eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_118 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -خب چون عجله دارین، سریع و صریح میگم. در
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به زحمت دکمه ضبط گوشی را متوقف کرد و به طرف شرکت رفت. محمودیان که مردی هم سن پدرش بود به یاد آورد تنها کسی که جرأت کرده بود با او این طور با جسارت حرف بزند پدر مریم بود که همین عصبانیتش را بیشتر می‌کرد. امید با دیدن حال مریم به طرف او دوید. دستانش که می‌لرزید را گرفت و او را اتاقش برد. دست دور کمرش گذاشت و کنارش نشست. تمام وجودش می‌لرزید. مریم در آغوش امید کمی آرام شد. امید به پدرش تلفن کرد و از او خواست به اتاق مریم برود. پدر از او خواست، بگوید چه اتفاقی افتاده. مریم فقط توانست صدایی که ضبط کرده بود را پخش کند. امید و پدرش با شنیدن حرف‌ها خیلی درهم شدند. امید به این طرف و آن طرف می‌رفت و تعادل نداشت. همین که خوست حرفی بزند، با اشاره پدر ساکت شد. وقتی دید نمی‌تو اند خودش را کنترل کند، از اتاق بیرون رفت. پدر هم دنبال او رفت و جلوی او را گرفت. _هیچ کاری نمی‌کنی. جاییم نمیری. چرا نمی‌فهمی الان فقط باید به فکر آروم کردن زنت باشی. بعد که حالش خوب شد یه فکری می‌کنیم. امید به اتاق برگشت تا مریم آرام شود. _مریم جان پاشو بریم. باید حالت خوب بشه. _امیدم من ترسیدم. می‌ترسم یه وقت بلایی سر تو یا خانواده‌م بیارن. اونوقت من چی کار کنم؟ من... امید باز هم کنارش نشست و دست‌های یخ کرده‌اش را بین دست‌های خود گرفت. _عزیز من اینقدر خودتو عذاب نده. دعا کن کسی چیزیش نشه. بعد از آرامشِ مریم از شرکت خارج شدند. در ماشین مریم سکوت کرده بود و امید همه تلاشش را برای عوض کردن حال و هوایش می‌کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_119 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به زحمت دکمه ضبط گوشی را متوقف کرد و به
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم گل نازم، نگفتی الان دوست داری کجا بریم؟ _هر جا. فرقی نمی‌کنه. _بازم که تلخی خانوم خوشگه. بریم کوه؟ اصلا می‌خوای بریم باغ لواسون؟ اونجا هیچ کس نیست تو هم تا دلت بخواد می‌تونی آزادِ آزاد شیطنت کنی. _فکر خوبیه. من حتی اونجا رو درست ندیدم. ناسلامتی باغ آقامونه. _ای جانم. خوشم میاد تو هر حالی دست از دلبریات نمی‌کشی. _باید خبر بدیم که اونجا میریم. یه وقت بابا کاری نداشته باشه. _تو به مامان فاطمه زنگ بزن. منم به بابا میگم. هر دو تماس گرفتند و بعد به لواسان رفتند. درِ باغ با ریموت باز شد. وارد که شدند، سرایدار به طرف ماشین دوید و خودش را رساند. _سلام مش صابر. خوبی؟ _سلام آقا. خوش اومدید. تابستون تموم شد. چشمم به در موند و شما فقط همون برنامه که داشتین اومدین. _مش صابر اگه واسه بله گرفتن از بعضیا قرار باشه چند وقت بدویی همین جوری میشه دیگه. با سر به مریم اشاره کرد و مش صفر لبخند زنان رو به مریم کرد. _به به سلام خانوم. خیلی خوشحال شدم. مبارک باشه. شما همون استاد اون روز هستین. مگه نه؟ مریم به گرمی با او احوال‌پرسی کرد و حرفش را تأیید کرد‌. امید در حالی که از ماشین پیاده میشد، غر زد. _انگار نمی‌خوای بزاری ما پیاده بشیم. نه؟ _ببخشید آقا ذوق کردم. حواسم پرت شده. امید دست مریم را گرفت و به داخل ساختمان می‌رفتند که دوباره به طرف مش صابر برگشت. پولی را کف دستش گذاشت. _سیستم گرمایشو راه بنداز. بعدش هر جا خواستی برو. تا شام راحت باش. فقط زحمت بکش با این پول برای ما و خودت شام بخر. ببینم چی کار می‌کنی. _اینکه خیلی بیشتر از شامه. _هر چی موند، مال خودت. شیرینی ازدواجمه. یه چیز دیگه. تا غروب طرف باغ و حیاط نیا. می‌خوام خانومم اینجا راحت باشه. خم شد و در گوش مش صابر چیزی گفت. _ان شاءالله خوشبخت بشین. چشم خیالتون راحت. سایه منم این ورا نمی‌بینین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم🌹 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺛﺮﻭﺕ ﻭ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ. ﻣﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ و سرشار از اقتدار هستم. ‌خداوندا سپاسگزارم🙏🏻 ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_120 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم گل نازم، نگفتی الان دوست داری کجا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به سالن که رفتند، امید از او خواست لباسش را همانجا بگذارد به باغ بروند. مریم چادر، مانتو و روسری اش را در سالن گذاشت. _امید یه چیز بپرسم ناراحت نمیشی؟ _تو بگو. سعی می‌کنم ناراحت نشم. _توی گوش مش صابر در مورد فرق من با مهمونای قبلی گفتی؟ _اَه لعنت. تو چرا اینقدر تیزی. نمیشه هیچیو ازت مخفی کرد. مریم با لبخند چشمکی زد. _مگه می‌خوای چیزیو مخفی کنی؟ امید او را در آغوش گرفت. _چرا منو اینقدر شرمنده می‌کنی؟ الان تو از چیزی که فهمیدی باید ناراحت باشی اونوقت نگران ناراحتی منی؟ _ببخشید. نمی خواستم شرمنده‌ت کنم. خودش را جدا کرد. موهایش را باز کرد و سریع خودش را به در سالن رساند. _بیا تا ته باغ مسابقه بدیم. من رفتم. شروع کرد به دویدن. _اِ قبول نیست. وایستا ببینم. مریم به دویدن ادامه داد. امید بعد از او نفس نفس زنان رسید. همین که رسید، مریم با شیطنت برگشت و به سمت استخر فرار کرد. چند قدم مانده به استخر، امید او را نگه داشت. از پشت مریم را گرفت و سرش را در موهای او فرو برد و نفسی تازه کرد. _دختره آتیش پاره کُشتی منو. صدای خنده مریم در حیاط پیچید. _دو بار باختی. _بدجنس، جلوی من می‌دویی و موهاتو میدی دست باد. انتظار داری دست و پام سست نشه. _بهونه نیار باختی. باید جورشم بکشی. _قبول هر چی بگی. حالا بگو شنا بلدی؟ _وای امید سردم میشه. _هنوز هوا گرمه. آماده‌ای؟ سه دو یک. همان طور که دستش دور شکم مریم بود، او را به طرف استخر برد و هر دو داخل آب افتادند. کمی بعد، وقتی بیرون آمدند، مریم هینی کشید. _چی شده خانومی؟ _من لباس ندارم الان با این لباس خیس چی کار کنم؟ _بزار واست حوله بیارم بعد ببین توی لباسایی که اینجا دارم چیزی پیدا می‌کنی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_121 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به سالن که رفتند، امید از او خواست لباسش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 تا لباس پوشیدنِ مریم مش صابر شام را به امید رساند. مریم یک تیشرت و شلوار جذب که قبلاً امید آن را می‌پوشید، پیدا کرد و پوشید. لباس جذب امید برای اندام مریم در حد لباس‌های راحتی‌اش شده بود. همین که وارد سالن شد، امید شروع کرد به خندیدن. _چقدر بهت میان انگار الان رفتیم از ترکیه واست خریدم. _بی‌مزه. حالا خوبه اون موقع‌ها لباس جذب می‌پوشیدی وگرنه الان من باید لباسی می‌پوشیدم که توش گم می‌شدم. خنده امید از تصور مریم در لباس‌های گشادش، شدت گرفت. مریم خودش را در آینه دید. _اُه اُه چه خوش تیپ شدم. آهای پسر خوشگله پایه‌ای شام دو نفره‌مونو توی بالکن بخوریم؟ _آهای دختر خوش تیپه افتخار میدی نفسم باشی؟ همه کسم باشی؟ _باید فکر کنم. تا شام نخورمم فکرم خوب کار نمی‌کنه. بعد شام بهت جواب میدم. _پس بزار نماز که خوندیم بریم. یه وقت سرما نخوری؟ سردت نمیشه بریم بیرون؟ _با تو که باشم سردم نمیشه. شام را در بالکن خوردند. از وسط شام امید در افکارش غرق شد. مریم چند بار صدایش کرد. حواسش نبود. دستش را روی دست او گذاشت. به خودش آمد. مثل کسی که از خواب بیدار شده باشد. _امید جان حالت خوبه؟ _مریم تو خیلی خوبی. امروز با وجود وسوسه انگیز بودنِ پیشنهاد محمودیان حتی شک هم نکردی. داشتم فکر می‌کردم اگه به من این پیشنهاد می‌شد، من چی کار می‌کردم. _نفس جان، شامتو بخور اومدیم اینجا که در موردش حرف نزنیم. بزار با این فضای عاشقانه دو نفره زیر نور ماه کیف کنیم. _یه چیز بگم؟ _هر چی می‌خوای بگو. عزیز دلم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸🍃خطبه 203 نهج البلاغه بسیار زیبا .... 🍃امام علی علیه السلام فرمودند : اى مردم دنيا سراى گذرا و آخرت خانه جاويدان است. پس، از گذرگاه خويش براى منزل جاودانه توشه برگيريد، 🍃 پيش از آن كه بدن هاى شما از دنيا خارج گردد، دل هايتان را خارج كنيد، شما را در دنيا آزموده اند، و براى غير دنيا آفريده اند..... موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_122 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 تا لباس پوشیدنِ مریم مش صابر شام را به ا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _هر چی می‌خوای بگو. عزیز دلم. _مریم یادته گفتی داستان مردایی که هر غلطی بخوان می‌کنن و واسه ازدواج میرن سراغ پاک‌ترین دخترا، درست نیست؟ _امید. _بزار بگم مریم جان. زندگی‌، زن زندگی می‌خواد. این‌که مردا دنبال زنای پاک می‌گردن اشتباه نیست. چون واسه زندگی باید کسی کنارت باشه که حتی با قوی‌ترین وعده و وعیدها پات بمونه و بهت وفادار باشه. تو علاوه بر این فداکاری، بزرگترین گذشتو هم کردی و بهم اعتماد کردی. _امیدم، اگه من به خود تو فکر می‌کردم، جوابم همون بود که بار اول بهت گفتم ولی من به خدایی که تو باهاش قول و قرار گذاشته بودی اعتماد کردم و باور کردم که دیگه اون آدم قبل نیستی. خواهش می‌کنم دیگه در موردش حرف نزن. من دارم با الانِ تو زندگی می‌کنم. همین طور که پاکی و عاشقتم. بعد از چند روز تصمیم گرفتند اگر خواستند دوباره مزاحم مریم شوند، امید و پدرش هر دو همراه او باشد. * در این حین کسی که مریم برای تحقیق فرستاده بود، خبر داد آزاده با پسری قرار داشته که با تعقیب او فهمیده پسری خلاف‌کار است. توانسته بود فیلمی از او بگیرد که با دوستش صحبت می‌کرد. در مورد اینکه دختری پولدار پیدا کرده و می‌خواهد با او صمیمی شود تا بتواند از غفلت او استفاده کرده فیلم و عکسی بگیرد و خانواده‌اش را مجبور کند برای پخش نکردن آن فیلم پول خوبی بدهند. مریم همه مدارک را از او گرفت و به فکر بود که با آن پسر چه کار کند. در نهایت تصمیم گرفت با آزاده صحبت کند. اول آزاده نمی‌خواست زیر بار این مسأله برود. با مریم تندی کرد که چرا در کار او دخالت می‌کند و کارهایش به خودش مربوط است اما با دیدن فیلم و عکس‌ها کمی نرم شد و شروع کرد به اشک ریختن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_123 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _هر چی می‌خوای بگو. عزیز دلم. _مریم یادت
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم او را در آغوش گرفت و نوازش کرد. بعد از مدتی که آرام شد. آزاده چاره را پرسید. مریم به او اطمینان داد که خودش این پسرک را ادب خواهد کرد و او فقط باید بیشتر حواسش را جمع کند تا دوباره گول افرادی مثل او را نخورد. مریم در این مورد به پدر و مادر او چیزی نگفت اما به امید گفت و از او خواست برای کاری که می‌خواهد انجام دهد کمکش کند. برنامه این شده بود که آزاده قرار بگذارد و امید به عنوان راننده مریم را برساند تا خطری برایش نداشته باشد. وقت ملاقات مریم از آن پسر که کنار خیابان منتظر آزاده بود، خواست سوار ماشین شود. و او به راحتی سوار شد. امید حرکت کرد. _واسه چی سوار ماشین شدی؟ مگه منو می‌شناختی؟ -وقتی یه خانم محترم به آدم بفرما بزنه زشته که جواب رد بدم دیگه. -وقت داری چند دقیقه‌ای جایی بریم؟ - حتماً ولی نگفتین چرا سوارم کردید؟ کجا می‌خواین بریم. امید در یک کوچه خلوت ایستاد و ساکت گوش می‌کرد. قول داده بود هر اتفاقی بیافتد چیزی نگوید و حل آن را به مریم بسپارد. مریم فیلم و عکس‌هایی که از آن پسر داشت را نشانش داد. حالا دیگر متوجه داستان شده بود. -توکی هستی؟ اینا چیه؟ مأموری یا شرخر؟ -من به این چیزایی که میگی نمی‌خورم اما تو کی هستی؟ - خانم آوردی منو بازجویی کنی؟ این که من چی کار می‌کنم به خودم مربوطه. تو چی کاره‌ای؟ -من از طرف آزاده اومدم تا تو رو آدمت کنم که هیچ وقت طمع بی‌آبرو کردن دخترای پاک و ساده و سر کیسه کردنشونو نکنی. -تو چطور می‌خوای این کارو بکنی؟ تازه شم خانم دخترایی که پاک باشن که نمیان با یه پسر ندیده و نشناخته دل بدن و قلوه بگیرن. یه چیزیشون میشه که می‌افتن توی تور ما. امید دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. از ماشین پیاده شد. درِ طرفی که پسر نشسته بود را باز کرد. از یقه او را گرفت. بیرون کشید و او را به ماشین چسباند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜ ⚜💠⚜💠⚜💠⚜ ⚜💠⚜💠⚜ ⚜💠⚜ ⚜ دل را زائرسرا کردم تا هر که بی‌سرپناه بود، ساکنش شود. صداقت و مشکل‌گشایی را مرامم کردم تا دل‌های صادق و تب‌دار را آرامش بخشم. اما نمی‌دانم هیزم‌های بی‌درکی چگونه تلنبار می‌شوند تا به آتش بکشند زائرسرای کوچکم را. قارچ‌های نفاق از کجا سردرمی‌آورند تا در بر بگیرند مرام مردم‌دارانه‌ام را. خدایا صبری زینبی بر وجود نازک ما بپوشان تا نسوزیم و نسوزانیم. ⚜ ⚜💠⚜ ⚜💠⚜💠⚜ ⚜💠⚜💠⚜💠⚜ ⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜
قیمت جانتان بهشت است، نه کمتر! شما فقط یک قیمت و یک بها و یک نرخ دارد و بس؛ مواظب باشید جانتان را، عمرتان را به کمتر از آن نرخ ندهید و آن، است. این عمری که شما دارید مصرف می‌کنید، این گوهر گران‌بهایی که روز و شب دارید آن را فرسوده‌تر و فرسوده‌تر می‌کنید، فقط یک چیز هست که ممکن است به جای آن بیَرزد و آن بهشت است. 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🦋@ghalamdaaran🦋 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_124 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم او را در آغوش گرفت و نوازش کرد. بعد
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -این دخترا فقط ساده هستن که گرگ زیر پوست میش شما رو نمی‌بینن. مریم وساطت کرد و امید را کنار کشید. به پسرک هشدار داد. -ببین پسره پررو همیشه نمی‌تونی اینقدر خوش شانس باشی. این بارو ولت می‌کنیم اما یادت نره اگه کلات طرف ما افتاد، برنگردی برداری. اسم آزاده از دهنت شنیده بشه، به سایه‌ت هم رحم نمی‌کنیم. دیدی که چقدر می‌تونیم بهت نزدیک بشیم. پسر که دید خیلی اوضاع خراب شده پا به فرار گذاشت. در ماشین نشستند. مریم دست امید را بین دست‌هایش گرفت و نوازش می‌کرد. بعد از اینکه کمی آرام شد و نفس نفس زدنش کم شد، شروع کرد به حرف زدن. -امید جان، مگه قول نداده بودی عکس العملی نشون ندی؟ پس چی شد؟ -انتظار داشتی به خواهرم توهین کنه و من ساکت بشینم؟ مگه من سیب‌زمینی‌ام که رگ نداشته باشم؟ -آفرین همینه. وقتی بهت میگم یه جاهایی نباید همرام بیای چون اوضاع از کنترل خارج میشه، واسه اینه که می‌دونم نمی‌تونی طاقت بیاری و ممکنه بلایی سر طرف بیاری. البته اشتباه نیست که نسبت به ناموست غیرت داری. یه جایی مثل امروز لازم بود که اون پسره یه زهر چشمی ببینه. منم به همین خاطر با این که می‌دونستم از کوره در میری گفتم بیای. اما جایی مثل پیش محمودیان که خودمم نمی‌تونستم تحملش کنم و اون کلی محافظ داشت و منتظر بود رفتاری تندی ببینه تا برات پاپوش درست کنه، نباید همراهم می‌بودی. - حق با توئه. قبول هر چی تو بگی قبول. ممنونم مریم که حواست بود و نذاشتی خواهرم گرفتار بشه. -بریم خونه شما. حتما آزاده الان خیلی به هم ریخته‌ست. باید خیالشو راحت کنیم. تا مدتی که روحیه آزاده خراب بود، مریم بیشتر به سراغ او می رفت و سعی کرد وقت برای تفریحات دونفره با او و یا به همراه امید بگذارد تا حالش بهتر شود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_125 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -این دخترا فقط ساده هستن که گرگ زیر پوست
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 شب شد مادر که دید هنوز مریم به خانه برنگشته و تلفنش را جواب نمی‌دهد نگران شد، به امید زنگ زد. -امید جان مریم پیش توئه؟ تلفنشو جواب نمیده تا حالا نشده بود که جواب نده. قرار بود بیاد خونه. -مادر می‌خوای بگی هنوز خونه نیومده؟ بعدازظهر به من گفت محمد رفته شمال باید برم خونه. مامان تنهاست. -نیومده مادر همین نگرانم کرد اگه قرار نبود بیاد خونه که زنگ بهش نمی‌زدم. فکر می‌کردم با تو رفته. - الان میام اونجا. ما باهم از شرکت اومدیم بیرون. امید یکی دو ساعتی کنار مادر مریم ماند به چند جا زنگ زد و بارها شماره مریم را گرفت اما خبری نشد. تصمیم گرفت به کلانتری برود و گزارش کند. مادر را هم با خود برد. بعد به بیمارستان‌های مسیرش سر زدند. تا صبح هیچ کدام نتوانستند بخوابند. صبح امید گفت باید به شرکت برود و از پدرش کمک بگیرد و از مادر خواست اگر خبری شد به او اطلاع دهد. همین که امید به شرکت رسید، جلوی در، مردی جوان خودش را به او رساند. کمی با او حرف زد. امید گوشی خود را از جیبش درآورد. چیزهایی را دید که باعث شد روی زمین بنشیند. آن مرد از این فرصت استفاده کرده و پا به فرار گذاشت. امید نمی‌خواست چیزهایی را که می‌دید باور کند اما چطور می‌توانست فیلم‌ها و عکس‌هایی آن‌چنان واضح را انکار کند؟ مریم صبح آن روز از یک ماشین به بیرون پرت شد. حال خیلی بدی داشت کمی که راه رفت با سرگیجه شدید از هوش رفت. مردم او را به بیمارستان رساندند. وقتی به هوش آمد، پرستار برخورد تندی با او داشت. در حالی که سرم را عوض می‌کرد، غر زد. -معلوم نیست چه کار می‌کردی. کمتر عیاشی کنین تا این جوری نشین. مریم که چیزی از حرفش نمی‌فهمید و سردرد شدیدی داشت، ترجیح داد چیزی نگوید. -می‌تونم یه تماس بگیرم. پرستار گوشی مریم را که با او آورده بودند به او داد. مریم شماره مادر را گرفت. به زحمت فقط توانست اسم بیمارستان را که از پرستار پرسیده بود، به او بگوید. چند بار شماره امید را گرفت اما خاموش بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از روایت عشق🖤
از كسى كه تو را مى گرياند اما خيرخواه توست پيروى كن و از كسى كه تو را مى خنداند اما با تو رو راست نيست پيروى مكن اِتَّبِعْ مَن يُبكيكَ و هُو لكَ ناصِحٌ، و لا تَتَّبِعْ مَن يُضحِكُكُ و هُو لكَ غاشٌّ @Revayateeshg
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_126 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 شب شد مادر که دید هنوز مریم به خانه برنگ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مادر خیلی سریع خودش را رساند. مریم به خواب رفته بود. حالش را از پرستارها پرسید. آن‌ها هم با حالت بدی به مادر گفتند دختر شما به خاطر مصرف روان‌گردان حالش بد شده. مادر که سر‌در‌نمی‌آورد، فقط توانست بگوید دخترش هیچ وقت طرف این جور چیز‌ی نمی‌رود. وقتی مریم بیدار شد و مادر را دید، اشکش سرازیر شد. به زحمت از مادر خواست تا پلیس را خبر کند. در مورد امید که جواب نمی‌داد پرسید. مادر برایش گفت که شب قبل تا صبح امید بیدار بوده و دنبال او می‌گشته. با آمدن پلیس ابتدا مادر در مورد گم شدن مریم توضیح داد و بعد خودش توضیح داد. _دیروز وقتی می‌رفتم خونه. تو خیابون خلوت نزدیک خونه. دو تا ماشین راه منو را بند آوردن سه نفر سوار ماشینم شدند. همه چاقو توی دستشون داشتن. دستامو بستند و منو کف ماشین انداختن و بردن. چون چشمام بسته بود، کسیو ندیدم فقط فهمیدم یه شربتو به زور بهم خوروندن. چند دقیقه بعد حالم بد شد. از بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد. تا وقتی منو از ماشین پرت کردن. پدرشوهر مریم به گوشی او زنگ زد. مادر جواب داد. -مریم تو خیابون از هوش رفته آوردنش بیمارستان. شما از آقا امید خبر ندارید؟ -برای چی از هوش رفته. صبح که خواستم امیدو بیدارش کنم دیدم نیست. تلفنشم خاموشه. -من و آقا امید کل دیشبو دنبال مریم گشتیم. صبح اومد شما رو ببینه تا کمکمون کنید. حالا مریم پیدا شده اما خبری از اون نیست. نگرانش شدم چون الان فهمیدم دیروز مریمو دزدیده بودند. -یعنی چی؟ چرا به من نگفتید؟ چرا دزیدنش. اصلاً الان میام اونجا. فقط بگین کجا هستین. وقتی آقای پاکروان به بیمارستان رسید، مریم را مرخص کردند. کمکش کرد تا سوار ماشین شود و او را به خانه برد. بین راه مادر جریان را برای او تعریف کرد و او متحیر از داستان بود و تعجب و نگرانی‌اش از امید که تا صبح دنبال زنش گشته و حالا اثری از او نیست. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_127 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مادر خیلی سریع خودش را رساند. مریم به خو
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم حال خوبی نداشت عذرخواهی کرد و به اتاق رفت و مادر از آقای پاکروان خواست هر وقت از امید خبری شد به او اطلاع دهد. تا شب مریم نتوانست از جایش بلند شود. شب امید به خانه او رفت. درهم شده و آشفته. سراغ مریم را گرفت مادر که حال او را دید سوالی نکرد و فقط به اتاقش اشاره کرد. امید به اتاق رفت. مریم با شنیدن صدای او از جا بلند شد. همین که امید را دید. بغضش ترکید و امیدوار بود بتواند کنار همسرش دلش را آرام کند. -حق داری گریه کنی. وقتی منو مادرت تا صبح دنبالت می‌گشتیم، تو وسط یه عده بی‌شرف خوشگذرونی می‌کردی؟ مریم من... اشک امید اجازه ادامه حرف را نداد. مریم حیرت زده نگاهش کرد. حتی اشکش خشک شد. -چی داری میگی؟ امید چته؟ اصلا پرسیدی چی به سرم اومده؟ امید فیلم و عکس‌هایی که برایش فرستاده بودند به مریم نشان داد. مریم آن‌چه را که می‌دید، باور نمی‌کرد. همه چیز دور سرش می‌چرخید. حالا فهمیده بود در طول مدتی که نمی‌دانست چه به سرش آورده بودند چه اتفاقی افتاده و از آشفتگی امید فهمید چرا این کار را کرده بودند. -حالا بگو من با تو چی‌کار کنم. با دلم چی‌کار کنم. نابود شدم می‌فهمی. هر چی که ساخته بودم نابود شد. امید بدون اینکه جوابی از مریم بخواهد، از آنجا رفت و مریم در حیرت آنچه دیده و شنیده بود، ساعت‌ها اشک ریخت و غصه خورد. امید به پدر و مادرش ماجرا را گفت پدرش باور نکرد اما مادر که حال پسرش را دید سکوت کرد و نتوانست خود را قانع کند که خبری از مریم بگیرد. در عوض آقای پاکروان مدام خبر حال مریم را از مادرش می‌گرفت. مادر که آب شدن دخترش را می‌دید تمام سعی خود را برای برگشتن او به حالت عادی می‌کرد. غمِ ضعف بسیار مریم و گریه‌های مدام او را در خلوتش با اشک تسکین می‌داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕قرار نیست یک‌روزه به کل زندگیت تسلط پیدا کنی. آرام‌بگیر، به‌ یک روزت تسلط پیداکن، سپس هرروز به اینکار ادامه‌بده. ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_128 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم حال خوبی نداشت عذرخواهی کرد و به ات
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 دو روز از ماجرا گذشت. دو افسر نیروی انتظامی به شرکت آمدند. سراغ مریم را گرفتند. فهمیدند که مریم به شرکت نیامده اما رییس شرکت پدرشوهر اوست. به همین دلیل خواستند تا او را ببینند. آقای پاکروان با شنیدن ماجرا از زبان پلیس، پسرش را خبر کرد و از آن‌ها خواست تا آنچه گفته بودند را تکرار کنند. -همسر شما دو روز پیش در حالی که توی بیمارستان بستری بود، ما رو خبر کرد و ادعا کرد که اونو توی خیابون منتهی به خونه‌ش دزدیدن. با اطلاعاتی که به ما داده بود، مسأله رو بررسی کردیم. دوربینای موجود توی اون کوچه و خیابونو چک کردیم و الان به صحت ادعای ایشون مطمئن هستیم و مدرکم داریم که اونو دزدیدن. اما اینکه کی این کارو کرده، با صوتی که همسر شما از فردی که تهدیدش کرده بود و تطبیق شماره ماشینایی که سراغش رفته بودن، به سر نخای خوبی داریم می‌رسیم. خواستیم اینا رو بهشون بگیم و سوالاتی ازشون بپرسیم میشه آدرس دقیق ایشونو برامون بنویسید؟ پدر که دید امید خشکش زده، آدرس را به آن‌ها داد. قبل از خداحافظی امید گفت آن‌ها فیلمی از مریم گرفتند و برای او ارسال کردند. شماره‌ای که با آن فیلم ارسال شده بود را به پلیس داد. امید دلش قرص شد که تصوراتش در مورد مریم غلط نبوده و او همان اندازه که می‌دانست پاک بود اما چطور می‌توانست رفتار غیر‌منطقی‌اش را توجیه کند او حتی حاضر نشده بود کلمه‌ای توضیح از مریم بشنود و مریم را در آن حال خرابش رها کرده بود. این فکرها بیشتر از قبلش او را به هم ریخت. درمانده بود که چه کند. حال بدی داشت ناچار به خانه رفت. مادر علت حال بدش را پرسید. وقتی ماجرا را تعریف کرد، آزاده همه چیز را شنید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_129 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 دو روز از ماجرا گذشت. دو افسر نیروی انتظ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -داداش تو واقعاً در مورد مریم شک کرده بودی یعنی نمی‌تونستی پیش خودت فکر کنی که کسی که جلوی خواهرتو می گیره و حمایتش می‌کنه که اشتباه نکنه، نمی‌تونه اهل این کارا باشه. اون مانع شد کسی از من فیلم و عکس ناجور بگیره اما تو چی کار کردی؟ وقتی واسش همین کارو کردن، این تهمتو باور کردی؟ واست متاسفم. واسه خودمم متأسفم که همچین برادر ضعیفی دارم. مادر که از این حرف‌ها گیج شده بود معنی حرف‌های آزاده را پرسید. -مامان من گول چرب زبونیای یه پسره رو خوردم. مریم فهمید. در موردش تحقیق کرد و فهمید می‌خواسته از شما اخاذی کنه. با این آقا رفت و از اون زهره چشم گرفتن تا دیگه کاری با من نداشته باشه. حالا برادر من مزد همه اون کارا رو دستش داده. داداش من تو همونی هستی که نصف سالو به عیاشی و هزار کار دیگه می‌گذروندی اما اون دختر مقید به تو اعتماد کرد. در حالی که اون همه عکس واقعی از کارای ناجورت دیده بود. فریاد امید ستون خانه را لرزاند. - بس کن. خودم دارم دیوونه میشم تو دیگه آتیشم نزن. امید با گفتن این حرف به اتاقش پناه برد. مادر نمی‌دانست چه کند از چیزهایی که شنیده بود. از این‌که مشکل دخترش را خودش نفهمید اما مریم درک کرد، عذاب وجدان گرفته بود. عذاب وجدان این را گرفت که وقتی همین آدم مشکل داشت حمایتش نکرد و فقط سکوت کرد. به پیشنهاد آزاده برای دیدن مریم رفتند. انتظار نداشتند که استقبالی از آن‌ها شود. مادر مریم مثل همیشه موقر و صبور از آن‌ها پذیرایی کرد اما غم بزرگی در چهره اش پیدا بود. بعد از تعارفات و آوردن چای و میوه، توضیح داد که در این سه روز مریم از اتاقش بیرون نیامده جز برای وضو و نماز. سراغ دخترش رفت و از او خواهش کرد مادر شوهرش را ببیند. او که نمی‌توانست در برابر خواهش مادر مقاومت کند، از اتاق خارج شد. مهسا خانم و دخترش با دیدن چهره مریم فهمیدند در این سه روز چه به سر او آمده. از جا بلند شدند و از چشمان گود رفته و حال خراب او متعجب و از رفتار خود، خجالت زده شدند. مریم سلامی کرد و نشست. هر چه مادر امید سعی کرد از او حرف بکشد و حال او را عوض کند، فایده‌ای نداشت. آن دختر پر نشاط و شاداب مثل گلی پژمرده شده بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘امام سجاد(ع) تعجب می‌ کنم از کسی که از غذای فاسد بخاطر ضررش دوری می‌کند، اما از گناه بخاطر زیان و ننگ آن پرهیز نمی‌ ‌کند.🍂 @Revayateeshg
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_130 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -داداش تو واقعاً در مورد مریم شک کرده بو
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مادر امید شروع کرد به عذرخواهی و توجیه رفتار پسرش که مریم چند جمله گفت و به اتاقش برگشت. -مادر جان آدما یه بار دنیا میان و یه بار می‌میرن. من همون موقع که امید به جای دلداری دادن آتیش به دلم زد و حتی حاضر نشد به حرفام گوش کنه مُردم. تموم شدم. حالا اومدین مرده زنده کنین؟ دم مسیحا دارین یا معجزه بلدین؟ مریم مُرد. ببینین قیافه منو چیزی جز یه جسد می‌بینین؟ -دخترم تو که مثل کوه مقاوم بودی. -کوه رو هم وقتی دینامیت بهش بزنن منفجر میشه. نابود میشه. از کوه که سخت‌تر نیستم. باور کنین منم آدمم. امید تا صبح نخوابید و فردای آن روز با وجود این‌که شنیده بود مریم چه چیزهایی گفته، به خانه او رفت. در زد. وارد اتاق شد. مریم فکر کرد مادرش در زده. جواب داد. اما وقتی از رختخواب بلند شد، امید را دید که روبروی او نشسته. خواست بیرون برود اما امید دست او را سفت گرفت و اجازه نداد. مریم رویش را برگرداند. امید با دیدن چهره مریم اشکش سرازیر شد. -از اون روزی که منو دیدی جز درد سر واست چیزی نداشتم. ادعا کردم هر وقت گیر افتادی بهم بگو من پشتتم اما یه بار که به دردسر افتادی پشتت که نبودم بهت پشت پا هم زدم. آدم بی‌لیاقتی بودم که خدا جواهر قسمتم کرد. آدم بی‌لیاقتو چه به جواهر. تو رو خدا بهم داد تا منو آدم کنه اما من قدر ندونستم. مریم جان می‌دونم توقع خیلی زیادیه که بخوام منو ببخشی اما خواهش می‌کنم لااقل غمگین نباش این جور خودتو داغون نکن. من اینجا می‌شینم هرچی خوستی فحشم بده، بزن زیر گوشم؛ اصلاً هر کاری خواستی باهام بکن اما غصه نخور. امید با این حرف دست‌های مریم را رها کرد و نشست وسط اتاق و به پهنای صورت اشک می‌ریخت. مریم همین که دستش آزاد شد، از جا بلند شد و به اتاق مادر رفت و درِ آنجا را قفل کرد. محمد تازه از سر کار آمده بود وقتی فهمید امید آمده، خواست او را از خانه بیرون کند اما مادر اجازه نداد و از او خواست دخالتی نکند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_131 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مادر امید شروع کرد به عذرخواهی و توجیه ر
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 سه روز بعد هم امید به آنجا رفت ولی مریم دیگر در اتاقش را باز نمی‌گذاشت. امید مدتی پشت در می‌نشست و التماس می‌کرد. از خانه مریم ناامید بر می‌گشت. پسرکی گل فروش دید که می‌گفت: _پنجشنبه است. هدیه برای اموات گل بخرید یاد شهید پلارک افتاد. خودش را سریع به مزار او رساند. افرادی کنار قبر نشسته بودند. به همین خاطر امید کمی دورتر نشست و شروع کرد به حرف زدن با او و کمک خواستن برای به دست آوردن دلی که شکسته بود. برای اولین بار نذر کرد اگر دوباره دل مریم را به دست بیاورد، بچه‌هایی که در بهشت زهرا به دنبال غذا برای سیر کردن خانواده می‌آمدند را تحت حمایت قرار دهد و خرج آن‌ها را برای همیشه بدهد. وقتی برمی‌گشت سبک‌تر شده بود و اطمینان داشت کمکی به او خواهد شد. روز بعد، صبح جمعه، امید از خواب که بیدار شد برای پنجمین بار به سراغ مریم رفت. وقتی رسید صدای گیتار مریم را شنید. در زد و وارد شد. مریم به اتاقش برنگشت. همان جا نشسته بود. بی‌آن‌که چیزی بگوید، به نواختن ادامه داد و شروع کرد به خواندن ترانه بی‌معرفت. امید روبروی او روی زانوهایش نشست. ترانه که رسید به «افتادم رو زمین حالا بیا ببین. کسایی مثل تو کِی حالمو فهمیدین. غرورتو ببر یه جا که جاش باشه شکستی دلمو. می‌خواد از جاش پاشه» اشک‌های امید دیگر اجازه نداد ادامه دهد. امید دست او را گرفت و مریم به اشک‌هایش نگاه کرد. -هر کسو واسه وساطت می‌فرستادی ممکن نبود قبول کنم. چی کارت کنم وقتی یاد گرفتی شهیدو می‌فرستی تا ازت حمایت کنه. امید در ناباوری اشک‌هایش را پاک کرد و از جا بلند شد. -یعنی شهید به حرف من توجه کرد؟ چی شده؟ -به خوابم اومد و ازم خواست بهت بگم نذرت یادت نره. امید کنار مریم نشست و به همسرش که بی‌روح شده بود، خیره ماند. _اون روز که حال خودمو نمی‌فهمیدم، دلم می‌خواست کنارم بودی. واست از حال بدم می‌گفتم... امید اون موقع که شونه‌هاتو واسه تکیه دادن می‌خواستم، نبودی. وقتی اومدیم با بی‌اعتمادی نابودم کردی. شاید بهت حق می‌دادم چون خودمم چیزی که دیدمو باور نمی‌کردم اما توقع زیادی نبود اگه می‌خواستم کنارم باشی و با دیده‌هات قضاوتم نکنی. به اون فیلما بیشتر از خودم اعتماد کردی. امید من به توبه تو شک نکردم اما تو به حیای من شک کردی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این زندگی شماست، هیچ کس نمی تواند در آن تغییر ایجاد کند مگر خود شما. اگر خودتان خواستار تغییر نباشید، آنگاه هیچ چیزدراین دنیانمی تواند شمارا مجبوربه تغییرکند. ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_132 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 سه روز بعد هم امید به آنجا رفت ولی مریم
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید که خم شده بود و سرش را بین دست هایش گرفته بود، صاف نشست و صورت غم زده مریم را بین دست‌هایش گرفت و به چشم‌هایش چشم دوخت. طاقت نگاهش را نداشت. سر مریم را در آغوش گرفت. _خانومم، هیچ حرفی واسه توجیه اشتباهم ندارم که بگم. از این اتفاق چیزی جز شرمندگی واسم نمونده. بهم ثابت شد که نمی تونم مثل تو باشم. با گذشت و بزرگوار. کاش می‌شد دل بزرگتو که اون همه از من بد دیده از غم و دلخوری بشورم. مریم که حرف‌هایش را زده بود، دوباره سکوت کرد. کمی بعد مادر که به اتاقش رفته بود، بیرون آمد. به طرف آشپرخانه رفت و سعی کرد وانمود کند اتفاقی نیفتاده. -اگه صبحونه می‌خورین، بیاین کمک کنین سفره بندازم. امید باورش نمی‌شد دوباره بتواند رضایت مریم را جلب کرده و بین این خانواده بماند. سریع به کمک مادرزنش رفت اما مریم همچنان در فکر فرو رفته و نشسته بود. محمد که خبر از جایی نداشت، وقتی از خواب بیدار شد، با دیدن امید در آشپزخانه عصبانی شد. -تو رو خدا بفرما تو. دم در بده. کی بهت اجازه داده دوباره بیای توی این خونه؟ ها؟ لابد خواهر ساده لوح من دیگه. دوباره چه چرب زبونی کردی که نرم شده؟ نمی‌دونم چی کار می‌کنی که اون با این همه ادعای عقلش خام تو میشه؟ روبه مریم کرد و ادامه داد. _خواهرِ من، ما دیدیم توی این چند روز خواب به چشمت نیومد. چشمه اشکت خشک شد بس که گریه کردی. این آقا که ندید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739