💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهارده
امیرمهدی - از الان پشیمون شدین ؟
محزون نگاهش کردم
من - چه جوری از منی که انقدر باهات تفاوت دارم خوشت اومد ؟
لبخندی زد و راه افتاد
امیرمهدی - همونجوری که شما با این همه تفاوت دل بستین
دو قدم جلوتر بود که منم راه افتادم
من - فکر کن من بی عقلی کردم
امیرمهدی - اگر این عاشقی و اون دیدارها دست من و شما بود میشد تعبیر کرد به بی عقلی ولی وقتی اولین دیدار ما با اون وضع و اون اتفاق صورت گرفت ؛ دیگه اسمش میشه حکمت
من - فکر نمیکردم انقدر ظاهرم از نظرت مورد داشته باشه
امیرمهدی - مورد نداره مسئله اینه که شما یه مقدار هر چشمی رو محرم میدونین
فاصله رو پر کردم و رسیدم کنارش
من - فکر نمیکنم یه مقدار بیرون بودن موی سر انقدر تو ظاهر آدم و چشم دیگران تأثیر داشته باشه !
امیرمهدی - اصلاً برای من نه به خاطر حکم اون خدایی که براش نماز میخونین و روزه میگیرین این کار رو انجام بدین
بازم سکوت کردم
چطوری میتونستم یک دفعه انقدر تغییر کنم ؟
باید فکر میکردم و به قول امیرمهدی با عقل جلو میرفتم و چقدر سخت بود این کار
سخت بود و نمیدونستم از پسش بر میام یا نه
ترس از اشتباه ته دلم رو خالی کرده بود
***
امیرمهدی با اجازه ی مهرداد من رو تا خونه رسوند
بیشتر طول مسیر هر دو ساکت بودیم
من در فکر شبی بودم که در پیش داشتم شبی که میدونستم خوابی در پیش نداره
اونقدر فکر تو سرم بود که نمیدونستم باید کدوم رو در اولویت قرار بدم
جلوی خونه که رسیدیم ماشین رو خاموش کرد و کمی به سمتم چرخید
امیرمهدی - فکر نمیکردم با این حرفا انقدر از هم فاصله بگیریم
ابرویی بالا انداختم
من - فاصله ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_پانزده
امیرمهدی - همین سکوتتون نشونه ی اولین فاصله ست
لبم رو از داخل گاز گرفتم و چشم دوختم به رو به روم که تا انتهای کوچه فقط سیاهی بود و سکوت
من - تو فکر امشبم که چقدر فکر دارم و چقدر تصمیم ،شب سختیه
امیرمهدی - میدونم و مطمئناً فردا برای من سخت تره
برگشتم به سمتش
من -چرا؟
امیرمهدی - چون قراره جواب حاصل از یه شب تا صبح فکر کردن رو بشنوم
من - مگه میدونی جوابم چیه ؟
امیرمهدی - نه ولی وقتی پای عقل وسط بیاد راه دل سد میشه
سری تکون دادم
من -و خیلی سخته
امیرمهدی - شما یه بار از پسش بر اومدین پس بازم می تونین
من - کِی ؟
امیرمهدی - همون موقعی که برای سالم برگشتنم نذر کردین
من - اون روزا فاجعه بود
امیرمهدی - و شما سربلند
من - اگر فردا بهت بگم که حاضر نیستم اونی بشم که تو میخوای که نمیتونم حسادت و غیرتت رو تحمل کنم ؟
روش رو به سمت مخالف چرخوند
لب پایینش رو به داخل کشید و من حس کردم به شدت با دندوناش بهش فشار میاره
نفس عمیقی کشید
امیرمهدی - اونوقت میذارمش پای قسمت
و من حس کردم صداش کمی مرتعشه و حزن داره
امیرمهدی - امشب لطف کنین و یه چیزایی رو هم در نظر بگیرین ؛ اینکه تو زندگی مهم نیست من چه رنگی دوست دارم و شما چه رنگی و چقدر بینشون اختلافه مهم اینه که نظر هر کدوممون برای همدیگه محترم باشه مهم اینه که همدیگه رو با همون اختلافات قبول داشته باشیم اینکه شما شهربازی دوست دارین و من شب احیا دلیل نمیشه بر فاصله ی بینمون ، بودن در مکان و زمان دوست داشتنی هم یعنی دوست داشتن هم یعنی یکی بودن دل و عقل ، شاید تو سال های کنار هم بودنمون شب احیا و مسجد بشه جزئی جدا نشدنی از روزگارتون يا احترام من به عشق شما بشه سالی چند بار رفتنمون به شهربازی خیلی چیزها تو زندگی میشه اصل و پایه ی زندگی برای سالم موندن رابطه ی دوستانه ی زن و شوهری تو کوره راه زندگی گاهی بنا به مصلحت آدما یه چیزهایی رو ترک میکنن و مورد دیگه ای رو جایگزینش میکنن
مهم اینه که همش در راستای تحکیم پایه های زندگی باشه
و من قول دادم به حرفاش خوب فکر کنم
من - به همه چیز فکر میکنم
امیرمهدی - مراقب خودتون باشین
من - باشه و ممنون ، شبت به خیر
امیرمهدی - شب شما هم خوش
و پیاده شدم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_شانزده
تو اتاقم لحظه ها رو دم به دم خط می کشیدم هیچی رو تو ذهنم راه ندادم
نه حرفای پر از نصیحت رضوان و مامان رو نه دل نگرونی های مهرداد رو و نه حتی حرفای بابا دریاره ی پویا و اينکه غیبش زده
و بابا ناچار شده با پدر و مادرش اتمام حجت کنه که کار به کار من نداشته باشه
برای هیچ حرف و اتفاقی غیر از حرفای امیرمهدی جایی باز نکرده بودم
من بودم و عقلم و دل کور و کرم و یه مشت حرفی که باید به تک تکشون درست فکر می کردم
یک ساعت بعد از برگشتن به خونه نرگس برام پیام زده بود
" سنگی که طاقت ضربه های تيشه رو نداره لایق تندیس شدن نیست ، در مقابل سختی ها مقاوم باش که وجودت شایسته ی تندیس شدنه "
و زیرش اضافه کرده بود
"اینا رو امیرمهدی داشت میگفت منم برات فرستادم بهش فکر کن "
و من به جای فکر کردن به معنیش فقط به نگاه پر دلهره ی نرگس موقع خداحافظی فکر کردم نگران بود و من خوب میفهمیدم جنس نگرانیش رو
چون خودم هم یه روز نگران برادرم بودم اما نرگس نمیدونست چه جدال سختی بین دلم و عقلم به راه افتاده
چه دل بی عقلی داشتم که بنای تپیدن گذاشته بود با فکر کردن به جمله های عاشقانه و چه عقل سنگدلی که نهیب میزد عشق و عاشقی رو با شنیدن کلمات مخالف تصورم
عقل از یه طرف روحم رو میکشید و قلبم از طرف دیگه روحم رو به یغما می برد
یکی دم میزد از عاشقی و دوست داشتن و دیگری خط بطلان میکشید بر روی اون
یکی شده بود بلای جونم و یکی دیگه قاتل روحم و من کلافه میون اين همه دوگانگی
حس آدمی رو داشتم که جلوش لبه ی پرتگاهی بود و پشت سرش پر از حیوانات درنده
نه راه پس و نه راه پیش ... همه و همه؛ ترس ... ترس ... ترس
دو ساعت بعدش بود که باز از نرگس پیام گرفتم
" وقتی خدا تو را به لبه ی پرتگاهی هدایت کرد به او اعتماد کن چون يا تو را از پشت خواهد گرفت و یا پرواز کردن رو به تو خواهد آموخت "
و چه ولوله ای تو دلم انداخت ... نه می تونستم بشینم و نه راه برم
آرام و قرار نداشتم کشمکش بین عقل و دلم به جاهای باریک کشیده شده بود
انگار که از روز ازل هیچ سازشی با هم نداشتن
گویی این دو جدای از هم به وجود اومدن و رشد کردن و به بلوغ رسیدن هر کدوم ساز خودش رو میزد و من مونده بودم به ساز کدومشون باید رقصید
نه! اینطوری نمیشد! نمیتونستم طرف هیچکدوم رو بگیرم
حس ترس اجازه نمیداد اختتام این دوئل نفس گیر رو اعلام کنم عصبی مشتی به دیوار اتاقم زدم
کلافه بودن و عنان به عقل و دل سپردن نمی تونست کمکی بهم کنه باید پا به پای عقل و دل راه میومدم و دلایل هر کدوم رو ارزیابی می کردم
شاید اینطوری میشد طرف یکیشون رو گرفت
سریع خودکار و برگه ای از بین وسایل روی میزم برداشتم باید مینوشتم
هر چیزی که وجود داشت هر اختلافی و هر کششی که بهش داشتم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_هفده
مزیت های امیرمهدی رو و همینطور هر چیزی که برای من قابل تحمل نبود
هر خوب و هر بدی رو نوشتم یک طرف برگه نکات مثبت ... و طرف دیگه نکات منفی ....
هر کدوم رو با دلم با ندای قلبم و به دستورش نوشتم
نوشتم از علاقه ام ... از لبخندش ... از خونواده ی خوبش ... از محکم بودنش که زود از کوره در نمیره ... از با خدا بودنش .... از حامی بودنش ... از حس آرامشی که بهم می داد ... از نگاهش که به بیراهه نمیرفت ... از اطمینانی که بهش داشتم ... و از خیلی چیزهای دیگه
و در طرف دیگه نوشتم ... از اعتقادات سختش ... از رنگ هایی که میگفت نباید بپوشم .... از حجابی که باید یه عمر تحمل میکردم ... از مانتوهای بلند ... و چادری که شاید ناچار میشدم یه جاهایی سر کنم ... و نوشتنم تا نزدیک اذان صبح طول کشید
مامان برای خوردن سحری صدام کرد ... زیر ذره بین نگاه های بابا و مامان با فکری مشغول خوردم
خوردم و هیچی از طعم قورمه سبزی جلوم نفهمیدم ... با بلند شدن صدای اذان وضو گرفتم و به اتاقم برگشتم
سجاده ام رو پهن کردم و رو به قبله به خدا پناه بردم .... ازش کمک خواستم ... بعد از نماز دوباره به سمت برگه ی نوشته هام پرواز کردم
حالا وقت عقل بود که کارش رو شروع کنه
عاقلانه روی مواردی که میشد از کنارشون راحت عبور کرد خط کشیدم
روی مواردی که چه بودن و چه نبودن چیزی عوض نمیشد مثل همون مانتوهای بلند و یا لبخند شیرینش که من رو جادو می کرد
قد مانتوها در مقابل مردی که من فقط یکبار ازش عصبانیت دیدم و در اون موقع هم سعی کرد خودش رو کنترل کنه هیچ ارزشی نداشت ... هیچ ارزشی.
***
جلوی آینه ایستادم و مانتوم رو تنم کردم مانتوی بلندم به رنگ آبی شالم رو هم انداختم روی سرم و سعی کردم هیچ تار مویی ازش بیرن نیاد
برای منی که هميشه آزادانه شال سرم می کردم کمی سخت بود ولی غیرممکن نبود
کمی خودم رو برانداز کردم آرایش کم صورتم رو دوست نداشتم ولی میشد یه بار امتحان کرد و ببینم میشه اینجوری بیرون رفت ؟
خوب بودم ... میشد تیپ و قیافه ام رو تحمل کنم
ضربه ای به در اتاقم خورد و بعد از " بله " ای که گفتم مامان و رضوان تو چهارچوب در ظاهر شدن
سوالی نگاهشون کردم تا کارشون رو بگن
ولی در عوض هر دو با لبخند بهم خیره شدن
اخمی کردم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_هجده
من - چیه ؟ تا حالا من رو ندیده بودین ؟
مامان - اینجوری نه
من - مگه چمه ؟
مامان - عوض شدی
ابرویی بالا انداختم
من -بد شدم ؟
مامان - نه انگار جدید شدی تازه شدی !
من - مگه برگ درختم که تازه شده باشم ؟
اینبار رضوان جواب داد
رضوان - برگ درخت نیستی ولی به اندازه ی برگای تازه روییده ی بهاری به دل می شینی
پوزخندی زدم
من - چون حجابم رو رعایت کردم به دل می شینم ؟
رضوان - هنوز با حجاب مشکل داری ؟
سکوت کردم ... آره ... هنوز مشکل داشتم
دلم میخواست مثل هميشه موهام رو آزاد بذارم
مامان - لباسات رو در بیار نمیذارم بری !
برگشتم به سمتش و متعجب گفتم :
من - نمیذارین برم ؟
مامان راه افتاد به سمت اتاقشون
مامان - نه نمیذارم ؛ وقتی نمیتونی با این موضوع کنار بیای پس حرف زدنتون هم فایده ای نداره این فرصت شما به ازدواج ختم نمی شه وقتی نه تو میتونی با حجابی که اون دوست داره کنار بیای و نه اون میتونه با بی حجابی تو کنار بیاد
معترض گفتم
من - مگه من شکایتی کردم ؟
چرخید به سمتم و با جدی ترین لحن ممکن جواب داد
مامان - چشمای سردت به اندازه ی کافی حرف میزنه
من - اذیتم نکنین باید برم باید باهاش حرف بزنم !
مامان - کجا ؟ تو شهربازی ؟ از کی تا حالا دختر پسرای جوون برای حرف زدن درباره ی ازدواج میرن شهربازی ؟
من - من دوست دارم برم شهربازی مگه خلافه ؟
مامان - اگر طرف مقابلت یکی بود مثل پسرای خونواده ی خودمون حرفی نبود ولی طرف تو امیرمهدیه !
من - شاخ داره یا دم ؟
مامان - خوب میدونی منظورم چیه !
اخمی کردم
من - باید من رو همونجوری که هستم قبول کنه
مامان - اینجوری ؟ با شهربازی رفتن ؟
اخمی کردم
من - مگه من اون رو همونجوری که هست قبول نکردم ؟ اونم باید اين کار رو بکنه
مامان - تو گفتی دوسش داری یادته ؟ یادته از کی این حرف رو زدی ؟
مستأصل گفتم
من - همینم داره دیوونم میکنه باید باهاش حرف بزنم فکر کنم همین امشب همه چی بینمون تموم شه
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_نونزده
مامان رو به رضوان گفت
مامان - امشب مراقبشون باش مادر این دختر اصلاً حالش خوب نیست دیشب که یه لحظه هم پلک رو هم نذاشت ظهرم دو ساعت بیشتر نخوابید افطارم که چیزی نخورد
رضوان لبخندی زد
رضوان - نگران نباشین مامان سعیده من و نرگس یه لحظه هم چشم ازشون بر نمی داریم
مامان هم لبخندی زد
مامان - نرگس که احتمالاً حواسش جای دیگه ست
رضوان - میتونه امشب رو صبر کنه از فردا که محرم میشن تا دلش بخواد وقت داره برای حواس پرتی
ابرویی بالا انداختم
من - حالا چی شد که رضایت دادن به محرم شدن ؟
رضوان - خودشون اینطور خواستن هم نرگس و هم رضا گفتن اگر محرم بشن راحت تر میتونن با هم حرف بزنن بقیه هم قبول کردن
پوزخندی زدم نه به امیرمهدی که از یه صیغه ی دیگه گریزون بود و نه به رضا که دلش می خواست زودتر محرم بشن .
صدای مهرداد باعث شد دل از اتاقم بکنم
مهرداد - حاضرین ؟ اومدن !
رضوان - داریم میایم
کیفم رو برداشتم و پشت سرش راه افتادم
***
شهربازی مثل هميشه شلوغ بود پر از سر و صدا و هیجان پر از شور و شادی
ممکن بود آخرین دیدار من و امیرمهدی باشه و میخواستم قبل از حرف زدن کمی کنارش خوش بگذرونم
هیجان در کنارش بودن و داشتن لحظات شاد رو حق خودم میدونستم از جمع شش نفره مون تقریباً جدا شده بودیم
البته اون چهارنفر رو میدیدم ولی فاصله ی زیادمون و اون همه سر و صدا مانع میشد تا صدامون رو بشنون
رو به امیرمهدی که ساکت کنارم راه میومد گفتم
من - بریم سفینه سوار شیم ؟
نگاهی به سمتش انداخت
امیرمهدی -نه خطرناکه
من - پس اين همه آدم دیوونن سوار شدن ؟
امیرمهدی - اگر حواسشون بود حادثه فقط مال دیگران نیست و ممکنه برای خودشون هم اتفاق بیفته هیچوقت سوار نمیشدن
من - اگر بخوایم اینطوری فکر کنیم که نباید هیچ کاری انجام بدین چون ممکنه برامون اتفاق بد بیفته
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_بیست
کمی بهم نزدیک شد
امیرمهدی - میریم یه وسیله ی کم خطر سوار میشیم تونل وحشت دوست دارین ؟
با ابروی بالا رفته نگاهش کردم
من - از این چیزا هم بلدی ؟
لبخندی زد
امیرمهدی - بی اطلاع نیستم
به سمت بچه ها رفتیم کنار رضوان و نرگس با نگاه های پر سوالشون ایستادم تا مردا برن بلیط بخرن رضوان آروم پرسید
رضوان - حرف زدین ؟
سری تکون دادم
من - نه نیم ساعت دیگه
سری به حالت تأسف تکون داد
با اومدن مردا رفتیم به سمت جایگاه سوار شدن وقتی داخل ترن کنار امیرمهدی نشستم آروم گفت
امیرمهدی - فاصله ی قانونی رو رعایت کنین لطفاً
لحنش کمی شوخ بود
نگاهی به نیم سانت فاصله ی بینمون انداختم
من - به من باشه همینم زیادیه
در حالی که رو به روش رو نگاه می کرد خیلی جدی گفت
امیرمهدی - امشب اصلاً حس و حال هميشه رو ندارین و این نشون میده حرفای خوبی انتظارم رو نمیکشه بعد از پیاده شدن ترجیح میدم اول حرفاتون رو بشنوم
و این حرف یعنی بازی و هیجان تعطیل
در سکوت ما دو نفر ترن راه افتاد
امیرمهدی رو نمیدونم ولی من هیچ حواسم نبود دور و اطرافم چی میگذره ذهنم درگیر حرفایی بود که باید میزدم
و باعث می شد ترس تو دلم دوباره سر باز کنه
ترس از آخرین دیدار
وقتی پیاده شدیم مستقیم رفت سمت مهرداد کمی با هم حرف زدن و بعد امیرمهدی اومد به سمتم
رضوان و نرگس باز هم سوالی نگاهم کردن کمی سرم رو تکون دادم به معنی نگران نباشین
هم قدم با هم رفتیم به سمت جایی که کاملاً خلوت بود
به خاطر سر و صدای وسیله های بازی ناچار بودیم کمی بلند تر صحبت کنیم خیلی جدی گفت
امیرمهدی - خب گوش میکنم
دم عمیقی گرفتم و باز دمش رو فوت کردم بیرون
با چرخوندن نگاهم به اطراف گفتم
من - نمیدونم از کجا شروع کنم
امیرمهدی - بگین از هرجا که میتونین شروع کنین
سری تکون دادم
من - من دیشب خیلی فکر کردم هم به حرفات و هم به اعتقاداتت
سرش پایین بود و خیره به زمین معلوم بود داره با دقت گوش میده
ادامه دادم
من - همه شون برای من محترمن ولی یه چیزایی این وسط هست که نگرانم میکنه که نمیذره راحت تصمیم بگیرم و بگم تا آخرش هستم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_بیست_و_یک
امیرمهدی - خیلی مهمن ؟
من - آره مهمن ، یعنی برای من مهمن
سری تکون داد که حس کردم منظورش اینه که ادامه بدم
من - این اختلافاتی که بینمونه یعنی اين تفاوت ما یه جاهایی مثل سنگ جلوی پامون میشه مانع...منظورم اینه که...
مونده بودم چه جوری باید بگم که پرید میون حرفم
امیرمهدی - رک بگین با حاشیه رفتن از موضوع دور میشیم
دوباره نفسی گرفتم کمی به سمت مخالف چرخیدم تا بتونم راحت حرف بزنم نگاه کردن بهش مانع میشد رک حرف بزنم
من - اگه من بهت جواب بله بدم با مهمونیای مختلط خونواده ی من میخوای چیکار کنی ؟ میخوای نیای ؟ و منم باید قید خونواده م رو بزنم ؟ همونجور که تو عموت رو دوست داری منم عموم رو دوست دارم، دلم میخواد سالی دو سه بار ببینمش یا از حالش خبر داشته باشم ... من نمی تونم برای هميشه قید خونواده ام رو بزنم
باز کمی چرخیدم انگار ازش خجالت می کشیدم
من - من عاشق رقصم با این اعتقادات تو من باید رقصیدن رو کنار بذارم ؟ آهنگ هایی که دوست دارم گوش نکنم ؟ من هميشه آرزوم بوده شب عروسیم با شوهرم بین جمعیت مهمونا برقصم یعنی اين آرزو رو باید به گور ببرم امیرمهدی ؟ من عاشق رقص دو نفره ی عروس دومادا هستم به خصوص وقتی عاشقانه همدیگه رو نگاه میکنن یا وقتی که عروس با عشق سرش رو میذاره رو سینه ی شوهرش
یه قدم ازش دور شدم
من - اگر من رنگ سفید بپوشم خدا قهرش میاد ؟ خدا انقدر زود آدم رو جهنمی می کنه ؟ پس این همه آدمی که اینجان نود درصدشون جهنمین چون رنگ لباساشون شاده ؟ من باید کفش پاشنه دار نپوشم چون با اعتقادات تو جور در نمیاد ؟
دستم رو روی سرم گذاشتم
من - شلوار تنگ ، جوراب نازک ، خندیدن ، بلند حرف زدن همه رو باید بذارم کنار ؟
برگشتم به سمتش
من - مردای خونواده ی من تو مهمونیای رسمی هميشه کراوات میزنن تو هیچوقت کراوات نمیزنی گ،درسته ؟ کت و شلوارات هميشه ساده ست و رو مد نیست ،درسته ؟
سرم رو کج کردم
من - من عاشق مُدم عاشق اين که وقتی مدلی مد شد برم خرید من با این چیزا باید چیکار کنم امیرمهدی ؟
چشمام رو بستم
بغض کردم
زندگی بازی بدی رو با ما شروع کرده بود
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_بیست_و_دو
من - به قول خودت تا کجا میتونم تحمل کنم ؟ من اینم مگه چقدر میتونم عوض شم ؟ فکر نمیکنم بتونیم بیشتر از چند ماه کنار هم زندگی کنیم نه من مورد تأیید خونواده ی تو هستم و نه تو میتونی مثل خونواده ی من باشی چه جوری من رو بدون چادر تو خونواده ت میبری ؟
قدمی به عقب رفتم
من - من نمیتونم یه عمر خودم نباشم نمی تونم وادارت کنم از اعتقاداتت دست بکشی من ... من ... من عاشقتم امیرمهدی به حدی که نبودنت دیوونه م میکنه ولی ...
بغض نمیذاشت درست حرف بزنم
من - ولی ... نمیتونم زندگیت رو خراب کنم تو لیاقت بهترین زندگی رو داری وجود من باعث میشه آرامشت به هم بریزه فکر کنم بهتره همین اولش از هم بگذریم این احساس از اولم اشتباه بود نباید بهش اجازه ی جولان میدادیم ؛ من .... من نمیخوام باهات زندگی کنم
چشم باز کردم و خیره شدم بهش
میخواستم تأثیر حرفم رو ببینم
چشماش رو بسته بود اطراف چشماش چین افتاده بود
انگار با درد پلک هاش رو روی هم فشار می داد
سرش رو به آسمون بود از حرفم درد می کشید ؟
چشمام رو بستم از کنارش رد شدم .... چشماشو بسته تا نبینه بد شدم ...
از حس دردی که داشت بغضم بیشتر شد
من عامل این حسش بودم ؟ این درد کشیدنش ؟ چرا این تفاوت ها رو مثل پتک کوبیدم رو سرش ؟
کاش بهتر حرف میزدم ! کاش !
اشک تو چشمام جمع شد
" خدا لعنتت کنه ای " به خودم گفتم چونه ام لرزید
باهاش چیکار کردم!!!
اوج دردم زمانی بود که چشم باز کرد و من خیسی اطراف مژه هاش رو دیدم
اشکام بی اختیار رو گونه ام راه گرفت سرش رو به سمت مخالف چرخوند و دستاش رو گذاشت رو صورتش
قلبم به درد اومد انگار منم باهاش درد می کشیدم
با درد گفتم:
من - امیرمهدی
مثل برق گرفته ها برگشت به سمتم
نگاهش رو رد اشکم ثابت شد
دستش رو به طرفم دراز کرد انگار بخواد رد اشکم رو پاک کنه که یه دفعه انگشتاش رو مشت کرد و به سمت مخالف چرخید
یه قدم به طرفش برداشتم
من -امیر؟
حس کردم تند تند نفس عمیق میکشه
آروم گفت
امیرمهدی - تو رو خدا گریه نکنین
قسمش ، التماس نشسته تو لحنش گریه ام رو بیشتر کرد
سرش رو به سمت آسمون بالا برد
امیرمهدی - به اون خدایی که براش روزه می گیرین قسمتون میدم گریه نکنین
با درد گفتم:
من - نمیتونم ، وقتی حالت اینجوریه وقتی میدونم برای خوشبختیت باید ازت بگذرم !
ازم فاصله گرفت و سکوت کرد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_بیست_و_سه
چرا سکوت کرد ؟ چرا ازم فاصله گرفت ؟
روی پاشنه به سمتم چرخید
امیرمهدی - یعنی اگر کراوات بزنم تو مهمونیاتون بیام بذارم هر مدل لباسی و رنگی که دوست دارین بپوشین فقط زیاد قالب بدنتون نباشه هر آهنگی دوست دارین گوش کنین میتونین یه عمر زندگی با من رو تحمل کنین ؟
نامهربونی با دلم نمیکنه...به هیچ قیمتی ولم نمیکنه...
یه قطره اشکمو که می درخشه باز ... بهونه میکنه منو ببخشه باز...
مبهوت نگاهش کردم درست شنیدم ؟ مي خواست باهام راه بیاد
باشگفتی گفتم:
من -واقعاً این کارا رو انجام میدی ؟
کلافه دستی به پیشونیش کشید
امیرمهدی - نمیدونم واقعا نمیدونم
دستش رو به سمت موهاش برد و از روی موهاش تا پشت گردنش کشید
سرش رو به سمت مخالف چرخوند و بی تاب گفت
امیرمهدی - باید فکر کنم باید بیشتر فکر کنم
سریع برگشت به سمتم
امیرمهدی - چند روز بهم مهلت بدین شاید بتونم راهی پیدا کنم
سری تکون دادم
من - هیچ راهی نیست امیرمهدی خودت گفتی نمیخوای یه عمر کنارت زجر بکشم منم نمیخوام تو رو اذیت کنم شاید اگر این جمله رو نمی گفتی به اين همه اختلاف جدی فکر نمی کردم ناچار شدم همه چیز رو برای خودم تحلیل کنم تا بفهمم منظورت از زجر چیه
امیرمهدی - منم مهلت میخوام تا حرفاتون رو سبک سنگین کنم
من - دیشب به اين نتیجه رسیدم که اون نذر من و این فکر کردن عاقلانه به هم ربط داره ، انگار خدا میدونه چطوری باید جلو پامون سنگ بندازه
امیرمهدی - اگر نمیخواست وصلی باشه تا اینجا هدایتمون نمیکرد ما لیاقت تندیس شدن رو داریم
سکوت کردم
اصرار داشت به رفع موانع سر راهمون
نمیدونستم در من چی دیده که حاضر نبود به این راحتی ازم دست بکشه ! شاید این اصرارش پاداش اون صبر و نذر من بود
پاداش گذشتن از امیرمهدی
آروم گفت
امیرمهدی - بریم ؟
سری تکون دادم
من - بریم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_بیست_و_چهار
در کنار هم راه افتادیم و به اون چهارنفرِ منتظر ملحق شدیم
از سکوت من و امیرمهدی دائم تو فکر، فهمیدن اوضاع روحی خوبی نداریم برای همین به پیشنهاد مهرداد خیلی زود برگشتیم خونه
اون شب و شهربازی رفتنمون اگر به ظاهر برای من شادی و هیجان نداشت اما در اصل نقطه ی عطف زندگی من شد و من هیچ فکر نمی کردم درست یک شب بعد خودم اولین اختلافات رو از بین ببرم
***
از همون جلوی شهربازی از هم جدا شدیم
من و رضوان سوار ماشین مهرداد شدیم نرگس و امیرمهدی هم با هم رفتن
از مهرداد و رضوان ممنون بودم که چیزی ازم نپرسیدن چون اصلاً حال و حوصله ی توضیح دادن رو نداشتم
به اندازه ی کافی اعصابم به هم ریخته بود و بغضی که به طور کامل سر باز نکرده بود حلقم رو خراش میداد
وسطای راه بودیم که رضوان به مهرداد گفت
رضوان - اِ مهرداد این مانتو فروشیه بازه
مهرداد سریع سرعتش رو کم کرد و ماشین رو به سمت حاشیه ی خیابون کشید برگشت به سمت عقب که ما نشسته بودیم
مهرداد - میخوای بری یه نگاه کنی ؟
رضوان - آره شاید مانتویی که میخوام رو بتونم پیدا کنم
مهرداد سری تکون داد و ماشین رو کامل پارک کرد رضوان دستم رو کشید
رضوان - بیا بریم ببینیم چیز به درد بخوری داره ؟
بی حوصله جواب دادم
من - من چیزی احتیاج ندارم خودت برو دیگه
رضوان - بلند شو بریم با غصه خوردن چیزی درست نمیشه
من - به خدا رضوان حال ندارم
رضوان - ببینم تو برای شبای احیا مانتوی مشکی بلند داری اصلاً
ابرویی بالا انداختم
من - حالا نداشته باشم چیزی میشه ؟
رضوان - پس با کدوم مانتو میخوای بری احیا اونم مسجدی که خونواده ی درستکار میرن؟
آخ ... اصلاً یادم رفته بود چه قولی به امیرمهدی دادم !
حتی اگر همین امشب همه چیز بینمون تموم میشد هم به هیچ عنوان زیر قولم نمیزدم
سریع در ماشین رو باز کردم لبخندی روی لبای رضوان نقش بست
داخل مانتو فروشی خلوت بود و فقط دو سه تا مشتری داشت
با رضوان ما بین رگال ها راه افتادیم مانتو فروشی بزرگیبود و تا جایی هم که فضا داشت مانتوهای مختلف رو به معرض دید گذاشته بود
رضوان با دست به قسمتی اشاره کرد
رضوان - اون قسمت مانتوهای ساده ی مشکی گذاشته بریم ببینيم
نگاهم رو دوختم به سمتی که اشاره کرده بود
من - بریم
.
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_بیست_و_پنج
مانتوها رو با دقت نگاه میکردم بیشتر تفاوتشون در قد و یا طرح دوخته شده روی هر مانتو بود
از بعضی طرح ها خوشم اومد دو تا طرحی که قد بلندی داشتن رو انتخاب کردم و دست گرفتم و دوباره همراه رضوان شروع کردیم به دید زدن مانتوهای دیگه
تا اگر باز هم چیزی پسندیدم برداریم و همه رو یکجا برای پرو ببریم
رضوان به سمت مانتوی کرم رنگی رفت و شروع کرد برانداز کردنش
منم از رگال کنارش مانتو شلوار سِتی برداشتم و نگاه کردم خیلی شیک و قشنگ بود
بین بقیه ی مانتو شلوارهای با همون طرح گشتم و بالاخره رنگ زرشکیش چشمم رو خیره کرد برای جایی که آدم می خواست با حجاب باشه و مانتوش رو در نیاره به درد می خورد
بی درنگ برش داشتم تا با مانتوهای توی دستم ببرم برای پرو
رضوان - خوبه ؟ بهم میاد ؟
برگشتم به سمتش همون مانتوی کرم رنگ رو جلوی خودش گرفته بود خریدارانه براندازش کردم
من --بدک نیست ، مدلش که خوبه رنگ دیگه نداره؟
سرش رو کمی کج کرد
رضوان - مثلاً چه رنگی ؟
من - یه رنگی که بیشتر بهت بیاد
رضوان - مانتوی کرم رنگ میخوام که به شلوارم بیاد
من - حتماً باید از اینجا بخری ؟
با ناراحتی گفت:
رضوان - برای فردا میخوام این دو روزه هر جا گشتم مدل مناسبی پیدا نکردم اين از بقیه بهتره
ابرویی بالا انداختم
من - برای رفتن خونه ی نرگس اینا ؟
رضوان - آره شلوارم قهوه ایه مانتوی قهوه ای بپوشم خیلی تیره میشه نا سلامتی میخوان صیغه ی محرمیت بخونن زشته تیره بپوشم
من - حالا چه اصراری داری به مانتو ؟ تو که چادر سر می کنی !
رضوان سری به تأسف تکون داد
رضوان - آخه فردا هم عموی نرگس هست هم عموی خودم
با تردید پرسیدم
من - کدوم عموش ؟ همونی که ملیکا....
و حرفم رو نصفه گذاشتم سری تکون داد
رضوان - آره همون عموش مثل اینکه خیلی مذهبیه از امیرمهدی خشک تر
لبخند نصفه ای زدم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