📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
اگر چیزی خرج راهش نشود...
غروبی زنگ زد. پشت تلفن هقهق میکرد. نه برای انگشترش که سرظهر افتاده بود توی چاه حمام. چون چند وقت پیش هزار بار پیچیده بود لای کاغذ و آورده بود ببرم برای مزایده مقاومت اما باز زنگ زده بود که این دفعه جایش پول میدهد و دست نگه دارم.
انگشتر را شوهرش سر تولد بچه اول خریده بود. مثل چشمش دوستش داشت. ولی امروز بعدازظهر از چشمش افتاده بود. به خودش بد و بیراه میگفت که چرا نگذاشته خاطره خوب تولد بچهاش که با انگشتر سیزده سال، به دوش کشیده عاقبت بخیر شود؛ هرجا خواست نقلش کند، بگوید چشم روشنی تولد پسرم را دادم برای روشن کردن چشم پسرها و دخترهای دیگری که ظالم ایستاده بالای سرشان.
یاد یک تکه از کتاب خیرالنساء افتادم. وقتی زن همسایه با چشم گریان، آمده بود پیش خیرالنساء. میگفت پسرش تصادف کرده و مرده. همان زنی که خیرالنساء را به خاطر فرستادن پسرهایش به جبهه سرزنش میکرد.
خودمانیم ولی، انگار اگر چیزی خرج راهش نشود، میافتاد ته چاه و میمیرد.
میخواهد انگشتر باشد، جان آدمیزاد یا موشک و پهپاد. برکت که نمیکند هیچ وبال گردن هم میشود.
وسط هقهقهایش تا توانستم بهش عذاب وجدان دادم. گفتم الان ملک منتقم، دور خانهات میچرخد. تا بلای بدتری سرت نیامده همین امشب برو سر جعبه جواهراتت و آن یکی که از همه بیشتر عزیزش داری سوا کن بیاور برای مقاومت. شاید ملک منتقم راضی شد و دست از سرت برداشت.
مریم برزویی
@koookhak
جمعه | ۲۴ مرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #سبزوار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اربعین
ابوحسن
همان دمِ رسیدنمان به خانهاش، وقتی در روشنایی نگاهش کردم ثانیهای چشمانش من را گرفت. طوری که، به زبان آوردمش. انگار همسفرهایم منتظر بودند و یکصدا تایید کردند، «آره چقدر چشمانِ أبوحسن گیراست.»
جمعِ اضداد بود. یک مردِ پنجاه و خوردهای ساله نظامی و اصیلِ عِراقی که از چشمانِ درشتش محبت و احساس میچکید. موهای فِید کرده! و دشداشه مشکی و سیگار لایِ انگشتانش هم، لاتیِ عِراقیاش را پر کرده بود.
همین دقایق اول خودش و خانوادهاش دلمان را حسابی برده بودند، که فهمیدیم ابوحسن رانندهی حاجقاسم در عراق هم بوده و مِهرشان در دلمان چندین برابر شد.
از لحظه ورودمان خودش و پسرش اسعد، مدام ازمان پذیرایی میکردند و جلویمان دولا و راست میشدند و تا میآمدیم برای کمک بلند شویم، صدایشان بلند میشد و تند و پشتِهم و محکم بهمان میگفتند که «إستَریح، إستَریح». حالا بیا و به عربی بهشان بگو، «به خدا خجالت میکشیم که ما استراحت کنیم و شما جلویمان اینطور خم و راست شَوی و پذیراییمان کنی و اگر خودمان کمک کنیم راحتتریم»، اما امان از این زبانِ عاجز که تا بیاید دو کلام عربی بگوید سفره پهن شده و کارها تمام شده است...
ابوحسنِ عزیز یک روزِ تمام، همهاش را گذاشت تا مراقبمان باشد. یعنی مراقبِ زائران حسین(ع).
ادامه روایت در مجله راوینا
آرزو صادقی
@madaare_hagh
شنبه | ۱۸ مرداد ۱۴۰۴ | #عراق #الطفیل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📢 #فارس
محفل روایتخوانی
@ravadar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
1.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #اربعین
امام حسینِ اسرائیلی
دستش را برد توی وان پر از آب یخ، یکی از آن «مایبارد»های معروف اربعینی را برداشت و سر کشید.
همسفرمان بود و صدای بم و بلندی داشت، وسط جمعیت که قرار گرفتیم گلو را صاف کرد و شمرده شمرده فریاد زد: «پیروزیِ رزمندگانِ اسلام و نابودیِ اسرائیل همه، یکصدا، مرگ، بر، اسرآئیل»!
جمعیت اطراف همراه شدند با شعار. صدای مرگ بر اسرائیل پیچید توی مسیر پیادهروی و چربید بر نوای قدمها و پچپچها.
اقای شعاردهنده، مرگ بر آمریکا را هم اضافش کرد. جمعیت چندباری پشت سر هم شعار دادند.
آمدیم که آخرین مرگ بر اسرائیل را بگوییم خانم حدودا ۴۰ سالهای که جلوتر از ما در حال حرکت بود برگشت و با ابروهای درهم کشیده به اقای شعاردهنده تشر زد: «اینجا جای مرگ بر اسرائیل گفتن نیست، این مسیر پیادهروی اربعینه، چرا لبیک یا حسین نمیگید، تو این مسیر فقط باید گفت لبیک یا حسین»!
آقا سریع پاسخ داد «اتفاقا اینجا جاشه، مرگ بر اسرائیل همون لبیک یا حسینه».
دختر جوانِ حدودا ۲۰ ساله و کالسکه به دستی که کنار خانم در حال حرکت بود با عصبانیت بیشتری گفت: «نخیر، مرگ بر اسرائیل چیه وقتی لبیک یا مهدی و لبیک یا حسین میشه گفت؟!»
یکی دیگر از همسفران خودش را کمی جلو کشید: «امام زمان و امام حسینی که به اسرائیل کاری نداره به چه درد میخوره؟!»
ادامه روایت در مجله راوینا
فاطمه اسلامفر
یکشنبه | ۲۶ مرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر
«شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
@shenashir_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
فلسطین، خشم فروخفته
بالاخره رسیدیم به آن پرچمی که اول سفر همراه خودمان آورده بودیم.
پرچم چهل متری در چهار متری؛ به قول متین خودش یک عمود است. (فاصله هر عمود در مسیر مشایه، تقریبا ۵۰ متر است)
هرچه باز میکردیم، باز دوباره کش میآمد و باز میشد. گویی تمام آدامسهای فرگوسن در طول عمرش را به هم وصل کرده باشی.
واکنشها جالب بود:
یک جوان عراقی آمد و گوشی را داد به دوستش و خودش پشت به پرچم کرد و یک دستش را منحنی کرد و تکان داد، همان علامت موشکهای ایرانی؛
دوتا خانم عراقی آمدند و پرچم را بوسیدند و خودشان را متبرک کردند؛ یک خانم عراقی هم از کنار ما رد شد و گفت: الله یحفظ آیتالله خامنهای.
خیلی از جوانان عراقی شروع کردند به شعار دادن و عدهای آمدند زیر پرچم را گرفتند و چند قدمی با ما همراه شدند.
فلسطین خشم فروخفتهای است که نیاز به یک بهانه دارد تا همه فریاد بزنند:
«الموت الاسرائیل الموت الامریکا»
امیرعباس شاهسواری
eitaa.com/neveshtanijat
جمعه | ۲۴ مرداد ۱۴۰۴ | #عراق #کربلا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
از اشرف دره تا عرش خدا
پدر گفت: «دلم نمیسوزد. سرم بالاست. بعد از شهادت حامد چندین جوان دیگر در همین روستا از دنیا رفتند. همین نزدیکیها یک جوان در استخر فوت کرد، اما حامد جانم با شرافت و عزت رفت و ما را هم عزتمند کرد. یکی نفر در سن کم در میان مردم عزت پیدا میکند و دیگری به سن پیری میرسد اما به اندازه کافی عزت ندارد؛ خدا خودش عزت میدهد.»
متن کامل روایت
الهام صباحی
دوشنبه | ۳ شهریور ۱۴۰۴ | #خراسان_شمالی #بجنورد
راوی راه؛ روایتنویسان استان خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
موقعیت شهید ورهزردی
سالها بود که مسئولیت مهارتآموزی کارکنان وظیفه تیپ ۱۸۴ را به عهده داشت. خندهرو، مهربان و با معرفت بود. از آن بچههای ناب، مشتی، دوستداشتنی و باغیرت؛ مثل بچههای محلههای قدیمی شهر که داخل فیلمها دیده بودیم.
مثل همه بچه شیعهها ارادت خاصی به امام حسین(ع) داشت. این را به راحتی میشد در صحبتهایش فهمید؛ همان جایی که برای تایید حرفهایش همیشه میگفت: «به کربلایی که رفتهام...»
جهادی و دلسوزانه کار میکرد؛ خستگیناپذیر...
تقریباً همه دوستش داشتند؛ چراییاش را نمیدانم! اما هرچه که بود قطعاً از قلب پاکش سرچشمه میگرفت.
به وقت بازدیدهای کاری، همیشه با خنده میگفت: «نگران نباشید؛ خودم هستم؛ سربلندتان خواهم کرد.» نمیدانم چرا این همه خیالش راحت بود؛ شاید چون همانند اسمش به کاری که میکرد «ایمان» داشت. میگفت: «وقتی کار سخت شد صدایم کنید.» درست مانند لحظه حمله رژیم کودککش صهیونیست به خاک میهن عزیزمان. این بار هم اوضاع سخت شده بود. کار در یکی از پادگانها به مشکل خورده و تصمیم به اعزام گروه ویژهای از تکاوران ارتش گرفته شده بود. اما اینبار منتظر نماند تا کسی صدایش کند. همین که اسم ماموریت را شنید، جلوتر از همه خودش سینه سپر کرد و داوطلب شد...
ادامهٔ روایت در مجلهٔ راوینا
مرتضی بهاروند | مسئول مهارتآموزی لشکر ۸۴
یکشنبه | ۲۲ تیر ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
گرمتر از فلافل آبادان
مردها بیمزد و منت همه جوره پای کارند برای امنیت مردم. بی آنکه خسته شوند باید دوازده ساعت با موتور گشت بدهند. در ایست بازرسیهای ورودی و خروجی شهر با دقت عمل کنند. موارد مشکوک را شناسایی و کت بسته بفرستند جایی که باید بروند.
اما زنهایند که مغزشان میتپد روی تک تک مسائل حاشیهای. از دعا برای سلامتی جان مردها بگیر تا تهیه وعده خوراکی ناچیز.
مردها یک طور سختی کار دارند در خط مقدم. زنها طوری دیگر در پشتیبانی.
لای پیچیدن نان و مخلفات فلافل، هرکس پیشنهاد مختلفش را مطرح کرد.
- کاش به جای اینهمه خرده ریز یک پلوقیمه دست و پا میکردند.
- همهاش هم برنج خوب نیست.
- آخه این نون مینی به کجاشون میرسه؟ چطور تا وقت سحر تو کوچه خیابونها گشت بدهند؟ یا یک لنگه پا پست بدهند؟
- مَردند و معدهشون با ماها فرق داره.
سنش به زیر بیست سال میخورد. هرکس که نمیدانست خیال میکرد بیست سال را پرکرده. از بس که بزرگ بزرگ فکر میکرد و حرف میزد. اسم تکتک موشکها و تعداد عملیاتهای انجام شده را با رسم شکل بلد بود. شخصیتهای نظامی را کامل میشناخت و برایشان غش و ضعف میرفت. برای شهدا طور دیگری هلاک میشد.
ادامه روایت در مجله راوینا
ملیحه خانی
دوشنبه | ۹ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان پشتیبانی مردمی از نیروهای بسیج
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها