eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.5هزار دنبال‌کننده
9 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
اهلِ ادَب میسازَد عشقَش بی ادَب هارا اینجا تَماشا کُن شُکوهِ تاب و تَب ها را شورِ حُسینی ها چه شیرین است باوَرکُن با اشک ها پَروَرده اند اینجا رُطَب ها را روزیِ هَرروزِ مَرا داده ست دَر هیئت با روضه اش سَر کَرده ام یک عُمْر شَب ها را باشَد حَرامَم زندگی حَتّیٰ اگَر یک روز واجِب نَدانَم این قَبیل از مُستَحَب ها را با چایِ شیرینَش نَمَک گیرَش شُدَم ، این چای از تلخکامی هایِ دُنیا شُست لَب هارا موکَب به موکَب از نَجَف تا کَربَلا دیدیم این عشْق کَرده مُشتَرَک اَصل و نَسَب ها را ازاین سُتون تا آن سُتون شوقِ فَرَج دارَند دَر راه میبینی هَمه مُنجی طَلَب ها را حَتّیٰ مَسیحی ها هَم اینجا اَشک میریزَند گویا که آقا باز می خوانَد وَهَب ها را تاوَل که نه نوعی مدال از جنسِ مُروارید بسیار زیبا کَرده پایِ مُنتَخَب ها را داغِ مِنا سوزاند مارا پَس بیا حاجی اینجا ببین فَرقِ عَرَب ها با عَرَب ها را...
نفهمیدند معنایِ "ولی" را رها کردند حَقِّ منجلی را که می‌بردند با دستان بسته عَلى ابنِ حُسینِ ابنِ عَلى را...!
میان   سلسله   آزار  دیدم یتیمان  را  سر  بازار  دیدم ازاین دنیا دلم خون است یعنی به چشمم مجلس اغیار دیدم... ...... نَفَهـمیدَند مَعنایِ وَلے را رَهـا ڪَردَند حَقِّ مُنجَلے را که مے بُردَند با دَستانِ بَسته عَلے ابنِ حُسینِ ابنِ عَلے را...!
دلش را داغ و غم بیت الحزن کرد وجودش را پر از رنج و محن کرد نمی دانم چگونه با چه حالی تن صد چاک بابا را کفن کرد دریا به دیدهء تر من گریه می کند آتش به سوز حنجر من گریه می کند تا روز حشر هر که به گُل می کند نگاه بر لاله های پرپر من گریه می کند سنگی که می زنند به فرقم ز روی بام بر زخم تازۀ سر من گریه می کند از حلقه های سلسله خون می چکد چو اشک زنجیر هم به پیکر من گریه می کند ریزد سرشک دیدهء اکبر به نوک نی اینجا به من برادر من گریه می کند وقتی زدند خنده به اشکم زنان شام دیدم سه ساله خواهر من گریه می کند رأس حسین بر همه سر می زند ولی چون می رسد برابر من گریه می کند زنهای شام هلهله و خنده می کنند جایی که جدّ اطهر من گریه می کند...   شب‌های غربت تو گذشت و سحر نداشت حتی سحر غم از دل تو دست برنداشت در حیرتم که سلسلۀ آهنین مگر جایی ز زخم گردن تو خوب‌تر نداشت زخم تن تو را همه دیدند و هیچکس غیر از خدا ز زخم درونت خبر نداشت دنیا چه کرد با تو که هجده عزیز تو تن‌هایشان به روی زمین بود، سر نداشت سنگت زدند بر سر بازارهای شام با آنکه جز تو یوسف زهرا پسر نداشت هجده سر بریده برایت گریستند آهت هنوز در دل دشمن اثر نداشت سوزم بر آن عزیز که در آفتاب سوخت یک سایبان به جز سرِ پاکِ پدر داشت حال تو بود در دل گودال قتلگاه چون بسملی که بال زد و بال و پر نداشت مهمان شام بودی و بهر تو میزبان جز گوشۀ خرابه مکانی دگر نداشت سوز شما به سینۀ «میثم» اگر نبود اینقدر نخل سوختۀ او ثمر نداشت ای کاش که بین خیمه ها میمردم در آتش و زیر دست و‌ پا میمردم خیلی به خدا شام به من سخت گذشت ای کاش که در کرببلا میمردم بر گریه ما هماره میخندیدند خاکستر و سنگ بر سرم پاشیدند در پای سر بریده بابایم دیدم که زنان شام میرقصیدند مارا چو به هر بهانه ساکت کردند با کینه و ظالمانه ساکت کردند اطفال مصیبت زده زهرا را با سیلی و تازیانه ساکت کردند