eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
196 ویدیو
38 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
«همسایهٔ مامان بودن، خوب یا بد؟!» (مامان ۶ و ۳.۵ ساله) حسن که به دنیا اومده بود، منم مثل بیشتر مامان اولی ها دچار یه جور سردرگمی و بحران نگه‌داری از نوزاد شده بودم!🥴 همه‌ش با خودم فکر می‌کردم که چطور باید از این موجود زندهٔ کوچولو و سراسر نیاز مراقبت کنم! مشکلات اوایل زایمان هم بر این افکار صحه می‌ذاشتن. تقریباً هر روز صبح منتظر شنیدن صدای زنگ خونه بودم تا مادر یا پدرم سری به ما بزنن و من بتونم با خیال راحت یه سرویس برم!😕 گاهی توی سختی‌های نوزاد داری خدا رو صدا می‌زدم و می‌گفتم کاش به مادرم نزدیک‌تر بودم!🥹 تا اینکه دعای من مستجاب شد...☘️ همسایهٔ واحد روبه‌رویی مادرم رفته بودن و خونه‌شون خالی بود.😀 پدرم باهاشون صحبت کردن و گفته بودن می‌تونن خونه رو به ما اجاره بدن. خلاصه در کمال ناامیدی و با اینکه پول ما به اجارهٔ واقعی اون خونه نمی‌رسید، خداوند همه چیز رو جور کرد و توی سه ماهگی حسن همسایهٔ مامانم اینا شدیم.🤩 فواید این نزدیکی بر کسی پوشیده نیست. تنهایی‌هام با خانواده‌م پر می‌شد و می‌تونستم بچه رو برای ساعاتی پیش مادرم بذارم و به درس و دانشگاه برسم‌.😍 (اون موقع مشغول تحصیل دورهٔ ارشد بودم و برای شرکت توی کلاس‌ها و انجام پروژه‌های درسی، پسرم رو پیش مادرم می‌ذاشتم) همه از اول می‌دونستیم که این نزدیکی علاوه بر فوایدی که داره، می‌تونه چالش‌هایی رو هم داشته باشه،😰 از طرفی من و مادرم هر دو اخلاقمون جوری هست که به شدت به حریم خصوصی خانواده‌ها احترام می‌ذاریم و خداروشکر در اون دوران چالش خاصی نداشتیم.☺️ در طول هفته تقریباً فقط آخر هفته ها برای ناهار می‌رفتیم خونه مادرم اینا و شب‌ها که همسرم می‌اومدن هم هر کسی خونهٔ خودش بود! تا اینکه فرزند دوم ما به دنیا اومد و چالش‌های بین دو برادر از همون نوزادی شروع شد.🤦🏻‍♀ این مدت هم مادرم خیلی به داد من می‌رسیدن. مثلاً یادمه یه دوره‌ای تا مهدی رو می‌ذاشتم زمین گریه می‌کرد، حالا فکر کنید حسن رو برده بودم سرویس و مهدی زار زار داشت گریه می‌کرد،😫 و مامانم مثل فرشتهٔ نجات به دادمون می‌رسیدن!😇🤩 این لحظات خیلی شیرین بود. اما با بزرگتر شدن بچه‌ها کم‌کم چالش‌های این نزدیکی رخ نشون دادن!😟 مثلاً وقت‌هایی که حسن به خاطر بازیگوشی‌های کودکانه داداشش رو اذیت می‌کرد، مادر و پدرم روی گریه‌های مهدی حساس شده بودن و حسن رو دعوا می‌کردن.🙃 یا گاهی پیش می‌اومد که حسن خواستهٔ نابه‌جایی داشت و با گریه می‌خواست کارش رو پیش ببره. من در اون موقعیت می‌خواستم با بی‌توجهی به گریه‌هاش یه نکاتی رو براش جا بندازم و در حالی‌که تکنیک من داشت به بار می‌نشست😌 و حسن در آستانهٔ معذرت‌خواهی بود، چون صدای حسن بالا رفته بود،🥲 ناگهان مادر یا پدرم از سر دلسوزی می‌اومدن و بچه رو بغل می‌کردن و همهٔ رشته‌های من پنبه می‌شد! به جای اینکه حسن در آغوش خودم آروم بگیره و این چالش باعث محکم‌تر شدن رابطهٔ ما بشه، پسرم حس منفی نسبت به من پیدا می‌کرد.👻 بزرگ‌تر که شدن، فکر کردم می‌تونم با خیال خوش بچه‌ها رو بذارم پیش مادرم و به درس‌هام برسم😌، اما کم‌کم متوجه شدم نباید این کار رو بکنم!🤔 مثل اکثر خواهر برادرها، حسن و مهدی هم دعواهای کودکانه دارن. مثلاً داداش بزرگه حوصله‌ش که سر می‌ره و میاد یه گوش‌مالی به مهدی می‌ده و صدای دادو‌بیداد و گریه بلند می‌شه. من به عنوان یه مادر خیلی تلاش می‌کردم این موقعیت‌ها رو مدیریت کنم، عصبانی نشم و با محبت مشکل رو حل کنم و راه‌های دیگه‌ای که احتمالاً خودتون بهتر از من بلدید!😉 اما وقتی توی خونه مادرم از این چالش‌ها پیش می‌اومد، مادر و پدرم به شدت حساس شده بودن و کار به جایی می‌رسید که حسن رو دعوا می‌کردن و این دعواها داشت زیاد می‌شد...🙁 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
