eitaa logo
حریم عشق
176 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
Taheri - Ali Va Fateme.mp3
6.95M
بادا بادا مبارک به همه عروسیِ علی و فاطمه🎊
یه پسر خدا میده، شاه کرامت حسنِ یه پسر دیگه‌م میاد، حسینِ اربابِ منِ😍
در هر مناسبت دل ما سمت کربلاست
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 کمی بهم نزدیک شد امیرمهدی - میریم یه وسیله ی کم خطر سوار میشیم تونل وحشت دوست دارین ؟ با ابروی بالا رفته نگاهش کردم من - از این چیزا هم بلدی ؟ لبخندی زد امیرمهدی - بی اطلاع نیستم به سمت بچه ها رفتیم کنار رضوان و نرگس با نگاه های پر سوالشون ایستادم تا مردا برن بلیط بخرن رضوان آروم پرسید رضوان - حرف زدین ؟ سری تکون دادم من - نه نیم ساعت دیگه سری به حالت تأسف تکون داد با اومدن مردا رفتیم به سمت جایگاه سوار شدن وقتی داخل ترن کنار امیرمهدی نشستم آروم گفت امیرمهدی - فاصله ی قانونی رو رعایت کنین لطفاً لحنش کمی شوخ بود نگاهی به نیم سانت فاصله ی بینمون انداختم من - به من باشه همینم زیادیه در حالی که رو به روش رو نگاه می کرد خیلی جدی گفت امیرمهدی - امشب اصلاً حس و حال هميشه رو ندارین و این نشون میده حرفای خوبی انتظارم رو نمیکشه بعد از پیاده شدن ترجیح میدم اول حرفاتون رو بشنوم و این حرف یعنی بازی و هیجان تعطیل در سکوت ما دو نفر ترن راه افتاد امیرمهدی رو نمیدونم ولی من هیچ حواسم نبود دور و اطرافم چی میگذره ذهنم درگیر حرفایی بود که باید میزدم و باعث می شد ترس تو دلم دوباره سر باز کنه ترس از آخرین دیدار وقتی پیاده شدیم مستقیم رفت سمت مهرداد کمی با هم حرف زدن و بعد امیرمهدی اومد به سمتم رضوان و نرگس باز هم سوالی نگاهم کردن کمی سرم رو تکون دادم به معنی نگران نباشین هم قدم با هم رفتیم به سمت جایی که کاملاً خلوت بود به خاطر سر و صدای وسیله های بازی ناچار بودیم کمی بلند تر صحبت کنیم خیلی جدی گفت امیرمهدی - خب گوش میکنم دم عمیقی گرفتم و باز دمش رو فوت کردم بیرون با چرخوندن نگاهم به اطراف گفتم من - نمیدونم از کجا شروع کنم امیرمهدی - بگین از هرجا که میتونین شروع کنین سری تکون دادم من - من دیشب خیلی فکر کردم هم به حرفات و هم به اعتقاداتت سرش پایین بود و خیره به زمین معلوم بود داره با دقت گوش میده ادامه دادم من - همه شون برای من محترمن ولی یه چیزایی این وسط هست که نگرانم میکنه که نمیذره راحت تصمیم بگیرم و بگم تا آخرش هستم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 امیرمهدی - خیلی مهمن ؟ من - آره مهمن ، یعنی برای من مهمن سری تکون داد که حس کردم منظورش اینه که ادامه بدم ‏ من - این اختلافاتی که بینمونه یعنی اين تفاوت ما یه جاهایی مثل سنگ جلوی پامون میشه مانع...منظورم اینه که... مونده بودم چه جوری باید بگم که پرید میون حرفم امیرمهدی - رک بگین با حاشیه رفتن از موضوع دور میشیم دوباره نفسی گرفتم کمی به سمت مخالف چرخیدم تا بتونم راحت حرف بزنم نگاه کردن بهش مانع میشد رک حرف بزنم من - اگه من بهت جواب بله بدم با مهمونیای مختلط خونواده ی من میخوای چیکار کنی ؟ میخوای نیای ؟ و منم باید قید خونواده م رو بزنم ؟ همونجور که تو عموت رو دوست داری منم عموم رو دوست دارم، دلم میخواد سالی دو سه بار ببینمش یا از حالش خبر داشته باشم ... من نمی تونم برای هميشه قید خونواده ام رو بزنم باز کمی چرخیدم انگار ازش خجالت می کشیدم من - من عاشق رقصم با این اعتقادات تو من باید رقصیدن رو کنار بذارم ؟ آهنگ هایی که دوست دارم گوش نکنم ؟ من هميشه آرزوم بوده شب عروسیم با شوهرم بین جمعیت مهمونا برقصم یعنی اين آرزو رو باید به گور ببرم امیرمهدی ؟ من عاشق رقص دو نفره ی عروس دومادا هستم به خصوص وقتی عاشقانه همدیگه رو نگاه میکنن یا وقتی که عروس با عشق سرش رو میذاره رو سینه ی شوهرش یه قدم ازش دور شدم من - اگر من رنگ سفید بپوشم خدا قهرش میاد ؟ خدا انقدر زود آدم رو جهنمی می کنه ؟ پس این همه آدمی که اینجان نود درصدشون جهنمین چون رنگ لباساشون شاده ؟ من باید کفش پاشنه دار نپوشم چون با اعتقادات تو جور در نمیاد ؟ دستم رو روی سرم گذاشتم من - شلوار تنگ ، جوراب نازک ، خندیدن ، بلند حرف زدن همه رو باید بذارم کنار ؟ برگشتم به سمتش من - مردای خونواده ی من تو مهمونیای رسمی هميشه کراوات میزنن تو هیچوقت کراوات نمیزنی گ،درسته ؟ کت و شلوارات هميشه ساده ست و رو مد نیست ،درسته ؟ سرم رو کج کردم من - من عاشق مُدم عاشق اين که وقتی مدلی مد شد برم خرید من با این چیزا باید چیکار کنم امیرمهدی ؟ چشمام رو بستم بغض کردم زندگی بازی بدی رو با ما شروع کرده بود 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
♡•• بر‌خُدا هرڪہ‌دل مۍسپارد روح جانـش غـَــمـ نبینـد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
والعُسر مهما قسَى فاليِسر يتبعهُ وعد من الله وهذا الوعد يكفَينا.. و سختی هر چقدر هم که سخت باشد آسانی وعده ای از جانب خداوند به دنبال دارد و همین وعده ما را بس است...
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من - به قول خودت تا کجا میتونم تحمل کنم ؟ من اینم مگه چقدر میتونم عوض شم ؟ فکر نمیکنم بتونیم بیشتر از چند ماه کنار هم زندگی کنیم نه من مورد تأیید خونواده ی تو هستم و نه تو میتونی مثل خونواده ی من باشی چه جوری من رو بدون چادر تو خونواده ت میبری ؟ قدمی به عقب رفتم ‏ من - من نمیتونم یه عمر خودم نباشم نمی تونم وادارت کنم از اعتقاداتت دست بکشی من ... من ... من عاشقتم امیرمهدی به حدی که نبودنت دیوونه م میکنه ولی ... بغض نمیذاشت درست حرف بزنم من - ولی ... نمیتونم زندگیت رو خراب کنم تو لیاقت بهترین زندگی رو داری وجود من باعث میشه آرامشت به هم بریزه فکر کنم بهتره همین اولش از هم بگذریم این احساس از اولم اشتباه بود نباید بهش اجازه ی جولان میدادیم ؛ من .... من نمیخوام باهات زندگی کنم چشم باز کردم و خیره شدم بهش میخواستم تأثیر حرفم رو ببینم چشماش رو بسته بود اطراف چشماش چین افتاده بود انگار با درد پلک هاش رو روی هم فشار می داد سرش رو به آسمون بود از حرفم درد می کشید ؟ چشمام رو بستم از کنارش رد شدم .... چشماشو بسته تا نبینه بد شدم ... از حس دردی که داشت بغضم بیشتر شد من عامل این حسش بودم ؟ این درد کشیدنش ؟ چرا این تفاوت ها رو مثل پتک کوبیدم رو سرش ؟ کاش بهتر حرف میزدم ! کاش ! اشک تو چشمام جمع شد " خدا لعنتت کنه ای " به خودم گفتم چونه ام لرزید باهاش چیکار کردم!!! اوج دردم زمانی بود که چشم باز کرد و من خیسی اطراف مژه هاش رو دیدم اشکام بی اختیار رو گونه ام راه گرفت سرش رو به سمت مخالف چرخوند و دستاش رو گذاشت رو صورتش قلبم به درد اومد انگار منم باهاش درد می کشیدم با درد گفتم: من - امیرمهدی مثل برق گرفته ها برگشت به سمتم نگاهش رو رد اشکم ثابت شد دستش رو به طرفم دراز کرد انگار بخواد رد اشکم رو پاک کنه که یه دفعه انگشتاش رو مشت کرد و به سمت مخالف چرخید یه قدم به طرفش برداشتم من -امیر؟ حس کردم تند تند نفس عمیق میکشه آروم گفت امیرمهدی - تو رو خدا گریه نکنین قسمش ، التماس نشسته تو لحنش گریه ام رو بیشتر کرد سرش رو به سمت آسمون بالا برد امیرمهدی - به اون خدایی که براش روزه می گیرین قسمتون میدم گریه نکنین با درد گفتم: من - نمیتونم ، وقتی حالت اینجوریه وقتی میدونم برای خوشبختیت باید ازت بگذرم ! ازم فاصله گرفت و سکوت کرد 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 چرا سکوت کرد ؟ چرا ازم فاصله گرفت ؟ روی پاشنه به سمتم چرخید امیرمهدی - یعنی اگر کراوات بزنم تو مهمونیاتون بیام بذارم هر مدل لباسی و رنگی که دوست دارین بپوشین فقط زیاد قالب بدنتون نباشه هر آهنگی دوست دارین گوش کنین میتونین یه عمر زندگی با من رو تحمل کنین ؟ نامهربونی با دلم نمیکنه...به هیچ قیمتی ولم نمیکنه... یه قطره اشکمو که می درخشه باز ... بهونه میکنه منو ببخشه باز... مبهوت نگاهش کردم درست شنیدم ؟ مي خواست باهام راه بیاد باشگفتی گفتم: من -واقعاً این کارا رو انجام میدی ؟ کلافه دستی به پیشونیش کشید امیرمهدی - نمیدونم واقعا نمیدونم دستش رو به سمت موهاش برد و از روی موهاش تا پشت گردنش کشید سرش رو به سمت مخالف چرخوند و بی تاب گفت امیرمهدی - باید فکر کنم باید بیشتر فکر کنم سریع برگشت به سمتم امیرمهدی - چند روز بهم مهلت بدین شاید بتونم راهی پیدا کنم سری تکون دادم من - هیچ راهی نیست امیرمهدی خودت گفتی نمیخوای یه عمر کنارت زجر بکشم منم نمیخوام تو رو اذیت کنم شاید اگر این جمله رو نمی گفتی به اين همه اختلاف جدی فکر نمی کردم ناچار شدم همه چیز رو برای خودم تحلیل کنم تا بفهمم منظورت از زجر چیه امیرمهدی - منم مهلت میخوام تا حرفاتون رو سبک سنگین کنم من - دیشب به اين نتیجه رسیدم که اون نذر من و این فکر کردن عاقلانه به هم ربط داره ، انگار خدا میدونه چطوری باید جلو پامون سنگ بندازه امیرمهدی - اگر نمیخواست وصلی باشه تا اینجا هدایتمون نمیکرد ما لیاقت تندیس شدن رو داریم سکوت کردم اصرار داشت به رفع موانع سر راهمون نمیدونستم در من چی دیده که حاضر نبود به این راحتی ازم دست بکشه ! شاید این اصرارش پاداش اون صبر و نذر من بود پاداش گذشتن از امیرمهدی آروم گفت امیرمهدی - بریم ؟ سری تکون دادم من - بریم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿
●آقاامیرالمومنین‌علی﴿علیه‌السلام﴾ °لاَ تُصْلِحْ دُنْيَاكَ بِمَحْقِ دِينِكَ فَتَكُونَ مِنَ اَلْأَخْسَرِينَ أَعْمَالاً. ○دنياى خود را با نابودى دين آباد نكن، كه زيانكارترين انسانى. -مولاناعلی﴿علیه‌السلام﴾ -نهج‌البلاغه، نامه ۴۳ ﴿حـَضࢪَټِ شـاھِ نَـجَـف¹¹
-اگر آن تُرک شیرازی بدست آرَد دل ما را نشان میدهم بر او نجف عرش معلی را💛 ﴿-مَنْ‌یمُتْ‌یرَنِی…﴾ -●صلیٰ‌الله‌علیک‌یاامیرالمؤمنین‌علی﴿؏﴾ -●ایستاده‌بمیرم‌به‌احترام‌عـلـے﴿؏﴾💛
حسین جان...♥️ کاش برای منِ خسته ی غریب آغوش واکنی و بگویی، نبینَمَت که غریبی، بیا در آغوشم کدام خانه سزاوارِ توست جز وطنت؟!
هذا یوم الجمعه💛 جمعه که می‌شود تمام حجم روز را پر از پولک‌های زرین صلوات می‌کنیم نذر آمدنتان ... و می‌دانیم یک روز ... یک روز خیلی خوبِ نزدیک ، غبار دلتنگی از صورت آدینه‌ها زدوده می‌شود و شما پر از لبخند و امید و صلح بازمی‌آیید ... به همین زودی ... به همین نزدیکی
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 در کنار هم راه افتادیم و به اون چهارنفرِ منتظر ملحق شدیم از سکوت من و امیرمهدی دائم تو فکر، فهمیدن اوضاع روحی خوبی نداریم برای همین به پیشنهاد مهرداد خیلی زود برگشتیم خونه اون شب و شهربازی رفتنمون اگر به ظاهر برای من شادی و هیجان نداشت اما در اصل نقطه ی عطف زندگی من شد و من هیچ فکر نمی کردم درست یک شب بعد خودم اولین اختلافات رو از بین ببرم *** از همون جلوی شهربازی از هم جدا شدیم من و رضوان سوار ماشین مهرداد شدیم نرگس و امیرمهدی هم با هم رفتن از مهرداد و رضوان ممنون بودم که چیزی ازم نپرسیدن چون اصلاً حال و حوصله ی توضیح دادن رو نداشتم به اندازه ی کافی اعصابم به هم ریخته بود و بغضی که به طور کامل سر باز نکرده بود حلقم رو خراش میداد وسطای راه بودیم که رضوان به مهرداد گفت رضوان - اِ مهرداد این مانتو فروشیه بازه مهرداد سریع سرعتش رو کم کرد و ماشین رو به سمت حاشیه ی خیابون کشید برگشت به سمت عقب که ما نشسته بودیم مهرداد - میخوای بری یه نگاه کنی ؟ رضوان - آره شاید مانتویی که میخوام رو بتونم پیدا کنم مهرداد سری تکون داد و ماشین رو کامل پارک کرد رضوان دستم رو کشید رضوان - بیا بریم ببینیم چیز به درد بخوری داره ؟ بی حوصله جواب دادم من - من چیزی احتیاج ندارم خودت برو دیگه رضوان - بلند شو بریم با غصه خوردن چیزی درست نمیشه من - به خدا رضوان حال ندارم رضوان - ببینم تو برای شبای احیا مانتوی مشکی بلند داری اصلاً ابرویی بالا انداختم من - حالا نداشته باشم چیزی میشه ؟ رضوان - پس با کدوم مانتو میخوای بری احیا اونم مسجدی که خونواده ی درستکار میرن؟ آخ ... اصلاً یادم رفته بود چه قولی به امیرمهدی دادم ! حتی اگر همین امشب همه چیز بینمون تموم میشد هم به هیچ عنوان زیر قولم نمیزدم سریع در ماشین رو باز کردم لبخندی روی لبای رضوان نقش بست داخل مانتو فروشی خلوت بود و فقط دو سه تا مشتری داشت با رضوان ما بین رگال ها راه افتادیم مانتو فروشی بزرگی‌بود و تا جایی هم که فضا داشت مانتوهای مختلف رو به معرض دید گذاشته بود رضوان با دست به قسمتی اشاره کرد رضوان - اون قسمت مانتوهای ساده ی مشکی گذاشته بریم ببینيم نگاهم رو دوختم به سمتی که اشاره کرده بود من - بریم . 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 مانتوها رو با دقت نگاه میکردم بیشتر تفاوتشون در قد و یا طرح دوخته شده روی هر مانتو بود از بعضی طرح ها خوشم اومد دو تا طرحی که قد بلندی داشتن رو انتخاب کردم و دست گرفتم و دوباره همراه رضوان شروع کردیم به دید زدن مانتوهای دیگه تا اگر باز هم چیزی پسندیدم برداریم و همه رو یکجا برای پرو ببریم رضوان به سمت مانتوی کرم رنگی رفت و شروع کرد برانداز کردنش منم از رگال کنارش مانتو شلوار سِتی برداشتم و نگاه کردم خیلی شیک و قشنگ بود بین بقیه ی مانتو شلوارهای با همون طرح گشتم و بالاخره رنگ زرشکیش چشمم رو خیره کرد برای جایی که آدم می خواست با حجاب باشه و مانتوش رو در نیاره به درد می خورد بی درنگ برش داشتم تا با مانتوهای توی دستم ببرم برای پرو ‏ رضوان - خوبه ؟ بهم میاد ؟ برگشتم به سمتش همون مانتوی کرم رنگ رو جلوی خودش گرفته بود خریدارانه براندازش کردم من --بدک نیست ، مدلش که خوبه رنگ دیگه نداره؟ سرش رو کمی کج کرد رضوان - مثلاً چه رنگی ؟ من - یه رنگی که بیشتر بهت بیاد رضوان - مانتوی کرم رنگ میخوام که به شلوارم بیاد من - حتماً باید از اینجا بخری ؟ با ناراحتی گفت: رضوان - برای فردا میخوام این دو روزه هر جا گشتم مدل مناسبی پیدا نکردم اين از بقیه بهتره ابرویی بالا انداختم من - برای رفتن خونه ی نرگس اینا ؟ رضوان - آره شلوارم قهوه ایه مانتوی قهوه ای بپوشم خیلی تیره میشه نا سلامتی میخوان صیغه ی محرمیت بخونن زشته تیره بپوشم من - حالا چه اصراری داری به مانتو ؟ تو که چادر سر می کنی ! رضوان سری به تأسف تکون داد رضوان - آخه فردا هم عموی نرگس هست هم عموی خودم با تردید پرسیدم من - کدوم عموش ؟ همونی که ملیکا.... و حرفم رو نصفه گذاشتم سری تکون داد رضوان - آره همون عموش مثل اینکه خیلی مذهبیه از امیرمهدی خشک تر لبخند نصفه ای زدم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـــلام بر تو هنــگامى که نماز مى‌خوانى و قنوت می‌گیری اَلسَّلامُ عَلَیْکَ حینَ تُصَلّى وَتَقْنُتُ (فرازی از زیارت 🤍)
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من - امیرمهدی که پیشرفت شایانی داشته ! رضوان - صد البته و به لطف تو ! خنده ام رو جمع کردم من - خب تو که چادر سرته دیگه مانتو می خوای چیکار ؟ رضوان - چادرم یه کم نازکه از طرفی میخوام اگر کنار رفت زیرش پوششم درست باشه غیر از عموی اونا عموی خودمم یه پا فتوا دهنده ست باز خندیدم من - چرا دیگه فامیل رو دعوت کردین ؟ رضوان - که چند نفر شاهد باشن این دوتا دارن محرم میشن فردا کسی اینا رو با هم دید حرف در نیاد من -وای از این حرف در آوردنا کار خوبی کردین دیگه کیا هستن ؟ رضوان - دایی بزرگ نرگس منم که دو تا خاله از دار دنیا بیشتر ندارم که یکیشون اصفهانه اون یکی هم فردا شب افطاری خونه ی مادرشوهرش دعوته بعید میدونم بیاد من - من نفهمیدم ما چیکاره ایم که دعوت شدیم ! رضوان - مثل اینکه شما قراره عروس خونواده ی درستکار بشیا ! من - خواب دیدی خیره هنوز نه به باره نه به داره رضوان - وقتی به طور رسمی بهشون جواب منفی دادی میشه گفت قراری وجود نداره اونا الان به چشم عروس آینده نگات میکنن ‏ سکوت کردم ... یه جورایی حرفش درست بود ... امیرمهدی وقت خواسته بود برای رفع موانع بینمون ... پس هنوز امیدی بود با چرخیدن نگاهم روی مانتو شلوار تو دستم رو به رضوان گفتم من - راستی ببین اين خوبه برای فردا ؟ با ابروهای بالا رفته مانتو رو برانداز کرد رضوان - برو بپوشش داخل یکی از اتاق های پرو شدم و مانتو شلوار رو تنم کردم ...از لای در رضوان رو صدا کردم ... سریع اومد و من در رو طوری باز کردم که رضوان بتونه من رو ببینه .... جلوش چرخی زدم و گفتم من - چطورم ؟ ابرویی بالا انداخت رضوان - عالی ، پرفکت خیلی بهت میاد من - پس برای فردا بخرمش ؟ پر تردید نگاهم کرد ... تو آینه ی اتاق خودم رو نگاه کردم ... کمی به سمت راست چرخیدم تا بتونم پشت مانتو رو ببینم .... چسبیده به تنم نبود ولی خیلی قالب تنم رو شکیل نشون می داد قدش هم به اندازه ی یک انگشت زیر زانوم بود ... دوباره به سمت رضوان برگشتم من -مناسب فردا نیست ؟ سرش رو کج کرد رضوان - عموشون هم هست ! من - من از این مانتو خوشم اومده ! رضوان - خب بخرش ولی فردا نپوش با ناراحتی سری تکون دادم و کلی بد و بیراه نثار عموی امیرمهدی کردم با اون عقاید خشکش ... از اتاق پرو که بیرون اومدم نگاه اجمالی به مانتوهای آویزون انداختم که یک دفعه چشمام روی مانتویی میخکوب شد بازوی رضوان رو که جلو تر از من راه می رفت گرفتم من - رضوان اونجا رو نگاه ! اون چطوره ؟ برگشت سمتم ... با انگشت مانتو رو نشونش دادم رضوان - برای فردا ؟ 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من - آره رضوان - فکر کنم بلند باشه سری تکون دادم و از فروشنده خواستم تا اون مانتو رو برام بیاره .... همونجا روی مانتو تنم کردم رضوان - قدش که خوبه بلندی جلوش یه وجب زیر زانوم بود من - میخرمش رضوان - برای آستینش چیکار می کنی ؟ دستت بره بالا تا ناکجا آبادات معلوم میشه من - زیر سارافونی میپوشم و با تأییدش مانتو و مانتو شلوار و یکی از مانتوهای مشکی رو خریدم *** خودم رو به رضوان که کنارم نشسته بود نزدیک کردم و آروم کنار گوشش گفتم من - اگه تا یه ربع دیگه عموی تو و عموی اینا نیان خودم رو میکشم خودش رو نزدیک تر کرد رضوان - چرا ؟ من - چون دارم خفه میشم به عمرم یاد ندارم تو یه مهمونی هم شلوار پوشیده باشم هم جوراب هم لباس آستین بلند هم مانتو شالم هم به این سفت و سختی دور سرم پیچیده باشم که موهام بیرون نباشه تازه وسط تابستونم باشه لبخند کم رنگی زد رضوان - اگر میدیدی دارن با چه افتخاری نگات میکنن اين حرف رو نمیزدی از نرگس بگیر تا امیرمهدی و طاهره خانوم و حاج آقا درستکار همه شون دارن کیف میکنن تو اینجوری لباس پوشیدی ‏ من - بخوره تو سرم دارم خفه میشم رضوان - دندون رو جیگرت بذار کلافه نگاهی به آدم های نشسته رو مبل های خونه ی طاهره خانوم انداختم قرار بود صیغه ی محرمیت رو با شروع اذان مغرب بخونن ... نیم ساعتی تا اذان مونده بود و عموی رضوان و عموی محبوب امیرمهدی هنوز نیومده بودن ملنتوی یشمی رنگی که خریده بودم تنم بود با شلوار از بالا گشاد صدری رنگ زیر سارافونی و شال همرنگ شلوارم که به لطف رضوان تونسته بودم با هم ست کنم دست کردم داخل کیفم به امید پیدا کردن چیزی که بتونم خودم رو باهاش باد بزنم نرگس از روی صندلیش بلند شد و اومد به سمتم ... جلوم خم شد و نزدیک صورتم گفت نرگس - اگر گرمته بیا اون طرف بشین زیر باد کولر ذوق زده گفتم من - قربونت برم کجا باد کولر مستقیم می خوره ؟ با دست به جایی نزدیک مامانم اشاره کرد همراه رضوان بلند شدم و رفتیم روی یکی از صندلی های اون قسمت نشستیم ... با اولین برخورد باد کولر به صورت کمی رنگ گرفته به لطف آرایش کمم جون گرفتم " خدا پدرت رو بیامرزه ای " نثار نرگس کردم و خنکای کولر رو به ریه کشیدم ‏ کمی که بهتر شدم با ذوق خیره شدم به نرگس که تو چادر سفیدش به شدت معصوم و مظلوم شده بود در حالی که به نرگس خیره بودم رضوان رو مخاطب قرار دادم و گفتم - من - نمیشه یه جوری صیغه رو بخونن که وسطش عروس بتونه بره گل بچینه و گلاب بیاره؟ صدای ریز خنده های دیگران باعث شد بفهمم کمی بلند حرف زدم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿
گریه‌با‌معرفت‌می‌ارزد! _حضرت‌آقا
زندگی‌تان‌رابرپایه‌یِ‌اسراف‌قرارندهید. زندگی‌راساده‌قراردهید؛زندگی‌راآن‌طور ‌که‌خدای‌متعال‌می‌پسندد‌قراردهیدو ازطیبات‌اللهی‌بهرمندشوید . . 🌿 - ‌مقام‌معظم‌رهبری
درتنهایی‌مراقب‌افکارت درخانواده‌مراقب‌رفتارت‌و درجامعه‌مراقب‌گفتارت‌باش ! _امام‌علی(علیه‌السلام)
پست اخر
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 نگاهی به جمع انداختم که بعضی با شگفتی نگاهم میکردن و بعضی ریز میخندیدن ... ولی یه نفر با بقیه فرق داشت مامان آروم کنار گوشم گفت مامان - نمیتونی زبون به دهن بگیری دختر ؟ اما حواس من جمع اون یه نفر بود که به زور سعی داشت خنده ش رو کنترل کنه ... برای اولین بار امیرمهدی به حرف من خندید ... این دفعه دیگه خنثی نبود ... ساکت نبود ناخودآگاه لبخند زدم ... رضوان سر آورد کنار گوشم رضوان - خونواده ی من تو رو میشناسن ولی دایی نرگس و خونواده اش که نمیدونن تو چه عجوبه ای هستی یه مقدار خوددار باش ‏ خیره به امیرمهدی که سر به زیر هنوز لبخند داشت گفتم من -به خدا حواسم نبود دارم بلند حرف میزنم ، خیلی بد شد ؟ رضوان - امیدوارم جلو عموشون از اين کارا نکنی حالا این دایی و زن داییه انگار یه جورایی مثل خودمونن وگرنه چنان اخمی بهت میکردن که خودت مجلس رو ترک کنی نگاهم رو از امیرمهدی گرفتم و تو جمع چرخوندم ... همه انگار حرفی نشنیده باشن دوباره مشغول حرف زدن شده بودن جواب رضوان رو دادم من - خیلی هم دلشون بخواد جمع از بی روحی در اومد همون موقع زنگ خونه شون رو زدن و خونواده ی عموی رضوان به جمع اضافه شدن مثل بقیه به احترامشون ایستادم ‏ پدر رضوان معارفه رو به عهده گرفت و خونواده ی درستکار رو با خونواده ی برادرش آشنا کرد عمو و زن عمو و دخترشون با تک تک سلام و احوالپرسی کردن ... عموی رضوان که بهم رسید اخمی کرد و جواب سلامم رو زیر لب داد سرم رو به رضوان نزدیک کردم من - از عموت متنفرم رضوان هم آروم جواب داد رضوان - تقصیر خودته اون روزا که بهت می گفتم یه مقدار جلوشون خوددار باش فکر این روزا رو می کردم من - شیطونه میگه برم بهش بگم که صورت دخترش مثل پاچه ی بُز پر از موئه رضوان سرزنش آمیز گفت رضوان - مارال ! روزه ای ! من - عموت روزه نیست ؟ رضوان - به جای غیبت کردن صلوات بفرست هم ثواب میکنی هم روزه ات رو هدر نمیدی خدا هم جای حق نشسته 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من - امیدوارم خدا خوب جوابش رو بده و نشستم سر جام سعی کردم نگاهم به عموش نیفته که عصبانیتم بیشتر شه ... اما گرفته شدن حالم به همین جا ختم نشد چون چند دقیقه بعد خونواده ی عموی امیرمهدی هم وارد شدن و عامل اعصاب خوردی هم همراهشون آورده بودن با ورودشون امیرمهدی مشتاقانه به سمتشون رفت و سلام و احوالپرسی گرمی با عموش کرد عموش هم لبخندی بهش زد و در حالی که دست امیرمهدی تو دستش بود بهش گفت -انشاالله نفر بعدی شمایی عمو و امیرمهدی محجوبانه سرش رو زیر انداخت ... اما من مسخ ملیکایی بودم که به طور حتم بدون دعوت اومده بود ... چون سریع به سمت نرگس و طاهره خانوم رفت و گفت: ملیکا - وای از ذوقم نتونستم نیام گفتم تو شادیتون کنارتون باشم طاهره خانوم با مهربونی لبخندی زد طاهره خانوم - خوب کردی مادر خوش اومدی اما نرگس لبخند مصنوعی ای زد و به " خوش اومدی " اکتفا کرد ... ملیکا به دنبال عمو و زن عموی امیرمهدی شروع کرد به سلام و احوالپرسی به ما که نزدیک شد لبخند دوستانه ای زد و بر خلاف لبخندش خیلی رسمی سلام و احوالپرسی کرد اخم های منم ناخودآگاه تو هم بود ... حضورش روی اعصابم سرسره بازی میکرد همه که روی مبل و صندلی ها جاگیر شدن و دست از تعارف برداشتن عموی امیرمهدی خواست که عروس و دوماد برای خطبه ی عقد آماده بشن طاهره خانوم پارچه ی تا شده ی حریری رو به دست نرگس داد و نرگس به سمت من و رضوان اومد جلومون کمی خم شد و پارچه رو به سمتمون گرفت نرگس - مامان میگن بهتره برای خوش یمنی قند بسابیم رضوان - باشه فقط قند دارین ؟ سری تکون داد نرگس - زن داییم آوردن این پارچه رو هم شما دو نفر روی سرم بگیرین یه لنگه ابرو بالا انداختم من - رضوان خواهر شوهرته من دیگه چیکاره ام ملیکا جون که هستن نرگس - بلند شو خواهرشوهر بازی برات در میارما آروم گفتم من - وقتی دختر داییت و ملیکا هستن زشته من بلند شم نرگس - اونا یه طرف زن داداشمم یه طرف من -حالا کی گفته من زن داداشت میشم ؟ لبخندی زد نرگس - از اين نگاه عصبی تو از حضور ملیکا و اون نگاه امیرمهدی که همش به جایی نزدیک تو خیره ست معلومه بلند شو دیر شد با حرفش سکوت کردم و همراه رضوان بلند شدم و جلوی چشمای متعجب خونواده ی عموش پارچه ی حریر رو روی سر نرگس و رضا گرفتیم قبل از اینکه خطبه ی عقد جاری بشه رضوان کمی خم شد و رو به نرگس و رضا گفت رضوان - این لحظه یه لحظه ی مقدسه دعا یادتون نره هر دو سری تکون دادن 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
━━═⊰🍂🖤🍂⊱━━━ *🔘امام محمد باقر علیه السلام:* *هیچ قطره‌ای نزد خداوند، محبوب تر از قطره اشکی که در تاریکی شب از ترس خدا و برای او ریخته شود، نیست.* *▪️ علیه السلام تسلیت باد.*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 ماجرای جالب مدیر هتل گران قیمت و پسر تهرانی و سگ و سفارش امام رضا به مدیر هتل السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)😭😭😭😭💔💔💔💔 ‹🕌✨› ↫ [@shahidomidakbari]
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ملیکا هم اومد و پشت پارچه رو گرفت ... نیم اخمی هم بهم کرد و این نشون میداد اونم از حضور من دل خوشی نداره عموی امیرمهدی خطبه رو خوند و نرگس و رضا سریع بله رو گفتن اذان تموم نشده نرگس و رضا شدن زن و شوهر شرعی ... همه بهشون تبریک گفتن و براشون آروزی خوشبختی کردن ... عموی امیرمهدی بلند دعایی رو خوند و همه پشت سرش آمین گفتن بعد هم رو به طاهره خانوم و آقای درستکار کرد - به امید خدا بعد از یه مدت به محرمیتشون حکم قانونی بدن که مشکلی پیش نیاد درسته الان شرعاً محرمن ولی وقتی ثبت بشه خیال همه راحت تره ... انشااله بعد از جابه جا شدنتون هم آقا امیرمهدی رو سر و سامون بدین نیم نگاهی به سمت ملیکا انداخت و ادامه داد - حیفه این جوونا بلاتکلیف بمونن خیلی واضح به ازدواج امیرمهدی و ملیکا اشاره کرد ... آقای درستکار با گفتن " به امید خدا ببینیم چی پیش میاد " بحث رو خاتمه داد امیرمهدی سینی حاوی فنجون های شیرکاکائو رو به همه تعارف کرد تا روزه هاشون رو باز کنن جلوی ملیکا که گرفت ملیکا لبخندی زد و خیلی صمیمی " دستتون درد نکنه ای " گفت و امیرمهدی همونجور که سرش پایین بود خیلی عادی جواب داد " خواهش می کنم " به من که رسید " بفرماییدی " گفت و منم با برداشتن فنجونی به آرومی تشکر کردم در جوابم گفت امیرمهدی - نوش جان، قبول باشه و سریع به سمت نرگس و رضا رفت و من رو تو بهت نوش جان غلیظش گذاشت دیوونه بودن من به امیرمهدی هم سرایت کرده بود ! بعد از خوردن شیرکاکائو و شیرینی همه عزم رفتن کردن میدونستم که قراره خونواده ی رضا و نرگس برای شام با هم برن رستوران ما هم بلند شدیم برای خداحافظی که طاهره خانوم با گفتن " شما بمونین کارتون داریم " به مامان ما رو از رفتن منصرف کرد امیرمهدی عموش رو کناری کشید و با هم چند کلمه ای حرف زدن بعد هم عموش قرآن کوچیکی رو از جیبش بیرون آورد و باز کرد و دوباره با هم کلماتی رو رد و بدل کردن مطمئن بودم استخاره کرده مطمئن بودم و تو دلم دعا دعا کردم استخاره ش برای خودمون باشه و خوب اومده باشه بعد از اینکه اقوام رفتن مهرداد رو به رضا گفت مهرداد - خوب قبل از شام میخواین چندتا عکس بگیرین ؟ رضا نگاهی پر مهر به نرگس انداخت و اونم با تکون دادن سرش تأیید کرد نگاه ازشون گرفتم و رو کردم به طاهره خانوم و مامان که داشتن با هم تعارف میکردن طاهره خانوم - به خدا اگه بذارم برین مامان -قسم نخورین اخه حضور ما دلیلی نداره طاهره خانوم - مگه میشه شما نباشین؟ مامان - شما به خاطر این عروس و داماد دارین میرین رستوران ما برای چی بیایم ؟ 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