نامرد! میان هلهله میخندید بر خاری اهل قافله میخندید دیدم به کنار نیزه شیرخواره بر اشک رباب حرمله  میخندید هر لحظه به قلب ما شرر می افتاد بر روی زمین تاکه قمر می افتاد بر ما چو‌ محله یهود سنگ زدند دیدم که ز روی نیزه سر می افتاد میان   سلسله   آزار  دیدم یتیمان  را  سر  بازار  دیدم ازاین دنیا دلم خون است یعنی به چشمم مجلس اغیار دیدم... ...... نَفَهـمیدَند مَعنایِ وَلے را رَهـا ڪَردَند حَقِّ مُنجَلے را که مے بُردَند با دَستانِ بَسته عَلے ابنِ حُسینِ ابنِ عَلے را...! با  گریه اش  زمین  و  زمان گریه میکند این نیمه جان به قیمتِ جان گریه میکند باید به جای آبِ وضو ، ظرفِ اشک برد او  بی گمان ،  بدونِ  امان  گریه میکند یادِ  " فَقَطَّعوه..." نفسش قطع میشود وقتی که  با  صدای  اذان گریه میکند این قدکمان ، اگر که سرش تیر میکشد دارد  به یادِ   تیر و کمان  گریه میکند با دست اگر دهانِ خودش را گرفته است باور کنید   یادِ  سنان  گریه  میکند! قصاب های شهر ، همه میشناسنش... با ذِبحِ گوسفند ، چنان گریه میکند باید بپرسد : آب به قربانی داده اند؟! بعدش همان  کنار ِ دُکان  گریه میکند!! کنجی نشست ُ  آهِ  لبش شد "ابالغریب" یعنی  به یادِ  آبِ  روان گریه میکند جایی حصیر  دید و بِهَم ریخت صورتش یادِ  تنی که ریخت در آن گریه میکند بابا کفن نداشت ، تنش پیرُهن نداشت با  داغِ   پیکری  عریان گریه میکند از خاطراتِ  شامِ غریبانِ  سوخته آقا  هنوز  هم  نگران  گریه میکند ... آقا هنوز دم به دم از حال میرود از خیمه گاه تا دلِ  گودال میرود یک   گوشواره دیده  و  آشفته خو شده یک شیرخواره دیده،دلش زیر و رو شده حال و هوای   قافله یادش نرفته است اشکِ رباب و حرمله یادش نرفته است سرها   بریده   بود ،  نفس ها  بریده بود هر گوشه خونِ تازه ی گوشی چکیده بود اما   دوباره  ،  میرود  از  کربلا  به شام دارد دوباره میبرد این روضه را به شام با  هر   نفس ،  تمامِ   تنش  تیر  میکشد این " آه " را  به  سختیِ  زنجیر  میکشد نامش علیست ، پس کفِ افسوس میزند لطمه   به پای   روضه ی  ناموس میزند رقصیدن و تکانِ سر  و  نیزه دارها پرتابِ  سنگِ کینه  زِ  گوشه کنارها آنقدر  دستِ   سنگ زدن ها   دراز شد حتی سری که بسته به نی بود باز شد!! با دستِ بسته ، روحِ عبادات را زدند با  پایکوبی   عمه ی سادات را زدند تا اشک هست در بصرم گریه می کنم با این توان مختصرم گریه می کنم تنها نه با دو چشم ترم گریه می کنم با خون مانده بر جگرم گریه می کنم
اهلِ ادَب میسازَد عشقَش بی ادَب هارا اینجا تَماشا کُن شُکوهِ تاب و تَب ها را شورِ حُسینی ها چه شیرین است باوَرکُن با اشک ها پَروَرده اند اینجا رُطَب ها را روزیِ هَرروزِ مَرا داده ست دَر هیئت با روضه اش سَر کَرده ام یک عُمْر شَب ها را باشَد حَرامَم زندگی حَتّیٰ اگَر یک روز واجِب نَدانَم این قَبیل از مُستَحَب ها را با چایِ شیرینَش نَمَک گیرَش شُدَم ، این چای از تلخکامی هایِ دُنیا شُست لَب هارا موکَب به موکَب از نَجَف تا کَربَلا دیدیم این عشْق کَرده مُشتَرَک اَصل و نَسَب ها را ازاین سُتون تا آن سُتون شوقِ فَرَج دارَند دَر راه میبینی هَمه مُنجی طَلَب ها را حَتّیٰ مَسیحی ها هَم اینجا اَشک میریزَند گویا که آقا باز می خوانَد وَهَب ها را تاوَل که نه نوعی مدال از جنسِ مُروارید بسیار زیبا کَرده پایِ مُنتَخَب ها را داغِ مِنا سوزاند مارا پَس بیا حاجی اینجا ببین فَرقِ عَرَب ها با عَرَب ها را...
کار داریم در این شعر فراوان با دَر گوییا خورده گره با غزلِ  مولا ، در وَ قسم بَر ترکِ کعبه که حتی دیوار می شد از عشقِ علی پیشِ علی دَرجا در جانشینِ نبی الله که شد روزِ غدیر خستگی های پیمبر همه شد یکجا در شهر علم است نبی شهرِ طرب انگیزی که برایش به خدا هست علی تنها در می نشستند یتیمان همه شب منتظرش خیره بر در همگی تا بزند بابا در چیره بر قلعه ی قلبِ همِگان شد وقتی کَنده شد با دَمِ یا فاطمه اش از جا در شُد دَرِ قلعه ز جا کَنده ولی مرغِ دلم ناخود آگاه سفر می کُند از در تا در نکند در غزلم بسته شود دستانش نکند در غزلم باز شود با پا در میخِ در داغ شد و مادرمان زخمی شد او کنون تکیه به دیوار نماید یا در ؟! آنچنان با لَگدی باز شد آن در که همه فکر کردند که دیوار یکی شد با در آه! سادات ببخشند ولی خورد زمین در همین فاصله هم کنده شد از لولا در رد شدند آن همه نامرد از آن در با پا تا که افتاد به رویِ بدنِ زهرا در بچه سید نشدم دستِ خودم نیست ولی وسطِ روضه دلم گفت بگویم مادر کربلا جلوه ی هفتاد وسه تَن می شد اگر اندکی تاب میاورد در آن غوغا در آه! ای فاطمه؛ ای علتِ لبخندِ علی رفتی و بعدِ تو انداخت زِ پا او را در ما فقیریم و یتیمیم و اسیریم همه جز تو فریادرسی نیست بیا بُگْشا در با دعای فَرَجت از خودِ خورشید بخواه تا کمی باز کند روی همه دنیا در...
کار داریم در این شعر فراوان با دَر گوییا خورده گره با غزلِ مولا ، در وَ قسم بَر ترکِ کعبه که حتی دیوار می شد از عشقِ علی پیشِ علی دَرجا در جانشینِ نبی الله که شد روزِ غدیر خستگی های پیمبر همه شد یکجا در می نشستند یتیمان همه شب منتظرش خیره بر در همگی تا بزند بابا در چیره بر قلعه ی قلبِ همِگان شد وقتی کنده شد با دَمِ یا فاطمه اش از جا در شُد دَرِ قلعه ز جا کنده ولی مرغِ دلم ناخود آگاه سفر می کُند از در تا در نکند در غزلم بسته شود دستانش نکند در غزلم باز شود با پا در میخِ در داغ شد و مادرمان زخمی شد او کنون تکیه به دیوار نماید یا در ؟! آنچنان با لَگدی باز شد آن در که همه فکر کردند که دیوار یکی شد با در آه سادات ببخشند ولی خورد زمین در همین فاصله هم کنده شد از لولا در رد شدند آن همه نامرد از آن در با پا تا که افتاد به رویِ بدنِ زهرا در بچه سید نشدم دستِ خودم نیست ولی وسطِ روضه دلم گفت بگویم مادر کربلا جلوه ی هفتاد وسه تَن می شد اگر اندکی تاب میاورد در آن غوغا در آه ای فاطمه؛ ای علتِ لبخندِ علی رفتی و بعدِ تو انداخت زِ پا او را در ما فقیریم و یتیمیم و اسیریم همه جز تو فریادرسی نیست بیا بُگْشا در با دعای فَرَجت از خودِ خورشید بخواه تا کمی باز کند روی همه دنیا در…
به دنیا آمده اما به دنیا دل نمیبندد ببین این کودکِ زیبا چه با اکراه میخندد اگرچه آمده باید به سمت عشق برگردد گُلی که بانسیمی هم رُخَش آزرده میگردد اسیرِ دلخوشی های کمِ دنیا نخواهد شد یقینأ با وجودِ او علی تنها نخواهد شد مبادا شعله ی شمعی بگیرد دامنِ او را مبادا  گرمی آهی بسوزاند تنِ او را به یُمنِ مَقدَمش حالا شده حالِ پدر عالی سیاهی نعره خواهد زد شبیه طبلِ توخالی قسم بر هستی بابا قسم بر سوره ی کوثر پیمبر دختری دارد ولی مادرتر از مادر شده او هستی مولا ؛علی هم عشق ناب او شده او مادرِ آب و علی هم بوتراب او از این رو عاشقِ بوی دل انگیز نمِ خاکم ازاین رو مست و مشتاقِ حدیث ناب لولاکم علی شد فاتح خیبر ؛جهان در کار او مانده یقینأ پشتِ او زهرا دمادَم چار قُل خوانده به دنیا آمده اما ندارد حالِ دنیا را نمیفهمد به جز مولاکسی اوصافِ زهرا را چه زیبا می شود زهرا دعاگوی علی باشد و بازوبندِ "یازهرا "به بازوی علی باشد