📚حكايتى زيبا از اهميت #سكوت
يكى از بزرگان و علما مى فرمود: شب در عالم رؤيا ديدم با جوالدوز (سوزن هاى بزرگى كه پارچه هاى ضخيم را با آن مى دوزند) لب پايين مرا به لب بالايم مى دوزند.
وقتى اين جوالدوز را در لبم فرو مى كردند، از شدت دردى كه در خواب حس كردم، از خواب پريدم، بلند شدم و نشستم، از خودم پرسيدم: داستان اين جوالدوز و دوختن دو لبم چيست؟ فكر كردم. ديدم روزى كه بر من گذشت، كلمه اى بيهوده گفتم كه اين دهان را با جوالدوز بايد ببندند، تا ديگر مار و عقرب توليد نكند.
خدا مى داند كه با اين زبان، چه تجارت و يا خسارت عظيمى مى توان ايجاد كرد. در اعضا و جوارح ما تاجرى در ميدان تجارت و خسارت، گسترده تر از زبان نيست.
🌺 @haram110 🌺
شیخ حسین انصاریان
📚حكايتى زيبا از اهميت #سكوت
يكى از بزرگان و علما مى فرمود: شب در عالم رؤيا ديدم با جوالدوز (سوزن هاى بزرگى كه پارچه هاى ضخيم را با آن مى دوزند) لب پايين مرا به لب بالايم مى دوزند.
وقتى اين جوالدوز را در لبم فرو مى كردند، از شدت دردى كه در خواب حس كردم، از خواب پريدم، بلند شدم و نشستم، از خودم پرسيدم: داستان اين جوالدوز و دوختن دو لبم چيست؟ فكر كردم. ديدم روزى كه بر من گذشت، كلمه اى بيهوده گفتم كه اين دهان را با جوالدوز بايد ببندند، تا ديگر مار و عقرب توليد نكند.
خدا مى داند كه با اين زبان، چه تجارت و يا خسارت عظيمى مى توان ايجاد كرد. در اعضا و جوارح ما تاجرى در ميدان تجارت و خسارت، گسترده تر از زبان نيست.
🌺 @haram110 🌺
شیخ حسین انصاریان
📚حكايتى زيبا از اهميت #سكوت
يكى از بزرگان و علما مى فرمود: شب در عالم رؤيا ديدم با جوالدوز (سوزن هاى بزرگى كه پارچه هاى ضخيم را با آن مى دوزند) لب پايين مرا به لب بالايم مى دوزند.
وقتى اين جوالدوز را در لبم فرو مى كردند، از شدت دردى كه در خواب حس كردم، از خواب پريدم، بلند شدم و نشستم، از خودم پرسيدم: داستان اين جوالدوز و دوختن دو لبم چيست؟ فكر كردم. ديدم روزى كه بر من گذشت، كلمه اى بيهوده گفتم كه اين دهان را با جوالدوز بايد ببندند، تا ديگر مار و عقرب توليد نكند.
خدا مى داند كه با اين زبان، چه تجارت و يا خسارت عظيمى مى توان ايجاد كرد. در اعضا و جوارح ما تاجرى در ميدان تجارت و خسارت، گسترده تر از زبان نيست.
🌺 @haram110
❤️🍃❤️
#همسرداری
👈خانمی میگفت من هر موقع از #شوهرم ناراحت بودم #سکوت میکردم
میگفت این سکوت من شوهرم رو #آدم میکرد😕
💢می گفت در آخر خودش میومد سمتم و #نازمو میکشید و من #خوشحال بودم که خیلی #اقتدار دارم و #سیاست زنانه من این بود
❌ولی حالا شوهرم دیگه مثل #سابق نازمو نمیکشه
و این شده بود براش #معما که چرا شوهرش بهش بی توجهی می کنه
👈❌خب عزیزم شما از همون اول اشتباه کردی
👈‼️خشت اول گر نهاد معمار کج
👈‼️تا ثریا می رود دیوار کج
👈بله دیگه،اینجوریاست
👈❌شوهرت دیگه از این #لوس بازیهات #خسته شده
شما خانم بی اعتماد به نفسی بودی که #قیافه میگرفتی و یک بار دو بار شوهرت اومده سمتت #خوشت اومده الان که نمیاد هزار و یک جور فکر میاد تو ذهنت که چرا شوهرم نسبت بهم بی میله.
👈❌یک هفته #قیافه می گیری که چی بشه ،سکوت میکنی میگی من زن خوبیم که سکوت کردم ،شوهرتم ازت می پرسه #چی شده ،شما هم که #هیچی دیگه تو قیافه ای😐
#همسرداری_عاشقانه
یک دقیقه #سکوت.
قبل از #پرخاشگری
یک دقیقه سکوت
قبل از حرکت عصبی
یک دقیقه سکوت
قبل از #تهمت زدن
یک دقیقه سکوت،
شاید تفاوت ایجاد کند...
امتحان کن...
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت_سوم
تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯
به هر طریقی بود شماره #منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮
#مادر_محسن گوشی را جواب داد. 😌
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از #خواهران_نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن #بغضم_ترکید و شروع کردم به #گریه😭 پرسیدم:"خوبی؟"😢
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را #قطع_کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭
محسن شروع کرد به زنگ زدن به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂
.#بی_مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره #گناه_آلود میشه. " لحظه ای #سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍
#مادر زهرا عباسی:
از زهرایم شنیدم که محسن میخواهد بیاید خواستگاری می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮
با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن.
گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر #طاقت_نیاوردم همان کله صبح زنگ زدم خانهشان.!😇
به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است.
از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍
#ادامه_دارد😉
حرم
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝 🌹از زبان همسر شهید🌹 #قسمت_سوم تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم
💟جلسه #خواستگاری و #عقد شهید حججی💟
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت_چهارم
توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد
و معنادار گفت:
"ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه #دل_خوشیم تو این دنیاست.😌 میخواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔
گفتم: "چه مسیری? "😯
گفت: "اول #سعادت بعد هم #شهادت."😇😌
جا خوردم. چند لحظه #سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد.
ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟"
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌
گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊
💢#شهید #شهادت #کشته_شدن_در_راه_خدا💢 اینها حرفهای ما بود حرفهای شب خواستگاری مان!
•••••••
سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊
آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن?
امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯
اما او دست بردار نبود. 😔
آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد.
همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا #شهادت نصیبش بکند! 🌹🌷
••••••
روز #خرید_عقد مان #روزه بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟"
.
گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍
چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار #دوستت_دارم هم پیشم بهتر بود. 🤩👌🏻😌
•••••
یک روز پس از عقد مان من را برد #گلزارشهدای نجفآباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان.
.
سر قبر شهدایی که باهاشان #رفیق بود
من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوممن. ما تازه عقد کرده ایم و... "
شروع میکرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها #زنده باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌
•••••••
روز #عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍
ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
"زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟"
گفتم: "گناه دارن محسن. "😅
گفت: "بابا بیخیال. "
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، #محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻
#خوشحال_بود قاه داشت میخندید. 🤩
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن #اذان_مغرب می گفتند.😇
محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊
حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل #خوشحال_نبود و #نمی_خندید.😢
رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای #دعا کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇
.
بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. "
دلم هری ریخت پایین. 😨
اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢
من تازه عروس باید #شب_عروسی هم برای #شهادت شوهرم دعا میکردم‼️
اشک هایم بیشتر بارید.
نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅
خودم را جمع و جور کردم.
دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم،
گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی.
فقط یک شرط داره. 😌
اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌
سرش را تکان داد و گفت: " قبول. "
گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊
نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش میزند! 😔
#ادامه_دارد...♥️
#انچه_مجردان_باید_بدانند
🔰رفتار دختر و پسر در مراسم #خواستگاری
#دختر و پسر در مراسم خواستگاری باید #رفتاری مودبانه داشته باشند و مواظب رفتار خود باشند و از زیاد حرف زدن و خنده بی جا و ترش رویی و #سکوت مطلق بپرهیزند همچنین احوال پرسی گرم و خودمانی با یکدیگر نداشته باشند زیرا ممکن است دیگران برداشت های #نادرست از این رفتار آن ها داشته باشند .
پذیرایی در خواستگاری
در قدیم خواستگاران دختر را موقعی #می دیدند و ارزیابی می کردند که با سینی چای وارد #مجلس خواستگاری می شد و نحوه پذیرایی کردن او با چای نشان دهنده #حسن سلیقه آن ها بود.
اما امروزه دیگر این سنت جایی ندارد و دختر از همان بدو ورود مهمانها به #استقبال آ ن ها می آید و کار پذیرایی را کسی دیگر انجام می دهد . اما هنوز هم در برخی از خانواده ها دختر خانم سینی چای را می گرداند و این امر گاهی #خاطره ساز می شود .
پذیرایی در مراسم خواستگاری توسط #خانواده عروس نشان دهنده رفتار و فرهنگ آنان است بنابراین باید پذیرایی و در #حد اعتدال باشد و به تعارف زیاد یا کم، زمان پذیرایی، #آغاز پذیرایی از مهمانان توجه کنیم.
‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت_سوم
تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯
به هر طریقی بود شماره #منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮
#مادر_محسن گوشی را جواب داد. 😌
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از #خواهران_نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن #بغضم_ترکید و شروع کردم به #گریه😭 پرسیدم:"خوبی؟"😢
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را #قطع_کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭
محسن شروع کرد به زنگ زدن به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂
.#بی_مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره #گناه_آلود میشه. " لحظه ای #سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍
#مادر زهرا عباسی:
از زهرایم شنیدم که محسن میخواهد بیاید خواستگاری می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮
با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن.
گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر #طاقت_نیاوردم همان کله صبح زنگ زدم خانهشان.!😇
به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است.
از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍
#ادامه_دارد😉
💟جلسه #خواستگاری و #عقد شهید حججی💟
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت_چهارم
توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد
و معنادار گفت:
"ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه #دل_خوشیم تو این دنیاست.😌 میخواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔
گفتم: "چه مسیری? "😯
گفت: "اول #سعادت بعد هم #شهادت."😇😌
جا خوردم. چند لحظه #سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد.
ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟"
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌
گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊
💢#شهید #شهادت #کشته_شدن_در_راه_خدا💢 اینها حرفهای ما بود حرفهای شب خواستگاری مان!
•••••••
سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊
آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن?
امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯
اما او دست بردار نبود. 😔
آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد.
همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا #شهادت نصیبش بکند! 🌹🌷
••••••
روز #خرید_عقد مان #روزه بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟"
.
گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍
چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار #دوستت_دارم هم پیشم بهتر بود. 🤩👌🏻😌
•••••
یک روز پس از عقد مان من را برد #گلزارشهدای نجفآباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان.
.
سر قبر شهدایی که باهاشان #رفیق بود
من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوممن. ما تازه عقد کرده ایم و... "
شروع میکرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها #زنده باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌
•••••••
روز #عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍
ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
"زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟"
گفتم: "گناه دارن محسن. "😅
گفت: "بابا بیخیال. "
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، #محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻
#خوشحال_بود قاه داشت میخندید. 🤩
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن #اذان_مغرب می گفتند.😇
محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊
حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل #خوشحال_نبود و #نمی_خندید.😢
رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای #دعا کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇
.
بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. "
دلم هری ریخت پایین. 😨
اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢
من تازه عروس باید #شب_عروسی هم برای #شهادت شوهرم دعا میکردم‼️
اشک هایم بیشتر بارید.
نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅
خودم را جمع و جور کردم.
دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم،
گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی.
فقط یک شرط داره. 😌
اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌
سرش را تکان داد و گفت: " قبول. "
گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊
نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش میزند! 😔
#ادامه_دارد...♥️
❥༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄
حقیقت روزه در کلام لسان به حق ناطق، امام جعفر الصادق صلوات الله علیه
☀️حضرت امام جعفر الصادق عليه السلام فرمودند :
روزه دارى ، #تنها پرهيز از خوردن و آشاميدن نيست. روزه ، شرطى دارد كه نيازمند مواظبت است تا كامل شود ، و آن ، سكوت درونى است.
آيا نمى شنوى كه مريم ، دختر عمران ، گفت : « من براى خدا ، روزه اى نذر كردهام. پس ، امروز با هيچ انسانى سخن نمى گويم» ، يعنى سكوت
پس چون روزه گرفتيد ، #زبان هايتان را از #دروغ نگه داريد ، #چشم هايتان را فرو بنديد ، #نزاع نكنيد ، #حسد نورزيد ، غيبت نكنيد ، ستيزه جويى نكنيد ، #دروغ نگوييد ، #آميزش نكنيد ،با هم #مخالفت نكنيد ، به هم #خشم نگيريد ، يكديگر را #ناسزا نگوييد و #دشنام ندهيد ، در #عبادتْ سستى نكنيد ، #جدال نكنيد ، به #تفرقه نگراييد ، #ستم نكنيد ، با هم با #سفاهت رفتار نكنيد .
همديگر را #نيازاريد ، از #ياد خداوند و نمازْ غافل نشويد ، پيوسته #سكوت و #بردبارى و شكيبايى و #راستگويى پيشه كنيد ، از #اهل شَر دورى نماييد ، و از #سخن ناروا ، #دروغ ، #افترا ، #دشمنى ، #بدگمانى ، #غيبت و #سخن چينى بپرهيزيد. از آنان باشيد كه روى به آخرت دارند. چشم به راه روزهاى خود باشيد.
منتظر آنچه خداوند به شما وعده داده است ، باشيد. براى ديدار با خدا ره توشه برگيريد. #آرامش و #وقار و #خشوع و خضوع داشته باشيد.
فروتنىِ بنده بيمناك از مولايش را داشته باشيد. #حيران و بيمناك و #اميدوار ، شيفته و هراسناك ، خواستار و ترسناك باشيد ، آن چنان كه دل ها را از عيب ها پاك ، درون خويش را از آلودگى پيراسته ، و بدن را از آلودگى ، تميز مینمایید.
چنان باش كه از #غير خدا به خدا بيزارى بجويى و در روزه دارى ات ، با سكوت همه جانبه از آنچه خداوند ، تو را در #نهان و #آشكار از آن نهى كرده ، با او دوستى كنى و در نهان و آشكارت از او به حق ، خشيت داشته باشى و خود را در روزهاى روزه دارى ات به خدا بخشنده باشى و #دلت را براى او خالى ساخته و جان خويش را در آنچه #فرمانت داده و به آن فرا خوانده است ، بخشيده باشى.
پس ، هر گاه همه اينها را انجام دادى ، تو #روزهدار_واقعى براى خدايى و آنچه فرموده ، ادا كرده اى؛ و از آنچه برايت بيان كردم ، هر چه بكاهى ، به همان مقدار ، از [ فضيلت] روزه ات كاسته شده است.
📚ﻭﺳﺎﺋﻞ ﺍﻟﺸﯿﻌﺔ , ﺝ 10 , ﺹ 166
🟢ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🟢
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
❥༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄
حقیقت روزه در کلام لسان به حق ناطق، امام جعفر الصادق صلوات الله علیه
☀️حضرت امام جعفر الصادق عليه السلام فرمودند :
روزه دارى ، #تنها پرهيز از خوردن و آشاميدن نيست. روزه ، شرطى دارد كه نيازمند مواظبت است تا كامل شود ، و آن ، سكوت درونى است.
آيا نمى شنوى كه مريم ، دختر عمران ، گفت : « من براى خدا ، روزه اى نذر كردهام. پس ، امروز با هيچ انسانى سخن نمى گويم» ، يعنى سكوت
پس چون روزه گرفتيد ، #زبان هايتان را از #دروغ نگه داريد ، #چشم هايتان را فرو بنديد ، #نزاع نكنيد ، #حسد نورزيد ، غيبت نكنيد ، ستيزه جويى نكنيد ، #دروغ نگوييد ، #آميزش نكنيد ،با هم #مخالفت نكنيد ، به هم #خشم نگيريد ، يكديگر را #ناسزا نگوييد و #دشنام ندهيد ، در #عبادتْ سستى نكنيد ، #جدال نكنيد ، به #تفرقه نگراييد ، #ستم نكنيد ، با هم با #سفاهت رفتار نكنيد .
همديگر را #نيازاريد ، از #ياد خداوند و نمازْ غافل نشويد ، پيوسته #سكوت و #بردبارى و شكيبايى و #راستگويى پيشه كنيد ، از #اهل شَر دورى نماييد ، و از #سخن ناروا ، #دروغ ، #افترا ، #دشمنى ، #بدگمانى ، #غيبت و #سخن چينى بپرهيزيد. از آنان باشيد كه روى به آخرت دارند. چشم به راه روزهاى خود باشيد.
منتظر آنچه خداوند به شما وعده داده است ، باشيد. براى ديدار با خدا ره توشه برگيريد. #آرامش و #وقار و #خشوع و خضوع داشته باشيد.
فروتنىِ بنده بيمناك از مولايش را داشته باشيد. #حيران و بيمناك و #اميدوار ، شيفته و هراسناك ، خواستار و ترسناك باشيد ، آن چنان كه دل ها را از عيب ها پاك ، درون خويش را از آلودگى پيراسته ، و بدن را از آلودگى ، تميز مینمایید.
چنان باش كه از #غير خدا به خدا بيزارى بجويى و در روزه دارى ات ، با سكوت همه جانبه از آنچه خداوند ، تو را در #نهان و #آشكار از آن نهى كرده ، با او دوستى كنى و در نهان و آشكارت از او به حق ، خشيت داشته باشى و خود را در روزهاى روزه دارى ات به خدا بخشنده باشى و #دلت را براى او خالى ساخته و جان خويش را در آنچه #فرمانت داده و به آن فرا خوانده است ، بخشيده باشى.
پس ، هر گاه همه اينها را انجام دادى ، تو #روزهدار_واقعى براى خدايى و آنچه فرموده ، ادا كرده اى؛ و از آنچه برايت بيان كردم ، هر چه بكاهى ، به همان مقدار ، از [ فضيلت] روزه ات كاسته شده است.
📚ﻭﺳﺎﺋﻞ ﺍﻟﺸﯿﻌﺔ , ﺝ 10 , ﺹ 166
🟢ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🟢
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
حرم
🛑کلیپ کاملِ سخنرانی#پناهیان حدود۴دقیقه و۴۸ثانیه 🖇نکته شرم آوردیگردراین کلیپ اوحتی امیرعوالم حضرت ام
👆👆👆👆👆👆👆👆👆
🛑متاسفانه آقای پناهیان #چهار_بار ازکلمه ی👈🏻#گوشت_تلخ برای پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله و مولاناوسیدنا امیرالمؤمنین علیهالسلام استفاده کردند
همان شخصیتهایی که خدا فرموده حتی حق ندارید با نام#کوچک آنها را صدا بزنید
✅لاتجعلو دعاء الرسول کدعاء بعضکم بعضا....سلّمو علی علی علیه السلام بامره المومنین
خدایی که راضی نمیشه موقع خطاب به پیامبر صلیاللهعلیهوآله کسی ایشان را با نام کوچک صدا بزنه
😳بعد یک نفرچهارباربگویدوتکرارکندپیامبروامیرالمؤمنین .... ‼️
بعد#مریدان ایشان براتوجیهه موضوع میگوینددر مثال مناقشه نیست‼️
اون برای اونجاست که میگوییدضرب زیدَُ عمرا
نه کلماتی که👈🏻 #مشتمل#توهین باشه💔
این چه مثالی است چرا از این مثالهارابرای رجال وبزرگان سیاسی دیگرنزد⁉️
کمترکسی هست که اقای علیرضاپناهیان رانشناسد.
