که عقدشون زیاد پر جنب و جوش نبود. چون اسرا بغل دستم نشسته بود یه ویشگون از پاهاش گرفتم که به من نگاه کرد و جای ویشگونی که ازش گرفته بودمو ماساژ داد. به آرومی طوری که فقط من بشنوم گفت: _چیه مگه دروغ میگم؟ انقدر هول بودی که عقدتو درست درمون نگرفتیم. انگار نتونست موفق بشه و رسول صداشو شنید که رو به ما دوتا گفت: _خانم یکم کمتر خواهر مارو اذیت کن گناه داره! اگه اذیتش کنی منم اذیتت میکنما. _مثلا میخوای چیکار کنی آقا؟ رسول جلوی خندشو گرفت و گفت: _بیا بریم باهم قدم بزنیم بهت میگم. _نه نه اذیتش نمیکنم اوکی! اصلا خواهر شما خواهر بنده میشه...اصلا عطی جون شما هر وقت دوست داشتی منو اذیت کن من کاریت ندارم(😂) از دست کارای اسرا و رسول خندم گرفته بود واقعا عین پت و مت بودن.(😂🤣🤣) _عطیه خانم مثل اینکه یادتون رفته عقد کردین! منی هم وجود داره ها سرم رو به طرف محمد بر گردوندم که مثل همیشه مظلوم نگاهم میکرد. نگاهمو ازش گرفتم و وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به ما نیست رو بهش گفتم: _من آخه چیکار کنم خب؟ _چرا اسرا و رسول بی دردسر و راحت دارن حرف میزنن باهم ولی تو خجالت میکشی؟ _خجالت نمیکشم. _ثابت کن! _چجوری ثابت کنم؟! یکم فکر کرد و گفت: _اگه بگم نمیزنی؟ _ترو خدا محمد یه چیزی نگو نتونم انجام بدم. _امم با صدای بلند بگو دوست دارم(نویسنده در حال ترکیدنه😂) 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ بنظرتون عطیه داد میزنه؟ من که میگم نه😂 نویسنده:ارباب قلم✍🏻🖤 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝13 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:✨✍🏻 _خب اسرا خانم بگو ببینم واسه ماموریت اماده ای؟ _بله حتی آماده تر از شما. میخواستم جوابشو بدم که یکهو با صدای بلند عطیه از جا پریدم(😂) _دوست دارمممم همه متعجب به سمت عطیه برگشتیم. محمد و عطیه هردو قرمز شده بودن،تنها فرقش این بود محمد از خنده قرمز شده بود و عطیه از خجالت! اسرا که دنبال موقعیتی میگشت تا عطیه رو اذیت کنه رو به عطیه گفت: _باشه عطیه خانم فهمیدیم دوسش داری لازم نبود فریاد بزنی. عطیه حتی نمیتونست دیگه جواب اسرا رو بده؛ از بس سر به زیر شده بود احساس کردم دیگه سرش داره میشکنه. به کمک عطیه اومدم و گفتم: _عطیه راستی گوشیم تو ماشینه میتونی بری بیاری؟ عطیه که فرصتی به دست اورده بود تا از جمع فرار کنه سریع بلند شد و رفت. _عطی جونم سوئیچو نبردی! محمد بلند شد و رو به جمع گفت: _من برم سوئیچو بهش برسونم. مادر محمد رو به پدر و مادر گفت: _از دست جوونای امروزی اسرا که هنوز از ماجرایی که پیش اومده بود آروم میخندید دستشو گذاشت رو صورتش تا معلوم نشه داره میخنده. والدین داشتن صحبت میکردن منم طوری که فقط اسرا بشنوه رو بهش گفتم: _هیی بازم عطیه ببین بخاطر محمد چجوری گفت دوست دارم.! اسرا دست از خندیدن برداشت و رو به من گفت: _عطی خوله نمیدونه مردا باید اینجوری داد بزنن دوست دارم نه اینکه خانما! _اها بعد خانما چجوری بگن؟ _ایناش دیگه یکم خانمانه هست شما چیزی ازش سر در نمیاری. _خب تو از همون روش بهم بگو دوست دارم. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝14 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 عطیه:✨✍🏻 داشتم میرفتم سمت ماشین که یادم افتاد سوئیچو باخودم نیاوردم. _خدا لعنتت نکنه جعبه ببین چه هولم کرد. برگشتم سمت کافی شاپ که به محمد خوردم _بفرما سوئیچ! سوئیچ رو از دستش گرفتم و در ماشین رو باز کردم و رفتم داخل ماشین. محمد هم سوار شد. بعد از گشتن سر سری ماشین گوشی رو پیدا کردم و خواستم پیاده بشم که اسرا با شتاب اومد تو ماشین. _ببخشید مزاحم شما دو کفتر عاشق شدم اوضاع خیته. دوباره به کافی شاپ نگاه کرد که دید رسول داره میاد‌. _عطی زود ماشینو روشن کن بریم! _چیشده جعبه؟ _میخوایم با رسول بریم دنبال کارای ترکیه...پدر و مادرا خودشون میرن. رسول سوار شد و گفت: _روشن کن بریم پیش داوود. _من که نمیتونم رانندگی کنم،محمد تو بشین. جاهامونو عوض کردیم و راه افتادیم به سمت جایی که رسول گفت. بعد از نیم ساعت که رسیدیم‌ رسول و محمد پیاده شدن تا برن داوود رو بیارن و من و جعبه رو تنها گذاشتن. همینکه رفتن اسرا رو به من گفت: _ولی خودمونیما این مردا هم همش دوست دارن از زیر زبون ما حرف بکشن بیرون. _چطور مگه؟ _بعد از اینکه رفتین بیرون رسول گفت بهم بگو دوست دارم _الهی بمیرم داداشم حسودیش شد...حالا گفتی؟ _نه بابا خداروشکر برادر شوهرت زنگ زد حرف ماهم قطع شد. _برادر شوهرم کیه باز؟ _داوود رو میگم عقل کل، شده برادر آقا محمد خندیدم و گفتم: _اها... چرا تو از الان همه چی رو به واقعیت کشوندی ها؟ _عطی جونم ماموریته ها سوتی موتی خبری نیست،خدا رحم کنه تو ماموریت شما دوتا تام و جری خراب نکنین کارارو مخصوصا تو که سلطان سوتی هستی عطی. _ما که خراب نمیکنیم ولی خدا کنه شما دوتا پت مت خراب نکنین کارا رو _چطور دلت میاد به داداشت بگی پت؟ _تو چطور دلت میاد منو اذیت کنی؟ منم اینجوریم. شوهرتو اذیت میکنم. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم ✍🏻✨ @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝15 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 داوود:✨✍🏻 _آقا این عکس دختر آقای عبدی هست. اینو باید همراه خودمون داشته باشیم. رسول عکس رو گرفت و رو به من گفت: _داوود واسه ی پاسپورت و ویزا کاری کردی؟ _اره ولی باید واسه ی عکس پاسپورت و ویزا خانم هارو ببریم. _باشه الان بریم چون دیگه فردا باید بار ببندیم واسه سفر! همگی رفتیم تو ماشین نشستیم تا بریم برای ویزا و پاسپورت عکس بگیریم. عطیه رو به من گفت: _راستی عکس دختر آقای عبدی رو دیدین؟ _آره به آقا رسول دادم. اسرا تند سرش رو به من برگردوند: _رسول؟ _آره مگه چیشده؟ خودشو جمع کرد و با خونسردی گفت: _هیچی! رسول عکسو بهمون نشون بده ببینم چه شکلیه؟! رسول عکس رو به اسرا داد... اسرا گفت: _آها بعد اسمش چیه؟ _نمیدونم، داوود راستی اسمش چیه؟ _فکر کنم دِلِسا،سنشم تقریبا همسن منه! یه سال کوچیکتر. رسول زد پشت کله ام و گفت: _ببین یه سال از تو کوچیکتره چند ساله داره رو این مافیا کار میکنه بعد دخترم هست. منم کار خودشو تکرار کردم و گفتم: _هه ببین کی داره به کی میگه از من یه سال کوچیکتره ولی از تو که سه سال کوچیکتره. اسرا هم در ادامه گفت: _بعدشم ما دخترا رو اینجوری نبینین ما پاش برسه از شما آقایونم بهتر کار میکنیم. عطیه در جوابش گفت: _اگه یه حرف راست گفته باشی تو زندگیت همینه. آقا محمد ماشین رو خاموش کرد و رو به خانم ها گفت: _رسیدیم پیاده بشین بریم. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝16 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 محمد:💕✍🏻 بعد از عکاسی همگی به خونه رسول و عطیه رفتیم. _میگم آقا محمد چطوره که شما اینجا باشین دیگه از پس فردا باید عادت کنین به این خونه و خانواده. میدونم منظورش از خانواده عطیه هست و فقط قصدش اذیت کردنشه...والا منم خوشم میومد عطیه رو اذیت کنم یجورایی همکار واسه خودم پیدا کرده بودم. _آره محمد اینجا باش! متعجب از اینکه عطیه این حرف رو میزنه همگی برگشتیم سمتش. _تو و رسول تو یه اتاق بخوابین من و اسرا هم تو یه اتاقیم باز فردا بخوایم بیایم دنبالت و بریم سر کارا دیر میشه! هی خدا شانسم نداریم. فکر میکردم یه چیز دیگه بگه (منحرفان شریف تروخدا بد برداشت نکنین😂🙌) صبح شده بود و هنوز آفتاب طلوع نکرده بود...پس وقت نمازه! همینکه بلند شدم صدای اذان بلند شد. _رسول..رسول جان...بیدار شو وقت نمازه! _فقط 5 دیقه محمد بزار بخوابم. سرم رو به تاسف تکون دادم و هوف بلندی کشیدم و از جا بلند شدم. رفتم تو حیاط و وضو گرفتم نفس عمیقی کشیدم که متوجه شدم صدای عجیبی از اونطرف حیاط میاد... آروم به سمت باغچه رفتم. _محمد _یاا ابلفضل _ببخشید ترسیدی؟! _کم نه! خدا بخیر کنه اگه بخوای اینجوری صدام بزنی تا اخر ماموریت نمیتونم زنده بمونم عطیه! _خب حالا انقد بزرگش نکن _تو اینجا چیکار میکنی؟ _من که کار هر صبحمه بیام تو باغچه و نفسی تازه کنم. _پس چرا بهم نگفتی؟ متعجب بهم نگاه کرد و گفت: _محمد ما تازه امروز عقد کردیما _آخ راست میگی...ولی میدونی احساس میکنم ۱۰۰ ساله میشناسمت 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝17 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 عطیه:✨✍🏻 _امم خب چیزه من برم رسول رو از خواب بیدار کنم بره نمازشو بخونه الان قضا میشه! _برو...راستی عطیه تو که مثل داداشت خواب آلود نیستی که؟ _اگه از لحاظ نماز صبح میگی نه! _حالا چند روز دیگه معلوم میشه. به طرف اتاق رسول رفتم. در اتاق رو که باز کردم دیدم رسول توی رختخواب نیست. با خودم گفتم: _حتما خودش بلند شده تا نمازشو بخونه! به طرف اتاق خودمون رفتم. در رو که باز کردم رسول رو دیدم که بالا سر اسرا نشسته بود. _آقا رسول هنوز نامزدینا! رسول از جا پرید و سمتم برگشت: _یا خدا _چیشد ترسیدی ؟ _اینجور که تو گفتی سکته میزدمم تعجب نمیکردم. . _داشتی چیکار میکردی رو سر جعبه؟ اخم کرد و از جاش بلند شد و گفت: _زنمه خب! _نخیر نامزدین...اگه نگی میرم میزارم کف دست جعبه اسرار. بی تفاوت از کنارم رد شد و رفت بیرون‌. رفتم کنار اسرا و آروم تکونش دادم: _اسرا...اسرا بلند شو نمازه _عطی بزار یکم دیگه بخوابم. _یعنی واقعا خدا خوب در و تخته رو باهم جور میکنه! این از تو اینم از اون شوهرت. چشماشو نیمه باز کرد و گفت: _شوهر من اول برادر توئه...تو خوب تربیتش نکردی! _بجای کل کل کردن با من بلند شو نمازتو بخون از جاش بلند شد و کش و قوصی به بدنش داد. من هم همراهش بلند شدم تا وسایل صبحانه رو آماده کنم. فکر کنم امروز قراره یکم زودتر به کارا برسیم. دیگه ساعت 7 شده بود.رفتم بالا تا به همه بگم صبحانه آماده اس. در اتاق رسول و محمد رو زدم که جوابی نشنیدم. بلاجبار در رو آروم باز کردم که با صحنه ای که دیدم از خنده منفجر شدم. آروم در رو بستم و رفتم تا به اسرا بگم چی دیدم. _اسراررر بیا زود باید اینجا رو ببینی‌. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝18 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 اسرا:✨✍🏻 داشتم مژیکی که حتم دارم عطیه رو صورتم کشیده رو پاک میکردم که یهو در باز شد و عطیه با خنده اومد داخل. چشمش به من که افتاد خندش قطع شد. _چرا اینطوری شدی؟ اخم کردم و به سمتش رفتم: _یعنی تو نمیدونی؟ _نه والا چیشده؟ _پس این مژیکا کار کیه؟ یهو خندش بیشتر شد و ما بین خنده هاش گفت: _پس رسول اونموقع داشت این کارو باتو میکرد. _میشه توضیح بدی دقیقا چیشده؟ _واای اسرا...رسول امروز صبح اومده بود تو اتاقمون بالا سر تو من چرا متوجه خط خطی های صورتت نشدم؟!😂 _خب تاریک بوده داداش خانتون از فرصت درست استفاده کرده! دوباره یاد خنده های اولش افتادم و گفتم: _حالا واسه چی اومدی تو داشتی میخندیدی!؟ عطیه که انگار چیزی یادش اومده باشه دستم رو گرفت و به سمت اتاق رسول و محمد برد انگشتش رو روی صورتش به حالتی گرفت که یعنی یواش بیا. در رو باز کرد از صحنه ای که دیدم ناخواسته شلیک خندم پرتاب شد...آقا محمد و رسول همدیگرو بغل گرفته بودن و خوابیده بودن😂🤣 عطیه دوباره دستمو گرفت و من رو از اون صحنه دور کرد. _چرا انقدر بلند میخندی؟ الان بیدار میشن. _وای عطی این چی بود من دیدم...وای دارم میمیرم از خنده ترو خدا بزار برم ازشون فیلم بگیرم. رفتم از اون صحنه با احتیاط فیلم و عکس گرفتم‌. عطیه هم رفت و رسول و محمد رو از هم جدا کرد... بعد از جدا کردنشون از هم خودش هردوشونو بیدار کرد و رفتیم به طرف سفره ی صبحانه! فقط من و عطی بهم نگاه میکردیم و میخندیدیم. محمد و رسولم بهمون نگاه می‌کردن و هیچی از خنده هامون نمیفهمیدن. آخر رسول رو بهمون گفت: _شماها امروز چتون شده که انقد میخندین؟ عطیه خندشو جمع کرد و به منم چشم و ابرو بالا انداخت که ضایع بازی در نیارم. _هیچی داریم واسه دل خودمون میخندیم. رسول دوباره گفت: _آخه ما فکر میکنیم مشکلی داریم دارین به مشکل ما میخندین مگه نه محمد؟ محمد حرفش رو تایید کرد و گفت: _بهتره باهم بخندیما. عطیه گوشیش رو در آورد و گفت: _باشه فقط نگین نگفتیما! گوشی رو سمت رسول و محمد گرفت که قیافشون در هم رفت‌. ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ●نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝19 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:💜✍🏻 چشمام گرد شده بود آخه واسه چی رفتیم بغل هم مگه من رو تخت نخوابیده بودم😐 به محمد نگاهی انداختم که اونم دست کمی از من نداشت. اسرا و عطیه هم میخندیدن خدایا این چه بلایی بود سر من اومد آخه مگه رو تخت نیستی حداقل وقتی قلط میخوری برو بغل خانمت چرا رفتی بغل فرماندت؟ گوشیم زنگ خورد که افکارم از این حرف ها پاک شد. _الو داوود!..سلام...نه الان میایم...باشه خداحافظ. رو به عطیه و اسرا با جدیت گفتم: _بلند شید حاضر شید بریم. هردوشون از خدا خواسته بلند شدن و با خنده های شیطانی ولی آروم از پیش ما رفتن. منم دیگه روم نمیشد تو چشمای آقا محمد نگاه کنم رو بهش گفتم: _آقا بهتره ماهم بریم حاضر شیم. با سر تایید کرد. بلاخره تمام چمدون هامون رو بعد از ظهر اسرا و عطیه آماده کردن. من و آقا محمد هم چمدون هایی که باید وسایل ماموریت رو مخفی میکردیم آماده کردیم. داوود اطلاعات رو برامون ارسال کرد. با خنده رو به جمع گفتم: _ببینید اسم هاتون چیه! اسرا تو اسمت میشه گلمهر😐 عطیه تو میشی دریا😐 محمد تو هم میشی شایان😐 منم میشم حامد😐 _خدایی اصلا اسم هامون بهمون نمیاد...مخصوصا آقا محمد چجوری آخه میشه شایان؟ _حالا غر نزنین دیگه اتفاقا بهمون خیلیم میاد عطیه رو به اسرا گفت: _این داداشمون از بچگی سلیقه نداشت😂 _حالا داوود چیشده؟ _آقا اون اسمش شده فرهاد😐 _چرا اسم آقا داوود باید قشنگ تر از ما باشه؟ 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ آقا شما بگید خدایی اسماشون بهشون میااد؟ نویسنده:ارباب قلم ✍🏻💕 @roomanzibaee
💜🙂 -گاندویی :)😎✌️🏼 •°•@roomanzibaee🍓🌱!
💜🙂 -گاندویی :)😎✌️🏼 •°•@roomanzibaee🍓🌱!
💜🙂 -گاندویی :)😎✌️🏼 •°•@roomanzibaee🍓🌱!
💜🙂 -گاندویی :)😎✌️🏼 •°•@roomanzibaee🍓🌱!
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝20 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 محمد:✨✍🏻 _اصلا من یه سوال دارم...الان نمیگن اسم شایان و فرهاد کجاش شبیه هم هست!؟ مگه قرار نیست برادر باشیم؟! اصلا اسمم بهم نمیاد من اعتراض دارم. اسرا رو شونه ی رسول زد و گفت: _منم اعتراض دارم آقا رسول! _پس منم اعتراض دارم. اصلا اسم دریا بهم نمیاد خب... رسول رو به همه گفت: _اعتراض وارد نیست! برگردین سر کاراتون. اخم کردم و گفتم: _حداقل بگو اسم منو عوض کنن خداییش شایان بهم نمیاد...باید برم سیبیلامو بزنم تا این اسم بهم بیاد. _آقا اصلا امروز میخوایم بریم پیش آقای عبدی اونجا هر اعتراضی داشتین به آقا عبدی بگید. بعد از یه جمع و جور خسته کننده باید میرفتیم پیش آقای عبدی تا جلسه ی آخر رو بزاریم. بلاخره همگی رسیدیم اداره! بعد از یه سلام احوال پرسی رفتیم پیش آقای عبدی. _سلام آقا... _سلام به همتون،همه چیز خوب پیش رفت؟ وسائل سفر و... _بله آقا همه چیز خوبه! _خب پس بشینید تا آخرین حرفها رو هم بزنم...امیدوارم ماموریت خوبی رو پیش رو داشته باشید. آقای عبدی چند تا عکس رو روی میز گذاشت. _خب این آقایی که توی تصویر میبینید آراز نورایی هست...تا چند سال پیش همکار ما بود یعنی ما آراز رو برای جاسوسی از گروه مافیا فرستاده بودیم ولی مثل اینکه خودشو لو داده و الان واسه ی آنها کار میکنه! شماهارو هیچکدومتون رو ندیده،حتی شماهم اونو ندیدین پس شمارو نمیتونه بشناسه! دستش رو روی عکس بعدی گذاشت و گفت: _این خانم رو که میبینید همسر سابغ آراز هست. اسمشم سیما هست...دلیل جداییشون این بوده که باهم توافق نداشتن ولی همچنان باهم کار میکنن و همکارن. عکس سومی رو که نشان داد شباهت زیادی به منوچهر داشت. _شاید بگید این مرد چقدر شبیه منوچهر هست...بله ایشونم عموی منوچهر هست که سیما میشه دخترش اسم و فامیلشونم حمید واهبی هست. این ها همگی عضو اصلی مافیا هستن که اگه گیرشون بندازیم مطمئن باشید کل گروهشون لو میره! _بله ممنون آقا...پس منوچهر هم واسه ی اینا کار میکرده؟! _کم و بیش آره! تا اینجا مشکلی نیست؟ اسرا رو به آقای عبدی گفت: _چرا آقا یه مشکلی هست اونم اسم هامون...اصلا بهمون نمیاد آخه! آقای عبدی خندید و گفت: _شما فکر میکنید اسم دلسا به دختر من میاد؟ واسه ی ماموریت این اسم رو براش گذاشتیم وگرنه که اولا اصلا نمیومد ولی خب بعد از چند سال عادت کردیم...آخر ماموریت ان شالله وقتی همو دیدیم اسم واقعیشو میگم الان نمیگم تا شما با همون اسم عادت کنین و تو ماموریت لو نرید، از الانم تمرین کنین که این اسم هارو به زبان بیارید و تو ماموریت اشتباهی اسم های واقعی خودتونو لو ندید. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم❣✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝21 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 عطیه:✍🏻🍀 بلاخره صبح شد و بعد از خوردن صبحانه راهی فردوگاه شدیم. به علاوه ی پدر مادر ها ؛ آقای عبدی ،آقا سعید و آقا فرشید هم واسه ی خداحافظی اومده بودن. وقت رفتن که شد آقای عبدی رو بهمون گفت: _یادتون نره دیروز بهتون چی گفتم...موفق باشید! همگی تایید کردیم و از همشون خداحافظی کردیم. وقتی وارد هواپیما شدیم اسرا دستم رو گرفت و با مظلومی گفت: _عطی میشه من کنار تو بشینم؟ با خنده گفتم: _چیه از هواپیما میترسی میخوای پیش داداشم ضایع نشی؟ _از هواپیما که آره میترسم ولی نمیخوام دست رسولو بگیرم...تا وقتی به ترکیه برسیم از من یه آتو داره همش همینو تکرار میکنه! _اسرا خانم عیب نداره دست منو بگیریا ازت هیچ آتویی هم نمیگیرم. اسرا رو به من گفت: _تو به این داداشت یاد ندادی فال گوش واینسته؟ ایندفعه از اسرا طرفداری کردم و گفتم: _راست میگه دیگه شاید یه حرف خصوصی بود. رسول به حالت تسلیم دوتا دستاشو برد بالا و گفت: _باشه بابا ببخشید! قرار شد همگی روی صندلی های وسط بشینیم. حواسم به گوشیم بود. محمد در گوشم گفت: _خانم کمربندتو ببند! سرم رو به طرفش برگردوندم که اشاره ای به مهماندار هواپیما کرد! مثل اینکه حواسم به حرفهاش نبوده. کمربندم رو بستم و گوشیم رو خاموش کردم‌‌. نگاهی به اسزا انداختم که چشم هاشو بسته بود و زیرلب یه چیزایی میگفت: _گلمهر معلوم هست داری چیکار میکنی؟ اسرا متعجب به سمتم برگشت _گلمهر کیه؟ بعد انگار چیزی یادش اومده باشه بشکنی زد و گفت: _عه خودم بودم که!😐😂 _دیوانه ای بخدا! _دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید دریا جون. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝22 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:✍🏻✨ بلاخره بعد از چند ساعت به ترکیه رسیدیم. و این یعنی آغاز ماموریت... بیشتر برای عطیه ، اسرا و محمد و داوود نگرانم تا واسه ی خودم. اولی که رسیدیم ترکیه استرسم شروع شد،ولی بعدش با خودم گفتم که اگه من استرس داشته باشم و به بقیه منتقل کنم احتمالا وضع از این بدتر بشه! پس با انرژی گفتم: _وایی ترکیه انقدر قشنگ بود و ما نمیدونستیم؟ محمد گفت: _آقا حامد ما فعلا تو فرودگاهیم😐! بزار بریم جلوتر جاهای قشنگتری هم داره ها _آمم خب داوود این دوشیزه دلسا کجا تشریف دارن؟ اسرا سریع برگشت سمتم و گفت: _آهااا دوشیزه خب؟ لبم رو آویزون کردم و گفتم: _چیه مگه؟ _هیچی! اسرا قدم هاش رو تند تر کرد و از جمعمون دور شد. عطیه در گوشم گفت: _مگه نمیدونی خانما حسودن؟ چرا با حسودی خانمت بازی میکنی آقا حامد!؟ تازه فهمیدم چه گندی زدم و به سرعتم اضافه کردم تا بهش برسم! وقتی بهش رسیدم جلوش وایستادم که باعث شد از حرکت دست برداره! _گلی عزیزم...بخدا منظوری نداشتم. _اوکی برو کنار! _میدونی چیه گلی یه جا خوندم که اگه یه دختر بهت گفت اوکی یعنی تا اطلاع ثانوی باهات قهره! جلوی خندشو گرفت تا از جدیتش کم نشه! _خب درسته تا اطلاع ثانوی باهات حرف نمیزنم. درمونده تر از قبل وایستادم تا عطیه بهم برسه! _چیکار کنم؟ با خنده گفت: _بیشتر ناز بکش خان داداش،با همین حرکت اول که نمیشه راضیش کرد. محمد رو به من گفت: _خدا به داد من برسه حامد،برو برادر موفق باشی! 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم 💜✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝23 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 محمد:🍀✍🏻 بلاخره به محل ماموریت رسیدیم. _سلام. همگی به سمت صدا برگشتیم. یه دختر چادری،رو به رومون ایستاده بود. _من دلسا هستم! عطیه جلو رفت و گفت: _سلام عزیزم منم عط...دریا هستم. _بله با همتون آشنایی کامل دارم. همراهم بیاید قراره اینجا کلی بهمون خوش بگذره! این یه رمزه واسه شروع ماموریت. همگی دنبالش راه افتاده بودیم تا به یک اتاق رسیدیم. دلسا در زد و یه آقایی از اونطرف جواب داد بیاید تو... دلسا در رو که باز کرد چهره ی اون فردی توی عکسی که آقای عبدی بهمون نشون داده بود ظاهرشد... _سلام آقای نورایی همکار های جدیدمون اومدن. آراز از جایش بلند شد و به طرفمون اومد. _به به سلام به همگیتون من اراز نورایی هستم،شما هم خودتونو معرفی کنید! من رفتم جلو و دستشو گرفتم و فشار دادم. _سلام آقای نورایی من شایان فتاحی هستم. به عطیه اشاره کردم و گفتم: _ایشونم همسرم دریا عسکری هستند به داوودم اشاره کردم. _و ایشونم برادرم فرهاد فتاحی. رسول اومد جلو و گفت: _سلام آقای نورایی منم حامد آذری هستم. به اسرا اشاره کرد و گفت: _ایشونم همسر بنده گلمهر فرهانیان _خوشبختم از آشنایی با همگیتون. خب فعلا شما برید استراحت کنید تا بعدا بهتون در مورد کاراتون توضیح بدم. _بله همراه من بیاید تا اتاقتونو نشون بدم. همراه دلسا رفتیم بیرون از اون هتل... داوود پرسید: _پس اتاقمون کجاست؟ _داریم میریم تا براتون یه هتل دیگه بگیریم. اینجا توی اتاقهاش ردیاب و دوربین مداربسته داره. به سمت هتلی که دلسا واسمون آماده کرده بود رفتیم. داخل هتل که شدیم دلسا گفت: _خب همتون میدونید واسه ی چی اینجاییم! این هتل رمز و رازی داره که باید اسنادشو پیدا کنیم. البته من خودم چند ساله اینجا کار میکنم و فهمیدم جای اسنادشون کجاست. اگه ازتون پرسیدن که چرا رفتین یه هتل دیگه نگید از طرف خودمون رفتیم بگید دلسا واسمون گرفته. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝24 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 داوود:✍🏻❣ بعد از اینکه یکم استراحت کردیم دور هم جمع شدیم. عطیه خانم چایی آورد و گذاشت روی میز ناهارخوری. _به نظرتون چرا باید تو اتاقا دوربین مداربسته باشه؟ _بنظرتون چرا دلسا گفت نباید بهشون بگیم که از طرف خودمون هتل گرفتیم؟ آقا محمد در جواب عطیه و اسرا گفت: _خب معلومه ما تازه واردیم و بهمون شک دارن پس تو اتاقا دوربین میزارن. و اینکه بنظرتون اگه بهشون بگیم از طرف خودمون رفتیم هتل گرفتیم شک نمیکنن یه کاسه ای زیر نیم کاسه باشه؟ _الان چیکار کنیم؟ بریم اونجا؟ من رو بهمشون گفتم: _دلسا قراره بیاد لازم نیست خودمون بریم! رسول اخم کرد و گفت: _یه خانم بگی اولش بد نمیشه ها. اسرا زد روی کتف رسول و گفت: _عه اصلا به تو چه که کی به این دلسا چی میگه؟ بیا همه شوهر دارن ماهم شوهر داریم. رسول همونجور که جای ضربه ی اسرا رو میمالید گفت: _دستت سنگینه ها گلی... اسرا نفسشو با حرص بیرون داد و از جاش بلند شد و رفت تو اتاق. رسولم به دنبالش...من آخه نمیفهمم چرا رسول انقدر زن ذلیله!😐😂 _ای بابا حالا من یه غلطی کردم یه چیزی گفتم. صدای زنگ خانه بلند شد و نشان از اومدن دلسا میداد. _من میرم در رو باز کنم. سریع از جا بلند شدم و به سمت در رفتم. در رو که باز کردم با چهره ی دلسا رو به رو شدم. _سلام _سلام همتون حاضرید؟ نگاهی به جمع خونه انداختم و چشمامو ریز کردم و گفتم: _تقریبا تک خنده ای کرد و گفت: _خب بهشون بگو حاضر شن زودتر. _شما بیاید داخل تا اینا هم حاضر بشن! بعد رو به اهالی گفتم: _سلاطین زودتر آماده بشین. لبخندی زد و گفت: _نه من بیرون منتظرم... 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم ✍🏻💜 @roomanzibaee