eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.5هزار دنبال‌کننده
8 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
پیداست از خلصنی یا رب دعایت خیلی عذاب آور شده زندان برایت میشکند انگار در هر روز چندین بار مانند ساق پای تو بغض صدایت مانع شده از اینکه امشب پر بگیری ای ماه فی قعرِالسجونْ زنجیر پایت زندان عبادتگاه خوبی بود اما... این آخر عمری جهنم شد برایت از تشنگی تو گمانم اشک میریخت در لابه لای سجده مهر کربلایت جای پدر باید پسر باشد ولی من یاد علی اکبر می افتم از عبایت...
ای چاره هر کار (یا باب الحوائج) (یا موسی بن جعفر) کار دلم شد زار یا باب الحوائج با کوله بار حاجتم رو بر تو کردم غم از دلم بردار یا باب الحوائج من سائل باب المراد کاظمینم جز این ندارم کار یا باب الحوائج هر جا گره افتاد در کار دل من خواندم تو را هر بار یا باب الحوائج تو کیستی باب الرضا باب المرادی من عبد این دربار یا باب الحوائج تو هفتمین شمس ولایت من چو ذره تو باغ گل من خار یا باب الحوائج موسی صدایت کرده یا موسی بن جعفر عیسی تو را بیمار یا باب الحوائج شد کاظمینت قبله حاجات از بس دیدند از آن آثار یا باب الحوائج افلاکیان اند آستان بوس در تو ای حجت دادار یا باب الحوائج جبریل کرده بال خود را در حریمت فرش ره زوار یا باب الحوائج والکاظمین الغیظ اوصاف خصالت قرآن کند اقرار یا باب الحوائج چشم امید ما به دست بسته توست وا کن گره از کار یا باب الحوائج جرمت چه بوده که تو را از شهر جدت بردند با اجبار یا باب الحوائج جرمت چه بوده سالها در کنج زندان دیدی جفا بسیار یا باب الحوائج هر روز تو بوده در آن قعر سیه چال مانند شام تار یا باب الحوائج چون مادر خود آرزوی مرگ کردی دیدی زبس آزار یا باب الحوائج هر روز روزه بودی و شلاق خوردی در موقع افطار یا باب الحوائج زیر غل و زنجیر بودی یاد مادر یاد در ودیوار یا باب الحوائج بر روی تخته پاره ای جسم تو بردند گریم برایت زار یا باب الحوائج بعد از تو دیگر دخترانت را نبردند در مجلس اغیار یا باب الحوائج
  دوری از شهر و دیارم عزتم را لطمه زد این جدائی قلب پاک عترتم را لطمه زد با دو دست بسته هم باب‌الحوائج بوده‌ام کی غل و زنجیر فضل و رحمتم را لطمه زد ناله‌های ممتدم گویای این مطلب شده بغض سینه اشتیاق صحبتم را لطمه زد تار می‌بینم ز بس که این حرامی یهود گاه و بیگاه آمد از ره صورتم را لطمه زد صوت سیلی هم‌صدا شد با صدای خنده‌اش هر دمی آمد سراغم خلوتم را لطمه زد نام زهرا را نه تنها با طهارت او نبرد بد دهن بود و دل با غیرتم را لطمه زد داغ من یک سر بریدن کمتر از جدم حسین آخر کار این کفن‌ها غربتم را لطمه زد پیکر من بین راه زائران کربلا این سه‌روزه تا قیامت شوکتم را لطمه زد
ای بنای حرم عدل و امان را بانی ای ز انوارِ تو، آفاق همه نورانی ای تو در مکرمت و جود، نبی را مانند ای تو در منزلت و قدر، علی را ثانی... آن جمال ملکوتی که تو داری، به مَلَک، از تماشای رُخت دست دهد حیرانی... تویی آن نوح، که خود روح نجاتی هر گاه گیتی از سیل حوادث بشود توفانی گردش چشم تو و گردش افلاک یکی‌ست نکند چرخ ز فرمان تو نافرمانی که گمان داشت که با آن همه تشريف و جلال یوسف فاطمه یک عمر شود زندانی؟ آب شد شمع وجود تو و خون شد جگرت آه از ظلمت زندان و شب ظلمانی از هجوم غم و اندوه به تنگ آمده بود روح قدسی تو در کالبد انسانی جان فدایت که به يک عطف نظر زنده کنی در دل و جان جهان عاطفۀ عرفانی از لب لعل تو، انوار هدایت جاری‌ست ای سحاب کرمت، در همه‌جا بارانی ای کلامُ اللَّه ناطق که تو را می‌خوانند شجر طیبه در معرفت قرآنی حبس و تبعید به فتوای تو محبوب‌تر است، از قبول ستم و سلطۀ بی‌ایمانی بر در قاضی حاجات مناجات‌کنان عرض حاجت بری ای سجدۀ تو طولانی آفتابی و سفر می‌کنی از شرق به غرب عجب از صبر تو در سایۀ سرگردانی... اهرمن گرچه بسی بهر فنایت کوشید حاش لِلَّه که شود جلوۀ یزدان، فانی شاهد مکتب توحیدی و در راه هدف بِاَبی اَنت و اُمّی که شدی قربانی روح و ریحان حریم تو دل از دستم برد باز ممنونم از آن رایحۀ روحانی تا مرا رخصت پابوس تو پیدا نشود منم و دست و گریبان غمی پنهانی... «گر چه دوريم به یاد تو سخن می‌گوییم بُعد منزل نبود در سفر روحانی» با تولّای تو، تا گلبن طبعم گل کرد عوض گریه کند دیده گلاب‌افشانی... چه بخواهم که تو خود حال مرا می‌بینی چه بگویم که تو خود درد مرا می‌دانی نظری کن که «شفق» محرم کوی تو شود ای بنای حرم عدل و امان را بانی
  تمام حجم تنت زیر یک عبا مانده به روی پهلوی تو چند جای پا مانده نفس کشیده ای و بند آمده نَفَست به سینه ات چقدَر استخوان، رها مانده خدا کند تو دگر مثل فاطمه نشوی خدای، رحم کند بر تنِ بجا مانده به سجده می روی و مثل بید می‌لرزی قیام کن که تسلّای ربّنا مانده هوای غربتِ زندان که جای خود دارد نگاه یک زنِ رقّاص بی حیا مانده به‌ فرض‌ هم‌ که ‌خودت از جهان، خلاص‌ شوی هنوز ، غربتِ معصومه و رضا مانده کمی اگر غُل و زنجیرها امان بدهد صدا هنوز در این اشکِ بیصدا مانده دوباره روضه ی جانسوز پنج تن داری بخوان که روضه ی مکشوفِ کربلا مانده بخوان که شمر، نشسته به سینه ای خسته اگرچه سینه شکسته ولی صدا مانده به التماسِ صدای حسین، یا زینب! برو حرم که غم گوشواره ها مانده
بی مروت در نمازم ساق پایم را شکست عاقبت در سجده مُهرِ کربلایم را شکست نیمه شب آمد مرا از خواب بیدارم کند در دعا بودم، ولی قلب دعایم را شکست کُنده و زنجیر، اعضاء مرا لِهْ کرده بود باز هم هر استخوان جا به جایم را شکست گریه می‌کردم برای مادرم، افسوس که... با لگد این بار هم آمد صدایم را شکست پنجه‌اش را باز کرد و موی من را می‌کشید مجلس اشکم میانِ نینوایم را شکست با سلاح بد زبانی مادرم را یاد کرد اینچنین در گوشه‌ی زندان بهایم را شکست بارها با تازیانه رو به روی من نشست ظالمانه می‌زد و دست عطایم را شکست
  کسی بدون دلیل از صدا نمی‌افتد لب کلیم ز سوز دعا نمی‌افتد کریم در غل و زنجیر هم کریم بُود به دست بسته شده، از عطا نمی‌افتد اگر چه خاک نشسته به روی لب‌هایت عقیق، پا بخورد از بها نمی‌افتد مگر چه گفته به تو این زبان‌دراز یهود؟ همیشه از دهنش ناسزا نمی‌افتد چه آمده به سرت پنجه می‌کشی بر خاک؟ به هر نفس، لب تو از ندا نمی‌افتد به سینه‌ای که لگد خورد پشت در سوگند بدون درد سر این ساق، جا نمی‌افتد کسی که در تن او پیرهن شده پاره به یاد بی‌کفن کربلا نمی‌افتد تو گیر یک نفر افتاده‌ای چنین شده‌ای تن تو در گذر گرگ‌ها نمی‌افتد پس از سه‌روز تو را عده‌ای کفن کردند سر بریده‌ی تو زیر پا نمی‌افتد سنان و شمر به هم با اشاره می‌گفتند: مگر که نیزه نخورده‌؟ چرا نمی‌افتد؟ ز دور حرمله می‌گفت گودی حنجر حسین نحر نگردد ز پا نمی‌افتد
هر عاشق سرگشته ای که غرق حیرانی ست آقاست مادامی که در دام تو زندانی ست در سینه ام جز مهر تو جاری نخواهد شد با شوق مدح تو لبم گرم غزل خوانی ست هر کس که خرج غیر تو کرده ست طبعش را قطعا ضرر کرده ، پریشان از پشیمانی ست مانند "بشر حافی" خود سر به راهم کن رو کن به این دل این دلی که رو به ویرانی ست باب الحوائج شربتی... یا لقمه ی نانی... مولا پذیرا باش دل مشتاق مهمانی ست لطفی کن امشب در به روی سائلت واكن من که خبر دارم در این خانه فراوانی ست عمری نمک گیر تو میباشیم و بدبخت است هرکس کنار سفره ی اولاد زهرا نیست شیراز ، قم ، مشهد شهادت میدهند آقا این سرزمین از لطف تو همچون گلستانی ست یک پنجره فولاد باید ساخت در صحنت این ایده از آن هنرمندان ایرانی ست تحویل میگیری دوچندان در حریم خود از جمع زوارت هر آن کس که خراسانی ست از تو نوشتن از تو خواندن روی منبرها کار فؤاد و دعبل و عمان سامانی ست مولا سفارش کن مرا در نزد فرزندت رؤیای من رؤیای پیرمرد سلمانی ست بین دو راهی مانده ام در مرثیه دیگر اين شعر هم سردرگم ابيات پاياني ست شبهای تو با اذیت و آزارها طی شد ساق شکسته شاهد غم های طولانی ست بر روی پل جسم تو را دیگر رها کردند تا صبح محشر از غم تو دیده بارانی ست از بس کفن آمد برایت مجلس شعرم دیگر اسیر جذر و مدی فوق طوفانی ست
احساس می کردم که درخاک خراسانم در مُلک طِلق اهل بیتم توی ایرانم روی لبم هم ذکر یا موسی بن جعفر بود هم یا جواد العشق بود و هم رضا جانم از بس فضای صحن ها مانند مشهد بود شک کرده بودم میزبانم یا که مهمانم دنبال جسمی تازه بودم بین زائرها دنبال یک قالب برای روح عریانم درمحضر باب الحوائج حس من این است با پهلوان نَفْس پیش هفتمین خوانم دور ضریحش بود که یک لحظه حس کردم در نوکری هم شانه با موسی بن عمرانم یک بار کظم غیظ کردم تازه با سختی از آن به بعد احساس کردم من مسلمانم تا که بگردد چرخ بر وِفق مراد من باید خودم را دور این مرقد بگردانم وقتی که درهای حرم را خادمان بستند احساس کردم سیزده شب توی زندانم احساس کردم شعر می گویم ولی ناچیز انگار مهدی رحیمی زمستانم
  بر سر تخته پاره دریا رفت ناله از تخت سینه بالا رفت چهار حمّال و آفتابِ فلك چه بساطیست اینكه با ما رفت جبرئیل از فلك اذان سر داد عجّلوا عجّلوا كه آقا رفت شجر طور ساقه اش بشكست یا كه بشكسته ساق، موسی رفت یك تن و این همه كفن چه كند؟ ناله از بوریا به بالا رفت
ارث از نَبی برده پيمبر بودنش را مانند زهرا مثل حيدر بودنش را از يوسف مصری زندانی بپرسيد از ماه رويان٬ علت سَر بودنش را دارد فقط از نام فرزندان اين مرد ايران تمام فخر كشور بودنش را با اِبْنِ موسی ها فقط تثبيت كرده شيراز با مشهد برادر بودنش را آقا نبودی تا ببينی به برادر معصومه ثابت كرده خواهر بودنش را با اين همه زنجير خواهد برد در گور مرگ،آرزوی بين بستر بودنش را آن لِنگه ی در كه تن او را به تن كرد تاييد كرده مثل مادر بودنش را هم درد مادر بودنش توجيه كرده يك عُمر در زندان پسِ در بودنش را از بازتاب نور در اين شيشه ی سبز فهميده ام عمق مُشَجَّر بودنش را می شد بفهمی در سكوت سرد زندان از خِش خِش شلاق٬ لاغر بودنش را موسی بن عمران هم نمی آورد طاقت يك لحظه از موسی بن جعفر بودنش را
گوشه ی دخمه خلوتی دارد کوه طورش همین سیه چال است نمکِ آخرِ مناجاتش روضه های شهید گودال است توبه می کرد جای مردم شهر گریه می کرد جای ما و شما پسر فاطمه دعا می خواند نیمه شب ها برای ما و شما هر دلی عاشق نگاهش شد خالی از تیره گی و زشتی شد در کنار ضریح چشمانش زن بدکاره ای بهشتی شد زن رقاصه را به راه آورد عارف حق، جدا ز غیرش کرد پشت آن میله های فولادی این چنین عاقبت به خیرش کرد با رکوع و سجود فاطمی اش شیوه ی بندگی به او آموخت با نگاه پر از محبت خود حکمت زندگی به او آموخت ساق پایش شکستگی دارد داد می زد ز درد، سجاده غل و زنجیرها اجازه دهید در قنوتش به زحمت افتاده  درد تا مغز استخوان می رفت با لب تشنه تا لگد می خورد رسم این خانواده است انگار چقدر بی هوا لگد می خورد
ای بنای حرم عدل و امان را بانی ای ز انوارِ تو، آفاق همه نورانی ای تو در مکرمت و جود، نبی را مانند ای تو در منزلت و قدر، علی را ثانی تو اَمینُ‌اللَّهی و بر درِ بیتُ‌الشَّرَفت هست جبریل امین را شرف دربانی آن جمال ملکوتی که تو داری، به مَلَک، از تماشای رُخت دست دهد حیرانی تویی آن جلوه که تابید به موسی در طور تو مسیحایی و داری نفسی رحمانی تویی آن نوح، که خود روح نجاتی، هر گاه، گیتی از سیل حوادث بشود توفانی گردش چشم تو و گردش افلاک یکی‌ست نکند چرخ ز فرمان تو نافرمانی.. که گمان داشت که با آن همه تشريف و جلال یوسف فاطمه یک عمر شود زندانی؟ آب شد شمع وجود تو و خون شد جگرت آه از ظلمت زندان و شب ظلمانی از هجوم غم و اندوه به تنگ آمده بود روح قدسیِ تو در کالبد انسانی :: جان فدایت که به يک عطف نظر زنده کنی در دل و جان جهان عاطفۀ عرفانی از لب لعل تو، انوار هدایت جاری‌ست ای سحاب کرمت، در همه‌جا بارانی ای کلامُ اللَّه ناطق که تو را می‌خوانند شجر طیبه در معرفت قرآنی حبس و تبعید به فتوای تو محبوب‌تر است، از قبول ستم و سلطۀ بی‌ایمانی بر در قاضی حاجات مناجات‌کنان عرض حاجت بری ای سجدۀ تو طولانی آفتابی و سفر می‌کنی از شرق به غرب عجب از صبر تو در سایۀ سرگردانی به پریشانی تو دجلۀ بغداد گریست ای نصیب تو همه بی‌سر و بی‌سامانی اهرمن گرچه بسی بهر فنایت کوشید نشود جلوۀ انوار الهی، فانی شاهد مکتب توحیدی و در راه هدف بِاَبی اَنت و اُمّی که شدی قربانی :: تا مرا رخصت پابوس تو قسمت نشود منم و دست و گریبانِ غمی پنهانی.. «گر چه دوريم به یاد تو سخن می‌گوییم بُعد منزل نبود در سفر روحانی» با تولّای تو، تا گلبن طبعم گل کرد عوض گریه کند دیده گلاب‌افشانی به بَرَت آمده‌ام، تا ببرم فیضی از آن جذبۀ معنوی و جاذبۀ روحانی چه بخواهم؟ که تو خود حال مرا می‌بینی چه بگویم؟ که تو خود درد مرا می‌دانی نظری کن که «شفق» مُحرم کوی تو شود ای بنای حرم عدل و امان را بانی!
مدح و مرثیه حضرت امام موسی ابن جعفر(ع) چهارپاره عقل ما نیست قابل درکت قعر زندان اگرچه جایت بود گردش روزگار در دستت آسمان ها به زیر پایت بود عاشق طور تو شده موسی غرق دریای صبر تو ایوب ای تو تفسیر كَاظِمِينَ الْغَيْظَ نزد پروردگار خود محبوب انقلابی به پا شد از حرفت شد دگرباره از خودش بیخود از نگاه کریم تو بوده بُشر حافی اگر هدایت شد متوسل شده به رقاصه دشمنی که همیشه مغلوب است توبه ی آن کنیز بدکاره رأفت این امام محجوب است دشمنان نیز جذب الطافت ای که بر هر کویر بارانی معترف بر کرامتت هستند مثل جلّال و مثل سَمْعانی اولیا شوقشان فقط این است پا برهنه به محضرت آیند حضرت نور اگر اجازه دهی محضر ذره پرورت آیند تو به جدّت شباهتی داری روضه هایش عجب جگر سوز است ساق پای تو، سینه ی جدّت هردو با ظلم و کینه مرضوض است ساق پایت شکسته شد اما نامرتب نشد دگر بدنت غل و زنجیر اگر عذابت داد دیگر اسبی نتاخت روی تنت من بمیرم برای زخم تنت ای به دست یهودیان مضروب این یهودی همان یزیدی بود که به لب های جد تو زد چوب ابوذر رییس میرزایی
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی هر جا گذری، حکایت از نور کنی تو باب حوائجیّ و ما حاجتمند ما را نکند ز درگهت دور کنی
غریبی گوشۀ زندان بغداد (خلاصم کن خدایا) گفت و جان داد چرا بال کبوتر را شکستی الهی بشکنه دست تو صیاد ..... غريبي کنج تاریکِ مطامير سرش بر دامن کُند است و زنجیر دل سنگ آب شد از ناله اش لیک ندارد در دل صیاد تأثیر ..... به زندان بلا سیلی که خوردم غم دل را به دوش صبر بردم کبود از تازیانه شد تن من ز زهرا مادر خود ارث بردم ..... رسیده موسم داغ جدایی ندارم غیر غربت آشنایی کجایی دخترم معصومه بابا رضا ای راحت جانم کجایی ؟
زندانیان عشق چو شب را سحر کنند از سوز شمع و اشک روانش خبر کنند مانند غنچه سر به گریبان در آورند شور و نوای بلبل شوریده سر کنند چون سر به خشت یا که به زانوی غم نهند یکباره سر ز کنگرهٔ عرش بر کنند با آن شکسته‌حالی و بی‌بال و بی‌پری تا آشیان قدس به خوبی سفر کنند چون رهسپر شوند به سینای طور عشق از شوق سینه را سپر هر خطر کنند آنان کزین معامله هستند بی‌خبر برگو که تا به مَحبَس هارون نظر کنند تا بنگرند گنج حقیقت به کنج غم آن لعل خشک را به دُر اشک تر کنند بر پا کنند حلقهٔ ماتم به یاد او تا عرش و فرش را همه زیر و زبر کنند آتش به عرصهٔ ملکوت قِدَم زنند ملک حُدوث را ز غمش پر شرر کنند تا شد به زیر سلسله سرحلقهٔ عقول افتاد شور و غلغله در حلقهٔ عقول
بگو خورشید بین سایه‌ها پنهان نخواهد شد که روح کبریا محصور در زندان نخواهد شد شما هستی که ما هستیم بی تردید این وادی بدون مشهد و شیراز و قم، ایران نخواهد شد نگاه چون تویی عابد کند فحشای مطلق را و بی‌مهرت مسلمان نیز با ایمان نخواهد شد چنان بر خود بلا را خواستی در صبح محشر هم سزای شیعیانت دادن تاوان نخواهد شد تو را در طور تاریکی نگهدارند! عیبی نیست اگر موسی تویی این قوم سرگردان نخواهد شد الا موسی هارون دشمن! ای محبوس در عسرت به فرمانی بگو گوساله چون یزدان نخواهد شد علی حق است و ناحق غاصبان حق او هستند به این حکم خداوندی ولی اذعان نخواهد شد تو را با سندی شاهک چه نسبت بود در تاریخ مگر در شعر بنویسم که زندان‌بان نخواهد شد کفن آورده‌اند عریان نماند پیکرت اما چه جای شکر وقتی کربلا جبران نخواهد شد
چشم بارانی تو گریه دهد باران را چون غروبی که غم انگیز کند انسان را چارده سال تمام است که در زندانی توفقط زجر کشیدی همه دوران را طعنه و زخم زبان وکتک و اشک فراق سوخت زخم جگر تو جگر زندان را ازیهودی سیه دل چه توقع داری اینکه توروزه بگیری و بِبُرّد نان را هرچقدرم تو تحمل بکنی ممکن نیست که تحمل بکنی خنده زندانبان را دهنت زخم و سرت زخم و همه پیکر زخم ملک الموت چطور از تو بگیرد جان را روی در می برنت کاش بگیرد دستی بدن بی رمق و این سر آویزان را شب جمعه چقدر روضه گرفتی تنها حفظ بودی همه روضه این دیوان را ده نفر اسب دواندند بروی بدنی نعل تازه زده بودند همه اسبان را
پربسته بود و وقت پریدن توان نداشت مرغی که بال داشت ولی آسمان نداشت خو کرده بود با غم زندان خود ولی دیگر توان صبر در آن آشیان نداشت جز آه زخم‌های دهان ‌باز‌ کرده‌اش در چارچوب تنگ قفس هم‌زبان نداشت آنقدر زخمی غل و زنجیر بود که اندازه‌ی کشیدن یک آه، جان نداشت زیر لگد صداش به جایی نمی‌رسید زیر لگد شکست و توان فغان نداشت با تازیانه ساخت که دشنام نشنود دیگر ولی تحمل زخم زبان نداشت هرچند میزبان تنش تخته‌پاره شد هرچند روی پل بدنش سایبان نداشت دیگر تنش اسیر سم اسب‌ها نشد دیگر سرش به خانه‌ی نیزه مکان نداشت
هرشب‌شکست‌حُرمت او در سیاه‌چال شاهی که بود خَلوت او در سیاه‌چال وقت غروب؛ خوردنِ شلّاق ؛ تازه بود یک شِمّه از مُصیبت او در سیاه‌چال از‌ناله‌کردنش در و دیوار می‌گِریست در وقت استراحت او در سیاه‌چال در هاله‌ای کبودتر از شب اسیر بود تصویر ماه صورت او در سیاه‌چال گفتند غیر نقش ظریفی نمانده بود از حجم قدّ و قامت او در سیاه‌چال می‌ریخت اشک سُرخ ز زنجیرهای سرد بر حالت عبادت او در سیاه‌چال جُز قاتلش کسی به مُلاقات او نرفت در مُدّت اِسارت او در سیاه‌چال یادآور مصائب زندان کوفه بود دردی‌که‌داشت غُربت او در سیاه‌چال شُکر خدا که دختر غم‌پرورش نبود در لحظه‌ی شهادت او در سیاه‌چال هرچند پاره‌ بود ؛نشد غارت عاقبت رَخت‌ولباس‌حضرت او در سیاه‌چال
به آیات خدا زنجیر بستند به دستان دعا زنجیر بستند چرا تابوت او سنگین نباشد پر پروانه را زنجیر بستند ....... دل او از سقیفه شعله ور شد دو دست بسته اش ارث از پدر شد تنش بر تخته ی در روضه می‌خواند که او هم کشته ی دیوار و در شد ........ اگر چه بسته در زنجیر دستم به یاد مادرم در خود شکستم در و دیوارِ زندانم گواه است که گریانِ در و دیوار  هستم
پناه عالمـم اما خودم پنـــاه ندارم به غیر خاک سیه چال تکیه گاه ندارم غریب تر زمنِ خون جگر زمانه ندارد از این سیاهیِ مطموره کس نشانه ندارد ـــــــ دگر به گوشه‌ی زندان نمانده جان به تن من به زیر حلقه‌ی زنجیر خُرد شد بدن من صبا اگر گذری افتدت به شهر مدینه ببر سلام مرا سوی دختران حزینه بگو که وعده‌ی دیدار ما شود به قیامت بگو پدر نمیاید از این سفر به سلامت ز قول من به رضایم بگو امان ز جدایی رسیده لحظه‌ی آخر به دیدنم نمیایی؟ نگو به دخترم از دست و پای سلسله بسته خبر نده زغل جامعه ، ز ساق شکسته نگو زسندی شاهک وَ حرف بد زدنش را نگو به پیکر رنجور من لگد زدنش را نگو که خون شده از بیحیایی اش جگرمن سـر نمــــــــازم و فـریـاد می زند به سر من خبر نده ز غریبی ، زتنگیِ قفس من نگو میان سیه چال حبس شد نفس من نگو که خون شده جاری ز زخم های تن من شبیــــــه مـادر مظلـــــومه آب شد بدن من اگرچه از غم هجران اسیر درد و بلایید هزار شکــــر خدارا که در پنـــاه رضایید به روی خاکم و اما به یاد خدّ تریبم وگریه می کنم اینجا به یاد جد غریبم همیشه روضه‌ی گودال غصه‌ی جگرم بود میان قتلگه افتاده چشم او به حرم بود و می کشید روی خاکِ قتلگه پر و بالش چه آتشی به دلش زد صدای اهل و عیالش به قتلگاه نفس می کشد بریده بریده خدا به خیر کند   فاطمه خمیده رسیده به سر زنان روی تل خواهر حزینه نشسته خدا به خیر کند شمر روی سینه نشسته
فلک چیست ایوانِ موسی بنِ جعفر مَلَک کیست دربانِ موسی بنِ جعفر کند کسبِ نور آفتابِ منوّر زشمعِ شبستانِ موسی بنِ جعفر چو قُرصِ قمر را ببینی تو گوئی که نانی است ازخوانِ موسی بنِ جعفر به گاهِ تکلّم بُدی گوهر افشان لبِ بِه زمرجانِ موسی بنِ جعفر که دیده است درّی به دریایِ هستی به از درّ دندانِ موسی بنِ جعفر خدایش دهد جا به دوزخ هر آن کو کشد سر زفرمانِ موسی بنِ جعفر دراین خاک دان از غبارِ معاصی بُدی پاک دامانِ موسی بنِ جعفر به غیر از خدا هرچه گویند باشد سزاوار درشأنِ موسی بنِ جعفر خوشا آن که چون اخترِ طوسی ازجان بود منقبت خوانِ موسی بنِ جعفر کند لَعن بر ذاتِ هارونِ ملعون که شد دشمنِ جانِ موسی بنِ جعفر چو یاد آیدش حال گردد پریشان زحالِ پریشانِ موسی بنِ جعفر
قعر سجون، به واژه که معنا نمیشود در چاه، جای یوسف زهرا نمیشود چندین سیاه چال در اعماق یکدگر اینجا که جای این قدِ رعنا نمیشود تاریکتر ز شامِ سیه سِجنِ من شده نور خدا، نهان دلِ شبها نمیشود ممنوع شد اگرچه ملاقاتِ من، ولی دیوار و در که مانعِ زهرا نمیشود این گردنِ شکسته ی زنجیر بسته ام حتی برای سجده کمی تا نمیشود کوبیده ساقِ پای من از حلقه ی قیود این استخوانِ خورده گِره وا نمیشود با زهرِ کین، گلوی منِ روزه دار سوخت افطار من که سیلیِ اعدا نمیشود بر غربتم اگرچه رضا روز و شب گریست اما غمم، مصیبت عظما نمیشود با روضه های جدّ غریبم گذشت عمر دردم بدونِ گریه مداوا نمیشود این سالهای سخت به زندان، چو یک شبِ... زندانِ سختِ زینب کبرا نمیشود چندین کفن به جسم من، ای وای یک کفن... بهر عزیز فاطمه پیدا نمیشود زیر سمِ ستور، چه میمانَد از بدن این جسمِ خاکمال شناسا نمیشود چیزی نمانده تا سحرِ فجرِ انتقام خورشید، پشت ابر تماشا نمیشود یا صاحب الزمان بنما ذوالفقار را چاره بجز قیام تو مولا نمیشود
شکر آن ربی که نعمت داد بر ما این چنین با دعای مادر و لطف امیرالمومنین شد تمام دلخوشی مردم ایران زمین سفره موسی بن جعفر، سفره ام البنین بارها دیدیم ‌وقتی کار غم بالا گرفت دست ما را روضه ی باب الحوائج ها گرفت سهم ایران لطف ِ موسای بنی الزهرا شده مشهد و شیراز و قم سه کاظمین ما شده تشنگی یعنی چه وقتی یار ما دریا شده هر در بسته به روی مردم ما وا شده غیر آقا از کسی عزت نمی خواهیم ما جز ولیعهدش ، ولی نعمت نمی خواهیم ما چشم بد از این همه آقایی ات ، آقا به دور از فدک گو غاصبینش را بلرزان بین گور چهارده سال استقامت کردی ای شیر غیور آبروها بردی از اهل زر و تزویر و زور هر چه گردد ، عزتت آقا دو چندان می شود "یوسف از دامان پاک خود به زندان می شود" غرق دنیایم خودت غرق هوالهو کن مرا غیر عشقت فارغ ِ از هر هیاهو کن مرا کن مرا آزاد از من ، بنده او کن مرا مثل آن بدکاره از این رو به آن رو کن مرا نوکرت از دست رفت آقا کمک ! آقا دخیل حضرت موسا مسیح ِ کاظمینی ها دخیل حضرت موسای ما قعر سجون را طور کرد کوه صبرش چشم فرعون زمان را کور کرد او سیه چال بلا را نور فوق نور کرد خون دل ها خورد و از شیعه بلا را دور کرد او بدی ها دید اما با کسی بد تا نکرد مرگ خود را خواست اما لب به نفرین وا نکرد باز هم زنجیر با هارون تبانی می کند بی قرارت کینه ی سندی ِ جانی می کند لال گردد ؛ باز دارد بد دهانی می کند یاس را سیلی دوباره ارغوانی می کند بی هوا زد ، بی هوا زد ، بی هوا زد بی هوا دم گرفتی زیر لب ، یا فاطمه ، یا مجتبی تو چه دیدی که رمق رفت از نگاهت ، آه آه بوی زهرا پر شده در قتلگاهت ، آه آه اشک خون ریزد لبت ، از آه آهت ، آه آه با عبا گیرد نگهبان اشتباهت ، آه آه خوب شد معصومه جانت ، نیمه جانی ات ندید غرق زخم و غرق خون و قد کمانی ات ندید بعد تو اینجا سر پیراهنت دعوا که نیست جسم تو بر جسر بغداد است زیر پا که نیست ساق مرضوض ِ تو کار ِ نعل مرکب ها که نیست حرفی از  آوارگی ِ طفل بی بابا که نیست بعد تو سیلی جواب ِ دیده گریان نبود گوش شیطان کر ، زنی بر ناقه ی عریان نبود
کیست این مرد که اوصاف پیمبر دارد از قدم تا به سرش هیبت حیدر دارد بی عصا آمده و حضرت موسی شده است ریشه در سلسله ی حضرت جعفر دارد بی سبب نیست اگر حاجت ما را داده به لبش زمزمه ی سوره ی کوثر دارد دلم از سوز غمش در تب و تاب افتاده دلم از سوز غمش داغ مکرّر دارد چند وقتی است که دنبال اجل می گردد کنج زندان بلا روضه ی مادر دارد چند وقتی است تنش سخت به هم ریخته است اینقَدَر زخم، روی پیکر لاغر دارد از روی تخته ی در، پیکر او بردارید چند تا خاطره ی سوخته از در دارد با عبا زود بپیچید به هم پایش را اینکه اینگونه تنش ریخته دختر دارد پیکرش از چه چنین بین گذر افتاده یک نفر نیست تنش را ز زمین بر دارد لا اقل چند کفن بهر تنش آوردند دست کم روی تن سوخته اش سر دارد پسرش آمده بالای سرش اما باز روضه خوان دل من روضه ی اکبر دارد همه جا را تن صد چاک علی می بینم بس که در پیکر خود زخم ز خنجر دارد
دواى درد بى تابى در اين زندان به جز تب نيست كسى بين غل و زنجير مثل من معذب نيست كسى غير از دو زندانبان سراغ از من نميگيرد ميان آسمان من ستاره نيست كوكب نيست غروبى گريه ميكردم ، به ياد دخترم بودم اگر نامه ندادم غير خون اينجا مرّكب نيست پر زخمى ، دل مضطر ، غل و زنجير ، جاى تنگ همه اينها به جاى خود ، نگهبان هم مودب نيست به كه گويم سر سجاده ام خيلي كتك خوردم كه اينسان ناحوانمردى ميان هيچ مذهب نيست خلاصه اينكه اين شبها نگهبان بدي دارم كه حتي دست بردار از سر من نيمه شب نيست لگد خوردم ، زمين خوردم ، دمادم خون دل خوردم ولي اين چارده سالم ، چنان يك روز زينب نيست نگهبان زد مرا اما ، نگهبان داشت ناموسم زنى از خاندانم پا برهنه پشت مركب نيست كسى معصومه من را به بزم مى نخواهد برد شرابى نيست دستي نيست، چوبى بر روى لب نيست تنى دور از وطن دارم ، ولى چندين كفن دارم شبيه جد عطشانم ، تن من نا مرتب نيست
منیکه عرش الهی است تخت اجلالم اسیــــر دست حرامی چهـــارده سالم اگرچه سختی زندان برید امانم را به جان خریده بلایای دوستانم را کسی سراغی از این خون جگر نمی گیرد غریبــــم و کسی از من خبــــــر نمی گیرد از این یهودیِ مستِ غرور خسته شدم خدا گواست ز حبسِ نَمور خسته شدم شدم شبیه گلی که اسیر خار و خَسَم میان حلقــه‌ی زنجیــر تنگ شد نفسم چرا به بی ادبی زجر می دهند مرا؟ چه کرده ام مگر اینقدر می زنند مرا؟ شبیه مادرم  از این زمانه خسته شدم زبسکه  که زد به تنم تازیانه خسته شدم کَاَن حلقه‌ی زنجیر داده دست به دست که بین سلسه ها استخوان پام شکست الهی از قفس تنگ و تار خَلِّصنیٖ چقدر گریه کنم زار زار ، خَلِّصنیٖ زدست سندیِ شاهک  مرا نجات بده زِ بَد زبانیِ این بی حیــــا نجات بده خدا ، چه کار کنم حرف ناروا نزند خدا ، چه کار کنم بی هوا مرا نزند چقدر بی ادبی می کند برابرمن سرِ نمازم و فریاد می زند سرمن خدا ، چه کار کنم از سرم عبا نبرد و  نام مادر مظلــــــومه‌ی مرا نبرد اگرچه می کند این نانجیب تحقیرم اگر چه خون چکد از حلقه های زنجیرم اگر چه بسته به زنجیرم این حرامی پست کسی به بازوی ناموس من طنــــاب نبست اگر چه میدهد این بیحیا مرا آزار نبــــرده اند عِیـــــال مرا سـر بازار حریم من به اسیری که طیِّ راه نکرد به نازدانه‌ی من چشم بد نگاه نکرد مخدرات مرا بین کوچه ها نزدند مرا زدند ولی دختــــــر مرا نزدند یکی به قصد جسارت ، جام مِی میزد یکی به عمه‌ی سادات کعب نی میزد گریست دیده‌ی مطموره خون به احوالم منیکه عرش الهی است تخت اجلالم
گریان پسرت ابوالحسن شد آخر معصومه دلش پر از محن شد آخر با آنکه مصیبت شما جانسوز است... اما بدنت غسل و کفن شد آخر