eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
سوز سرما از خیالات بیرونش کشید و دستانش را تا ته در جیب پالتو فرو برد و مشت کرد. هنوز داشت دنبال راه‌حل برای جذب و جمع گرما می‌گشت که صدای جیغ بلندی توجهش را جلب کرد. برای لحظه‌ای پاهایش از حرکت ایستاد و زمزمه‌ای که چند لحظه پیش شروع کرده بود را قطع کرد. صدای جیغ و فریاد کمک خواستن یک زن بود که حالا بلندتر به گوش می‌رسید. با گنگی سرش را به طرف ابتدا و انتهای خیابان چرخاند تا واقعی بودن صدا را با تصویر درک کند. در خلوتی شهر و تاریکی این ساعت بعید بود کسی، بهتر بود بگوید زنی بی‌عقلی کند و در خیابان باشد، در بعضی از خیابان‌های این شهر روز‌ها هم نمی‌شد یک زن تنها رفت و آمد کند! حالا این ساعت شب... رمانی چاپ نشده، از نویسنده مشهور نرجس شکوریان‌فرد😍 https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c این فرصت ویژه رو از دست ندین😉
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت29 من و بتول خانم هر دو در اتاق پور
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 هنوز وجود آن سایه را فراموش نکرده بودم و گاهی شب ها تا دیر وقت بیدار میماندم تا حضور آن مرد که به سمت انتهای باغ میرفت را حس کنم و بعد از دیدن سایه ی آن مرد که شاید حضورش در باغ باعث آرامش خاطر من میشد احساس سبکبالی میکردم و چشمانم سنگین میشد و به خواب فرو میرفتم . همین بس بارها اینجا نقاشی کشیده بود و چیزهای عجیبی درباره ی بچه ای که در باغ است و شاید مثل او به نقاشی و شعر علاقه مند باشد میگفت . در حالی که به دستهای کوچک همین بس که با چوب درخت زرد آلو روی خاک اشکالی میکشید نگاه میکردم با خود فکر کردم که باید سر از این راز سر به مهر در بیاورم و تصمیم گرفتم که هر طور که شده امشب چادر چاقچوق کنم و با آن مرد یا همان سایه ی شبها صحبت کنم شاید او حقیقت را درباره ی اینکه چرا نیمه شب به این باغ میآید و راز پنهان باغ چیست را برای من فاش کند در همین افکار بودم که بتول خانم فس فس کنان خودش را به انتهای باغ رساند و در حالی که نفس نفس میزد گفت :اختر زود بیا خانم کار مهم باهات داره ،فکر کنم به خانم یه خبر بدی داده باشن چون یه نفر اومده بود دیدن خانم از اون موقع تا حالا خانم مرغ پر کنده شده و با رنگ و روی پریده داره بال بال میزنه وتو رو صدا میزنه باشنیدن این حرف از بتول خانم سیلی محکمی به صورتم زدم و گفتم :ای وای خدا مرگم بده یعنی چی شده؟و خودم را خیلی سریع تر از بتول به اندرونی پوراندخت رساندم پوران دخت که خیکش حسابی بزرگ و سنگین شده بود با دیدن من به سختی و نفس نفس زنان از روی زمین برخاست و قدمی به من نزدیک شد و بعد از اینکه آب دهانش را فرو داد با تشویش گفت :اقدس اینجا بود با شنیدن اسم اقدس چشمانم برق زد و لبخند زدم ،دلم برای اقدس ،بدری ،خانم بزرگ وننه ی ابوالفتح خان حتی زیورالملوک نیز تنگ شده بود اما با شنیدن ادامه ی صحبت پوراندخت به یکباره همه ی برق شادی که از چشمانم منعکس میشد رنگ باخت و دستانم یخ بست و دیگر هیچ چیز نفهمیدم و ندیدم به غیر از سیاهی و تاریکی که قلب و روحم را تسخیر کرده بود . *** بقچه ی لباس هایم را در دست گرفتم و نگاهی به اندرونی انداختم ، ایستادنم مقابل شیشه های رنگین جلوی عبور نور را گرفته بود و در بین رنگهای قرمز و آبی و زردی که روی سقف نقش بسته بود سایه ای ایجاد شده بود به یاد قراری که با خودم گذاشته بودم افتادم و لبخندی تلخ روی لبانم نقش بست . یا خود قرار گذاشته بودم که با آن مرد که سایه اش با دیوار های اندرونی من عجین شده بود، دیدار کنم و در مورد این خانه و باغ از او پرس و جو کنم ولی خودم تبدیل به سایه ای شده بودم که عزم رفتن کرده بود بار دیگر به آن اندرونی نگاه کردم و بعد با کشیدن آه بلندی از آنجا دور شدم و به سمت اندرونی پوران دخت به راه افتادم قبلابا عمه ملوک ، ننه مونس ، همین بس و اعضای خانه حتی قمرسلطان خداحافظی کرده بودم بارها و بارها آه کشیدم، آه هایی که حتی ذره ای از گرمای آتش درونم را کم و بی فروغ نمیکرد ، زندگی بس ناجوانمردانه با من سر ستیز داشت و من به قدری ناتوان و درمانده بودم که تنها با کشیدن آه حسرت و ریختن اشک ، زخم هایی را که از ناملایمات زند گی بر من وارد گشته بود ،التیام میبخشیدم . پوران که در ایوان منتظر من بود نگاهی غمگین به من و بقچه ی درون دستم انداخت و وقتی که به او نزدیک شدم من را در آغوش گرفت و گفت :اختر تا قبل از به دنیا آمدن بچه اینجا باش سرم را تکان دادم و با صدایی که به خاطر بغض دو رگه شده بود گفتم :دعا کن هرگز فکر نمیکردم که روزی چنین خبری را بشنوم و در چنین شرایط سختی که پوران به وجود من در کنارش نیاز داشت ،اینگونه مجبور به ترک او شوم از آغوش پوران بیرون آمدم و به بتول خانم که در نزدیکی من و پوران ایستاده بود با لحنی خواهرانه گفتم : مراقب پوران باش بتول خانم چشمی گفت و دستش را رو به آسمون گرفت و گفت :الهی خدا پشت و پناهت باشه دختر بتول خانم را در آغوش گرفتم و بوسه ای روی گونه ی پوران گذاشتم و از آنها فاصله گرفتم نگاهی محزون به حوض کاشیکاری زیبای وسط حیاط کردم و اه کشیدم ، با اینکه دوری از پوراندخت در این شرایط برایم سخت بود اما باید به خانه ی آقا میرزا میرفتم باید حداقل به خاطر همه ی درد ها و رنج هایی که ننه رباب به خاطر من کشیده بود ، این روزها ی سخت را در کنارش میبودم و او را تنها به حال خود وا نمیگذاشتم . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِينَ، وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ الْقَانِتِينَ، وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ أَوْلِيَائِكَ الْمُقَرَّبِينَ، بِرَأْفَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ. خدایا قرار ده مرا در این ماه از آمرزش جویان، و از بندگان شایسته فرمانبردار، و از اولیای مقرّبت، به رأفتت ای مهربان ترین مهربانان •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت30 هنوز وجود آن سایه را فراموش نکر
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 خاطرات تلخ با وارد شدن به خانه ی کوچک و قدیمی پدری ، تمام خاطرات ریز و درشت گذشته ،از بازی کردن من با دختر منیر خانم گرفته تا روز آخری که در این خانه بودم و به امید داشتن یک آینده ی درخشان آنجا را ترک کردم از جلوی چشمانم عبور کردند. نگاهی به حیاط انداختم و به یاد ننه رباب افتادم که وقت غذا او با دیگچه ای که در دست داشت از مطبخ خارج میشد و به سمت اندرونی می آمد ، حوض کوچکی که او همیشه در کنار آن مینشست و ظرفها و رخت ها ی چرک و کثیف را با دقت میسابید. یاد اوقات تلخی که آقا میرزا ننه رباب را کتک میزد و آن زن محجوب صدایش در نمی آمد که مبادا در و همسایه ها بر او دل بسوزانند بر قلبم چنگ زد و در آخر به یاد بقچه ای افتادم که ننه رباب با عشق مادرانه در روز رفتنم به خانه ی ابوالفتح خان به من داده بود . بیچاره ننه ی مهربانم با هزاران عشق و امید ته مانده ی پولی که آقا میرزا برای خرید ملزومات خانه به او داده بود را پس انداز کرده بود و با اینکه خودش همیشه با چادر ی کهنه و قدیمی به کوی و بازار و... میرفت ، قید خرید چادر و چاقچوق نو را زده بود و برای من رخت نو خریده بود . وای که ننه رباب چقدر مهربان بود اشک از چشمانم سرازیر شد و با قدم های سنگین و با چشمانی خیس به سمت اندرونی رفتم اما در اندرونی هیچ اثری از ننه رباب ندیدم ، قدم تند کرده و صندق خانه ، مطبخ و حتی مستراح را نیز از نظر گذراندم متعجب از نبودن ننه رباب وارد حیاط شدم و روی لبه ی حوض نشستم مدتی نگذشته بود که آقا میرزا با زنی وارد خانه شد ،فکر میکردم که آن زن ننه رباب هست هرچند که زن به نظر زیر چاقچوق فربه تر از ننه بود به اقا میرزا سلام کردم و خواستم ننه را در آغوش بگیرم که زن رو بندش را بالا زد اما به جای دیدن چهره ی شکسته ی ننه رباب، زن جوانی را دیدم و با تعجب به اقا میرزا نگاه کردم . آقا میرزا که تعجب را از نگاهم خوانده بود با صدای نسبتا بلندی گفت :بلاخره اومدی ورپریده ؟ننه ات چشمش به در سیاه شد . آقا میرزا که از نگاه های من متوجه ی پرسش های ناگفته ی من شده بود نگاهی به زن جوان که چهره ای نه چندان زیبا داشتن کرد و گفت :سکینه قراره در نبود رباب به کارهای این خونه رسیدگی کنه خودم را با رابطه ی سکینه و آقا میرزا مشغول نکردم و سریع پرسیدم ننه کجاست توی اندر.... قبل از اینکه حرفم را به اتمام برسانم اقا میرزا با اشاره ی انگشت، در نیمه باز انباری را به من نشان داد و گفت:من که نمیتونستم به خاطر یه ضعیفه ی مردنی جونم رو به خطر بندازم باشنیدن این حرف از آقا میرزا رنگ از رخسارم پرید و متعجب از این همه بی عدالتی با تمام توان به سمت انباری دویدم در انباری را با شدت باز کردم و به سرعت پله های قناص و بلند و کوتاه انباری قدیمی را طی کردم و داخل شدم بوی تعفن و نم انبار اولین چیزی بود که به مشامم رسید و پس از آن تاریکی مطلق بود که وسعت دیدم را کاملا محدود کرده بود ومدتی گذشت تا چشمانم به آن تاریکی عادت کرد در گوشه ای از انبار لحاف نخ نمایی پهن بود که ننه رباب روی آن چمباتمه زده بود و شاید خواب و یا بیهوش بود به سمت ننه رفتم و او را تکان دادم ننه رباب تکان نامحسوسی خورد و با صدای ضعیفی گفت :اختر هنوز نیومده ؟ باصدای بغض آلودی ننه را صدا زدم و گفتم : ننه الهی که اختر به قربونت بره چشماتو باز کن و ببین که اخترت اومده ننه رباب به سختی پلک هایش را گشود و از بین چشم های نیم بازش من را دید و با همان صدای ضعیف گفت :الهی ننه قربونت بشه ،از من دور شو ننه ، فقط میخواستم قبل مردنم دوباره تو را بببینم و با اخترم وداع کنم چقدر خوب شد که قبل از مردنم ارزوم براورده شد و بار آخری دیدمت بعد هم خودش را کنار کشید و چشمان اشکبارش را بست وگفت :از اینجا برو به ننه رباب که زیر چشمانش به کبودی میرفت و حسابی لاغر شده بود نگاه کردم و گفتم :من تازه اومدم ننه آخه کجا برم ؟ بلند شو تا از اینجا ببرمت ننه رباب آهی کشید و گفت : نوبتی هم که باشه اینبار نوبت به من رسیده که این دنیا رو ترک کنم ولی تو از اینجا برو قبل از اینکه این بیماری به تو واگیر کنه برو اختر صدای ضعیف التماس های ننه که من را به رفتن تشویق میکرد در گوشم میپیچید و بر قلبم جراحت های دردناکی وارد میکرد ، اشک هایم روان شده بود و بر خلاف التماس های ننه رباب به او نزدیک شدم زیر کتف او را گرفتم ودر حالی که که سعی بر بلند کردنش داشتم ، گفتم :جواب محبت های تو این نیست ننه ،با من بیا ننه رباب که توانی برای مقابله با من نداشت به سختی در کنار من قدم برداشت و بلا خره با زحمت زیاد از آن انبار تاریک ونمور خارج شدیم وقتی به حیاط رسیدیم صدای فریاد آقا میرزا بلند شد که میگفت :دختره ی احمق هنوز نفهمیدی ننه ات وبا گرفته برای چی این زن مردنی رو از انبار بیرون آ
وردی ؟ بدون توجه به داد و فریاد های آقا میرزا ننه را کنار حوض بردم و او را کنار حوض نشاندم وبرای اولین بار جلوی آقا میرزا سینه سپر کردم و گفتم :اگه خودت جای ننه بودی چه ؟ توی این خونه ی لعنتی جایی بهتر از اون انبار وحشتناک برای ننه ی مظلوم من پیدا نمیشد ؟ و بعد برای اولین بار فریاد زدم :ننه ی من هنوز نمرده بعد هم به سکینه اشاره کردم و گفتم تا وقتی که من توی این خونه هستم لازم نکرده این ضعیفه کارهای خونه رو بکنه پس بهتره که همین حالا از اینجا بره انقدر خشمگین بودم که تمام تنم از شدت خشم و ناراحتی میلرزید ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
AUD-20210410-WA0019.mp3
3.96M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 5⃣جزء پنجم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
31.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان_صوتی { روز آخر } ♦️ فصل اول ( خامس ) ( قسمت چهارم ) ♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه... ♦️ نویسندگان : علیرضا عبدی و مهدیه عبدی ♦️ کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ کاری از گروه رسانه ای رادیو میقات ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات ♦️ صداپیشگان: علی زکریایی ، محسن احمدی فر ، علی حاجی پور ، مسعود صفری ، علیرضا عبدی ، اکبر مومنی نژاد ، علی گرگین ، مسعود عباسی ، سجاد بلوکات ، مریم میرزایی ، امیر مهدی اقبال ، احسان شادمانی ، امیر حسن مومنی نژاد https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
امروز هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید به کسانی فکر کنید که قادر به تکلّم نیستند. قبل از اینکه بخواهید از مزّه ی غذای تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد. حتی مزه غذا را حس نمی کند. امروز پیش از آنکه از زندگی تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام، از دنیا رفته قبل از آنکه از فرزندان تان شکایت کنی، به کسی فکر کنید که آرزوی بچّه دار شدن دارد پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند. و پیش از آنکه از شغل تان خسته شوید و از آن شکایت کنید به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید. زندگی،یک نعمت است با غر زدن و نالیدن به کام خودتان و اطرافیان تلخش نکنید دکتر الهی قمشه‌‌ای •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
. . رَبَّنا مال تو ای زاهد پاکیزه سرشت دم افطار ، همین ذکرِ حسین (ع) ما را بس .. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت31 خاطرات تلخ با وارد شدن به خانه
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 آقا میرزا که حس کرده بود این اختر با اختری که قبلا میشناخت حسابی توفیر داره با صدای آرام تری گفت :تو هم مثل ننه ات وبا میگیری اختر ، بیا و ذوباره رباب رو به انبار ببر من که حسابی دلم از آقا میرزا پر بود با تمام وجودم فریاد زدم و گفتم :بهتر که وبا میگیرم حداقل از دست بی عدالنی های پدری مثل تو راحت میشم ، آقا میرزا که یکدندگی و عزم راسخ من را میدید دوباره زبان باز کرد و گفت : لجبازی نکن دختر اینطور همه ی ما را به کشتن میدی من که هنوز عصبانی بودم با اخم گقتم : مهم نیست حتی اگه بمیرم هم از ننه ام مراقبت میکنم ، آقا میرزا که از لجباری من به تنگ آمده بود به من نزدیک شد و دستش را برای زدن یک سیلی بلند به من بالا برد اما من قبل از فرود آمدن دستش روی صورتم فریاد زدم آره آقا میرزا معلومه که میترسی ، بلاخره اگه که من هم وبا بگیرم و بمیرم جیره و مواجبی که به خاطر کنیزی من ،از اعتماد دوله ها میگیری قطع میشه ؟ آقا میرزا که حرف من برایش گران تمام شده بود به سمتم حمله ور شد اما من دیگر آن اختر گذشته نبودم و اقا میرزا که فهمید برای رام کردن من نمیتواند به زور و کتک متوصل شودفریاد زد دختره ی بی حیا و با سکینه از خانه خارج شد با رفتن آقا میرزا به صندوق خانه رفتم و لباس های تمیزی برای ننه رباب آوردم و به او پوشاندم. با احتیاط کامل صورت و دستهای ننه را شستم و برای آماده کردن مکانی مناسب برای مراقبت از ننه رباب ،البسه و وسایلی که در صندوق خانه بود را به اندرونی بردم و برای ننه یک رخت خواب کهنه اما تمیز در صندوق خانه انداختم و ننه را به صندوق خانه بردم و روی تشک خواباندم . باید به مطبخ میرفتم و تشت یا قدحی پیدا میکردم که ننه در آن قی کند و اگر من خیلی خوش شانس میبودم و مبتلا نمیشدم بعدا همه ی ظرف ها و وسایل ننه رباب را میسوزاندم و کاملا نابود میکردم . با اینکه میدانستم ممکن است بیماری وبا به من سرایت کند اما تصمیم گرفته بودم که ننه رباب را تا لحظه ی مرگ تنها نگذارم و در کنار او بمانم ، در ضمن اینکه امیدی نیز برای زندگی کردن نداشتم و خوب میدانستم که بعد از ننه رباب هیچ خانواده ی مهربان و دلسوزی برایم باقی نخواهد ماند ، البته پوراندخت را فراموش نکرده بودم ولی پوران با به دنیا آمدن بچه اش من را فراموش میکرد و به زندگی و خوانواده ی خود سرگرم و مشغول میشد و اما آقا میرزا که امیدی به عشق و همایت او نبود . اقا میرزا ، اکنون از ترس گرفتن بیماری وبا خانه را ترک کرده بود و چه بسا که از ترس سرایت بیماری ، من و ننه رباب را در این خانه زنده، زنده نسوزاند . بنابر این چنان نا امید و افسرده بودم که از گرفتن وبا و مرگ هیچ باکی نداشتم. از قبل شنیده بودم که چایی مواد ضد عفونی کننده دارد و تنها تلاشی که برای زنده ماندن میکردم شستن دست و صورت با چایی دم کشیده بود یک هفته از امدن من به خانه ی آقا میرزا گذشته بود و حال و احوال ننه رباب وخیم تر شده بود ، در این مدت هیچ کس حتی از همسایه ها نیز سراغی از ما نگرفته بودند و همه به خاطر ترس از مبتلا شدن به وبا از ما دوری میکردند . به عقیده حکیم ها وبا یک بیماری گرم بود و من شیوه ی رایج درمان که خوراندن سردی و خنک نگهداشتن بیمار بود برای ننه رباب اجرا کردم.به همین دلیل روزی چند مرتبه به ننه رباب ابغوره میدادم و با اب سرد بدن او را خنک میکردم. همه ی این روزها من از ننه رباب به همین صورت مراقبت کردم و بعد از مراقبت دستانم را با دقت با چایی میشستم در روز های اخیر ننه رباب دیگر توانی برای حرکت نداشت و حتی پلک هایش را به سختی باز میکرد و من که احساس میکردم ننه هنوز صدای مرا میشنود برایش از روزهایی که در خانه ی ابوالفتح خان و اعتماد دوله ها زندگی میکردم تعریف میکردم . نه روز از پرستاری من از ننه رباب گذشت و اجل ننه رباب رسید. در این روز های اخر وقتی که ننه رباب حالش انقدر وخیم نشده بود که میتوانست صحبت کند آخرین آرزویش را به من گفته بود ، ارزو داشت که در یکی از اماکن مقدس به خاک سپرده شود و به من گفته بود که در تمام عمر برای کفن و دفنش در جوار یک امامزاده پس انداز کرده است و آن پس انداز را زیر درخت انجیر در حیاط چال کرده است. تصمیم گرفته بودم که آخرین آرزوی ننه رباب را برایش بر آورده کنم . توضیحات : در بین شیعیان این اعتقاد بود که دفن اموات در اماکن مقدس و زیارتی میتواند به نوعی موجب آمرزش گناهان یا تخفیف در انها شود و بسیاری از ثروتمندان مایل بودند پس از مرگ در یکی از اماکن مقدس به خاک سپرده شوند و این امر برای مستضعفین و قشر ضعیف جامعه یک ارزو بود که به واسطه ی پس انداز در تمام عمر میسر میشد برای درمان بیماری های شایع از جمله وبا در طب سنتی تئوری گرمی و سردی به کار گرفته میشد و از انجایی که وبا طبع گرم داشت به وسیله
ی سرد نگه داشتن و خوراندن سردی به فرد مبتلا با آن مبارزه میکردند در صورتی که اینکار باعث نزدیک شدن مرگ فرد مبتلا میشد ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ماه رمضان که ماه پرفیـــض خداست هـنگام تقاضـــای ظـــــــهورمولاســـت همه ما فقط یک حاجت داریم 💔 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت32 آقا میرزا که حس کرده بود این اخ
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 برای براورده کردن آرزوی ننه رباب جسد او را دو سه روزی به امانت گذاشته بودم و امروز ،با پولی که ننه رباب زیر دختر انجیر چال کرده بود وهمچنین پس اندازی که داشتم با کاروانی که به همین منظور به سوی امامزاده داوود حرکت میکرد رهسپار شدیم . الاغ ها و قاترهای این کاروان را در دو طرف با کیسه های طناب پیچ بار کرده بودند ،یعنی بار هر قاتر و الاغ دو کیسه بود که در دو طرف پالان آن حیوان آویخته بودندولی این کیسه ها با کیسه های بار معمولی از نظر شکل و حجم اختلاف زیادی داشت بعد از رسیدن به امامزاده داوود ،ننه رباب را در جوار امامزاده دفن کردند و من خوشحال بودم که ننه رباب بعد از گذراندن یک زندگی سخت ،حد اقل پس از مرگ به آرزویش رسیده است . ساعت های زیادی در کنار قبر ننه رباب قرآن خواندم و از خدا خواستم که به واسطه ی این امامزاده ،گناهان ناچیز ننه رباب بخشیده شود تا حداقل در دنیای باقی خوب و در راحتی و آرامش زندگی کند *** یک ماه از رفتن من از خانه ی اعتمادالدوله ها گذشته بود و در نهایت ناباوری هیچ کس حتی سراغی از من نگرفته بود همه ی همسایه ها و مردمی که از بیماری ننه رباب خبر داشتند هنوز از ترس سرایت وبا از من دوری میکردند در این مدت به تنهایی به عذاداری برای ننه رباب پرداخته بودم و هیچ خبری از آقا میرزا نداشتم تا اینکه دیروز بلاخره با زنی که صیقه ی او بود ، به خانه آمد و من که دیگر نفس کشیدن در این خانه برایم دشوار شده بود بقچه ی البسه ام را آماده کردم تا دوباره به خدمت پوران دخت بازگردم . آقا میرزا که از در و همسایه شنیده بود ، ننه رباب را در جوار امامزاده داوود به خاک سپرده ام ، درباره ی ننه رباب کنجکاوی نکرد و هیچ نپرسید و با این خونسردی که از خود نشان میداد آتش درون من را داغ تر و شعله ور تر میکرد . حیف از ننه رباب بود که تمام عمرش را در کنار آقا میرزا و به پرستاری از او گذرانده بود برای آخرین بار به حیاط خانه نگاه کردم و تمام خاطراتی که از ننه رباب داشتم را به خاطر سپردم و بعد از اینکه اشک چشمانم را با گوشه ی چاقچوقم پاک کردم رو بنده انداختم و از در خارج شدم تقریبا چند قدمی با خانه ی اعتمادالدوله ها فاصله داشتم که ابوالفضل خان را دیدم که با اسماعیل میرزا از در خانه خارج شد و دقیقا روبروی در با اسماعیل میرزا مشغول گفت و گو شد وقتی به آنها رسیدم سلام کردم و خواستم که وارد خانه شوم ولی ابوالفضل خان از ورود من به خانه جلوگیری کرد و گفت :ضعیفه ی گیس بریده، تا حالا کدوم گوری بودی ؟ من که از لحن پرخاشگر او ترسیده بودم با صدای لرزانی گفتم :ابوالفضل خان خانم پوراندخت از دلیل غیبت من با خبر بودند ابوالفضل خان چینی به ابروان پر پشتش داد و گفت : حالا که آقا زاده ی ما به دنیا آمده دیگر فرصتی برای رجوع به پوران دخت نداری ، خوش ندارم که به خاطر ناله ها و التماس های یک ضعیفه به بیراهه بروم و جان زن و فرزند را با ، بیماری وبا به مخاطره بیندازم ، پس از اینجا دور شو و دیگربه این خانه باز نگرد . با شنیدن این حرفها از ابوالفضل خان به این فکر کردم که به غیر از این خانه جایی برای ماندن ندارم و از طرفی بازگشت به خانه ی آقا میرزا با وجود آن زن صیغه ای امکان پذیر نبود به همین دلیل به دست و پای ابوالفضل خان افتادم و شروع به التماس بیشتر کردم ،اما ضجه ها و التماس های من هیچ اثری در تصمیم ابوالفضل خان نکرد ، او برای خلاص شدن از شر من وارد خانه شد و قاپوچی ها را برای جلوگیری از ورود من به خانه جلوی ، در گذاشت . در بین صدای ضجه و شیون های خودم صدای مردی را شنیدم که از من می خواست از روی زمین برخیزم و باعث آبرو ریزی و جمع شدن مردم نشوم . صدا برایم نا آشنا نبود این صدای اسماعیل میرزا بود بارها صدای او را هنگامی که با همین بس بازی میکرد ،شنیده بودم و آن را به خاطر داشتم ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت33 برای براورده کردن آرزوی ننه رباب
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 فصل دهم مرد خشمگین یا فرشته ی نجات با غروری که شکسته شده بود و قلبی پر درد با بقچه ای که در دستم بود ، چند قدم دور تر از اسماعیل میرزا راه میرفتم . به قدری خجالت زده شده بودم که حتی نمیتوانستم سرم را بالا بگیرم ولیکن چاره ای به غیر از قبول کردن کمک اسماعیل میرزا نداشتم زیرا به نظر میرسید او تنها کسی است که از مردن و دچار شدن به بیماری وبا، باکی ندارد و مثل دیگر انسانها از بابت به خطر افتادن جان شیرینش هراسی ندارد . متاسفانه با اینکه من از بیماری وبا در امان مانده بودم وهیچ اثری از بیماری در من رویت نمیشد ولی هنور مردم از من دوری میکردندو با دیدن من برای مخفی شدن به هر سوراخی متوسل میشدند . به قدری تنها و بی کس شده بودم که به تعداد انگشت شماری که میتوانستند پشت و پناهی برای من باشند فکر کردم ، اولین شخص پوران دخت بود که اینک با فرزندش سرگرم شده بود و شاید من را به طور کامل فراموش کرده بود و دومین شخص آقا میرزا بود که چشم دیدن من را نداشت و بازگشت به خانه ی او برایم امری غیر ممکن بود ، در ضمن اینکه آقا میرزا همراه با کنار گذاشتن ننه رباب قید من را نیز زده بود و تنها چیزی که برایش اهمیت داشت دستمزدی بود که از اعتمادالدوله ها به خاطرخدمت کردن من ، به پوران دخت دریافت میکرد . با فکر کردن به این موضوع که دیگر از اعتمادالدوله ها چیزی به آقا میرزا نمیرسد لبخند تلخی روی لبانم نقش بست و اینبار با قلبی شکسته و غروری نابود شده ،رفتن به خانه ی اسماعیل میرزا و برای مدتی مفقود شدن و نبودن را فرصتی میدیدم تا برای آینده ام چاره ای بیندیشم و بتوانم بدون متکی بودن به دیگران به این زندگی پوچ و بی معنا ادامه دهم . اسماعیل میرزا روبروی یک در بزرگ چوبی توقف کرد و دست در جیب آرخلق گران قیمت ترمه اش(آرخلق ردای بلندی بوده که تا روی زانو میرسید و آرخلق ثروتمندان بسیار فاخر بوده است ) کرد و کلیدی خارج کرد و با ان در را باز کرد . عجیب بود ، این خانه به نظر بزرگ میرسید ولی هیچ دربان یا قاپوچی برای حفاظت از خانه، مقابل در گماشته نشده بود ! بعد از گذشتن از یک دالان بلند به حیاط خانه رسیدیم که مثل بقیه ی خانه ها در ان چاه آب و یک حوض وجود داشت البته با این تفاوت که در حوض گرد آبی رنگ خانه ی اسماعیل میرزا به جای آب گرد و غبار بود و نمایی زشت و دلگیر به خانه داده بود و دو باغچه که هیچ اثری از سبزی و آبادی در آن به چشم نمیخورد وخاک داخل باقچه به حیاط چهره ای کریه المنظری داده بود . در سمت راست حیاط ایوان بزرگ و سراسری قرار داشت ، اسماعیل میرزا با چند قدم بلند خودش را به بالای ایوان رساند و به گوشه ای ترین قسمت ایوان رفت و درب یکی از اندرونی ها را با یک فشار محکم باز کرد و گفت : خیلی مرتب و تمیز نیست ولی حداقل اینجا در امان خواهی بود و دیگر به سرو صدا به پا کردن و التماس کردن در کوچه و خیابان جلوی آشنا و غریبه نیازی پیدا نمیکنی . احساس میکردم که این حرف اسماعیل خان ضربه ی آخری بود به غرور آسیب دیده ام، ولی بدبختی و بی کسی هیچ غروری نمیشناخت و من میبایست فعلا بدون در نظر گرفتن غرور و احساسات نابود شده ام برای مدتی در این خانه میماندم . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
اللَّهُمَّ أَعِنِّي فِيهِ عَلَى صِيَامِهِ وَ قِيَامِهِ، وَ جَنِّبْنِي فِيهِ مِنْ هَفَوَاتِهِ وَ آثَامِهِ، وَ ارْزُقْنِي فِيهِ ذِكْرَكَ بِدَوَامِهِ، بِتَوْفِيقِكَ يَا هَادِيَ الْمُضِلِّينَ خدایا مرا در این ماه بر روزه و شب زنده داری اش یاری ده، و از لغزشها و گناهانش دورم بدار، و ذکرت را همواره روزی ام کن، به توفیقت ای راهنمای گمراهان •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت34 فصل دهم مرد خشمگین یا فرشته ی نج
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 در حالی که سر به زیر داشتم، زیر چشمی به پایین آمدن اسماییل میرزا از پله های ایوان نگاه میکردم اما در همان لحظه از سکوتی که در این خانه ی بزرگ و بی روح حاکم بود هراس کردم و پرسیدم :پس بقیه ی اهل خانه کجا هستند ؟ اسماییل میرزا که دیگر به پایین پله ها رسیده بود تلخ خندی کرد و گفت: این خانه به غیر از من ، اهل دیگری ندارد و بعد از گفتن این حرف بدون هیچ توضیحی از جلوی چشمانم دور شد از صدای کوبیده شدن در متوجه رفتن اسماعیل میرزا شدم هنوز از بهت حرفی که شنیده بودم پاها یم روی زمین چهار میخ شده بود و توان حرکت نداشتم . روبنده ام را با دست بالا زدم و در حالی که به این خانه ی بزرگ نگاه میکردم در دل به خود ناسزا میگفتم ،من چطور به این مرد اعتماد کرده بودم و با او به خانه اش آمده بودم ! بی شک اگر ننه رباب زنده بود، من را به خاطر این نادانی و بی فکری شماتت میکرد و من را از ماندن در آن خانه باز میداشت. درآن هنگام هراس از تنها بودن با یک مرد غریبه در یک خانه ی بزرگ روی همه ی درد و رنجی را که میخواستم از آن ها فرار کنم را پوشاند و فقط ترس و دو دلی بر وجودم سایه افکنده بود . از طرفی قدر دان اسماعیل میرزا بودم که به من پناه داده بود و من را از التماس کردن به هر کس و نا کسی نجات داده بود و از طرفی میدانستم که حضورم در این خانه چقدر حرف و حدیث و دهن لقی های ، خاله زنک های ور وره جادو را در پی دارد ولی از آنجایی که جایی برای رفتن نداشتم خودم را آرام کردم وبا تفهیم این موضوع به خود، که هیچ جای دیگری را برای ماندن و زندگی کردن ندارم ، یکی یکی از پله های ایوان بالا رفتم . در ایوان پنج در وجود داشت که در وسطی، شاه نشین بود و دو در دیگر چپ در سمت شاهنشین و دو در نیز در سمت راست شاه نشین قرار داشت . به انتهای ایوان که رسیدم نگاهی به اندرونی که به من داده شده بود کردم روبروی در دو تاقچه قرار داشت که روی آنها دو گلدان گل قرار داشت و دو مخده و یک فرش دست باف که همه ی اسباب و وسایل این اندرونی بودند به سمت دیگر حیاط نگاه کردم به نظر مطبخ و قهوه خانه و یکی دو اتاق دیگر نیز در سمت دیگر حیاط این خانه قرار داشت . این خانه با خانه ی بزرگ اعتماد الدوله ها قابل قیاس نبود و حتی از خانه ی ابوالفتح خان نیز کوچکتر بود اما چند برابر بزرگتر از خانه ی آقا میرزا بود . حالا برایم قابل درک تر بود که چرا این خانه قاپوچی نداشت زیرا نه باغی بود و نه اسطبل و نه آغلی ونه حتی اهل خانه ای فقط کمی اسباب و وسایل بود که به خاطر خاک زیادی که روی آنها نشسته بود همه بیرنگ و روح شده بودند. فشار ی که از ناراحتی و ترس بر من وارد شده بود را تنها با کار کردن میتوانستم مرحم بگذارم بنابراین بعد از گذاشتن بقچه ام در اتاق مشغول نظافت خانه شدم .تنها مکانی که برای نظافت غیر قابل دسترس بود اندرونی مخصوص اسماعیل خان بود که خوب میدانستم حتی نزدیک شدن به آنجا نیز برایم ممنوع و حرام است . این طور به نظر میرسید که برای مدتی باید با چادر و چاقچوق زندگی کنم چون حتی برای جارو کردن خاک کف حوض نیز چاقچوق برنداشتم زیرا در هر لحظه احتمال آن میرفت که اسماعیل خان در را باز کند و به خانه بیاید . کنار حوض گرد ابی رنگ که حالا جارو و نظافت شده بود نشستم و فکر کردم که حالا باید به اسماعیل خان بگویم که برای پر کردن این حوض خشک و بی روح میرآب خبر کند . به دور تا دور خانه ی ساکت و بزرگ نگاه کردم و دوباره احساس سرما و تنهایی بر من غلبه کرد من اکثر مواقع احساس تنهایی میکردم ولی هرگز چنین آشکارا تنها نبودم زیرا همیشه یا ننه رباب و یا دیگران از جمله پوران دخت را در اطرافم داشتم ولی حالا در کنار حوضی که گویی سالهاست رنگ آب را بر خود ندیده، نشسته ام و به این خانه ی بی روح نگاه میکنم و به دنیای بیرحمی که باعث شده بود اینک من در خانه ی یک مرد تنها و بیگانه پناه بگیرم فکرمیکردم . علاوه بر غم سنگینی که بر روی دوش داشتم گرسنگی زیاد نیز به من فشار آورده بود به سمت مطبخ خانه ی اسماعیل میرزا رفتم ولی مطبخ نیز مثل بقیه ی قسمت های خانه خاک گرفته بود و مشخص بود که مدت زیادیست که در این مطبخ غذایی طبخ نشده است . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 صدای باز شدن در خانه باعث شد که روبنده بیندازم و از مطبخ خارج شوم . اسماعیل میرزا وارد حیاط شد و نگاهی متعجب به حیاط و حوض جارو شده انداخت و چینی به ابرو داد و با تلخی گفت : من شما را به عنوان کنیز به این خونه نیاوردم و فقط میخواستم که به شما کمکی کرده باشم بنابر این لطفا بعد از این از انجام چنین کارهایی بپرهیزید . به سمت اسماعیل میرزا رفتم و گفتم :من به خواست خودم حیاط رو آب و جارو کردم اسماعیل خان راستیاتش به خاطر فرار از بد بختیهام به کار کردن پناه میبرم و اینطوری سرگرم میشم اسماعیل میرزا به سمت حوض رفت و داخل حوض آبی رنگ را نگاه کرد و گفت : حالا که زحمت کشیدید و حوض را نظافت کردید باید به میراب بسپارم تا حوض را آب کند و بعد از مکث کوتاهی بقچه ای را که در دست داشت به سمت من گرفت و گفت : من روزانه در قهوه خونه یا کاروان سرای مادر شاه غذا میخورم و غذا ی نیم روزت را خریده ام ،عذر من را به خاطر تاخیر در رساندن غذا بپذیر . با دیدن بقچه درون دستان مردانه ی اسماعیل میرزا خوشحال شدم چون حداقل او به یاد من و گرسنه شدن من بود و برایم غذا خریده بود ، با اشتیاق بقچه را از اسماعیل خان گرفتم وبعد از شستن دستهایم به اندرونی خودم رفتم و ابگوشتی را که اسماعیل میرزا خریده بود را با اشتها ی فراوان بلعیدم .به نظر میرسید اسماعیل خان متوجه ی گرسنگی من شده بود و از بابت اینکه من را برای مدت طولانی گرسنه در خانه رها کرده بود عذاب وجدان شدیدی داشت و چشمان شرمسارش وقتی که بقچه ی غذا را به سمت من گرفته بود هنوز در خاطرم پر رنگ باقی مانده بود . امروز به راه اندازی و پخت و پز غذا در مطبخ فکر کرده بودم و تصمیم داشتم هرچه زودتر ترتیب پخت نان و غذا را در مطبخ خانه ی اسماعیل میرزا بدهم اما از چشیدن گوشت تلخی ها و اخم های اسماعیل میرزا حذر میکردم و هنوز خود را برای صحبت با اسماعیل خان آماده نمیدیدم .برای من بسیار عجیب بود که مرد جذاب و ثروتمندی مثل اسماعیل خان اینگونه در تنگنا و در تنهایی به زندگی ادامه دهد ، از دیدگاه من که دختری جوان بودم اسماعیل خان مرد جوان و زیبا ، بلند قد و با کمال بود و تنها بودن و اینگونه زندگی کردن او برای من به نظر به دور از واقعیت بود زیرا خوب میدانستم که زن های ثروتمند زیادی ارزوی ازدواج با اسماعیل خان را داشتند . سه روز از حضور من در خانه ی اسماعیل میرزا گذشته بود و در این مدت به غیر از ناشتایی که اغلب نان و شیر یا نان و پنیر بود، نهار و شام را اسماعیل میرزا از کاروان سرا برای من به خانه می آورد و بدون اینکه چیزی بگوید بقچه ی غذا را پشت در اندرونی که در آن ایام میگذراندم میگذاشت و میرفت . من که از جذبه و ابروهای گره شده ی اسماعیل میرزا گریزان بودم همیشه بعد از اطمینان از رفتن او، بقچه را برمیداشتم و از گرسنگی زیاد غذایی که در بقچه بود را تقریبا میبلعیدم در این مدت به غیر از یکی دوبار، هرگز جلوی اسماعیل خان ظاهر نشده بودم زیرا از ابهت مردانه اش گریزان بودم و از طرف دیگر به خاطر تنها بودنمان در این خانه ی بزرگ از روبرو شدن با او حذر میکردم دیروز عصر اسماعیل خان با میراب به خانه آمدند ومن دزدکی از پنجره ی اندرونی آنها را نگاه میکردم و در دل جوانمردی و لوتی گری اسماعیل خان را ستایش میکردم و با اینکه میدانستم من بیشتر از یک کنیز فقیر و بی پناه نیستم اما در دل به زنی که قلب اسماعیل خان را به چنگ میگرفت حسادت میکردم . و بارها به خاطر این بیچارگی بر خود لعنت میفرستادم . اکنون که با وجود حوض گرد آبی رنگی که پر از آب شده بود ، حیاط جان تازه ای گرفته بودو من نیز با دیدن این نما از خانه احساس رضایت بیشتری نسبت به خود داشتم . این اولین باری بود که میخواستم به تنهایی خانه ای را اداره کنم و اینکار برایم تبدیل به تجربه ای شیرین و شبیه به رویا بود و حالا که خانه را نظافت کرده بودم، حس میکردم که اکنون باید آن را به خانه ای با نشاط تبدیل میکردم و برای روح دادن به این خانه ی بی روح به کمک اسماعیل میرزا نیاز داشتم ،به همین دلیل عزمم را جزم کردم تا ظهر که اسماعیل میرزا برایم غذا می آورد از اندرونی خارج شوم و با او درباره ی تصمیماتی که گرفته بودم صحبت کنم فکر دیدار و گفتگو با اسماعیل میرزا عقل را از سرم پرانده بود و چنان دستپاچه و مضطرب بودم که فقط با کشیدن نفس های عمیق و پی در پی و فکر کردن به چگونگی بیان درخواستم از اسماعیل میرزا خود را آرام میکردم . در خواستی که داشتم راجب به گل کاری و درخت کاری در باغچه ها بود، زیرا باغچه ها به قدری خشک و بی آب و علف بودند که ظاهری رقت انگیز به حیاط خانه داده بودند ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
33.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان_صوتی { روز آخر } ♦️ فصل اول ( خامس ) ( قسمت پنجم ) ♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه... ♦️ نویسندگان : علیرضا عبدی و مهدیه عبدی ♦️ کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ کاری از گروه رسانه ای رادیو میقات ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات ♦️ صداپیشگان: علی زکریایی ، محسن احمدی فر ، علی حاجی پور ، مسعود صفری ، علیرضا عبدی ، اکبر مومنی نژاد ، علی گرگین ، مسعود عباسی ، سجاد بلوکات ، مریم میرزایی ، امیر مهدی اقبال ، احسان شادمانی ، امیر حسن مومنی نژاد https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 رابطه دعاهای ماه رمضان با امام زمان عج ❗️ ❤️ چشم انداز ظهور و جامعه امام زمانی عج در دعاهای ماه رمضان❤️ 🎤 حجه الاسلام عالی
ای نخورده مسـت ! لحـظه دیدار نزدیک است :)) •┈┈••✾•🌙•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌙•✾••┈┈•
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت من مست چنانم که شنفتن نتوانم :) 🤍 •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مرا به بوی خوشت ، جان ببخش و زنده بدار که از تو چیزی از این بیشتر نمی خواهم •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت36 صدای باز شدن در خانه باعث شد که
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 نزدیک به اذان ظهر بود که چادر و چاقچوق پوشیدم و منتظر آمدن اسماعیل میرزا شدم چون خوب فهمیده بودم که اسماعیل میرزا قبل از گفته شدن اذان ظهر ، سری به خانه میزند و نهار من را با خود می آورد. با شنیدن صدای پاها ی مردانه ی اسماعیل میرزا نفس عمیقی کشیدم و از اندرونی خارج شدم به نظر میرسید که اسماعیل میرزا از دیدن من روی ایوان متعجب شده بود تا جایی که پاها یش روی زمین میخ شده بود چون بعد از دیدن من قدمی از قدم برنداشت و زیر لب ذکری گفت از پله های ایوان پایین رفتم و در نزدیکی اسماعیل میرزا که در حیاط ایستاده بود رفتم و سلام کردم و بدون اینکه جواب سلامم را از زبان اسماعیل میرزا شنیده باشم نفس عمیق کشیدم و شروع به سخنرانی کردم زیرا خوب میدانستم که اگر اسماعیل میرزا با آن صدای مردانه و پر جذبه اش دهان باز کند و کلامی بگوید همه ی نقشه هایم نقش بر آب خواهد شد و رشته ی کلام و افکارم از دست خواهد رفت . وقتی به خود م آمدم که تمام افکارم ، از خرید آرد و خوار و بار و ... برای پختن غذا را تا خرید گل و نهال از دوره گرد گل فروشی که هر هفته با صدای بلند انواع گل و گیاهانی که داشت را در کوچه و پس کوچه های شهر جار میزد به زبان آورده بودم اما عجیب بود که در تمام این مدت اسماعیل میرزا به روبنده ام خیره شده بود گویی که قصد داشت با خیره شدن به روبنده ام از بین تار و پود آن عبور کرده و زیر و بم چهره ام را بکاود زیرا در تمام مدت به غیر از خیره نگاه کردن به تار و پود پارچه ی رو بنده ام ، هیچ کلامی به زبان نیاورده بود فقط خدا میدانست که در ذهنش چه میگذرد برای لحظه ای ترس بر من مستولی شد ولی ترس و افکار بیهوده را کنار زدم و با به یاد آوردن لطف و مردانگی اسماعیل میرزا ، دستم را برای گرفتن بقچه ی غذا جلو بردم اسماعیل میرزا که گویی با حرکت دست من ذهنش دوباره فعال شده بود بقچه را به دستم داد و با صدای پر جذبه و کمی خشن گفت : قبلاً متذکر شده بودم که تو را به کنیزی نیاوردم پس نیازی به رفت و روب در این خانه نبوده است که اینک تصمیم به پخت و پز و گل کاری در این خانه گرفته ای تمام شجاعتم را جمع کردم و در جواب به اسماعیل میرزا گفتم :اسماعیل خان من پیش از این گفته بودم که رغبت ندارم بیکار باشم و به بدبختی هایم فکر کنم پس شما هم به من بی پناه کمک دهید تا بدبختی ها م رو با رفت و روب وکار خونه فراموش کنم اسماعیل میرزا سری تکان داد و آرخلقش را از تن خارج کردو روی رخت آویز حیاط انداخت و مشغول وضو گرفتن در کنار حوض آب شد احساس میکردم که اسماعیل میرزا از اینکه این خانه رنگ و بویی تازه به خود گرفته خیلی ناراضی نیست به همین دلیل امیدوار شدم و بعد از بالا رفتن از ایوان نگاهی دوباره به اسماعیل میرزا که مشغول پوشیدن آرخلقش بود کردم و وارد اندرونی شدم چند لحظه بعد صدای درب چوبی به گوش رسید که خبر از رفتن اسماعیل میرزا میداد ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلاااام روز خوش ، طاعاتتون قبول دوستان حال خانم صادقی خیلی بهتر شده الحمدالله. متاسفانه فعلا ضعف شدید و تاری دید دارند. ان شالله بعد از بهبودی کامل پارتگذاری رمان خوشه ی ماه شروع میشه❤️😍 خواهشا اینقدر پی وی راجع به رمان نپرسید ممنون. اختر هم تا ساعتی دیگه تقدیمتون میشه