نیما یوشیج در تولد يک سالگی پسرش نوشت:
پسرم!
يک بهار، يک تابستان، يک پاييز
و يک زمستان را ديدی...
زين پس همه چيز جهان تکراريست؛
جز محبت و مهربانی.
#انرژی_مثبت
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_81 ارشیا به طرفم دوید و دستش را دراز
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_82
_به تو چه؟ مفتشی؟ چی کارمی بابامی یا ننهم؟
_بچه، اگه با همون چاقو ناکارت میکردن چی؟ یا پلیس میفهمید چاقو با خودت داشتی چی؟
_مگه کور بودی؟ ندیدی نمیشد از دستشون در رفت؟ همیشه مگه کسی هست بهم کمک کنه؟ باید از عهده خودم بربیام یا نه.
آقاجون سر ارشیا داد زد.
_پدر صلواتی، چرا سرش داد میزنی؟ اینا امانتن دست ما.
_آقاجون، شما بگین. آدم چاقو با خودش میبره بیرون؟
آقاجون به طرفم برگشت.
_باباجون، چاقو خطرناکه سادهترین دعواها رو ممکنه به بدترین وضع بکشونه.
اشکم دیگر امان نداد.
_چی کار کنم خب. اگه نداشته باشم ولم نمیکنن که.
ارشیا پرید بین حرف ما.
_خب بشین توی خونه. نرو جایی که هر آت و آشغالی رفت و آمد میکنن.
اشکم را با پشت آستینم پاک کردم. به طرفش خیز برداشتم. کمی عقب کشید. تقربیا جیغ زدم.
_به تو چه؟ من همینم. به خودم و پدر و مادرم مربوطه. گمشو از جلو چشمم دور شو. فضول معرکه.
از پلهها بالا رفتم. حامد با ترس ایستاده بود و به من نگاه میکرد. او را به اتاق بردم و لباسمان را عوض کردم. لقمهای از شام به دستش دادم. کنارش دراز کشیدم تا بتواند بخوابد. مدتی بعد با صدای عزیزجون چشم باز کردم. توان باز نگه داشتنش را نداشتم. گوشهایم صدای عمو را شنید. به زحمت نشستم.
_مادر جون، بیا این طفل معصومو ببر درمانگاه. والا دیدم حالش بده این موقع شب بهت زنگ زدم و گفتم بیای.
کمی چشم چرخاندم تا بفهمم ماجرا چیست. عمو به صورت حامد دست کشید و او را در آغوش گرفت و بلند کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_82 _به تو چه؟ مفتشی؟ چی کارمی بابامی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_83
_ترنم جان، عمو، میتونی بیای؟ چشم باز کنه میترسه نباشی.
تازه فهمیدم حامد تب کرده. سریع از جا بلند شدم و لباس پوشیدم. خودم را به ماشین رساندم. ارشیا پشت فرمان نشسته بود و عمو با حامد نشست. سوار که شدم، ارشیا حرکت کرد. به درمانگاه رسیدیم. کنار حامد بودم که دکتر معاینه کرد و آزمایش نوشت و سرمی برایش وصل کردند. منتظر بودم تا حالش بهتر بشود. سردرد شدیدی کردم. خواستم چارهای برایش بکنم. باید به عمو میگفتم. اگر خودم میرفتم، حامد تنها میماند. در راهروی درمانگاه صدای ارشیا و عمو را شنیدم.
_بابا، دکتر چی میگه؟
_میگه تب عصبیه. امروز چی شد مگه؟ اصلا تو اونجا چی کار میکردی که هی میگی تقصیر منه؟
ماجرای روز را برای عمو تعریف کرد.
_پسره ... تو بیجا کردی اذیتشون کردی. الان این بچه به باباش بگه تو چی کار کردی، من چی دارم که جواب دادشمو بدم. هان؟ درسته توی پارک کمکشون کردی اما اگه تو اذیت نمیکردی، اون ساعت نمیرفتن پارک.
_بابا من فکر نمیکردم اینجوری بشه. واسه شوخی یه چیز گفتم.
_اصلا تو مگه فکرم میکنی؟ اگه فکر میکردی اون حرفا رو در مورد ترنم به مادرت نمیگفتی. اگه فکر میکردی امروز تنهایی نمیرفتی اونجا مرض بریزی.
وقتی دیدم بحثشان تمام نمیشود، برگشتم. روی صندلی کنار حامد سرم را بین دستهایم گرفتم. از شدت سردرد حالت تهوع داشتم. چند دقیقهای طول کشید. سایه عمو را کنارم حس کردم. سر بلند کردم. نمیدانم چه در چهرهام دید که چهرهاش درهم شد.
_ترنم خوبی؟
_سرم عمو. سرم خیلی درد میکنه.
_بذار ببینم چی کار میتونم بکنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴
صبر از کجا شرف یافت؟ جز در ساحت اولیاء مخدرهای چون شما؟
حدس میزنم خدا فرج حجتش را در گرو آبروی شما قرار داده باشد. حدس میزنم پاداش صبر را این چنین عظیم در نظر گرفته باشد.
چندان عجیب نیست فرج و آخرش قیامتی را بسته به یک اشارت شما نهاده باشد. زیرا که ایوب شرمنده صبرتان شد. ایوب آخر زبان به گله گشود اما شما جز زیبایی ندیدید.
بانو، قربان دل دریاییتان، برای فرج دستی به دعا برآورید.
#حضرت_زینب سلام الله
#زینتا
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_83 _ترنم جان، عمو، میتونی بیای؟ چشم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_84
_بذار ببینم چی کار میتونم بکنم.
عمو رفت و قبل از برگشتش صدای نزدیک شدن کسی را شنیدم. نمیتوانستم سر بلند کنم. با صدای عمو به طرفش برگشتم.
_بیا عمو جان. این مسکنو دکتر داده. بخور. چشات قرمزه. میخوای بری خونه؟
_نه. حامد بیدار بشه بهونه میگیره. قرصو بخورم کافیه.
چشمم به ارشیا افتاد که غصهدار به دیوار تکیه زده و نگاهش به من بود. آنقدر از او عصبانی شدم که این چهره مظلومش هم از حرصم کم نمیکرد. بعد از قرصی که خوردم، سرم را به تخت حامد تکیه دادم. کمی که گذشت، با سنگینی دستی روی شانهام بیدار شدم. خوابم برده بود و البته سرم بهتر شد.
_عمو جان، حامد صدات میکنه.
با شنیدن نام حامد سر بلند کردم. نگاهش کردم. چقدر مظلومتر شده بود. لبهای ترک رفتهاش دلم را سوزاند. دستش را گرفتم.
_سلام داداشی. خوبی؟
_آبجی، من مریض شدم؟
_چیزی نیست عزیزم. انگار دلت یه کم دکتر بازی میخواست با عمو آوردیمت با هم بازی کنیم. خوبه؟ میخوای بگم آقا دکترم بیاد اونم راه بدیم توی بازی؟
_اوه آبجی گناه داری این همه باهام بازی میکنی. ولی من خوابم میاد.
_باشه. بخواب. بیدار شدی بازی کنیم.
_آبجی، ارشیام که هست؟ اونم بازی دوست داره یعنی؟
_ارشیای بدجنسو ولش کن. اصلاً راش نمیدیم توی بازی.
_من دیگه بهش نمیگم بدجنس؛ چون اون مردا رو دعوا کرد و منو بغل کرد. برد خونه. اما تو بگو؛ چون دعوات کرد. اصلاً به عمو بگو دعواش کنه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_84 _بذار ببینم چی کار میتونم بکنم. عم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_85
_باشه داداشی تو بخواب.
_آبجی.
_جانم حامد.
_مامان میدونه من مریض شدم.
_نه عزیزم نمیدونه. یه وقت بهش نگی. غصه میخوره واست.
_چشم. من بخوابم.
چشمش را بست. عمو به ما خیره شده بود. حامد که خوابید، مرا در آغوش گرفت.
_ترنم، به داشتن بچه برادری مثل تو افتخار میکنم. مامانت میدونست چقدر حواست به حامد هست که اونو گذاشت و رفت.
اشکهای لجوجم راه پیدا کرده بود. سرم را در سینه عمو که بوی پدرم را میداد، فرو کردم. دلتنگ پدر بودم.
_عمو جون، نگرانم حامد بیشتر این اذیت بشه تا بیان.
_نگران نباش. وقتی خواهری مثل تو داره، چرا باید اذیت بشه؟
_دیروز نباید تا اون موقع میموندم توی پارک. گفتم یکم بیشتر بازی کنه اما عقلم نرسید یه مزاحمتِ اون جوری، ممکنه حالشو اینقدر بد کنه.
_عزیزم، آروم باش. حتی اگه منم بودم شاید مثل تو فکر میکردم و میموندم. مهم اینه که خدا رو شکر الان حال هر دوتون خوبه.
به برکت اتفاق آن روز، فردایش به مدرسه نرفتم. تا ظهر من و حامد خواب بودیم و با صدای عمه حمیده و بچههایش بیدار شدیم. حامد ذوق زده از جا پرید. به سالن رفت و صدای خنده بچهها فضا را پر کرد. وارد سالن شدم. عمه قربان صدقه حامد میرفت. او را در آغوش گرفت.
_الهی دورت بگردم عمه. چی شدی تو؟
حامد نگاهی به من کرد. تردید داشت جواب بدهد یا نه. با سر تایید کردم. از چشم عمه دور نماند.
_نمیدونم چی شد. مریض شدم. عمو جون منو برد دکتر.
عمه با اخم نگاهم کرد.
_وایستا ببینم. چی شد؟ چشم سفید، حالا دیگه تو تایید میکنی جواب بده یا نه؟
_نه جون خودم. بهش گفتم مامان نفهمه نگران میشه، فکر کرد به شمام نباید بگه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_85 _باشه داداشی تو بخواب. _آبجی. _جان
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_ 86
رو به حامد کرد.
_خوبه. آفرین عزیزم. فقط دیگه مریض نشو. مُردم برات عمه جون.
چشمی گفت و برای بازی دوید. ثریا خانم طبق برنامه خانه خودمان هفتهای دو بار به آنجا میآمد. عمه به آشپزخانه رفت. آقاجون هم وارد شد. سلام و احوالپرسی کرد. با دیدن حامد که مشغول بازی بود و میخندید، خدا را شکر کرد. سفره انداخته شد. ناهار و صبحانه را یکی کردم. عصر در اتاق دراز کشیده بودم. یاد اتاق عمو حمید افتادم. دلم می خواست آن جزیره ناشناخته را کشف کنم. نقشه کشیدم در اولین فرصت به کنجکاویم بها بدهم.
هنوز عمه حمیده نرفته بود که عمه حبیبه رسید. در دلم گفتم، بد نیست اطرافیانت نسبت به تو بیتفاوت نباشند. چقدر نگرانیهایشان به دلم نشست. غروب زهرا تماس گرفت.
_دختر تو کجایی؟ چرا امروز نیومدی؟
_الان این یعنی نگرانم شدی؟
_من؟ نه. مگه تو کیم هستی که نگرانت بشم.
_پس مرض داشتی زنگ زدی.
_نه فضول بودم ببینم زندهای یا نه.
_میبینی که زندهم. پس خداحافظ.
_اِ اِ اِ دختره پررو داره قطع میکنه. حق با زنعموته یه فکری واسه اعصابت بکن.
_زهرا دستم بهت برسه کشتمت. حالا واسه من تیکه میگیری؟
_تیکه چیه درسته میگیرم. نمیخوای بگی چرا نیومدی؟
ماجرا را برایش تعریف کردم. پوفی کشید.
_واقعاً نمیدونم چی بگم. پر حاشیه جان، حال دادشت خوبه؟
_تا یه ساعت پیش که عمه اینا بودن و بازی میکرد خوب بود. الانم با آقاجونم رفته مسجد تا سرش گرم باشه.
کمی صحبت کردیم و بعد خداحافظی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_ 86 رو به حامد کرد. _خوبه. آفرین عزیز
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_87
کنار عزیزجون نشستم. از او خواستم موهایم را ببافد. بافتنش را دوست داشتم. وقتی تمام شد سرم را روی پای او گذاشتم.
_عزیزجون، چرا با اینکه همه میگن عمو حمید زنده نیست شما میگین هنوز زندهست؟
_همه میگن دیدن تیر خورده چند روز تو همون حال بوده اما نتونستن پیداش کنن. من مادرم. دلم میگه بچم هنوز داره نفس میکشه. هنوز دارم واسه سلامتی و برگشتش دعا میکنم.
_الان نزدیک دو ساله هنوز خبر جدیدی نشده. بازم میگین زندست؟
_حسم اینو میگه.
_عزیزجون، اجازه هست برم تو اتاقش. خیلی دوست دارم حال و هواشو بفهمم. دیروز که رفتم اونجا حس خوبی داشتم.
_باشه مادرجون. فقط هیچیو به هم نریز.
با صدای زنگ گوشی چشمی گفتم و برای جواب دادن بلند شدم. تعجب کردم دوباره زهرا بود.
_جانم زهرا. چیزی شده؟
_یعنی چی؟ مگه قرار بود چیزی بشه؟ آهان. آدرس خونه عزیزجونتو بفرست.
_واسه چی آخه؟
_به تو چه. حرف گوش کن بچه. خونه رو هم مرتب کن. امیدوارم به اندازه من شلخته نباشی. آدرس یادت نره.
گفت و قطع کرد. همین قدر فهمیدم که میخواهد بیاید. آدرس را پیام کردم. به عزیزجون هم گفتم. چای به راه بود. دستی به ظرف میوه که از عصر آماده بود، کشیدم و لباس عوض کردم. قبل از رسیدنش حامد و آقاجون برگشتند.
