eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
630 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
📸عکسی که توسط سایه کوه یخ به چهار ربع کامل تقسیم شده است🤗 ‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اختراع جالب دانش اموز گرگانی ساخت عصای هوشمند برای افراد نابینا ! دانشمند آینده👏😍
كسي كه به ديگران احترام ميذاره لزوما به اين دليل نيست كه همه شايسته اين احترامن، دليلش اينه كه خودش محترمه ‌‌
ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍهند ﺑﻪ ﮐﺎﻧﺎﺩﺍ ﻣﻬﺎﺟﺮﺕ ﮐﻨﻨد ۲۰ فوریه به همراه دسته غازهای وحشی از تالاب انزلی راه میفتیم لطفا به اشتراک بزاريد ﮐﺴﯽ ﺟﺎ ﻧﻤﻮﻧﻪ!!!🙏😜😁😂
ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺮﺍ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﻑ ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ﺳﺮﯾﻌﺘﺮ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻪ ﮔﺎﺯ ﻣﯿﺪﺍﺩ 😐 !!!!! 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توقعاتی که آبجی بزرگم از من داره برای کمک تو کارای خونه
داماده به مادر زنش میگه : مادر جان این همه دعا و عبادت میکنی، چند درصد دعاهاتون مستجاب میشه؟ میگه: 50 درصد میگم از کجا فهمیدین؟ میگه: از خدا خواستم ، دامادم خرپول باشه، دامادم خر هست، اما پول نداره!!!!✌️😂
لامصـــب با این نرخ سکه دیگه دختر مذهبی هم نمیشه گرفت !!! چهارده تا سکه هم حساب میکنی خیلی زیاده باید یکیو پیدا کنیم به یگانگی خدا راضی باشه😂😂😂
خواهی نشوی رسوا دل را به علی بسپار @haram110
🌸بین الطلوعین ساعتی از ساعات بهشت است، آن را از دست ندهید. 🟩 امیرمؤمنان على علیه‌السّلام: «هر کس هرکدام از سوره‌هاى 📖 توحیـد  📖 قـدر 📖 آیةالکرسى را 🧮 یازده بار پیش از طلوع آفتاب بخواند، از خسارت‌هاى مالى محفوظ می‌ماند». 📚شیخ صدوق، الخصال، ج ‏۲، ص۶۲۲ ‌‌‎⋞ ̶ ̶ ̶ ̶ ̶ ̶ ღ ̶ ̶ ̶ ̶ ̶ ̶
🌸🍃 🍃 🔖امیرمومنان علی علیه السلام : آنکه لغزش خود را ببیند؛ لغزش دیگران در نظرش کوچک جلوه خواهد کرد. 📚غررالحکم؛ 5:362 🌿طب سنتی ایرانی 🌿 ♦️لطفا انتشار بدهید👌 🍃 🌸🍃 🆔 @haram110
🌎🥀🍂 🥀 ❇️ تقویم نجومی 🗓 سه شنبه 🔹 ۱۰ مهر / میزان ۱۴۰۳ 🔹 ۲۷ ربیع الاول ۱۴۴۶ 🔹 ۱ اکتبر ۲۰۲۴ 🌎🔭👀 💠 مناسبت‌های ملی 🖤 سومین روز از عزای عمومی شهادت دبیرکل حزب‌الله لبنان 🌎🔭👀 🌓 امروز قمر در «برج سنبله» است. ✔️ برای امور زیر خوب است: بنایی ارسال کالا امور زراعی امور تجاری امور آموزشی امور ازدواجی دیدار با قاضی دیدارهای سیاسی شروع کسب و‌ کار امور مربوط به حرز مطالبۀ حق و حقوق نوشتن قباله و سند خرید خانه، باغ و زمین 🌎🔭👀 🚖 مسافرت خوب است. 👶 زایمان نوزاد زیبا، خوشرو و دوست‌داشتنی است. 👨‍👩‍👧‍👦 انعقاد نطفه 🔹 امشب (شب سه شنبه) فرزند دستانی سخاوتمند دارد. 💇 اصلاح سر و صورت موجب پشیمانی می‌شود 🩸حجامت، خون‌دادن، فصد باعث ایمنی از ترس می‌شود. ✂️ ناخن گرفتن روز مناسبی نیست. باید بر هلاکت خود بترسد. 👕 دوخت و دوز روز مناسبی نیست. شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید به روایتی آن لباس یا در آتش می‌سوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد. خرید لباس اشکال ندارد. کسانی که شغلشان خیاطی است می‌توانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر، آن را تکمیل کنند. 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب سه‌شنبه) دیده شود، تعبیرش از آیه ۲۷ سوره مبارکه نمل است. ﴿﷽ قال سننظر اصدقت ام کنت من الکاذبین﴾ جاسوسی خبری بیاورد و خواب بیننده درصدد تفحص برآید که خبر راست است؟ معلوم شود خبر درست بوده است. مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 🌎🔭👀 📿 وقت استخاره از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ از ساعت ۱۶ تا عشای آخر (وقت خوابیدن) 📿 ذکر روز سه شنبه «یا ارحم الراحمین»  ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه «یا قابض» موجب رسیدن به آرزوها می‌گردد. ☀️ ️روز سه‌شنبه متعلق است به: 💞 امام‌سجاد علیه‌السلام 💞 امام‌باقر علیه‌السلام 💞 امام‌صادق علیه‌السلام اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌎🔭👀 ⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز سه‌شنبه پایان می‌یابد. 💞 سلامتی و تعجیل در فرج علیه‌السلام صلوات «اَللّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَ‌عَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ» 🥀 🌎🥀🍂
👏فقط رضای خداوند را نظر کن مرحوم سیّد بن طاووس در «فتح الأبواب» می نویسد: روايت شده كه لقمان حكيم در وصيت خود به فرزندش گفت: به تعريف و تمجيد، يا مذمت و بدگوئى مردم توجه نداشته باش، زيرا تو قدرت ندارى همه دل ها را متوجّه خود سازى. فرزندش گفت: اين مطلب را برايم بيشتر توضيح بده تا مقصود شما را دريابم. لقمان گفت: اكنون با هم مى‏ رويم تا معلوم شود مقصودم چه بوده است. پس پدر و پسر با هم از خانه بيرون شدند، و چهارپایى هم با خود به عنوان مركب سوارى برداشتند. لقمان سوار شد و فرزندش هم دنبال او حركت كرد. در ميان راه به جماعتی رسيدند. آنها با خود گفتند: بنگريد این پيرمرد چه اندازه بى‏ رحم است! خودش سوار شده، ولى اين كودك را پياده با خود مى‏ دواند، و بد عملى انجام مى‏ دهد. لقمان به فرزندش گفت: سخن آنها را شنيدى که چگونه به سوار شدن من و پياده بودن تو اعتراض كردند؟ گفت: آرى شنيدم. لقمان گفت: اكنون تو سوار شو و من پياده حركت مى ‏كنم. پس در بين راه به جماعتى رسیدند. آنها نيز اعتراض کردند و گفتند: اين پدر و فرزند هر دو تربيت ندارند، پدر نتوانسته فرزند را ادب كند. اگر فرزند تربيت يافته بود نمى‏ گذاشت پدر پياده حركت كند و خود سوار شود. فرزند بايد به پدر احترام مى ‏گذاشت و او را سوار مى‏ كرد و خود پياده راه مى‏ رفت. اين فرزند به پدر خود ظلم مى ‏كند، و هر دو هم تقصير دارند و عملشان قابل نكوهش است. لقمان به فرزندش گفت: سخن آنها را شنيدى؟ گفت: آرى، پس به فرزندش گفت: حال هر دو پياده حركت مى ‏كنيم و سوار مرکب نمی شویم. در این حالت به جماعتی رسیدند. آنها از اين عمل در شگفت شدند و گفتند: اينها عجب مردمانی هستند، مركب رها كرده و خود پياده حركت مى‏ كنند. لقمان به فرزندش گفت: شنيدى؟ فرزندش گفت: آرى شنيدم. لقمان گفت: اكنون هر دو سوار اين مركب خواهيم شد، و هر دو سوار شدند. مقدارى كه راه پيمودند، بار ديگر با جماعتى رسیدند. آنها گفتند: اين پدر و پسر چه اندازه بى ‏رحم مى ‏باشند، زیرا دو نفرى سوار اين حيوان شده ‏اند و اينك كمر حیوان از سنگينى خم شده است. بهتر بود يكى سوار شود و ديگرى پياده برود. لقمان به فرزندش گفت: شنيدى آنها چه گفتند؟ دیدی هر كارى كرديم مورد اعتراض آنها قرار گرفت؟ پس به مردم توجّه نکن، و فقط رضای خداوند را در نظر بگير. اگر مى‏ خواهى در دنيا و روز حساب و سؤال، سعادتمند باشى، رضايت خدا را در نظر بگير. (فتح الأبواب، ص307-308) ✅اللهمّ عجّل لولیّک الفرج
💠مولا علی علیه‌السّلام: نَسألُ اللَّه مَنَازِلُ الشُّهَدَاء وَ مَعَایِشَهُ السُّعَدَاء وَ مُرَافَقَه الاَنبِیَاء از خداوند، جایگاه شهیدان و زندگی با سعادتمندان و همراهی با پیامبران را طلب می‌کنم. 📚نهج‌البلاغه خطبهٔ ۲۳ «اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
💠امام حسن مجتبی علیه‌السّلام: إنَّ لِأهَلِ النّارِ عَلَامَاتٌ یُعرَفُونَ بِهَا وَ هِیَ الَاِلحَادُ لِأَولِیَاءِ اللّهِ وَ المُوَالَاةُ لِأَعدَاءِ اللّهِ اهل دوزخ نشانه‌هایی دارند که بدان شناخته می‌شوند، آن‌ها با اولیای خدا عداوت و با دشمنان خدا محبّت و دوستی دارند. 📚احقاق‌الحق ج١١ ص۲۲۵ «اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۶
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۷ همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم. مامان پرسید: _چی شده هی میروی و هی می آیی؟؟ تکیه دادم به دیوار. _آقای بلندی زنگ زده می خواهد بیاید. مامان با لبخند گفت: _خب بگذار بیاید. + برای چی؟؟ اگر میخواست بیاید، پس چرا رفت؟؟ _ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم شهلا. دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، سفیدی مثل نور از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو. من میدانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آن وقت محبتش هم به دلت می نشیند اکرم خانم صدا زد: _شهلا خانم باز هم تلفن. بعد خندید و گفت: _می‌خواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟ مامان لبخند زد و رفت دم در.... من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم. به دلم نشسته بود اما خیلی بودم. مامان که برگشت هنوز میخندید. _ گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید. گفتم: _ولی آقاجون نمی گذارد، گفت من به این دختر بِده نیستم. ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود.وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود. «رضا» مثل همیشه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند. دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد.‌مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد. ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون آورد. _ مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟ من چند جا رفتم نبود. مامان کاغذ را گرفت. _ پس تا شما حرف هایتان را بزنید..برگشته ام. مامان که رفت به ایوب گفتم: + کار درستی نکردید. _ می دانم ولی نمیخواستم بی گدار به آب بزنم. با عصبانیت گفتم: + این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟ چیزی نگفت گفتم: _ به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشود. آرام گفت: _ " می شود" من_نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند. _ من می گویم میشود، میشود. مگر اینکه... _مگر چی؟؟ _ مگه اینکه....خانم جان، یا من بمیرم یا شما... ادامه دارد... ✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۸ از این همه اطمینان حرصم گرفته بود. _ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟ _ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقاجون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور.. من_ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم. _ میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم. _من میگویم پدرم نمی گذارد، شما میگویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم. میخواستم تلافی کنم... گفت: _ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور.... عکس نداشتم.عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش . . توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون... از چهره ی مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور بود.داشت دختر غریبه میگرفت، آن هم از تهران. ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت: _ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن. دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت: _الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم به این وصلت نیستم چون پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی بکشد، ای هم ندارد که بگوییم درست و حسابی مالی دارد. دایی ✨قرآن✨ را گرفت جلوی خودش و گفت: _برای آرامش خودمان می ماند، این که را بگیریم. بعد رو کرد به من و ایوب - بلند شوید بچه ها، بیایید را روی بگذارید. من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم. دایی گفت: - بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به و هم نکنید، هوای هم را داشته باشید... قسم خوردیم. ✨قرآن دوباره بین ما حکم شد✨ ادامه دارد... ✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۹ فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود. هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه. ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرارکردم که به دو تا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم. پرسید: _ گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: _ من هم خیلی گرسنه ام. به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات. گفت: _بفرما بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود، انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند. از این سخت تر، روبرویم اولین مرد ، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید. آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم. ایوب پرسید _ نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا _ مگر گرسنه نبودی؟؟ + آره ولی نمیتونم. ظرفم را برداشت.. _حیف است حاج خانم،پولش را دادیم. از حرفش خوشم نیامد. او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد. از چلو کبابی که بیرون آمدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می گرفت.گفت: _ اگر را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به اطراف را نگاه کردم _اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد گفتم: _زشت است مردم تماشایمان می کنند. نگاهم کرد _ این بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟ ادامه دارد... ✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۱۰ آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت: _ و دارد. اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه ی محلمان.همان جلوی در گفتم: _حاج آقا می شود بین ما صیغه بخوانید؟؟ او را می شناختیم.... او هم ما و آقاجون را می شناخت. 💞همان جا محرم شدیم.💞 یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد. - خبری شده؟؟ نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان... گفتم: _مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم. دست مامان تو هوا خشک شد. من_ فکر کردم برادر بلندی که می خواهد اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما می شوید، هم من . مامان گفت: _آقا جونت را چه کار می کنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان _شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی. بی اجازه شان محرم نشده بودیم.اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند. نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون... این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد.... با قهر کردنش ادامه دارد... ✿❀
با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان شرم دارم خجلم من ز شما آقا جان با چه رویی بنویسم ز غم دوری تو که گناهانِ من آزرده تــو را آقا جان مهربانانه بـــــــه یاد همهٔ ما هستی آه از غفلت روز و شب مــا آقا جان جهت سلامتی و تعجیل در فرج یگانه منجی عالم بشریّت، حضرت اباصالح المهدی علیه السّلام، صلوات بر محمّد و آل محمّد🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 تناقض در شبکه وهابی 👈در حماقت جماعت همین بس که به ، مجری کذاب وهابی التماس دعا می‌گویند، اما زورشان می‌آید به بهترین بندگان خدا و اهل بیت علیهم‌السلام، التماس دعا و کنند!! 💥ببینید و انتشار دهید 🚩کانال حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا