eitaa logo
فرصت زندگی
210 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 بانوی بی‌مثال، آن روز که پدر، شما را ام ابیها خواند، دوست و دشمن شنیدند و حیرت کردند از اکرامی که شخص اول سرزمین وحی به دخترش نمود. آخر در آن وادی و آن ایام کسی رسم نداشت برای دخترش محبت خرج کند و احترامش کند. آن روز که با خواهش همسر، مبارزه پیروز شده علیه یاغیان را واگذار کردید و رفتید هم حیرت به جا گذاشتید. هم همسری که کرامت به بانوی بی‌مثال کرد و هم شما که اطاعت امر بی چون و چرا نمودید. بانوی بی‌مثال، الگوترین الگوی جهان، بانوان سرزمینم را دریاب‌. 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_17 حتی نادیا که بعد دعوایم با پدرام،
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _خیلی خوب بود ولی کاش یه پارک خلوت‌تر می‌گفتن که راحت باشیم. یا پارک بانوان. _اونوقت دیگه نمی‌شد این بچه‌ها رو جمع کرد. _چه اشکال داره خودمون باشیم بدون نگاه‌های دیگران. چی میشه هر جور بخوایم خوش بگذرونیم. _فکر خوبیه دفعه بعد یادت باشه پیشنهاد بدیم‌. آن روز خاطره خوبی از مدرسه قبلی برایم ساخته شد. سال بعد هیچ کدام از آن هم کلاسی‌ها در مدرسه جدید نبودند. با تصور مدرسه رفتن، بدون هیچ دوست و آشنا، کمی اضطراب می‌گرفتم. تصمیم جدیدی در مهمانی عزیزجون گرفته شد. قرار شد همه خانواده ما، عمو و عمه‌ها با خانواده و عزیزجون و آقاجون، یک سفر سه روزه به شمال برویم. صبح روز چهارشنبه همه باید بعد از اذان جلوی خانه عزیزجون می‌رسیدیم. تا بعد از نماز با هم حرکت کنیم. آن روز به راه که افتادیم، حامد کنارم خواب بود. شب قبل به برکت فضای مجازی بیشتر از دو ساعت نخوابیده بودم، سرم را به پشتی تکیه دادم و کل مسیر خواب بودم البته جز نیم ساعتی که برای خوردن صبحانه کنار رودخانه هزار توقف کردیم. با دیدن آب زلال و خروشان ذوق زده از ماشین به پایین پریدم. قبل از رسیدن بقیه، بی‌توجه به جیغ‌های مادر برای متوقف کردنم، وارد آب شدم. سرد بود و دلچسب. روی تخته سنگ وسط رودخانه نشستم و چشمم را بستم. ناگهان دستی از پشت مرا هل داد. به خاطر غافلگیر شدن، تعادلم به هم خورد. جیغ کشیدم. مثل موش آب کشیده شدم. زیلو‌ها انداخته شده بود و همه نشسته بودند که این اتفاق افتاد. عده‌ای ترسیده و نگران و عده‌ای به زحمت خنده‌هایشان را کنترل می‌کردند. عده‌ای هم مثل پسرعموها، عمه حمیده و شوهرش و مهدیه از خنده کم مانده بود رودل کنند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_18 _خیلی خوب بود ولی کاش یه پارک خلو
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 مهرانه که این بلا را سرم آورده بود، از ترس چشمانش گرد شده بود. به خودم آمدم. سردم شده بود ولی باید تلافی می‌کردم. در آب دنبالش دویدم او هم جیغ زنان فرار می‌کرد. با صدای داد پدر از حرکت ایستادیم. اخم‌هایش در هم بود. _بس کنید. ترنم، بیا سوییچو بگیر. سریع برو لباستو عوض کن. سینه پهلو می‌کنی. مهدیه شمام لطفاً کمکش کن. سوییچ را گرفتم. مهدیه همراهم آمد‌. به تلافی خنده‌هایش نیشگونی از دستش گرفتم. برای پسر‌عمو‌ها هم با انگشت در هوا خط و نشانی کشیدم که یادشان نرود تلافی خواهم کرد.به کمک مهدیه لباس عوض کردم و تا خواستم به سفره برسم همه از جا بلند شدند تا حرکت کنند. با لب‌های آویزان به سفره جمع شده نگاه کردم. _چطور دلتون میاد بهم صبحونه ندید. لااقل واسه مهدیه بی‌چاره میذاشتین. مادر دو پلاستیک لقمه آماده شده به دستمان داد. _بیاین اینا رو بخورین. مادر جان، نمیشه که همه رو معطل لوس بازیای شما کنیم. شانه‌ای بالا انداختم. _به من چه. این مهرانه بی‌ادب منو انداخت. اصلاً مگه نیومدیم خوش بگذرونیم، پس چرا ناراحت میشین؟ ارشیا در حالی که کفشش را می‌پوشید و لبخند به لب داشت، رو به مادر کرد. _راست میگه زن‌عمو. اگه دیوونه‌بازی اینا نبود الان ما این‌قدر می‌خندیدیم و حالمون خوب می‌شد؟ دستم را به طرفش بلند کردم و هوار کشیدم. _هوی، دلقک خودتی. دیوونه هم خودتی. چیزی که عوض داره گله نداره. نوبت خندیدن منم میرسه. احمد کنار ارشیا ایستاد‌. آهسته با او حرف زد‌. _اوه اوه جنگو شروع کردی. خدا به خیر کنه. رو به من کرد. _من نبودما. _آره جون خودت. فقط کم مونده بود رو دل کنی. پدر صدا زد و من به طرف ماشین دویدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 چند جمعه را بی‌خیال ظهور گذرانده‌ایم؟ چندین و چند سال را بی‌درد دوریش گذرانده‌ایم؟ تو می‌دانی چند روز را بی‌تفاوت از نبودن و نیامدنش سر کرده‌ایم؟ حساب روزها از دستم در رفته. فقط می‌دانم روزی که انتظارش تمام شود و ظهور کند، سرافکنده‌ترین خواهم بود؛ چراکه او منتظر بود و من منفعل. بی‌تفاوتی در مکتب انتظار جرم است و مایه شرمندگی. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_19 مهرانه که این بلا را سرم آورده بود
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 پدر صدا زد و من به طرف ماشین دویدم. حرکت که کردیم، در فکر بودم چطور تلافی کنم اما خیلی سریع خوابم برد. وقتی رسیدیم با تکان‌های حامد بیدار شدم. ویلای عمو خیلی بزرگ نبود اما تمیز و کنار دریا بود و این برای من عالی به حساب می‌آمد. ساکم را گرفتم تا داخل ویلا شوم. مهرانه دوید به سمتم. _ترنم جونم، میای بریم کنار دریا؟ _مهرانه از جلوی چشمم دور شو. یه دفعه میزنم شل و پلت می‌کنم. توی دیوونه باعث شدی اون دو تا پت و مت بهم بخندن. برو کنار. _بازم ببخشید. تو رو خدا ببخش. اشتباه کردم. باشه؟ _خیلی خب. بذار وسایلمونو بذاریم. اگه بابا اجازه داد، باشه. از مادر خواستم تا اجازه بگیرد. پدر به طور معمول به رفت و آمدها و ریزه کارهای من کاری نداشت اما خوب فهمیده بودم وقتی با خانواده‌اش هستیم برای اینکه متهم به بی‌قیدی و بی‌غیرتی نشود، می‌خواهد که اجازه بگیرم. مادر راضی‌اش کرد تا هر سه دختر با عمه حمیده که بچه‌هایش خواب بودند، برویم. خوشحال شدیم چون عمه حمیده پایه شیطنت‌های ما بود. کمی که از ویلا دور شدیم، تا ساحل مسابقه دادیم. عمه دیرتر رسید و نفس نفس می‌زد. ما روی زمین نشستیم و به دویدنش می‌خندیدیم. _ذلیل‌شده‌ها فکر نمی‌کنین از نفس می‌افتم؟ تقصیر منه که با شما سه کله پوک پا شدم اومدم بیرون. _چیه عمه جون فکر کردی با اون پت و متا می‌اومدی بهترت می‌شد؟ چشمانش را درشت کرد. اخم ریزی هم اضافه کرد. _ببینم الان منظورت کیه؟ مِن مِن کردم اما مهرانه فوری جوابش را داد. _خاله جون، منظورش ارشیا و احمده دیگه. اخمش عمیق‌تر شد. به مهرانه توپیدم. _تو حرف نزنی میگن لالی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_20 پدر صدا زد و من به طرف ماشین دویدم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 عمه مثل باروت منفجر شد‌. خود را به زمین انداخت و خندید. ما هم حسابی خندیدیم. ناگهان جدی شد. _خجالت نمی‌کشین به بچه‌های برادر من میگین پت و مت؟ _منم بچه برادرتون بودم دیگه. منم جزو سه کله پوک کردین. _حالا که این طوره اسم همه تونو این جوری صدا می‌کنم. ارشیا میشه پت، احمد مت، ترنم کله پوک ۱، مهدیه کله پوک ۲ و مهرانه کله پوک ۳ جیغ زدیم و اعتراض کردیم اما توجهی نکرد. از جا بلند شد. _بیاین مسابقه بدیم. لبه ساحل راه بریم. هر کی کمتر خیس شد، برنده‌ست. مسیر زیادی را به این شکل ادامه دادیم و ما سه دختر به او باختیم چون ما دخترهایی پر از شیطنت بودیم و او مادری با احتیاط و عاقل. ناهار و شام را کنار خانواده خوردیم. هر چه اصرار برای شنا در دریا کردیم، اجازه ندادند. آخر کار اجازه گرفتیم صبح خیلی زود که هنوز کسی کنار ساحل نیست، زن‌ها به شنا بروند. حرصم از این همه رعایت در می‌آمد. شب، زن‌ها در دو اتاق خواب خوابیدیم و مردها در سالن. ما سه دختر به یک اتاق رفتیم تا هِر و کِر‌هایمان باعث بی‌خوابی بقیه نشود و البته عمه حمیده هم کنار بچه‌هایش در سالن خوابید. صبح، بعد از نماز که به برکت سر و صدای این خانواده خوانده بودیم، خوابم نبرد. از پنجره نگاه کردم هنوز تاریک بود. متوجه شدم ارشیا و احمد از ویلا بیرون رفتند. با نگاه تعقیبشان کردم. پنجره اتاق ما به ساحل دید داشت اما تاریک بود از تک چراغ کنار ساحل فهمیدم آن دو، زیلویی پهن کردند و دراز کشیدند. حس انتقام‌جویم می‌گفت وقت خوبی است. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
💠♦️💠 یک روز مهمان مقام معظم رهبری بودم. فرزند ایشان آقا مصطفی نیز نشسته بود که سفره گسترده شد. آیت‌الله خامنه‌ای به وی نگاهی کرد و فرمود: شما به منزل بروید. من خدمت ایشان عرض کردم: اجازه بفرمایید آقازاده هم باشند، من از وی درخواست کرده‌ام که باهم باشیم‌. آقا فرمودند: این غذا از بیت‌المال است، شما هم مهمان بیت‌المال هستید. برای بچه‌ها جایز نیست که بر سر این سفره بنشینند. ایشان به منزل بروند و از غذای خانه میل کنند. من در آن لحظه فهمیدم که خداوند چرا این همه عزت به حضرت آقا عطا فرموده است. (راوی: آیت‌الله جوادی آملی) 📚 چند خاطره از زندگی شخصی رهبر انقلاب 💠♦️💠 💠♦️💠 @mangenechi
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 بانوی بی‌مثال، کدام راه و رسمت را چراغ راه کنم؟ مادرانه‌هایت برای پدر را؟ بهترین همسر بودنت برای امیر دو عالم را؟ بهترین الگو بودنت برای فرزندان را؟ عالم‌ترین زنان زمان بودنت را؟ ولایت‌مدارترین زمان بودنت را؟ از هر طرف که نگاه کنم، درسی عظیم نهفته‌است. هر نقشی که داشته باشم الگوترینش تویی بانو. دستم به گوشه‌ای از چادرت مادر دو عالم. دستم بگیر. 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_21 عمه مثل باروت منفجر شد‌. خود را به
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 فکر کردم و البته نقشه خوبی به ذهنم رسید. پوزخندی زدم و دیگر نگذاشتم دختر‌ها بخوابند. نقشه را گفتم. آن‌ها می‌‌ترسیدند اما قول دادم خودم همه چیز را به گردن بگیرم. آماده رفتن به دریا شدیم و روی یک کاغذ برای مادر‌ها نوشتیم که ما در ساحل منتظریم. کم‌کم هوا گرگ و میش شده بود. به نزدیک دو براد رسیدیم. عمیق خوابیده بودند. لحظه‌ای دلم سوخت اما یاد خنده‌هایشان اجازه نمی داد منصرف شوم‌. به فاصله یکی دو متری از آن‌ها با نهایت توانم جیغ بنفش کشیدم. بی‌چاره‌ها چنان ترسیده بودند و از خواب پریدند که به وضوح لرزش بدنشان را می‌شد دید. هاج و واج نگاه می‌کردند. زبانشان بند آمده بود. حالت گریه و ترس به خودم گرفتم. _شمایین؟ اینجا چی کار می‌کنین؟ فکر کردم سگ اینجاست. ترسیدم. دیوونه این؟ ارشیا به زحمت بر خود مسلط شد. اخم‌هایش گره خورد. عصبانیت از چشم‌هایش فوران می‌کرد. _تو که فرق آدمو با حیوون نمی‌تونی بفهمی، غلط می‌کنی این موقع صبح میای بیرون. اخم در هم کشیدم و دست به کمر زدم. _ تو هم که ظرفیت حوادثو نداری، غلط می‌کنی کنار ساحل می‌خوابی. بیشتر عصبانی شد. به طرفم حمله کرد. نزدیک صورتم که شد، فریاد زد. _به چه حقی با من این طوری حرف می‌زنی دختره بی‌ادب. _خواهش می‌کنم بی‌ادبی از خودتونه. خوبه این همه آدم دارن می‌بینن که اول تو این‌جوری حرف زدی. _بی‌ادبی؛ چون بزرگ‌تر و کوچیک‌تر سرت نمیشه. _هاهاها فکر کردی چون بزرگ‌تری می‌تونی بهم توهین کنی و منم عین خر سرمو بندازم پایین و هیچی نگم؟ دستش بالا رفت که احمد او را عقب کشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_22 فکر کردم و البته نقشه خوبی به ذهن
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _نه بذار ببینم جراتشو داره بزنه؟ دخترها جلوی من ایستادند و سعی کردند ساکتم کنند. مهدیه چشمش به پشت سر افتاد. _بچه‌ها مامان اینا. ارشیا دلش طاقت نمی‌آورد، مغلوب دعوا باشد. کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد. _به عمو میگم یه دوره فشرده ادب واست بذاره. تا بفهمی با بقیه چه جوری رفتار کنی و این جوری جیغ نکشی. یک قدم جلو رفتم. _آخی. کوچولو به مامانتم بگو. بگو ترنم جیغ کشید. تلسیدم. دعواش کنید. اصلاً باهاش قهلم. این بار از دست احمد در رفت و خودش را به من رساند. به شدت مرا هول داد که باعث شد نقش زمین شوم. در دستی که حائل کردم تا سخت به زمین نخورم، چیز تیزی فرو رفت. از دردش آخ بلندی گفتم. ارشیا توجه نکرد و از کنار زن‌ها که تقریبا به ما رسیده بودند و با تعجب نگاه می‌کردند، گذشت. مادر به طرفم دوید. دستم را که جمع کرده بودم، گرفت. _چی شده ترنم؟ بذار ببینم. هوا کاملا روشن شده بود. شیشه‌ای دستم را بریده بود. عمیق نبود اما خونریزی داشت. مادر بی‌هیچ حرفی مرا به طرف ویلا جلو انداخت. من که اوضاع خوبی نداشتم، از ترس دعوا شدن، شروع کردم به مظلوم‌نمایی و آه و ناله. بقیه هم با دیدن وضع من از رفتن به دریا منصرف شدند و با ما همراهی کردند. از پشت سر صداها را می‌شنیدم که زن عمو داستان را از احمد پرسیده بود. احمد هم با زیرکی جاهای چالشی را تعریف نکرد. زن عمو دوباره شروع کرد به غر زدن. _نمی‌دونم دختره این موقع صبح اینجا چی کار می‌کرد؟ همش درد سر داره. کمی به غر زدن‌هایش ادامه داد تا آن‌که مادر عقب به برگشت و نگاه تندی به زن‌عمو کرد و او را مجبور به سکوت کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