eitaa logo
فرصت زندگی
207 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_13 _اون فقط می‌خواد جنسشو بفروشه. پرفر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _به درک. خاک تو سرش. نمی‌فهمه پسره چه آدم کثیفیه. با چشاش آدمو قورت میده. مهتاب چشمکی زد. _می‌دونی؟ تو لقمه چرب و نرمی هستی. دل همه رو می‌بری آخه. _من چیزیم نیست. اونا چشاشون هیزه و دلشون مریض. همان لحظه از پشت سر سعیده چشمم به لباس بچه‌گانه‌ای افتاد. خیلی زبیا بود. به طرف مغازه رفتم. _یا خدا باز این جن زده شد. بلوز و شلوار زیبایی توجهم را جلب کرده بود که آن را برای حامد خریدم. وقتی لباسش را دید خیلی ذوق کرد و مرا بوسید. _آبجی دستت درد نکنه. خیلی خوشگله. پدر و مادر هم به خاطر توجهی که به برادرم کرده بودم تشکر کردند. با این حس خوب، بدی‌های اتفاق افتاده را فراموش کردم. سال تحصیلی تمام شد. نمرات خوبی داشتم. زمان ثبت نام و انتخاب رشته بود. با پدر بارها و به هر روشی صحبت کرده بودم اما فایده‌ای نداشت. باید کاری می‌کردم. آدمی نبودم که یک عمر با چیزی که دوست نداشتم کنار بیایم. جمعه که به خانه عزیزجون رفتیم، با دیدنشان به ذهنم رسید که از آن‌ها کمک بگیرم. چرا که پدر برای حرفشان احترام قائل بود. کلاس‌ها تعطیل شده بود و حامد هم به صبح‌ها به مهدکودک می‌رفت. به آنجا رفتم. خانه آرامی بود. حیاطی به سبک قدیمی و ساختمانی که ترکیبی از سنتی و مدرن بود. آقاجون به استقبال آمد. از دیدن من آن هم صبح وسط هفته و تنها متعجب بودند. هر دو به گرمی برخورد کردند. باید دلیل رفتنم را توضیح می‌دادم تا بیشتر نگران نشوند. -اومدم اینجا تا یه چیزی ازتون بخوام. آقاجون لبخندی زد. _بگو دخترم چی شده؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_14 _به درک. خاک تو سرش. نمی‌فهمه پسره
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _موقع انتخاب رشته‌م شده. من دوست دارم ریاضی بخونم اما بابا میگه حتما باید تجربی بخونمو دکتر بشم. آخه شما بگین میشه آدم یه عمر با چیزایی که دوست نداره زندگی کنه. این انتخاب روی آینده‌م تاثیر میذاره. خیلی گفتم اما بابا قبول نمی‌کنه. از شما کمک می‌خوام. بگین چی کار کنم. هر دو ساکت و با دقت به حرف‌هایم گوش می‌دادند. چقدر حس بزرگ شدن به من دست داد وقتی این توجه را دیدم. عزیزجون رو به آقاجون کرد. -آقا بی‌زحمت اون تلفنو واسم بیار. آقاجون لبخندی زد و گوشی را به دستش داد. رو به من سری تکان داد و آرام طوری که عزیزجونِ مشغول شماره گرفتن نشنود، زمزمه کرد. -خدا به داد برسه. شروع شد. صدای پدر را از آن طرف خط می‌شنیدم. سلام و احوالپرسی کردند. -جانم عزیز جون. کارم داشتین؟ -امروز بیا خونه ما. می‌خوام ببینمت. -چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ -چقدر سین جیم می‌کنی پسر؟ ظهر میای یا شب؟ -نگرانم کردین. ظهر میام. تماس که قطع شد، لبخندی به عزیزجون زدم. -ممنون عزیزجون خیلی ماهی. -الان اگه با بابات صحبت نکنم ماه نیستم دیگه. -نه به خدا همیشه ماهی. دستت درد نکنه. پس من برم خیالم راحت باشه دیگه؟ -بمون تا بابات بیاد و این قائله تموم بشه. -نمیشه بمونم. آخه مامان امروز تدریس داره. حامد بیاد تنها می‌مونه. -قربونت برم که اینقدر هوای برادرتو داری. به خاطر همین کارتم شده هر جور شده باباتو راضی می‌کنم. نیم‌خیز به طرف عزیز‌جون رفتم و او را بغل کردم و بوسیدم. به خانه رفتم اما دلشوره داشتم. حتی یادم رفته بود غذا را گرم کنم که مادر دیرش نشود. مادر رسید. آن‌قدر استرس در چهره‌ام فریاد می‌زد که فوری دلیلش را پرسید. -ترنم، مامان، چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ چرا این جوری هستی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 دختر سردمدار انقلابی بزرگ بودن این دردسر را دارد که همه طمع می‌کنند به واسطه وصلت با او اعتباری به دست بیاورند. همه بزرگان و سران را رد کرده بود تا آن‌که هم‌داستانش باشد، بیاید. چشم انتظار کسی بود که درکش کند، فکرش، رفتارش، کلامش و دینش با او یکی باشد. آن روز که تنها مرد ایده‌آلش برای خواستگاری در اوج ادب و متانت روبروی پدرش نشست، تفاوت را حس کرد. خلاف باقی خواستگارانِ جاهل که زن را معامله می‌کردند، مرد قهرمان آن سرزمین این دختر را به رسم خواستن الماسی گران‌بها، همچون گلی ظریف از پدرش خواستگاری کرد. دل دخترک گرم شد به امید بودن کنار مردی که مردانگی‌اش سرآمد همه عالم بود. 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_15 _موقع انتخاب رشته‌م شده. من دوست د
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 همه چیز را برایش تعریف کردم. نگران شد. -از دست تو دختر. بدون اجازه میری خونه عزیزجون و آتیش می‌سوزونی؟ وقت کردی یه اجازه‌ای هم بگیر. -مامان، جای بدی که نرفتم. تازه خودت گفتی وقتی تدریس داری تماس نگیرم. -پیام که می‌تونستی بدی. صدای باز شدن در باعث شد حرف ادامه پیدا نکند. پدر بدون هیچ عکس‌العملی که نشان دهنده حالش باشد جواب سلاممان را داد. دلشوره زیادی داشتم. به زحمت غذایم را فرو می‌بردم. بعد از تمام شدن ناهار، همین که از جا بلند شدم، پدر خواست بنشینم. آب دهانم را قورت دادم و نشستم. چشمم به دهانش بود. _فردا صبح حدود ساعت ده آماده باش بریم ثبت‌نامت کنم. همون مدرسه‌ای که گفتم میری اما رشته‌ای که خواستی. جلوی مادرت دارم میگم. یادت بمونه اگه رفتی و پشیمون شدی یا دانشگاه یه رشته به درد بخور قبول نشدی، برت می‌گردونم از همین کلاس دهم دوباره شروع کنی و تجربی بخونی. فهمیدی؟ از جا پریدم. دست دور گردنش انداختم و بوسیدمش. _آره باباجون. عاشقتم. مرسی که این‌قدر خوبی. در حالی که سعی می‌کرد لبخندش را کمرنگ جلوه دهد. دستانم را از دور گردنش جدا کرد. _بسه خفه‌م کردی. اگه اجازه نمی‌دادم باب میلت پیش بره، حتماً خیلی بد بودم. راستی، بار آخرت باشه واسه کاری عزیز جونو واسطه می کنیا. _چشم بابا جون. مادر هم با خوشحالی من خوشحال شد و نفس راحتی کشید. خندان میز را جمع کردم و به رفتن پدر و مادرم نگاه کردم. با رفتنشان به گروه دوستانم خبر جدید را پیام کردم. هر کدام تعجبشان را ابراز می‌کردند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 حتی نادیا که بعد دعوایم با پدرام، کمتر تحویلم می‌گرفت، حالا تعجبش را بروز داد و شاکی بود که چرا زودتر نگفتم تا او هم مثل من ثبت‌نام کند. سعیده و مهتاب رشته انسانی و نادیا تجربی ثبت نام کرده بودند. بعد از چت کردن با آن‌ها به عزیز‌جون زنگ زدم و از او تشکر کردم. او هم برایم آرزوی موفقیت کرد. در پوست خود نمی‌گنجیدم. تا روز بعد که کار ثبت‌نام تمام شد، نمی‌توانستم باور کنم. بعد از آن با خیال راحت باید از تابستان لذت می‌بردم. طبق رسم هر سال تعدادی کلاس ردیف می‌کردم تا عمرم تلف نشود. پدر در مورد این کلاس‌ها سخت نمی‌‌گرفت. کلاس مکالمه انگلیسی را ادامه دادم و در باشگاه بسکتبال و کلاس روباتیک هم ثبت‌نام کردم‌. کلاسها صبح بود و به شدت مشغول آن‌ها بودم  اما باز هم وقت اضافه برای فضای مجازی داشتم. بعد از ثبت‌نام مدارس هم کلاسی‌ها برنامه دورهمی در یک پارک گذاشتند. اکثر بچه‌ها آمده بودند. روز به یاد ماندنی شده بود. خنده‌هایمان توجه بقیه را جلب می‌کرد اما از بچه‌ها کسی اهمیت نمی‌داد. خوراکی و هله هوله خوردیم. گفتیم و خندیدیم و شادی کردیم. بعد از تمام شدن و خداحافظی، نادیا قرار داشت و جدا رفت اما من و مهتاب و سعیده با هم می‌رفتیم. هدفون در گوشم بود. حرف‌های مهتاب که در مورد هم کلاسی‌ها می‌گفت را یک در میان می‌شنیدم و سری تکان می‌دادم. کلافه شد. هدفون را از سرم کشید. شاکی به او پریدم. _چته روانی چرا گرفتیش؟ _دارم با دیوار صحبت می‌کنم؟ گوش کن به حرفم. لااقل یه گوشتو آزاد بذار تا صدای بیرونم بشنوی. _خب بگو چی میگی. _میگم ترنم، امروز خوش گذشت. مگه نه؟ _آره. به من که خیلی. سعیده تو چی خوشت اومد؟ سعیده نیم نگاهی کرد و دوباره نگاهش را به روبرو داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 بانوی بی‌مثال، آن روز که پدر، شما را ام ابیها خواند، دوست و دشمن شنیدند و حیرت کردند از اکرامی که شخص اول سرزمین وحی به دخترش نمود. آخر در آن وادی و آن ایام کسی رسم نداشت برای دخترش محبت خرج کند و احترامش کند. آن روز که با خواهش همسر، مبارزه پیروز شده علیه یاغیان را واگذار کردید و رفتید هم حیرت به جا گذاشتید. هم همسری که کرامت به بانوی بی‌مثال کرد و هم شما که اطاعت امر بی چون و چرا نمودید. بانوی بی‌مثال، الگوترین الگوی جهان، بانوان سرزمینم را دریاب‌. 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_17 حتی نادیا که بعد دعوایم با پدرام،
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _خیلی خوب بود ولی کاش یه پارک خلوت‌تر می‌گفتن که راحت باشیم. یا پارک بانوان. _اونوقت دیگه نمی‌شد این بچه‌ها رو جمع کرد. _چه اشکال داره خودمون باشیم بدون نگاه‌های دیگران. چی میشه هر جور بخوایم خوش بگذرونیم. _فکر خوبیه دفعه بعد یادت باشه پیشنهاد بدیم‌. آن روز خاطره خوبی از مدرسه قبلی برایم ساخته شد. سال بعد هیچ کدام از آن هم کلاسی‌ها در مدرسه جدید نبودند. با تصور مدرسه رفتن، بدون هیچ دوست و آشنا، کمی اضطراب می‌گرفتم. تصمیم جدیدی در مهمانی عزیزجون گرفته شد. قرار شد همه خانواده ما، عمو و عمه‌ها با خانواده و عزیزجون و آقاجون، یک سفر سه روزه به شمال برویم. صبح روز چهارشنبه همه باید بعد از اذان جلوی خانه عزیزجون می‌رسیدیم. تا بعد از نماز با هم حرکت کنیم. آن روز به راه که افتادیم، حامد کنارم