eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.5هزار دنبال‌کننده
8 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
«اول ماه صَفر بد سَفری بود حسین ساربانِ من عجب بدنظری بود حسین» راهِ یکساعته یک روز به طول انجامید کار این بی شرفان ، پرده دَری بود حسین سنگ خوردم سرِ بازار عجب دردی داشت دردِ سَر داشتَنَم ، دردسری بود حسین ای جگردارترین مَحرَم زینب ، بر نِی آنکه زن میزند از بی جگری بود حسین بعدِ بازار همه صورت مان نیلی شد بخدا از اَثرِ بی سپری بود حسین ته بازار یکی نام محلّی را گفت مردک مست عجب فتنه گری بود حسین آن محل چشمِ خریدار به ما داشت فقط کاش این شام بلا را سحری بود حسین حرف بد زد به ربابه بخدا آب شدم بی سبب بود فقط رهگذری بود حسین سر تو بر روی نِی بند نمی شد دیگر نیزه دارِ سر تو ، خیره سری بود حسین  چه شد آنشب که تو به خانه ی خولی رفتی بعد از آن زلف سرت مختصری بود حسین ما عزیزان تو بودیم ولی خوار شدیم بعد تو قسمت ما دربه دری بود حسین شاعر:
حض بوسه از سرت را آه تنها برده است حق من بوده سرت را نیزه اما برده است پرچم صلح است گیسوی سپید تو ولی نیزه دار آن را به قصد جنگ بالا برده است کار دنیا را ببین با اینکه با هم آمدیم ساربان ما را بدون تو از اینجا برده است قطره قطره جمع کرده آبرو دریا ولی آبرویش را لب خشک تو یکجا برده است آمدم یک بار دیگر بوسه بارانت کنم خولی اما زودتر از من سرت را برده است من که ده تا دوستت دارم تو نه تا ، ساربان... ...یکی از انگشت هایت را به یغما برده است کاش ما هم تکه ای از پیکرت را داشتیم هرکه از راه آمده یک تکه ات را برده است شاعر:
به دوش نیزه جهانِ منی در آن بالا حسین ، روح و روانِ منی در آن بالا اگر چه شام برای اسیر نا امن ست چه بیم ، تا تو امان منی در آن بالا نگاه کردنِ بر تو نماز می خواهد سر بریده ، اذان منی در آن بالا به هر که گفت حسینت کجاست ، با دستم نشان دهم که نشان منی در آن بالا به پای خویش نرفتم به هیچ بازاری بهانه ای و توان منی در آن بالا برای خوردن سنگ اینقدَر تلاش نکن هنوز حافظ جان منی در آن بالا به روی تل ، نگران تو بودم آن لحظه و حال تو نگران منی در آن بالا شاعر:حامد_آقائی
باید که فقط یوسف زهرا بپسندد مارا چه نیازیست که دنیا بپسندد قنبر شدن این است که هر لحظه بگویی من راضی ام آنگونه که مولا بپسندد مجنون دمی از سرزنش خلق نرنجید دیوانه شد آنقدر که لیلا بپسندد از قافله دوریم ولی کاش از آن دور یک ثانیه برگردد و مارا بپسندد یک عمر نشستیم که در باز کند؟؟ نه_ _یک بار بیاید به تماشا...بپسندد ما دغدغه داریم که ارباب ببیند ما دغدغه داریم که سقا بپسندد نه فکر حسابیم نه دنبال ثوابیم ما آمدیم اُمّ ابیها بپسندد  بگذار بخندند به این زار زدن ها... می ارزد اگر زینب کبری بپسندد شاعر:
شاعر به حیرت است تو را دید یا شنید گفت از الست و قافیه قالو بلی شنید صبح از مدینه خواند و شب از کربلا شنید از یار آشنا سخن آشنا شنید چشم تو بود روز ازل غمزه ساز شد نورت ظهور کرد و ابو حمزه ساز شد دست تو ربنای قنوت اجابت است سجاده ی تو قبله ی اهل عبادت است اشکت نزول آیه ی باران رحمت است لبهای تو صحیفه ی عرفان و حکمت است هرکس کلاس درس تو را مستعد شده ست پای دعای خمسه عشر مجتهد شده ست از بس قرین رحمت تو ماه و سال ماست آغشته با دعای تو رزق حلال ماست شادیم با غم تو و غم بی خیال ماست یک دم بدون عشق تو ، فرض محال ماست تو روضه خوان داغی و ما نیز مستمع ما را مباد رشته عشق تو منقطع در شام، غیرِ بغض تو در سینه ها نبود مسجد محلِّ رویش آیینه ها نبود جز بوسه ی معاویه بر پینه ها نبود منبر که جای بازی بوزینه ها نبود منبر برای حج تو میقات عشق بود حق با علی ست، خطبه ات اثبات عشق بود شاعر:
اینجا بریدنِ سر مظلوم عزت است نایاب بین مردمِ این شهر غیرت است بهر نگه به قافله ی بی پناه تو دروازه ی ورودی کوفه قیامت است اینجا میان این همه نامحرمانِ پست یک تکه پاره پاره ی معجر غنیمت است باران سنگ وهلهله یک سو ولی «حسین» سوزان تر از تمامی اینها اهانت است خرما و نان برای رقیه می آورند اینجا چقدر بودنِ عباس نعمت است فهمیدم از جسارت بر نام مادرم بالاترین عداوت شان با سیادت است شاعر:
سه روز است آب و غذایی نخوردیم نشستیم و جای کبودی شمردیم سه روز است ما جای خوابی نداریم به جز آستین ها حجابی نداریم دعا کن کسی بین معبر نباشد اگر هست از مردم شر نباشد ببین باز کردند دروازه هارا دعا کن من و  بچه هارا... نگارا! عجب ازدحامی عجب پست هایی عجب لات هایی عجب مست هایی عجب جای تنگی عجب طبل جنگی عجب دستهایی عجب چوب و سنگی دل شام ازینکه اسیریم شاد است دلم سوخت.. رقاصه دورم زیاد است بگو نیزه دارت نخندد به دردم قرار است تا کی به کوچه بگردم؟! کسی نیزه میزد به پهلوم در راه.. کسی درمیاورد ادای مرا آه.. امان از اسیری امان از غریبی روی صورتم چنگ زد نانجیبی چه میشد درآن کوچه دیگر نبودی که من هو شدم بین مشتی یهودی خودت کور کن چشم آن ساربان را خودت لال کن آن زن بد دهان را ابالفضلِ ما بود و خشمی خروشان که رفتیم بازار برده فروشان.. من از دخترانت خجالت کشیدم چگونه بگویم چه حرفی شنیدم شاعر:
بس احترام دیدیم آن هم چه احترامی در حال انتقامند آن هم چه انتقامی بغض گلو گرفته با اشک خو گرفته یک قافله سکوت و غوغای بی کلامی بعد از تو ای حبیبم شد درد و غم نصیبم حتی نه آشنایی  ، حتی نه التیامی اطرافمان به شادی سرگرم رفت و آمد دلشادمان نکردند…حتی به یک سلامی از کوچه‌ها و بازار در بین چشم انظار ما را عبور دادند این مردم حرامی دلخسته از اسارت، مجروح از جسارت من این چنینم و تو زخمی سنگ بامی من کشته‌ی نگاه یک مشت لا ابالی تو کشته‌ی مرام یک مشت بی مرامی پا تا سرم کبودی ؛ دور و برم یهودی در بین ازدحامم آن هم چه ازدحامی کنج تنور و نیزه روی درخت و در طشت یا سنگ خورده یا چوب بر آن لب گرامی با اینکه من صبورم خورده ترک غرورم لعنت به مرد شامی…لعنت به مرد شامی شاعر:
تا میدید یه ظرف آب گریه میکرد پای روضه رباب گریه میکرد خواب و بیداری براش فرقی نداشت توی بیداری و خواب گریه میکرد هزار و نهصد و پنجاه زخمش و تا که میشمرد بی حساب گریه میکرد موقع غروب فقط آه میکشید از طلوع آفتاب گریه میکرد همه هستیش زیر نعل اسبا رفت چکمه می دید و رکاب گریه میکرد گل پرپر شده رو تا که می دید می شنید بوی گلاب گریه میکرد آروم آروم میزدش سینه ولی خیلی تند تند با شتاب گریه میکرد خیلی راحت بریدن سر از باباش خیلی دادنش عذاب گریه میکرد دست بسته که می دید بهم می ریخت رو زمین می دید طناب گریه میکرد موقع وضو گرفتنش همش یاد اون بزم شراب گریه میکرد کربلا و کوفه کم روضه نداشت بیشتر از شام خراب گریه میکرد شاعر:
