eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
شخصیت های رمانمونن❤️😍 از کدوم یکی بیشتر خوشتون میاد؟🤔 #میکس‌جلد‌1
.🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭36 محمد:✍🏻🍀 وقتی رفت در را بستم و بهش تکیه دادم. نفسی کشیدم و زیر لب گفتم: _بلاخره گفتم. آروم لبخندی زدم و فقط به ماجرایی که اتفاق افتاد خندیدم و چشمانم را بستم. _گفتی؟ صدای مادر بود که به ارومی نزدیکم میشد. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _بله... لبخندی زد و گفت: _پس امشب به حاج خانم زنگ بزنم! _نه امشب میخوایم بریم عقد، اونجا با حاج خانم صحبت کن. منم باید با رسول حرف بزنم...دیگه باید ترسم رو بزارم کنار! صدای زنگ گوشیم بلند شد و اسم رسول روش نمایان شد. _بیا حلال زاده ام هست. تماس رو وصل کردم و گفتم: _جانم رسول. _سلام آقا محمد‌. _سلام شاهدوماد خوبی؟ _ممنون آقا..کارت رسید دستتون؟ _بله رسید دست شما درد نکنه _آقا امشب حتما بیاید... _چشم ان شاالله. _یه چیز دیگه آقا، میتونید الان بیاید پیش من؟ _چیشده؟ _نمیدونم حالم خرابه! _اها افسردگی قبل از عقد گرفتی؟😂 خنده ای کرد و گفت: _فقط شمایید که میتونید حالم رو خوب کنید. احساس کردم این بهترین فرصته که باهاش صحبت کنم. _باشه رسول آدرس رو اس ام اس کن خودم رو میرسونم اونجا. .................................................................. نویسنده:ارباب قلم✍🏻💕 @roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭37 رسول: ادرس پارک رو برای اقا محمد ارسال کردم و منتظر موندم تا آقا محمد برسه. بعد از نیم ساعت آقا محمد رسید. با انرژی سمتم اومد و گفت: _به به آقا دومااد سلام. خندیدم و گفتم: _سلام اقا خوبید؟ _من که خوبم ولی انگار آقا دامادمون خوب نیستن.! _آقا یکم میترسم. _از چی؟ از اسرا خانم میترسی؟(😂) _نه آقا از زندگی مشترک. _ببین زندگی مشترک ترس نداره! سختی داره! _اقا از همین سختیاش میترسم...میترسم که هردو نتونیم با این سختیا بسازیم. _این رسول و اسرایی که من میبینم از سختیا نمیترسن. سرش را انداخت پایین و ادامه داد: _رسول! میدونی... کنجکاو نگاهمو بهش دادم. نفس سنگینی کشید و ادامه داد: _من از یه چیزای دیگه ای میترسم. _از چی اقا؟ _از برادر کسی که میخوام ازش خواستگاری کنم. _واسه چی؟ امرتون خیره ديگه. _بنظرت باید چی بهش بگم؟ _آقا به نطر من اگه خود شخص مورد نظر راضی باشه و برادر واقعا خواهرش رو دوست داشته باشه مخالفتی نداره! _پس یعنی تو خواهرت رو دوست داری؟ _متوجه منظورتون... حرفم رو قطع کرد و گفت: _من به خواهرت علاقمند شدم. ته دلم خالی شد و با تعجب به اقا محمد زل زدم. بعد به خودم اومدم و گفتم: _با خود عطیه صحبت کردین؟ همونجور سر به زیر لب زد: _اره. .................................................................. نویسنده:ارباب قلم🙂✍🏻 @roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭38 _چجوری بهش گفتی؟ _اومده بود کارت رو بده بهش گفتم. _چی بهش گفتی؟ سر به زیر تر شد و گفت: _گفتم میشه فطریه ی سال بعدتون بی افته گردن من!؟ کنترلم رو از دست دادم و یقشو گرفتم. ولی آقا محمد خونسرد فقط به دستام نگاه میکرد. _رسول جان آروم باش! (حالا شده رسول جان😂) به خودم اومدم و یقه ی آقا محمد رو ول کردم. _ببخشید آقا دست خودم نبود... _میفهمم! _حالا خودش راضی بود؟ _نمیدونم چیزی نگفت؛چون اصلا موضوع رو نفهمید. خندیدم و زیر لب گفتم: _از بچگیت خنگ بودی عطیه! گوشیم زنگ خورد. _جانم مادر!؟ _آقا رسول مثلا داماد شمایی،کجایی مادر؟ برو عروس رو از آرایشگاه بگیر بیار. _کارم تموم شده الان میام. رو به آقا محمد گفتم: _آقا شما از عطیه بپرسین اگه دلش راضی بود منم دلم راضیه. بلند شدم که برم. _خداحافظ آقا داماد. با خودم گفتم از عطیه خواستگاری کرده کار بدی که نکرده! باز رفتم سمت آقا محمد و به بغلش گرفتم. آقا محمد هم مثل همیشه با مهربونی به پشتم زد. _اقا رسول دیر میشه ها،عروس خانم منتظره! خندیدم و خداحافظی کردم و به سمت ماشین رفتم. بعد از یک ربع به آرایشگاه رسیدم. توی ماشین نشسته بودم که فیلمبردار ها گفتن بیام پایین منتظر عروس باشم. دل تو دلم نبود تا اسرا رو ببینم. یهو یادم اومد دست گل رو از تو ماشین نیاوردم بیرون...سمت ماشین برگشتم و دست گل رو برداشتم. همینکه برگشتم سمت آرایشگاه اسرا رو دیدم که با مادر و عطیه و مادر خودش به سمت ما می اومدن. .................................................................. وویییی چقد من سر این پارت خندیدم😂 نویسنده:ارباب قلم✍🏻😁✨ @roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭39 بلاخره عروس و داماد بوق زنان اومدن. مادر روی سر اسرا و رسول اسفند دود میکرد و من و دختر خاله ها هم نقل میپاشیدیم. مادر به سمت رسول و اسرا رفت و در آغوششون گرفت. منم به سمت اسرا رفتم و بغلش کردم. _داداش منو اذیت نکنیا مواظبش باش. خندید و لپم رو کشید. به سمت رسول رفتم و بغلش کردم و در گوشش گفتم: _دیدی اول تو داماد شدی؟(😁) _حالا فردا شب معلوم میشه! ترسیده به داداش رسول نگاه کردم.چشمکی زد و از کنارم رد شد...سرمو برگردوندم که اقا محمد و مادرشون رو دیدم که با اسرا و رسول سلام علیک میکردن و تبریک میگفتن. رسول چیزی در گوش آقا محمد گفت که باعث شد نگاهش به سمت من برگرده. همه که رفتن داخل خانه آقا محمد جلوی در وایستاد. رو بهش گفتم: _شما به رسول گفتین؟ _بلاخره آدم باید واسه ی یه سری چیزا غرورش رو کنار بزاره! نگاهش رو به زمین داد و گفت: _جوابتون چیه؟ _هرچی داداشم بگه! _خیلی جالبه آخه داداشتونم گفت هرچی خواهرم بگه!😂 خندم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم. _باید فکر کنم. نگاهش رو مظلوم کرد و دستشو گذاشت روی قلبش و گفت: _پس تکلیف اینجا چی میشه؟🥺 دیگه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و سرم رو پایین انداختم و آروم خندیدم. .................................................................. نویسنده بعد از نوشتن این پارت غش کرد:) تماام نویسنده:ارباب قلم ✍🏻💜 @roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭40 اسرا:✍🏻🧡 استرس تمام وجودم رو پر کرده بود ولی با شادی فراوانی که داشتم این استرس کمتر و کمتر میشد. عطیه که داشت بالای سرم قند هارو میسایید خم شد و در گوشم گفت: _استرس نداشته باش...الان عاقد میاد. عاقد که اومد با جمع سلام و علیک کرد و روی صندلی نشست. بار اول و دوم سکوت کردم و عطیه فقط میگفت عروس رفته گل بچینه. توی دلم گفتم: فقط گل اخه دیوونه؟ گلاب این وسط کشکه؟ _برای بار سوم عرض میکنم عروس خانم وکیلم؟ _با اجازه ی پدر و مادرم و همه ی بزرگترا بله! صدای دست و کل و سوت جمع بلند شد. _آقا داماد وکیلم؟ _با اجازه ی پدر و مادرم و همه ی بزرگترا بله! همگی دست زدن... عاقد که رفت مادر رسول یکی از حلقه هارا به من و یکی دیگه اش را به رسول داد. دستم رو به رسول دادم و حلقه را توی دستم انداخت... همه دست زدن و کل کشیدن. منم دست رسول رو گرفتم و حلقه رو توی انگشتش انداختم... رسول به من نگاهی انداخت و لبخندی زد و گفت: _خانم حلقه رو تودست چپ میندازن(😂) به دستش نگاهی انداختم و گفتم: _خب خودت دست راستتو به من دادی منو به اشتباه انداختی، مخصوصا الان که خیلی استرس دارم. همونطور که لبخند روی لبهاش بود سمت جمعیت برگشت. .................................................................. کلیلیلی رسولم قاطی مرغا شد😭😂 نویسنده: ارباب قلم✍🏻🖤 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝1 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 عطیه:✨✍🏻 بعد از مراسم خواستگاری نفس راحتی کشیدم و به سمت اتاق رفتم. باید زودتر بخوابم تا فردا برای آزمایش خون بیدار بشم... با صدای اذان صبح بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. اسرا داشت وضو میگرفت رو به من گفت: _به به سلام عروس خانم!! _اسرا هنوز نه به باره نه به داره؛اصلا ببین قسمت هم میشیم. دستانش را با حوله خشک کرد و گفت: _اگه دو نفر همدیگر رو خیلی دوست داشته باشن به هم میرسن. _کی کیو دوست داره؟ صدای رسول باعث شد هردو به سمتش برگردیم. به اسرا نگاه کردم که لبخند شیطونی روی لبهاش بود...با چشم و ابرو براش خط و نشون کشیدم و برگشتم سمت رسول و با لبخند گفتم: _تو و اسرا !! _من و اسرا چیی؟ _داشت میگفت ما همدیگه رو دوست داشتیم به هم رسیدیم. اسرا خنده ی صداداری کرد و گفت: _اره رسول داشتم خودمون رو واسش مثال میزدم که دلش آروم بشه اخه خیلی نگران نتیجه ی آزمایشه! متعجب سمتش برگشتم که چشمکی بهم تحویل داد. از روی عصبانیت و حرص از اسرا مجبور شدم زود از پیش رسول برم تا هیچی بهم نگفته! نماز صبحمو خوندم و اماده ی رفتن شدم. چقدر سخته ناشتا باشی... اسرا به سمت اتاق اومد منم رومو اونطرف کردم که انگار باهاش قهرم. ری اکشن منو که دید از پشت بغلم کرد و گفت: _عطی جونم قهری؟ خندم گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم. _بله خیلیم قهرم! _عه واسه چی عطی؟ _اولا عطی نه و عطیه خوبه منم بهت بگم جعبه ی اسرار؟(😂) دوما کرم داری همش جلوی رسول از محمد حرف میزنی؟ 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ بلاخره پارت جدید از جلد دوم😌 تم بنفش و صورتیم خیلی خوشگلهههه خوشمان امد😁😂 خلاصه امیدوارم خوشتون اومده باشه! نویسنده: ارباب قلم💕✨✍🏻 @roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو یکی از ممبرای روبیکا فرستادهه😂😂 گفتن واسه شماهم بزارمم😂😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میکس از پارت های ۳۷ و ۳۸ و ۳۹ رمان میدونم بد شده شما به رو خودتون نیارید😂 @roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوووهووو حالا با رعایت شئونات اسلامی دست بزنید و کللل بکشیددد لیلیلیلی😍😂 اخرین میکس از اخرین پارت😁😅(پارت 40) @roomanzibaee
سلام صبحتون پر از انرژی:))😍💜
حتما به این سوال جواب بدین تو پی وییی وگرنه از پارت خبری نیس گفته باشم😕😁😐😂 پی ویم:@Arbabghalam چه چیزایی از رمان یاد گرفتید؟ و کدام پارت رو بیشتر از همه دوست داشتین؟
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝2 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 _عه عطی جونم تو هرچی منو صدا کنیااا برام شیرینه فقط تو صدام کن بگم جان! _عههه؟ برو دلبریاتو برای داداشم کن من خواهر شوهرتم نمیخواد واسه من دلبری کنی! _دارم دلبری رو یادت میدم واسه آقاتون دلبری کنی عطی جونم. میخواستم جوابشو بدم که صدای زنگ در به گوشمون خورد. _به به شاه دوماد تشریف آوردن! نگاه تیزی به اسرا انداختم که چشمکی زد. وقتی اسرا رفت به سمت پنجره ی اتاق رفتم تا از بالا ببینم کی اومده هرچند میدونه محمدِ. با رسول دست داد و سلام و احوال پرسی کرد. بعد از گفت و گویی که بینشون رد و بدل شد رسول صدام کرد. _عطیه حاضر شدی؟ سریع خودم رو به حیاط رسوندم و همگی سوار ماشین آقا محمد شدیم و حرکت کردیم. ساعت 6 صبح بود و طبیعتا خیابان ها خلوت... بلاخره رسیدیم به آزمایشگاه؛خانمی که پرستار بود و باید از من آزمایش میگرفت رو به من گفت: _دخترم بیا آزمایش بده. نگاهی از ترس به محمد انداختم و گفتم: _اول شما برو. متعجب سمتم برگشت و گفت: _چه فرقی میکنه؟ _اگه فرق نمیکنه خب اول شما برو دیگه... نگاهی به رسول و اسرا انداخت که حواسشون به ما نبود بعد سمتم برگشت و آروم گفت: _از خون میترسی؟ اخ این چه جوری فهمید. اخم کردم و با جدیت بهش چشم دوختم نباید خودمو میباختم. _نخیر من مامور امنیتیم از خون بترسم؟؟ دست به سینه شد و یه تای اَبروش رو بالا انداخت و گفت: _عجب! پس اگه نمیترسی خودت اول برو. لجبازیم نکن!(😂) نفسمو از سر حرص بیرون دادم و داخل رفتم. تا سوزن رو دیدم از ترس جیغی کشیدم! اسرا و رسول و محمد نگران اومدن داخل...! محمد خندید و گفت: _عطیه خانم من فکر کردم از خون میترسید؛فکر نمیکردم از سوزن بترسید همگی خندیدن و فقط من بودم که حرص میخوردم. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم❤️✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝3 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 قرار شد جواب آزمایش رو بعد از ظهر من و محمد تنها بیایم بگیریم. یکم دو دل بودم باهاش تنها برم یا نه... تصمیم گرفتم خودم تا یه مسیری رو تنها برم بعدش بهش بگم که کجام تا بیاد دنبالم. توی اتاق داشتم حاضر میشدم تا برم آزمایشگاه. در اتاق باز شد و اسرا اومد داخل. _عه عطی چقد زود حاضر شدی! مگه آقا محمد اومده؟ _نه من خودم میخوام تا نصفه های راه رو تنها برم‌. _واا خب صبر کن با محمد برو. _یجورایی خجالت میکشم. نفسش رو سنگین بیرون داد و به زمین خیره شد. _میدونی عطی الان که طبیعیه خجالت بکشی ولی واسه من نرمال نیست که از رسول خجالت بکشم. از موقعی که بهم محرم شدیم دستم به دستش نخورده چه برسه روسریم رو دربیارم... لبخند ملیحی زدم و به سمتش رفتم،بغلش کردم و گفتم: _تو اسرار های ناگفته ی خودمی..خب عیب نداره بلاخره چند روزه که بهم محرم شدین! لبخندی تحویلم داد و گفت: _بیا برو مثل اینکه خیلی عجله داری واسه جواب آزمایش. اخم کردم و از بغلش اومدم بیرون. _باز که تو شروع کردی! _ای بابا انقدر رو آقاتون حساس نباش دختر! ویشگونی از بازوش گرفتم که یه جیغ آرومی کشید میخواست منو بزنه که در رفتم به سمت حیاط. در حیاط رو باز کردم که با چهره ی بامزه ی محمد که انگار میخواست در بزنه مواجه شدم. هردو متعجب بودیم چون قرار نبود به این زودی بریم. _آقا محمد شما اینجا چیکار میکنید؟ مگه قرار نبود ساعت ۶ بریم!؟ _خودتون چرا به این زودی حاضر شدین؟ _من...راستش..! _سلام آقا محمد الان بهتون میگم راستش عطیه داشت ازتون فرار میکرد.(😂) نگاهم رو حرصی به اسرا دادم که دست به سینه من و محمد رو نگاه میکرد... _مگه من چیکار کردم که از دستم فرار میکردین عطیه خانم؟🥺 انقدر این جمله رو مظلومانه گفت که دلم براش سوخت. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:گاف💕✍🏻✨ @roomanzibaee
🙂🍊 -گاندویی :)😎✌️🏼 •°•@roomanzibaee🍓🌱!
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝4 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 _نه آقا محمد سوءاستفاده نشه. اسرا نزدیک تر اومد و گفت: _عطی جونم الان چون زوده بهتره با آقا محمد یکم برین بیرون و پیاده روی کنین نه؟ نگاهش رو از من گرفت و رو به محمد گفت: _پیشنهاد خوبیه نه آقا محمد؟ محمد که به زور داشت خندشو جمع میکرد رو به من و اسرا گفت: _نمیدونم والا اگه عطیه خانم راضی هستن میتونیم بریم. لبخند زوری به روی لبهام اوردم و گفتم: _باشه من مشکلی ندارم! فقط بزارید برم کفشامو بپوشم با دمپایی که نمیشه الان میام. سریع رفتم بالا تا کفشامو بپوشم. _اسرار های ناگفته بیا اینجا زود! تندی خودشو به من رسوند و گفت: _چیشده عطی؟ _کفش کتونیام کجاست؟ _نمیدونم...ببین زیر جا کفشی نیست؟ _نه نیست دیدم حالا چیکار کنم؟ _نگرانی نداره بیا این کفشای من رو بپوش. به کفشای پاشنه بلندش نگاهی انداختم و گفتم: _ولی من اصلا نمیتونم اینارو بپوشم. _پاشنه هاش که اونقد بلند نیست که تو میتونی با ناراحتی کفشارو ازش گرفتم و گفتم: _باشه حالا یکاریش میکنم. نیمه های راه رو داشتیم باهم قدم میزدیم که یکهو پاشنه ی کفش از جاش در رفت و من به طرز فجیهی به زمین خوردم. محمد بیچاره نمیدونست چیکار کنه هم هول شده بود هم خندش گرفته بود😂 _عطیه خانم خوبین چیزیتون نشد؟ _نه خوبم هیچیم نشد! جلوم زانو زد تا قدش بهم برسه... با لحنی که شیطنت توش موج میزد گفت: _حیف که بهم نامحرمیم وگرنه کمکتون میکردم بلند بشید😁😂 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم❤️🍀✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝5 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 زیر لب زمزمه کردم: _اسرا یعنی خدا نکشتت بیچاره داداشم گیر همچین دختری افتاده. _چیزی گفتین عطیه خانم؟ _نه چیزی نگفتم. _اگه خیلی پاتون درد میکنه میخواید واقعا کمکتون کنم؟! _نه اقا محمد پاهام درد نمیکنم میتونم بیام ولی نمیدونم چجوری با این کفشها بیام... آخه پاشنه این یکی شکسته! _میخواید با تاکسی بریم!؟ مخالفت نکردم و همونجا نشستم تا محمد بره تاکسی بگیره. بعد از چند دقیقه یک ماشین ایستاد و محمد به من اشاره کرد تا بیام. منم با احتیاط قدم برداشتم تا مبادا دوباره بخورم زمین. محمد در ماشین رو برام باز کرد و منم نشستم تو ماشین. راننده تاکسی یه پسر مو بور و چشم رنگی بود.. همینکه چشمش به من افتاد رو به محمد گفت: _کاش خواهرتونو می آوردین جلو مینشست اخه اون پشت یکم سرده!(جاان؟😐) محمد با تعجب و عصبانیتی که تو چهرش موج میزد گفت: _خواهرم نیست همسرم هست! راننده پوزخندی زد و گفت: _ای بابا حیف شد _چی حیف شد؟ خشمی که محمد توی صداش داشت منو ترسوند که نکنه یه بلایی سر مردی بیاره. _آقا همینجا نگه دار پیاده میشیم. راننده تاکسی نگه نداشت و به راهش ادامه داد. _مگه نشنیدی خانم چی گفت نگه دار. ترسش از محمد بیشتر شد و زودی ماشینو نگه داشت. من سریع پیاده شدم و رفتم تو پیاده رو. چند دقیقه صبر کردم ولی محمد نیومد دوباره سمت ماشین رفتم که با دیدن صحنه ی روبروم جا خوردم. جیغی کشیدم و به سمت محمد رفتم. _محمد...محمد ترو خدا.. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ بلاخره شمررر شدمم بل بلل😈😂 نویسنده:ارباب قلم✍🏻✨ @roomanzibaee
🚌🌿 -گاندویی :)😎✌️🏼 •°•@roomanzibaee🍓🌱!
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝6 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 محمد یقه ی راننده رو گرفته بود و باهاش درگیر شده بود... با صدای من به سمتم برگشت که پسره هولش داد و فرار کرد. میخواست دنبالش بره که کتش رو گرفتم _ولش کن نگاهی به دستم انداخت و نفس سنگینی کشید _بیا بریم الان دیر میشه ها! با سرش تایید کرد و راه افتادیم. با اینکه پاهام درد میکرد ولی تحمل کردم و همراهش قدم برداشتم. _عطیه خانم یه لحظه اینجا بشینید تا من بیام. کاری که گفت رو کردم و نشستم؛بعد از چند دقیقه محمد با یه پلاستیک اومد _این کفش هارو پاتون کنید اگه اندازه نبود میرم عوض میکنم. خوشحال پلاستیک رو از دستش گرفتم و کفشهای دردسر ساز رو از پاهام در آوردم. _انداره اس؟ _اره اندازه هست دست شما درد نکنه! _از اول باید همینکارو میکردم... _آقا محمد یه چیزی بگم؟ من تاحالا انقدر عصباتی ندیده بودمتون. لبخندی زد و سرشو پایین انداخت: _از این به بعدم نمیبینی انگار نه انگار چند دقیقه پیش با راننده درگیر شده بود... نمیدونم چه حسی بود که به سراغم اومد ولی همش لبخند میزدم چون محمد روی من غیرتی شده بود... بلاخره رسیدیم به آزمایشگاه و باز استرس شروع شد. محمد رفت تا جواب آزمایش رو بگیره. منم اونجا منتظر موندم تا بیاد... بعد از چند دقیقه بلاخره اومد _خب چیشد؟ _چی چیشد؟ _جواب آزمایش دیگه؟ _اها اون...خب منتظر نگاهش کردم که لبخند زد و گفت: _من از جیب خودم شیرینی نمیدما باید رسول بگیره!😂 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم💕✍🏻 @roomanzibaee
💜🙂 -گاندویی :)😎✌️🏼 •°•@roomanzibaee🍓🌱!