خواب بود. شب قبل به برکت فضای مجازی بیشتر از دو ساعت نخوابیده بودم، سرم را به پشتی تکیه دادم و کل مسیر خواب بودم البته جز نیم ساعتی که برای خوردن صبحانه کنار رودخانه هزار توقف کردیم. با دیدن آب زلال و خروشان ذوق زده از ماشین به پایین پریدم. قبل از رسیدن بقیه، بی‌توجه به جیغ‌های مادر برای متوقف کردنم، وارد آب شدم. سرد بود و دلچسب. روی تخته سنگ وسط رودخانه نشستم و چشمم را بستم. ناگهان دستی از پشت مرا هل داد. به خاطر غافلگیر شدن، تعادلم به هم خورد. جیغ کشیدم. مثل موش آب کشیده شدم. زیلو‌ها انداخته شده بود و همه نشسته بودند که این اتفاق افتاد. عده‌ای ترسیده و نگران و عده‌ای به زحمت خنده‌هایشان را کنترل می‌کردند. عده‌ای هم مثل پسرعموها، عمه حمیده و شوهرش و مهدیه از خنده کم مانده بود رودل کنند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_18 _خیلی خوب بود ولی کاش یه پارک خلو
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 مهرانه که این بلا را سرم آورده بود، از ترس چشمانش گرد شده بود. به خودم آمدم. سردم شده بود ولی باید تلافی می‌کردم. در آب دنبالش دویدم او هم جیغ زنان فرار می‌کرد. با صدای داد پدر از حرکت ایستادیم. اخم‌هایش در هم بود. _بس کنید. ترنم، بیا سوییچو بگیر. سریع برو لباستو عوض کن. سینه پهلو می‌کنی. مهدیه شمام لطفاً کمکش کن. سوییچ را گرفتم. مهدیه همراهم آمد‌. به تلافی خنده‌هایش نیشگونی از دستش گرفتم. برای پسر‌عمو‌ها هم با انگشت در هوا خط و نشانی کشیدم که یادشان نرود تلافی خواهم کرد.به کمک مهدیه لباس عوض کردم و تا خواستم به سفره برسم همه از جا بلند شدند تا حرکت کنند. با لب‌های آویزان به سفره جمع شده نگاه کردم. _چطور دلتون میاد بهم صبحونه ندید. لااقل واسه مهدیه بی‌چاره میذاشتین. مادر دو پلاستیک لقمه آماده شده به دستمان داد. _بیاین اینا رو بخورین. مادر جان، نمیشه که همه رو معطل لوس بازیای شما کنیم. شانه‌ای بالا انداختم. _به من چه. این مهرانه بی‌ادب منو انداخت. اصلاً مگه نیومدیم خوش بگذرونیم، پس چرا ناراحت میشین؟ ارشیا در حالی که کفشش را می‌پوشید و لبخند به لب داشت، رو به مادر کرد. _راست میگه زن‌عمو. اگه دیوونه‌بازی اینا نبود الان ما این‌قدر می‌خندیدیم و حالمون خوب می‌شد؟ دستم را به طرفش بلند کردم و هوار کشیدم. _هوی، دلقک خودتی. دیوونه هم خودتی. چیزی که عوض داره گله نداره. نوبت خندیدن منم میرسه. احمد کنار ارشیا ایستاد‌. آهسته با او حرف زد‌. _اوه اوه جنگو شروع کردی. خدا به خیر کنه. رو به من کرد. _من نبودما. _آره جون خودت. فقط کم مونده بود رو دل کنی. پدر صدا زد و من به طرف ماشین دویدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 چند جمعه را بی‌خیال ظهور گذرانده‌ایم؟ چندین و چند سال را بی‌درد دوریش گذرانده‌ایم؟ تو می‌دانی چند روز را بی‌تفاوت از نبودن و نیامدنش سر کرده‌ایم؟ حساب روزها از دستم در رفته. فقط می‌دانم روزی که انتظارش تمام شود و ظهور کند، سرافکنده‌ترین خواهم بود؛ چراکه او منتظر بود و من منفعل. بی‌تفاوتی در مکتب انتظار جرم است و مایه شرمندگی. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739