🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_سی_دوم
حامد اینجا چیکار میکنه !
الان با این همه کاری که امروز کرد و
این حجم از خستگی چجوری میتونه
تویِ حیاطِ به این سردی و تاریکی ،
مشغولِ عبادت باشه !
نیمساعتی همونجور نگاهم متمرکزِ
حامد شده بود ،
بلاخره راز و نیازش که به نظرم خیلی جذاب بود،
تموم شد .
انگار متوجه من شده بود ؛ رو به من برگشت و آروم گفت:
_ بیا .
رفتم و پیشش نشستم .
بی مقدمه گفتم :
_ سَرما میخوری ...
لبخندِ مهربونی زد و گفت :
_ تو ، برو داخل .
_ نه من سردم نیست!
_ منم همینطور ؛ ولی یه گرمایِ دیگه
دارم الان ...
_ چه گرمایی ؟
به چشمهام خیره شد. گفت :
_ گرمایِ عشق !
چندثانیه همونطور نگاهش کردم که ادامه داد:
_ عشقِ خدا ...
سکوت کردم ادامه داد:
_ راضیه چند وقت دیگه صیغهمون مهلتش تموم میشه ، باید تمدیدش کنیم .
گفتم :
_ امیدوارم تا اونموقع همهچیز درست شده باشه که نیاز به تمدید صیغه نشیم .
کلافه نفسش رو بیرون داد.
ایندفعه جدی گفت :
_ بلند شو برو ، سرما میخوری .
با لج گفتم :
_ منم گرمایِ عشق دارم !
رنگنگاهش تغییر کرد.
حرفم رو ادامه دادم :
_ چیه ؟ فکر کردی خدا فقط واسه شماهاست؟
برای آروم کردن من لبخند زد و گفت :
_ خدا برای همهست .
اصلا هردو باهم اینجاییم تا صبح !
از گرمای عشق خدا لذت میبریم .
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ حالا که فکر میکنم ، میبینم سرده !
خدا فقط درون رو گرما میده ؛ من دستهام یخ میکنه نمیتونم با گرمای عشق ، گرمشون کنم!
خندید و دستهام رو گرفتم ؛
با گرمای نفسش ، دستهام رو گرما داد و
ماساژ داد . گفت :
_ خب دیگه چی ؟
دستهام رو آروم بیرون کشیدم و گفتم:
_ راستی حتما فردا بریم خرید .
_ چشم ، ولی خوب بلدی بحث رو عوض کنی.
کلافه گفتم :
_ شب بخیر .
انگار از اذیت کردن من خوشش میاد ،
با بدجنسی خندید و گفت :
_ شب شماهم بخیر
قفل گوشیم رو باز کردم و به پیامِ وحیده نگاه انداختم ، به کل یادم رفته بود بهش زنگ بزنم نیاد خونمون !
_ سلام ، وای یعنی خیلی خوشم اومد داداش
و تو با هم حق اون دختره ی بیشعورُ گذاشتید کف دستش !
وای وحیده از کجا دیده ...
_ خیلی نامردی چرا بهم نگفتی میری مسجد؟
هلک و هلک پاشدم اومدم خونتون میبینم تشریف ندارین ، داشتم برمیگشتم دیدمتون ..
پیام بعدیش روی صفحه ظاهر شد .
_ چه عجب خانم آنلاین شد .
لبخندی زدم و براش تایپ کردم :
_ سلام خوبی شب بخیر .
_ علیک السلام خانم ! این وقت شب چرا آنلاینی ؟ مگه نخوابیدی ؟
_ من تشنم بود رفتم آب بخورم ، یکم طول کشید .
_ میدونم چرا طول کشیده
بعد یه شکلک چشمک برام فرستاد.
برای اینکه بحث رو عوض کنم براش تایپ کردم:
_ تو خودت چرا بیداری ؟
°•°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی نه .
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_سی_سوم
پیامش روی صفحه ظاهر شد:
_ برای اینکه داشتم درس میخوندم ،
بعد اومدم پیامهارو چک کنم دیدم تو هم آنلاین شدی .
پیام بعدیش هم روی صفحه گوشیم دیدم:
_ راستی عکسهارو زودتر بفرست.
سریع چندتا عکس با حجابم از روز عروسیمون رو برایش ارسال کردم .
چشمم به عکس والپیرم افتاد.
این عکس هم قشنگه ، ولی اگه بفرستم دچار سوءتفاهم نمیشه !
پیام دوباره ی وحیده من رو از فکر و خیال
بیرون کشید :
_ اون عکسه که تو حرم بودین رو بفرست
ناچار عکس رو فرستادم .
بلاخره شب بخیری گفتیم و گوشی رو خاموش کردم !
کم کم چشمهام گرم شد و به خواب رفتم.
با تکون های دستِ حاج خانم بیدار شدم.
_ بلند شو دخترم اذانه ...
بی هیچ حرفی بلند شدم و به طرف وضو خونه رفتم.
همونجور که یاد گرفته بودم وضو گرفتم
و به طرف مسجد رفتم.
فهمیدم نماز جماعت برگزار نمیشه .
هوای داخل بشدت گرم بود ، تصمیم گرفتم توی حیاط ، گوشه ای که فرش پهن بود نماز بخونم . سجادم رو پهن کردم و
تکبیرِ نمازم رو گفتم .
بعد از سلام نماز ، کنار سجادم ؛ دراز کشیدم و به مُهر تربت کربلا چشم دوختم .
با گرمی چیزی روی خودم سربلند کردم و به
حامد نگاه کردم ، با لبخند گفت :
_ صبحبخیر ، دوباره که رویِ سجاده خوابت برد!
کش و قوسی به بدنم دادم تا خشکی که در گردنم ایجاد شده بود ، رفع بشه.
گفتم :
_ سلام ، صبح بخیر ..
جواب سلامم رو داد و گفت :
_ بلند شو که خیلی کار داریم.
فکر کنم امروزم نتونیم به خونه برگردیم.
_ چیکار ؟
_ تا ظهر که اینجاییم ، بعدازظهر از اینجا میریم خرید ، تا شب درگیر خریدیم .. بعدشم که شب میخوام ببرمت یه جایی !
سوپرایزم پس چی !؟
ای خدا چرا هرچی بدبختی سر من میاد ؟
بلافاصله گفتم :
_ من نمیام حامد ... آقا !
حامد متعجب گفت :
_ چرا ؟
کمی فکر کردم و گفتم :
_ پاهام درد میکنه .
°•°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ،،، خیر دیگه
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
خوشبهحال ِ هرکس که
مبتلای رضاست[علیهالسلام] .((((:
#ایهاالرئوف .
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_سی_چهارم
حامد قانع شد و حرفی نزد . اما ناراحت بود !
بلاخره بعد از اتمام کارهای مسجد به طرفِ
فروشگاه راه افتادیم .
تمام کم و کسری هایِ خونه رو یادداشت کرده بودم، خریدیم .
فقط منتظرِ پیامِ وحیده بودم .
حامد با خستگب گفت :
_ تموم نشد ؟
برای اینکه لو نرم گفتم :
_ چرا ، فقط یه چیز مونده که بینشون پیدا نمیکنم .
_ چی ؟
الان چی بگم بهش که نتونه پیدا کنه ...
نگاهی به قفسه ها انداختم . گفتم :
_ تن ماهی .
_ تن ماهی میخوای چیکار !
کلافه گفتم:
_ میخوام بندازمش تو آکواریوم !
میخوام بخوریم دیگه ...
بلاخره صدای پیامک گوشی بلند شد ،
ایندفعه وحیده بود که اعلام آمادگی کرده بود.
فوری گفتم:
_ بریم ، تن ماهی نمیخوام .
حامد گفت :
_ قهر نکن حالا ؛ میگیرم .
_ نه قهر نیستم بخدا... فقط بریم دیگه منم خسته شدم.
مطیع حرفم شد و همراه شدیم .
بعد از یه حساب و کتاب طولانی ، حامد سوار ماشین شد. گفت :
_ بریم ؟
_ بریم .
راه افتاد اما بعد از چند دقیقه وسط راه ایستاد.
پرسیدم :
_ چیشد ؟
با لبخند گفت :
_ الان میام .
رفت و من با نگاهم دنبالش کردم ، سوپر مارکتی چیکار داره ؟
بعد از ده دقیقه با یه پلاستیک خارج شد و
در ماشین رو باز کرد ، کنارم نشست .
پلاستیک رو به طرفم گرفت و گفت :
_ بفرمایید .
به داخلِ پلاستیک نگاه کردم ، تن ماهی بود !
با خنده گفتم :
_ ممنون
جواب داد :
_ قابل نداشت .
بعد از یه ربع به خونه رسیدیم.
حامد کلید رو توی در انداخت و ضربان
قلبم بالا رفت !
نگاهی بهم انداخت و کنار رفت :
_ برو تو .
داخل شدم ، پشت سرم حامد وارد شد !
باید یکاری کنم تا اول حامد داخل هال بشه
پس مشغول کفشهام شدم .
حامد گفت :
_ میخوای کمکت کنم ؟
_ نه خودم حلش میکنم .
بدون اهمیت به حرفم نشست و مشغول باز کردن بندهای کفشهام شد .
دو دقیقه ای تموم کرد و منتظر موند بلند شم.
کلافه از اینکه نقشهم نگرفته بلند شدم.
دوباره از جلوی در کنار رفت که گفتم :
_ میشه اول تو بری تو ...
_ چرا ؟
_ بعدا دلیلشو میگم !
_ الان بگو .
_ آقاحامد چرا لج میکنی ؟
دستهاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت :
_ چشم چشم رفتم .
وارد شد و مبهوت به صحنه ی روبهروش خیره شد.
با ذوق ولی آروم گفتم :
_ تولدت مبارک !
نگاهِ عمیقی بهم انداخت .
منم دوست داشتم ببینم وحیده با خونه چیکار کرده. پس منم وارد شدم و با صحنه ای که دیدم
متحیر شدم !
°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی خیر :)
سَلام ،🌿
امروز ⁵ تا پآرت طلبتوون🕶🙂)=
https://abzarek.ir/service-p/msg/1218358
اینم ناشناس بعد از چندوقت😌🌿
منتظرِ حرفاتونم🌚🪐
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_سی_پنجم
کل خونه پر بود از عکسهای دونفریمون !
اگه میدونستم وحیده میخواد همچین کاری کنه اصلا بهش نمیگفتم ، الان حامد یه
فکرِ دیگه میکنه ...
باید یکاری کنم که این افکار توی سرش نچرخه، گفتم :
_ میخواستم اینجوری ازت تشکر کنم
تا عمر دارم مدیونتم .
حتی اگه برم یه جایی که ازت دور باشم
هیچوقت محبت ها و حمایت های برادرانهت رو فراموش نمیکنم !
نیم نگاهی به من انداخت و برخلافِ تصورم ، لبخندی زد و گفت :
_ ممنون . . . اینهمه کار لازم نبود که
_ وحیده اینارو چسبونده .
_ دستش دردنکنه !
واردِ پذیرایی شدیم.
همه جا رو تزیین کرده ، انقدر قشنگ شده که
دلم میخواد عکس بگیرم .
گوشیم رو درآوردم و شروع به عکاسی از فضا کردم .
حامد به شوخی گفت :
_ الان آدمایِ توی این مکان مهم هستن یا
این مکان ...؟
_ ببخشید هواسم نبود . بشین ازت عکس بگیرم.
لبخندی زد و دستم رو گرفت و گفت :
_ باهم عکس میگیریم .
برای اینکه دلشُ نشکنم کنارش نشستم،تاجایی که میتونست من رو نزدیک خودش کرد ، زیاد راحت نبودم اما مجبور بود .
گوشی رو روی حالت سلفی گذاشت و
عکس گرفت .
نگاهی به عکس انداخت و رو به من گفت:
_ نه این نشد ، چرا لبخند نمیزنی ؟
_ خب باشه دوباره بگیر .
دوباره همون ژست رو گرفتیم ، کمی لبخند چاشنی لبهام کردم .
نگاهش رو دوباره به من داد :
_ بهتر شد ولی بیشتر کن این لبخندُ ...
از حرص خندم گرفت و باعث شد لبخندم پهنتر بشه .
همونطور که عکس میگرفت گفت :
_ نمیدونستم چالِگونه داری !
عکسهارو ورق میزد و نگاه میکرد.
از کنارش بلند شدم و کیک رو آوردم .
نگاهش بین من و کیک جابهجا شد؛
گفت :
_ خیلی زحمت کشیدی ، ممنونم ازت !
کیک رو روی میز گذاشتم و گفتم :
_ حالا گوشی رو بده ازت تنها عکس بگیرم.
دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت :
_ اطاعت .
گوشی رو به دستم داد و منتظر شد.
دوربینش رو فعال کردم و سمتش گرفتم .
گفتم :
_ به دوربین نگاه کن ، لبخند . . ۱ ، ۲ ، ۳
عکس رو گرفتم و بی صبرانه نگاهم رو به تصویری که گرفتم دوختم.
اخمی وسط پیشونیم کاشتم و رو بهش گفتم:
_ پس چرا به دوربین نگاه نمیکنی؟
_ ببخشید محو یه چیز دیگه شدم !
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ، خیر . .
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_سی_ششم
از اینکه به هیچکدوم از حرفهاش ، واکنشی نشون نمیدم و اون همچنان ادامه میده ، تعجب کردم .
به کنارش اشاره کرد و گفت :
_ کیکُ بخوریم دیگه گشنمه !
متعجب گفتم :
_ یکم صبر کن ، بزار اول شمعُ فوت کنی بعد ...
خندهای کرد و گفت :
_ خیلیخب . آخه اینهمه منُ دور دادی توی فروشگاه برای اینکه سوپرایزم کنی، خب گشنم میشه !
_ باشه پس یه پیشنهاد دارم.
منتظرِ حرفم شد .
ادامه دادم :
_ اول آرزو کن بعد فوت کن !
نگاهی به کیک ، و دوباره نگاهش به من دوخته شد. چشمهاش رو بست و آرزو کرد.
من رو برد به دوران نوجوانی . . .
_ معین ! بسه دیگه ، چشمهامُ باز کن.
معین با خنده گفت :
_ نه نه نه ، باز نکنی
دلم میرفت برای اینهمه محبتی که توی این سالها ندیدم و اون تمامِ محبتش رو ، صرف من میکرد.
چشم باز کردم و با کیکِتولدی رو به رو شدم !
با خوشحالی به سمت معین شتاب گرفتم و اشک شوق ، روی گونهم میریخت !
با لبخند دلنشینی گفت :
_ اول آرزو کن بعد شمعُ فوت کن .
کاری که گفت رو انجام دادم .
با کنکاوی پرسید:
_ چی آرزو کردی ؟
دوباره چشمهامُ بستم و رویایی گفتم :
_ آرزو کردم زندگی برای ما دوتا بهتر و بهتر بشه
_ راضیه !
باصدای حامد از افکارِ پوچِ گذشته بیرون اومدم و بهت زده گفتم:
_ بله ؟
_ به چی داری فکر میکنی !
نفسِ عمیقی کشیدم . دوست داشتم با یکی درد و دل کنم .
_ من خیلی تباه بودم ، از اینکه از طرف
والدینم محبتی ندیدم و تشنه ی محبت بودم ،
چشم بسته واردِ رابطه ی عاشقانه ولی پوچ با معین شدم . داشتم فکر میکردم کاش اون روزها نبودن !
_ چیزی که مهمِ ، الانِ ! گذشته تموم شد و رفت.
نمیخوای فکری به حالِ زندگیت باشی ؟
_ دوست دارم آبها از آسیاب بیافته و برم یه جایِ دور . . دور از پدرومادرم ، دور از اولین کسانی که داشتم ؛ یعنی خانوادم.
_ قبول دارم بهت بد کردن ، توهم احترام گذاشتی. خوب کاری کردی که احترام نگه داشتی چون واجبه ! ولی بهتر نیست یکم بهشون نزدیک
تر بشی و رابطه ی خوبی با خانوادت برقرار کنی ؟ به جای اینکه دور بشی!
_ تو از هیچی خبر نداری . پدر و مادرم با حرفهاشون منُ خورد میکردن نه با کتکهایی که هرشب میزدن !
ناراحت گفت :
_ اولین نفراتی که برات میمونن خانوادهان
خانواده ی آدم همهکس آدمه !
_ درسته ، ولی من تویِ این بیست سال
هیچ محبتی از هیچکدومشون ندیدم .
_ پس خواهرت چی ؟
_ اونم قضیهش فرق داره ، اون خواهر تنیم نیست. از خانواده ی دیگهای هست .
اما انگار که ، اون خانواده بهش نیازی نداشتن و دادنش به پدر و مادرم !
حامد سکوت کرد و به فکر فرو رفت .
برای اینکه از حالُ هوایِ تلخی که خودم به وجودش آورده بودم ، بیرون بیاد گفت :
_ فکر کنم حالا نوبت کیکِ
فهمید که میخوام بحث رو عوض کنم ، پس باهام همراهی کرد .
_ آخ آخ ، بِبُر که خیلی گشنمه
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی نکن مومن .
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_سی_هفتم
انقدر خسته شده بودم که دیگه نایِ راه رفتن نداشتم ، به معنای واقعی از صبح درگیر بودم و الان وقتِ استراحته ...
حامد وضو میگرفت ولی من به سمتِ اتاق میرفتم تا بخوابم . با خودم گفتم :
_ با این خستگی که این داره ، چجوری میخواد شب زنده داری کنه !؟
بی اهمیت وارد اتاق شدم و در رو بستم .
پتو رو ، روی پاهای بیجون و خستهم کشیدم و
چشمانم گرمِ خواب شد .
با صدایِ دلنشین از خواب بیدار شدم.
طبق معمول ، حامد بود .
قرآن رو باصدای آهسته ولی باصوت میخوند.
نگاهی به ساعتم انداختم ؛
ساعت سه صبحِ و حامد الآن بیدار شده ؟
دوباره پتو رو روی خودم کشیدم و چشمانم رو بستم ، سعی کردم بخوابم ؛ ایندفعه صدایِ
اذان بلند شد و مجدد خواب رو از سَرَم پروند.
پتو رو از رویِ سرَم کنار زدم و چشمانم رو بستم.
درِ اتاق آهسته باز شد .
چشمانم رو باز نکردم ، چرا حامد داخل اتاقم شده؟
صدای قدمهاش رو میشنیدم که به من نزدیک میشد ؛ ایندفعه با بالا و پایین شدن تخت فهمیدم کنارم نشسته ، دستش از روی سَرم رد شد و چیزی رو برداشت . تازه فهمیدم جایِ مُهر و تسبیح حامد اینجا بود !
خیالم راحت شد و آسوده ، خوابیدم .
ایندفعه واقعا چشمهام گرم شد ولی ،
حامد هنوز نرفته بود !
باز دوباره شَکی به دلم افتاد ؛
پس مصمم شدم نخوابم و ببینم چیکار میکنه .
دستش آهسته روی شونم نشست و تکونم داد.
_ راضیه خانم ، نمازِ صبحِ ...
میخواست برای نماز بیدارم کنه ، چرا انقدر طولش داد .
شاید تردید داره از اینکه آیا من میخوام نماز بخونم یا نه . .
اون از رابطه ی من و خدا خبر نداره و نمیدونه ، چندوقتی هست که با خدایِ خودم آشتی کردم.
چشمهامُ آروم باز کردم و با لبخند حامد روبهرو شدم .
سلام کردم که به گرمی جوابم رو داد.
دستش رو سمتم دراز کرد:
_ نماز قضا نشه . .
با تردید نگاهی به دستش انداختم ، وقتی تردیدم رو دید ، دستش رو نشون داد که تشویق بشم .
دستش رو گرفتم و با کمکش بلند شدم .
پاهام درد میکرد ولی خیلی کمتر شده بود !
دیگه بدون کمکش هم میتونم تا حدی راه برم .
منتظر موند تا منهم وضو بگیرم .
وقتی وضو گرفتم گفت :
_ انقدر دیشب به پاهات فشار آوردی ، بیقراری میکردی .
چرا تو خواب گریه میکردی ؟
بهش نگاهی انداختم و گفتم :
_ من ؟
_ آره . . خواب بدی دیدی ؟
_ یادم نمیاد !
دردِپاهام دوباره شروع شد ، دست به پاهام گرفتم و کنار حامد ایستادم .
نوچی کرد و دوباره کمکم کرد که راه برم .
هردو به نماز ایستادیم ، بعد از الله اکبرِ
حامد من هم نیت کردم و الله اکبرم رو با صدای آرومتری ، همونطور که حامد گفته بود ، گفتم.
بعد از سلام نماز ، نگاهم رو به مُهر تربتِ کربلا دوختم .
این کربلا کجاست که حامد انقدر شیفتهی اونجاست . . میخوام بپرسم اما نمیتونم !
حامد بعد از ذکر، کمی به عقب چرخید و دو دستش رو به طرفم دراز کرد .
یه دستم رو جلو بردم که به یک دست دیگم اشاره کرد و گفت :
_ اون یکی هم بیار بزار روی این دستم .
کار که گفت رو انجام دادم که با خنده گفت :
_ تقبلالله .
_ همچنین !
بی مقدمه گفت :
_ میدونی دیشب چی آرزو کردم ؟
_ چی ؟ !...
_ کربلا . .
جرئت پیدا کردم که ازش بپرسم :
_ کربلا کجاست ؟
_ کربلا بهشتِ . .
جاییِ که از صحرایِ خشک ، با خاکِ پای امام حسین ، تبدیل به بهشت شد .
فکر کن ، امام حسین به یه بیابان انقدر سرسبزی داد ، به آدمهایی که بهش پناه میبرن چی میده !
_ چجوری میشه رفت اونجا .
_ باید گذرنامهت رو از امامرضا بگیری !
_ چجوری بریم پیش امام رضا ؟
چشمهاش برقی از اشک ، زد و گفت :
_ همه میگن بریم پیش امام رضا رزق کربلاتونو بگیرین ، ما موندیم رزق مشهد رو از کی بگیریم !
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی نباشه مومن :/
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_سی_هشتم
حامد با عجله صبحانهش رو خورد و سرکار رفت.
مثل همیشه وحیده رو فرستاد تا من تنها نباشم.
وحیده هم مشغول درس شد و من هم به تماشای تلوزیون نشستم.
همونطور که کانالها رو جابهجا میکردم ، شبکهای
رو گرفتم که سخنرانی آیتاللهخامنهای درحالِ
پخش بود !
هیچوقت ایشون رو نمیشناختم ، فقط
چندتا عکس ازشون در سطح شهر میدیدم .
معین خیلی نسبت بهش حرف میزد ولی من چون از حرفهاش چیزی نمیفهمیدم و از شوخیهاش
چیزی دستگیرم نمیشد ترجیح میدادم سکوت کنم.
هرچند فهمیدم معین یه ضدانقلاب ساده نبود
و خلافکاری بوده که یه باندِ خلاف تشکیل داده !
تاحالا حرف زدن آیتالله رو نشنیده بودم ، وقتی قدرتِ بیانشون رو دیدم جا خوردم ؛ برخلافِ حرفهای معین ، خیلی هم با صلابت و قاطع
و گاهی هم شوخی هایی با حضار میکردند که من رو هم میخندوند . .
از همه بیشتر علم و اندوختهای که داشتند ، من رو شیفته ی خودشون کرد . .
تقریبا یکساعتی سخنرانیهاشون رو گوش دادم،
در آخر مجلس هم ، دست و دلبازیشون به چشم میاومد .
کلی هدیه به نفراتی که اونجا بودند ، میدادند.
نسبت به ایشون کنجکاو شدم.
گوشیم رو برداشتم و درموردشون سرچ کردم،
با اینکه چیز زیادی ازشون نفهمیدم ولی تونستم
زندگینامشون و چندتا کتابی که نوشته بودند رو پیدا کنم.
باید سر فرصت این کتابها رو بخونم.
چندساعتی به ظهر مونده بود .
با فکری که به سرم زد زود بلند شدم و به فکر غذا افتادم. ماکارانی که زود کارهاشُ انجام دادم و روی گاز گذاشتم .
گوشی رو برداشتم و به حامد زنگ زدم .
بعد از چندبوق حامد جواب داد :
_ جانم ؟
_ سلام ، میتونم باهات حرف بزنم ؟ مزاحم نیستم؟
_ نه کارم تموم شده ، کاری داشتی ؟
_ میتونم برم مسجد ؟
چندثانیه مکث کرد و با تردید گفت :
_ بری مسجد ؟
_ آره برای نماز
صداش رنگ تردیدش رو حفظ کرده بود:
_ برو فقط تنها نرو ، با وحیده برو
_ باشه خداحافظ
تماس رو بدون خداحافظیش قطع کردم .
بیصبرانه پشت در اتاقی که وحیده داشت درس میخوند رفتم و در زدم.
با بفرماییدش وارد شدم و بی مقدمه گفتم :
_ میتونی بیای بریم مسجد ؟
نگاهی به درسهاش کرد و گفت :
_ بریم حله
سریع حاضر شدیم و وضو گرفتیم .
از خونه خارج شدیم و به سمت مسجد حرکت کردیم .
همون اکیپ دخترها جلویِ درِ مسجد بودند، ناخواسته دنبالِ پگاه گشتم .
میانِ جمعشون بود و با خشم به ما نگاه میکرد.
با نگاهش ، دوستانش رو متوجه ی من و وحیده کرد.
همه به سمتِ ما برگشتن و دست از تیکههایی که به پسرایِ مسجد میانداختن برداشتن !
پگاه وقتی متوجه شد حامد همراهمون نیست ،
گروهرو همراهِ خودش کرد و دورِ ما حلقه زدند و راهمون سد شد.
°•°•°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی نباشه :)
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_سی_نهم
پگاه گفت :
_ به به سلام عروس خانم !
جوابی بهش ندادم ، خواستم از کنارش رد بشم که نذاشت .
با تمسخر گفت :
_ جواب سلام واجبهها . . آقاحامد یادتون نداده؟
همهشون خندیدن که باعث شد توجه چند نفر به ما جلب بشه !
ادامه داد :
_ حامد واست زیادیِ ، برو پی دیگه
بزودی ازت طلاق میگیره !
هنوز حرفش تموم نشده بود که یه پسرِ موجهی سدی که بین ما ایجاد شده بود رو شکست.
سربزیر رو به ماگفت :
_ چیزی شده خواهر ؟
وحیده زودتر از ما جواب داد :
_ نهخیر بفرمایید شما ...
نیمنگاهِ عمیقی به وحیده انداخت و گفت :
_ بگید من نمیتونم مشکلُ حل کنم !
وگرنه از این جبههای که این خانمها درست کردن معلومه که یهچیزی هست .
_ شما نمیتونید کارمون رو راه بندازید آقایِ شریعتی !
سدی که توسط شریعتی شکسته شده بود ، راهِ فراری برای وحیده و من باقی گذاشت و سریع از اون جمع بیرون رفتیم .
وارد مسجد شدیم و توی صفِ نماز جماعت جا شدیم .
روبهوحیده گفتم :
_ اون پسره کی بود ؟
وحیده خودش رو بی اهمیت نشون داد و گفت:
_ یکی از پسرایِ هیئت
_ اسمش چیه !؟
نگاهی به من انداخت و گفت :
_ تو چیکار به اسمش داری ؟
با شوخی گفتم :
_ من نباید بدونم اسمِ شوهرِ خواهرشوهرم چیه؟
متعجب گفت :
_ حامد چیزی بهت گفته ؟
قیافهی از خودراضی گرفتم و گفتم :
_ نهخیر خودت به من گفتی !
_ کِی ؟
_ همون موقع که زدی تو ذوقش ، بدبخت اومد کمکمون کنه . . که اتفاقا فرشتهی نجاتهم بود برامون !
سکوت کرد و حرفی نزد.
کنجکاو و مظلوم گفتم :
_ میشه بگی قضیهش چیه ؟
نفسسنگینی کشید و گفت :
_ هیچی بابا ، اومده خواستگاری جواب رد دادم ، بازم سریشِ ...
خندهای از سرخوشحالی کردم و گفتم :
_ خب دوسِت داره بیچاره . .
چرا بهش جواب رد دادی ؟
ناراحت گفت :
_ آخه من هنوز خیالم از درسم راحت نیست
اگه زودتر کنکور بدم وارد دانشگاه بشم ، اونوقت شاید به ازدواج فکر کنم .
_ البته که راست میگی !
ولی گناه داره . .
اگه واقعا فکر میکنی ، نمیتونین باهم زندگی کنین بگو بهش ؛ تا بره دنبالِ یه دختر دیگه .
_ من که نمیتونم باهاش حرف بزنم .
_ چرا ؟
با تردید نگاهم کرد و گفت :
_ خب ، نامحرمه !
با کفِ دستم به پیشونیم زدم و گفتم :
_ خب باشه نامحرم ، توی یه مواقعی مجبوری بانامحرم حرف بزنی ، مثل همین چند دقیقه ی پیش !
_ اون توی جمع بود ، این حرفُ باید توی خلوت بهش بگم.
که اونم کارِ من نیست !
_ پس کارِ کیه؟
_ داداش حامدم، اون باید بره بهش بگه که از فکر من بیاد بیرون ...
_ وحیده ، مطمئنی ؟
نگاهم کرد و سوالی پرسید :
_ ازچی ؟
_ جوابِ قطعیت
توی فکر رفت وچیزی نگفت .
قدقامتِصلاةِ مُکبِر مارو از جا بلند کرد و به نماز ایستادیم .
°•°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی نکن هموطن .
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_چهلم
نماز که تموم شد ، هردو از مسجد خارج شدیم.
حامد جلوی در با آقای شریعتی درحال صحبت بود.
به پهلوی وحیده زدم و گفتم :
_ بفرما اینم داداشتون ...
وحیده نگاهم رو دنبال کرد و به حامد و شریعتی ، نگاهش قفل شد !
رنگِ چهرش پرید و رو به من گفت :
_ یه امروزُ بیخیالِ شوهرت شو!
دستم رو بی هوا گرفت و با سرعتِ زیادی از کنارشون رد شدیم.
ولی حامد تیز تر از این حرفها بود و من و وحیده رو صدا کرد.
ناچار به جمعشون اضافه شدیم.
سلام کردیم که حامد سنگین جوابمونُ داد.
حامد عصبانی گفت :
_ چرا با اون دخترا یکی به دو کردین؟
وحیده عصبانیتر از حامد گفت :
_ نهخیر یکی به دو نکردیم ، ما اصلا حرف نزدیم
بعد به کنایه ادامه داد :
_ اشتباه به عرضتون رسوندن.
حامد از عصبانیتِ وحیده جا خورد ؛
آقایِ شریعتی معذب شد و با اجازه ای گفت و رفت.
حامد گفت :
_ چیه وحیده چرا اینجوری میکنی ؟
_ عه خب داداش ، این پسره الکی یه حرفی میزنه توهم باور میکنی ؛ درسته دوستِ دیرینه هستین ولی این دلیل نمیشه که همه حرفهاشُ باور کنی.
_ اون چیزی درموردِ شما به من نگفته ، ما داشتیم برای محرم برنامه ریزی میکردیم.
وحیده کمی نرم شد و گفت :
_ پس کی گفته ؟
_ خانمهای مسجد دیدنتون .
وحیده سرشُ پایین انداخت و گفت :
_ نمیدونستم ، ببخشید .
نگاهی به من انداخت و گفت :
_ بریم بیرون کار داریم
بعد رو به خواهرش ادامه داد :
_ برو برایِ خواستگاری باهاش حرف بزن ، هرچی خودت میدونی بهش بگو . . فقط طول نکشه .
گونههایِ وحیده سرخ از خجالت شد .
دستشُ گرفتم و گفتم :
_ وحیده فقط یه چیزی نگی که پشیمون بشی!
سرش رو تکون داد و زیر نگاهِ سنگین حامد ، به طرفِ آقایِ شریعتی رفت.
آقای شریعتی تا چشمش به وحیده افتاد ، نگاهش رو دزدید و به زمین خیره شد.
وحیده حرفی زد که شریعتی اینبار نگاهش رو به حامد دوخت . حامد سَری تکون داد و این نشانهی
اجازهش بود.
کمی باهم صحبت کردن ، وَ برای اینکه هردو انسانهای مقیدی بودند ، مکالمشون بیشتر از پنج دقیقه نشد.
وحیده همونطور با گونههای سرخ به ما نزدیک شد و با صدایِ آرومی گفت :
_ بریم
به سمتِ خونه رفتیم.
در طول مسیر ، هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد.
خیلی دوست داشتم بدونم به شریعتی چی گفت.
حامد در رو باز کرد و گفت :
_ یه لحظه اینجا باشین تا بیام.
وقتی مطمئن شدم وارد خونه شده ، بی صبرانه گفتم :
_ چیشد وحیده؟
مکثی کرد و گفت :
_ گفتم من تا وارد دانشگاه نشم نمیتونم ،
به ازدوج فکر کنم . اگه میتونی تا اونموقع صبر کن...
_ خب اون چی گفت ؟
گونههاش از این سرختر نمیشد . ادامه داد:
_ گفت که ، شما تا آخرِ عمر هم بگید
من صبر میکنم ؛ تا دوباره بیام خواستگاری.
آخه من کسی مثلِ شما رو برایِ همسری انتخاب کردم !
دوباره بین حرفهاش مکث کرد و گفت :
_ البته اینجوری اصلاحش کرد : _ کسی
مثلِ شما رو نه ، خودِ شما رو !
حامد با کتابهایِ وحیده اومد و نذاشت حتی واکنشم رو نسبت به
حرفهایِ وحیده نشون بدم.
رو به وحیده گفت :
_ داداش حمید گفته که تو رو بیارم خونشون ، انگار ناهار درست کردن ، بچههاهم گذاشتن
پیشِ مامان ؛ منم میخوام برم بیرون کار دارم.
_ باشه بریم .
وحیده رو که رسوندیم حامد رو به من گفت:
_ چی گفت ؟
_ کی ؟
_ وحیده !
_ به آقای شریعتی گفته که ، باید تا آخر کنکور صبر کنه تا وارد دانشگاه بشه اونوقت به ازدواج فکر میکنه .
_ مجتبی چی گفته بهش؟
_ گفته که صبر میکنم !
حامد به فکر فرو رفت ، برای اینکه دردسری ایجاد نشه گفتم :
_ کجا میخوایم بریم ؟
از فکر بیرون اومد و با مهربونی و خوشحالی گفت:
_ مدارکت رو گرفتم بریم دانشگاه !
_ چهجوری بدون کنکور ؟
_ توکه کنکور دادی ، توی دانشگاه هم قبول شدی،
آشنا داشتم اونجا ، گفتن که بیارم شاید بشه یکاری کرد.
_ جدی میشه ؟
_ به خدا توکل کن
°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
هموطن راضی به کپی نیستم ؛)
#تلنگرآنه . .
فکࢪنڪناوندخٺرۍکہ
عکسشرونمیزاࢪهپروفایلش
زشٺہ !
اوننمیخواددلِکسےروبلرزونہ 🙂✋🏿
رفیقحواستبہخودٺهسٺ؟
➣
#تلنگرآنه . .
یہ نشدنهایے هست
ڪہ اولش ناراحت میشۍ...
ولے بعدا میفهمے چہ شانسے
آوردے ڪہ نشد...
خدا حواسش بهت هست...
ڪہ اگہ تو مسیرش باشے
بهترینا رو برات رقم میزنہ... :)
➣
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_چهل_یکم
از اینکه حمایت حامد رو برای دانشگاهم دارم خیلی خوشحالم...
این همه کار برای من انجام داد و من مدیونشم.
وارد دانشگاه که شدیم استرس عجیبی کل وجودم سرایت کرد.
حامد گفت:
_ چرا استرس داری ؟
نگاهی به چهره متعجبش انداختم و گفتم:
_ معلومه؟
_ حالا خوبه بدون کنکور داریم میریم ها
_ خب خیلی وقته که تحصیل رو ترک کردم.
بلاخره وارد دفتردانشگاه شدیم.
مسئول دانشگاه نگاهی به پروندم انداخت و گفت:
_ ماشاالله ترازتون هم که بالا بوده!
از تعریفش سرم رو پایین انداختم که ادامه داد:
_ اگه همسرت رو نمیشناختم شاید اینجا نمیومدی ...
حامد در ادامه گفت :
_ البته که اگه رتبه ی خودش نبود ، فکر نمیکردم شما قبول میکردین
_ بله صد در صد
نگاه حامد با لبخند روی لبهام ، که میخندیدن ثابت موند و لبخندش عمیقتر شد.
_ از بعد از کنکور میتونید تشریف بیارید ، برای پرستاری . موفق باشید
حامد جلو رفت و دست داد و تشکر کرد.
من هم تشکر آرومی گفتم و از دانشگاه خارج شدیم.
سوار ماشین شدیم که گفتم :
_ ممنونم حامد
برای اولین بار با اسم
با لبخند گفت :
_ قابلی نداشت . شما نمیخوای ، یه شیرینی به ما بدی ؟
لبخندی زدم و گفتم :
_ مثلا چی ؟
لبخندش عمیقتر شد و چیزی نگفت.
راه افتاد و مسیری رو در پیش گرفتیم که مسیر خونه نبود !
پرسیدم :
_ کجا داریم میریم؟
با لبخند گفت :
_ یه جای خوب
به رستورانِ سنتی طور رسیدم.
از فضاش خوشم اومد .
رو به حامد سوالی گفتم :
_ اینجا کجاست ؟
_ رستوران
_ خب ممنون که اطلاع دادی رستورانِ ، منظورم اینه که چرا اومدیم اینجا؟
_ برایِ شیرینی !
_ شیرینی ؟
_ همین که وقتی رو برای من میزاری ، یه شیرینی هست .
اینُ گفت و پیاده شد .
هیچوقت از حرفهاش چیزی نفهمیدم ، برایم گنگِ ولی به قولِ خودش شیرینِ .
در رو برایم باز کرد و هردو ، همقدم شدیم ؛
نزدیک به در نشستیم .
حامد نگاهم کرد و گفت :
_ چی دوست داری ؟
_ چی داره اینجا ؟
_ بزار لیستش رو بگیرم از گارسون
گارسون رو صدا زد ، به درخواست حامد مِنو رو به ما داد.
همونطور که به لیست نگاه میکردیم ،
گارسون رو صدا کردن که بره سر یه میز دیگه.
پایِ گارسون به پایه صندلی حامد گیر کرد و هردو باهم زمین خوردند.
هم دستپاچه شده بودم هم خندم گرفته بود، گارسون بلند شد و به حامد کمک کرد که بلند شه. هردو ، لباسهاشونو تکوندن ، گارسون معذرت خواهی کرد و رفت .
تا اون لحظه جلوی خندهم رو گرفته بودم ولی با چهره ی دمق حامد دوباره یاد اُفتادنشون ، افتادم و خندیدم.
تقریبا به قهقه تبدیل شده بود.
چشمهامُ بسته بودم و نمیتونستم واکنش حامد رو ببینم.
پس چشمهامُ باز کردم و به چهرهش که با لبخند و با دقت خیره شده بود ، رو به رو شدم.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده : اربابقلم @film_nevis
کپی خیر :/
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_چهل_دوم
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم :
_ چیزیت نشده؟
اونم نگاهش رو دزید و گفت :
_ نه چیزیم نشد ، خب چی انتخاب کردی؟
نگاهی به منو انداختم ، چشمم به قورمهسبزی افتاد و یه لحظه ، هوس کردم.
بلافاصله گفتم :
_ قورمه سبزی .
حامد دوباره گارسون رو صدا زد ؛ گارسون
با احتیاط نزدیک میزمون شد و گفت :
_ در خدمتم آقا .
_ دوتا قورمه سبزی با نوشابه و ...
ترشی هم بیارید لطفا .
گارسون چشمی گفت و همونطور که با احتیاط اومده بود ، با احتیاط رفت .
ناهار رو کنار هم خوردیم و از رستوران خارج شدیم.
نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم :
_ ماشین کجاست ؟
لبخندی کنج لبهاش نشست و گفت :
_ دادم دستِ همکارم ، قراره یکم پیاده روی کنیم.
با تعجب گفتم :
_ آقا حامد ! ...
نزاشت تا آخر حرفم رو بگم ، گفت :
_ مثل امروز که حامد صدام کردی ، صدام کن !
سکوتم رو که دید ، ادامه داد :
_ خب بقیهش ؟
_ بقیهی چی ؟
_ صحبتت ...
دوباره یاد پیاده روی و سختی هاش افتادم و با شکایت گفتم :
_ تا خونه قراره پیاده روی کنیم ؟
همونطور که با قدم های بلند راه میرفت من رو هم مجبور کرد که باهاش همقدم بشم .
ادامه دادم :
_ آخه خیلی زیاده
_ بیا کم غُر بزن .
با ناراحتی دنبالش راه افتادم .
ولی اون راضی بود و همچنان با بدجنسی ، اصرار داشت که تا خونه پیاده بریم.
آخر خودش هم خسته شد و یکی از نیمکتهایِ
توی پاک رو انتخاب کرد برای نشستن.
من هم به تبَعیّت از اون کنارش نشستم.
با کنایه گفتم :
_ لااقل یه پیشنهادی بده خودت توش نمونی
چشمهاشُ ریز کرد و گفت :
_ تیکه میندازی ؟
نمایشی گفتم :
_ نه آقا ما غلط بکنیم ...
جلوی خندش رو گرفت و به اطراف ، که خلوت هم بود و تقریبا ظهر شده بود ؛ نگاه کرد و گفت :
_ اصلا حالا که اینطوره بیا مسابقه
بلند شدم و گفتم :
_ مَرد نیستی اگه نَبَری از من
ابروهاش بالا رفت و گفت :
_ عه ؟ خب حله بریم.
خط پایان مسابقه رو تعیین کردیم و با یک ، دو سه شروع به دوییدن کردیم.
با افتخار من بُردم و تا خودِ کوچه ، حامد رو مسخره میکردم ؛ حامد کمی کلافه شده بود ولی این کلافگی رو دوست داشتم.
درحال حرف زدن بودیم که نگاه حامد روی چیزی ثابت موند . نگاهش رو دنبال کردم و با
پگاه برخورد کردم !
غضبناک نگاهمون میکرد.
ناخواسته دست حامد رو توی دستهام قفل کردم.
نگاهِ حامد اول روی دستهام و بعد روی صورتم قفل شد . فشار دستِ حامد رو روی دستهای خودم حس کردم که بهم آرامش میداد در برابر پگاه !
°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی خیر
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_چهل_سوم
از کنارشون که رد شدیم حامد گفت :
_ این تهدیدت کرده ؟
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم :
_ مهم نیست !
_ یعنی چی مهم نیست ؟
_ هیچی بابا دختره هنوز نمیتونه دماغشُ بکشه بالا بعد منُ تهدید میکنه .
_ چی گفت بهت ...
خواستم جوابشُ بدم که جلویِ در ، راحله رو دیدم.
هم جا خوردم که بی خبر اومده هم خوشحال شدم که اومده !
نگاهش سمتِ دستهامون رفت ، خیلی نامحسوس قفلِ دستمُ از دستهای حامد جدا کردم و به طرفِ راحله رفتم .
با لبخند به سمتم اومد :
_ سلام عزیزم .
نگاهی به وضعِ بهم ریختهش انداختم که گفت:
_ نگران نباش بخواطر بچهس .
لبخندی روی لبهام نشست ؛ به پشتِ سرش نگاه کردم .
_ همسرت نیومد ؟
_ نه کار داشت . . من میخوام یه چیزی بهت بگم، فقط آقا حامد نباید بفهمه
صدای حامد از پشتم اومد که سلام میکرد.
راحله جواب سلامشُ داد که حامد تعارف کرد بیایم داخل ؛ هردو وارد شدیم .
رو به حامد نمایشی گفتم :
_ عزیزم ! ما میریم اتاق ، راحله اونجا راحت تره .
حامد باشهای گفت و رفت داخل اتاقِکارش !
در رو بستم و رو به راحله نگران گفتم :
_ چی شده راحله جون به لبم کردی ؟
راحله آهسته لب زد :
_ رفتار مشکوکی از آقا حامد ندیدی ؟
_ مثلا چی ؟
_ اینکه دیر از سرکار بیاد خونه و...
حرفشُ قطع کردم و گفتم :
_ راحله جان کارِ حامد همینه ، دوتا حرفه ای که اصلا به هم ربطی ندارن شرکت کرده و توی بیمارستان و اداره پلیس درحالِ کارِ ، اگه زود بیاد من تعجب میکنم !
_ اصلا بحث این نیست .
_ خب چیه ؟
_ آقا حامد میدونه که من برای این خانواده نیستم؟
کمی فکر کردم و یاد تولد افتادم.
_ آره من بهش گفتم .
_ یه روز همسرم میره اداره آقاحامد ، بعد پشتِ در اتاقشون منتظر میمونه برایِ ماشین که...
_ ماشین مگه چی شده؟
_ هیچی ، یکی دزدیده
متعجب گفتم :
_ بعد تو میگی هیچی ؟
_ الان توی این وضعیت این مهم نیست ، موضوعی که قراره بهت بگم گوش کن .
سکوت کردم که ادامه داد :
_ اومد بهم گفت که آقاحامد پشت در یه چیزایی گفته شاخ درآوردم ، میگفت که راحله که از خانواده ی راضیه نیست ، پس حتما راضیه رو هم نیست ...
بعد قرار شده پدر و مادرتُ بیاره آگاهی !
عصبانی گفتم :
_ چه غلطا !
بلند شدم که برم ، ولی راحله مانعم شد :
_ معلوم هست داری چیکار میکنی دختر ؟
_ میخوام برم بزنم تو دهنش بهش بگم تو با خانواده ی ما چیکار داری ؟
دستش رو جلوی دهنم گذاشت :
_ هیس ، آرومتر میشنوه ... یکم منطقی باش !
آروم شدم و به راحله نگاه کردم.
راحله نفسی کشید و گفت :
_ ببین ، بنظرم بزار کار خودشُ کنه ؛ منم نگفتم اونا پدر و مادرت نیستن ، هستن . ولی بزار
از راه قانونیش ثابت بشه !
با فکری که به سرم زد دیگه در برابر راحله چیزی نداشتم که بگم .
باید ببینم دقیقا چی میشه !
قبل از اینکه حامد بفهمه من باید بفهمم که اونا ، پدر و مادرمن یا نه !
از راحله تشکر کردم که ناراحت از حالم بلند شد.
گفت :
_ ببین رویا ، بنظرم اینجوری درست تره
من میخواستم به عنوان یه خواهر بهت اطلاع بدم.
لبخندی بهش زدم که مهربون گفت :
_ قربون تو برم که انقدر قشنگی
صورتمُ بوسید و خداحافظی کرد.
گفتم :
_ کجا میری راحله میموندی !
_ کار دارم رویا جان ، ان شاءالله میام
_ دفعه ی بعد همتون باهم بیاید ...
_ هممون ؟
به شکمش اشاره کردم و گفتم :
_ با بچه هم تشریف بیارید شادمون میکنین
چشمکی زد و گفت :
_ ان شاءالله قسمت خودت .
حامد از اتاق بیرون اومد و گفت :
_ کجا راحله خانم ؟
_ ببخشید نشد در خدمت شما باشیم ، من قراره برم خونه یکم کار دارم . یه وقت دیگه میام.
حامد گفت :
_ پس بزارید من برسونمتون .
_ نه نه دوستم اومده دنبالم ! مزاحمتون نمیشم.
بلاخره بعد از کلی تعارف راحله رفت .
تا جلوی در بدرقهش کردیم و تا وقتی که از کوچه خارج نشده بود نگاهمون ثابت روی ماشین بود .
بعد از اینکه خیالمون از رفتنش راحت شد وارد حیاط شدیم . حامد در رو بست و همونطور دستش رو به در تکیه داد که مانع راهم شد .
گفت : _ چی گفت ؟
خونسرد گفتم:
_ هیچی حرفهای خواهرانه بود !
خواستم از اونطرف برم که با اون یکی دستش ، راهِ فراری برام نذاشت .
مشکوک ادامه داد :
_ من باور کنم یعنی ؟
چندثانیه به چشمهاش که شک موج میزد خیره موندم و بعد با عصبانیت ساختگی گفتم :
_ دوست داری درمورد دخترا چی بدونی ؟
بهت بگم !؟
از خجالت سرش رو پایین انداخت و راهم رو باز کرد.
از کنارش رد شدم.
آقا حامد باید در آینده بیشتر از اینا خجالت بکشی ... با تهمت هایی که بیجا میزنی !
•°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی حرآم ..
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_چهل_چهارم
در طولِ روز هم من تو خودم بودم هم حامد .
هردو حالِ مساعدی نداشتیم !
به آشپزخونه رفتم تا چیزی برای شام آماده کنم.
مشغولِ پخت و پز شدم که صدای قدم های حامد
رو از پشتِ سرم شنیدم ؛ سعی کردم بهش اهمیتی ندم .
اما اون به این اهمیت کم توجهی کرد و کنارم ایستاد.
نیم نگاهی بهش انداختم که نگاهم میکرد ، سریع نگاهم رو دزدیدم و دوباره مشغول کار شدم.
بلاخره سکوت رو شکست و گفت :
_ الان قهری ؟
هیچی نگفتم ، که با تاکید گفت :
_ منُ نگاه کن !
از جدیت های بی موقعش میترسم ، نگاهش کردم و دست از کار کشیدم.
طلبکار گفتم :
_ الان انتظار داری ناراحت نباشم ؟
_ نکنه انتظار بیجاییِ ؟
_ خب خواهرم اومده دیدنم بعد تو میپرسی چی میگفت ؟
از کنارش رد شدم و به پذیرایی رفتم .
روی مبل نشستم و به حالتِ قهر دستهامُ بههم قفل کردم.
نوچی کرد و رو به روم ، روی زمین نشست.
گفت :
_ آخه من نباید شک کنم ؟
_ برای چی باید شک کنی ؟
_ خواهرت یه ربع تو اتاقت بود ، خب معلومه اومده یه خبری بده بعد بره !
کلافه نفسم رو بیرون دادم و نگاهش کردم :
_ آقا حامد ، توی حیاطم که محاصرم کردی بهت گفتم که حرفهای دخترونه بود ! میخوای بهت بگم ؟
لا اله الا اللهی زیر لب گفت و کلافه تر از من بلند شد .
دستش رو ، لای موهاش فرو برد و دوباره نگاهم کرد:
_ راضیه بهم حق بده !
_ من حقی بهت نمیدم .
عصبی بلند شدم و گفتم :
_ ببین ، بنظرم این رفتارُ با همسر آیندهت نکن ؛
چون ازت دلسرد میشه !
کنجکاو گفت :
_ یعنی الان تو از من دلسرد شدی؟
همونطور که به سمت آشپزخونه میرفتم تا بقیه ی کارهامُ انجام بدم گفتم :
_ نه ، من حقی در برابر تو ندارم ؛ همش مدیونت شدم !
اخمِ غلیظی روی پیشونیش نشست و دنبالم اومد :
_ من هرکاری کردم برای تو بوده ، نه برای مدیون کردنت .
_ باشه ممنونم حاجآقا ...
زیر لب گفت :
_ هنوز مکه نرفتم .
_ ان شاءالله که مشرف بشی ، نه اینکه دستِ نیازمند میگیری خدا هم بهت یه لطفی میکنه.
دیگه خیلی عصبانی شده بود که از آشپزخونه بیرون رفت و به خارجِ از خونه پناه برد .
مطمئنم یا میره مسجد یا سرِکار ...
چند دقیقه بعد صدایِ زنگ خونه بلند شد ، میدونستم عصبانیتش فروکش کنه برمیگرده .
به سمتِ در رفتم و در رو باز کردم که با چهره ی خواب آلودِ وحیده رو به رو شدم .
وحیده سلام کرد و جوابش رو دادم.
گفت :
_ این حامدم وقت گیر آورده این وقت شب میره بیرون بعد به من زنگ میزنه بیا برو زنم خونه تنهاست .
خیلی هواتُ داره انگاری ...
خدا نگم چیکارت کنه که زن ذلیلش کردی !
پس حامد ، تو اوج عصبانیت هم به فکر تنهایی من بوده !؟
لبخندی به حرفهاش زدم و گفتم :
_ بشین برات چایی بیارم .
با خنده رو به من گفت :
_ چیکارش کردی انقدر عصبانیِ ولی در عین حال شیفتهت شده ؟
_ پس توهم فهمیدی ؟
_ من برادرم رو میشناسم ، اگه نفس هاش نامرتب باشه و باهات بداخلاقی کنه عصبانیه ...
غمگین نگاهش کردم که با تعجب گفت :
_ دعواتون شده ؟
_ سر یه چیز کوچیک ...
دستهامُ گرفت و با محبت گفت :
_ عزیزم ناراحت نباش ، شاید باهات بدخلقی کرده باشه ولی دلش انقدر مهربونه که مطمئن باش الان از تو ناراحت تره !
لبخند ظاهری زدم و گفتم :
_ خب تو خواهرشی ، بایدم این چیزهارو بگی !
_ من همیشه پشتِ تو هستم ، ولی فقط حقیقت رو راجع به حامد بهت گفتم . آخه ازدواجتون یهویی شد و نتونستین شناختی راجع به هم پیدا کنین ...
°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی . اصلا ؛))