زنگ در به صدا درآمد. در را باز کردم. با دیدن زهرا همراه زنی که از شباهتش میشد فهمید مادرش است، تعجب کردم. در آغوشم گرفتند و با روی باز احوالپرسی کردند. به سالن راهنماییشان کردم. بعد از احوالپرسی بزرگترها مادر زهرا روی زانو نشست و با حامد دست داد.
_سلام مرد بزرگ. من نرگسم. شما اسمت چیه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
💠 کودک و رسانه
شماره1⃣1⃣:
💢#اینترنت:
🔰کودکان و نوجوانان بدلیل وجود #حس_کنجکاوی و روحیهی #جستجوگر، و البته جذابیتهای بالای این تکنولوژی، همیشه در خط اول #تهدیدات قرار دارند.
🔰72درصد از کودکان زیر 8 سال از تکنولوژی هایی مثل تلفن همراه و تبلت استفاده میکنند.
🔰رفتارهای #خشونت_آمیز و #بلوغ_زودرس، از طریق فیلمها، عکسها، یا مطالبی که خواسته یا ناخواسته در اختیار فرزندانمان قرار میگیرد، از مهمترین عوارض خطرناک این تکنولوژی است.
🔰از هر 10 نوجوان، 9 نفر از آنها بصورت ناخواسته در وبگردیهای خود با سایتهای #ضداخلاقی روبرو میشوند.
‼️از مواجهه این مورد و روحیه کنجکاو نوجوانان، گردانندگان این سایتها نیز به مقاصد شوم خودشان دست پیدا میکنند.
✅راهکار:
🔅آگاهی والدین و هدایت و کنترل مطلوب
🔅قرار دادن رایانهها در نقاط عمومی منزل
🔅گفتگو با فرزندن و بیان این خطرات با زبان ساده
🔅استفاده والدین از نرم افزارهای کنترل کننده و محدود کننده
🔅همراهی با کودکان در بازیها برای هدایت و تشویق آنها
🔅استفاده از محدودیتهای زمانی.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_87 کنار عزیزجون نشستم. از او خواستم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_88
_سلام مرد بزرگ. من نرگسم. شما اسمت چیه؟
_من حامدم.
_به به چه اسم مردونهای. خوشم اومد. افتخار میدی بریم تو حیاط و یواشکی با هم حرف بزنیم؟
حامد که گویی خوشش آمده بود با سر تایید کرد. مادر زهرا رو به آقاجون کرد.
_آقاجونِ آقا حامد، اجازه هست ما بریم تو حیاط و خلوت کنیم؟
_خواهش میکنم. بفرمایبد.
حامد دستش را گرفت و با غرور به حیاط رفت. زهرا توضیح داد.
_ببخشید اما من جریانِ دیروزو به مامان گفتم. مامان نگران حامد شده گفته تو شرایطی که پدر و مادرش نیستن، احساس امنیتش نزدیک صفره. این اتفاق میتونه آسیب جدی بهش بزنه. شاید به خاطر تلاشهای شما کمتر بروز بده اما آسیب داره. خودش پیشنهاد داد بیاد و باهاش حرف بزنه.
به عزیزجون و آقاجون که هنوز با تعجب نگاه میکردند، توضیح دادم که مادر زهرا روانشناس است تا خیالشان را راحت کنم. چایی ریختم و برای حامد و نرگس خانم بردم. آنقدر با حامد مهربان صحبت میکرد که دلم میخواست به هوای دلتنگی مادر بغلش کنم و ببوسمش. یک ساعتی همانجا نشستند و صحبت کردند. وقتی وارد سالن شدند، به وضوح میشد تغییر حال حامد را حس کرد.
_ممنون خانوم. لطف کردین تشریف آوردین.
_کاری نکردم. آقا حامد بیشتر از اینا ارزش داره. اگه دلش بخواد بازم میتونم بیام.
_این از بزرگواریتونه خانوم.
عزیزجون بعد از این حرفها از او خواست میوه بخورند اما مادر زهرا عنوان کرد که خانواده در خانه منتظر هستند. باز هم ما شرمنده او و خانوادهاش شدیم. وقت خداحافظی، مادر زهرا جلوی در به من سپرد که مانع گفتن ماجرا به پدر و مادر نشوم. پنهان کردنش برای او دغدغه شده و این در شرایط فعلی خوب نیست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_88 _سلام مرد بزرگ. من نرگسم. شما اسمت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_89
شب که پدر تماس گرفت، حامد اتفاق روز قبل را برایش تعریف کرد. پدر نگران و سردرگم شده بود. او را آرام کرد و خواست تا گوشی را به من بدهد. نفس عمیقی کشیدم. گوشی را گرفتم و به حیاط رفتم تا دور از حامد به پدر توضیح بدهم.
_ترنم، حامد چی میگه تو چی کار کردی؟ ارشیا اونجا چی کار میکرد؟ حامد حالش چطوره؟
برای پدر نگرانم همه چیز را توضیح دادم. کمی آرام شد اما کمی توبیخ و باز هم سفارش حوالهام کرد. مادر هم قربان صدقه حامد رفت و از حالش پرسید. عزیزجون را قسم داد و تایید او را گرفت که مشکلی نیست.
وقتی همه خوابیدند، بیصدا به طرف اتاق عمو حمید رفتم تا کنجکاویام را جان ببخشم. وارد شدم. چراغ را روشن کردم. محو دیدن عکسها شدم. بعضی را میشناختم. شهید چمران را به خاطر مهندسی فوقالعادهاش میشناختم. شهید آوینی را به خاطر مستندسازی و کارگردانیاش. شهید بابایی را به خاطر پروازهایش اما بقیه برایم ناآشنا بود. یک چیز مشترک بینشان توجهم را جلب کرد. چهرهای آرام که مرا محو دیدن کرده بود.
بعد از نگاه به عکسها، به اطراف چشم چرخاندم. تختی کنار اتاق بود و میزی با کتابخانه طرف دیگر. روی میز کامپیوتر بود. سجاده و قرآنی که قبلاً دست عمو دیده بودم. کتابخانه پر بود از انواع کتاب. تعجبم از آن بود که عمو کتابهای مهندسی داشت، شعر داشت، رمان و مذهبی و تاریخی هم داشت. داشت دیر وقت میشد و من باید صبح به مدرسه میرفتم. برای وقتی دیگر به خود وعده دادم و خوابیدم.
شب بعد دوباره سراغ اتاق عمو رفتم. بین کتابها دنبال کتابی میگشتم که ذهنم آن را بطلبد. مرتب و موضوعی چیده شده بود. به عنوانها نگاه میکردم. آخرین ردیف، سررسیدی بود که خیلی نو به نظر نمیآمد. توجهم جلب شد. بازش کردم. گویا نوشتههای عمو بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
#فرزندپروری
✌️دو اشتباه رایج پدر ها و مادرها این است که
👈 رفتار نامطلوب کودک را تشویق میکنند
👈 و رفتار مطلوب کودک را تنبیه میکنند.
❗️تعجب نکنید چون شما بارها این کار را انجام داده اید.
مثال: کودک فحش میدهد و شما داد میزنید فحش نده!
داد زدن شما باعث دادن توجه منفی به کودک می شود و این نوعی تشویق برای اوست
و او می فهمد که با دادن فحش توانسته حال شما را بد کند.
✍ بنابر این او یاد میگیرد که آن فحش را دوباره بکار ببرد.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_89 شب که پدر تماس گرفت، حامد اتفاق ر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_90
گویا نوشتههای عمو بود. با دیدن صفحهی اول آن مطمئن شدم یادداشت خودش است.
_خاطرات پسری پرتلاطم از طوفانیترین روزهای زندگیاش. قوی باش حمید.
شروع عجیبی داشت. وسوسهام کرد برای ادامه. روی تخت دراز کشیدم و مشغول خواندن شدم.
《پوریا زنگ زد تا با ماشین پدرش که لابد بیاجازه برداشته، دور دور کنیم. مثل همیشه جلوی آینه ایستادم. کلی چسب مو و تافت و سشوار هوار موهایم کردم. خوب شد. چشمان میشی و صورت گرد با مدل موهایی که ساخته بودم و تیپ اسپرت و جذبم چقدر جذابم کرد. جانم چه پسر دختر کشی. به خودشیفتگی مدال هم نمیدادند که من دریافتش کنم. خدا را شکر از کنکور خلاص شدم و دیگر آقاجون به بیرون رفتنم پیله نمیکرد.
سوار ماشین که شدم، یاسر سرم غر زد که باز هم دیر رسیدم و اسیر تیپم شدم. صدای آهنگ در ماشین غنیمت بود تا کمتر غرهایش را بشنوم.
_پوریا ساب به این خفنی بستی بابات چیزی نگفت؟
_گفت ولی کیه که گوش کنه. بیخیال بابا، دست فرمونو حال کن.
_پسر گواهینامه که نگرفتی هنوز. نکشی ملتو بیچارمون کنی؟
_برو بچه. لابد میخوای بدم دست تو. نه که دست فرمونت از من بهتره؟
_پ ن پ. من هم گواهینامه دارم هم کارم درسته.
_خوبه هنوز جوهر گواهینامهت خشک نشده.
تحریکش میکردم تا کمی رانندگی کنم اما او کلهشقتر از این حرفهابود. نادر بحث را تمام کرد.
_پوریا، برو همون قهوهخونه که دوستم توش کار میکنه.
به عقب برگشت و نگاهی طرفم کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_90 گویا نوشتههای عمو بود. با دیدن صف
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_91
_راستی حمید، بهت گفتم دوستم چقدر از دود قلیون بیرون دادنات خوشش اومده؟
_واقعاً؟ چی میگفت؟
_میگفت یه روز دوستتو بیار میخوام روی یکیو کم کنم. انگار کَل کَل دارن با هم. اونهمه مدل که تو دود بیرون میدی خداییش خیلی خلاقانهست.
یاسر به پس کلهام زد.
_اینهمه خلاقیتو واسه درس و مشق خرج کن بچه.
زدیم زیر خنده و پوریا به طرف قهوهخانه تغییر مسیر داد. با آماده شدن قلیان نادر دوستش را صدا زد. او هم ژست فیلمبردار به خودش گرفت و روبرویم ایستاد.
_حمید جون هر چی هنر داری رو کن. میخوام اساسی حال یکیو بگیرم.
_خرجت میره بالاها.
_نوکرتم تو حال اونو بگیر، امروزو مهمون من باشید. هر چی خواستید.
شروع کردم. او فیلم میگرفت و بچهها تشویقم میکردند که مثلاً جو داده باشن. کار هر روزمان همین شده بود. ماشین سواری که عاشقش بودم و قلیان کشیدن که وسیله خودنماییام بود. سعی میکردیم هر بار یکی ماشین ببرد. از داداش حبیب که عصرها ماشینش بیکار بود ماشینش را قرض میکردم. آنقدر بزرگوار بود که با وجود نگرانیاش، نمیپرسید برای چه میخواهم.
یک شب قرار مسابقه گذاشتند. بنا شد در یکی از خیابانها که دوربین نداشت، کورس بگذاریم. ساعت هشت شب باید آنجا میبودیم. پشت فرمان بودم. با سرعت و شتابی که خودم هم باور نداشتم، خیابانها را رد میکردم. آن شب برنده مسابقه من بودم. کمی بعد برای شام مهمان بازنده شدیم. وقتی به خانه برگشتم، با دیدن ماشینهای جلوی در تازه یادم آمد برادر و خواهرهایم مهمان ما بودند. به پیشانیام کوبیدم. رسماً بیچاره شده بودم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
💞 هنگام مشاجره با همسرمان چطور رفتار کنیم که رابطهمان خراب نشود؟
❣از بحث فرار نکنید یا طفره نروید:
🔸طفره رفتن از حل مسائل، آنها را از تپهای کوچک به کوهی از مشکلات تبدیل خواهد کرد و هر چیزی به دعوایی بزرگ تبدیل میشود.
❣ تفاوتهایتان را بپذیرید:
🔸در اغلب اوقات ممکن است که برای مسئلهی شما پاسخی مشخص وجود نداشته باشد. گرچه ممکن است که شما دیدگاههایی کاملا متضاد داشته باشید، اما دیدگاههای هر دوی شما ارزشمند هستند و باید به آنها توجه شود.
❣واکنشتان را کنترل کنید:
🔸هنگامی که خشمگین هستید و بعد سروکلهی سایر احساسات منفی پیدا میشود، وقفهای در بحثتان ایجاد کنید و خودتان را آرام کنید. بحث در اوج عصبانیت نتیجهای جز دلخوری و دلشکستگی نخواهد داشت.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_91 _راستی حمید، بهت گفتم دوستم چقدر ا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_92
وارد که شدم، یکی یکی به حیاط میآمدند و خداحافظی میکردند. مرا که دیدند بزرگ تا کوچک متلک بارانم کردند. حتی آن ترنم تند زبانم با آنکه هنوز برایم دختر کوچکی بیش نیست، چیزی بارم کرد. (الهی. ببخش عمو جون زیادی حرف زدم)
از آن شب تا دو روز عزیزجون با من قهر کرد و حرف نزد. بعد از کلی التماس و عذرخواهی راضی شد آتش بس اعلام کند. آن هم به خاطر اینکه مسلمان بیشتر از سه روز قهر نمیکند وگرنه حکمم حالاحالاها ادامه داشت. عزیزجون برایم بیاندازه عزیز بود و او هم بارها گفته بود وقتی برادر و خواهرها جمع میشوند، دوست ندارد یکی از ما نباشد. خلاصه صلح برقرار شد اما من از رفیقبازی و دور دور دست برنداشتم.
یکی از شبها با دوستانم دور میزدیم. این بار یاسر ماشین آورده بود. یعنی او راننده بود. از خیابانی رد میشدیم. از دور چشمم به گوشه خیابان افتاد. ماشینی گرانقیمت ایستاده بود و پسری که از آن پیاده شد، دست دخترکی حدود سیزده سال، شاید کمی کمتر، یا بیشتر را میکشید تا سوار ماشین کند. وضع دختر نشان میداد از بچههای کار است. جایی در قبلم احساس درد کردم. رگهایم در حال انفجار بود. دختری بیپناه که اسیر دست مردی هوسباز شده بود. کمتر از لحظهای تصور کردم اگر به جای آن دختر خواهرزاده یا بچه برادرم بود، چه باید میکردم. با صدای بلند داد زدم.
_یاسر نگه دار. ببینین دارن به زور دختره رو میبرن. دارن میدزدنش.
_خب به ما چه؟
_آدم نیستین مگه. ناموس خودتم بود بیخیال رد میشدی.
_حالا که نیست. نگاه کن طرف مسته تنهام نیست. اگه تو تنت میخاره، ما تنمون نمیخاره.
دستم را به دستگیره گرفتم و کمی در را باز گذاشتم.
_یاسر وایستا وگرنه ...
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_92 وارد که شدم، یکی یکی به حیاط میآم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_93
_یاسر وایستا وگرنه ...
_هی هی، خیلی خب روانی. بیا برو گمشو ولی خیالت راحت ما وانمیایستیم.
نگه داشت و همین که پیاده شدم تیکآفی کرد و به راه افتاد. باورم نمیشد برای کمک به من نماندند. وقت این فکرها نبود. سریع به طرف آن مرد دویدم. حواسش به من نبود به همین خاطر در یک حرکت توانستم دخترک را از چنگش خارج کنم. دختر که ترسیده بود، هاج و واج به من خیره شد. بلند داد زدم.
_برو دیگه. زود باش.
به خودش آمد و به سرعت فرار کرد اما من بین سه کفتار مست وحشی که شکارشان را از چنگشان درآورده بودم، گیر کردم. یکی میزدم سه بار میخوردم. کم کم در حال افتادن و از حال رفتن، بودم. ماشینی توقف کرد. فقط صدا شنیدم. انگار قوی بود و ماهر. با چند حرکت آنها را محبور به فرار کرد. در آن حال خرابم سوپرمن بودنِ خودم و او را مقایسه کردم. کاش علاوه بر غیرت، زور و مهارت هم داشتم.
زیر بازویم را گرفت و مرا با یک حرکت از روی زمین بلند کرد و به ماشینش برد. تقریبا در حال از هوش رفت بودم. صدای دخترانهای به گوشم خورد. از او در مورد من میپرسید.
_عمو، حالش خیلی بده؟
_نه. میبرمش درمانگاه. زود خوب میشه. تو این موقع شب، تنهایی، اینجا چی کار میکنی؟
_بابام مریضه. باید کار کنم. از بین آشغالا کارتون و بازیافتی جمع میکنم و میفروشم.
_امشب بیخیال کار شو. باید برگردی خونه. میشه بیای برسونمت خونهتون؟
_نه من شما رو هم نمیشناسم. نمیتونم سوار ماشینتون بشم. تازه کارم مونده باید پول داروی بابامو آماده کنم.
_ببین این کارت شناسایی منه. حالا میتونی اعتماد کنی؟پول داروها رو هم یه کاریش میکنیم.
نفهمیدم چه کارتی بود که دخترک را راضی کرد سوار شود. زیر گوشم زمزمه کرد.
_باغیرت جان میتونی تحمل کنی تا اول اونو برسونیم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
خدا وسط اتفاقات زندگی یه نسیمی میفرسته تا روحتو جلا بده.
قدر نسیمهای زندگیمونو بدونیم که غنیمتن. کم پیدا میشن اما واسه لحظههای تنهایی و خستگی درمانن.
نسیم زندگی من بچههام هستن، دوستا و عزیزان حقیقی و مجازیم هستن، دستهای غیبی که هر از گاهی منو بالا میکشه و ...
نسیم زندگی شما چی یا کی هستن؟
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_93 _یاسر وایستا وگرنه ... _هی هی، خی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_94
_باغیرت جان میتونی تحمل کنی تا اول اونو برسونیم؟
به زحمت سری به علامت مثبت تکان دادم. ضربهها به پهلو و شکمم شدید بود و درد وحشتناکی داشت. لب برچیدم و تحمل کردم. ماشین را که نگه داشت، چشم باز کردم. هر دو پیاده شدند. کارتی بانکی را به طرف دختر گرفت. زنگ در را زده بود. خانمی با چادر گل گلی سرش را بیرون آورد و با تعجب نگاه میکرد. مخاطبِ سوپرمن دختر بود.
_دختر نون آور، اینو بگیر. پول داروها رو باهاش بده و خرج خونه رو. سعی میکنم برای بیمه بابات یه کاری بکنم. بهتون سر میزنم.
دخترک با تعجب نگاه میکرد اما زن حواسش جمعتر بود. سریع جلو آمد و تشکر و دعا کرد. به راه افتادیم. مرا به درمانگاه رساند. تحت درمان بودم که متوجه شدم به خاطر آثار درگیری در بدنم به دردسر افتاده. پلیس بالای سرم حاضر شد. به زحمت جواب سوالهایش را دادم. سرمم که تمام شد. چشم باز کردم. کنارم با لبخندی زیبا ایستاده بود.
_سوپرمن خوبی؟
لبخند زدم و در جواب فقط چشمی باز و بسته کردم.
_من یاسین هستم. تو اسمت چیه؟
_حمیدم.
_خب دیگه ناز کردن بسه. اگه فکر کردی تا صبح میتونی ناز کنی و من نازتو بکشم سخت در اشتباهی. یه کاره. فکردی زنمی ناز میکنی؟ مرد گنده پاشو بریم. تا همین الانم خانومم جریمههای سنگین واسم بریده.
از حرفش خندیدم. به زحمت از جا بلند شدم. در حال سوار شدن بودیم که گوشیاش زنگ خورد. صدای آن طرف خط فقط به صورت جیغ میآمد.
_عزیزم گفتم که یه کاری پیش اومد. بیام خونه همون دم در واست توضیح میدم.
_حالم خوبه سُر و مُر و گنده. یه بنده خدا رو برسونم خونش و پرواز کنم طرف تو عزیزجان.
_آره دیگه. شغل جدیدمه دیگه. راننده آژانس شدم.
_خب باشه. جیغ نزن. ببخشید شوخی کردم.
_یاسین فدات. این جوری نگو دیگه. زود میام. صبوریم چیز خوبیه ها.
قطع که کرد، نگاهی با لبخند به من انداخت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_94 _باغیرت جان میتونی تحمل کنی تا او
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_95
قطع که کرد، نگاهی با لبخند به من انداخت.
_چیه چرا این جوری نگام میکنی؟ مطمئنم زن نداری که این شرایطو درک کنی. حالا بگو کجا بریم تا امشب از دست بانو کتکو نوش جان نکردم.
خندهام گرفتهبود. مردی که در دعوا چندین نفر را حریف بود، از زنش حساب میبرد. آدرس را دادم. نگاهی به او کردم. کمتر از سی سال به نظر میرسید. هیکل ورزشکاری، موهای مرتب و لخت، چشمانی به رنگ شب. چهرهای که به عنوان یک مرد خواستنیاش میکرد. با صدایش به خودم آمدم.
_چته پسر. بابا اگه دختر بودی فکر کنم تا حالا عاشقم شده بودی. مگه نه.
به روبرو نگاه کردم.
_آقا یاسین، خیلی کارتون درسته. دوستام با اینکه میدونستن به دردسر میافتم، در رفتن اما شما ایستادین و این همه کار که بعدش انجام دادین.
_آقا حمید کار تو درستتره. با وجود اینکه میدونستی تنهایی و ممکنه از عهده شون بر نیای، واسه کمک به ناموس مردم شک نکردی و عقب نکشیدی. تو امشب باعث شدی عفت یه دختر به لجن کشیده نشه. ایول داری حمید خان.
با صدای بلند خندید. اما من با یادآوری آن اتفاق با خودم درگیر شدم.
_چیه رفتی تو هپروت. همیشه کم حرفی یا نکنه زبونت بند اومده.
_چرا بعضیا اونقدر فقیر و بیچارهن که یه دختر توی اون سن باید بِره کار کنه اما یه عده اونقدر دارن که برای تفریح آدما رو میخرن و میفروشن و به بازی میگیرن؟
_اوه چته؟ پسر یه استراحتی به خودت بده با این حالت. یالا شمارهتو بده تک بزنم بهت. حالت بهتر شد با هم حرف بزنیم. البته اگه حوصلهمو داشتی.
شماره دادم و شمارهاش را ذخیره کردم. به خانه که رسیدم آقاجون و عزیزجون جلوی در بودند. شرمنده نگرانیشان شدم. با آنکه یاسین وقتی حالم بد بود به تماسشان جواب داده بود و کمی آرامشان کرد، نگرانی در چهرهشان بیداد میکرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