ایشون یکی از کسانی است که مهمترین نقش را در#تحریف_تاریخ اسلام،#تفسیر به رأي #آیات_قرآن و #تأويل_روایات به #نفعِ حکومت داشته و#دیانت و#شریعت را#مذبوح اهداف سیاسی و توجیه رفتار#حاکمیت میکند.
ایشان همان کسی است که#بارها به تطبیق #روایات_مهدوی با#شخصیتها و وقایع مربوط پرداخته و از این دست#تطبیقات و#قیاس ها کوچکترین اِبایی ندارد.
سال گذشته در همین ایام#ماه_مبارک_رمضان بود که ایشون در برنامه #سحرگاهی صداوسیمای ملی تمام تلاش خود را کرد تا#اخلاق و#دین را در مقابل یکدیگر قرار دهد و بُعد اخلاقی #شخصیت #پیامبر را#کم_رنگ کند،تا با این روش به توجیه بیاخلاقیهای بعضاًافرادی ازحاکمیت و نحوه برخورد آنها با#مخالفین و#معترضین،بپردازد.
ایشون حتی در سخنانی تمام مخالفان ایت الله خمینی در بین#روحانیت را که در بین آنان #مراجع و#فقهای نامدار شیعه حضور دارند، متهم به#ترس و#سادهلوحی و#نادانی کرد.
امسال در این شبهای مصادف با ماه رمضان#پناهیان پای ثابت برنامه سحرگاهی صداوسیماست و همچنان مشغول به بازی با#تاریخ_اسلام و#احادیث و#روایات به نفع #حاکمیت است.
💔ایشون در اظهارنظری بسیار#سخیف در رابطه باوجودِ مقدس ومبارکِ حضرتِ رحمه للعالمین پیامبر و امیرمومنان علیهماالسلام،برای #اثبات مدعای خود در رابطه با دشمنتراشی و عدم#باند_بازی توسط#پیامبر و#امیرالمومنین، برای آن ذوات#نورانی و#مقدسه از عبارت #سخیفی استفاده کرده تا اینگونه بنمایاند که پیامبر و امیرمومنان با#بیاخلاقی وسیرهای خشک و #خشن رفتارمیکردهاند‼️‼️
🤔سوال اینجاست که حقیقتاً اگر کسی درصداوسیما با چنین #ادبیاتی درباره ایت الله خمینی وآیت الله خامنهای یایکی از#رجال_سیاسی و#بزرگان سخن بگوید،چه برخوردی با او خواهند کرد⁉️⁉️⁉️
چرا کفن پوشانی که با کوچکترین نقدی به رهبران ایران فریاد وااسلاما سر داده وخواستار اشد مجازات برای منتقد بینواهستند، امروز#ناشنواو#نابیناوشدهاندو#سکوت کرده اند‼️‼️
وقتی#مراجع، فقها و#جامعه_اعتقادی در مقابل#گستاخی و#جسارتهای ایشون و امثال او در#گذشته سکوت میکنند، #سکوتشان منجر به#هتاکی امروز او شده درصداوسیماوملاعام و ادامه این سکوت،جسارت این جماعت را بیشتر خواهد کرد.
سیاست این جماعت هر روز اقتضا میکند دین را به نحوی#تحریف کنند تا هم به #فریبکاری بپردازند و هم #نورچشمی باقی بمانند
ما امیدواریم ازاین پس مراجع#عظام_تقلیدو فقهای #حوزههای_علمیه در#برخورد قاطعانه با اینگونه#تحریفات_تاریخی و اینگونه #جسارتها به ساحت مقدسه ومنورّه ی #حضرات_معصومین_علیهم_السلام کوتاهی نکرده و با مصلحت اندیشیهای بیاساس زمینه ی ترویج اینگونه#تحریفات و#هتک_ حرمت ها را فراهم نکنند،إنشاءالله💔
🔗اهانت به نبی اکرمﷺوامیرالمومنینﷻ💔
🔗عهدنامه امیرمؤمنان بهمالک اشترنامه53نهج البلاغه
✍🏻 @haram110
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۲
این را به اقاجون هم گفته بودم...
وقتی داشت از #مشکلات_زندگی با #جانباز میگفت اقاجون سکوت کرد..
سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید، توی چشم هایم نگاه کرد وگفت:
_بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم
بعد رو ب مامان کرد و گفت:
_شهلا انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این ب بعد کسی ب شهلا کاری نداشته باشد
ایوب گفت:
_من #عصب دستم قطع شده و برای اینکه ب دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند اهنی میبندم... عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار #عملش کرده اند و از جاهای دیگر بدنم ب ان گوشت پیوند زده اند
ظاهرش هیچ کدام انها را ک میگفت نشان نمیداد... نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_برادر بلندی اگر قسمت باشد ک شما #نابینا بشوید.. چشم های #من میشوند چشم های #شما
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ #موج_انفجار من را گرفته است
گاهی #به_شدت عصبی میشوم،وقت هایی ک عصبانی هستم باید #سکوت کنید تا ارام شوم
من_اگر منظورتان عصبانیت است ک خب #من_هم عصبی ام
_عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم
اینها را میگفت ک بترساندم. حتما او هم شایعات را شنیده بود ک بعضی از دخترها برای گرفتن #پناهندگی با جانباز ازدواج میکنند...و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند .
گفتم:
_اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به #خانواده من نگویید #من باید از #وضعیت شما باخبر میشدم که شدم.
گفت:
_خب حاج خانم نگفتید #مهریه تان چیست؟؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم:
_ #قران
سریع گفت:
_مشکلی نیست.
از صدایش معلوم بود ذوق کرده است.
گفتم:
_ولی یک شرط و شروطی دارد!
ارام پرسید:
_چه شرطی؟؟
من:
_نمیگویم یک جلد #قرآن!👉 میگویم 👈"ب" بسم الله قرآن تا اخر زندگیمان #حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان " #ب " بسم الله #شکایت میکنم.اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، #شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم.
ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم.
سرش پایین بودو فکر میکرد... صورتش سرخ شده بود... ترسانده بودمش.
گفتم:
_انگار قبول نکردید.
_ نه قبول میکنم ،فقط یک مساله می ماند!
چند لحظه مکث کرد.
_شهلا؟
موهای تنم سیخ شد...از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود.
ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد..
ادامه دارد...
✿❀
حرم
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حرمت_عشق 💞 قسمت ۸ بعد از صرف ش
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۹
_برنامه ت چیه؟! میخای چکار کنی؟! میبینی که یاشار راهش رو انتخاب کرد.میره سر خونه زندگیش!! از نظر من هیچ مشکلی نیس. اگه تصمیمت قطعیه، مهسا مورد خوبیه.!
صاف و بااقتدار نشست و گفت:
_سریعتر خبرش رو بهم بده، برا هر دوتاتون میخام یه جشن بگیرم! اما خیلی مفصل. یاشار که نهایتا تا عید صبر کنه. تو هم زنگ بزن ب اقای سخایی، قرارعقد رو برا قبل عید، بذار.
سکوت کرده بود.تا کلام پدرش به #اتمام رسد.
_بابا شما دیگه چرا!! ؟؟شما که منو میشناسین! من از...
پدرش کلامش را قطع کرد و باعتاب گفت:
_تو چی هااان؟! از مهسا هم خوشت نمیاد؟؟
کم کم صدای پدرش بالا میرفت..
_فکر کردی کی هسی؟؟همین که من میگم..!یا تا ٧ فروردین مراسم برپا میشه یا کلا از ارث محرومی!!! حتی یه پاپاسی هم گیرت نمیاد!! اینو تو کلت فرو کن..!!مطمئن باش.!
کوروش خان پشت سرهم این جملات را ردیف کرد.و عصبی راه اتاق را در پیش گرفت...
یوسف مات از حرفهای پدرش، ازتصمیماتش، نمیدانست جواب را چه بدهد..!!!که حرف دل خودش باشد..ناچار فقط #سکوت کرد! حداقل #بی_حرمتی نمیکرد!
اکبرآقا باناراحتی نگاهش میکرد.
سهیلا سری با تاسف برایش تکان میداد.
مادر وخاله شهین هم دلخور از وضعیت نیم نگاهی به او انداختند و باز گرم حرفهای خودشان شدند.
حس اضافی بودن را داشت.
از خودداری خودش هم خسته شده بود.
حالا یاشار و سمیرا هم از حیاط به جمع آنها اضاف شده بودند.یاشار بدون توجه به جو ایجاد شده، روبه اکبرآقا کرد و گفت:
_اکبرآقا اگه اجازه بدید،ما امشب #محرم بشیم. ٧ فروردین هم عقد و عروسی باهم بگیریم. توی این یکماه و خورده ای، همه کارها رو انجام میدم.
یاشار نگاهی به خاله شهین کرد تا تایید حرفش را بگیرد.
خاله شهین_خیلی هم خوبه، من که موافقم، شما چی میگین اکبرآقا! ؟
اکبر اقا با خنده گفت:
_چی بگم،..!خب... داماد که ماشالا راضی، عروس هم راضی، گور 'بابای عروس' ناراضی
همه خندیدند.حتی یوسف. جلو رفت صمیمانه دست برادرش را فشرد.
_خیلی خوشحالم برات داداش، خوشبخت بشین
یاشار _ممنون. تو هم یه فکری کن زودتر تا سرت ب باد نرفته.
و قهقهه ای زد.یوسف هم خنده اش گرفته بود.به درخواست یاشار، محرمیتشان را یوسف خواند.همه دست میزدند. همه خوشحال بودند.فخری خانم بلند شد شیرینی را گرداند تا همه دهانشان را از این وصلت شیرین کنند.
همه مشغول حرف زدن بودند.فخری خانم بالا رفت برا دلجویی از همسرش.
با پایین امدن پدرش از پله ها،اکبرآقا گفت:
_کوروش خان ما تصمیمات اصلی رو گذاشتیم شما بیاین بعد.
کوروش خان، با شکوه و اقتدار دستانش را درجیبش کرد، و آرام از پله ها پایین می آمد.بسمت اکبرآقا رفت.
_همه بیاین اینجا
همه روی مبلهایی نزدیک به هم نشستند...
سمیرا، به محض محرم شدنشان،روسری و مانتو اش را درآورد...
دیگر جایی برای یوسف نبود.#سربه_زیر #بالبخنداز جمع خداحافظی کرد.به آشپزخانه رفت وضو گرفت.و به اتاقش پناه برد.
اینجور انتخاب کردن...
برایش مفهومی نداشت. همیشه عقیده داشت، حرمت #دختر، حرمت#بزرگترها، و حتی #عشق هم برایش #حرمت قائل بود.
وارد اتاقش شد..
فکر اینکه چرا اینهمه میان خود وخانواده اش تفاوت هست،یک لحظه او را رها نمیکرد.
آدم درد دل کردن و بازگو کردن دردهایش نبود.اما چراهای زندگیش، زیاد بود. سوالهای ذهنش چند برابر شده بود..!
فکرش بسمت آقابزرگ رفت.پدر پدرش. با او راحت تر بود.حتی راحت تر از پدرش.
شب از نیمه گذشته بود..
سجاده را پهن کرد، خواست دو رکعت نماز اقامه کند، برای #آرامشش_ازفکر
تا دستهایش را بالا برد....
تمام تصویرهای میهمانی مانند فیلمی مقابلش صف بست.نمیدانست چه کند،..
با دستهایش روی صورتش را پوشاند، چند صلواتی فرستاد،ذهنش را متمرکز کرد و دوباره برای تکبیر دستهایش را بالا برد.
باز هم نشد،...
#شیطان تصمیمش را گرفته بود،آنهمه عشوه های دختران و زنان کارخودش را کرده بود!!!
معصوم که نبود!!
خیلی نگاهش را #کنترل میکرد، #مراقب بود!اما خب بهرحال #مرد بود، #جوان بود، زیبا بود، و مورد توجه همه.!
خودش را #یکه_وتنها در بیابانی میدید.. #بی_یارویاور. و نیروهایی که #ازهمه_سمت به او هجوم می آوردند.
دستهایش را پایین انداخت..
عادت داشت چفیه روی دوشش می انداخت بهنگام نماز...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