📌 #روایت_مردمی_جنگ
آتشبس
کنترل تلویزیون دستم بود و مدام شبکهها را جا به جا میکردم. هنوز باورم نمیشد اعلام ساعت ۴ و آتشبس.
بچهها هم شوک شده بودند.
برای مایی که کمربندها را محکم بسته بودیم برای پایان دادن به رژیم منحوس اسرائیل، این خبر، این صدای مارش پیروزی، این اعلام پایان، پایان نبود.
هوای غبارآلود ساختمان شیشهای صدا و سیما الان پخش شده در تمام فضای شهر، لبخند مجری و ابراز شادی و پیروزیاش از اعلام شهادت سرداران غیور و دانشمندان دلیر کشورم برایم تلختر و زهرآگینتر است. من عزمم را جزم کرده بودم به زودی جشن پیروزی در قدس بگیرم.
از روبروی تلویزیون بلند شدم کنترل را دست همسرم دادم و گفتم: «به همین راحتی درخواست آتش بس رو قبول کردن پس خون این همه مردم مظلوم که ریخته شد چی؟ جواب کشتن سردارامون چی؟ کتاب پروتکلهای دانشوران صهیون را از روی مبل برداشتم و نشستم کنار دستش.
اصلا کی تو دنیا دانشمند میکشه؟ اینا چقدر دانشمندای ما رو کشتند؟ حالا جوابش آتش بس!!»
همسرم کنترل را سمت تلویزیون گرفت و همینطور که دکمهی خاموش را فشار میداد گفت: «ما ابهت و جایگاه پوشالی که اینا برا خودشون تو دنیا ساخته بودن خاموش کردیم. الان تو دنیا بین مردم خودشون پودر شدن.
یه روز به خیال خام خودشون جریان زن، زندگی، آزادی به راه انداختند، خواستند شکاف بندازن بین مردم دیدی که تو این چند روز نقشههاشون نقش بر آب شد. مردم از همه قشری پای کشور و رهبر و پرچم و دینشون وایسادن، از خانم امامی تو صدا سیما بگیر تا اون خانم بدحجابی که دستش را گذاشت کنار گوشش و احترام نظامی گذاشت و گفت من پای کشورم، پای سید علی، پای این پرچم وایسادم.»
کتاب را روی زانو گذاشتم و همینطور که ورق میزدم گفتم: «خوب اتفاقا الان باید به همین پای کار بودن مردم احترام گذاشته بشه دیگه باید آخرین نفسای این حیوون وحشی را هم میگرفتند.»
همسرم کتاب را گرفت و گفت: «اینا دیگه نمیتونن از جاشون بلند بشن.
اولا از دست خودشون بین ملت ما انسجام ایجاد کردن، به قول معروف "عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد" پس دیگه جلوی این سد محکم نمیتونن قد علم کنند. ثانیاً اون هیمنهی گنبد آهنینشون سوراخ سوراخ شد.
ثالثا خود آمریکاییها هم قدرت ما رو درک کردن. اینا همش باعث ضعف دشمن و قدرت ما شد، بعدم ما همیشه قدرت برترمون به دست یداللهی امام زمانه که این کشور رو نگه داشته خدا خودش از دینش از مملکت امام زمان محافظت میکنه.»
قلبم آرام گرفت رفتم قرآن را برداشتم تا سورهی فتح بخوانم.
صفورا ساسانینژاد
سهشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
شُکرهای بیوقت
مامان عادت داشت به شکرکردنهای وقت و بیوقت؛ به این که یکهو موقع شستن ظرفها یادش بیاید خداراشکر که همسایههایمان بیآزارند و خداراشکر نزدیک خانهمان همهجور مغازهای داریم و کارمان زود راه میافتد. سفره را که میانداختیم شروع میکرد به شکرکردن برای سبزیخوردنهای تازه، برای فلفلهای سبزِ شیرین، برای تُردی خیارهای سالاد، برای خنکی خانه و برای غذای گرم.
این عادت مامان به من هم رسیده. گرچه بیشتر وقتها به زبان نمیآورم اما مدام داشتههایم را یادِ خودم میآورم و از خدا بابتش ممنونم.
بعد جنگ دوازدهروزه یک نعمت تازه، رفته قاطیِ ردیف چیزهایی که باید برایشان شکر کنم. نعمتی که همیشه داشتهام اما نمیدانم چرا هیچوقت یادم نبوده از خدا تشکر کنم؛ نعمت اینکه ایرانیام، ایران زندگی میکنم و سالهای بعد از انقلاب اسلامی را میبینم. زندگیکردن در فضای انقلاب، برایم عزت و سربلندی و افتخاری دارد که هیچجور دیگری نمیتوانستم پیدایش کنم.
از دیشب تا حالا فکری شدهام چرا به خاطر نفرتها و محبتهای درستی که توی قلبم هست، هیچوقت از خدا تشکر نکردم؟!
باید همهی امروز میان اشکها و آهها و دعاها به خدا بگویم که چقدر بهش مدیونم که از اسرائیل و همدستانش متنفرم، مردم مظلوم و حقطلب جهان را دوست دارم و عاشق رهبرم هستم.
نرگس لقمانیان
یکشنبه | ۲۲ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان
رستا؛ روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rastaa_isfahan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
لالایی مادرانه
زیباترین موسیقی دنیا با اختلاف، لالایی مادرانه است.
یقین دارم این حرف همهی انسانهاست، حتی آنهایی که از داشتنش محروم بودهاند.
حتی اگر مادر، زن خوشصدایی نباشد.
شبهای جنگ، غرش موشکها لالایی شبانهی مادرانه بود.
باور نمیکنید از بچههای غزه بپرسید...
طیبه روستا
@r5roosta
پنجشنبه | ۵ تیر ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بیوطن
عکس تمیزی است. با کیفیت و خوشزاویه. همه چیز هم در بهترین حالت خودش است. موهای ژلزده فغانی؛ کتوشلوار مرتب رییسجمهور ایالات متحده؛ کراوات قرمز خوشرنگش؛ بج سینه پرچم آمریکا و خندههای ملیحِ بر لبِ هر دو نفر. و انگشتان شستی که احتمالا به نیت رضایت از بازی، بالا گرفتهاند.
و چه افتخاری بالاتر از مدالی که پرزیدنت بر گردن داور ایرانی انداخته!
اما نه؛
چقدر لجن است این عکس. از پیکسل پیکسلش کثافت میبارد. کثافتی که هیچجوره نمیتوان رویش سرپوش گذاشت یا بیخیالش شد.
هرچقدر هم که همه چیز در ظاهر قشنگ باشد، باز این مردِ کتوشلوارپوش، همان جنایتکارِ قاتل حاج قاسم است. البته یادم نبود؛ شما که اهل سیاست نیستید آقای فغانی! و حاج قاسم هم احتمالا در نظرتان عامل مزاحمی بود برای امنیت و ثبات منطقه که حذفش کردند. باشد! ولی این مرد باز هم همان جنایتکاری است که به اسراییل در جنگ غزه کلی سلاح و تجهیزات و پول داده! مرگ ۵۰هزار انسان که دیگر برایتان معنی دارد؟
ادامه روایت در مجله راوینا
امین ماکیانی
دوشنبه | ۲۳ تیر ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
@ravimah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
عشق و جنگ
جایی شنیدم که استادی میگفت این دو عنصر توانایی کشف استعدادهای انسان را دارند. عشق را قبلتر تجربه کردم و مانده بود جنگ.
از روزی که جنگ اسرائیل با ایران شروع شد، ثانیه به ثانیه به ظرفیتهای عجیب خودم پی بردم. انگار جنگ یک دورهی خودشناسی عملی بود که ناخواسته پا توی آن گذاشته بودم. تجربهی حسهای مختلف، ترس و استرس کنار غرور وقتی شبی روی بالکن کنار خواهرزادههایم به شکار پدافندها نگاه میکردیم. حس اینکه همین الان باید تمام داراییهای مادی و معنویات را ببوسی و تا آوارگی و از دست دادن عزیزان و حتی جان را تجربه کنی. من روزها به تکتکشان فکر کردم و سناریوهای مختلف را با ذهن داستاننویسم مرور کردم. فکر کنم این تجربهی مشترکی بین همهی ما جنگدیدههاست. جنگدیده چه کلمهی عجیبی؟! قبلا که توی کتاب باغهای معلق از زنانی که زندگی را وسط جنگ جاری کرده بودند، میخواندم، باور نمیکردم. مگر میشود زندگی توی جنگ جاری باشد؟! مگر میشود وسط جنگ، گل توی گلدان کاشت، بچهدار شد یا کتاب خواند؟!
ولی دیدم زندگی در جنگ جاریتر از همیشه است چون توی این ۱۲ روز بیشتر از تمام عمرم نوشتم. شاید نزدیک به ۶۰ صفحه یادداشتها و مطالب مختلف برای کارهای مختلف که بیشترش به جنگ هم ربطی نداشت. جالب است که من سبک نوشتنم این مدلیست که توی مکان شلوغ نمیتوانم بنویسم، حتی موسیقی و مداحی موقع نوشتن پخش نمیکنم ولی این ۱۲ روز در شلوغترین حالت خانه نوشتم. انگار بهانه برای کار نکردن همیشه هست. وقتی ناراحتم طنز نمینویسم این ۱۲ روز در غمگینترین حالتهایی که داشتم طنز نوشتم.
این ۱۲ روز به برکت حملههای اسرائیل ساعت نماز شب و نماز صبح بیدار میشدم و از درک بینالطلوعین هم نصیب میبردم هرچند کار خاصی نمیکردم و آن ساعت طلایی را به خواندن اخبار و گوشیبازی میگذراندم. ساعتی که تمام روزی عالم آن ساعت تقسیم میشود و بعد انگار خدا در دکان رزق و روزی را میبندد تا فردا. خواب مهمترین عنصر زندگی من بود و هست مخصوصا خواب صبح که توان جنگیدن با آن را نداشتم. ولی توی این ۱۲ روز عجیب بود که بین الطلوعین بیدار بودم. فهمیدم میشود هم نماز اول وقت خواند، هم کمتر خوابید و هم بیشتر کار کرد، هم به قرآن خواندن و دعا خواندن رسید. هم نماز را با توجه بیشتر خواند. هم کارهای خانه را روی ۲x انجام داد. کنار همهی اینها کتاب خواند. سه جلد کتاب خواندم. (جلد اول تو زودتر بکش) ماجراهای ترورهای هدفمند اسرائیل را نصفه خواندم، کتاب (شش) از دوستم صفورا مردانی که رمان است و ربطی نه به عشق دارد نه جنگ را تا آخر خواندم و کتاب (ملت عشق) را هم که قبلا شروع کرده بودم تمام کردم. یعنی میانگین روزی ۱۰۰ تا ۱۵۰ صفحه که روزهای خلوتتر از این روزها تنبلی میکردم و نمیخواندم.
جنگ نشانم داد میشود، کمتر خوابید و بیشتر کار کرد، بیشتر کار کرد و کمتر توقع داشت. کمتر دلبست. راحتتر گذشت از کنار رفتارها و اتفاقها. و مهربانتر شد.
جنگ به قول استادم دانشگاه انسانسازیست. ظرفیتیست در کنار دشمنشناسی برای خودشناسی. انگار صورت به صورت شدن با مرگ باعث جدی گرفتن زندگی میشود. تازه میفهمی چقدر وقت کم داری. چقدر کم کار کردی. چقدر کارِ نکرده روی دستت مانده. حالا بیشتر درک میکنم چرا جبهه توی هشتسال دفاع مقدس آن همه برکات عجیب داشت که توی کتابها خواندیم چرا زنهای جنگدیده قویتراند. حالا ما توی یک جنگ زندگی کردهایم. جنگی که یک دوره خودشناسی بود و زندگی توی آن مثل یک رودخانهی خروشان جاریتر از همیشه. شما این طور حس نمیکنید؟! شاید برای زندگی در زمانهی ظهور باید از این دورههای خودشناسی به سلامت عبور کنیم.
شاید مسخرهام کنید ولی نماز صبح امروز که بیدار شدم وقتی نمازم را بدون استرس خواندم، دیدم چقدر دلم برای روزهای جنگی تنگ شده! قبلا که توی کتاب ارمیای امیرخانی از دلتنگی ارمیا برای جنگ خواندم، باور نکردم، آدم مگر دلش برای جنگ، تنگ میشود؟!
محدثه قاسمپور
ble.ir/bibliophils
چهارشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
پاورپوینت انگلیسی را دارم ترجمه میکنم و همزمان ساعت را نگاه میکنم که ببینم چقدر دیگر از ساعت کاری ماندهاست.
با خودم محاسبه میکنم اگر دیشب قبول کرده بودم و امروز تهران بودم الان کجای مسیر قرار داشتیم.
کدام خیابان بودیم و چه شعاری روی لبهایم بود.
حسرت میخورم که چرا حداقل چفیهای که تازه خریدهام را به بچهها ندادم که برایم تبرک کنند و بیاورند.
کاش پایم بسته نبود و میتوانستم بروم.
کانالها و گروههایی که دارم پر از روایتهای لحظه به لحظهی تشییع شهدای اخیر است.
بچهها دمای اسپیلت را عوض میکنند که هوای دفتر کار خنکتر بشود، اما چه فایده دلم از نبودن در آن فضا و تنفس نکردن آن اکسیژن و احساس نکردن داغی آسفالت کف خیابانهای تهران، میسوزد.
همکارم گوشیاش را درآورده و نشسته یکییکی خبر میخواند و عکسهای تشییع را نگاه میکند، رویم نمیشود بپرسم که چه نوشته و چه فکر میکنی.
من اینجا تازهوارد حساب میشوم و خیلی روی حرف زدن ندارم ولی دل در دلم نیست که بدانم چهخبر است.
مردم کجا هستند و چه میکنند، شهدا کجا دفن شدند. چه کسی سخنرانی کرد، چند نفر رفتهاند.
دختر جوانی که در میانهی جنگ آمده بود سمنان میگفت: «وقتی که یک شب از ترس صداهایی که به گوش میرسید به کوه پناه بردم و در میان کوه دارآباد خوابیدم، صبح که بیدار شدم هرچه سایتها را بالا و پایین کردم، دیدم که فقط بلیطها به مقصد سمنان هستند، یک بلیط خالی پیدا کردم و راهی سمنان شدم.»
راست میگفت، همیشه اتوبوس و قطار سمنان و تهران به راه بوده و هر ساعتی که بروی درون ترمینالها بایستی بالاخره یک بلیطی نصیبت میشود.
دلم میخواست میرفتم درون سایت و یک صندلی پیدا میکردم و میرفتم و خودم را به سیل جمعیت تهران میرساندم، میرفتم و با دو چشمم تماشا میکردم عظمت ایران را.
دلم فقط یک بلیط اتوبوس میخواست نه چیز بیشتری...
صدیقه حاجیان
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #سمنان
خشت پنجم؛ روایت سمنان
@kheshte_panjom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
رد پای جنگ
دوشنبه ۲ تیر ۱۴۰۴، ایستگاه راهآهن تهران
بعد نماز صبح تماس گرفتند: «کم کم بیاید بیرون، ما داریم میرسیم.»
کولهام را انداختم پشتم و چمدان را برداشتم. چند نفر جلوی خروجی راهآهن ایستاده بودند. یکیشان دوید سمت بقیه: «اونجاس اونجاس ببین!!»
بقیه هم خونسرد فقط سرهایشان را آوردند بالا. من هم نگاهی انداختم اما در هوای گرگ و میش آن وقت صبح چیزی ندیدم. چند قدم جلوتر نرفته بودم که «بوم بوم بوم»
پدافند بود و صدایش شبیه آسمانغرنبه. اولش دلم لرزید. باخودم گفتم عجب پذیرایی گرمی. از فکرم گذشت: «خدا باماست. تا اون نخواد هیچی نمیشه.»
کمی دلم آرام شد. سعی کردم اطراف را بهتر ببینم. رانندههای تاکسی جلوی راهآهن، هر کسی هرجا بود از جایشان تکان نخوردند. فقط بعضی سرشان را برمیگرداندند و نگاهی میانداختند. یا با هم چیزی میگفتند و میخندیدند.
مردی کنار گاریاش ایستاده بود و چیزی میفروخت. کیک، آبمیوه، سیگار و... پکنیک کوچکی هم داشت و بساط چایش به راه بود؛ اما پولی. از اول تا آخر تو نخش بودم. حتی سرش را هم برنگرداند جهت صدا را ببیند. شنیده بودم زندگی عادی جریان دارد اما او دیگر زیادی توی نقشش فرو رفته بود. رسیدم کنار خیابان. دختر و پسری جوان از خیابان رد شدند بروند سمت راهآهن. «بوم بوم بوم»
ترس و نگرانی در چهره دختر پیدا بود. به بیست سال هم نمیرسید. چشمانش دو دو میزد. زیر لب بسماللهی گفت و قدمهایش را تندتر کرد. پسری که همراهش بود دستش را گرفت.
- سمت تهران پارسه.
توی باغچه کوچک، پای درخت آشغال گوشت ریخته بودند. گربه لاغر و ضعیفی مشغول خوردن بود و از هفت دولت آزاد. او هم انگار به این صداها عادت داشت.
بچهها رسیدند و سوار شدم. توی مسیر در مورد جنگ کمی صحبت کردیم. میگفت: «دو روزه تهران شلوغ شده.»
از کنار ایست و بازرسی گذشتیم. ماشین مشکی زرهی و چند مرد مسلح. و پرچم ایرانی که روی نردهها نصب شده بود. هر چند کوچک بود اما دیدنش جان را تازه میکرد. مردان مسلح با دقت به ماشینها نگاهی میانداختند. اگر چیز مشکوکی میدیدند متوقفش میکردند و بازرسی را دقیقتر انجام میدادند.
- این ایست و بازرسی ارتشه.
چند خیابان بالاتر ایست و بازرسی دیگری را دیدیم.
- این یکی بسیجیان. سپاهه
اینجا هم جوانانی مسلح، سینه سپر، با ابروانی درهم کشیده.
خلاصه که اینجا در تهران رد پای جنگ پیداست.
زهرا عاشوری
ble.ir/bahriye
دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
صدای علیآقا
وسط آن جمعیت و شلوغی، عصای چوبی و خالکوبی پشت دستش حواسم را دزدید. صدای نحیف علیآقا بین آن همه هیاهو گُم و مشت گره کردهاش بلند بود. هر چه فریادها بلندتر میشدند صدای علیآقا نحیفتر میشد امُا مشتش فشردهتر... کنارش نشستم و سر صحبت را باز کردم. گوشهایش سنگین و حواسش جمع بود. در آن گرما و شرجی روی تکه بلوک شکستهای نشسته بود و همراه بدرقه کنندگان شهید شعار میداد، حتی با آنکه صدایش به گوش کسی نمیرسید و پایی برای بدرقه کردن نداشت؛ امّا همراه جمعیت با جان و دل فریاد میزد: «مرگ بر اسرائیل»
اعظم پشتمشهدی
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس مراسم تشییع شهید آذربادگان
مشتا؛ روایت هرمزگان
ble.ir/moshta_revayat
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #روایت_مردمی_جنگ
به وسعت ایران...
یک) حواس پنجگانهام شریکِ غم شدهاند. نگاهم هِی خیس میشود. صدای گریه و مداحی توی تمام سلولهای مغزم پخش میشود. طعمِ گسِ غم توی دهانم مینشیند. بویِ آن اتاقِ سردِ پشتِ معراج هِی میپیچد توی بینیم و عطرِ گلابِهای اسپریشده حریفش نمیشود. دست میکشم پشتِ همسران و مادران و خواهرانِ شهدا تا غمشان به من هم سرایت کند.
دو) زنی از در سفید بیرون میآید. چادرش روی زمین کشیده میشود و توی قدمِ دوم از پا میافتد. میدویم سمتش. پشتش را ماساژ میدهیم. بادش میزنیم. آب و گلاب میپاشیم توی صورتش. لبش تکان میخورد و بریده بریده میگوید: «آخه خواهرم این شکلی نبود!»
شناسایی جانکاهترین قسمتِ این روزهاست. سرو میروند و طوفانزده بر میگردند.
ادامه روایت در مجله راوینا
محدثه نوری
چهارشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
خشت پنجم؛ روایت سمنان
@kheshte_panjom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
چرا ترسیده بودم؟
در مواجهه با هر موقعیتی که مامان الکی استرسی میشد توی دلم به خودم قول میدادم اگر خدا خواست و یک روزی مادر شدم، مادر استرسی نباشم. هنوز که هنوز است نفهمیدم مادر من استرسی است یا استرسی بودن ویژگی بارز یک مادر است؟ اما این ویژگی یکی از خلقهای ثابت خانواده مادری است. تا این حد که آقاجون تا دستگاه فشار خون را میبیند چنان فشارش بالا میرود که با هیچ قرص و دمنوشی پایین نمیآید. و هنوز که هنوز است و چند سالی از مهار کرونا گذشته، دایی حسین وقتی ته گلویش میخارد ماسک میزند و از دم در حیاط صدایش را میاندازد روی سرش و داد میزند: «ننه گله نکنی، علائم دارم.» کل دوران کرونا مثل پیرزن با تجربهای مینشستم به نصیحت که اگر کرونا ما را نکشد، این حساسیتهای بیجای شما میکشدمان. ولی راه به جایی نمیبرد.
صبح روز جمعه خبر جنگ را کی بهم داد؟ مامان. حتما میپرسید چطوری؟ در حالیکه بوی پیازداغ پیچیده بود توی خانه و من تصمیم گرفته بودم روز تعطیل بیشتر بخوابم از همان توی آشپزخانه مورد خطاب قرارم داد: «فاطمه اگه گفتی چی شده؟» مغزم فرمان نمیداد. نشسته بودم و چشمهایم هنوز بسته بود. با صدایی که از ته چاه در میآمد گفتم: «چی؟»
- جنگ شده
یک چشمم را طوری که خوابم نپرد باز کردم و گفتم: «کجا؟»
- همینجا. اسرائیل حمله کرده. سردار سلامی و سردار باقری رو هم ترور کردن...
چشمهایم را کامل باز کردم. نور زد توی چشمم و فوری پلکهایم را روی هم فشار دادم.
- توروخدا؟
- بخدا تلوزیونو روشن کن
گوشی را برداشتم و زود کانالها را چک کردم. شایعه نبود. راست راست بود. از ساعت نه تا دوازده توی گوشی چرخیدم. همهجا را که چک کردم بلند شدم صورتم را شستم. مامان چای دم کرده بود. گفتم: «کسی خبر جنگو اینجوری به آدم میده؟»
- مگه چجوری دادم. ترسیدی؟
- نه ترسیدن که
و توی دلم میگویم باور نکردم که کسی مثل شما برای دادن خبر جنگ بیست سوالی راه بیاندازد. روز هفتم جنگ بود. از گوشه کنار خبر رسیده بود گروهک دلش نیامده اینجا بی سر و صدا باشد، تهدیدهایی کرده.
ادامه روایت در مجله راوینا
فاطمه رضائی
دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان
ترانگ؛ روایت سیستان و بلوچستان
@taraanag
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
هدایت شده از حوزه هنری فارس
📚 کتاب «در بازداشت حزب الله»
✈️ روایت ۱۷روز سفر به لبنان در روزهای پس از شهادت سیدحسن نصرالله
⛓مهمترین اتفاق کتاب، بازداشت راوی آن توسط نیروهای امنیتی حزبالله در ضاحیه جنوبی بیروت است که باعث راه یافتن او به بخشهای مهمتری از تشکیلات حزبالله و آشنایی با افراد جدید میشود.
📜 بخشهایی از این کتاب ۳۷۱ صفحهای که به همت انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است، بنا به اقتضائات، به شرح وقایع مهم تاریخ لبنان میپردازد که باعث میشود خواننده درک بهتر و کاملتری از این کشور محور مقاومت پیدا کند.
✍🏻 جدیدترین اثر محمدحسین عظیمی
📦جهت سفارش به آیدی زیر پیام دهید:
@boghcheketab_admin
📲 با ما همراه باشید :
سایت | بله | ایتا | آپارات
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
محمدحسین عظیمیدر بازداشت حزبالله.mp3
زمان:
حجم:
33.83M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 در بازداشت حزبالله
با صدای: یونس مودب
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا