#امام_حسین علیهالسلام
#انتظار_و_عاشورا
#غزل_مثنوی
🔹انتظار🔹
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
دوباره همدم سوز و گداز میگردم
به سوی کعبۀ راز تو باز میگردم
خطی ز خطّ قیام تو باز میخوانم
اذان زخم تنت را نماز میخوانم
بر آن مصیبت عُظمی گریستن باید
به راه مرگ عظیم تو زیستن باید
به خون خویش نوشتی که مرگم آیین است
هنوز از خط خون تو خاک خونین است
هنوز از دل گودال میزنی فریاد
که آی اهل زمین! راه آسمان این است
از آن غروب که خورشید پشت کوه شکست
هنوز بهر دعای تو گرم آمین است
هنوز آنکه غمت را غریب میگرید
دل گرفتۀ این آسمان غمگین است
دلم گرفته ز داغت نشان اشکم را
ببین روان شده این کاروان اشکم را
بخوان که میگذرد از میان خون راهت
دوباره کرب و بلا و آن «اعوذ باللهت»
دوباره کرب و بلا، صبر در پریشانی
نبرد جبهۀ سنگ و سپاه پیشانی
دوباره سوز دلی از دو دیده میجوشد
اذان خون ز گلوی بریده میجوشد
ببین نماز غمت را نشسته میخوانم
دوباره در سفرم، دلشکسته میخوانم...
ببین که باد به یاد تو دربه در مانده
ز خشکی لب تو چشم آب تر مانده
هنوز خیمه در آن انتظار میسوزد
میان آتش عشقی که شعلهور مانده...
تو در غبار سواران روبه رو دیدی
اسیر هلهله، بغضی که پشت سر مانده
ندای جان و تنت بین دشمنان این بود
فدای دوست رگ و پوستی اگر مانده!
به زیر ضربۀ شمشیر، خُود با خود گفت:
که تیر آه یتیمان چه بیاثر مانده!
سپر ز دست تو ای دست حق! ز شرم افتاد
چو دید زخم تو را نیزه، خون جگر مانده
صدای نور تو را از قفای خون نشنید
سکوت ظلمت آن قوم کور و کر مانده
همین که بر شب صحرا نگاه ماه افتاد
همین که لرزه بر اندام قتلگاه افتاد
کویر غمزده آن جسم پاک را بوسید
و ماه خم شد و آنگاه خاک را بوسید
شنید گوش زمان نینوای نایت را
گلوی خشک زمین گفت ردّ پایت را
کسی صباح و مسا از «قتیل» میخواند
برای قافلهها «الرحیل» میخواند
کسی درفش قیامی بزرگ بر دوشش
و همنوای نوایت خروش چاووشش
کسی که گفته «بلی» با تو«لا» و «الّا» را
زند به سرخیِ دیروز رنگ فردا را...
کسی که کرب وبلا را به خون و آتش دید
کشد به آتش و خون، دین اهل دنیا را
یگانه وارث میراث نینوا آرد
به جنگ ظلم زمین، عدل آسمانها را...
#مجتبی_احمدی
#حضرت_زینب علیهاالسلام
#شام_غریبان
#غزل_مثنوی
🔹یک کربلا مصیبت🔹
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
زخمی که غنچه بسته و جانی از آن شکفت
وقتی دهان گشود جهانی از آن شکفت
این شعله در وجود من از گریه روشن است
این سوختن نشانهٔ آرامش من است
این داغ در اجاق دلم بیشرر مباد
این زخم کهنه کمتر از این تازهتر مباد
آن سوی سوز و ساز، قراری نهفته است
در شعلهزار درد بهاری شکفته است
دردی که خون دل شده درمانمان کند
نوع دگر بسازد و انسانمان کند
این سوز خوب از همهٔ سوزها جداست
سوز طف و گداز شررخیز کربلاست
با سوز کربلایی این داغ ساختیم
صدبار سوختیم و دمادم گداختیم
معراج را سبب نه، که عین مسبب است
کاملترین حقیقت آن سوز زینب است
زینب مگو تمامت صبر خدا بگو
خورشید عصر واقعهٔ کربلا بگو
امشب سواد فاجعهای گشته برملا
از عمق دشتهای مِهآلود کربلا
مرثیهخوان روح من! امشب بیا بخوان
امشب روایت دگر از کربلا بخوان
تاریخ روز واقعه را خون گریستهست
بیش از هزار سال در اندوه زیستهست
در پنجههای بغض گلوگیر، مرده بود
شاعر اگر که سوز دلش را نمیسرود
تا بر غروب شام غریبان اشاره کرد
پیراهن صبوری خود صبر پاره کرد
آرام خفته بود سر از خاک برنداشت
انگار از مصیبت خواهر خبر نداشت
میرفت از آشیانهٔ آتش گرفتهاش
با دستهای کبوتر تنها که پرنداشت
شب، ترسناک بود و سراسیمه میدوید
طفلی که غیر عمّه امید دگر نداشت
طوفان فرو نشست ولیکن میان خاک
یک کهکشان سوخته دیدم که سر نداشت
یک کربلا مصیبت و صد قتلگاه غم
در قلبهای سختتر از سنگ اثر نداشت
دنیا خجل ز دربدریهای زینب است
خورشید هم نهانشده در پردهٔ شب است
دیشب اگر چه ره به سوی قتلگاه برد
از موجخیز غم به برادر پناه برد
امروز هم به سوی چمن ره گزیده است
گلهای باغ سوخته را شب ندیده است
هنگامهٔ ورود به مقتل فرا رسید
نوباوگان فاطمه را سربریده دید
هر یک تنی به رنگ شقایق به برگرفت
از عمق روح صیحه زد، آفاق درگرفت
پرسید بانویی که قد از غم خمیده است
یاران! عزیز گمشدهام را که دیده است؟
خم شد کنار یک تن بیسر، دلش شکست
قرآن ورق ورق شده دید و سپس نشست
بر زخم بیشمار برادر نظاره کرد
هی پلک بست باز نگاه دوباره کرد
باور نمیکنم که حسینم چنین شده
سر در بدن ندارد و نقش زمین شده
در بر گرفت پیکر در خون تپیده را
بوسید جای گونه، گلوی بریده را
یک چند لحظهای نظر از دوست برگرفت
اندوه شعلهور شد و سوز دگر گرفت
«پس بازبان پر گله آن زادهٔ بتول
روکرد بر مدینه که یا اَیها الرسول
این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست»
::
هر لحظه سوزهای فراوان به سینه داشت
سوز مکاشفات حسین و سکینه داشت
شیرازههای صبر و امیدش گسسته دید
خورشید را دمی که به زنجیر بسته دید
بیمار روز واقعه جان بر لبش رسید
نزدیک بود جان بدهد زینبش رسید
یک آن اگر توجهش از یاد رفته بود
از دست عمه حضرت سجاد رفته بود
صد شعله در وجود من از گریه روشن است
این سوختن نشانهٔ آرامش من است
این داغ در اجاق دلم بیشرر مباد
این زخم کهنه کمتر از این شعلهور مباد
#سیدفضلالله_قدسی
#امام_حسین_علیه_السلام
#حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#اربعین
#مرثیه
#غزل_مثنوی
همسفر! من ز شام آمده ام
تشنه ی یک سلام –آمده ام
پشت رو پوش پاره پاره ی خود
از دل ازدحام آمده ام
کاش عباس نشنود که من از
پیش چشم عوام آمده ام
خیزران بود و خنده بود و شراب
بین بزم حرام آمده ام
گرچه بودم اسیر دشمن تو
با وقار تمام آمده ام
مدتی بی تو بودم اما باز
به برت “آشنام” آمده ام
آب آورده ام کجا هستی؟
بین یک تکه بوریا هستی؟
بی تو رفتم سفر اگر مردم
از غم سنگ و سر،دگر مردم
ماجراهای گفتنی دارم
نه دگر جان و نه تنی دارم
بار غم را به دوش می بردم
لطمه از دست این وآن خوردم
کوچه کوچه پی سرت بودم
همه جا پیش دخترت بودم
دخترت در خرابه خوابش برد
سر زخم تو صبر و تابش برد
سر تو روی نی سفر می کرد
چشم تو بر رخم نظر می کرد
نظر خسته ی تو آبم کرد
صوت قرآن تو کبابم کرد
باید از درد شرم، جان بدهم
پیکرم را اگر نشان بدهم
چه بگویم چه بر سرم آمد
پنجه ای سمت معجرم آمد
آینه بودم و شکسته شدم
روی پا بودم و نشسته شدم
پست و بد فطرتند مردم شام
دور من کف زدند مردم شام
کوفه و اهل آن… نمیگویم
کودکان،قرص نان…نمیگویم
سر بازار و چشم نامحرم
درد زخم زبان …نمیگویم
#محمد_حسن_بیات_لو
#حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
#ورودیه_شهر_قم
#غزل_مثنوی
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
وقتی انیس لحظۀ تنهاییام تویی
تنها دلیل اینکه من اینجاییام، تویی
هر شب دلم قدم به قدم میکشد مرا
بیاختیار سمت حرم میکشد مرا
با شور شهر فاصله دارم کنار تو
احساس وصل میکند آدم کنار تو
حالی نگفتنی به دلم دست میدهد
در هر نماز مسجد اعظم کنار تو
تا آسمان خویش مرا با خودت ببر
از آفتاب رد شده شبنم کنار تو
با زمزم نگاه، دمادم هزار شمع
روشن کنند هاجر و مریم کنار تو
در این حریم، سینه زدن چیز دیگریست
خونینتر است ماه محرم کنار تو
ما با تو در پناه تو آرام میشویم
وقتی که با ملائکه همگام میشویم
ما در کنار صحن شما تربیت شدیم
داریم افتخار که همشهریات شدیم
زیباترین خاطرههامان نگفتنیست
تصویر صحن خلوت و باران نگفتنیست
باران میان مرمر آیینه دیدنیست
این صحنه در برابر آیینه دیدنیست
مرغ خیال سمت حریمت پریده است
یعنی به اوج عشق همین جا رسیده است
خوشبخت قوم و طایفه، ما مردم قمیم
جاروکشان خواهر خورشید هشتمیم
اعجاز این ضریح که همواره بیحد است
چیزی شبیه پنجره فولاد مشهد است
من روی حرفهای خود اصرار میکنم
در مثنوی و در غزل اقرار میکنم
ما در کنار دختر موسی نشستهایم
آیینهایم و محو تماشا نشستهایم
اینجا کویر داغ و نمک زار شور نیست
ما رو به روی پهنۀ دریا نشستهایم
قم سالهاست با نفسش زنده مانده است
باور کنید پیش مسیحا نشستهایم
بوی مدینه میوزد از شهر ما، بیا
ما در جوار حضرت زهرا نشستهایم
از ما به جز بدی که ندیدی ببخشمان
از دست ما چهها که کشیدی ببخشمان
من هم دلیل حسرت افلاک میشوم
روزی که زیر پای شما خاک میشوم...
#سید_حمیدرضا_برقعی
#حضرت_فاطمه علیهاالسلام
#امام_عصر علیهالسلام
#مقاومت_اسلامی
#غزل_مثنوی
🔹بانوی حماسه🔹
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
تکلیف چیست؟ منتظران ظهور یار!
آمادهایم ما همه آیا ظهور را؟!
آن شیعه صادق است که در محضر امام
فرمان اگر دهد بپذیرد تنور را!
موسیصفت بخوانی از اولاد فاطمه،
روشن کنند در دلِ تو شمع طور را
یا فاطمه جوانه زده اشکهای تو
در کوچهباغ آینه گلهای نور را
بانو از آنچه میشود و آنچه شد بگو
از راز سربهمُهر کرامات خود بگو
بانو! بخوان ز لطف زمین و زمان به تو
از لحظۀ توسل رزمندگان به تو
آنان که قلبشان ز تو رخصت گرفته بود
سربندشان به نام تو زینت گرفته بود
از لحظهای بگو که شلمچه غرور داشت
صدها محبّ فاطمه در آن حضور داشت
ای مادر سپاه دلیران سخن بگو
ای خالق حماسۀ لبنان سخن بگو
از لطف خود بگو به سپاه مقاومت
ای تا همیشه پشت و پناه مقاومت..
ما سالهاست مفتخر از یاری توایم
شاگردهای مکتب بیداری توایم
مثل هوای تازه طراوت از آنِ ماست
فردای پر امید و صلابت از آنِ ماست
رنج زمان و سختی دوران جدید نیست
در نسل شیعیان علی نا امید نیست
هر گونه ضعف و رخوت و سستی ز دشمن است
همراه ما امید به فردای روشن است
دنیا اگر پر از غم و رنج و بلا شود
مؤمن امیدوار به فضل خدا شود
ما مؤمنان کتاب خدا را که خواندهایم
آیات سورۀ شعرا را که خواندهایم
وقتی رسید امّت موسی کنارِ آب
وز پشت سر جماعت فرعون با شتاب
مأیوس و ناامید و پر از غصه و تَعَب
هر یک به اعتراض به موسی گشوده لب:
کای از بَرِ خدا شده ما را تو رهنمون
فرعون یافت سیطره، اِنّا لَمُدرَکون
موسی ولی به فضلِ و به رحمت امید داشت
در عین ناامیدی امّت، امید داشت
ناگاه حق به یاری یاران خود شتافت
دریا برای امّت موسی ز هم شکافت
آری! ز مکر و خدعۀ اهل جهان چه باک؟!
موسی امام ماست، ز فرعونیان چه باک؟!
خوشبین به راهِ روشن و فردای خود شویم
در این مسیر، پیرو موسای خود شویم
از راه کی رویم به ترفند دشمنان؟!
خوشبین به راه خویش! نه لبخند دشمنان
ماییم امتّی که امامت، حیات ماست
این جلوۀ عظیم کرامت، حیات ماست
زهرا رسانده است به ما این پیام را
باید گرفت دامنِ پاک امام را
اوصاف او فقط نه به قرآن بیان شدهست
عالم گواه عصمتِ این خاندان شدهست..
گفتی به ما امام همانند کعبه است
در مجد و احترام همانند کعبه است
باید همیشه خلق کند گرد او طواف
زین اتحاد دور شود هر چه اختلاف
وقتی حقایق ازلی بود در خطر
دین خدا و جان ولی بود در خطر
وقتی که عدهای همه پیمان شکستهاند
یا آنکه در ادامۀ این راه خستهاند
تکلیف مؤمن است که خیزد پی جهاد
باید که در مقابل تحریف ایستاد
دست و دل و زبان تو از حق دفاع کرد
الحق از آن حقیقت مطلق دفاع کرد
هم خطبۀ تو باعث افشاگری شدهست
هم ندبۀ تو مطلع احیاگری شدهست
مادر دعا کن از تو مبادا جدا شویم
چون تو همیشه سالک راه خدا شویم
جان را فدای راه پیمبر کنیم و بس
چون تو همیشه یاری رهبر کنیم و بس
عهدی که کردهایم به همت وفا کنیم
در قدس ما نماز جماعت بهپا کنیم
#جواد_محمدزمانی
#امام_باقر_علیه_السلام
#ولادت
#غزل_مثنوی
موّاج می شویم و به دریا نمی رسیم
پرواز می شویم و به بالا نمی رسیم
این بالها شبیه وبالند، ابترند
وقتی به سیر عالم معنا نمی رسیم
این چشمهای خیس و تهی دست شاهدند
بی تو به جلوه زار تماشا نمی رسیم
تا بی کرانه های حضور خدائی ات
پر می کشیم روز و شب اما نمی رسیم
باشد اگر تمام جهان زیر پایمان
حتی به خاک پای تو آقا نمی رسیم
***
این حرفها نشانهی تقصیر فهم ماست
حیران شدن میان صفات تو سهم ماست
دنیا تو را چگونه بفهمد؟ چه باوری!
از مرز عقلهای زمینی فراتری
ای بی کرانه! لا یتناهی است وصف تو
آئینهی صفات الهی است وصف تو
مبهوت جلوه های جلالت کمیت ها
کی می رسد به درک کمال تو بیت ها
ای باشکوه از تو سرودن سعادت است
این شعرها بهانهی عرض ارادت است
هفت آسمان به درک حضورت نمی رسد
خورشید تا کرانهی نورت نمی رسد
محراب را که عرصهی معراج می کنی
جبریل هم به گرد عبورت نمی رسد
چشم مدینه مات سلوک دمادمت
بوی بهشت می وزد از خاک مقدمت
محو خودت تمام سماوات می کنی
از بسکه عاشقانه مناجات می کنی
آقا کلیم طور تمنا شدیم و بعد
دلتنگ چشمهای مسیحا شدیم و بعد
مثل نسیم در به در کوچه ها شدیم
با چهرهی محمدی ات آشنا شدیم
ای مظهر فضائل پیغمبر خدا
آئینهی شمایل پیغمبر خدا
شایستهی سلام و تحیّات احمدی
احیا کنندهی کلمات محمدی
نور علی و فاطمه در تار و پود توست
شور حسین و حلم حسن در وجود توست
قرآن همیشه آینهی تو انیس توست
تفسیر بی کران معانی حدیث توست
قلبش هزار چشمهی نور و معارف است
هر کس به آیه ای ز مقام تو عارف است
روشن ترین ادلّهی علمی است سیره ات
وقتی که حجّتند به عالم عشیره ات
هر کس که تا حضور تو راهی نمی شود
علمش به جز زیان و تباهی نمی شود
هر قطره که به محضر دریا نمی رسد
سر چشمهی علوم الهی نمی شود
بی بهره است از تو و انفاس قدسی ات
اندیشه ای که لا یتناهی نمی شود
جابر شدن زراره شدن با نگاه توست
آقای من اگر تو نخواهی نمی شود
کون و مکان اداره شود با اراده ات
عالم دخیل بسته به نعلین ساده ات
فردوس دل اسیر خیال تو می شود
آئینه محو حسن جمال تو می شود
دریاب با نگاه رحیمت دل مرا
وقتی که بی قرار وصال تو می شود
یک شب به آسمان قنوتت ببر مرا
تا بی کرانی ملکوتت ببر مرا
سائل کنار ساحل لطفت چگونه است
دستان با سخاوت دریا نمونه است
من را که مبتلای خودت می کنی بس است
اصلاً مرا گدای خودت می کنی بس است
قلب مرا ز بند تعلق رها و بعد
دلبستهی خدای خودت می کنی بس است
در خلوت نماز شبت مثل فاطمه
شایستهی دعای خودت می کنی بس است
شبهای جمعه سمت مدینه که می بری
دلتنگ کربلای خودت می کنی بس است
امشب برای ما دو سه خط از سفر بگو
از کاروان خسته و چشمان تر بگو
روزی که بادهای مخالف امان نداد
هفت آسمان به قافله ای سایه بان نداد
خورشید بود و سایهی شوم غبارها
خورشید بود همسفر نیزه دارها
دیدی به روی نیزه سر آفتاب را
دیدی گلوی پرپر طفل رباب را
دیدی عمود با سر سقا چه کرده بود
تیر سه شعبه با دل مولا چه کرده بود
در موج خیز شیون و ناله دویده ای
تا شام پا به پای سه ساله دویده ای
گل زخمهای سلسله یادت نمی رود
هرگز غروب قافله یادت نمی رود
هم ناله با صحیفهی ماتم گریستی
یک عمر پا به پای محرم گریستی
#یوسف_رحیمی
#امام_هادی علیهالسلام
#غزل_مثنوی
🔹 آینۀ قرآن🔹
یادتان هست نوشتم که دعا میخواندم
داشتم کنج حرم جامعه را میخواندم
از کلامت چه بگویم که چه با جانم کرد
محکمات کلمات تو مسلمانم کرد
کلماتی که همه بال و پر پرواز است
مثل آن پنجره که رو به تماشا باز است
کلماتی که پر از رایحۀ غار حراست
خط به خط جامعه آیینۀ قرآن خداست
عقل از درک تو لبریز تحیر شده است
لب به لب کاسۀ ظرفیت من پر شده است
همۀ عمر دمادم نسرودیم از تو
قدر درکِ خودمان هم نسرودیم از تو
من که از طبع خودم شکوه مکرر دارم
عرق شرم به پیشانی دفتر دارم
شعرهایم همه پژمرد و نگفتم از تو
فصلی از عمر ورق خورد و نگفتم از تو
دل ما کی به تو ایمان فراوان دارد
شیرِ در پرده به چشمان تو ایمان دارد
بیم آن است که ما یک شبه مرداب شویم
رفته رفته نکند جعفر کذاب شویم
::
تا تو را گم نکنم بین کویر ای باران
دست خالیِ مرا نیز بگیر ای باران
من زمینگیرم و وصف تو مرا ممکن نیست
کلماتم کلماتیست حقیر ای باران
یاد کرد از دل ما رحمت تو زود به زود
یاد کردیم تو را دیر به دیر ای باران
نام تو در دل ما بود و هدایت نشدیم
مهربانی کن و نادیده بگیر ای باران
ما نمردیم که توهین به تو و نام تو شد
ما که از نسل غدیریم، غدیر ای باران
پسر حضرت دریا! دل ما را دریاب
ما یتیمیم و اسیریم و فقیر ای باران
سامرا قسمت چشمان عطشخیزم کن
تا تماشا کنمت یک دل سیر ای باران
#سیدحمیدرضا_برقعی
بسم الله العلی
قسمتی از #غزل_مثنوی
شعر یعنی ردیف و وزن و خیال
شعر یعنی پلی برای وصال
شعر یعنی توازُنی پر شور
قالبی از صفا و صدق و شعور
شعر خوب است پُر بَها باشد
مِدْحَت آل مصطفی باشد
شعر اگر شعر اهل بیت شود
شاعرش دِعْبِل و کُمِیْت شود
شعر اگر شعر اهل بیت شود
تیرِ غیب است و "اِذْرَمَیْت" شود
شعر اگر شعر اهل بیت شود
بیت در بیت شاهْ بیت شود
شعر اگر شعر اهل بیت شود
بیتِ آن در بهشت، بیت شود
شعر اگر بی علی بیان بشود
حیفِ وقتی که صرف آن بشود
#ولادتی_غزل
مادری با وجاهت خورشید
زهره ای با نجابت خورشید
آمد از کوچه ی عفاف و حیا
در حریم قداست خورشید
دامن کعبه را گرفته و گفت:
شده وقت ولادت خورشید
تا درخشید و در میان آمد
نام خورشید و صحبت خورشید...
کعبه لرزید و دست و پا گم کرد
از شکوه و جلالت خورشید
وَ قدم زد به خانه ی معبود
مادری با صلابت خورشید
جبرئیل از بهشت آمد و گفت:
خیر مقدم به حضرت خورشید
بی خبر بود آسمان حتی
چند روزی ز حالت خورشید
تا سه روز آفتاب، در دل داشت
آرزوی زیارت خورشید
عاقبت لب گشود کعبه و گفت:
ماجرای ولادت خورشید
از حرم آمد آفتاب به دست
مادر راست قامت خورشید
سجده می کرد حق تعالی را
دیده می شد عبادت خورشید
قبله را سوی کعبه آورده است
این سه روزه اقامت خورشید
"اَفْلَحَ المُؤمِنون" قرائت کرد
سال ها قبلِ بعثت خورشید
یار و سردار و جان احمد اوست
وصیِ برحقِ محمد اوست
"سرّ مستور" جلوه گر شده است
"رِقّ منشور" جلوه گر شده است
دُرّ توحید از صدف آمد
کاشف سِرّ "لَوْ کَشَف" آمد
نورِ چشم و دلِ ابوطالب
همه ی حاصل ابوطالب
زاده ی بی نظیرِ بنت اسد
پسرِ شیر و شیرِ بنت اسد
اولین قاری "کتابُ الله"
بابِ علمِ نبیّ و "بابُ الله"
مادر دهر اعتراف کند
مثل او "لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَد"
#مدح
هرکسی یاعلی مدد خوانده
"قُلْ هُوَ الله" را اَحد خوانده
نام حیدر به سینه حک باشد
گفت احمد، علی مَحَک باشد
با ولایِ امامتی معصوم
راه ازچاه میشود معلوم
اسم اعظم، دمِ شبانه ی اوست
بَرخیا ریزه خوار خانه ی اوست
او که معنا کند دلیری را
نچشیده است طعمِ سیری را
با نبی سعی در صفا کرده
جانِ خود نذرِ مصطفی کرده
ذوالفقار است ابروی اخمش
جان به قربان آن نود زخمش
آن زمانی که حضرت معبود
"وَ اَلَسْتُ بِرَبِّکُم" فرمود
همگی یک صدا بلی گفتیم
صده و ده بار یاعلی گفتیم
آرزویم بُوَد وصال علی
نرود از سرم خیال علی
کعبه و مروه و صفا و مقام
در طواف اند طوف خال علی
حق به معراج بُرد احمد را
تا نشانش دهد کمال علی
"اَسدُ الله" کارزار علی است
شیر بنت اَسد حلال علی
همدم آفتاب و همسر ماه
وه از این بخت و خوش به حال علی
بده آقا جواب سائل را
که شده بر شما حواله علی
"فاٰزَ کلبٌ لِحُبِّ کَهفیین"
کیف اَشْقي لِحُبِّ آل علی
امر شد "قُم" فقط علی برخواست
در تکُلّم فقط علی برخواست
سرِ دست نبی به خُمّ غدیر
با تبسّم فقط علی برخواست
از دلِ ظلمت جهالت ها
مثل اَنجُم فقط علی برخواست
بار اول فقط علی برخواست
بار دوم فقط علی برخواست
باز هم گفت مصطفی اما
بار سوم فقط علی برخواست
مثل شیری که زخمی جنگ است
پر تلاطم فقط علی برخواست
رَجَزی راکه عَبدِوَد میخواند
به تهاجم فقط علی برخواست
تا که خوابید گرد و خاک نبَرد
آی مردم! فقط علی برخواست
دَم شمشیر را به خون می سُفت
اُمِّ سَمَّتْني حِیْدَرَه می گفت
یاعلی ای امیر دوران ها!
ای سرافرازی مسلمان ها
در جهان کیست یاعلی جز تو!
لایق "لٰافَتیٰ" و "مَن کُنتُ"
من اسیر تهجّدت شده ام
عبد ایّاکَ نَعبُدَت شده ام
یاعلی من گدای دیرینم
من یتیم و اسیر و مسکینم
من کجا مِدْحَت امیر نفوس
که "علیٌ بِذاتِه مَمْسوس"
#سید_روح_الله_موید
#امام_سجاد علیهالسلام
#غزل_مثنوی
🔹مزامیر صحیفه🔹
بستهست همه پنجرهها رو به نگاهم
چندیست که گمگشتۀ در نیمۀ راهم
حس میکنم آیینۀ من تیره و تار است
بر روی مفاتیح دلم گرد و غبار است
از بس که مناجات سحر را نسرودم
سجادۀ بارانی خود را نگشودم
پای سخن عشق دلم را ننشاندم
یعنی چه سحرها که ابوحمزه نخواندم
ای کاش کمی کم کنم این فاصلهها را
با خمسهعشر طی کنم این مرحلهها را
بر آن شدهام تا که صدایت کنم امشب
تا با غزلی عرض ارادت کنم امشب
ای زینت تسبیح و دعا زمزمههایت
در حیرتم آخر بنویسم چه برایت؟
اعجاز کلام تو مزامیر صحیفهست
جوشیده زبور از دل قرآن به دعایت
در پردۀ عشاق تو یک گوشه نشستهست
صد حنجره داوود در آغوش صدایت
از بس که ملک دور و برت پر زده گشتهست
«پیراهن افلاک پر از عطر عبایت»
تنها نه فقط آینه در وصف تو حیران
باشد حجرالاسود، الکن به ثنایت
من کمتر از آنم که به پای تو بیفتم
عالم شده سجاده و افتاده به پایت
#سیدحمیدرضا_برقعی
#امام_عصر علیهالسلام
#غزل_مثنوی
🔹لبیک یا امام🔹
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
ای باد! راه خانۀ موعودمان کجاست
ای رودهای گمشده! مقصودمان کجاست
ای کاش باد بود و غزل بود و جادهها
میآمدیم سوی تو ما پا پیادهها
میآمدیم و عرض ادب، عرض احترام
تبریک عید و گفتن لبیک یا امام...
روز تولد تو زمین مهربانتر است
خورشید شادتر شده گویا جوانتر است
کوچه به کوچه زمزمۀ طاق نصرت است
عید است و جمکران تو امشب قیامت است...
دورم ولی تو مرحمتت دیر و دور نیست
بودن فقط منوط به شرط حضور نیست
مادربزرگ گفت که او، حَیّ و حاضر است
بر حال ما همیشه نگهبان و ناظر است
دستش گرهگشاست، نگاهش گرهگشاست
یک خنده روی صورت ماهش گرهگشاست
ای دل چرا شکسته و ساکت نشستهای
چیزی بگو که ندبه و آهش گرهگشاست
شعبان کرامت است و شفاعت علیالخصوص
ماه تمام نیمۀ ماهش گرهگشاست
شب پشت شب گره به گلوی غزل زده
حلقه به حلقه زلف سیاهش گرهگشاست
حلقه به حلقه در زده تبریک گفتهام
نام تو را در این شب تاریک گفتهام
نام تو روشنایی صبح است و راز عشق
خواندم پس از اذان طلوعت نماز عشق
روز تولد است و سلام و ارادتی
دادم به دست باد به شوق زیارتی
#نغمه_مستشارنظامی
#مولانا_امیرالمومنین_علیه_السلام
#شب_قدر
#غزل_مثنوی
امشب سکوتِ می، خبری مست میبرَد
امشب کسی به کار خدا دست میبرَد
نبض مکبّران، اجل آهنگ میزند
امشب کسی به آینهها سنگ میزند
افکندهاند در رهِ سیلاب، عیش را
ضجه زنند، ضجه… بزرگ قریش را
صدچشمه خون، به حجله دل میکشد چرا
شب، بی خیال فاجعه… کِل میکشد چرا…
بی خواب عدل، بستر خون را پسند کرد
زخم شهید را همهجا ارجمند کرد
زخم شهید را به رُخِ ماه میکشند
از شام تا عراق و یمن آه میکشند
این زخمها تبسّمِ روح شهید ماست
وصل علی به نام اجل، صبح عید ماست
شب، بیزوال مانده… سحر، مرده… ای خدا
مائیم باز ایلِ پدر مرده… ای خدا
امشب به ایل آینهها بدنظر شدند
تکفیریانِ یخ زده، چلپاسهتر شدند
در شام و در عراق و یمن، طعنه میزنند
تکفیریان به صبر حسن طعنه میزنند
برخیز و نعره زن سرِ زخمِ زبان، پدر!
خلخال میبرند ز پای زنان، پدر!
خونِ نماز، بر رخِ محراب خورده ست
امشب بُتی به کار خدا دست بُرده ست!
یک گوشه از عبای دلارامِ ما بگیر
امشب، سحر نمیشود! ای صبح! پا بگیر…
شب، بی تو سر نمی شود… آتش گرفتهایم
امشب، سحر نمیشود… آتش گرفتهایم
محرابجان! برای پدر، جان پناه باش
ای خشت خشتِ مسجد کوفه! گواه باش
ای مُهر! امشب آینه را بی ملال کن!
دیدار آخر ست! علی را حلال کن…
گلدستهها! اذانِ اجل، در گلو کنید
ای آبها! به حسرت حیدر، وضو کنید
سجادهجان! بسوز دراین غم، ولی بساز
یک امشبی برای خدا با علی بساز
این آخرین نیایش چشمِترِ علیست
دیگر تمام شد… سحرِ آخر علی ست!
هرشب، یتیم کوفه به دوشت سوار بود،
همبازی اش، ستاره ی دنبالهدار بود!
ای ماه! جلوه در جگر چاه کردهای
این درّه هم نظرشدهی آبشار بود
شرم نگاه، روز مرا میکند سیاه
شمعی درون چشم تو شب زندهدار بود
با آسمان صاف، همیشه ستیز داشت
ابری که بین معرکه، آتش بیار بود
وقتش رسیده بود بهاری شود… که شد!
سی سال، این خزان زده، چشم انتظار بود
در بین ابروان تو احیا گرفته ست
این تیغِ کج که مبداء نصف النهار بود
میخواست زهرِ خویش بریزد چو میخِ در
این عقربی که ماتَرَکِ شاهمار بود
زخمِ سرش حریف دلِ زخمی اش نشد
آه ای طبیب! اوبه چه دردی دچاربود!؟
تکفیریان ز بیعت حق، عار میکنند
در کوفه، روزه را سحر افطار میکنند!
مردی که ذوالفقار زدستش وضوگرفت
عدل از سرِ شکستهی او آبرو گرفت
دارند سقف بر سرم آوار میکنند
از خواب، گرگ را ز چه بیدار میکنند
از فرطِ عدل، اهلِ جراحت شدی پدر!
فُزتُ وَ ربِّ کعبه و… راحت شدی پدر!
حیرت شروع شد؟نه! تماشا حرام شد!
فُزتُ وَ ربِّ کعبه…! گمانم «تمام شد!»
#احمد_بابایی
#امام_زمان_عج
#روز_عرفه
#غزل_مثنوی
خسته ام! از خودم و از همه عالم؛ جز تو
زخم ها خورده ام از عالم و آدم؛ جز تو
دل به من دادی و غافل نشدی از حالم
دل به هر کس که دلم خواست سپردم؛ جز تو
معصيت کردم و خیلی نگرانم هستی
دوستم داری و دلسوز ندارم؛ جز تو
جمعه ها شاهدی آقا که شدم دلتنگَت
از همه دور شدم دور! دمادم...جز تو
ماهِ ذی الحجه به تو رو زده ام تا نشود‐
‐ذکرِ روز و شبِ من؛ ماهِ محرّم جز تو
کعبه یک سنگ نشان است! تویی اصلِ حرم
حاجیان دور تو گشتند به والله قسم
سربه زیر آمده ام تا که بگیرم حَسَنات
از تو ای حاجیِ تنهایِ مقیم ِ عرفات
با دلی سوخته و حالِ بکا خیمه زدی
تک و تنها گلِ نرگس به کجا خیمه زدی؟!
زمزمه میکنی و محو تو و ماتِ توام
من اسیرِ تو و آن حال مناجاتِ توام
آمدم تا که نگاهت پر و بالم بشود
تا دعایت دو سه خط شامل حالم بشود
عاشقت بودم و ناجور خرابش کردم
آبرو دادی و من نقش ِ بر آبش کردم
راهِ بیراهه مرا از تو جدا کرد آقا
نفسِ لعنت شده، بد فتنه به پا کرد آقا
میچکد روی عبا، جاریِ اشکت نم نم
وضعِ پروندهٔ من حالِ تو را ریخت به هم
تا که کوتاه شود فاصلهٔ من؛ تا، تو
آمدم تا کمی "العفو" بگویم با تو
صاحب العصر(عج) کجایِ عرفاتی آقا؟!
از همان جا برسان برگِ براتی آقا
شوقِ پابوسیِ جدّت به سرم افتاده
باز دلتنگم و یادم به حرم افتاده
آمدم تا که ببینی من و این خواهش را
تا به من هم بدهی لذّتِ آمرزش را
یاد کن دائم و پیوسته مرا آقا جان
پُر کن این دستِ تهیدستِ مرا آقا جان
از شب قدر، منِ بی سر و پا جا ماندم
عرفه از حرم ِ کرب و بلا جا ماندم!
#مرضیه_عاطفی
#امام_هادی_علیه_السلام
#ولادت
#غزل_مثنوی
یادتان هست نوشتم که دعا میخواندم
داشتم کنج حرم جامعه را میخواندم
از کلامت چه بگویم که چه با جانم کرد
محکمات کلمات تو مسلمانم کرد
کلماتی که همه بال و پر پرواز است
مثل آن پنجره که رو به تماشا باز است
کلماتی که پر از رایحۀ غار حراست
خط به خط جامعه آیینۀ قرآن خداست
عقل از درک تو لبریز تحیر شده است
لب به لب کاسۀ ظرفیت من پر شده است
همۀ عمر دمادم نسرودیم از تو
قدر درکِ خودمان هم نسرودیم از تو
من که از طبع خودم شکوه مکرر دارم
عرق شرم به پیشانی دفتر دارم
شعرهایم همه پژمرد و نگفتم از تو
فصلی از عمر ورق خورد و نگفتم از تو
دل ما کی به تو ایمان فراوان دارد
شیرِ در پرده به چشمان تو ایمان دارد
بیم آن است که ما یک شبه مرداب شویم
رفته رفته نکند جعفر کذاب شویم
تا تو را گم نکنم بین کویر ای باران
دست خالیِ مرا نیز بگیر ای باران
من زمینگیرم و وصف تو مرا ممکن نیست
کلماتم کلماتیست حقیر ای باران
یاد کرد از دل ما رحمت تو زود به زود
یاد کردیم تو را دیر به دیر ای باران
نام تو در دل ما بود و هدایت نشدیم
مهربانی کن و نادیده بگیر ای باران
ما نمردیم که توهین به تو و نام تو شد
ما که از نسل غدیریم، غدیر ای باران
پسر حضرت دریا! دل ما را دریاب
ما یتیمیم و اسیریم و فقیر ای باران
سامرا قسمت چشمان عطشخیزم کن
تا تماشا کنمت یک دل سیر ای باران
#سید_حمیدرضا_برقعی
.
#غزل_مثنوی
ایام #عید_غدیر
"قُلهواللهاحد" در برِ "طاها" میرفت
نور قرآن مبین تا به کجاها میرفت
فازَ مَن کانَ مِنَ الشیعةُ حَیدَر والله؛
تا به امّت برسد خیر دو دنیا میرفت
مرتضی روی جهاز شتران نه! بی شک،
کعبه بر روی بلندی به تماشا میرفت
اینطرف احمد و حیدر روی منبر بودند
آنطرف نیز دل حضرت زهرا میرفت
هر فضیلت که نبی گفت از اوصاف علی
تیر میشد...، طرف دیدهی اعدا میرفت
و یدُالله به دستان اولوالعزم آن روز
بعد نازل شدن مائده بالا میرفت
با چه شوقی دو لب پاک پیمبر آنگاه
رفتهرفته به سوی واژهی مولا میرفت
ایهاالناس! بدانید! که والاست علی
بعد من بر همگان رهبر و مولاست علی
مرتضی حامی دین است، شجاعت دارد
جز علی کیست که اینقدر فضیلت دارد؟
غیر او در شب هجرت که گرفتارم بود؟
جان من بود، که با جان خودش یارم بود
جز علی کیست که اینگونه مسلمان باشد
شأن نازل شدن سورهی انسان باشد
پیش چشمان شما مردم خاتم در دست
مرتضی بین رکوعش دل مسکین نشکست
که ز دستان علی جود و کرم میجوشد
از کَفَش سائل لب تشنه، سخا مینوشد
فرش زیر قدمش عرش الهی ست علی
نه! خدا نیست! ولی لایتناهی ست علی
کهکشان چیست بجز رشتهی تسبیح علی؟
چیست باران خدا غیر تواشیح علی؟
طُرُقِ ارض و سما خطّ کف دست علی ست
در دلش علم خدای احد لم یزلی ست
بوده شاگرد دبستان علی جبرائیل
هست در دست علی زندگی عزرائیل
خضر از روز ازل نوکر دربست علی ست
بخداوند قسم نبض جهان دست علی ست
حاجیان! قبله علی، کعبهی سیّار، علی ست
اسدالله علی، حیدر کرّار، علی ست
چه کسی غیر علی بوده یل بدر و حنین؟
این فقط فخر علی هست که دارد حَسَنین
آل او از همه عالم _بخداوند_ سر است
بهترین عبد خدا شیعهی اثنیعشر است
مؤمنان را بخدا غیر علی نیست امیر
برترین عید شما عید غدیر است، غدیر
ساحران! سحر شما تا به ابد باطل شد
البشاره! که دگر دین خدا کامل شد
ای مؤذن پس از این با دل آگاه بگو
"اَشهد انّ علیّاً ولیُ الله" بگو...
چارده قرن گذشته ست ولیکن زیباست
باز با دست نبی دست "یدُالَّه" بالاست
"فوق ایدیهمِ دستان خدا دیدنی اَست
روز بیعت شده این دست چه بوسیدنی اَست"
نسل در نسل همه دست علی بوسیدیم
ما علیدوست نبودیم که میپوسیدیم
ای علیدوست! بدان! آخرتت آباد است
گو به دشمن که خداوند "لبِالمرصاد" است
چه غم از تشنگی عرصهی محشر دارم؟
زانکه در روز جزا ساقی کوثر دارم
تا که سرمست غدیرم دل من پرشعف است
پدرم هست علی، خانهی من هم نجف است
دور هستم من اگر، شکر! رسد نور نجف
حسرتش مانده ولی مزّهی انگور نجف!
اوج معناست در آن میکده سرمست شدن
عبد مولاشدن و بندهی پابست شدن
خوش بحالم که چنین بندهی حیدر شدهام
خوردهام شیر ولایت که معطّر شدهام
آنکه در سینهی خود کینهی حیدر دارد
ننگ این تیرِگی از دامن مادر دارد
فاطمه کرده دعا عاشق مولا شدهام
قطره بودم من اگر، وصل به دریا شدهام
از دعاهای شب فاطمه، جان میگیرم
میشوم میثم و با مدح علی میمیرم
#امیرالمؤمنین
#غدیریه
#علی_بیرقدار
#حضرت_قاسم علیهالسلام
#غزل_مثنوی
🔹ماه شب چهاردهم🔹
ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی
ای جلوه کرده حُسن تو چون گوهر از صدف
ای یادگار سبزترین گوهر شرف
ای آیههای حسن تو وَاللَّیل و وَالنَّهار
ای سرو سرفراز پس از سیزده بهار...
ای متّصل به وحی و نبوّت وجود تو
ماه شب چهاردهم در سجود تو
دُرِّ یتیم من، قدمی پیشتر بیا
یعنی به دیدهبوسی من بیشتر بیا
گرد یتیمی از رخ تو پاک میکنم
لب را به بوسهٔ تو طربناک میکنم
ای نوبهار حُسن در آفاق معرفت
پیشانی تو مطلع اشراق معرفت...
ای نوجوانی تو، سرآغاز شورِ عشق
ای روشنای دیدهٔ موسای طورِ عشق
عشق و عقیده، آینهٔ روشن تو شد
تقوا و معرفت، زره و جوشن تو شد
ای پاگرفته سروِ قدت در کنار من
ای چون علی قرار دل بیقرار من
::
ای ماه من که از افق خیمه سر زدی
آتش به جان عشق، به مژگانِ تر زدی
وقتی صدای غربت اسلام شد بلند
مثل عقاب آمدی اینجا و پر زدی
از لحظهٔ وداع من و اکبرم چقدر
با التماس بر در این خانه در زدی
تا من به یک اشاره دهم رخصت جهاد
خود را به آب و آتش از او بیشتر زدی
«اول بنا نبود بسوزند عاشقان»
اما تو خیمه در دل شور و شرر زدی
نخل بلند عاطفه! این التهاب چیست؟
این شوق پر گشودن مثل شهاب چیست؟
روح شتابناک تو غرق شهادت است
در هر نگاه نابِ تو برق شهادت است
با غیرت تو واهمهٔ ساز و برگ نیست
در روشن ضمیر تو پروای مرگ نیست
مرگ از حضور چشم تو پرهیز میکند
تیغ از ستیغ خشم تو پرهیز میکند
ای موج اشک و آه تو«اَحلی مِنَ العسل»
ای مرگ در نگاه تو «اَحلی مِنَ العسل»
مانند گیسوی تو که چین میخورد هنوز
شمشیر تو نوکش به زمین میخورد هنوز
اما چه میشود که دل از دست دادهای
در راه دوست آنچه تو را هست دادهای
شور جهاد در دل تو شعلهور شدهست
یعنی تمام هستی تو بال و پر شدهست
اشکم خیال بدرقه دارد، خدای را
آهستهتر که وقت دعای سفر شدهست
از اشک تو جواز شهادت طلوع کرد
از چهرهٔ تو صبح سعادت طلوع کرد
قربان ناز کردنت ای نازنین من
گوش تو آشناست به «هل من معین» من
شوق تو چون تلاوت قرآن شنیدنیست
بالا بلند من، حرکات تو دیدنیست
ای ابروی تو خورده ز غیرت به هم گره
ای قامت ظریف تو کوچکتر از زره
داری به جنگ اگرچه شتاب، ای عزیز من
پایت نمیرسد به رکاب، ای عزیز من
گلبرگ چهره در قدم من گذاشتی
کوه غمی به روی غم من گذاشتی
#محمدجواد_غفورزاده
#حضرت_عباس_ع_شهادت
#غزل_مثنوی
از خود صبح مهیای خروشیدن بود
علمش بر سر دوش و زرهش بر تن بود
یک به یک بال گشودند همه یاران و...
چشم سقای حرم، ابر پر از باران و...
جان به لب، داشت علمدار تمنا میکرد
عاقبت عشق دری هم سوی او وا میکرد
ناگهان خیمه به خیمه همهجا غوغا شد
گره از کار علمدار حرم هم وا شد
اذن دادهست امامش که رود ماه حرم
تا شود مرهم اشک و عطش و آه حرم
گفت: جانم به فدایت که چنین بیتابی
بهر لبهای ترکخورده بیاور آبی
برو ای ماه! برو دست خدا همراهت!
ای یدالله! برو دست خدا همراهت!
میروی از حرم و... مشک و علم در دستت
مشک نه، نبض دل اهل حرم در دستت
میروی و همۀ دشت هوالحق گویان
دیدنیتر شده شمشیر دو دم در دستت
چشم امید تو و... دیدۀ بیتاب حرم...
کارِ عشق است گره خورده به هم در دستت
مشکِ سیراب که دیده لب عطشان تو را
به جوانمردی تو خورده قسم در دستت
تشنهلب، جان به لبِ آب فرات آوردی
دست در دستِ وفا آب حیات آوردی
چه شد اما که دل علقمه ناگاه گرفت
چه کسی بر تو علمدار حرم! راه گرفت
نابرابرتر از این جنگ ندیدهست کسی
فرصت رزم ز تو دشمن بدخواه گرفت
دست تو زودتر آهنگ رهایی سر داد
دست تو بال شد و سیر الی الله گرفت
تیر آنقدر شتابان به دل مشک نشست
از لب تشنۀ تو فرصت یک آه گرفت
آه از فرق تو و سجدۀ خونین عمود
آسمان ناله برآورد رخ ماه گرفت!
کیست تا علقمه از سمت حرم میآید
کیست از سمت حرم با قد خم میآید
خم شده سورۀ دستان تو را میبوسد
مصحف غیرت و ایمان تو را میبوسد
آمده مرهم این دیدۀ بیتاب شود
آمده با لب خشک، از غم تو آب شود
آمده سر بدهد روضۀ آبآور را
روضۀ غربت فرمانده بیلشکر را
چه کند بیتو لب خشک علیاصغر را؟
به که باید بسپارد گل نیلوفر را؟
بعد تو در حرم آل علی غوغاییست
هر دلی شعلهور از آتش این تنهاییست
هر دلی بعد تو از غصه تلاطم دارد
بیتو دشمن به حرم قصد تهاجم دارد
موسم بیکسی آل رسول است دگر
روضهخوان دختر زهرای بتول است دگر
بعد تو داغ به لبهای فرات است ببین
اشک، گریانِ قتیلالعبرات است ببین...
#یوسف_رحیمی
#شب_عاشورا
#غزل_مثنوی
ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
این نازدانهها که در آغوش مادرند
در دست باد، بعد تو گلهای پرپرند
بعد از تو در محاصرۀ شعلهها و خار
گلهای پرپرند به میدان کارزار
دلبندهای قافله شلاق میخورند
از شعلههای حرمله شلاق میخورند
این خیمهها چو ابر پراکنده میشوند
فردا پس از تو، شب نشده کنده میشوند
فردا غروب آن سوی گودال قتلگاه
در ابرهای دلهره، غلتان به خاک، ماه
ماه ایستاده دفعۀ آخر ببیندت
جایی نماز کن که برادر! ببیندت
آهسته از کنار حرم بگذر، ای امید!
با ذکر یا صبور! که خواهر ببیندت
شاید رقیه تشنۀ دیدار دیگریست
معلوم نیست دفعۀ دیگر ببیندت
دیدار دیر میشود امشب که بگذرد
تا گوشۀ خرابه که یکسر ببیندت
مادر نخفته طفل تو بسیار تشنه است
یک سر بزن به خیمه که اصغر ببیندت
ای اعتبار خاک سر از سجده بر مدار
این خاک دیر نیست که بیسر ببیندت
تا هست آسمان به هوای تو میتپد
فردا که بیبرادر و یاور ببیندت
تا هست معنی شب و روز جهان تویی
فردا که چون حقیقت کوثر ببیندت
فردا کلام روشن زهرا کلام تو
فردا زمانه غرّش حیدر ببیندت
فردا که بعد قتل کسانت، زمانه باز
آرام و باشکوه و دلاور ببیندت
در جانگدازِ واقعهها هر که هر کجا
زیباترین تجسم باور ببیندت
ای خطبۀ منای تو تا هست در تپش
تا هر خطیب بر سر منبر ببیندت
تو آمدی که مستی دنیا پرد ز سر
در مجلس شراب، منور ببیندت
قرآن تویی که بر سر نی خواندنیتری
کوفه میان خطبۀ خواهر ببیندت
بنگر به عزم خواهر و صبر و ارادهاش
در آخرین نماز شب ایستادهاش
تا هست روزگار پر است از سلام تو
بعد از تو هست چادر خواهر پیام تو
این چادر از نگاه تو معنا گرفته است
هر دل به خیمهگاه تو مأوا گرفته است
طفل تو رمز هستی و باب نجات ماست
سقای تشنه، راز رشید حیات ماست
عباس گفت تشنه بر این رود بگذرید
با خود جز آبروی دو عالم نیاورید
یک مشت بر نداشت که دل با تو باختهست
پاک است دست هر که علی را شناختهست
سقا که هر سبو به جهان است مست اوست
سقا که آب تشنۀ یک جرعه دست اوست
پیغام و درس کرببلا دستهای او
در گوش خلق زنده و مانا صدای او
گوید که دل به جرعۀ دنیا مبند هیچ
با آب و خاک عالم بیآبرو مپیچ
شیطان اگر چه آوردت صد دلیل باز
یاد آر از آه و آهن و دست عقیل باز
یاد آر از لبی که در این عشق تشنه ماند
مشکی که معنی عطش و عهد را رساند
یک قطرهای به نیت دریا وضو بگیر
خود را بباز و هستی جاوید از او بگیر
باید تمام بر سر پیمان گذاشتن
جان گر به قدر طاقت ششماهه داشتن
ای جان ما حسین، به ما زان عطش ببخش
جان جهان به هر دل و هر جان عطش ببخش
روی مرا که همچو شب بیستارهایست
جز جامۀ سیاه عزای تو چاره نیست
جون و حبیب رمز سیاه و سپید ماست
ای آنکه گریه بر تو تمام امید ماست
با گریه خون ما به تو پیوند میخورد
با اشک جان به یاد تو سوگند میخورد
خورشید سربریده که فردا شروع توست
دنیا اگر چه تشنۀ صبح طلوع توست
ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
#علی_محمد_مؤدب
#حضرت_زینب علیهاالسلام
#شام_غریبان
#غزل_مثنوی
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
زخمی که غنچه بسته و جانی از آن شکفت
وقتی دهان گشود جهانی از آن شکفت
این شعله در وجود من از گریه روشن است
این سوختن نشانهٔ آرامش من است
این داغ در اجاق دلم بیشرر مباد
این زخم کهنه کمتر از این تازهتر مباد
آن سوی سوز و ساز، قراری نهفته است
در شعلهزار درد بهاری شکفته است
دردی که خون دل شده درمانمان کند
نوع دگر بسازد و انسانمان کند
این سوز خوب از همهٔ سوزها جداست
سوز طف و گداز شررخیز کربلاست
با سوز کربلایی این داغ ساختیم
صدبار سوختیم و دمادم گداختیم
معراج را سبب نه، که عین مسبب است
کاملترین حقیقت آن سوز زینب است
زینب مگو تمامت صبر خدا بگو
خورشید عصر واقعهٔ کربلا بگو
امشب سواد فاجعهای گشته برملا
از عمق دشتهای مِهآلود کربلا
مرثیهخوان روح من! امشب بیا بخوان
امشب روایت دگر از کربلا بخوان
تاریخ روز واقعه را خون گریستهست
بیش از هزار سال در اندوه زیستهست
در پنجههای بغض گلوگیر، مرده بود
شاعر اگر که سوز دلش را نمیسرود
تا بر غروب شام غریبان اشاره کرد
پیراهن صبوری خود صبر پاره کرد
آرام خفته بود سر از خاک برنداشت
انگار از مصیبت خواهر خبر نداشت
میرفت از آشیانهٔ آتش گرفتهاش
با دستهای کبوتر تنها که پرنداشت
شب، ترسناک بود و سراسیمه میدوید
طفلی که غیر عمّه امید دگر نداشت
طوفان فرو نشست ولیکن میان خاک
یک کهکشان سوخته دیدم که سر نداشت
یک کربلا مصیبت و صد قتلگاه غم
در قلبهای سختتر از سنگ اثر نداشت
::
دنیا خجل ز دربدریهای زینب است
خورشید هم نهانشده در پردهٔ شب است
دیشب اگر چه ره به سوی قتلگاه برد
از موجخیز غم به برادر پناه برد
امروز هم به سوی چمن ره گزیده است
گلهای باغ سوخته را شب ندیده است
هنگامهٔ ورود به مقتل فرا رسید
نوباوگان فاطمه را سربریده دید
هر یک تنی به رنگ شقایق به برگرفت
از عمق روح صیحه زد، آفاق درگرفت
پرسید بانویی که قد از غم خمیده است
یاران! عزیز گمشدهام را که دیده است؟
خم شد کنار یک تن بیسر، دلش شکست
قرآن ورق ورق شده دید و سپس نشست
بر زخم بیشمار برادر نظاره کرد
هی پلک بست باز نگاه دوباره کرد
باور نمیکنم که حسینم چنین شده
سر در بدن ندارد و نقش زمین شده
در بر گرفت پیکر در خون تپیده را
بوسید جای گونه، گلوی بریده را
یک چند لحظهای نظر از دوست برگرفت
اندوه شعلهور شد و سوز دگر گرفت
«پس با زبان پر گله آن زادهٔ بتول
رو کرد بر مدینه که یا اَیهاالرسول
این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست»
::
هر لحظه سوزهای فراوان به سینه داشت
سوز مکاشفات حسین و سکینه داشت
شیرازههای صبر و امیدش گسسته دید
خورشید را دمی که به زنجیر بسته دید
بیمار روز واقعه جان بر لبش رسید
نزدیک بود جان بدهد زینبش رسید
یک آن اگر توجهش از یاد رفته بود
از دست عمه حضرت سجاد رفته بود
صد شعله در وجود من از گریه روشن است
این سوختن نشانهٔ آرامش من است
این داغ در اجاق دلم بیشرر مباد
این زخم کهنه کمتر از این شعلهور مباد
#سیدفضلالله_قدسی
#حضرت_زینب علیهاالسلام
#کاروان_در_کوفه
#غزل_مثنوی
🔹خطابۀ خورشید🔹
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال...
من از نواحی «اللهُ نور» میآیم
من از زیارت سر در تنور میآیم
من از مشاهدهٔ مسجدالحرام وفا
من از طواف حریم حضور میآیم
درون سینهام، اشراق وادی سیناست
من از مجاورت کوه طور میآیم
سفیر گلشن قدسم، همای اوج شرف
شکسته بال و پر، اما صبور میآیم
هزار مرتبه نزدیک بود جان بدهم
اگرچه زنده ز آفاق دور میآیم
ضمیر روشنم آیینهٔ فریباییست
و نقش خاطر من آنچه هست، زیباییست
سرود درد به احوال خسته میخوانم
نماز نافلهام را، نشسته میخوانم...
ز باغ با خود، عطر شکوفه آوردم
پیام خون و شرف را به کوفه آوردم
سِپُرد کشتی صبرم، عنان به موج آن روز
صدای شیون مردم گرفت، اوج آن روز
چو لب گشودم و فرمان «اُسکُتوا» دادم
به شکوهِ پنجره بستم، به اشک رو دادم
به کوفه دشمن دیرین سپر به قهر افکند
سکوت، سایهٔ سنگین به روی شهر افکند
میان آن همه خاکستر فراموشی
صدای زنگ جرسها، گرفت خاموشی
چو من به مردم پیمانشکن، سخن گفتم
صدا صدای علی بود، من سخن گفتم ...
::
هلا جماعت نیرنگباز، گریه کنید
چو شمع کُشته، بسوزید و باز گریه کنید
اگر به عرش برآید خروشِ خشم شما
خداکند نشود خشک، اشک چشم شما
شما که دامن حق را ز کف رها کردید
شما که رشتهٔ خود را دوباره وا کردید
شما که سبزهٔ روییده روی مُردابید
شما که دشمن بیداری و گرانخوابید
شما ز چشمهٔ خورشید دور میمانید
شما به نقرهٔ آذین گور میمانید
شما که روبروی داغ لاله اِستادید
چه تحفهای پی فردای خود فرستادید؟
شما که سست نهادید و زشت رفتارید
به شعله شعلهٔ خشم خدا گرفتارید
عذاب و لعنت جاوید مستحَقّ شماست
بهجای خنده، بگریید، گریه حَقّ شماست
شما که سینه به نیرنگ و رنگ آلودید
شما که دامن خود را به ننگ آلودید
دریغ، این شب حسرت سحر نمیگردد
به جوی، آبروی رفته برنمیگردد
به خون نشست دل از ظلم بیدریغ شما
شکست نخل نبوت به دست و تیغ شما
شما که سید اهل بهشت را کشتید
چراغ صاعقهٔ سرنوشت را کشتید
گرفت پرده به رخ آفتاب و خم شد ماه
چو ریخت خونِ جگرگوشهٔ رسول الله...
به جای سود ز سودای خود زیان بُردید
امید و عاطفه را نیز از میان بردید
شما که سکّهٔ ذلت به نامتان خوردهست
کجا شمیم وفا بر مشامتان خوردهست؟
شما که در چمن وحی آتش افروزید
در آتشی که بر افروختید میسوزید
چه ظلمها که در آن دشتِ لالهگون کردید
چه نازنین جگری از رسول، خون کردید
چه غنچهها که دل آزرده در حجاب شدند
به جرم پردهنشینی ز شرم آب شدند
از این مصیبت و غم آسمان نشست به خون
زمین محیط بلا شد، زمان نشست به خون
فضا اگر چه پر از نالههای زارِ شماست
شکنجههای الهی در انتظار شماست
مصیبت از سرتان سایه کم نخواهد کرد
کسی به یاریتان، قد علم نخواهد کرد
شمیم رحمت حق بر مشامتان مَرِساد
و قال عَزَّوَجَل: رَبّکُم لَبِالمِرصادِ
::
سخن رسید به اینجا که ماهِ من سَر زد
کبوتر دلم از شوق دیدنش پر زد
هلال یک شبهام را به من نشان دادند
دوباره نور به این چشم خونفشان دادند...
به کاروان شقایق به یاسهای کبود
نسیم عاطفه از یار مهربان دادند
دوباره در رگ من خون تازه جاری شد
دوباره قلب صبور مرا تکان دادند
دوباره عشق به تاراج هوشم آمده بود
صدای قاری قرآن به گوشم آمده بود
به شوق آنکه به باغ بنفشه سر بزند
دوباره همسفر گلفروشم آمده بود
صدای روحنوازش غم از دلم میبرد
اگرچه کوه غمی روی دوشم آمده بود
دلم چو محمل من روشن است میدانم
صدا صدای حسین من است، میدانم
هلال یکشبهٔ من که روبروی منی!
که آگه از دل تنگ و بهانهجوی منی!...
خوش است گرد ملال از رخ تو پاک کنم
خدا نکرده گریبان صبر چاک کنم
بیا که چهرهٔ ماهت غم از دلم بِبَرد
ز موجخیز حوادث به ساحلم بِبَرد...
شبی که خواهر تو در نماز نافله بود
تو باز، گوشهٔ چشمت به سوی قافله بود
چو خار، با گل یاسین سَرِ مقابله داشت
سهساله دختر تو پایِ پُر ز آبله داشت...
امام آینهها طوقِ گُل به گردن داشت
امیـر قافـلهٔ نور غُل به گردن داشت
مصیبتی که دلِ «سَهلِ ساعدی» خون شد
ز غصه نخل وفا مثل بید مجنون شد
برای دیدن ما صف نمیزدند ای کاش
میان گریهٔ ما کف نمیزدند ای کاش...
کویر، نورِ تو را دید و دشت زر گردید
سر تو آینهگردانِ طشت زر گردید
الا مسافر کُنج تنور و دِیْر بیا
مُصاحب دل زینب! سفر بخیر بیا
اگر چه آیتی از دلبریست گیسویت
چه روی داده که خاکستریست گیسویت؟
سکوت در رَبَذه از ابیذران هیهات
لب و تلاوت قرآن و خیزران هیهات
خدا کند پس از این آفتاب شرم کند
عطش بنوشد و از روی آب شرم کند
ستارهای پس از این اتفاق سر نزند
«شفق» نتابد و ماه از محاق سر نزند
#محمدجواد_غفورزاده
#حضرت_زینب علیهاالسلام
#کاروان_در_کوفه
#غزل_مثنوی
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال...
من از نواحی «اللهُ نور» میآیم
من از زیارت سر در تنور میآیم
من از مشاهدهٔ مسجدالحرام وفا
من از طواف حریم حضور میآیم
درون سینهام، اشراق وادی سیناست
من از مجاورت کوه طور میآیم
سفیر گلشن قدسم، همای اوج شرف
شکسته بال و پر، اما صبور میآیم
هزار مرتبه نزدیک بود جان بدهم
اگرچه زنده ز آفاق دور میآیم
ضمیر روشنم آیینهٔ فریباییست
و نقش خاطر من آنچه هست، زیباییست
سرود درد به احوال خسته میخوانم
نماز نافلهام را، نشسته میخوانم...
ز باغ با خود، عطر شکوفه آوردم
پیام خون و شرف را به کوفه آوردم
سِپُرد کشتی صبرم، عنان به موج آن روز
صدای شیون مردم گرفت، اوج آن روز
چو لب گشودم و فرمان «اُسکُتوا» دادم
به شکوهِ پنجره بستم، به اشک رو دادم
به کوفه دشمن دیرین سپر به قهر افکند
سکوت، سایهٔ سنگین به روی شهر افکند
میان آن همه خاکستر فراموشی
صدای زنگ جرسها، گرفت خاموشی
چو من به مردم پیمانشکن، سخن گفتم
صدا صدای علی بود، من سخن گفتم ...
::
هلا جماعت نیرنگباز، گریه کنید
چو شمع کُشته، بسوزید و باز گریه کنید
اگر به عرش برآید خروشِ خشم شما
خداکند نشود خشک، اشک چشم شما
شما که دامن حق را ز کف رها کردید
شما که رشتهٔ خود را دوباره وا کردید
شما که سبزهٔ روییده روی مُردابید
شما که دشمن بیداری و گرانخوابید
شما ز چشمهٔ خورشید دور میمانید
شما به نقرهٔ آذین گور میمانید
شما که روبروی داغ لاله اِستادید
چه تحفهای پی فردای خود فرستادید؟
شما که سست نهادید و زشت رفتارید
به شعله شعلهٔ خشم خدا گرفتارید
عذاب و لعنت جاوید مستحَقّ شماست
بهجای خنده، بگریید، گریه حَقّ شماست
شما که سینه به نیرنگ و رنگ آلودید
شما که دامن خود را به ننگ آلودید
دریغ، این شب حسرت سحر نمیگردد
به جوی، آبروی رفته برنمیگردد
به خون نشست دل از ظلم بیدریغ شما
شکست نخل نبوت به دست و تیغ شما
شما که سید اهل بهشت را کشتید
چراغ صاعقهٔ سرنوشت را کشتید
گرفت پرده به رخ آفتاب و خم شد ماه
چو ریخت خونِ جگرگوشهٔ رسول الله...
به جای سود ز سودای خود زیان بُردید
امید و عاطفه را نیز از میان بردید
شما که سکّهٔ ذلت به نامتان خوردهست
کجا شمیم وفا بر مشامتان خوردهست؟
شما که در چمن وحی آتش افروزید
در آتشی که بر افروختید میسوزید
چه ظلمها که در آن دشتِ لالهگون کردید
چه نازنین جگری از رسول، خون کردید
چه غنچهها که دل آزرده در حجاب شدند
به جرم پردهنشینی ز شرم آب شدند
از این مصیبت و غم آسمان نشست به خون
زمین محیط بلا شد، زمان نشست به خون
فضا اگر چه پر از نالههای زارِ شماست
شکنجههای الهی در انتظار شماست
مصیبت از سرتان سایه کم نخواهد کرد
کسی به یاریتان، قد علم نخواهد کرد
شمیم رحمت حق بر مشامتان مَرِساد
و قال عَزَّوَجَل: رَبّکُم لَبِالمِرصادِ
::
سخن رسید به اینجا که ماهِ من سَر زد
کبوتر دلم از شوق دیدنش پر زد
هلال یک شبهام را به من نشان دادند
دوباره نور به این چشم خونفشان دادند...
به کاروان شقایق به یاسهای کبود
نسیم عاطفه از یار مهربان دادند
دوباره در رگ من خون تازه جاری شد
دوباره قلب صبور مرا تکان دادند
دوباره عشق به تاراج هوشم آمده بود
صدای قاری قرآن به گوشم آمده بود
به شوق آنکه به باغ بنفشه سر بزند
دوباره همسفر گلفروشم آمده بود
صدای روحنوازش غم از دلم میبرد
اگرچه کوه غمی روی دوشم آمده بود
دلم چو محمل من روشن است میدانم
صدا صدای حسین من است، میدانم
هلال یکشبهٔ من که روبروی منی!
که آگه از دل تنگ و بهانهجوی منی!...
خوش است گرد ملال از رخ تو پاک کنم
خدا نکرده گریبان صبر چاک کنم
بیا که چهرهٔ ماهت غم از دلم بِبَرد
ز موجخیز حوادث به ساحلم بِبَرد...
شبی که خواهر تو در نماز نافله بود
تو باز، گوشهٔ چشمت به سوی قافله بود
چو خار، با گل یاسین سَرِ مقابله داشت
سهساله دختر تو پایِ پُر ز آبله داشت...
امام آینهها طوقِ گُل به گردن داشت
امیـر قافـلهٔ نور غُل به گردن داشت
مصیبتی که دلِ «سَهلِ ساعدی» خون شد
ز غصه نخل وفا مثل بید مجنون شد
برای دیدن ما صف نمیزدند ای کاش
میان گریهٔ ما کف نمیزدند ای کاش...
کویر، نورِ تو را دید و دشت زر گردید
سر تو آینهگردانِ طشت زر گردید
الا مسافر کُنج تنور و دِیْر بیا
مُصاحب دل زینب! سفر بخیر بیا
اگر چه آیتی از دلبریست گیسویت
چه روی داده که خاکستریست گیسویت؟
سکوت در رَبَذه از ابیذران هیهات
لب و تلاوت قرآن و خیزران هیهات
خدا کند پس از این آفتاب شرم کند
عطش بنوشد و از روی آب شرم کند
ستارهای پس از این اتفاق سر نزند
«شفق» نتابد و ماه از محاق سر نزند
#محمدجواد_غفورزاده
#امام_حسین_علیه_السلام
#حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#اربعین
#مرثیه
#غزل_مثنوی
همسفر! من ز شام آمده ام
تشنه ی یک سلام –آمده ام
پشت رو پوش پاره پاره ی خود
از دل ازدحام آمده ام
کاش عباس نشنود که من از
پیش چشم عوام آمده ام
خیزران بود و خنده بود و شراب
بین بزم حرام آمده ام
گرچه بودم اسیر دشمن تو
با وقار تمام آمده ام
مدتی بی تو بودم اما باز
به برت “آشنام” آمده ام
آب آورده ام کجا هستی؟
بین یک تکه بوریا هستی؟
بی تو رفتم سفر اگر مردم
از غم سنگ و سر،دگر مردم
ماجراهای گفتنی دارم
نه دگر جان و نه تنی دارم
بار غم را به دوش می بردم
لطمه از دست این وآن خوردم
کوچه کوچه پی سرت بودم
همه جا پیش دخترت بودم
دخترت در خرابه خوابش برد
سر زخم تو صبر و تابش برد
سر تو روی نی سفر می کرد
چشم تو بر رخم نظر می کرد
نظر خسته ی تو آبم کرد
صوت قرآن تو کبابم کرد
باید از درد شرم، جان بدهم
پیکرم را اگر نشان بدهم
چه بگویم چه بر سرم آمد
پنجه ای سمت معجرم آمد
آینه بودم و شکسته شدم
روی پا بودم و نشسته شدم
پست و بد فطرتند مردم شام
دور من کف زدند مردم شام
کوفه و اهل آن… نمیگویم
کودکان،قرص نان…نمیگویم
سر بازار و چشم نامحرم
درد زخم زبان …نمیگویم
#محمد_حسن_بیات_لو
#پیامبر_اعظم صلواتاللهعلیهوآله
#غزل_مثنوی
🔹گل محمدی ما🔹
تو آمدی و بهشت برین مکه شدی
امان آمنه بودی امین مکه شدی
گل از جمال تو الهام شاعرانه گرفت
محمدی شد و نام تو را بهانه گرفت
گلاب، عطر تنت را به چشم میساید
شمیمِ پیرهنت را به چشم میساید
چه عطر دامنهداری چه شوق لبریزی
عجب ادامۀ زیبا و حیرتانگیزی
بهار و چشمه و باران و رود میدانند
که تربیتشدگان کدام دامانند
اگر تو لب بگشایی کلام تو خیر است
سکوت تو پر پرواز منطقالطیر است
اگر تو لب بگشایی به لهجۀ دلخواه
لب مبارک تو میشود «کلام الله»
لب تو گرم نماز است و گرم ابراز است
دو مصرعیست که سرمشق گلشن راز است
شناسنامۀ تابندگیست پیشانیت
اگر مجال دهد طرۀ پریشانیت
تبسم تو به ما حس و حال میبخشد
عواطف بشری را کمال میبخشد
به خندۀ تو بهشت برین، بدهکار است
به خاک پای تو کل زمین بدهکار است
به سینِ سروری تو قسم که فصل بهار
به تو نه هفت که هفتاد سین بدهکار است
خدا به خلقتش احسنت گفته اما باز
به خُلق و خوی تو صد آفرین بدهکار است
چه کردهای که سلیمان به اسم اعظم تو
نه یک نگین که هزاران نگین بدهکار است
بگو بگو که به پیراهنت جناب کلیم
چقدر معجزه در آستین بدهکار است
همیشه سایه به خورشید متکی بوده
دم مسیح به تو اینچنین بدهکار است
به جبرئیل، امین گفته میشود به تو نیز
به این مقایسه روح الامین بدهکار است
تو با امانت خود از همه طلب داری
جهان چقدر به تو بعد از این بدهکار است
قسم به شانه، زمانی که شانه میکردی
دو سوی مویت را رودخانه میکردی
دو رودخانه موّاج تا ابد جاری!
که دیده رحمت جاری به این سزاواری؟
قسم به نور! تماشایی است چشمانت
رسول اکرم زیبایی است چشمانت
بهشت از لب حوض تو چون وضو کردهست
برای خویش چنین کسب آبرو کردهست
اذان چه خوب ادا کرده است دِینش را
همین که گفته کنارت شهادتینش را
از آسمان خدا یاکریم میبارد
به برکت تو «الف، لام، میم» میبارد
بهار آمده با اقتباس از رویت
نسیم ترجمه فارسیست از مویت
تویی مُشَبَّه و در شأن تو شبیهی نیست
مُشَبّهٌبِه تشبیههای ما فانیست
ز شرم در تب و تاب هلاک میافتند
تمام وَجهِ شَبَهها به خاک میافتند
گل محمدی ما که سرخوش از یاسی
چقدر روی گل یاس خویش حساسی
عجب گلی و عجب طینت معطرهای
چه یاس طاهرهای داری و مطهرهای
حکایت تو و مولا علی و ریحانه
جناس تام پروانه است و پروانه
رسانده دست تو بحرین را به یَلتَقِیان
چنانکه ماحصلش گشته لؤلؤ و مرجان
چنانکه ما حَصَلَش عطر و نور خواهد شد
چنانکه ختم به صبح ظهور خواهد شد
تمام عالم و آدم پر است از حَسَنات
به برکت گل رویت به برکت صلوات
#سیدمهدی_موسوی
#حضرت_رسول_اعظم_صلی_الله_علیه_و_آله
#مدح
#غزل_مثنوی
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت
نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد
سایۀ ابر پی توست دلش را مشکن
مگذار این همه خورشید هراسان باشد
مگر اعجاز جز این است که باران بهشت
زادگاهش برهوت عربستان باشد
چه نیازیست به اعجاز، نگاهت کافیست
تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد
فکر کن فلسفۀ خلقت عالم تنها
راز خندیدن یک کودک چوپان باشد
چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده
از تحیّر دهن غار حرا وا مانده
عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد
نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد
شأن نام تو دراین شعر و در این دفتر نیست
ظرف و مظروف هم اندازۀ یکدیگر نیست
از قضا رد شدی و راه قدر را بستی
رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی
رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید
و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید
عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته
جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته
پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد
چشم تو فاتح اقلیم نمیدانم شد
آن چه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز
سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز
شاعر این سیب حکایات فراوان دارد
چتر بردار که این رایحه باران دارد
#سید_حمیدرضا_برقعی
#حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها
#ولادت
#مدح
#غزل_مثنوی
دنیا به کام تلخ من امشب عسل شده است
شیرین شده است و ماحصلش این غزل شده است
تاثیر مهر مادریت بوده بر زبان
این واژه ها اگر به تغزل بدل شده است
مادر! حضور نام تو در شعر های من
لطف خداست شامل حال غزل شده است
غیر از تو جای هیچ کسی نیست در دلم
این مسأله میان من و عشق حل شده است
سیاره ای که زهره نشد آه می کشد
آه است و آه آنچه نصیب زحل شده است
زهرایی و تلألو نور محبتت
در سینه ام ز روز ازل لم یزل شده است
با نام تو هوای غزل معنوی شده است
بی اختیار وارد این مثنوی شده است
هرگز نبوده غیر تو مضمون بهتری
تنها تویی که بر سر ذوقم می آوری
نامت مرا مسافر لاهوت کرده است
لاهوت را شکوه تو مبهوت کرده است
از عرش آمدی و زمین آبرو گرفت
باید برای بردن نامت وضو گرفت
نور قریش! تا که تویی صاحب دلم
غرق خداست شعب ابی طالب دلم
عمرت نفس نفس همه تلمیح زندگی است
حرفت چراغ راه و مفاتیح زندگی است
از این شکوه، ساده نباید عبور کرد
باید مدام زندگیت را مرور کرد
چون زندگیت ساده تر از مختصر شده است
پیش تجملات، جهازت سپر شده است
آیینه ای و سنگ صبور پیمبری
در هر نفس برای پدر مثل مادری
اشک شما عذاب بهشت است، خنده کن
لبخندت آفتاب بهشت است، خنده کن
دنیای ما نبوده برازنده ی شما
هجده نفس زمین شده شرمنده ی شما
آیینه ای نهاده خدا بین سینه ام
حس می کنم مزار تو را بین سینه ام
مانند آن خسی که به میقات پر کشید
قلبم به سوی مادر سادات پر کشید
#سید_حمیدرضا_برقعی
#حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها
#مدح
#ولادت
#غزل_مثنوی
خبری بود در افلاک و جهان می خندید
آسمان نغمۀ یا فاطمه اش را سر داد
خبر حضرت جبرییل به سرعت پیچید
که خداوند به پیغمبر خود مادر داد
خبر آمد که خبرهای جهان ناچیزند
باید از نو خبری در دو جهان بر پا کرد
و خدا خواست علی مشتری زهره شود
که چنین رو به زمین مشت خودش را وا کرد
همه دیدند و شنیدند که شد بعد از آن
کهکشان مست و جهان مست و ملائک سرمست
قدسیان نیز فرود آمده و می گفتند
این تنوری ست که از نور نبوت گرم است
حول دستاس تو یک عمر جهان چرخیدست
به خدایی که خودش بوده بلا گردانت
هفت دریای زمین تشنه لب یک قطرست
که به هنگام وضو می چکد از دستانت
چهارده قرن پس از آمدنت ای خورشید!
ماه از برکۀ چشم تو وضو می گیرد
حیدر دیگری از راه می آید یک روز
که جهان روشنی از چهرۀ او می گیرد
#احمد_علوی