ادامه... چندین بار پیش اومد که من داشتم با خیال راحت درس می‌خوندم و یهو صدای گریهٔ بچه‌ها رو می شنیدم و در کنار چهرهٔ گریان بچه‌ها با چهرهٔ ناراحت😞 و عصبانی🤨 مادر یا پدرم روبه‌‌رو می‌شدم... وقتی این اتفاق چندین بار تکرار شد، متوجه شدم که ادامهٔ این روند اصلاً درست نیست و باید فکری بکنم. خلاصه اون روزها خیلی غصه می‌خوردم. 😢 حتی گاهی گریه می‌کردم و از همسرم مشورت می‌خواستم. به این نتیجه می‌رسیدیم که نباید مدت طولانی بچه‌ها رو به مادرم بسپرم. اما تغییر شرایط کمی سخت بود...🥴 همسرم پیشنهادشون این بود که اجازه ندم بچه‌ها طی روز برن خونه مادرم اینا و من هر بار می‌گفتم این کار خیلی سخته، چون حسن حدودا ۵ ساله بود و به راحتی راضی نمی‌شد نره خونه مادرم.😩 به این روند عادت کرده بود و می‌خواست طبق معمول هر روز صبح تا ظهر رو پیش مادرم باشه.🫢 این قضیه خیلی به من فشار می‌آورد و باعث شده بود تا علاوه بر چالش‌های معمول که همهٔ مادرها با بچه‌هاشون دارن، من از اول صبح درگیر این قضایا هم بشم و رابطه‌م با پسرم خراب بشه. تا جایی که بارها با گریه این اتفاقات رو برای همسرم تعریف می‌کردم و بهشون می‌گفتم بهتره ما از این ساختمون بریم...😢 مدت‌ها فکرم درگیر این قضایا بود. از طرفی موندن توی این خونه رو فقط به خاطر حضور مادرم دوست نداشتم، بلکه اینجا همسایگان خوبی داشتیم و داریم، محله و مسجد خوبی داریم و شاید از همه مهم‌تر صاحبخونهٔ منصفی که مبلغ اجاره رو تقریباً نصف موارد مشابه برای ما تعیین کردن.😇 این بود که نمی‌تونستیم به راحتی به جابه‌جایی فکر کنیم. خلاصه این مدت هم کج‌دار و مریز گذشت تا اینکه مهرماه شد و حسن راهی پیش دبستانی. با شروع مدرسه حسن راه‌های تازه‌ای به روی من باز شد.💪🏻😌 برنامه‌م این بود که همون دو سه ساعتی که حسن نیست رو درس بخونم و مهدی رو به مادرم بسپرم. از اونجایی که مهدی ذاتاً بچهٔ خیلی آرومیه، نگه‌داری‌ش برای مادرم خیلی آسونه. بعدازظهرها هم برنامهٔ درس نداشتم و اگه بچه‌ها می‌خواستن برن خونهٔ مادرم، در حد نیم‌ساعت بود که مشکلی پیش نیاد. الحمدلله یک سال اینطوری گذشت و من تونستم آهسته درسم رو پیش ببرم. این مدت همیشه با حسن صحبت می‌کردم و بهش می‌گفتم که قرار نیست مثل قبل ساعات صبح تا ظهر رو با مادرم بگذرونن. خداروشکر اون هم کم‌کم پذیرفته و روزهایی که خونه هستیم هم بچه‌ها مدت طولانی پیش مادرم نمی‌رن.☺️ این تغییر روند زندگی برام موفقیت بزرگی بود، حس استقلال بیشتری پیدا کرده بودم و خدا رو شکر می‌کردم.🤲🏻😌 کم‌کم دارم بهشون یاد می‌دم حدود یک ساعت خودشون بازی کنن و من هم به درس‌هام برسم. در صورتی که اگر می‌خواستم مثل سابق بچه‌ها رو به مادرم بسپرم، این مهارت‌ها رو یاد نمی‌گرفتن.👌🏻 امسال هم که حسن کلاس اولی شده، مثل پارسال صبح‌ها مهدی رو به مادرم می‌سپرم و درس می‌خونم. برای بعدازظهرها سعی می‌کنم برنامهٔ بدون بچه نداشته باشم. هر جا می‌رم با بچه‌ها می‌رم،👩‍👦‍👦 مگر موارد خاصی پیش بیاد. زمان شرکت توی کلاس قرآن مسجد، از بچه‌ها می‌خوام حدود یک ساعت خونه تنها بمونن. این تنها موندن‌ها به شدت به حسن حس بزرگی و استقلال می‌ده و باعث تحکیم پیوند بین دو برادر می‌شه!😁 پ.ن: چون مامانم همسایه‌مون هستن و اگر مشکلی پیش بیاد می‌تونن برن پیش بچه‌ها، با خیال راحت می‌تونم یک ساعتی بچه‌ها رو خونه تنها بذارم.👌🏻😌 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«به لبخند گل و گشاد ته‌تغاری، خندهٔ زورکی می‌زنم!» (مامان ۷، ۶، ۲.۵ و ۱.۵) دیشب بعد از خوابیدن بچه‌ها و در کشمکش خواب و بیداری: یکی در دلم می‌گوید بخواب!😌 یکی در عقلم می‌گوید پاشو!🥴  تو قوی‌تر از آنی که کارهای امروزت را به فردا بسپاری😏 فردا برایت روزی زیباتر خواهد بود.🥰 و من در کشمش عقل و دل، هر چند که با دل موافق بودم، ناگزیر گوش به حرف عقل چموشم دادم... آرام آرام بلند شدم. اسباب‌بازی‌هایی که از صبح مثل پاره سنگ‌هایی تیز و گوشه دار😫 زیر پنجهٔ پاهایم می‌رفت را جمع کردم و بعد توی تاریکی سلانه سلانه به سراغ بند رختی رفتم که می‌دانم از دست دوستان کوچکش در طول روز فراری است.😅 احساس می‌کنم این عزیزدل هم شب‌ها بعد از یک روز طاقت‌فرسا به خوابی همانند خواب زمستانی می‌رود😴. آرام آرام لباس‌ها را در جاهای مخصوص خودشان می‌گذارم تا دمی آرام گیرند.  به سراغ آشپزخانه می‌روم تا با غول بی‌شاخ و دم ظرف‌های کثیف گلاویز شوم😵‍💫.   ظرف‌ها را می‌شويم.  این سینک نیز همانند بند رخت خسته است. با دستمال خشک می‌کنم تا خیسی‌اش خواب از چشمش نپراند🤭. سراغ اجاق می‌روم و با دستمالی آرام آرام نوازشش می‌کنم تا تمیز شود و به خواب رود.  تا در فردایی بهتر، برای بنده‌های خدا غذا مهیا کند. حالا می‌خواهم بخوابم. ولی یادم می‌آید اگر برنج را امشب تمیز نکنم، فردا باید اجباراً ۴ نفر کارگر که خودشان خودشان را استخدام کرده‌اند روی کار بیایند😬 و برای دو نعلبکی برنج، تابلوی «کارگران مشغول کارند، مزاحم نشوید» نصب کنم. پس آهسته به سراغ برنج می‌روم و سنگ‌ها را از دل برنج‌ها خالی می‌کنم. باشد که ان‌شاءالله خدا هم از دل سیاه من  سنگ‌های درشت گناه را کم کند🥺. یاد سماور می‌افتم. پدر جان خانواده وقتی برای نماز بلند می‌شوند، باید آب‌جوشی بخورند تا گلویشان نرم شود. آرام می‌روم سراغ پارچ و سماور را پر آب زلال می‌کنم،  و از خداوند مهربانم می‌خواهم اعمال ما را به سان آبی زلال قرار دهد. دیگر برای خوابیدن هم نایی ندارم. وضویی گرفته، به دوتا اولی سر می‌زنم که آرام خوابیده‌اند و عذاب وجدانی که می‌گوید امروز اذیتشان کردی🥲، از فردا جبران کن. بعد می‌آیم سراغ دوتا آخری‌ها و ته دلم ضعف می‌رود برای ته‌تغاری خانه، برای وقت‌هایی که می‌خواهد به برادرش زور بگوید😇. و به رخت‌خوابم می‌روم.  چشمانم خودبه‌خود بسته می‌شود.  تا می‌روم به اعماق خواب، ناگهان انگار پایم را به طنابی بسته‌اند و دارند مرا از اعماق می‌کشند🥴.  بیدار می‌شوم و می‌بینم یک نفر بالای سرم مامان مامان می‌کند😫  و آب می‌خواهد. آب را دادم خوابید و باز خوابیدم. بعد از نماز صبح دلم می‌خواست همان‌جا روی سجاده به خواب بروم و... و الان ساعت ۶ صبح با انگشت در چشم و انگشت در گوش، بیدار شده‌ام! و به لبخند گل و گشاد ته‌تغاری خندهٔ زورکی می‌زنم🙃. ولی با کشیدن اولین نفس و رسیدن اکسیژن به ریه‌هایم و بوی مطبوعی🤢🥴 که به بینی‌ام می‌خورد، مغزم فعالیت خود را شروع و این بو را کاوش می‌کند. با کنکاش این بو، مغزم اطلاعات به دست آمده را تحلیل می‌کند و پی به اعماق قضیه می‌برم! بله مرا بیدار کرده که بگوید من فعالیت خود را از همین دم دمای صبح شروع کرده‌ام!🫢☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«جذاب‌ترین قانون خانهٔ ما» (مامان ۱۲، ۱۰، ۸، ۶، ۳.۵، ۱ ساله) هفتهٔ پیش جذاب ترین قانون‌گذاری در خانهٔ ما اتفاق افتاد🥰. نوبت‌بندی جمع کردن سفره! داستان از جایی شروع شد که از روز قبل آش رشته داشتیم و صبحانه‌مون آماده بود. بچه‌ها با فاصلهٔ زمانی بیدار می‌شدن و هر کدوم آش رشته‌شون رو به سبک خودشون با کشک یا شکر، طعم‌دار می‌کردن و می‌خوردن😋. تلفن زنگ خورد و من بیرون از آشپزخونه مشغول صحبت با خواهر بودم. از طرفی می‌دونستم دختر کوچولویی که تازه بیدار شده می‌ره سمت سفره😥.  بیشتر بچه‌ها پای لپ‌تاپ بودن و فقط پسر شش ساله‌م تو آشپزخونه می‌رفت و می‌اومد. منم هر چند لحظه نکات امنیتی رو یادآور می‌شدم که روی سفره چیزی نباشه که زینب بریزه و…😏🙄 خلاصه چشمتون روز بد نبینه!! آخه مگه از بچهٔ شش ساله چه توقعی می‌شه داشت؟!😵 آخرای صحبتم بود که دیدم یه دختر کوچولو تاتا تی‌تی‌کنان، کاسهٔ آش در دست، درحالی که نصف کاسه رو روی لباسش ریخته و نصف دیگه‌ش هم جلوی چشمم ریخت روی فرش دم آشپزخونه، داره منو نگاه می‌کنه👀. اون‌جا بود که خداحافظی کردم و یک نفس عمیق کشیدم😶‍🌫!! بلند شدم و بدون توجه به اینکه بچه‌ها دارن چه برنامه ای می‌بینن، سه راهی لپ‌تاپ رو جدا کردم🤬😬. گفتم صبحانه خوردین، بعدش سفره باید جمع بشه، وسیله‌هایی که می‌دونین زینب ممکنه بریزه، جمع بشه و... با خودم می‌گفتم اما می‌دونم که این حرفام فایده نداره😏😞 و هیچ‌کس به خودش نمی‌گیره و همه می‌گن منظور مامان اون یکیه😶‍🌫. اما من این‌قدر عصبانی بودم که گفتم فعلاً تا شب کسی اجازهٔ دیدن برنامه‌های تلویزیونی از لپ‌تاپ رو نداره. بالاخره ظهر شد و پدر اومد و تمام داستان رو براشون گفتم و ابراز ناراحتی زیادی کردم😤. ایشون دل‌جویی کردن و خواستن که اجازه بدم بچه‌ها تلویزیون ببینن. منم گفتم تا وقتی قضیهٔ جمع شدن سفره حل نشه، نمی‌شه😌. قرار نیست که همیشه من یا شما این کار رو بکنیم و اگه صداشون کنیم، بیان کمک. پس لازمه قانون بذاریم تا سفره جمع نشده، کسی اجازه نداره بره سراغ کار خودش. بعد دیدیم لازم نیست حتماً شش هفت نفر با هم سفره رو جمع کنیم، چون واقعاً کار زیادی نیست. گفتیم نوبت‌بندی کنیم. شش نفر آدم بالای شش سال هستیم. سه وعدهٔ صبحانه و ناهار و شام. پس برای هر وعده دو نفر کافیه! داشتیم شفاهی وعده‌ها رو تقسیم‌بندی می‌کردیم که گفتم نه این‌جوری نمی‌شه😜 یادمون می‌ره و باید بنویسیم. و این‌چنین بود که اسامی جلوی وعده‌ها نوشته شد و همه پذیرفتن😍. کاغذ به یخچال نصب شد و من نفس راحتی کشیدم. دیگه لازم نبود من همیشه حواسم به سفره باشه تا جمع بشه. با یک بار یادآوری، اون دو نفر مسئول، به انجام وظیفه مشغول می‌شن. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«حرف پسرم مرهم قلب شکسته‌م می‌شه..» (مامان ۷، ۵، ۳ و ۱ساله) طبق قانون همیشگی خونه، بچه‌ها تلویزیونو خاموش کردن تا ناهار بخوریم😋. بعد ناهار پسرم گفت مامان می‌شه حالا روشنش کنیم؟ - آره عزیزم😍 + ئه مامان برا چی باز اون بالا سیاه گذاشتن؟ باز چی شده؟😮 و منی که از دیروز لا‌به‌لای خبرا دنبال یه نشونه از سالم بودن 💚سید حسن💚 می‌گشتم دنیا رو سرم خراب شد...😣 - بچه ها کنترلو بدین بزنم شبکه خبر. محمد اعتراضشو برای دیدن برنامه ش اعلام کرد: + مادر فقط یه دقیقه ببینم چه خبره🥺 با عوض کردن کانال و دیدن عکس سید و قرآنی که پخش می‌شد، قلبم شکست😣. آخ ای سید بزرگوار😭 آه سید😭 چه دل‌ها گرم به شجاعت تو نبود😭 چه قلب‌ها که با شنیدن کلام پر صلابتت آروم نگرفت💔 و چه مزد شیرینی خدا بهت داد❤️ تو که عاقبت به خیر شدی و به آرزوت رسیدی، فکر دل‌هایی که در بندت بود رو نکردی؟!🥺 این فراق چه بلاها که به سرشون نمیاره‌... حسینم که همیشه این جور موقع‌ها حواسش بهم هست تا ناراحت نباشم، روشو می‌کنه به من: + مامان می‌خوای گریه کنی؟🥺 مگه این آقا کی بود؟ براشون از سید می‌گم... به اشکام اجازهٔ باریدن نمی‌دم... با بغض برای پسرام از رشادت‌هاش می‌گم و راهی که ادامه‌دهنده می‌خواد... محمد ۵ ساله‌م رگای گردنش باد می‌کنه: + مامان بذار من بزرگ شم، خودم نابودشون می‌کنم 😠😡💪🏻 دوباره جای خالی سید چنگ می‌ندازه به قبلم. اشکی که می‌خوام جلوی ریختنشو بگیرم، لجوجانه خودشو بیرون می‌ریزه و دوباره حسینی که همیشه حواسش به حالات مادرش هست: + مامان گریه نکن، ناراحت نباش... امام زمان (عجل‌الله‌تعالی) که بیاد دوباره سید حسنم باهاش میاد، اشکال نداره غصه نخور... شاید اولین باریه که حرف پسرم مرهم قلب شکسته‌م می‌شه.. سید حالا که بیشتر از همیشه به سیدالشهدا (علیه‌السلام) نزدیک‌تری، برای عاقبت به خیری بچه‌هام دعا کن🥺 دعا کن تو راه حق و حقیقت و برای اسلام سینه سپر کنن و اشک و آه مظلوم درد باشه براشون💔💔💔 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«سهم من از جهاد» (مامان ۲ساله) دست‌های کوچکش را می‌گیرم. دلم‌ برایش می‌سوزد... چند وقت یک بار می‌بیند که مادرش گوشه‌ای از مبل کز کرده و بر خلاف همیشه زل زده است به تلوزیون و اشک می‌ریزد...😢 این بار زبان باز کرده، بیشتر می‌فهمد. می‌پرسد که چه شده؟ چه بگویم؟ دست‌های کوچکش را می‌گیرم. می‌گویم بیا با هم دعا بخوانیم. گوش می‌کند و من عظم‌البلا را با اشک می‌خوانم😭. چند دقیقه بعد دوباره مادرش را می‌بیند که گریه‌اش شدت گرفته. به تلوزیون نگاه می‌کند و می‌پرسد این آقا کیه؟ چه بگویم مادر؟ چطور مفهوم شهادت و استقامت را در حد فهم یک کودک دو ساله دربیاورم؟ واژه‌هایم را بالا پایین می‌کنم و می‌گویم او یکی از بهترین و مهربان‌ترین آدم‌ها بود که اسرائیل او را شهید کرده😢. دیگر ادامه نمی‌دهم، همین‌قدر را هم نمی‌دانم فهمیده یا نه. دوباره به تلوزیون نگاه می‌کند. می‌پرسد شهید؟ منتظر توضیحی از من است که بگویم شهید یعنی چه. نمی‌دانم چه بگویم. تایید می‌کنم که بله شهید شده است. نگاهی می‌کند و می‌گوید مرگ بر اسرائیل! اشکم دوباره جاری می‌شود. آره مامان مرگ بر اسرائیل! خودت نمی‌دانی اما نیمی از این عمر دو ساله‌ات را با بغض اسرائیل شیر خورده‌ای. در تک تک روزهای آغازین عملیات طوفان‌الاقصی، با اشک بر مظلومیت کودکان غزه شیرت داده‌ام. خودت نمی‌دانی اما بارها وقتی روی دستم خواب بودی، تصاویر مادران فلسطینی جلوی چشمم آمده که کودکان بی‌جانشان را در آغوش می‌گیرند🥺. خودت نمی‌دانی ولی من بذر بغض این خون‌خواران را در تو کاشته‌ام و آن‌قدر آن را آبیاری خواهم کرد تا از تو رزمندهٔ تمام عیاری بسازد. رزمنده‌ای مثل شهید امروز که گفته بود با غم فلسطین بزرگ شده است... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«پسرکی در گوشهٔ تمام عکس‌ها» (مامان ۱۰، ۷، ۴ و ۱.۵ ساله) امسال یک معصومه‌زهرای کلاس‌اولی داریم که باید همراه مامان تو جشن شکوفه‌ها شرکت می‌کرد🥰. ولی خب یه فاطمه کلاس چهارمی هم داریم که همیشه دوست داره جانشین مامان بشه و هی اشاره می‌کنه که من و معصومه‌زهرا رو برسونید مدرسه، خودتون برگردید من اونجا تو جشن پیشش هستم!😅 یه رقیه چهار ساله هم داریم که عمرا دلش نمی‌خواد از خواهراش عقب بمونه، لذا پا می‌کوبه که منم باید بیام مدرسه!🥴 یه عباس ۱۸ ماهه هم داریم که نیازی نیست چیزی بگه، هر جا بریم خودبه‌خود باهامون هست😉. این‌طور بود که پنج‌تایی راه افتادیم و درحالی‌که بیشتر به کاروان خرید عروسی شباهت داشتیم، راهی جشن شکوفه‌ها شدیم. به نظر من بعیده که رئیس‌جمهور هم در سفرش به سازمان ملل چنین هیئت همراه پر و پیمانی داشتن!😂 به محض ورود به مدرسه برادر نوپا مشغول بازدید میدانی👀 و متر کردن سالن مدرسه و ارتفاع‌سنجی پله‌ها شد و بنده هم در رکاب ایشان بودم، تیم رسانه‌ای هم خواهر کلاس اولی رو همراهی می‌کردن و به تهیهٔ عکس و فیلم و خبر (دقیق‌تر بگم، به جر و بحث بر سر تهیهٔ عکس و فیلم و خبر😅🤷🏻‍♀) مشغول بودن. حاصل تلاش‌های خواهر بزرگتر یه سری عکسه که به دلیل قاپیده شدن گوشی توسط کوچیکه در همون لحظهٔ عکسبرداری، چندان با تصاویر ثبت شده از گردبادهای ایالات غربی آمریکا فرقی نداره🤭😂. خواهر کوچیک‌تر هم با قد یک متری‌ش چند تا عکس نابِ از گردن به پایین از کلاس اولی‌مون گرفته! کیفیت فیلم‌هاش البته خوبن، فقط مشکلشون اینجاست که اشخاص رو باید از روی کفش‌هاشون تشخیص بدیم🤪، در عوض پایه‌های میز و نیمکت و موزائیک‌های کف کلاس به خوبی مشخصن🥲. البته منم این وسط دستی به دوربین رسوندم و سعی کردم چند تا عکس دسته‌جمعی از این اکیپ پرحاشیه بگیرم. برادر مربوطه بعد از یکی دو تلاش، از جمع اخراج شد😏. چون وقتی می‌رفت بغل خواهرش به جای اینکه افتخار کنه در این لحظهٔ تاریخی کنار خواهراش حضور داره، متأسفانه موقعیت رو برای کندن شرشره و بادکنک‌های دیوار😩 مغتنم می‌شمرد. لذا ولش کردیم و خواهرها سه‌نفری برای عکس گرفتن ژست می‌گرفتن. و در گوشهٔ تمام این عکس‌ها پسرک وروجکی هست که داره تقلا می‌کنه از یه چیزی بره بالا!😇 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«کاش یه روزی منو هم بخرن...» (مرحومه #ز-رئیسی) (مامان ۹، ۵.۵، و ۳ ساله) ساعت ۱۲ نیمه‌شب وقتی لیوان آب رو تا نیمه پر کردم، محمد گوشهٔ لباسم رو کشید: مامان، آب می‌خوام🥲 لحظاتی به او خیره شدم👀. روزش رو اصلاً بگذارم گوشه کنار و از جلوی چشمام محوش کنم. از سر شب تا الان از نظرم مثل فیلم دور تند، این‌طوری پخش می‌شه: پیاده‌روی دو خیابانه از خانه تا مسجد جامع با یک بچه بغل🤱🏻 فاطمه دوندهٔ چند متر جلوتر👧🏻 محمد روندهٔ چند متر عقب‌تر👦🏻 (قشنگ اون لحظه حس کردم وقتی می‌گن نه جلوتر از ولی برو، نه عقب بمون، یعنی چی؟!😅 گاهی مجبور بودیم واسه فاطمه خانوم بدوویم، گاهی هم به خاطر محمد وایسیم😐🙃) مراسم مسجد و همه‌ش نگران نریختن چای و نسوختن یکی از بچه‌ها (در کل تو مراسم‌ها من محافظ نوشیدنی‌های بچه‌هام که یه وقت خودشون یا باقی مردم رو مستفیض نکنن😎) دوباره همون مسیر رفته رو با همون شیوهٔ قبل، برگشتن🥴 (البته به اضافهٔ رد شدن از چهارراه‌ها که محمد دست منو بگیر، فاطمه چادرم رو بچسب تا رد شیم) وقتی هم که رسیدیم خونه، همه رفتن نفسی چاق کنن تا انرژی کافی برای کنجکاوی‌های😏 آخر شبی داشته باشن. اما من (من مادر) باید تازه فکر شام رو می‌کردم که چی حالا بپزم که هم زود پخته بشه و هم خورده؟!🙄 در حال آشپزی بودم که صدای داد فاطمه و محمد از دور اومد: خدیجه رفته تو اتاق، درم قفل کرده!!🤕 من، پدر، بقیهٔ بچه‌ها پشت در از این سمت: خدیجه جووونی کلید در رو بچرخون، آفرین🤐 صدای تلق تولوقی اومد و تمام. به فاطمه گفتم از زیر در ببین خدیجه در چه حال و احوالیه؟ صدای خندهٔ فاطمه بلند شد: مامان داره خاله‌بازی می‌کنه!😆😳 یعنی اوج خونسردی‌ش منو کشت رسماً...🥲 هر چی جناب همسر با در ور رفتن، باز نشد. چون کلید از پشت توی در بود. در نهایت با شکستن شیشه غائله ختم به خیر شد...😒 (البته بماند من هم‌چنان منتظر بودم خود خدیجه کلید رو بتونه بچرخونه و در باز بشه، واسه همین زیر لب ذکر می‌گفتم و با شکستن ناگهانی شیشه شوکه شدم و کلا اژدهای درونم سگرمه‌ها رو برده بود تو هم😏😒، که تا اطلاع ثانوی کسی به من نزدیک نشه که خونش پای خودشه😤😶‍🌫) در حال جمع کردن خرده شیشه‌ها بودم که فاطمه با صدای نسبتاً بلند، داد زد: مامان، مامانننننن شلوار زینب پی...... حالا قبل از خواب لیوان به دست، می‌خواستم خستگی کل روز رو با یه لیوان آب خنک به در کنم که صدای محمد تو گوشم پیچید. به صورتش لبخند زدم و لیوان رو بهش تعارف کردم☺️. قبلاً همیشه به این فکر می‌کردم آدمایی که شاغلن، حداقل بعد از تموم شدن ساعات کاری‌شون، برای خودشون هستن، اما وقتی مادری، دیگه زمان برات معنی نداره و رو یادت نمیاد. و خب گاهی که خیلی اوضاع پیچیده می‌شد و فشار مضاعف، به حال اونا غبطه می‌خوردم و آرزو می‌کردم کاش کسی بود که حداقل برای چند ساعت این بار ذهنی من رو به دوش می‌کشید و نفسی تازه می‌کردم😮‍💨. اما این چند روز به عمق این موضوع پی بردم که می‌شه مادر نباشی و هم نداشته باشی، مثل شهید عزیز اما در هر کجای عالم اگر بودی، اگر مخلصانه برای خدا شب و روز نشناختی و مجاهدت کردی، خود خدا خریدارت می‌شه...🥹 معلوم نیست آینده چی بشه، اصلاً کسی من رو یادش بیاد یا نه، حتی بچه‌هام... اصلاً قدردان باشن یا نه؟! اما شهادت این شهدا بهم یادآور شد معطل بازخورد نمونم، درگیر تایید و تمجید اطرافیانم نباشم... حتی اگر زخم زبان شنیدم، قلدری خود بچه‌ها رو دیدم، همراهی نداشتم، بی‌تاب شدم، کوتاه نیام، کم نذارم، ادامه بدم، اون‌قدر خستگی‌ناپذیر عمل کنم تا یه روزی من رو هم بخرن❤️ پ.ن: نویسنده این متن یه مامان فعال با چهار تا دسته‌گل بودن که متاسفانه چند ماهی هست به رحمت خدا رفتن😭😭😭. این هم آدرس کانال خودشونه: https://eitaa.com/zahraeii71 صلوات و فاتحه ای مهمانشون کنیم.