eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭40 اسرا:✍🏻🧡 استرس تمام وجودم رو پر کرده بود ولی با شادی فراوانی که داشتم این استرس کمتر و کمتر میشد. عطیه که داشت بالای سرم قند هارو میسایید خم شد و در گوشم گفت: _استرس نداشته باش...الان عاقد میاد. عاقد که اومد با جمع سلام و علیک کرد و روی صندلی نشست. بار اول و دوم سکوت کردم و عطیه فقط میگفت عروس رفته گل بچینه. توی دلم گفتم: فقط گل اخه دیوونه؟ گلاب این وسط کشکه؟ _برای بار سوم عرض میکنم عروس خانم وکیلم؟ _با اجازه ی پدر و مادرم و همه ی بزرگترا بله! صدای دست و کل و سوت جمع بلند شد. _آقا داماد وکیلم؟ _با اجازه ی پدر و مادرم و همه ی بزرگترا بله! همگی دست زدن... عاقد که رفت مادر رسول یکی از حلقه هارا به من و یکی دیگه اش را به رسول داد. دستم رو به رسول دادم و حلقه را توی دستم انداخت... همه دست زدن و کل کشیدن. منم دست رسول رو گرفتم و حلقه رو توی انگشتش انداختم... رسول به من نگاهی انداخت و لبخندی زد و گفت: _خانم حلقه رو تودست چپ میندازن(😂) به دستش نگاهی انداختم و گفتم: _خب خودت دست راستتو به من دادی منو به اشتباه انداختی، مخصوصا الان که خیلی استرس دارم. همونطور که لبخند روی لبهاش بود سمت جمعیت برگشت. .................................................................. کلیلیلی رسولم قاطی مرغا شد😭😂 نویسنده: ارباب قلم✍🏻🖤 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝1 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 عطیه:✨✍🏻 بعد از مراسم خواستگاری نفس راحتی کشیدم و به سمت اتاق رفتم. باید زودتر بخوابم تا فردا برای آزمایش خون بیدار بشم... با صدای اذان صبح بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. اسرا داشت وضو میگرفت رو به من گفت: _به به سلام عروس خانم!! _اسرا هنوز نه به باره نه به داره؛اصلا ببین قسمت هم میشیم. دستانش را با حوله خشک کرد و گفت: _اگه دو نفر همدیگر رو خیلی دوست داشته باشن به هم میرسن. _کی کیو دوست داره؟ صدای رسول باعث شد هردو به سمتش برگردیم. به اسرا نگاه کردم که لبخند شیطونی روی لبهاش بود...با چشم و ابرو براش خط و نشون کشیدم و برگشتم سمت رسول و با لبخند گفتم: _تو و اسرا !! _من و اسرا چیی؟ _داشت میگفت ما همدیگه رو دوست داشتیم به هم رسیدیم. اسرا خنده ی صداداری کرد و گفت: _اره رسول داشتم خودمون رو واسش مثال میزدم که دلش آروم بشه اخه خیلی نگران نتیجه ی آزمایشه! متعجب سمتش برگشتم که چشمکی بهم تحویل داد. از روی عصبانیت و حرص از اسرا مجبور شدم زود از پیش رسول برم تا هیچی بهم نگفته! نماز صبحمو خوندم و اماده ی رفتن شدم. چقدر سخته ناشتا باشی... اسرا به سمت اتاق اومد منم رومو اونطرف کردم که انگار باهاش قهرم. ری اکشن منو که دید از پشت بغلم کرد و گفت: _عطی جونم قهری؟ خندم گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم. _بله خیلیم قهرم! _عه واسه چی عطی؟ _اولا عطی نه و عطیه خوبه منم بهت بگم جعبه ی اسرار؟(😂) دوما کرم داری همش جلوی رسول از محمد حرف میزنی؟ 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ بلاخره پارت جدید از جلد دوم😌 تم بنفش و صورتیم خیلی خوشگلهههه خوشمان امد😁😂 خلاصه امیدوارم خوشتون اومده باشه! نویسنده: ارباب قلم💕✨✍🏻 @roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو یکی از ممبرای روبیکا فرستادهه😂😂 گفتن واسه شماهم بزارمم😂😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میکس از پارت های ۳۷ و ۳۸ و ۳۹ رمان میدونم بد شده شما به رو خودتون نیارید😂 @roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوووهووو حالا با رعایت شئونات اسلامی دست بزنید و کللل بکشیددد لیلیلیلی😍😂 اخرین میکس از اخرین پارت😁😅(پارت 40) @roomanzibaee
سلام صبحتون پر از انرژی:))😍💜
حتما به این سوال جواب بدین تو پی وییی وگرنه از پارت خبری نیس گفته باشم😕😁😐😂 پی ویم:@Arbabghalam چه چیزایی از رمان یاد گرفتید؟ و کدام پارت رو بیشتر از همه دوست داشتین؟
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝2 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 _عه عطی جونم تو هرچی منو صدا کنیااا برام شیرینه فقط تو صدام کن بگم جان! _عههه؟ برو دلبریاتو برای داداشم کن من خواهر شوهرتم نمیخواد واسه من دلبری کنی! _دارم دلبری رو یادت میدم واسه آقاتون دلبری کنی عطی جونم. میخواستم جوابشو بدم که صدای زنگ در به گوشمون خورد. _به به شاه دوماد تشریف آوردن! نگاه تیزی به اسرا انداختم که چشمکی زد. وقتی اسرا رفت به سمت پنجره ی اتاق رفتم تا از بالا ببینم کی اومده هرچند میدونه محمدِ. با رسول دست داد و سلام و احوال پرسی کرد. بعد از گفت و گویی که بینشون رد و بدل شد رسول صدام کرد. _عطیه حاضر شدی؟ سریع خودم رو به حیاط رسوندم و همگی سوار ماشین آقا محمد شدیم و حرکت کردیم. ساعت 6 صبح بود و طبیعتا خیابان ها خلوت... بلاخره رسیدیم به آزمایشگاه؛خانمی که پرستار بود و باید از من آزمایش میگرفت رو به من گفت: _دخترم بیا آزمایش بده. نگاهی از ترس به محمد انداختم و گفتم: _اول شما برو. متعجب سمتم برگشت و گفت: _چه فرقی میکنه؟ _اگه فرق نمیکنه خب اول شما برو دیگه... نگاهی به رسول و اسرا انداخت که حواسشون به ما نبود بعد سمتم برگشت و آروم گفت: _از خون میترسی؟ اخ این چه جوری فهمید. اخم کردم و با جدیت بهش چشم دوختم نباید خودمو میباختم. _نخیر من مامور امنیتیم از خون بترسم؟؟ دست به سینه شد و یه تای اَبروش رو بالا انداخت و گفت: _عجب! پس اگه نمیترسی خودت اول برو. لجبازیم نکن!(😂) نفسمو از سر حرص بیرون دادم و داخل رفتم. تا سوزن رو دیدم از ترس جیغی کشیدم! اسرا و رسول و محمد نگران اومدن داخل...! محمد خندید و گفت: _عطیه خانم من فکر کردم از خون میترسید؛فکر نمیکردم از سوزن بترسید همگی خندیدن و فقط من بودم که حرص میخوردم. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم❤️✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝3 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 قرار شد جواب آزمایش رو بعد از ظهر من و محمد تنها بیایم بگیریم. یکم دو دل بودم باهاش تنها برم یا نه... تصمیم گرفتم خودم تا یه مسیری رو تنها برم بعدش بهش بگم که کجام تا بیاد دنبالم. توی اتاق داشتم حاضر میشدم تا برم آزمایشگاه. در اتاق باز شد و اسرا اومد داخل. _عه عطی چقد زود حاضر شدی! مگه آقا محمد اومده؟ _نه من خودم میخوام تا نصفه های راه رو تنها برم‌. _واا خب صبر کن با محمد برو. _یجورایی خجالت میکشم. نفسش رو سنگین بیرون داد و به زمین خیره شد. _میدونی عطی الان که طبیعیه خجالت بکشی ولی واسه من نرمال نیست که از رسول خجالت بکشم. از موقعی که بهم محرم شدیم دستم به دستش نخورده چه برسه روسریم رو دربیارم... لبخند ملیحی زدم و به سمتش رفتم،بغلش کردم و گفتم: _تو اسرار های ناگفته ی خودمی..خب عیب نداره بلاخره چند روزه که بهم محرم شدین! لبخندی تحویلم داد و گفت: _بیا برو مثل اینکه خیلی عجله داری واسه جواب آزمایش. اخم کردم و از بغلش اومدم بیرون. _باز که تو شروع کردی! _ای بابا انقدر رو آقاتون حساس نباش دختر! ویشگونی از بازوش گرفتم که یه جیغ آرومی کشید میخواست منو بزنه که در رفتم به سمت حیاط. در حیاط رو باز کردم که با چهره ی بامزه ی محمد که انگار میخواست در بزنه مواجه شدم. هردو متعجب بودیم چون قرار نبود به این زودی بریم. _آقا محمد شما اینجا چیکار میکنید؟ مگه قرار نبود ساعت ۶ بریم!؟ _خودتون چرا به این زودی حاضر شدین؟ _من...راستش..! _سلام آقا محمد الان بهتون میگم راستش عطیه داشت ازتون فرار میکرد.(😂) نگاهم رو حرصی به اسرا دادم که دست به سینه من و محمد رو نگاه میکرد... _مگه من چیکار کردم که از دستم فرار میکردین عطیه خانم؟🥺 انقدر این جمله رو مظلومانه گفت که دلم براش سوخت. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:گاف💕✍🏻✨ @roomanzibaee
🙂🍊 -گاندویی :)😎✌️🏼 •°•@roomanzibaee🍓🌱!
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝4 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 _نه آقا محمد سوءاستفاده نشه. اسرا نزدیک تر اومد و گفت: _عطی جونم الان چون زوده بهتره با آقا محمد یکم برین بیرون و پیاده روی کنین نه؟ نگاهش رو از من گرفت و رو به محمد گفت: _پیشنهاد خوبیه نه آقا محمد؟ محمد که به زور داشت خندشو جمع میکرد رو به من و اسرا گفت: _نمیدونم والا اگه عطیه خانم راضی هستن میتونیم بریم. لبخند زوری به روی لبهام اوردم و گفتم: _باشه من مشکلی ندارم! فقط بزارید برم کفشامو بپوشم با دمپایی که نمیشه الان میام. سریع رفتم بالا تا کفشامو بپوشم. _اسرار های ناگفته بیا اینجا زود! تندی خودشو به من رسوند و گفت: _چیشده عطی؟ _کفش کتونیام کجاست؟ _نمیدونم...ببین زیر جا کفشی نیست؟ _نه نیست دیدم حالا چیکار کنم؟ _نگرانی نداره بیا این کفشای من رو بپوش. به کفشای پاشنه بلندش نگاهی انداختم و گفتم: _ولی من اصلا نمیتونم اینارو بپوشم. _پاشنه هاش که اونقد بلند نیست که تو میتونی با ناراحتی کفشارو ازش گرفتم و گفتم: _باشه حالا یکاریش میکنم. نیمه های راه رو داشتیم باهم قدم میزدیم که یکهو پاشنه ی کفش از جاش در رفت و من به طرز فجیهی به زمین خوردم. محمد بیچاره نمیدونست چیکار کنه هم هول شده بود هم خندش گرفته بود😂 _عطیه خانم خوبین چیزیتون نشد؟ _نه خوبم هیچیم نشد! جلوم زانو زد تا قدش بهم برسه... با لحنی که شیطنت توش موج میزد گفت: _حیف که بهم نامحرمیم وگرنه کمکتون میکردم بلند بشید😁😂 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم❤️🍀✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝5 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 زیر لب زمزمه کردم: _اسرا یعنی خدا نکشتت بیچاره داداشم گیر همچین دختری افتاده. _چیزی گفتین عطیه خانم؟ _نه چیزی نگفتم. _اگه خیلی پاتون درد میکنه میخواید واقعا کمکتون کنم؟! _نه اقا محمد پاهام درد نمیکنم میتونم بیام ولی نمیدونم چجوری با این کفشها بیام... آخه پاشنه این یکی شکسته! _میخواید با تاکسی بریم!؟ مخالفت نکردم و همونجا نشستم تا محمد بره تاکسی بگیره. بعد از چند دقیقه یک ماشین ایستاد و محمد به من اشاره کرد تا بیام. منم با احتیاط قدم برداشتم تا مبادا دوباره بخورم زمین. محمد در ماشین رو برام باز کرد و منم نشستم تو ماشین. راننده تاکسی یه پسر مو بور و چشم رنگی بود.. همینکه چشمش به من افتاد رو به محمد گفت: _کاش خواهرتونو می آوردین جلو مینشست اخه اون پشت یکم سرده!(جاان؟😐) محمد با تعجب و عصبانیتی که تو چهرش موج میزد گفت: _خواهرم نیست همسرم هست! راننده پوزخندی زد و گفت: _ای بابا حیف شد _چی حیف شد؟ خشمی که محمد توی صداش داشت منو ترسوند که نکنه یه بلایی سر مردی بیاره. _آقا همینجا نگه دار پیاده میشیم. راننده تاکسی نگه نداشت و به راهش ادامه داد. _مگه نشنیدی خانم چی گفت نگه دار. ترسش از محمد بیشتر شد و زودی ماشینو نگه داشت. من سریع پیاده شدم و رفتم تو پیاده رو. چند دقیقه صبر کردم ولی محمد نیومد دوباره سمت ماشین رفتم که با دیدن صحنه ی روبروم جا خوردم. جیغی کشیدم و به سمت محمد رفتم. _محمد...محمد ترو خدا.. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ بلاخره شمررر شدمم بل بلل😈😂 نویسنده:ارباب قلم✍🏻✨ @roomanzibaee
🚌🌿 -گاندویی :)😎✌️🏼 •°•@roomanzibaee🍓🌱!
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝6 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 محمد یقه ی راننده رو گرفته بود و باهاش درگیر شده بود... با صدای من به سمتم برگشت که پسره هولش داد و فرار کرد. میخواست دنبالش بره که کتش رو گرفتم _ولش کن نگاهی به دستم انداخت و نفس سنگینی کشید _بیا بریم الان دیر میشه ها! با سرش تایید کرد و راه افتادیم. با اینکه پاهام درد میکرد ولی تحمل کردم و همراهش قدم برداشتم. _عطیه خانم یه لحظه اینجا بشینید تا من بیام. کاری که گفت رو کردم و نشستم؛بعد از چند دقیقه محمد با یه پلاستیک اومد _این کفش هارو پاتون کنید اگه اندازه نبود میرم عوض میکنم. خوشحال پلاستیک رو از دستش گرفتم و کفشهای دردسر ساز رو از پاهام در آوردم. _انداره اس؟ _اره اندازه هست دست شما درد نکنه! _از اول باید همینکارو میکردم... _آقا محمد یه چیزی بگم؟ من تاحالا انقدر عصباتی ندیده بودمتون. لبخندی زد و سرشو پایین انداخت: _از این به بعدم نمیبینی انگار نه انگار چند دقیقه پیش با راننده درگیر شده بود... نمیدونم چه حسی بود که به سراغم اومد ولی همش لبخند میزدم چون محمد روی من غیرتی شده بود... بلاخره رسیدیم به آزمایشگاه و باز استرس شروع شد. محمد رفت تا جواب آزمایش رو بگیره. منم اونجا منتظر موندم تا بیاد... بعد از چند دقیقه بلاخره اومد _خب چیشد؟ _چی چیشد؟ _جواب آزمایش دیگه؟ _اها اون...خب منتظر نگاهش کردم که لبخند زد و گفت: _من از جیب خودم شیرینی نمیدما باید رسول بگیره!😂 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم💕✍🏻 @roomanzibaee
💜🙂 -گاندویی :)😎✌️🏼 •°•@roomanzibaee🍓🌱!
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝7 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:✍🏻🍀 بعد از رفتن عطیه و محمد اسرا رفت تا ظرف های ناهار رو بشوره. دیگه خسته شده بودم از اینکه محرمیم ولی در واقع نامحرمیم( بله آقا رسول شما درست میگین😐) طاقت نیاوردم و رفتم تو آشپزخانه...هدفون گذاشته بود و داشت ظرف ها رو همزمان میشست احساس کردم بهترین موقع هست که مرز های بینمون شکسته بشه. نفس عمیق کشیدم و رفتم از پشت بغلش کردم(😁) اسرا جیغی کشید و با همون دستکش های کفی اش زد تو گوشم(بیچاره رسول😂) چند دقیقه ای به سکوت گذشت بلاخره اسرا سکوت بینمونو شکست و گفت: _وای رسول ترسیدم اصلا یه لحظه یادم رفت شوهر دارم(😂🤣) دیگه نتونستیم جلوی خودمونو بگيريم و هردو زدیم زیر خنده! _رسول بلند شو بیا صورتت کفی شده کاری که گفت و کردم...شیر آب رو باز کرد و قسمتی که کفی شده بود رو با دستای نرمش شست. _اسرا من‌... گوشیم زنگ خورد و نتونستم ادامه بدم. _الو!؟ _الو سلام رسول خوبی؟ _سلام آقا محمد ممنون شما خوبین؟ چیشد جواب آزمایش رو گرفتین؟ _بله گرفتیم! _خب نتیجه؟ _والا نتیجه این شد که شما باید بری شیرینی بگیری!😂 با خوشحالی به اسرا نگاه کردم و گفتم: _به به پس داماد شدین رفت دیگه؟ رنگ نگاه اسرا هم شاد شد و به سمت گوشی رفت تا به عطیه زنگ بزنه. صحبتم رو با آقا محمد که تموم کردم به سمت اسرا رفتم. _وای عطی نمیدونی چقد خوشحال شدم. نگاهش که به من افتاد نگاهش رو شیطون کرد و به عطیه گفت: _فقط عطی جون مواظب باش این آقایون کلا آدمو سوپرایز میکنن مثلا همین امروز خان داداش خودت اگه بهت بگم چیکار کرد باور نمیکنی... گوشی رو از دستش گرفتم و گذاشتم در گوشم تا خودم با عطیه صحبت کنم. نگاه تیزی به اسرا انداختم.. _الو سلام آبجی خوبی؟ _الو رسول سلام داشتم با اسرا صحبت میکردم چیشد؟ _هیچی گوشی از دستش افتاد فقط عطیه قبل از شب خونه باشینا خندید و گفت: _الان داریم میایم سمت خونه نگران نباش 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم😁✍🏻✨ @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝8 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 محمد:💕✍🏻 قرار شد پسفردا یه سیغه ی محرمیت بین من و عطیه خوانده بشه تا ما نامزد به حساب بیایم! بعد از خداحافظی کردن از همشون رفتم خانه. انقدر امروز خسته شده بودم از شدت خستگی زود خوابم برد. _محمد مادر بلند شو! یکی از چشم هامو باز کردم و رو به مادر گفتم: _سلام صبح بخیر ساعت چنده عزیز؟ _ساعت 8 از رخت خواب بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم‌. _عزیز چرا منو واسه نماز بیدار نکردی؟ _بیدار شدی نمازتو خواندی بعد انقد خسته بودی رفتی خوابیدی! لبخندی زد و ادامه داد: _بلاخره داری دوماد میشی باید این بی خوابی هارو هم بکشی! لبخند زدم و بلند شدم به طرف حیاط رفتم و دست و صورتم رو شستم بعد از خداحافظی با عزیز سوار ماشین شدم و به طرف اداره حرکت کردم. وارد اداره که شدم داوود جلومو گرفت. _سلام آقا محمد. _سلاام ، آقا داوود چطوری؟ _خوبم آقا...یه چیزی قرار شده پس فردا آقای عبدی مارو به یک ماموریت بفرسته! _ماموریت؟ چه ماموریتی؟ _آقای عبدی کامل واستون توضیح میدن. با سر حرف داوود رو تایید کردم و به سمت اتاق آقای عبدی رفتم. در زدم که با بفرمایید آقای عبدی وارد شدم‌. _سلام آقا. _سلام محمد یک راست میرم سر اصل مطلب که وقت نداریم، احتمالا از داوود شنیدی که میخوایم شمارو بفرستیم ماموریت؟! _بله آقا شنیدم. _محمد قرار شده با یکی از خانم های مجرد توی همینجا یک ازدواج صوری بکنی و داوود به عنوان برادر خودت و شما و اون خانم به ماموریت برید‌. تا این حرف رو شنیدم رنگم پرید و اولین کسی که توی ذهنم اومد عطیه بود. _آقا من یکیو سراغ دارم که قابل اعتماده! _کی؟ _خواهر رسول! عطیه... _انتخاب خوبیه من خودم بهش اعتماد دارم. _آقا یه چیز بگم؟ من و عطیه باهم نامزد هستیم و قرار شده پس فردا فقط یه سیقه ی محرمیت برامون بخونن من خودم عطیه رو در جریان میزارم. اخم های آقای عبدی باز شد و لبخند زد و گفت: _چرا زودتر نگفتی؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: _آقا وقت نشد بگم. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎نویسنده:ارباب قلم...@roomanzibaee
💜🙂 -گاندویی :)😎✌️🏼 •°•@roomanzibaee🍓🌱!
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝9 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:✨✍🏻 _محمد الان من خودمم اجازه بدم مادر و پدر اجازه نمیدن که... _رسول میگی چیکار کنم؟ برم با یه دختر ازدواج صوری کنم خوبه؟ _نه من اصلا میگم تو نرو _خب کی بره؟ داوود که باهامون میاد سعید و فرشیدم اصلا حرفشونو نزن اونا باید اینجا بمونن. _محمد میخوای من رو به جای داوود بزارن اینجوری خیالم راحت تره! _تورو که نمیشه جای داوود گذاشت ولی...ولی شاید بشه یکاری کرد توهم بیای! دوباره فکر کرد و ادامه داد: _اسرا رو میخوای چیکار کنی؟ _اونم میارم. _رسول جان داریم میریم مسافرت خانوادگی یا ماموریت؟ یکی روی شونم زد: _فکر بدی نیست! صدای آقای عبدی باعث شد من و محمد هردو به او نگاه کنیم. _در واقع شما باید یه جوری جلوه بدی که واقعا داری میری مسافرت...فکر بدی نیست که رسول و اسرا هم با شما بیان اتفاقا نیروی بیشتری اونور داریم. فقط یه لطفی کنید همتون که میخواید وارد این ماموریت بشید نیم ساعت دیگه بیاید اتاق من تا تمام ماجرا رو واستون بگم که باید چیکار کنید... _چشم آقا رو به محمد ادامه دادم: _من به هردوشون زنگ میزنم بیان اینجا با سر حرفم رو تایید کرد. بعد از نیم ساعت اسرا و عطیه اومدن و همگی به سمت اتاق آقای عبدی حرکت کردیم. داوود با خنده گفت: _واقعا فکرشم خنده داره من و آقا محمد بشیم برادر مگه نه رسول؟😂 آقا محمد با خشم اما به شوخی گفت: _من اگه برادر بزرگترت بودم میدونستم چجوری ادبت کنم. _آقا محمد حالا شما به دل نگیر بچه ام یه چیزی گفتم! _حالا واستا برادرت بشم ببین چیکارت میکنم آقا داوود با خنده و شوخی به اتاق آقا عبدی رسیدیم 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎نوسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝10 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:✨✍🏻 _خب قضیه از این قراره که شما به عنوان یک خانواده به مسافرت میرید ولی درواقع شما جاسوس هستین و باید اطلاعاتی رو که از اونجا بدست میارید رو پست میکنید. _فقط حواستون باشه داوود دیگه برادر محمد به حساب میاد اسم هاتونم به احتمال زیاد عوض بشه. عطیه رو به آقای عبدی گفت: _دقیقا باید چه اطلاعاتی رو واسه ی شما بفرستیم؟ _راستش اینا احتمالا یه باند مافیا همراهشون داشته باشن شما هم به عنوان مافیا میرید اونجا و البته اینم بگم یه چیزی اینجا عجیبه اونم اینکه گروه مافیاییشون مسلمان هستن و کسایی که مسلمان نیستند رو ترور میکنن...فقط امیدوارم این ویژگی که دارن خطری نباشه و یک تله نباشه برای به گیر انداختن جاسوس های ایرانی! _قراره به کجا بریم؟ _ترکیه! همه تعجب کرده بودیم. _آخه ترکیه؟ چرا از ترکیه یک گروه مافیایی به ایران نظارت داره؟ _اینا همه جزو نقشه ای که کشیدن هست و ما واسه ی همین شماهارو میفرستیم تا از این نقشه ها با خبر بشید _اونوقت تا کی ماموریتمون تموم میشه؟! آقای عبدی نفس سنگینی کشید و گفت: _راستش امیدوارم بیشتر از 6 ماه نشه...اونوقته که باید نقشه ی دوم رو عملی کنیم..یعنی حمله به گروه مافیا که این میتونه خیلی حساس و خطرناک باشه! یه لحظه پشیمون شدم از اینکه چرا میخوام با خودم اسرا رو ببرم. اما بعد با خودم گفتم یه زوج امنیتی نباید از هیچ بنی بشری بترسه. _خب خسته نباشید امیدوارم موفق بشید که حتما همینطور هست من از شما موفقیت های بیش از حد دیدم. از آقای عبدی خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. _میگم رسول ما الان پس فردا میخوایم عقد کنیم چجوری پس فردا هم راه بی افتیم؟ _فکر کنم تاریخ عقد می افته جلوتر یعنی فردا. اسرا با خنده گفت: _هییی از قدیم گفتن کار امروز رو به فردا نسپار آقا رسول! بزار امروز عقد کنن تموم بشه بره دیگه😂 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:گاف✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝11 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 عطیه:✨✍🏻 به اسرا چشم غره ای رفتم تا دیگه ادامه نده! اما اسرا انگار نه انگار باز دوباره گفت: _رسول ببین الان درگیر کارای ماموریت میشیم بعد دیگه فردا وقت نمیکنیم اینا برن عقد کنن.مگه چقد کار میبره دو دیقه میرن عقد میکنن تموم میشه میره دیگه رسول به فکر فرو رفت و گفت: _اسرا راست میگه من پاسپورتم ندارم یکم وقت میبره همین الان برین عقد کنین بهتره‌. متعجب از اینکه رسول داره حرف این جعبه رو تایید میکنه به سمتش برگشتم که آقا محمد گفت: _از طرف من مشکلی نیست همین الان میرم به مادر زنگ میزنم آماده بشه ولی اگه عطیه خانم هنوز آمادگی ندارن میتونیم فردا صبح بریم مشکلی نداره. با خودم فکر کردم و بعد رو به همشون که منتظر جواب من بودن گفتم: _والا اولین باره که من از اسرا دارم حرف حق میشنوم پس مشکلی نمیبینم بریم عقد کنیم. داوود که منتظر بود صحبتمون تموم بشه رو به جمع گفت: _آقا هر چی زودتر کارا رو پیش ببریم بهتره،اقای عبدی گفته یه نفرم هست که اونجا منتظر ماست و خب همه ی گروه به اون اعتماد کردن و از همکار های ما هستن _مشخصاتشو نگفت؟ _چرا دختر آقای عبدی هست ولی آقای عبدی مشخصات اون خانم رو هنوز نگفته،فعلا گفته که دخترمه و قراره یک عکس از اون خانم بهمون نشون بده دوباره داوود یکم فکر کرد و گفت: _بعد آقای عبدی گفت یک ساله داره رو این گروه کار میکنه فقط بستگی به ما داره که گیرشون بندازیم. رسول رو به محمد کرد و گفت: _شما به مادرتون اطلاع بده منم به پدر و مادر اطلاع میدم تا همگی بریم محضر زودتر عقد کنین بعد بریم دنبال کارای ترکیه.. بعد از ظهر ساعتای چهار بود که رفتیم محضر و عقد کردیم. همگی تصمیم گرفتیم تا واسه ی شیرینی خوردن به یه کافی شاپ بریم تا اونجا قضیه ی ماموریت رو با خانواده ها درمیون بزاریم. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم ✨✍🏻 @roomanzibaee