منم قاهر، منم والی، منم غالب منم لحظه به لحظه درد را طالب حسین بن علی را اولین نائب علی بن حسین بن علی بن ابیطالب منم دریای بی ساحل منم پیغمبری که کربلا بر او شده نازل نه یک بخشش،تمام بخش هایش کاملاً کامل تمام کربلا با سوره های قاسم و عون و علیِ اکبر و آیات کوتاه علیِ اصغر و آیات مکی ابوفاضل منم آنکه سنان و ازرق و خولی و شمر و حرمله با هم مرا گشتند هی قاتل همین که چشم وا کردم خودم دیدم علیِ اکبر ارباب پیش چشم بابایم قدم میزد قدم میزد، دل بابا و نظم شانه های محکم عباس و سقف آسمان را با قدم هایش به هم میزد برای قدِّ بابایم خمیدن را رقم میزد همین که چشم بستم در میان دشت غوغا شد همین که چشم وا کردم بمیرم قاتلش از پیکرش پا شد نفهمیدم چه شد از حال رفتم تا صدایی آمد از دشمن چرا ساکت نشستید آی فرزند رشیدش در میان خاک صحرا ارباً اربا شد دوباره چشم وا کردم هراسان نجمه را دیدم که بالای سرِ نعشی کشیده گوییا داغ امام مجتبی دیده که قاسم هست اگر چونان جگر گوشه برایش مثل آن روزی که می آمد جگرهای حسن در طشت و حالا پیکر قاسم میان دشت روی خاک پاشیده دوباره چشم بستم ناگهان تسبیح خاک کربلا افتاد از دستم صدای داغ هل من ناصرً در گوش من پیچید پدر بر روی دستش برد اصغر را دل خانم رباب آشوب شد ترسید گمانم قاتلش را که کمان برداشت بین آن جماعت دید نمیگویم چه شد اما پدر خون علیِ اصغرش را در هوا پاشید نمیگویم چه شد اما پدر در موقع برگشت میلرزید نمیگویم چه شد اما پدر گم کرد دست و پای خود را و عبایش را به سرعت دور او پیچید همین که رفت پشت خیمه من هم رفتم از حال و همین که حال من آمد سر جایش خودم دیدم که دارد می رود با چکمه هایش شمر آنجا توی گودال و دوباره رفتم از هوش و صدای شیحه ی اسبی که خون میریخت از زین و تن و سم و سر و یال و دهانش باعث این شد بفهمم که پدر هم بی گمان رفته و با علم امامت خود ببینم که پس از شمر لعین در گودی گودال با نیزه سنان رفته و از بس لطمه دیده سر به نوک نیزه با زحمت که نه با یک تکان رفته و زینب بعد از آن که نیزه و شمشیرها را پس زده سمت حرم لطمه زنان رفته منم من حضرت سجاد راوی هزاران روضه ی مکشوف آنجا که خودم دیدم سر بابا ز روی نیزه اش افتاد منم اصلا خود روضه که هی مجلس به مجلس می رود از کربلا تا شام منم آن مجلسی که سوخت زیر آتشی که ریختند از بام منم آن مجلسی که آخرش از اول لبریز اشکش می شود پیدا منم آن مجلس کنج خرابه آه وقتی روضه خوانی میکند طفل سه ساله با سر بابا منم آن مجلسی که روضه اش پایان نمی گیرد در این مجلس رقیه تشنه است اما چرا باران نمی گیرد منم آن مجلسی که دعوتی هایم برای خواندن روضه، سر بر روی نی مانده ست منم آن مجلسی که عمه جانم هم به روی منبر زانوی من هی روضه ی گوش خودش را تا سحر خوانده ست منم بی تاب و دلخسته منم غمگین منم والی منم غالب علی بن حسین بن علی بن ابیطالب
دم دروازه ساعات گرفتار شدم هدف ساز و دف مردم بی‌عار شدم دختر هیچ نبی مثل من آواره نشد هیچ عزیزی نشد اینقدر که من خوار شدم شام از خلوتی خود به ستوه آمده بود من که رفتم به خدا رونق بازار شدم هیچ کس مثل من اینقدر خجالت نکشید که ز ابرارم و بازیچه‌ی اشرار شدم یوسفی دیده ام از چاه تنور آوردند من کلافم جگرم بود و خریدار شدم سر تو با زن رقاصه گلاویز شدم با کس و ناکسشان وارد پیکار شدم دختر فاطمه را بزم شرابش بردند هیچ عزیزی نشد اینقدر که من خوار شدم خیزران خورد به لبهات  دلم هُرّی ریخت خیزران خورد به دندان تو بیمار شدم شاعر:
هم موی مرا شمر به اصرار کشیده هم گوش مرا زجر به اجبار کشیده چون مادر تو گونه ی من موقع سیلی از دست گذر کرده به دیوار کشیده عمه نشده خوار به چشم همه ی ما هرچند که از پای همه خار کشیده چشمی که شده تار پی دیدن رویت از عضو به عضوم همه شب کار کشیده بر کار دو ابروی عمو خورده گره باز تا کار من ‌و عمه به بازار کشیده یکبار نوشتند که زجر آمده پیشم اما ننوشتند که صدبار کشیده گفتند کشیده شده مویم وسط دشت اما ننوشتند چه مقدار کشیده شد خواهر تو چونکه سپر یاد گرفتم من هم بخورم بعد تو ناچار کشیده حسین اوتادی حضرت رقیه (س) روضه
پسر فاطمه ام غصه بود بنیادم سند غربت من این حرم آبادم خاک فرش حرم و گنبد من تکهٔ سنگ صحن من پر شده از غربت مادر زادم عزت عالمیان بسته به یک موی من است کی مذلِّ عربم؟ کشته این بیدادم شاه بی لشگرم و غربت من تا به کجاست... زهر با سوز تمام آمده بر امدادم هر چه خوردم ز خودی خوردم و از زخم زبان تا که جدم ز جنان کرد ز غم آزادم* هر زمین خورده مرا یاری خود می خواند چون که در یاری افتاده ز پا استادم هر دم از کوچه گذشتم بدنم درد گرفت سجده بر خاک به مظلومه سلامی دادم گر چه شد حائل ضربه سه حجاب صورت خون دیوار در آورده چنان فریادم یک تنه جمع نمودم بدنش از کوچه صحنه بردن مادر نرود از یادم عایشه تیر به تابوت زد و خنده کنان گفت از داغ دل فاطمه دیگر شادم قاسم نعمتی امام حسن (ع) روضه
باباببین رویم شده نیلوفرانه لطف یتیمی بود و لطف تازیانه طرح ضریح پیکرم بلکل عوض شد از بس کتک ها خورده ام با هر بهانه روی سرم یک تار مو سالم نمانده وقتی که برگشتی نزن بر موم شانه من در دهان دندان سالم هم ندارم خونی شده کل دهانم این نشانه یک جای سالم هم ندارم روی پیکر از بسکه خوردم ضربه های وحشیانه من مثل زهرا مادرت میمیرم آخر بابا بیا شد روی لبهایم ترانه بابا بیاور با خودت آب و غذایی بوی غذا پیچیده از هر آشیانه در انتظارت مینشینم تا بیایی برگرد برگردیم با هم سوی خانه بابا بیا گهواره را هم پس بگیریم لالایی خود را بخوانم عاشقانه بابا به من سوغات یک معجر بیاور سخت است بی معجر شدن ُاف بر زمانه محمد حبیب زاده حضرت رقیه (س)
من نیمه جان ز داغ تو در این سفر شدم برخیز و بین چگونه خمیده کمر شدم یک اربعین گذشته و من آب رفته ام یک اربعین گذشته و من پیرتر شدم من زینبم بگو که مرا می شناسی ام من زینبم اگر چه کمی مختصر شدم آن زینبم که بی تو نکردم شبی سحر چون شمع ، آب ، بی تو به شام و سحر شدم سنگین ترین مصیبتم این بود بعد تو با قاتلان سنگ دلت همسفر شدم در ره که نیزه ی سرت از حرکت ایستاد از مردن دو طفل دگر با خبر شدم از کوچه های شام چه گویم برای تو آماج سنگ و طعنه ی هر رهگذر شدم هر جا که تازیانه به اطفال می زدند با یاد مادرم تن شان را سپر شدم شاعر : رضا رسول زاده اربعین حسینی (ع) روضه
شبی که نور زلال تو در جهان گـم شد سپیده جامه سیه کرد و ناگـهان گم شد ستاره خـــون شد و از چشم آسمان افتاد فلک ز جلـــوه فرو ماند و کهکشان گم شد به باغ سبز فلک ، مــــهر و مــــاه پژمـــــردند زمین به سر زد و لبخند آســـمان گــم شد دوبــــاره شب شد و در ازدحـــــام تاریکـی صـــــدای روشن خورشید مهربـان گم شد پس از تـــو، پرسش رفتن بدون پاسخ مـاند به ذهــــن جــاده ، تکاپوی کـــاروان گم شد بهـــــار، صید خزان گشت و باغ گل پژمـــرد شبی که خنده ی شیرین باغبـــان گم شد ترانـــــــه ار لب معصوم « یــــاکریــم » افتاد نسیم معجـزه ی گل ، ز بوستان گم شد شکست قلب صبـــــور فرشتگـــان از غـم شبی که قبـله ی توحید عاشقان گم شد رسید حضـــــــــرت روح الامین و بر سر زد کشید صیحه ز دل ، گفت : بوی جــان گم شد نشست بغض خدا در گلوی ابراهـیـم شبی که کعبه ی جان ، قبله ی جهـان گم شد غرور کعبه از این داغ ناگهان پاشید نمـاز و قبله و سجاده و اذان گـم شد « ستاره ای بدرخشید و ... » ، تسلیت ای عشق ! ز چشم زخم شب فتنه ، ناگهـان گم شد به عـزم وصف تو دل تا که از میان برخاست قلـم به واژه فرو رفت و ناگهـان گم شد به هفت شهر جمــال تو ای دلیل عشق ! شبیه حضــرت عطار، می توان گم شد به زیــر تیغ غمت، در گلـوی مجنونــم ز شوق وصل تو، فریـاد « الامان » گم شد از آن دمی که دلــم خوش نشین داغت شد به مرگ خنده زد و از غم جهــــــــان گم شد شاعر : رضا اسماعیلی پیامبر اکرم (ص) روضه
بس کن یزید؛ شعله به هفت آسمان مزن دیگر نمک به زخم دل کودکان مزن از سلسله، کبود شده جسم ما ولی زخمی بزن به پیکر و زخم‌زبان مزن رأس بریده، گریه به حال سه‌ساله کرد بس کن یزید؛ طعنه به اشک روان مزن این لب، ترک‌ترک شده و سنگ‌خورده است ای بی حیا! دگر به لبش خیزران مزن بس کن یزید؛ دختر او نیمه‌جان شده بردار چوب و در بر این نیمه‌جان مزن هرجا که رفت سر، پی سر، مادرش رسید در پیش چشم مادر قامت‌کمان مزن ****
در مجلس یزید هیاهو به پا شده زهرا خدا کند که نبیند چها شده وضع سرت توان حرم را ربوده ست خیلی یزید خون به دل ما نموده ست می خورد آب و در طفلانت آب ریخت ای خاک بر سرم به سر تو شراب ریخت از شدت عطش لب تو چاک خورده است با من بگو رخ تو کجا خاک خورده ست برخواستم چو،چوب به لبهای تو نشست دندان تو مقابل چشمان من شکست وای از دل رباب به پا گشت هلهله با نیش خند-آمده از راه حرمله ناموس تو به حلقه ی نامحرمان حسین شد آستین،حجاب رخ کودکان حسین ای وای مطربان همه در مجلس آمدند بر اشک غربتم همه ساز و دهل زدند من آبله به پا و ستادم به پا حسین اما حرامیان همه بنشسته یا حسین در پرده جای داده عیال خودش،ولی در بین ازدحام بوَد،دختر علی سربسته گویمت وسط مجلس یهود دور و برم حسین پر از چشم هیز بود ****
شام خاکت به سر،ای کاش که گردی تو خراب ده نفر را همه بستی به سر و دست طناب فاطمه چشم تو روشن،وسط بزم شراب خنده کردند به لیلا و عروس تو رباب جای دارد که بمیرد ز همین غم آدم که بوَد گرد نوامیس خدا نامحرم چشم ها از همه سو،تا که به زنها افتاد زین محن ولوله در عرش معلی افتاد بین آن بزم دگر، زینب کبرا افتاد مادرش فاطمه در پای سر از پا افتاد تا به لبهای حسین چوب به شدت می خورد دستها رفته به بالا و به صورت می خورد خواهرش دید و صدا زد که حرامی زاده بزن آهسته،نبی بوسه بر این لب داده بزن آهسته که آن سوی علی استاده بزن آهسته،سکینه به زمین افتاده به لب خشک حسین خنجر تیزی می زد وای من سرخ مویی حرف کنیزی می زد ****
ماندم چرا نگشت زمین و زمان خراب زینب کجا و همهمه و مجلس شراب تا حال قد عمه ی ما را ندیده اند ای آفتاب شرم کن و بعد از این متاب بالا نشین مجلسشان،حرمله شده نامرد خنده کرد به لالایی رباب غارت اگر چه چادر و معجر شده ولی خون سر رقیه شده بر سرش نقاب هر چند بین هاله ای از نور بوده،باز با آستین پاره گرفته به رخ حجاب رنگ از رخش پرید چو حرف از کنیز شد لرزه فتاد بر بدن آل بوتراب ****
خون بیش از این به قلب من و بچه ها مکن دیگر جفا به عترت خیرالنسا مکن ما اهل بیت عترت پاک پیمبریم ما را به اسم خارجِ از دین صدا مکن با چوبِ تر به این لب خشکیده می‌زنی بازی دگر تو با سر از تن جدا مکن دندان او شکسته شد از ضربه های تو خنده به بی کسیِ عزیز خدا مکن ته مانده شراب روی صورتش نریز ظلمی دگر به دلبرم ای بی حیا مکن عالم تمام هست غلام و کنیز ما تو صحبت از کنیزیِ اطفال ما مکن ****
هیچ دانی که چه غم بر اسرا سخت تر است قد طفلی که شد از غصه دو تا سخت تر است به روی نیزه سری سمت عقب برگشته حال پیداست که این داغ چرا سخت تر است صد پسر کشته شود دخترکی گم نشود گر بوَد طفل یتیمی بخدا سخت تر است دل شب باشد و یک طفل کتک خورده و دشت گر رسد دشمن بی شرم و حیا سخت تر است جای انگشت روی صورت و گوشش اما گر به پهلوش رسد ضربه ی پا سخت تر است کربلا بود که چادر به سر دختر سوخت ولی از کرب و بلا،شام بلا سخت تر است تا سر پاک پدر دید صدا زد بابا اثر چوب که از سنگ جفا سخت تر است دیدن جسم لگد کوب شده سخت ولی زتن بی سر تو راس جدا سخت تر است من ز رگهای گلوی تو یقین دانستم سر بریده شود آنهم ز قفا سخت تر است ****
. هستیم زیر سایه ی سلطان کربلا با یک نگاه ِ فاطمه مهمان کربلا حتی کلاف، بهر خریدن نداشتیم ما را خریده یوسف کنعان کربلا ایمان اگر که بسته به حبّ زیارت است ما در حقیقتیم مسلمان کربلا وصف بهشت کار گزافی ست پیش ما ما را بس است لؤلؤ و مرجان کربلا خورشید وماه واختر وهرچه منور است روشن شده ست از مه تابان کربلا الحق حسین مالک هست خلائق است وقتی که هستی اش شده قربان کربلا آخر چرا خزان شده بی جرم و بی گناه در نصف روز ، باغ و گلستان کربلا زینت برای دوش نبی با هزار زخم افتاده از چه گوشه ی میدان کربلا در زیر نعل تازه ی ده مرکب عدو شد آیه آیه حضرت قرآن کربلا دعوا شده ست بر سر یک کهنه پیروهن در رو به روی خواهر گریان کربلا انگشت شاه کرب و بلا غرق خون شده غارت شده عقیق سلیمان کربلا بر نیزه رفته رأس حسین و تنش شده عریان رها میان بیابان کربلا پای برهنه تا حرمش رفته ایم ما با یاد زخم خار مغیلان کربلا ✍علی مهدوی نسب(عبدالمحسن) .
. السلام علیکِ یا بنتِ الحسين(ع) بنفشه، یاس، لاله، گریه می کرد فلک با آه و ناله گریه می کرد میان کوچه ها راس بریده برای آن سه ساله گریه می کرد یوسف حق پرست اشتهاردی(غریب) .
. و سلام اللّه علیها اگر چه دستِ گدا از ضریحتان دور است بساطِ روضه وُ گریه به لطفتان جور است برایِ نوکرَت این آه وُ گریه شیرین است اگر چه قطره‌یِ اشکِ دو دیده‌اَش شور است بهشتِ ماست اتاقی که از تو می‌خوانیم اِرم اگر نَشود حرف از حرم گور است ببین که سینه‌زنت بغض کرده واویلا شبیهِ طفلِ غریبی که خانه‌اش دور است به طفلِ گمشده سیلی زدن مُروّت نیست پس از پدر چقَدَر خاطرات ناجور است شبی که طفلِ حرم بینِ راه شد مفقود تمامِ روضه همین شد که زجر مأمور است کشید گیسویِ سر را پرید رنگِ حرم چرا به گونه‌یِ دُردانه‌یِ تو هاشور است به رویِ صورتِ آهو که گرگ پنجه کشید دعایِ ندبه دَمِ سینه‌هایِ مکسوره‌َست ✍ .
. هر کس که حسینیست بدهکارِ رقیه است این سینه حسینیه ی سَیّارِ رقیه است صد شکر که در حلقه ی عشاقِ حسینیم این دایره در حیطه ی پرگارِ رقیه است خاموش نخواهد شَود این شعله ی گرما این شور و حرارت همه اش کارِ رقیه است هرگز نمی اُفتد به زمین نوکرِ ارباب هرجا که رود دست به دیوارِ رقیه است خوار است عدو در نظرش ،کاخِ ستم هم ویران شده ی دستِ علمدارِ رقیه است در پیش حسین خواهر غمدیده پس از شام خجلت زده از هجمه ی آزارِ رقیه است شلاق و سه ساله، لگد و ضربه ی سیلی شرمنده ی پاهای پر از خارِ رقیه است آمد طبقِ شامی و هنگامِ غروب است در طشتِ طلا نوبتِ افطارِ رقیه است... مهدی شریف زاده✍ .
. یا أباصالح المهدی ارکنی آقای من مولای من ای یار من دلدار من ، ای یوسف بازار من ای چاره ساز کار من ، ای عشق بی تکرار من هستم اگر ، هست م تویی ، گر نیستم ، مستم ، تویی هر جا که من هستم تویی ، ای نقطه ی پرگار من بر هر که دل بستم تویی ، هر جا که بنشستم تویی دل را که بشکستم تویی ، ای محرم اسرار من از هر کسی رَستم تویی ، با هر که پیوستم تویی همواره پابستم تویی ، ای همره غمخوار من نجوای من رؤیای من ، تنهای من یکتای من لیلی من لیلای من ، ای ذکر هر گفتار من امروز من فردای من ، دنیای من عقبای من زیبای من رعنای من ، آه ای گل بی خار من ای عشق روح افزای من ، سرمایه و سودای من یار دلِ شیدای من ، ای خواهش هر بار من دریای من صحرای من ، دانای من دارای من مفهوم من معنای من ، ای نور چشم تار من ای ماه خوش سیمای من ، ای مهر بی همتای من ای اختر والای من ، ای یار مه رخسار من اوج تمنایم تویی ، شوق تماشایم تویی پنهان و پیدایم تویی ، ای نور سایه وار من تنها تقاضایم تویی ، تنها معمایم تویی آری مسیحایم تویی ، منظور هر اِصرار من ای آشنا ای دلربا ، ای مه لقا ای مه نما ای کیمیا ای مقتدا ، ای رهبر هشیار من   وقتی که بی تابم تو را ، وقتی که می خوابم ، تو را بینم به محرابم تو را ، در خواب و بیدارم تویی وقتی که غمگینم تو را ، هر شور شیرینم تو را هر لحظه می بینم تو را ، ای قبله ی افکار من ای نغمه ی جاوید من ، زیباترین امّید من تنها افق در دید من ، ای دیده ی بیدار من والاتر از وهم منی ، بالاتر از فهم منی از عاشقی سهم منی ، غم دیدی از آزار من ای داد و هم امداد من ، آرامش و فریاد من ای اوج استمداد من ، ای چاره ساز کار من ای نور تو ای طور تو ، ای کعبه ی مستور تو فرمان تو و دستور تو ، ای راه بس هموار من ای روشنی و سایه ام ، ای از خدا آرایه ام ای عشق تو سرمایه ام ، در قلب بی زنگار من ای دین من آیین من ، ای مذهب دیرین من ای حسن هر تحسین من ، زیبا گل گلزار من ای خوب من محبوب من ، ای طالب و مطلوب من ای شور هر آشوب من ، آه دلِ بیمار من آن جمعه ای که انتظار ، پایان رسد با وصل یار پاییزها گردد بهار ، ای روح چشمه سار من تو هستی و من غایبم ، تنها به نامت کاتبم تنها به ظاهر طالبم ، ای شاهد رفتار من ای رحمت بی انتها ، ای نعمت فیض خدا از تو نمی گردم جدا ، ای مهربان دلدار من من بی تو با خود نیستم ، از خود بپرسم کیستم من ذره هستم ؟ چیستم ؟ ای مظهر دادار من ای روح من ای نوح من ، ای غصه ی مشروح من آه دل مجروح من ، ای یار قلب زار من آخر نگار من بیا ، تنها قرار من بیا روی مزار من بیا ، آقای من سالار من بی تو چه دلگیرم بیا ، از غیر تو سیرم بیا من بی تو می میرم بیا ، ای یار من ای یار من ۱۴۴۵ .
. ۷۸۰ رفتی و بعد تو ای یار خدا رحم کند شام، قلبم شده خونبار خدا رحم کند سایه ام را که ندیده‌ست کسی تا حالا مانده ام بر سر بازار خدا رحم کند محملم پرده ندارد همه غارت شده ایم وای از اینهمه آزار خدا رحم کند بود ناموس تو در کوچه و بازار حسین وسط دیده‌ی انظار خدا رحم کند سنگ برداشت یکی تا که به سرها بزند هدفش راس علمدار خدا رحم کند دسته بسته به سوی بزم شرابم بردند چه شود عاقبت کار خدا رحم کند مجلس مِی خوره‌گی شان، چقدَر طول کشید خواهرت گشت گرفتار خدا رحم کند .
. ۷۷۹ شامیان خون به دل عترت طاها نکنید خنده بر گریه ی ذریه ی زهرا نکنید ما عزادار عزیزان خداییم ولی پیش چشم اسرا هلهله برپا نکنید پای سرهای بریده همگی رقصیدید لااقل سنگ،نثارِ سر بابا نکنید گاهی از نیزه زمین خورد سرِ دلبر ما نقش مرکب دگر آن راس دل آرا نکنید سر بازار اگر قافله را هو کردید عمّه ام را سر بازار تماشا نکنید گرچه ناموس مرا بزم شراب آوردید صحبت از طفل و کنیزی دگر اینجا نکنید **** ✍ .
. دستهِ‌گلهایِ تو همهِ نیلی رویِ هر گونه رَدّی از سیلی رویِ نیزه گرفته‌ای آرام روضه‌یِ زینبِ تو شد اَلشّام غربتِ حیدری به چشم آمد هر که هر گونه شد حرم را زد بویِ نِعمَ‌النّصیر می‌آید خواهرِ تو اسیر می‌آید به دو دستم طناب می‌بندند وَ به اشکِ رباب می‌خندند سَرم وُ سنگِ شام واویلا من وُ بزمِ حرام واویلا چوب رویِ لبِ تو کوبیدند حَرمت گریه کرد رقصیدند کُنجِ ویرانه جایِ ناموست بند بر دست و پایِ ناموست رویِ دستِ سه‌ساله‌ات تاوَل سهمِ زینب کنایه‌یِ مَقتل دشمنت پیشِ چشمِ طفلانت زد لگد بر دهان وُ دندانت مَست بود وُ تِلوُ تِلوُ می‌خورد دست نَه .... با لگد طبق می‌برد غیرتِ حیدری شکوفا بود رنج در راهِ عشق زیبا بود مثلِ عبّاس یاورت شده‌ام من علمدارِ لشکرت شده‌ام ناله‌ام فرش و عرش لرزانده خواهرت ندبه از غمَت خوانده .