☘ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«همکاری خانوادگی برای از پوشک گرفتن!» (مامان ۵سال و ۸ماهه، ۴سال و ۳ماهه، ۲سال و ۸ماهه، ۸ماهه) محمدسجاد رو که می‌خواستم از پوشک بگیرم، کلی اضطراب داشتم که با وجود محمدجوادی که همه‌ش شیر👩🏻‍🍼 می‌خواد و بغلم می‌خوابه، چیکار میخوام بکنم؟!🧐 اما شکر خدا خیلی خوب پیش رفت. هم خودش خوب همکاری کرد هم آبجی و داداش بزرگش😌 محمدمهدی بهش یادآوری می‌کرد بره دستشویی و حتی خودش میبردش و بعد هم بهش جایزه نخود و کشمش و انجیر میداد 😋 بعد هم آبجی و داداش تشویقش کردن که خودش بره دستشویی و حتی به من می‌گفتن شما چرا می‌بریش؟! محمدسجاد خودش می‌تونه بره😉💪🏻 و محمدسجاد از اون موقع داره تنها می‌ره و خودش رو می‌شوره. بدون یادآوری... تازه منم که می‌رم، می‌گه: شما نیا😅 البته نشتی💦 خیلی کمی هم داشت... من خیلی نگران غول از پوشک گرفتن بودم. ولی با وجود این فرشته‌ها😇 همه چی غیر قابل پیش‌بینی می‌شه😎. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«زیارت مشهد بچگی‌ها، و الان که مادرم» (مامان ۷، ۵، ۳ و ۱ساله) مزهٔ سفر مشهد که بره زیر زبونت، دیگه گرفتار می‌شی🥹. فرقی هم نداره چندساله باشی، هر تصویر و حرفی از امام رضا (علیه‌السلام) تو رو هوایی چشیدن دوبارهٔ اون شیرینی می‌کنه.🥺💚 قدیم‌ترا، بچه که بودیم، سفر مشهد واسمون یه سفر پر از خوشی بود🤩. بالا و پایین پریدنای تو اتوبوس🚌 خوردن لقمه‌هایی که مامان از خونه برداشته بودن🌮 خوابیدن رو تخت‌های مسافرخونه🛌 دویدن تو حیاط و صحنای حرم😍 بوسیدن ضریح از رو کول بابایی👨‍👧 چرخیدن تو بازارچه‌های اطرف حرم🥳 بوییدن بوی خوش هل و گل محمدی و دارچین که تو بازاراش پیچیده بود🍬 و کلی عطر و طعم و مزهٔ خوب دیگه که حالا شده یه خاطرهٔ نوستالژی و دوست داشتنی❤️ امسالم دوباره امام رضاجان (علیه‌السلام) منت گذاشتن رو سرمون و دعوتمون کردن برای پابوسی💚 ولی به قول معروف😉 "این کجا و آن کجا" این بار کلی دوندگی داشت از قبل که باید برای ۶ نفر لباس و وسیله جمع کنی😫، تو ماشین حواست باشه بچه‌ها جاشون خوب باشه و راحت باشن😇، دعواهاشون رو مدیریت کنی🥴، همون اول که رسیدی دختر کوچولوت به‌ خاطر خستگی راه مریض و تب‌دار شه و خودت دل‌نگرون😔، با اینکه خودت خستهٔ راهی و کل شب رو نخوابیدی، باید به بچه‌هایی که تو ماشین سیرخواب شدن و الان کلی خدمات می‌خوان برسی و... آره این‌ بار از اون خوشی و راحتی سفرای بچگی خبری نیست..‌. این بار کلی دویدن و زحمت داره... ولی مزهٔ سفرش عجیب دلنشین‌تره❤️ واقعاً "این کجا و آن کجا" لذت اون لحظه‌ای که با ۴ تا بچهٔ قدونیم‌قد جلوی گنبد می‌ایستی با هیچ چیز قابل قیاس نیست. اون لحظه که آقا رو قسم می‌دی که به حرمت این کنیزی که برای فرشته‌های کوچولوت می‌کنی، پیش خدا شفیعت بشه تا از سر تقصیراتت بگذره و ازش بخواد نابلدی‌هات تو مادری رو به کرم امام رضا (علیه‌السلام) براشون جبران کنه🧡. وقتی بچه‌ها دست به سینه جلوی گنبد به آقا سلام می‌دن، همهٔ خستگی‌های راه از تنت بیرون می‌ره💜. امام رضای دوست داشتنیِ من، این سفر پر از سختی و بالا و پایین بود ولی می‌ارزید به اینکه بچه‌هام تو هوای شما نفس بکشن و با بازی تو صحن و رواقای شما کلی خاطرهٔ زیبا تو ذهنشون ثبت بشه❤️. و ان‌شاءالله امام جواد‌ جانمون (علیه‌السلام) به برکت زیارت پدر بزرگوارشون همراه این زائر کوچولوها، ضامن بهشت ماهم بشه🥺. امام جواد «علیه السلام» فرمود: «من ضامن بهشت برای کسی هستم که قبر پدرم را در طوس زیارت کند و حق او را بشناسد.» (عیون اخبارالرضا، ج۲، ص۲۵۶) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«طلای هدیهٔ دوستامو، بدم برای مقاومت؟» (مامان چهار فرزند) چند روز پیش یکی از دوستای هم‌دانشگاهی‌م زنگ زد که هستی یه سر بیایم پیشت؟ خیلی وقت بود ندیده بودمش و با اینکه همون روز نوبت دکتر هم داشتم، دلم نیومد نه بگم🥹. خوشحال از دیدن خودش و بچه‌هاش بودم، که پاکت هدیه‌ای داد و گفت هدیه از طرف همهٔ دوستامونه😍. رسم ابداعی بچه‌های خودمون بود. به مناسبت تولد بچهٔ سوم به بعدِ هر کدوم از رفقا، گروهی تشکیل می‌دیم و یه شماره کارت اعلام می‌کنیم. هر کی هر چقدر بخواد واریز می‌کنه و نهایتاً هدیه‌ای که حاصل قطره قطره جمع شدن مهربانیِ بچه‌هاست، تقدیم مامان می‌شه. پیام این هدیه به عزیزی که برای بار سوم یا چهارم و حتی بیشتر، مامان شده اینه که دمت گرم! حواسمون هست چقدر کارت مهمه👌🏻. توان ما برای قدردانی از تویی که وسط میدون جهاد فرزندآوری رفتی، همین هدیه است که امیدواریم حالت رو خوب کنه🥰. من که دو سال پیش هم یک بار هدیه گرفته بودم، حالا با تولد فرزند چهارم برای بار دوم، شرمندهٔ رفقام شدم🥹. اسم عزیزانی که توی خرید هدیه مشارکت کرده بودن رو که می‌خوندم، شرمندگی‌م بیشتر می‌شد. پنجاه نفر بودن که خیلی‌هاشون رو حتی یک بار هم ندیدم. دوست مجازی همدیگه به حساب میایم صرفاً😉😍. این روزها که بحث کمک به مجاهدان مقاومت داغه، مدام تصویر دو تکه طلایی که دوستام برام خریده بودن جلوی چشمام بود. به زودی قصد خرید وسیلهٔ ضروری‌ای رو داریم که پول این دو تکه طلا هم برای خریدش لازمه. چند روزی به همسرم چیزی نگفتم تا اینکه بالاخره با مقدمه‌چینی گفتم طلای هدیهٔ دوستامو بدم برای مقاومت؟ جمله‌ام‌ تموم نشده بود که گفتن اتفاقاً منم چند روز بود بهش فکر می‌کردم و می‌خواستم بهت پیشنهاد بدم. حالا من شدم پنجاه و یکمین نفری که به دوستانِ نادیده‌ام در جبههٔ مقاومت هدیه ناقابلی رو تقدیم می‌کنم، با این پیام که دمتون گرم! حواسمون هست چقدر کارتون ارزشمنده و توان ما برای کمک به شمایی که الان در خط مقدم مبارزه با رژیم منحوس هستید، همین هدیه است🥺. به امید جشن پیروزی در مسجد الاقصی💪🏻. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«کلاس تربیتی بچه‌ها برای من» حسینی (مامان ۷، ۵، ۳ و ۱ساله) بعد از این که حسابی یه دستی به سر و روی خونه کشیدم و دو تا داداشا رو راهی مسجد کردم، دخترمو بغل گرفتم تا هم اون از وجود من و نعمت شیر مادر سیراب شه، هم من با نگاه کردن به چشم‌های قشنگش خستگی در کنم🥹❤️. به چشم‌هایی که داشتنش یه روزی یه آرزوی دست نیافتنی بوده برام🥺. ولی امان از اون لحظه‌ای که چشمم به مهدی افتاد😩! با قاشقی که قرار بود باهاش شله زرد بخوره، کل شله زردا رو مالونده به پاهاش و با یه ذوق خاصی داره به شاهکارش نگاه می‌کنه😖. مهههدددددددددی😮 داری چیکار می‌کنی؟!😵‍💫 بچه رو رها می‌کنم و می‌رم سمتش... بله!😓 نه تنها پا و لباس که کلی شله زرد به خورد فرش و موکتم داده و از خودشم بابت این فداکاری کلی ممنونه🥴 با اعصابی بهم ریخته می‌برمش تا اول خودشو تمیز کنم، بعد برم سراغ اثر هنری‌ای که خلق کرده!😠 تو ذهنم تنبیه‌ها رو مرور می‌کنم تا بهترینش و براش در نظر بگیرم😏😡. ولی تو همون زمانی که مشغول شستن دست و پاهاشم، انگاری کسی از درون داره باهام حرف می‌زنه🥲. تنبیه برای چی؟! برای لباس و دستی که شسته می‌شه و فرشی که پاک می‌شه؟ مگه چندبار قراره پسرت بچگی کنه و از این کارش ذوق کنه؟! اونم پسری که به عشق آقا جانت اسمشو گذاشتی 💚مهدی💚 خشم و غضبم جاشو با بغض عوض می‌کنه...🥺 شاید پسرم می‌خواست با این کارش مادرش و به یاد صاحبش بندازه...😔 آقاجان من به عشق شما سر هم‌نام شما داد نمی‌کشم... شماهم این مادری کردن‌های پر از خطای منو از من قبول کن🥺. کدوم روضه و منبر می‌تونست منو ان‌قدر وصل کنه؟ کدوم کلاس و دوره های تربیتی می‌تونست دختری که سریع از کوره در می‌رفت رو ان‌قدر بزرگ کنه و نگاهش رو عوض کنه؟🥹 جز مادری کردن و تکرار مادری... گاهی واقعاً می‌مونم که من دارم بچه‌ها رو تربیت می‌کنم یا اونا منو؟!🥰 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif