📌 #امام_خمینی
پیادهروی از شهیدآباد
دانشسرای بوانات درس میخواندم. توی حیات دانشسرا بودیم یک دفعه سر و صدایی بلند شد. معلم پرورشی دانشسرا بود. بلند بلند فریاد میزد و با دست به سر و صورت خودش میزد. خبری که دوست نداشتیم بشنویم را شنیدیم. حضرت امام از دنیا رفته بودند.
همه ناراحت بودند. انگار در و دیوار دانشسرا هم عزادار امام بود. دو تا امتحان مانده بود. امتحان دوم را که دادم همان روز از بوانات آمدم شهیدآباد. عصر بود که رسیدم. گفتند امشب یک کاروان پیاده به روستا میآید و شب میمانند. طوری برنامهریزی کرده بودند که چهلم حضرت امام تهران باشند. اسم کاروان عشق و ایثار بود. در کاروان چهار نفر از اهالی شهیدآباد هم بودند که از شیراز با کاروان حرکت کرده بودند. قرار بود شب را در مسجد روستا بمانند و فردا صبح حرکت کنند. شام را مهمان مردم روستا بودند. به خانواده گفتم من هم میخواهم بروم. موافقت کردند. با یکی از مسئولین کاروان حرف زدم. گفت: «وسایلت را آماده کن فردا بعد از نماز حرکت میکنیم.»
مسجد روستا در حال ساخت بود و شب هم سرد. شنیدم آن شب چند نفر از کاروانیان پتوهای خود را به آنهایی که بیشتر نیاز داشتند داده بودند و خودشان بدون پتو به خود میلرزیدند. اوایل شب مادر یکی از شهدای شهیدآباد پسرش را خواب دیده بود. پسر شهیدش گفته بود مهمانهایمان پتو نیاز دارند. مادر شهید چندتا پتو برداشته بود و به مسجد رفته بود. وقتی پرسیده بودند چطور متوجه شده، مادر شهید گفته بود: «پسرم به خوابم آمد و گفت برای مهمانهایمان پتو ببرید.»
بعد از نماز صبح همراه با کاروان راه افتادم. در طول مسیر مردم آبادیها به استقبالمان میآمدند، برای تبرک دست به پیراهن و سرمان میکشیدند. برخی پارچهای را به ما میزدند. بیشتر مهمان مردم شهر و روستاهای در طول مسیر بودیم. از صفاشهر تا آباده و ایزدخواست و شهرضا مردم از کاروانیان پذیرایی میکردند. اصفهان مهمان یک کارخانه بزرگ بودیم. صاحب کارخانه خودش آمد استقبالمان. قم که رسیدیم آیتالله حائری امام جمعه وقت شیراز به کاروان اضافه شد. بعد از ٢٣ روز پیادهروی، کاروان روز چهلم حضرت امام به مرقد ایشان رسید. سه چهار روز آنجا ماندیم.
شهیدآباد: روستایی در شهرستان صفاشهر واقع در شمال استان فارس
حسین یوسفی
به قلم: عبدالرسول محمدی
دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | #فارس #شهیدآباد
حافظه، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش هفتادودوم
دنبال بچهها میگشت. به هرکدام یک بسته چوب شور میداد.
موکب سیار کوچکی داشت.
شکوهی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت زنجان
بخش دهم و تمام
این جغرافیای عزیز، این محل، این مکان گرامی...
از چارچوب این در، مردم زنجان بارها و بارها، نسل به نسل رد شده و به غم عزیزی نشستهاند. پیکر مطهری را تحویل گرفته، تشیع کردهاند و به آغوش گرم و گشوده خاک زنجان بخشیدهاند.
از شهدای عملیات خیبر، که لباسها و پوتینها و عکسهایشان در خانه بود، ولی پیکرشان از دفاع وطن برنگشته بود، تا سرگرد شهید «بهروز قدیمی»
همه منتظر بودند، از پیرزنی عصا به دست تا دانشجویانی که صبح زود، از سمت خوابگاه راهی شده بودند به امید دیدار عزیزی. از دختری در آغوش مادر تا پسری نشسته بر روی شانههای پدر.
رزمآوران ارتش که شروع به نواختن مارش کردند، صدای یاحسین بلند شد. مردم آغوش گشودند و شهید درون ماشین جای گرفت.
بغضی که تا گلو نه! تا پشت چشمها بالا آمده بود، بالاخره بارید. انتظارها بالاخره به سر رسید و حاج مهدی خواند:
«بیز اهل ولا
شهد بلا
شربتیمزدی»
پایان.
معصومه دینمحمدی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #امام_خمینی
📌 #رئیسجمهور_مردم
انقلاب بَخیر!
توی دفتر کار بودم که تلفنم زنگ خورد، تماس واتساپی بود از پاکستان. قاری عبدالرحمان بود. یکی از شخصیتهای فرهنگی موثر در ایالت بلوچستان. حدس زدم بابت مراسم ارتحال امام قرار است بیاید. مثل همیشه از احوالپرسی دلنشینش استفاده کرد: «حاجی آقا بَخیر هستین؟» گفتم: «بخیرم شما چطور بخیرین؟» گفت امسال به خاطر شهادت آقای رئیسی بهشان گفتند که امکان حضور نیست. گیج شدم و توی ذهنم دنبال ربط این دو بودم که ادامه داد: توفیق نشد بیایم و بعدش هم خداحافظی کرد. گویا میخواست خبر بدهد که منتظرش نباشیم. گذشت و فردا شب دوباره زنگ زد و اعلام کرد از طرف مراسم ارتحال به آنها گفته شده که امسال حتما بیایند. خوشحال بود و قرار شد برای خودش و دو نفر همراهش بلیط زاهدان به تهران تهیه کنیم. ندای درونم گفت: «تو که بیشتر از بیست دفعه آمدی برای این مراسم، امسال هم لازم بود بیایی؟!» از طرفی هم خوشحال بودم که میاد چون لازم نبود مجدد پژوهشگر بفرستم و کلی هزینه کنم برای تکمیل خاطراتش. پنجشنبه ۱۰ خرداد ساعت ۰۷:۳۰ میرسیدند پایانه مرزی. رانندهای جور کردم و فرستادم دنبال عبدالرحمان. به خاطر یک عدم هماهنگی ۴ ساعتی معطل شدند و تا به ما رسیدند ساعت شد ۱۳. دم در به استقبالشان آمدم؛ یوسفالرحمان پسر عبدالرحمان داشت به پدر برای خروج از ماشین شاسیبلند کمک میرساند و من رفتم به طرف آقای انوارالحق. انوارالحق از شخصیتهای مذهبی پشتون در کویته پاکستان بود. با مردم این منطقه مثل بلوچهای خودمان اول باید دست بدهی و بعد بغل کنی! با خنده و ذوق رفتم سمت عبدالرحمان که متاسفانه باز سوتی! دادم و یک راست بغلش کردم؛ سوتی که تو سفر کویته زیاد دادم. حرکت با عصا پیامش این بود که نباید ببرمشان طبقه دوم و لذا در همان اتاق مفروش و خنک طبقه اول ساختمان حوزه هنری پذیراییشان کردم. پس از دقایقی یوسف چیزی شبیه چند لوله رو به سمت من آورد و گفت: «اینها انسولین بابا هست باید تو یخچال بذارید!» به خاطر معطلیشان بد جوری خجالت کشیدم. انسولین را دادم به وحید که توی یخچال بگذارد و توی همین حین میگفتم خدایا این پاکستانیها چه موجوداتی هستند! ما توی ایران این همه شوق و ذوق نداریم برای مراسم ارتحال آنوقت این مرد با حدود ۸۰ سال سن، با عصا و پای لنگ و بیماری و آن همه معطلی لب مرز که هیچ هم به روی خودش نیاورد، میآید! این سطح از علقه عمیق در جهان اسلام معمولا فقط از پاکستانیها بر میآید، شیعه و سنی هم ندارد.
وقتی نهار میخوردیم، ذکر خیر رئیس جمهور شهید شد. فیلمهای مراسم تسلیت در کویته را نشانم داد. بعدش هم عکسی از خودش با آقای رئیسی؛ قابی که پیشزمینهاش خوش و بش عبدالرحمان در کنفرانس نقش تشیع در گسترش علوم انسانی در مشهد با شهید رئیسی بود. در پسزمینه هم جمعیت مدعو از کشورهای مختلف اسلامی بودند. بعدش هم نشان دیگری از ارادت به امام را برایم رو کرد. قابی که مخاطب را به سال ۱۹۸۰ میلادی، درست یک سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی میبرد. عبدالرحمان میگفت آن روزها امام پیامی درباره وحدت امت اسلام صادر کرد. همه علمای بزرگ بلوچستان و شخصیتهای فعال و اقشار مردم را جمع کرده تا بیانیه حضرت امام را بخواند. خودش نفر اول از چپ و بعد مولانا عبدالغفور بلوچ استادالعلمای بلوچستان بود؛ در کنار عبدالحکیم بلوچ؛ قاضی عبدالحکیم نماینده حزب اسلامی پاکستان و در سمت راست هم مولانا محمدنبی محمدی رئیس حرکت انقلاب اسلامی افغانستان حضور داشت.
ذهنم ناخودآگاه این ندا را سر داد:
«آب در کوزه و ما تشنهلبان میگردیم!»
مصطفی سیاسر
دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
کلمهها بار دارند
هوالجبار
کلمهها بار دارند. این برای آنهایی که شغلشان و کارهای هر روزهشان با کلمات است، مفهوم عمیقتری دارد.
وقتی میخواهی متنی بنویسی و حرفهای درونت را برای دفتر خاطراتت بیرون بریزی، چنین باری خیلی راحتتر جابجا میشود. هرچه میخواهی مینویسی و برای انتخاب کلمات خیلی دقت نمیکنی. کلمهها هم خیلی راحتتر با تو همراه میشوند و بار درددلت را زمین میگذارند.
سختی بار آنجاست که میخواهی حرف دلت را برای یک عدهای بیان کنی و مثلا این ردیف کردن کلمات، کتاب شود و به دست عدهای برسد.
و حمل سختتر این بار، آنجاست که بعضی از مخاطبینت دشمن تو باشند. اینجاست که بارها با مشقت عجیبی جابجا میشوند. انتخاب تک به تک کلمات سخت میشود و کنار هم گذاشتنشان وسواس میطلبد.
از این سختتر هم ممکن است. آنجا که تو رهبر یک جامعه باشی و علاوه بر دوست و دشمن، حرفهایت نماد و پرچم بشود. آنجا دیگر برگزیدن تک تک کلمات هنری عظیم میطلبد.
و ما این هنرمندی در انتخاب کلمات را بارها از رهبر فرزانهمان دیدهایم، آنقدر که شاید برایمان عادی شده است.
اما امروز انتخاب یک کلمه از سوی او، دیدگاه ما به انتخاب کلمات را عوض کرد. دیدیم انتخاب یک کلمه چقدر میتواند یک انسان را پرواز دهد. امروز او با انتخاب یک کلمه ما را از آتش سال یازدهم هجری به آتش سال شصت هجری و از آنجا به آتش سال ۱۴۴۵ هجری آورد و در ادامه سینه همهمان را سوزاند.
آری، سوختن بار سنگینی را با خودش به دوش کشید. باری که حتی آن خاخام یهودی هم نتوانست تحمل کند و اشکهایش را جاری کرد.
امروز هنر انتخاب کلمه را ندیدیم. چشیدیم.
«دلم برای رئیسی سوخت...»
مهریالسادات معرکنژاد
دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
یارِ کمکی
از تهران آمده بود. یک بسته لیوان یکبار مصرف دستش بود. گفت: «دوست داشتم یه کمکی به موکب بکنم. اما همین رو تو مغازه پیدا کردم.»
دلش راضی نبود. موقع رفتن یک میلیون تومان کارت کشید و رفت!
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار پارک بهمن، موکب شهدای خدمت
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #پانزده_خرداد
پانزده خرداد جان امام خمینی را خرید
روایت محمدتقی علایی، پدر شهید، جانباز و شاعر انقلابی از پانزده خرداد ۴۲.
محمدتقی علایی
پنجشنبه | ۱۲ خرداد ۱۴۰۱ | #تهران #ورامین #پیشوا صحن امامزاده جعفر (ع)
@hozehonari_ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت قم
بخش شصتم و تمام
انتهای این بلوار جمکران است؛
شهدا از ما رد شدند و رفتند، عدهای را دنبال خود کشیدند و بردند؛ عدهای هم چند عمود مشایعت کردند و به خاطر ازدحام برگشتند؛ برگشتند تا فضا را برای دیگرانی که جلوتر منتظر کاروان شهدایند فراهم شود.
دو هفته پیش قم میزبان رئیسجمهور رییسی بود و امروز میزبان شهید رییسی؛
سه هفته پیش این مردم دو شهید گمنام را تا جمکران بدرقه کردند، امروز هشت شهید خوشنام...
پایان.
ح. ر.
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
خانهی مادر
خانهای محقر و ساده در یکی از محلات پایین شهر مشهد. برای نسل ما که رجایی را ندید و تا چشم باز کرد خطبه مانور تجمل را در چشم و گوشش کردند باورش سخت بود که خانه مادر رئیسجمهورمان اینگونه باشد ولی حقیقت همین جمله حضرت روحالله است که تنها آنانی تا آخر خط با ما هستند که طعم فقر و استضعاف را چشیده باشند.
همسایهها میگفتند سید ابراهیم آخرین بار همین چند روز پیش به خانه کوچک مادرش سر زد تا دعای مادر بدرقه راهش باشد.
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روضهات را حضرت عباس خواند
بیقرار بودم، درست مثل روزی که پدرم مسافر آسمان شد... آنقدر ناگهانی که قرار از زندگیام رفت. بغض راه گلویم را گرفته بود. به هر گوشه خانه نگاه میکردم دلم تنگتر میشد. داغ پدر دیده بودم و میدانستم دختران رئیسجمهور چه حالی دارند، دلم برایشان آتش بود... از روز حادثه کلمهها از ذهنم گریخته بودند از گریه لبریز و از بغض پُر بودم. جلوی تلویزیون به جنگلی خیره شده بودم که مه آن را در آغوش کشیده بود... ناگهان روضه "دلم زیر و رو شد" حاج محمود کریمی دلم را تکان داد... قطرههای اشک با کلمهها جاری شدند و نوشتم:
سوختی آتش گرفتی جنگل اما سبز ماند
شک ندارم روضهات را حضرت عباس خواند
اعظم پشتمشهدی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا