eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 حامد اینجا چیکار میکنه ! الان با این همه کاری که امروز کرد و این حجم از خستگی چجوری میتونه تویِ حیاطِ به این سردی و تاریکی ، مشغولِ عبادت باشه ! نیم‌ساعتی همونجور نگاهم متمرکزِ حامد شده بود ، بلاخره راز و نیازش که به نظرم خیلی جذاب بود، تموم شد . انگار متوجه من شده بود ؛ رو به من برگشت و آروم گفت: _ بیا . رفتم و پیشش نشستم . بی مقدمه گفتم : _ سَرما میخوری ... لبخندِ مهربونی زد و گفت : _ تو ، برو داخل . _ نه من سردم نیست! _ منم همینطور ؛ ولی یه گرمایِ دیگه دارم الان ... _ چه گرمایی ؟ به چشمهام خیره شد. گفت : _ گرمایِ عشق ! چندثانیه همونطور نگاهش کردم که ادامه داد: _ عشقِ خدا ... سکوت کردم ادامه داد: _ راضیه چند وقت دیگه صیغه‌مون مهلتش تموم میشه ، باید تمدیدش کنیم . گفتم : _ امیدوارم تا اونموقع همه‌چیز درست شده باشه که نیاز به تمدید صیغه نشیم . کلافه نفسش رو بیرون داد. ایندفعه جدی گفت : _ بلند شو برو ، سرما میخوری . با لج گفتم : _ منم گرمایِ عشق دارم ! رنگ‌نگاهش تغییر کرد‌. حرفم رو ادامه دادم : _ چیه ؟ فکر کردی خدا فقط واسه شماهاست؟ برای آروم کردن من لبخند زد و گفت : _ خدا برای همه‌ست . اصلا هردو باهم اینجاییم تا صبح ! از گرمای عشق خدا لذت میبریم . آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: _ حالا که فکر میکنم ، میبینم سرده ! خدا فقط درون رو گرما میده ؛ من دستهام یخ میکنه نمیتونم با گرمای عشق ، گرمشون کنم! خندید و دستهام رو گرفتم ؛ با گرمای نفسش ، دستهام رو گرما داد و ماساژ داد . گفت : _ خب دیگه چی ؟ دستهام رو آروم بیرون کشیدم و گفتم: _ راستی حتما فردا بریم خرید . _ چشم ، ولی خوب بلدی بحث رو عوض کنی. کلافه گفتم : _ شب بخیر . انگار از اذیت کردن من خوشش میاد ، با بدجنسی خندید و گفت : _ شب شماهم بخیر قفل گوشیم رو باز کردم و به پیامِ وحیده نگاه انداختم ، به کل یادم رفته بود بهش زنگ بزنم نیاد خونمون ! _ سلام ، وای یعنی خیلی خوشم اومد داداش و تو با هم حق اون دختره ی بیشعورُ گذاشتید کف دستش ! وای وحیده از کجا دیده ... _ خیلی نامردی چرا بهم نگفتی میری مسجد؟ هلک و هلک پاشدم اومدم خونتون میبینم تشریف ندارین ، داشتم برمیگشتم دیدمتون .. پیام بعدیش روی صفحه ظاهر شد . _ چه عجب خانم آنلاین شد . لبخندی زدم و براش تایپ کردم : _ سلام خوبی شب بخیر . _ علیک السلام خانم ! این وقت شب چرا آنلاینی ؟ مگه نخوابیدی ؟ _ من تشنم بود رفتم آب بخورم ، یکم طول کشید . _ میدونم چرا طول کشیده بعد یه شکلک چشمک برام فرستاد. برای اینکه بحث رو عوض کنم براش تایپ کردم: _ تو خودت چرا بیداری ؟ °•°•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی نه .
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 پیامش روی صفحه ظاهر شد: _ برای اینکه داشتم درس میخوندم ، بعد اومدم پیامهارو چک کنم دیدم تو هم آنلاین شدی . پیام بعدیش هم روی صفحه گوشیم دیدم: _ راستی عکسهارو زودتر بفرست. سریع چندتا عکس با حجابم از روز عروسیمون رو برایش ارسال کردم . چشمم به عکس والپیرم افتاد. این عکس هم قشنگه ، ولی اگه بفرستم دچار سوء‌تفاهم نمیشه ! پیام دوباره ی وحیده من رو از فکر و خیال بیرون کشید : _ اون عکسه که تو حرم بودین رو بفرست ناچار عکس رو فرستادم . بلاخره شب بخیری گفتیم و گوشی رو خاموش کردم ! کم کم چشمهام گرم شد و به خواب رفتم. با تکون های دستِ حاج خانم بیدار شدم. _ بلند شو دخترم اذانه ... بی هیچ حرفی بلند شدم و به طرف وضو خونه رفتم. همونجور که یاد گرفته بودم وضو گرفتم و به طرف مسجد رفتم. فهمیدم نماز جماعت برگزار نمیشه . هوای داخل بشدت گرم بود ، تصمیم گرفتم توی حیاط ، گوشه ای که فرش پهن بود نماز بخونم . سجادم رو پهن کردم و تکبیرِ نمازم رو گفتم . بعد از سلام نماز ، کنار سجادم ؛ دراز کشیدم و به مُهر تربت کربلا چشم دوختم . با گرمی چیزی روی خودم سربلند کردم و به حامد نگاه کردم ، با لبخند گفت : _ صبح‌بخیر ، دوباره که رویِ سجاده خوابت برد! کش و قوسی به بدنم دادم تا خشکی که در گردنم ایجاد شده بود ، رفع بشه‌. گفتم : _ سلام ، صبح بخیر .. جواب سلامم رو داد و گفت : _ بلند شو که خیلی کار داریم‌. فکر کنم امروزم نتونیم به خونه برگردیم. _ چیکار ؟ _ تا ظهر که اینجاییم ، بعدازظهر از اینجا میریم خرید ، تا شب درگیر خریدیم .. بعدشم که شب میخوام ببرمت یه جایی ! سوپرایزم پس چی !؟ ای خدا چرا هرچی بدبختی سر من میاد ؟ بلافاصله گفتم : _ من نمیام حامد ... آقا ! حامد متعجب گفت : _ چرا ؟ کمی فکر کردم و گفتم : _ پاهام درد میکنه . °•°•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی ،،، خیر دیگه
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
خوش‌به‌حال ِ هرکس که مبتلای رضاست[علیه‌السلام] .((((: .
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
omadam-be-naghmekhani.mp3
9.89M
# بهترین نمازم تو گوهرشاد مشهدته‌ ! (:
برایِ‌رمان ؛🌿 پ.ن: محله ی اونا :)))
برایِ‌رمان ؛🌿
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 حامد قانع شد و حرفی نزد . اما ناراحت بود ! بلاخره بعد از اتمام کارهای مسجد به طرفِ فروشگاه راه افتادیم . تمام کم و کسری هایِ خونه رو یادداشت کرده بودم، خریدیم . فقط منتظرِ پیامِ وحیده بودم . حامد با خستگب گفت : _ تموم نشد ؟ برای اینکه لو نرم گفتم : _ چرا ، فقط یه چیز مونده که بینشون پیدا نمیکنم . _ چی ؟ الان چی بگم بهش که نتونه پیدا کنه ... نگاهی به قفسه ها انداختم . گفتم : _ تن ماهی . _ تن ماهی میخوای چیکار ! کلافه گفتم: _ میخوام بندازمش تو آکواریوم ! میخوام بخوریم دیگه ... بلاخره صدای پیامک گوشی بلند شد ، ایندفعه وحیده بود که اعلام آمادگی کرده بود. فوری گفتم: _ بریم ، تن ماهی نمیخوام . حامد گفت : _ قهر نکن حالا ؛ میگیرم . _ نه قهر نیستم بخدا... فقط بریم دیگه منم خسته شدم. مطیع حرفم شد و همراه شدیم . بعد از یه حساب و کتاب طولانی ، حامد سوار ماشین شد‌. گفت : _ بریم ؟ _ بریم . راه افتاد اما بعد از چند دقیقه وسط راه ایستاد. پرسیدم : _ چیشد ؟ با لبخند گفت : _ الان میام . رفت و من با نگاهم دنبالش کردم ، سوپر مارکتی چیکار داره ؟ بعد از ده دقیقه با یه پلاستیک خارج شد و در ماشین رو باز ‌کرد ، کنارم نشست . پلاستیک رو به طرفم گرفت و گفت : _ بفرمایید . به داخلِ پلاستیک نگاه کردم ، تن ماهی بود ! با خنده گفتم : _ ممنون جواب داد : _ قابل نداشت . بعد از یه ربع به خونه رسیدیم. حامد کلید رو توی در انداخت و ضربان قلبم بالا رفت ! نگاهی بهم انداخت و کنار رفت : _ برو تو . داخل شدم ، پشت سرم حامد وارد شد ! باید یکاری کنم تا اول حامد داخل هال بشه پس مشغول کفشهام شدم . حامد گفت : _ میخوای کمکت کنم ؟ _ نه خودم حلش میکنم . بدون اهمیت به حرفم نشست و مشغول باز کردن بندهای کفشهام شد . دو دقیقه ای تموم کرد و منتظر موند بلند شم. کلافه از اینکه نقشه‌م نگرفته بلند شدم. دوباره از جلوی در کنار رفت که گفتم : _ میشه اول تو بری تو ... _ چرا ؟ _ بعدا دلیلشو میگم ! _ الان بگو . _ آقاحامد چرا لج میکنی ؟ دستهاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت : _ چشم چشم رفتم . وارد شد و مبهوت به صحنه ی روبه‌روش خیره شد. با ذوق ولی آروم گفتم : _ تولدت مبارک ! نگاهِ عمیقی بهم انداخت . منم دوست داشتم ببینم وحیده با خونه چیکار کرده. پس منم وارد شدم و با صحنه ای که دیدم متحیر شدم ! °•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی خیر :)
‌‌ سَلام ،🌿 امروز ⁵ تا پآرت طلبتوون🕶🙂)= https://abzarek.ir/service-p/msg/1218358 اینم ناشناس بعد از چندوقت😌🌿 منتظرِ حرفاتونم🌚🪐
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 کل خونه پر بود از عکسهای دونفری‌مون ! اگه میدونستم وحیده میخواد همچین کاری کنه اصلا بهش نمیگفتم ، الان حامد یه فکرِ دیگه میکنه ... باید یکاری کنم که این افکار توی سرش نچرخه، گفتم : _ میخواستم اینجوری ازت تشکر کنم تا عمر دارم مدیونتم . حتی اگه برم یه جایی که ازت دور باشم هیچوقت محبت ها و حمایت های برادرانه‌ت رو فراموش نمیکنم ! نیم نگاهی به من انداخت و برخلافِ تصورم ، لبخندی زد و گفت : _ ممنون . . . اینهمه کار لازم نبود که _ وحیده اینارو چسبونده . _ دستش دردنکنه ! واردِ پذیرایی شدیم‌. همه جا رو تزیین کرده ، انقدر قشنگ شده که دلم میخواد عکس بگیرم . گوشی‌م رو درآوردم و شروع به عکاسی از فضا کردم . حامد به شوخی گفت : _ الان آدمایِ توی این مکان مهم هستن یا این مکان ...؟ _ ببخشید هواسم نبود . بشین ازت عکس بگیرم. لبخندی زد و دستم رو گرفت و گفت : _ باهم عکس میگیریم . برای اینکه دلشُ نشکنم کنارش نشستم،تاجایی که میتونست من رو نزدیک خودش کرد ، زیاد راحت نبودم اما مجبور بود . گوشی رو روی حالت سلفی گذاشت و عکس گرفت . نگاهی به عکس انداخت و رو به من گفت: _ نه این نشد ، چرا لبخند نمیزنی ؟ _ خب باشه دوباره بگیر . دوباره همون ژست رو گرفتیم ، کمی لبخند چاشنی لبهام کردم . نگاهش رو دوباره به من داد : _ بهتر شد ولی بیشتر کن این لبخندُ .‌.. از حرص خندم گرفت و باعث شد لبخندم پهن‌تر بشه . همونطور که عکس میگرفت گفت : _ نمیدونستم چالِ‌گونه داری ! عکسهارو ورق میزد و نگاه میکرد. از کنارش بلند شدم و کیک رو آوردم . نگاهش بین من و کیک جابه‌جا شد؛ گفت : _ خیلی زحمت کشیدی ، ممنونم ازت ! کیک رو روی میز گذاشتم و گفتم : _ حالا گوشی رو بده ازت تنها عکس بگیرم. دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت : _ اطاعت . گوشی رو به دستم داد و منتظر شد. دوربینش رو فعال کردم و سمتش گرفتم . گفتم : _ به دوربین نگاه کن ، لبخند . . ۱ ، ۲ ، ۳ عکس رو گرفتم و بی صبرانه نگاهم رو به تصویری که گرفتم دوختم‌. اخمی وسط پیشونیم کاشتم و رو بهش گفتم: _ پس چرا به دوربین نگاه نمیکنی؟ _ ببخشید محو یه چیز دیگه شدم ! •°•°•°•°•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی ، خیر . .
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 از اینکه به هیچ‌کدوم از حرف‌هاش ، واکنشی نشون نمیدم و اون همچنان ادامه میده ، تعجب کردم . به کنارش اشاره کرد و گفت : _ کیکُ بخوریم دیگه گشنمه ! متعجب گفتم : _ یکم صبر کن ، بزار اول شمعُ فوت کنی بعد ... خنده‌ای کرد و گفت : _ خیلی‌خب . آخه این‌همه منُ دور دادی توی فروشگاه برای اینکه سوپرایزم کنی، خب گشنم میشه ! _ باشه پس یه پیشنهاد دارم. منتظرِ حرفم شد . ادامه دادم : _ اول آرزو کن بعد فوت کن ! نگاهی به کیک ، و دوباره نگاهش به من دوخته شد. چشمهاش رو بست و آرزو کرد. من رو برد به دوران نوجوانی . . . _ معین ! بسه دیگه ، چشم‌هامُ باز کن. معین با خنده گفت : _ نه نه نه ، باز نکنی دلم میرفت برای این‌همه محبتی که توی این سالها ندیدم و اون تمامِ محبتش رو ، صرف من میکرد. چشم باز کردم و با کیکِ‌تولدی رو به رو شدم ! با خوشحالی به سمت معین شتاب گرفتم و اشک شوق ، روی گونه‌م میریخت ! با لبخند دلنشینی گفت : _ اول آرزو کن بعد شمعُ فوت کن . کاری که گفت رو انجام دادم . با کنکاوی پرسید: _ چی آرزو کردی ؟ دوباره چشم‌هامُ بستم و رویایی گفتم : _ آرزو کردم زندگی برای ما دوتا بهتر و بهتر بشه _ راضیه ! باصدای حامد از افکارِ پوچِ گذشته بیرون اومدم و بهت زده گفتم: _ بله ؟ _ به چی داری فکر میکنی ! نفسِ عمیقی کشیدم . دوست داشتم با یکی درد و دل کنم . _ من خیلی تباه بودم ، از اینکه از طرف والدینم محبتی ندیدم و تشنه ی محبت بودم ، چشم بسته واردِ رابطه ی عاشقانه ولی پوچ با معین شدم . ‌داشتم فکر میکردم کاش اون روزها نبودن ! _ چیزی که مهمِ ، الانِ ! گذشته تموم شد و رفت. نمیخوای فکری به حالِ زندگی‌ت باشی ؟ _ دوست دارم آب‌ها از آسیاب بی‌افته و برم یه جایِ دور . . دور از پدرومادرم ، دور از اولین کسانی که داشتم ؛ یعنی خانوادم. _ قبول دارم بهت بد کردن ، توهم احترام گذاشتی. خوب کاری کردی که احترام نگه داشتی چون واجبه ! ولی بهتر نیست یکم بهشون نزدیک تر بشی و رابطه ی خوبی با خانوادت برقرار کنی ؟ به جای اینکه دور بشی! _ تو از هیچی خبر نداری . پدر و مادرم با حرف‌هاشون منُ خورد میکردن نه با کتک‌هایی که هرشب میزدن ! ناراحت گفت : _ اولین نفراتی که برات میمونن خانواده‌ان خانواده ی آدم همه‌کس آدمه ! _ درسته ، ولی من تویِ این بیست سال هیچ محبتی از هیچکدومشون ندیدم . _ پس خواهرت چی ؟ _ اونم قضیه‌ش فرق داره ، اون خواهر تنی‌م نیست. از خانواده ی دیگه‌ای هست . اما انگار که ، اون خانواده بهش نیازی نداشتن و دادنش به پدر و مادرم ! حامد سکوت کرد و به فکر فرو رفت . برای اینکه از حالُ هوایِ تلخی که خودم به وجودش آورده بودم ، بیرون بیاد گفت : _ فکر کنم حالا نوبت کیکِ فهمید که میخوام بحث رو عوض کنم ، پس باهام همراهی کرد . _ آخ آخ ، بِبُر که خیلی گشنمه °•°•°•°•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی نکن مومن .
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 انقدر خسته شده بودم که دیگه نای‌ِ راه رفتن نداشتم ، به معنای واقعی از صبح درگیر بودم و الان وقتِ استراحته .‌.. حامد وضو میگرفت ولی من به سمتِ اتاق میرفتم تا بخوابم . با خودم گفتم : _ با این خستگی که این داره ، چجوری میخواد شب زنده داری کنه !؟ بی اهمیت وارد اتاق شدم و در رو بستم . پتو رو ، روی پاهای بی‌جون و خسته‌م کشیدم و چشمانم گرمِ خواب شد . با صدایِ دلنشین از خواب بیدار شدم. طبق معمول ، حامد بود . قرآن رو باصدای آهسته ولی باصوت میخوند. نگاهی به ساعتم انداختم ؛ ساعت سه صبحِ و حامد الآن بیدار شده ؟ دوباره پتو رو روی خودم کشیدم و چشمانم رو بستم ، سعی کردم بخوابم ؛ این‌دفعه صدایِ اذان بلند شد و مجدد خواب رو از سَرَم پروند. پتو رو از رویِ سرَم کنار زدم و چشمانم رو بستم. درِ اتاق آهسته باز شد . چشمانم رو باز نکردم ، چرا حامد داخل اتاقم شده؟ صدای قدم‌هاش رو میشنیدم که به من نزدیک میشد ؛ ایندفعه با بالا و پایین شدن تخت فهمیدم کنارم نشسته ، دستش از روی سَرم رد شد و چیزی رو برداشت . تازه فهمیدم جایِ مُهر و تسبیح حامد اینجا بود ! خیالم راحت شد و آسوده ، خوابیدم . ایندفعه واقعا چشم‌هام گرم شد ولی ، حامد هنوز نرفته بود ! باز دوباره شَکی به دلم افتاد ؛ پس مصمم شدم نخوابم و ببینم چیکار میکنه . دستش آهسته روی شونم نشست و تکونم داد. _ راضیه خانم ، نمازِ صبحِ ... میخواست برای نماز بیدارم کنه ، چرا انقدر طولش داد . شاید تردید داره از اینکه آیا من میخوام نماز بخونم یا نه . . اون از رابطه ی من و خدا خبر نداره و نمیدونه ، چندوقتی هست که با خدایِ خودم آشتی کردم. چشم‌هامُ آروم باز کردم و با لبخند حامد روبه‌رو شدم . سلام کردم که به گرمی جوابم رو داد. دستش رو سمتم دراز کرد: _ نماز قضا نشه . . با تردید نگاهی به دستش انداختم ، وقتی تردیدم رو دید ، دستش رو نشون داد که تشویق بشم . دستش رو گرفتم و با کمکش بلند شدم . پاهام درد میکرد ولی خیلی کمتر شده بود ! دیگه بدون کمکش هم میتونم تا حدی راه برم . منتظر موند تا من‌هم وضو بگیرم . وقتی وضو‌ گرفتم گفت : _ انقدر دیشب به پاهات فشار آوردی ، بی‌قراری میکردی . چرا تو خواب گریه میکردی ؟ بهش نگاهی انداختم و گفتم : _ من ؟ _ آره . . خواب بدی دیدی ؟ _ یادم نمیاد ! دردِ‌پاهام دوباره شروع شد ، دست به پاهام گرفتم و کنار حامد ایستادم . نوچی کرد و دوباره کمکم کرد که راه برم . هردو به نماز ایستادیم ، بعد از الله اکبرِ حامد من هم نیت کردم و الله اکبرم رو با صدای آرومتری ، همونطور که حامد گفته بود ، گفتم. بعد از سلام نماز ، نگاهم رو به مُهر تربتِ کربلا دوختم . این کربلا کجاست که حامد انقدر شیفته‌ی اونجاست . . میخوام بپرسم اما نمیتونم ! حامد بعد از ذکر، کمی به عقب چرخید و دو دستش رو به طرفم دراز کرد . یه دستم رو جلو بردم که به یک دست دیگم اشاره کرد و گفت : _ اون یکی هم بیار بزار روی این دستم . کار که گفت رو انجام دادم که با خنده گفت : _ تقبل‌الله . _ همچنین ! بی مقدمه گفت : _ میدونی دیشب چی آرزو کردم ؟ _ چی ؟ !... _ کربلا . . جرئت پیدا کردم که ازش بپرسم : _ کربلا کجاست ؟ _ کربلا بهشتِ . . جاییِ که از صحرایِ خشک ، با خاکِ پای امام حسین ، تبدیل به بهشت شد . فکر کن ، امام حسین به یه بیابان انقدر سرسبزی داد ، به آدم‌هایی که بهش پناه میبرن چی میده ! _ چجوری میشه رفت اونجا . _ باید گذرنامه‌ت رو از امام‌رضا بگیری ! _ چجوری بریم پیش امام رضا ؟ چشم‌هاش برقی از اشک ، زد و گفت : _ همه میگن بریم پیش امام رضا رزق کربلاتونو بگیرین ، ما موندیم رزق مشهد رو از کی بگیریم ! °•°•°•°•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی نباشه مومن :/
برایِ‌رمان ؛🌿
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 حامد با عجله صبحانه‌ش رو خورد و سر‌کار رفت. مثل همیشه وحیده رو فرستاد تا من تنها نباشم. وحیده هم مشغول درس شد و من هم به تماشای تلوزیون نشستم. همونطور که کانال‌ها رو جابه‌جا میکردم ، شبکه‌ای رو گرفتم که سخنرانی آیت‌الله‌خامنه‌ای درحالِ پخش بود ! هیچوقت ایشون رو نمیشناختم ، فقط چندتا عکس ازشون در سطح شهر میدیدم . معین خیلی نسبت بهش حرف میزد ولی من چون از حرفهاش چیزی نمیفهمیدم و از شوخی‌هاش چیزی دستگیرم نمیشد ترجیح میدادم سکوت کنم. هرچند فهمیدم معین یه ضدانقلاب ساده نبود و خلافکاری بوده که یه باندِ خلاف تشکیل داده ! تاحالا حرف زدن آیت‌الله‌ رو نشنیده بودم ، وقتی قدرتِ بیانشون رو دیدم جا خوردم ؛ برخلافِ حرفهای معین ، خیلی هم با صلابت و قاطع و گاهی هم شوخی هایی با حضار میکردند که من رو هم میخندوند . . از همه بیشتر علم و اندوخته‌ای که داشتند ، من رو شیفته ی خودشون کرد . . تقریبا یک‌ساعتی سخنرانی‌هاشون رو گوش دادم، در آخر مجلس هم ، دست و دلبازی‌شون به چشم می‌اومد . کلی هدیه به نفراتی که اونجا بودند ، میدادند. نسبت به ایشون کنجکاو شدم‌. گوشیم رو برداشتم و درموردشون سرچ کردم، با اینکه چیز زیادی ازشون نفهمیدم ولی تونستم زندگینامشون و چندتا کتابی که نوشته بودند رو پیدا کنم. باید سر فرصت این کتابها رو بخونم. چندساعتی به ظهر مونده بود . با فکری که به سرم زد زود بلند شدم و به فکر غذا افتادم. ماکارانی که زود کارهاشُ انجام دادم و روی گاز گذاشتم . گوشی رو برداشتم و به حامد زنگ زدم . بعد از چندبوق حامد جواب داد : _ جانم ؟ _ سلام ، میتونم باهات حرف بزنم ؟ مزاحم نیستم؟ _ نه کارم تموم شده ، کاری داشتی ؟ _ میتونم برم مسجد ؟ چندثانیه مکث کرد و با تردید گفت : _ بری مسجد ؟ _ آره برای نماز صداش رنگ تردیدش رو حفظ کرده بود: _ برو فقط تنها نرو ، با وحیده برو _ باشه خداحافظ تماس رو بدون خداحافظی‌ش قطع کردم . بی‌صبرانه پشت در اتاقی که وحیده داشت درس میخوند رفتم و در زدم. با بفرماییدش وارد شدم و بی مقدمه گفتم : _ میتونی بیای بریم مسجد ؟ نگاهی به درسهاش کرد و گفت : _ بریم حله سریع حاضر شدیم و وضو گرفتیم . از خونه خارج شدیم و به سمت مسجد حرکت کردیم . همون اکیپ دخترها جلویِ درِ مسجد بودند، ناخواسته دنبالِ پگاه گشتم . میانِ جمع‌شون بود و با خشم به ما نگاه میکرد. با نگاهش ، دوستانش رو متوجه ی من و وحیده کرد. همه به سمتِ ما برگشتن و دست از تیکه‌هایی که به پسرایِ مسجد می‌انداختن برداشتن ! پگاه وقتی متوجه شد حامد همراهمون نیست ، گروه‌رو همراهِ خودش کرد و دورِ ما حلقه زدند و راهمون سد شد. °•°•°•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی نباشه :)
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 پگاه گفت : _ به به سلام عروس خانم ! جوابی بهش ندادم ، خواستم از کنارش رد بشم که نذاشت . با تمسخر گفت : _ جواب سلام واجبه‌ها . . آقا‌حامد یادتون نداده؟ همه‌شون خندیدن که باعث شد توجه چند نفر به ما جلب بشه ! ادامه داد : _ حامد واست زیادیِ ، برو پی دیگه بزودی ازت طلاق میگیره ! هنوز حرفش تموم نشده بود که یه پسرِ موجهی سدی که بین ما ایجاد شده بود رو شکست. سربزیر رو به ماگفت : _ چیزی شده خواهر ؟ وحیده زودتر از ما جواب داد : _ نه‌خیر بفرمایید شما ... نیم‌نگاهِ عمیقی به وحیده انداخت و گفت : _ بگید من نمیتونم مشکلُ حل کنم ! وگرنه از این جبهه‌ای که این خانمها درست کردن معلومه که یه‌چیزی هست . _ شما نمیتونید کارمون رو راه بندازید آقایِ شریعتی ! سدی که توسط شریعتی شکسته شده بود ، راهِ فراری برای وحیده و من باقی گذاشت و سریع از اون جمع بیرون رفتیم . وارد مسجد شدیم و توی صفِ نماز جماعت جا شدیم . روبه‌وحیده گفتم : _ اون پسره کی بود ؟ وحیده خودش رو بی اهمیت نشون داد و گفت: _ یکی از پسرایِ هیئت _ اسمش چیه !؟ نگاهی به من انداخت و گفت : _ تو چی‌کار به اسمش داری ؟ با شوخی گفتم : _ من نباید بدونم اسمِ شوهرِ خواهرشوهرم چیه؟ متعجب گفت : _ حامد چیزی بهت گفته ؟ قیافه‌ی از خودراضی گرفتم و گفتم : _ نه‌خیر خودت به من گفتی ! _ کِی ؟ _ همون‌ موقع که زدی تو ذوقش ، بدبخت اومد کمکمون کنه . . که اتفاقا فرشته‌ی نجات‌هم بود برامون ! سکوت کرد و حرفی نزد. کنجکاو و مظلوم گفتم : _ میشه بگی قضیه‌ش چیه ؟ نفس‌سنگینی کشید و گفت : _ هیچی بابا ، اومده خواستگاری جواب رد دادم ، بازم سریشِ ... خنده‌ای از سرخوشحالی کردم و گفتم : _ خب دوسِت داره بیچاره . . چرا بهش جواب رد دادی ؟ ناراحت گفت : _ آخه من هنوز خیالم از درسم راحت نیست اگه زودتر کنکور بدم وارد دانشگاه بشم ، اونوقت شاید به ازدواج فکر کنم . _ البته که راست میگی ! ولی گناه داره . . اگه واقعا فکر میکنی ، نمیتونین باهم زندگی کنین بگو بهش ؛ تا بره دنبالِ یه دختر دیگه . _ من که نمیتونم باهاش حرف بزنم . _ چرا ؟ با تردید نگاهم کرد و گفت : _ خب ، نامحرمه ! با کفِ دستم به پیشونیم زدم و گفتم : _ خب باشه نامحرم ، توی یه مواقعی مجبوری بانامحرم حرف بزنی ، مثل همین چند دقیقه ی پیش ! _ اون توی جمع بود ، این حرفُ باید توی خلوت بهش بگم‌. که اونم کارِ من نیست ! _ پس کارِ کیه؟ _ داداش حامدم، اون باید بره بهش بگه که از فکر من بیاد بیرون .‌.. _ وحیده ، مطمئنی ؟ نگاهم کرد و سوالی پرسید : _ ازچی ؟ _ جوابِ قطعی‌ت توی فکر رفت وچیزی نگفت . قدقامتِ‌صلاةِ مُکبِر مارو از جا بلند کرد و به نماز ایستادیم . °•°•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی نکن هموطن .
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 نماز که تموم شد ، هردو از مسجد خارج شدیم. حامد جلوی در با آقای شریعتی درحال صحبت بود. به پهلوی وحیده زدم و گفتم : _ بفرما اینم داداشتون ... وحیده نگاهم رو دنبال کرد و به حامد و شریعتی ، نگاهش قفل شد ! رنگِ چهرش پرید و رو به من گفت : _ یه امروزُ بی‌خیالِ شوهرت شو! دستم رو بی هوا گرفت و با سرعتِ زیادی از کنارشون رد شدیم‌. ولی حامد تیز تر از این حرف‌ها بود و من و وحیده رو صدا کرد‌. ناچار به جمعشون اضافه شدیم. سلام کردیم که حامد سنگین جوابمونُ داد. حامد عصبانی گفت : _ چرا با اون دخترا یکی به دو کردین؟ وحیده عصبانی‌تر از حامد گفت : _ نه‌خیر یکی به دو نکردیم ، ما اصلا حرف نزدیم بعد به کنایه ادامه داد : _ اشتباه به عرضتون رسوندن. حامد از عصبانیتِ وحیده جا خورد ؛ آقایِ شریعتی معذب شد و با اجازه ای گفت و رفت. حامد گفت : _ چیه وحیده چرا اینجوری میکنی ؟ _ عه خب داداش ، این پسره الکی یه حرفی میزنه توهم باور میکنی ؛ درسته دوستِ دیرینه‌ هستین ولی این دلیل نمیشه که همه حرف‌هاشُ باور کنی. _ اون چیزی درموردِ شما به من نگفته ، ما داشتیم برای محرم برنامه ریزی میکردیم. وحیده کمی نرم شد و گفت : _ پس کی گفته ؟ _ خانم‌های مسجد دیدنتون . وحیده سرشُ پایین انداخت و گفت : _ نمیدونستم ، ببخشید . نگاهی به من انداخت و گفت : _ بریم بیرون کار داریم بعد رو به خواهرش ادامه داد : _ برو برایِ خواستگاری باهاش حرف بزن ، هرچی خودت میدونی بهش بگو . . فقط طول نکشه . گونه‌هایِ وحیده سرخ از خجالت شد . دستشُ گرفتم و گفتم : _ وحیده فقط یه چیزی نگی که پشیمون بشی! سرش رو تکون داد و زیر نگاهِ سنگین حامد ، به طرفِ آقایِ شریعتی رفت. آقای شریعتی تا چشم‌ش به وحیده افتاد ، نگاهش رو دزدید و به زمین خیره شد. وحیده حرفی زد که شریعتی این‌بار نگاهش رو به حامد دوخت . حامد سَری تکون داد و این نشانه‌ی اجازه‌ش بود‌. کمی باهم صحبت کردن ، وَ برای اینکه هردو انسان‌های مقیدی بودند ، مکالمشون بیشتر از پنج دقیقه‌ نشد. وحیده همونطور با گونه‌های سرخ به ما نزدیک شد و با صدایِ آرومی گفت : _ بریم به سمتِ خونه رفتیم. در طول مسیر ، هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد. خیلی دوست داشتم بدونم به شریعتی چی گفت. حامد در رو باز کرد و گفت : _ یه لحظه اینجا باشین تا بیام. وقتی مطمئن شدم وارد خونه شده ، بی صبرانه گفتم : _ چیشد وحیده؟ مکثی کرد و گفت : _ گفتم من تا وارد دانشگاه نشم نمیتونم ، به ازدوج فکر کنم . اگه میتونی تا اونموقع صبر کن... _ خب اون چی گفت ؟ گونه‌هاش از این سرخ‌تر نمیشد . ادامه داد: _ گفت که ، شما تا آخرِ عمر هم بگید من صبر میکنم ؛ تا دوباره بیام خواستگاری. آخه من کسی مثلِ شما رو برایِ همسری انتخاب کردم ! دوباره بین حرفهاش مکث کرد و گفت : _ البته اینجوری اصلاحش کرد : _ کسی مثلِ شما رو نه ، خودِ شما رو ! حامد با کتابهایِ وحیده اومد و نذاشت حتی واکنش‌م رو نسبت به حرفهایِ وحیده نشون بدم. رو به وحیده گفت : _ داداش حمید گفته که تو رو بیارم خونشون ، انگار ناهار درست کردن ، بچه‌هاهم گذاشتن پیشِ مامان ؛ منم میخوام برم بیرون کار دارم. _ باشه بریم . وحیده رو که رسوندیم حامد رو به من گفت: _ چی گفت ؟ _ کی ؟ _ وحیده ! _ به آقای شریعتی گفته که ، باید تا آخر کنکور صبر کنه تا وارد دانشگاه بشه اون‌وقت به ازدواج فکر میکنه . _ مجتبی چی گفته بهش؟ _ گفته که صبر میکنم ! حامد به فکر فرو رفت ، برای اینکه دردسری ایجاد نشه گفتم : _ کجا میخوایم بریم ؟ از فکر بیرون اومد و با مهربونی و خوشحالی گفت: _ مدارکت رو گرفتم بریم دانشگاه ! _ چه‌جوری بدون کنکور ؟ _ توکه کنکور دادی ، توی دانشگاه هم قبول شدی، آشنا داشتم اونجا ، گفتن که بیارم شاید بشه یکاری کرد. _ جدی میشه ؟ _ به خدا توکل کن °•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis هموطن راضی به کپی نیستم ؛)
. . فکࢪنڪن‌اون‌دخٺرۍکہ عکسش‌رونمیزاࢪه‌پروفایلش زشٺہ ! اون‌نمیخواد‌دلِ‌کسے‌رو‌بلرزونہ 🙂✋🏿 رفیق‌حواست‌بہ‌خودٺ‌هسٺ؟ ➣
. . حسین‌رآ‌منتظࢪانش‌کُشتند .
. . یہ‌ نشدن‌هایے هست ڪہ‌ اولش‌ ناراحت‌ میشۍ... ولے بعدا‌‌ میفهمے چہ‌ شانسے آوردے ڪہ‌ نشد... خدا حواسش‌ بهت‌ هست... ڪہ‌ اگہ‌ تو مسیرش‌ باشے بهترینا رو‌ برات‌ رقم‌ میزنہ... :) ➣
مُحتاجَم به؛ بودَنِتْ دَر کِنارَم جانا💕
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 از اینکه حمایت حامد رو برای دانشگاهم دارم خیلی خوشحالم... این همه کار برای من انجام داد و من مدیونشم. وارد دانشگاه که شدیم استرس عجیبی کل وجودم سرایت کرد. حامد گفت: _ چرا استرس داری ؟ نگاهی به چهره متعجبش انداختم و گفتم: _ معلومه؟ _ حالا خوبه بدون کنکور داریم میریم ها _ خب خیلی وقته که تحصیل رو ترک کردم. بلاخره وارد دفتردانشگاه شدیم. مسئول دانشگاه نگاهی به پروندم انداخت و گفت: _ ماشاالله ترازتون هم که بالا بوده! از تعریفش سرم رو پایین انداختم که ادامه داد: _ اگه همسرت رو نمیشناختم شاید اینجا نمیومدی ... حامد در ادامه گفت : _ البته که اگه رتبه ی خودش نبود ، فکر نمیکردم شما قبول میکردین _ بله صد در صد نگاه حامد با لبخند روی لبهام ، که میخندیدن ثابت موند و لبخندش عمیق‌تر شد. _ از بعد از کنکور میتونید تشریف بیارید ، برای پرستاری . موفق باشید حامد جلو رفت و دست داد و تشکر کرد. من هم تشکر آرومی گفتم و از دانشگاه خارج شدیم. سوار ماشین شدیم که گفتم : _ ممنونم حامد برای اولین بار با اسم با لبخند گفت : _ قابلی نداشت . شما نمیخوای ، یه شیرینی به ما بدی ؟ لبخندی زدم و گفتم : _ مثلا چی ؟ لبخندش عمیق‌تر شد و چیزی نگفت. راه افتاد و مسیری رو در پیش گرفتیم که مسیر خونه نبود ! پرسیدم : _ کجا داریم میریم؟ با لبخند گفت : _ یه جای خوب به رستورانِ سنتی طور رسیدم. از فضاش خوشم اومد . رو به حامد سوالی گفتم : _ اینجا کجاست ؟ _ رستوران _ خب ممنون که اطلاع دادی رستورانِ ، منظورم اینه که چرا اومدیم اینجا؟ _ برایِ شیرینی ! _ شیرینی ؟ _ همین که وقتی رو برای من میزاری ، یه شیرینی هست . اینُ گفت و پیاده شد . هیچوقت از حرفهاش چیزی نفهمیدم ، برایم گنگِ ولی به قولِ خودش شیرینِ . در رو برایم باز کرد و هردو ، همقدم شدیم ؛ نزدیک به در نشستیم . حامد نگاهم کرد و گفت : _ چی دوست داری ؟ _ چی داره اینجا ؟ _ بزار لیستش رو بگیرم از گارسون‌ گارسون رو صدا زد ، به درخواست حامد مِنو رو به ما داد. همونطور که به لیست نگاه میکردیم ، گارسون رو صدا کردن که بره سر یه میز دیگه. پایِ گارسون به پایه صندلی حامد گیر کرد و هردو باهم زمین خوردند‌. هم دستپاچه شده بودم هم خندم گرفته بود، گارسون بلند شد و به حامد کمک کرد که بلند شه. هردو ، لباسهاشونو تکوندن ، گارسون معذرت خواهی کرد و رفت . تا اون لحظه جلوی خنده‌م رو گرفته بودم ولی با چهره ی دمق حامد دوباره یاد اُفتادنشون ، افتادم و خندیدم. تقریبا به قهقه تبدیل شده بود. چشمهامُ بسته بودم و نمیتونستم واکنش حامد رو ببینم. پس چشم‌هامُ باز کردم و به چهره‌ش که با لبخند و با دقت خیره شده بود ، رو به رو شدم. °•°•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده : ارباب‌قلم @film_nevis کپی خیر :/
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : _ چیزیت نشده؟ اونم نگاهش رو دزید و گفت : _ نه چیزیم نشد ، خب چی انتخاب کردی؟ نگاهی به منو انداختم ، چشمم به قورمه‌سبزی افتاد و یه لحظه ، هوس کردم. بلافاصله گفتم : _ قورمه سبزی . حامد دوباره گارسون رو صدا زد ؛ گارسون با احتیاط نزدیک میزمون شد و گفت : _ در خدمتم آقا . _ دوتا قورمه سبزی با نوشابه و ... ترشی هم بیارید لطفا . گارسون چشمی گفت و همونطور که با احتیاط اومده بود ، با احتیاط رفت . ناهار رو کنار هم خوردیم و از رستوران خارج شدیم. نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم : _ ماشین کجاست ؟ لبخندی کنج لبهاش نشست و گفت : _ دادم دستِ همکارم ، قراره یکم پیاده روی کنیم. با تعجب گفتم : _ آقا حامد ! ... نزاشت تا آخر حرفم رو بگم ، گفت : _ مثل امروز که حامد صدام کردی ، صدام کن ! سکوتم رو که دید ، ادامه داد : _ خب بقیه‌ش ؟ _ بقیه‌ی چی ؟ _ صحبتت ... دوباره یاد پیاده روی و سختی هاش افتادم و با شکایت گفتم : _ تا خونه قراره پیاده روی کنیم ؟ همونطور که با قدم های بلند راه میرفت من رو هم مجبور کرد که باهاش همقدم بشم . ادامه دادم : _ آخه خیلی زیاده _ بیا کم غُر بزن . با ناراحتی دنبالش راه افتادم . ولی اون راضی بود و همچنان با بدجنسی ، اصرار داشت که تا خونه پیاده بریم. آخر خودش هم خسته شد و یکی از نیمکت‌هایِ توی پاک رو انتخاب کرد برای نشستن. من هم به تبَعیّت از اون کنارش نشستم. با کنایه گفتم : _ لااقل یه پیشنهادی بده خودت توش نمونی چشمهاشُ ریز کرد و گفت : _ تیکه میندازی ؟ نمایشی گفتم : _ نه آقا ما غلط بکنیم ... جلوی خندش رو گرفت و به اطراف ، که خلوت هم بود و تقریبا ظهر شده بود ؛ نگاه کرد و گفت : _ اصلا حالا که اینطوره بیا مسابقه بلند شدم و گفتم : _ مَرد نیستی اگه نَبَری از من ابروهاش بالا رفت و گفت : _ عه ؟ خب حله بریم. خط پایان مسابقه رو تعیین کردیم و با یک ، دو سه شروع به دوییدن کردیم. با افتخار من بُردم و تا خودِ کوچه ، حامد رو مسخره میکردم ؛ حامد کمی کلافه شده بود ولی این کلافگی رو دوست داشتم. درحال حرف زدن بودیم که نگاه حامد روی چیزی ثابت موند . نگاهش رو دنبال کردم و با پگاه برخورد کردم ! غضبناک نگاهمون میکرد. ناخواسته دست حامد رو توی دستهام قفل کردم. نگاهِ حامد اول روی دستهام و بعد روی صورتم قفل شد . فشار دستِ حامد رو روی دستهای خودم حس کردم که بهم آرامش میداد در برابر پگاه ! °•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی خیر
برای‌رُمان ؛🌿
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 از کنارشون که رد شدیم حامد گفت : _ این تهدیدت کرده ؟ نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم : _ مهم نیست ! _ یعنی چی مهم نیست ؟ _ هیچی بابا دختره هنوز نمیتونه دماغشُ بکشه بالا بعد منُ تهدید میکنه . _ چی گفت بهت ... خواستم جوابشُ بدم که جلویِ در ، راحله رو دیدم. هم جا خوردم که بی خبر اومده هم خوشحال شدم که اومده ! نگاهش سمتِ دستهامون رفت ، خیلی نامحسوس قفلِ دستمُ از دستهای حامد جدا کردم و به طرفِ راحله رفتم . با لبخند به سمتم اومد : _ سلام عزیزم . نگاهی به وضعِ بهم ریخته‌ش انداختم که گفت: _ نگران نباش بخواطر بچه‌س . لبخندی روی لبهام نشست ؛ به پشتِ سرش نگاه کردم . _ همسرت نیومد ؟ _ نه کار داشت . . من میخوام یه چیزی بهت بگم، فقط آقا حامد نباید بفهمه صدای حامد از پشتم اومد که سلام میکرد. راحله جواب سلامشُ داد که حامد تعارف کرد بیایم داخل ؛ هردو وارد شدیم . رو به حامد نمایشی گفتم : _ عزیزم ! ما میریم اتاق‌ ، راحله اونجا راحت تره . حامد باشه‌ای گفت و رفت داخل اتاقِ‌کارش ! در رو بستم و رو به راحله نگران گفتم : _ چی شده راحله جون به لبم کردی ؟ راحله آهسته لب زد : _ رفتار مشکوکی از آقا حامد ندیدی ؟ _ مثلا چی ؟ _ اینکه دیر از سرکار بیاد خونه و... حرفشُ قطع کردم و گفتم : _ راحله جان کارِ حامد همینه ، دوتا حرفه ای که اصلا به هم ربطی ندارن شرکت کرده و توی بیمارستان و اداره پلیس درحالِ کارِ ، اگه زود بیاد من تعجب میکنم ! _ اصلا بحث این نیست . _ خب چیه ؟ _ آقا حامد میدونه که من برای این خانواده نیستم؟ کمی فکر کردم و یاد تولد افتادم. _ آره من بهش گفتم . _ یه روز همسرم میره اداره آقاحامد ، بعد پشتِ در اتاقشون منتظر میمونه برایِ ماشین که... _ ماشین مگه چی شده؟ _ هیچی ، یکی دزدیده متعجب گفتم : _ بعد تو میگی هیچی ؟ _ الان توی این وضعیت این مهم نیست ، موضوعی که قراره بهت بگم گوش کن . سکوت کردم که ادامه داد : _ اومد بهم گفت که آقاحامد پشت در یه چیزایی گفته شاخ درآوردم ، میگفت که راحله که از خانواده ی راضیه نیست ، پس حتما راضیه رو هم نیست ... بعد قرار شده پدر و مادرتُ بیاره آگاهی ! عصبانی گفتم : _ چه غلطا ! بلند شدم ‌که برم ، ولی راحله مانعم شد : _ معلوم هست داری چیکار میکنی دختر ؟ _ میخوام برم بزنم تو دهنش بهش بگم تو با خانواده ی ما چیکار داری ؟ دستش رو جلوی دهنم گذاشت : _ هیس ، آرومتر میشنوه ... یکم منطقی باش ! آروم شدم و به راحله نگاه کردم. راحله نفسی کشید و گفت : _ ببین ، بنظرم بزار کار خودشُ کنه ؛ منم نگفتم اونا پدر و مادرت نیستن ، هستن . ولی بزار از راه قانونیش ثابت بشه ! با فکری که به سرم زد دیگه در برابر راحله چیزی نداشتم که بگم . باید ببینم دقیقا چی میشه ! قبل از اینکه حامد بفهمه من باید بفهمم که اونا ، پدر و مادرمن یا نه ! از راحله تشکر کردم که ناراحت از حالم بلند شد. گفت : _ ببین رویا ، بنظرم اینجوری درست تره من میخواستم به عنوان یه خواهر بهت اطلاع بدم. لبخندی بهش زدم که مهربون گفت : _ قربون تو برم که انقدر قشنگی صورتمُ بوسید و خداحافظی کرد. گفتم : _ کجا میری راحله میموندی ! _ کار دارم رویا جان ، ان شاءالله میام _ دفعه ی بعد همتون باهم بیاید ... _ هممون ؟ به شکمش اشاره کردم و گفتم : _ با بچه هم تشریف بیارید شادمون میکنین چشمکی زد و گفت : _ ان شاءالله قسمت خودت . حامد از اتاق بیرون اومد و گفت : _ کجا راحله خانم ؟ _ ببخشید نشد در خدمت شما باشیم ، من قراره برم خونه یکم کار دارم . یه وقت دیگه میام. حامد گفت : _ پس بزارید من برسونمتون . _ نه نه دوستم اومده دنبالم ! مزاحمتون نمیشم. بلاخره بعد از کلی تعارف راحله رفت . تا جلوی در بدرقه‌ش کردیم و تا وقتی که از کوچه خارج نشده بود نگاهمون ثابت روی ماشین بود . بعد از اینکه خیالمون از رفتنش راحت شد وارد حیاط شدیم . حامد در رو بست و همونطور دستش رو به در تکیه داد که مانع راهم شد . گفت : _ چی گفت ؟ خونسرد گفتم: _ هیچی حرفهای خواهرانه بود ! خواستم از اونطرف برم که با اون یکی دستش ، راهِ فراری برام نذاشت . مشکوک ادامه داد : _ من باور کنم یعنی ؟ چندثانیه به چشمهاش که شک موج میزد خیره موندم و بعد با عصبانیت ساختگی گفتم : _ دوست داری درمورد دخترا چی بدونی ؟ بهت بگم !؟ از خجالت سرش رو پایین انداخت و راهم رو باز کرد. از کنارش رد شدم‌. آقا حامد باید در آینده بیشتر از اینا خجالت بکشی ... با تهمت هایی که بی‌جا میزنی ! •°•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی حرآم ..
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 در طولِ روز هم من تو خودم بودم هم حامد . هردو حالِ مساعدی نداشتیم ! به آشپزخونه رفتم تا چیزی برای شام آماده کنم. مشغولِ پخت و پز شدم که صدای قدم های حامد رو از پشتِ سرم شنیدم ؛ سعی کردم بهش اهمیتی ندم . اما اون به این اهمیت کم توجهی کرد و کنارم ایستاد. نیم نگاهی بهش انداختم که نگاهم میکرد ، سریع نگاهم رو دزدیدم و دوباره مشغول کار شدم. بلاخره سکوت رو شکست و گفت : _ الان قهری ؟ هیچی نگفتم ، که با تاکید گفت : _ منُ نگاه کن ! از جدیت های بی موقعش میترسم ، نگاهش کردم و دست از کار کشیدم. طلبکار گفتم : _ الان انتظار داری ناراحت نباشم ؟ _ نکنه انتظار بی‌جاییِ ؟ _ خب خواهرم اومده دیدنم بعد تو میپرسی چی میگفت ؟ از کنارش رد شدم و به پذیرایی رفتم . روی مبل نشستم و به حالتِ قهر دستهامُ به‌هم قفل کردم. نوچی کرد و رو به روم ، روی زمین نشست. گفت : _ آخه من نباید شک کنم ؟ _ برای چی باید شک کنی ؟ _ خواهرت یه ربع تو اتاقت بود ، خب معلومه اومده یه خبری بده بعد بره ! کلافه نفسم رو بیرون دادم و نگاهش کردم : _ آقا حامد ، توی حیاطم که محاصرم کردی بهت گفتم که حرفهای دخترونه بود ! میخوای بهت بگم ؟ لا اله الا اللهی زیر لب گفت و کلافه تر از من بلند شد . دستش رو ، لای موهاش فرو برد و دوباره نگاهم کرد: _ راضیه بهم حق بده ! _ من حقی بهت نمیدم . عصبی بلند شدم و گفتم : _ ببین ، بنظرم این رفتارُ با همسر آینده‌ت نکن ؛ چون ازت دل‌سرد میشه ! کنجکاو گفت : _ یعنی الان تو از من دل‌سرد شدی؟ همونطور که به سمت آشپزخونه میرفتم تا بقیه ی کارهامُ انجام بدم گفتم : _ نه ، من حقی در برابر تو ندارم ؛ همش مدیونت شدم ! اخمِ غلیظی روی پیشونیش نشست و دنبالم اومد : _ من هرکاری کردم برای تو بوده ، نه برای مدیون کردنت . _ باشه ممنونم حاج‌آقا ... زیر لب گفت : _ هنوز مکه نرفتم . _ ان شاءالله که مشرف بشی ، نه اینکه دستِ نیازمند میگیری خدا هم بهت یه لطفی میکنه. دیگه خیلی عصبانی شده بود که از آشپزخونه بیرون رفت و به خارجِ از خونه پناه برد . مطمئنم یا میره مسجد یا سر‌ِکار ... چند دقیقه بعد صدایِ زنگ خونه بلند شد ، میدونستم عصبانیتش فروکش کنه برمیگرده . به سمتِ در رفتم و در رو باز کردم که با چهره ی خواب آلودِ وحیده رو به رو شدم . وحیده سلام کرد و جوابش رو دادم. گفت : _ این حامدم وقت گیر آورده این وقت شب میره بیرون بعد به من زنگ میزنه بیا برو زنم خونه تنهاست . خیلی هواتُ داره انگاری ... خدا نگم چیکارت کنه که زن ذلیل‌ش کردی ! پس حامد ، تو اوج عصبانیت هم به فکر تنهایی من بوده !؟ لبخندی به حرفهاش زدم و گفتم : _ بشین برات چایی بیارم . با خنده رو به من گفت : _ چیکارش کردی انقدر عصبانیِ ولی در عین حال شیفته‌ت شده ؟ _ پس توهم فهمیدی ؟ _ من برادرم رو میشناسم ، اگه نفس هاش نامرتب باشه و باهات بداخلاقی کنه عصبانیه ... غمگین نگاهش کردم که با تعجب گفت : _ دعواتون شده ؟ _ سر یه چیز کوچیک ... دستهامُ گرفت و با محبت گفت : _ عزیزم ناراحت نباش ، شاید باهات بدخلقی کرده باشه ولی دلش انقدر مهربونه که مطمئن باش الان از تو ناراحت تره ! لبخند ظاهری زدم و گفتم : _ خب تو خواهرشی ، بایدم این چیزهارو بگی ! _ من همیشه پشتِ تو هستم ، ولی فقط حقیقت رو راجع به حامد بهت گفتم . آخه ازدواجتون یهویی شد و نتونستین شناختی راجع به هم پیدا کنین ... °•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی . اصلا ؛))