eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
467 عکس
116 ویدیو
4 فایل
تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سمیه بوسه ای عمیق از صورتش برداشت و خنده ای کرد. -از دست صادق، این وروجک رو عادت داده هر شب باید بره هیات. پاشو آماده شو با هم بریم برعکس سمیه و پسرش، من هیچ تمایلی برای رفتن نداشتم. من خیلی وقت بود از همه چیز بریده بودم. بی میل نگاهم رو از سمیه گرفتم -نه من نمیام، حوصله ی این سر و صداها رو ندارم. سمیه که خوب می دونست من تمایلی به این مراسمات نشون نمیدم، دنبال راهی برای راضی کردن من بود. خودش رو بی اهمیت به حرفم نشون داد. طاها رو سمت سرویس برد و گفت -پاشو تنبلی نکن، میریم یه حال و هوایی هم عوض می کنیم. حیف نیست این چند روز اومدی یه هیات با هم نریم؟ وارد سرویس شد و بعد از چند دقیقه طاها را با دست و صورت خیس بیرون آورد با مرور خاطرات خوشش، لبخند روی لبش نشسته بود و سعی در مجاب کردن من داشت -وای یادته بچه بودیم. این روزهای محرم که میشد، صبح تا شب تو مسجد پلاس بودیم. هر وقت می خواستیم از زیر بار کار و درس فرار کنیم کارهای مسجد رو بهونه می کردیم و میرفتیم با بچه ها بازی. همینجور که لباسهای طاها رو عوض می کرد، نیم نگاهی به من انداخت و خواست مطمئن بشه حواسم به حرفهاش هست پرسید -یادته ثمین؟ هدف سمیه چیز دیگه ای بود اما شاید نفهمید که چه غصه ای رو دل من گذاشت. غصه ای که ناخوداگاه بغض را سد راه گلوم کرد و با همون لحن بغض دار گفتم -آره، یادمه. چقدر شاد بودیم. من و تو بودیم و ندا و نسرین. بین بغضم لبخند تلخی زدم و ادامه دادم -تو و نسرین کمک مامان و بقیه خانمها گوشت و برنج و حبوبات آماده می کردید اما به من و ندا اجازه نمیدادند. ما هم دوست داشتیم کار کنیم ولی می گفتند شما بچه اید، نمی تونید. پاشید برید سراغ بازیتون. اولین قطره ی اشکم سرازیر شد و تازه درد دلم باز شده بود -اون روزها من شادترین دختر روی زمین بودم. اون روزها نامردی نمیفهمیدم یعنی چی؟ اون روزها مامان بود، وقتی زنهای هیات اجازه نمی دادند کار کنیم، یواشکی دوتا سینی کوچیک پر از برنج میکرد می داد به من و ندا میگفت اینا رو که پاک کردید بیارید تحویل خودم بدید. ما برنجا رو میاوردیم و اصرار داشتیم که خوب تمیزشون کردیم و حتما باید بریزند رو بقبه برنجا. مامان کلی تشویقمون می کرد که چقدر خوب برنج پاک کردیم. ولی ما که میفهمیدیم یه بار دیگه خودش یواشکی دوباره همه شو پاک می کرد. اون روزها عزیز بود، مگه کسی جرات عزیز رو می کرد به نوه هاش چپ نگاه کنه؟ من می گفتم و اشکهام یکی یکی پایین می ریخت. من میگفتم و چهره و نگاه سمیه هم غصه دار شده بود. دست طاها رو رها کرد و روبروم نشست. دوباره دستهام رو گرفت و با چشمهای پر آبش تو چشمهای خیسم نگاه میکرد. -اون روزها گذشت آبجی جون، ما همه دلخوشیمون هیات و مسجد بود. ولی چنان نقره داغ شدیم که همه ی اون خاطرات بچگی الان برام مثل زهر تلخه. -ثمین جونم، قربونت برم آبجی. نمی خواستم ناراحتت کنم عزیزم. گریه نکن. مقاومتش برای مهار اشکهاش بی فایده بود و سد چشمهاش شکسته شد -می دونم جای مامان خیلی خالیه، منم دلم خونه. ولی مرگ و زندگی رسم دنیاست دیگه، کسی نمی تونه باهاش بجنگه. به این فکر کن که مامان هیچ وقت طاقت دیدن ناراحتی بچه هاش رو نداشت، الان تو اینجوری غصه میخوری و گریه می کنی، مامان هم ناراحت میشه. اول اشکهای خودش، بعد اشکهای من رو پاک کرد و گفت -اصلا اگه دوست نداری نمیریم هیات، میمونیم خونه. اگه طاها خیلی بهونه گرفت زنگ میزنم صادق بیاد دنبالش. تو فقط گریه نکن باشه؟ گرچه دلم پر بود، ولی دلم برای خواهرم و نگاه معصوم پسر کوچولوش می سوخت و بغضم رو فرو خوردم. سری به تایید حرفش تکون دادم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سمیه از رفتن منصرف شده بود اما طاها تازه بهونه گیریش شروع شد. هرچقدر صداهای بیرون از خونه بیشتر و نزدیک تر می شدند، بهونه های طاها هم برای رفتن بیشتر می شد. تا جایی که بنا رو بر گریه گذاشت و خواهرش رو هم بیدار کرد. شوربختانه نورا هم بد خواب شده بود و مثل برادرش ساز گریه و بهونه گیری رو کوک کرده بود. نه طاها بغل من آروم میشد، نه برای نورا کاری از دستم برمیومد. سمیه خسته و کلافه گوشی تلفن رو برداشت و نورا رو دست من داد -یکم آرومش کن زنگ بزنم به صادق بیاد حداقل طاها رو ببره، دیوونه شدم از دستشون. و چند بار شماره ی صادق رو گرفت و بی فایده بود. نا امید گوشی رو سر جاش گذاشت و نگاه درمونده اش رو به طاها که هنوز گریه می کرد، داد -من چکار کنم با تو؟ باباتم که گوشی بر نمیداره و انگار طاها هم فهمیده بود که راهی برای رفتن نیست و گریه اش شدت گرفت. از اینکه با مخالفتم باعث این وضع شده بودم حس خوبی نداشتم. بلند شدم و دنبال سمیه به اتاق طاها رفتم -سمیه، بیا تو و طاها برید من میمونم خونه. -نه بابا، چجوری تنهات بذارم. بعدم مگه تو میتونی نورا رو آروم کنی؟ می دونستم سمیه راضی نمیشه من رو تنها بذاره. از طرفی هم گریه های طاها دلم رو ریش می کرد، نگاه درمونده ای کردم و گفتم -اصلا منم باهاتون میام خوبه؟ سمیه کمی نگاهم کرد و گفت -مطمئنی می خوای بیای؟ -آره، پاشو بچه ها رو آماده کن میریم. سمیه که حسابی از گریه ی بچه ها، بخصوص طاها کلافه شده بود، گل از گلش شکفت و لبخند عمیقی زد و رو به طاها کرد -گریه نکن عزیزم، بیا لباس بپوش با خاله بریم سینه بزن و همین یک جمله برای آروم کردن طاها کافی بود! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت طاها ذوق زده از پله ها پایین رفت و وارد کوچه شد. کنترلش واقعا کار سختی بود. دسته ی کالسکه ی نورا رو گرفته بودم و آروم قدم می زدم. سمیه هم به دنبال پسرش به سختی سعی در کنترلش داشت. بالاخره با هزار وعده وعید راضیش کرد که دستش رو به مادرش بده و با هم همراه شدیم. -میگم، امشب که سعید بابا رو میبره مسجد، می خوای ما هم بریم اونجا؟ تنها هم نیستیم. شونه ای بالا انداختم و گفتم -نمی دونم، اگه دوست داری بریم. قدم زنان راه خونه ی سمیه تا مسجد نزدیک خونه ی عزیز رو طی کردیم و بین راه طاها مشغول دیدن دسته های عزا داری می شد. و من خودم رو با نورا مشغول کرده بودم و سعی داشتم به تلاطمی که با شنیدن اون صداها و نوا ها به دلم افتاده بود، اهمیتی ندم. جلوی مسجد که رسیدیم خیلی شلوغ بود. عده ای از خادمین مسجد، مشغول پذیرایی از دسته هایی بودند که از اونجا رد می شدند. و انبوه جمعیتی که با چشمهای گریون اطراف مسجد ایستاده بودند و عزا داری رو تماشا می کردند. سمیه هنوز با طاها درگیر بود که حالا بین اون همه آدم دنبال پدرش می گشت و بهونه اش رو می گرفت. -ثمین، حواست به نورا هست؟ من برم ببینم صادق یا سعید رو پیدا می کنم طاها رو بسپرم دستشون -آره برو، خیالت راحت. سمیه رفت و من جایی پشت جمعیت کنار کالسکه ی نورا ایستادم. نگاهی به صورت معصومش کردم. توی این همه سر و صدا چه راحت خوابیده بود! نگاه از صورت نورا گرفتم. به روی خودم نمیاوردم و در مقابل خودم مقاومت میکردم. اما فقط خودم می دونستم چه بغض سنگینی به گلو دارم و بین اون نواهای سوزناک مداح ها، چقدر دلم گریه می خواست! اما انگار با خودم لج کرده بودم و می خواستم حال خودم رو سرکوب کنم. به زور نفس عمیقی کشیدم و نم از چشمهام گرفتم. نگاهم به اطراف چرخی زد تا شاید بتونم جای خلوت تری پیدا کنم. یک لحظه با دیدن بابا رحمان نگاهم به اون طرف کوچه ثابت موند. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت روی ویلچرش نشسته بود و نگاهش دنبال دسته ی زنحیر زنی می رفت و آروم آروم اشک می ریخت. دلم می خواست پیش بابا برم. دسته ی کالسکه را گرفته و راه افتادم اما کمی که جلو رفتم، با دیدن عمه که نزدیک بابا همراه مرضیه ایستاده بودتد، منصرف شدم و همونجا موندم خوب که نگاه کردم، با کمی فاصله از بابا سعید رو دیدم. یه دستش دور سینه اش حلقه بود و با دست دیگه اش صورتش رو پوشانده بود و به وضوح لرزش شونه هاش رو میدیدم. -ثمین، شربت می خوری؟ با صدای سمیه به سمتش چرخیدم. -نه میل ندارم، صادق رو پیدا کردی؟ -آره طاها رو سپردم دستش. بده کالسکه رو من ببرم خسته شدی. سمیه راه افتاد اما من همونجا موندم -سمیه! -جونم؟ کمی من من کردم و گفتم -من اگه برگردم خونه، ناراحت نمیشی؟ -بری خونه؟ خسته شدی؟ -آره، حوصله ی موندن ندارم نگاه خسته و درمونده اش رو به اطراف داد -صادق گفت بمونم نیم ساعت دیگه طاها رو میاره، خودش کار داره تا دیر وقت میمونه. می تونی صبر کنی؟ -خب تو چرا میخای بیای؟ بمون با طاها برگرد. از اینجا تا خونه هم که راهی نیست خیابون هم شلوغه زود میرم دیگه کمی مردد نگاهم کردو گفتم -تعارف که نداریم با هم، بمون من میرم. نا چار سری تکون داد و دست توی کیفش کرد -باشه، پس بیا کلیدو بگیر برو. تا برسی منم میام کلید رو ازش گرفتم. -باشه میرم ولی عجله نکن اشاره ای سمت بابا کردم و گفتم -بابا هم اونجاست، می خواستم برم پیشش دیدم عمه هست نرفتم. برو پیششون. ازش خداحافظی کردم و سمت خونه سمیه، قدم زنان راه افتادم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بین انبوه جمیعتی که دو طرف خیابون به تماشا ایستاده بودم راهم رو گرفته بودم. و تو افکار خودم سیر می کردم. آخرین باری که با مامان برای مراسم عزا داری اومده بودیم رو یادم نیست. اما فکر می کنم قبل از ازدواجم با نیما بود. همون روزهایی که برای خودم جهنم ساخته بودم و با فکر و خیال نیما شب و روزم رو طی می کردم. و الان با گذشت ماه ها از اون موقع، به تمام اون روزهای گذشته پوزخندی زدم. یاد اون شبی افتادم که با نیما از مهمونی جاوید برمیگشتیم و توی خیابون دسته های عزاداری رو دیدم. از نیما خواستم چند لحظه توقف کنه و اون با ترش رویی خواسته ام رو رد کرده بود. و کم کم من هم همپای اون خیلی از خواسته های خودم رو رد کردم تا به اینجا رسیدم. و الان تو این نقطه از زندگیم که ایستادم، چشم رو همه ی گذشته و آینده ام بستم و فقط دارم روزهام رو میگذرونم. حتی دیگه هیچ تلاشی برای بهتر شدن حالم نمی کنم. اونقدر غرق فکر و خیال بودم که نفهمیدم چطور مسیر رو اشتباه اومدم و خودم رو جلوی خونه ی سعید دیدم. نگاهی به کلید توی دستم کردم و دستی به پیشونیم زدم. -ای وای، قرار بود برم خونه ی سمیه، اینجا چکار می کنم؟ کی این همه مسیر رو اومدم که نفهمیدم؟ نگاهی به اطراف کردمو خوب که دقت کردم، دیگه هیچ صدایی از اون همه شلوغی و طبل و بلند گو از خیابون به گوشم نمی رسید. این یعنی دیر وفت بود و تمام دسته ها رفته بودند. با نگرانی به اطرافم نگاه کردم، فقط چند نفری رو دیدم که ظاهرا از هیات برمی گشتند و ظرفهای یکبار مصرف غذا توی دستشون بود. کلافه سری تکون دادم، چرا حواسم نبود؟ اگه سمیه پشت در مونده باشه چی؟ با نا امیدی دست دراز کردم و شاسی زنگ رو فشار دادم. چند دقیقه صبر کردم اما کسی نبود. راه کوچه رو گرفتم دوباره سمت خیابون برگشتم. باید خودم رو به خونه ی سمیه میرسوندم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم تا شماره ی سمیه رو بگیرم. اما با دیدن صفحه ی خاموشش نا امید شدم و زیر لب غر زدم -ای بابا، این کی خاموش شد؟ پیچ کوچه رو که رد کردم، با دیدن خیابون خلوتی که تا همین چند دقیقه قبل پر از جمعیت بود، سرعت قدمهام رو کم کردم. بین رفتن و نرفتن مردد مونده بودم. از طرفی دلم پیش سمیه بود که نکنه این وقت شب با دوتا بچه پشت در بمونه. از طرفی خاطره ی خوشی از تنها بودن و این وقت شبِ خیابون نداشتم. آروم و درمونده قدم می زدم و به این فکر می کردم چکار باید بکنم؟ سعید هم که هنوز برنگشته بود. کاش حداقل می تونستم به یکی زنگ بزنم. تو همین افکار با صدای بوق ممتد ماشینی از پشت سرم، از جا پریدم و به سرعت به عقب برگشتم. با دیدن چهره ی برزخی سعید پشت فرمون کمی جا خوردم. اونقدر از دستم عصبانی بود که وقتی دید همونجا ایستادم و فقط نگاهش می کنم، دوباره دستش رو روی بوق گذاشت و محکم فشار داد. و با این اعتراضش می خواست بهم بفهمونه که باید زودتر سوار بشم. با قدمهای کوتاه سمت ماشین رفتم و کنار سعید که با اخم نگاهم می کرد نشستم. و صداش کمی بالا رفت -تو معلوم هست کجایی؟ مگه از سمیه کلید نگرفتی بری خونه اش، پس اینجا چکار می کنی؟ با ترس و شرمندگی گفتم -می خواستم برم خونه سمیه... اصن...اصن نفهمیدم چی شد که...یهو به خودم اومدم...دیدم اینجام... بدون اینکه صداش رو پایین بیاره گفت -تو کلکسیون شیرین کاری هات همین یه قلم رو کم داشتی، فقط گیج بازی در نمیاوردی که الحمدلله از اونم بی نصیب نموندی. سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. -می دونی چقدر دنبالت گشتیم، می دونی چقدر همه رو نگران کردی؟ سمیه بیچاره کشت خودشو، فکر میکرد رفتی تو خونه حالت بد شده. با هزار بدبختی صادقو پیدا کردیم کلید گرفتیم ازش رفتیم میبینم خانم اونجا هم نیست. باز هم عکس العملم سکوت بود. سعید نفسش رو سنگین و پر صدا بیرون داد و نگاهی به اطراف انداخت. و دوباره سر زنش وار گفت -خب اومدی اینحا حداقل دم در خونه میموندی تا ما برگردیم، دوباره این وقت شب راه افتادی تو کوچه که چی؟ آب دهانم رو قورت دادم و با صدایی ضعیف و لحنی دلخور گفتم -می خواستم برم خونه ی سمیه استارتی به ماشین زد و بدون اهمیت به حرف من راه افتاد. مسیر رو که دور زد یا عمه افتادم که تو هیات کنار بابا دیده بودمش. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگاهی به سعید کردم و با همون لحن گفتم -من رو ببر خونه ی سمیه و پاسخ درخواستم سکوت بود و نگاه چپی که حواله ام کرد. اما تحمل دعوا و داد و بیدادهای سعید بهتر از تحمل حرفهای عمه بود. و من دوباره مسرانه گفتم -داداش، من می خوام برم خونه سمیه -لازم نکرده، برمیگردیم خونه، هر وقتم هر جا خواستی بری خودم میبرمت، خودمم میارمت. حالا این من بودم که تو جایگاه طلبکاری نشسته بودم -یعنی چی، مگه اسیر گیر آوردی؟ دوباره چپ چپ نگاهم کرد -ثمین پر رو بازی در نیار که حسابی از دستت کفری ام، سر به سرم نذار. -من نمیام خونه شما، اگه ببریم هم دوباره خودم برمیگردم. داشت عصبانیش رو کنترل می کرد و حرصش رو سر فرمون ماشین خالی کرد. ضربه ی محکمی به فرمون زد و سری تکون داد و پرحرص گفت -لا اله الا الله، ثمین کوتاه بیا. نصف شب راه افتادی تو کوچه خیابون زبونتم درازه؟ -من کاری به کسی ندارم، من دلم نمی خوام بیام خونه ی شما. تیز نگاهم کرد و دوباره صداش بالا رفت -تو چته ثمین؟ این مسخره بازیا چیه؟ در حال فرو خوردن بغض بودم و معترض گفتم - مسخره بازی رو عمه در میاره نه من، بعد اون همه ماجرا که پسرش درست کرد پر رو پر رو اومده می خواد قرار مدار خاستگاری بذاره از نوع حرف زدنم اصلا خوشش نیوند و اخمی در هم کشید -درست صحبت کن، حواست هست داری چی می گی؟ -بله من حواسم هست، مگه دروغ میگم؟ کلافه سری تکون داد و گفت -درست حرف بزن ببینم چی می گی؟ -عمه چرا اومده اونجا؟ چرا دوباره بحث محنود رو می کشه وسط؟ من خودم شنیدم داشت به بابا اصرار می کرد که بعد از سالگرد مامان بیاند خاستگاری من جلز و ولز می کردم و سعید بیخیال شونه بالا انداخت -خب بگه، مگه بار اولشه؟ در ثانی، مگه بابا منتظر خاستگاری کردن عمه اس که بخواد یه اشتباه رو دو بار تکرار کنه؟ عمه چند وقت پیش این موضوع رو پیش کشید، جوابشم دادیم. الانم دیده تو اومدی، دوباره یادش افتاده. ما که جوابمون مشخصه به تو هم که چیزی نگفته تو هم اهمیتی نده حالا هر چی دوست داره به بابا اصرار کنه، خودش خسته میشه بیخیال میشه. پوزخندی زدم و گفتم -اونبار هم همین اصرار های زیادی باعث شد بابا راضی بشه. نگاه از جاده ی روبرو گرفت و طلبکار گفت -حرف بیخود نزن، بابا با خودت مشورت کرد، ازت نظر خواست دید تو نظرت مثبته اونم جواب مثبت داد. ربطی به اصرارهای عمه نداشت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -حرف بیخود نزن، بابا با خودت مشورت کرد، ازت نظر خواست دید تو نظرت مثبته اونم جواب مثبت داد. ربطی به اصرارهای عمه نداشت. یاد حماقت های اون روزهام، بیشتر حرصم رو در میاورد اما دروغ چرا؟ دلم می خواست از زیر بار سرزنش های خودم خلاص بشم و دنبال این بودم که شریک جرم پیدا کنم. حرص دار به سعید نگاه کردم -تو هم که خوب پشتش در اومده بودی، یادت رفته چقدر از وجنات پسر عمه جانت تعریف کردی و من رو خام کردی؟ تیز نگاهم کرد -دوباره شروع نکن ثمین، هیچ کس مجبورت نکرده بود -مجبورم نکردی، ولی اگه تو اونقدر ازش تعریف نمی کردی من محمود رو انتخاب نمی کردم. کلافه و عصبی دوباره ضربه ای به فرمون زد و دوباره صداش بالا رفت -نیما که دیگه انتخاب.... و حرفش رو نیمه کاره رها کرد. و نگاه من روی لبهاش خشک شده بود. حرفی رو می خواست بزنه که درد خودم هم بود، اما نمی خواستم قبولش کنم و هنوز دنبال مقصر دیگه ای می گشتم. یه دستش به فرمون بود و دست دیگه اش رو کلافه تو صورتش کشید نفسش رو پر صدا بیرون داد و با حرص لب زد -دهن من رو باز نکن ثمین، ول کن اون گذشته ی مزخرف و لعنیت رو. بذار بگذره، بذار تموم بشه. هی چند وقت یه بار این آش شله قلمکاری که پختی رو همش نزن. صدام از بغض می لرزید و چشمهام به آب نشست -نه، بگو داداش. چرا نگی؟ بگو نیما انتخاب خودم بود. بگو هر چی به سرم میاد حقمه. بگو که چقدر به زمین و آسمون کوبیدی که دست از نیما بردارم و گوش ندادم. من میگفتم و سعید فقط با تاسف سری تکون می داد. می دونستم گفتن این حرفها هم حال خودم رو بدتر می کنه، هم سعید رو کلافه تر. اما بهونه گیر شده بودم یه وقتهایی اونقدر به روح و روان آدم فشار مضاعف وارد میشه که فقط منتظر یه بهونه است که با یکی وارد تنش و جر و بحث بشه. و حالِ الان من دقیقا همین حال بود. سعید بیچاره رو گیر آورده بودم و دوست داشتم با همه ی حرفهای با ربط و بی ربطم، دق و دلیم رو سرش خالی کنم. اصلا... دنبال دعوا می گشتم...!!! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سعید که دیگه تو این مدت حال من رو می دونست، با سکوتش می خواست قائله رو ختم کنه. اما من کوتاه بیا نبودم و با لجبازی گفتم -داداش، منو ببر خونه سمیه. من خونه شما نمیام لحظه ای پلکهاش رو روی هم فشار داد و کلافه گفت -لج نکن ثمین، یه نگاه به ساعتت بنداز. این وقت شب صادق خوابیده، زشته بریم اونجا اهمیتی ندادم و با عصبانیت گفتم -بریم خونه ی شما و عمه باز شروع کنه قصه ی محمود رو بگه و من رو حرص بده زشت نیس؟ با لحن آرومی که من رو هم دعوت به آرامش میکرد، گفت -عمه کجا بود نصف شبی؟ اون رفت خونه اش. پوزخندی زدم و گفتم -بله، رفت که تا صبح فکرهاش رو بکنه و صبح با حرفهای تازه برگرده، من حوصله ندارم داداش. بیام خونه ات، عمه صبح بیاد چیزی بگه جوابش رو میدم گفته باشم. سری به تاسف تکون داد و گفت -اصلا صبح خواستم برم سر کار تو رو می برم خونه سمیه خوبه؟ ولی الان نمیشه. دیگه چیزی نگفتم و با غیظ رو گردوندم و نگاهم رو از،شیشه ماشین به بیرون دادم. جلوی در، بی حرف پیاده شدم. سعید زنگ رو زد و با باز شدن در، پشت سرش از پله ها بالا رفتم. فکر کاری که محمود باهام کرده بود و آبرو ریزی که جلوی حاج عباس و بقیه برام درست کرده بود، باعث شده از عمه و مرضیه هم عصبانی باشم. سعید در واحد رو باز کرد و وارد شد، به محض ورودش صدای نگران مرضیه رو شنیدم. -چی شد؟ پیداش کردی؟ توی دلم پوز خندی زدم، مگه گم شده بودم ؟ سعید کلافه جواب داد -بله، تشریف آوردند. بابا که نگران تر از بقیه بود گفت -کجا بود بابا؟ حالش خوبه؟ قبل از اینکه سعید جوابی بده وارد خونه شدم و رو به بابا سلامی کردم. نگرانی توی نگاهش کاملا مشخص بود شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگرانی توی نگاهش کاملا مشخص بود و درمونده گفت -سلام، کجا بودی بابا؟ من که مردم از نگرانی هنوز چیزی نگفته بودم که مرضیه گفت -وای خوبی ثمین؟ کجایی تو؟ می دونی چقدر نگرانت شدیم؟ بدون اینکه جواب سلامش رو بدم و بی اهمیت به لحن نگرانش، سمت بابا رفتم و لب تخت کنارش نشستم. این رفتارم از نگاه سعید دور نموند و متوجه صدای سنگین نفسش شدم و باز هم اهمیتی ندادم. لبخندی به چشمهای نگران بابا زدم -ببخشید بابا، قرار بود برم خونه سمیه تو شلوغی نفهمیدم چی شد اومدم اینجا. داشتم برمی گشتم که داداش رسید -خب چرا برگشتی دیگه؟ نگفتی شب توخیابون خطر داره؟ -می خواستم کلید سمیه رو بهش بدم، ترسیدم پشت در بمونن. نفس عمیقی کشید و انگار خیالش راحت شده بود. -خیلی خب، پاشو برو بخواب بابا از جا بلند شدم و شب بخیری گفتم و به اتاقم برگشتم. تو این فاصله سعید با سمیه هم تماس گرفت. با صدای آلارم گوشی بیدار شدم. دست دراز کردم و از شارژ کشیدم. ساعت نزدیک ده بود. گوشی رو کنار گذاشتم و کش و قوسی به بدنم دادم و از جا بلند شدم. سمت سرویس رفتم که صدای صحبت آروم مرضیه رو شنیدم. گوشی به دست تو آشپزخونه مشغول بود و آروم صحبت می کرد. چیزی از حرفهاش متوجه نشدم ولی احتمالش خیلی زیاد بود که مخاطبش عمه باشه! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با حرص وارد سرویس شدم و آبی به صورتم زدم. یاد سعید افتادم قرار بود صبح منو ببره خونه ی سمیه حوله ام رو روی دوشم انداختم و به اتاقم برگشتم. از این تلفنهای یواشکی مرضیه خاطره ی خوبی ندارم. حتما دوباره عمه رو به بهونه دعوت کرده بیاد اینجا! پس بهتره من اینجا نمونم. لباسهام رو پوشیدم و تشک و پتوم رو جمع کردم و حاضرو آماده از اتاق بیرون رفتم. مرضیه هنوز تو اشپزخونه بود، بابا هم خواب بود این اواخر بخاطر داروهایی که می خورد، خواب بین روزش نامنظم شده بود. آروم و ماورچین جلو رفتم تا مبادا بیدارش کنم. -سلام، بیدار شدی؟ با صدای آروم مرضیه به طرفش چرخیدم و کوتاه جوابش رو دادم -سلام با نگاهش سرتاپام رو برانداز کرد -جایی میری؟ -آره، میرم بیرون لبخندی زد و گفت -چرا با عجله؟ بیا حداقل صبحونه بخور به سمت در رفتم و گفتم -میل ندارم ، نمی خورم متوجه شدم که پشت سرم اومد. مشغول پوشیدن کفشهام شدم که بالای سرم ایستاده و نگاهم می کرد. کمی من من کرد و گفت -کجا میری ثمین جان؟ ابرویی بالا انداختم و بلند شدم. واقعا انتظار داشت برای بیرون رفتن بهش گزارش بدم؟! -دارم میرم بیرون، چطور؟ با نگرانی لبخندی زد -هیچی، گفتم اگه جایی کاری داری باهات بیام تنها نباشی کمی خیره نگاهش کردم -چرا تنها نرم؟ مگه بچم یا شهر رو نمی شناسم که گم بشم لبختدش عمیق تر شد و همونجور که دستهاش رو به هم میمالید گفت -نه، نه عزیزم منظورم این تبود. ولی خب... سعید رو می شناسی که... بفهمه رفتی بیرون... مثل دیشب نگرانت میشه. نگاهم خیره تو چشماش ثابت موند و قدمی جلو رفتم -آها، خان داداش سپردند مراقب من باشی تنها بیرون نرم؟ -نه... من فقط گفتم بدونم کجا میری که اگه سعید زنگ زد بهش بگم. نگرانت نشه، همین. لبخند زورکی نثارش کردم -هر وقت داداش زنگ زد نگران شد بگو ثمین خودش گوشی داره از خودش بپرس، نیازی هم به نگهبان نداره - وا، این چه حرفیه؟ نگهبان کدومه؟ ما همه نگرانتیم ثمین جان. بی اهمیت به حرفش در رو باز کردم و با حرص گفتم -نگران نباش مرضیه جون، من دیگه بچه نیستم. و از خونه بیرون زدم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت هم از دست سعید حرصی بودم هم از مرضیه. هیچ لزومی نداشت سعید برای من بپا بذاره تا رفت و آمدم رو چک کنه. قصد خونه ی سمیه رو داشتم، ولی هنوز مسیر زیادی رو طی نکرده بودم که منصرف شدم و تغییر مسیر دادم. اصلا حوصله ی هیچ کس رو نداشتم. الان هم برم خونه ی سمیه حتما می خواد بابت دیشب سوال پیچم کنه. بی هدف تو خیابون قدم می زدم و خودم رو با تماشای ویترین مغازه ها سرگرم می کردم. چند دقیقه بعد، از بازار سر درآوردم و دوری زدم. فقط می خواستم وقتم رو بگذرونم. گاهی بدون قصد خرید از فروشنده ها قیمت می پرسیدم و دوباره به راهم ادامه می دادم. نمی دونم چقدر گذشت که صدای گوشیم بلند شد، با نگاه به اسم و شماره ی سعید، کلافه سری تکون دادم و جواب ندادم. و گوشیم اوتقدر زنگ خورد تا قطع شد. چند لحظه بعد دوباره زنگ زد و دوباره تماسش رو بی جواب گذاشتم و در حالی که سعی میکردم حرصم رو کنترل کنم به راهم ادامه دادم. خسته از پیاده روی، وارد محوطه ی تفریحی جلوی بازار شدم و روی نیکمت نشستم. محو تماشای بازی بچه ها بودم و دلم می خواست جای اونها بودم. می دویدم... بازی می کردم... و تو اوج هیجان از ته دلم جیغ می کشیدم و از تمام مشکلات و سختی های دنیا غافل بودم. چقدر زود بزرگ شده بودم... و چقدر زود با مشکلات بزرگتر از خودم روبرو شده بودم! دوباره با صدای زنگ گوشیم افکارم رو رها کردم و با تصور اینکه سعید پشت خطه، نگاهی روی صفحه اش کردم. اما با دیدن اسم سمیه، نفس عمیقی کشیدم و تماس رو وصل کردم و دمغ جوابش رو دادم -الو سمیه شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت تماس رو وصل کردم و دمغ جوابش رو دادم -الو سمیه نگران بود و دلخوری از لحنش معلوم بود -سمیه و درد، تو معلوم هست کجایی دختر؟ عادت کردی همه رو نگران خودت کنی؟ کلافه گفتم -بیرونم دیگه، چرا نگران باشید مگه بچه ام که نگرانم بشید؟ لحنش کمی آرومتر شد اما هنوز از دستم ناراحت بود -بچه نیستی، ولی کارایی می کنی که نگرانت بشیم. مثل دیشبت... حرفش رو قطع کردم و گفتم -بیخیال شو سمیه جون، دیشب نفهمیدم چی شد دیگه، میشه هی تکرارش نکنید؟ نفس سنگینی کشید و با لحن دلجویی گفت -خیلی خب، الان چرا جواب سعید رو ندادی؟ می گفت چند بار بهت زنگ زده. پوزخندی زدم و زمزمه کردم -می دونستم قراره گزارش بده -چی میگی؟ کی قراره گزارش بده؟ کلافه گفتم -مرضیه خانم دیگه. سعید که الان سرکاره، از کجا فهمید من خونه نیستم که زنگ زده؟ مرضیه خانم گزارش لحظه به لحظه داده بهش. سمیه که خیلی از حرف های من در مورد مرضیه من جا خورده بود گفت -ثمین؟ معلوم هست چی میگی؟ این حرفها چیه؟ -مگه دروغ میگم آبجی جون؟ مامان جونش که از اون طرف یه جوری آرامش من رو بهم میزنه. مرضیه خانم هم که فکر کرده نگهبان منه، مدام آمار من رو میگیره و باز صدای متعجب سمیه بود که این نوع حرف زدنم رو باور نمی کرد -ثمین؟... -باور کن راست میگم سمیه، همین امروز تا دم در اومده دنبال من و سوال پیچم کرده کجا میرم؟ چرا الان میرم؟ میگم لازم نیست تو بدونی، میگه سعید نگرانت میشه. انگار من بچه ام و نمی فهمم هدفش چیه؟ چند لحظه سکوت بود و صدایی از اون طرف خط نشنیدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چند لحظه سکوت بود و صدایی از اون طرف خط نشنیدم. -الو، سمیه -باورم نمیشه. این تویی که داری اینجوری حرف می زنی؟ طلبکار گفتم -چجوری؟ تو رفتارهاش رو ندیدی نمی دونی من چی میگم. -ثمین جان، مگه مرضیه غریبه اس؟ مگه نمی شناسمش؟ اخه اون طفلک کی از این اخلاقها داشته؟ خب تو دیشب اونجوری گذاشتی رفتی همه نگرانت شدیم، طبیعیه که الانم نگران باشه کجا میری و کی بر می گردی؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم -لازم نکرده نگران من باشه. -مودب باش ثمین جان. مرضیه دختر عمه ی ماست زن داداشمونه. آخه این چه نوع حرف زدنه. اصلا روت میشه درموردش اینجوری بگی؟ اون طفلک که زندگیش رو وقف بابای ما کرده. الان چند ماهه بابا رو تر و خشک می کنه تا حالا یه بار هم بد خلقی یا اعتراضی نکرده. بخدا من که ازش خجالت می کشم، داره جُور من و تو رو می کشه باید ممنونش هم باشیم. حرفهای سمیه و جانب داریش از مرضیه بیشتر عصبانیم میکرد و با لحن تندی گفتم - یعنی الان چون داره از بابا نگهداری می کنه باید اجازه بدم تو همه کارهام دخالت کنه و هیچی بهش نگم؟ اصلا اگه مشکل باباست، که میبرمش خونه خودمون خودم بیست و چهار ساعته کنارش میمونم، حواسمم بهش هست که نیاز نباشه مرضیه خانم به زحمت بیوفتند. -چی بهت بگم ثمین؟ داری یه موضوع کوچیک و بی اهمیت رو الکی بزرگش می کنی. اصلا نمی خواد بری خونه ی سعید، پاشو بیا اینجا پیش خودم باش اینجوری خیالم راحت تره. پوزخندی زدم و گفتم -چیه؟ می ترسی یه وقت چیزی بگم خاطر مرضیه جونتون مکدر بشه؟ کلافه پاسخ داد -وای تو رو خدا ثمین ول کن دیگه، چرا اخلاقت اینجوری شده تو؟ حداقل ملاحظه ی بابا رو بکن. حالا عمه یه حرفی زده نباید که سر مرضیه بیچاره خالی کنی. -مرضیه هم کم طرفداری عمه رو نمیکنه که -یکم منطق داشته باش، خب چکار کنه طفلک؟ مجبوره اینجوری نشون بده که مادرش ازش ناراحت نشه، عمه رو می شناسی یکم اخلاقش تنده یه چیزی میگه ناراحتش می کنه. از این طرف هم باید مراعات حال تو و بابا رو بکنه. بنده خدا گیر افتاده این وسط، تو که دیگه نباید نمک روی زخمش بشی که. -خیلی خب بابا، من هر چی بگم تو طرفداری مرضیه رو می کنی. کاری نداری؟ می خوام برم خونه. -امان از دست تو، حداقل یه زنگ به بابا بزن. -چشم، خداحافظ و بلافاصله گوشی رو قطع کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت شماره ی بابا رو گرفتم و منتظرش پاسخ موندم -الو، ثمین -سلام بابایی -سلام، کجایی بابا؟ مرضیه میگه خیلی وقته رفتی بیرون من خواب بودم حرصی از دست مرضیه، نفس سنگینی کشیدم اما نذاشتم بابا چیزی متوجه بشه. با لحن عادی گفتم -حوصله ام سر رفته بود اومدم بیرون، یکم خرید داشتم گفتم یه هوایی هم بخورم. دیگه کم کم میام. -نزدیک ظهره، زودتر برگرد -چشم، شما چیزی لازم ندارید بیرون؟ -نه دخترم، زود بیا -چشم، خداحافظ. تماس رو قطع کردم و به سمت خونه راه افتادم. خرید خاصی نداشتم حوصله ی خرید هم نداشتم اما نمی خواستم بابا شک کنه. کمی خرت و پرت بین راه خریدم و راه خونه رو ادامه دادم. ساعت از یک گذشته بود و می دونستم وقت برگشتن سعید به خونه اس. زنگ آیفن رو زدم و بدون اینکه کسی جواب بده در باز شد. از پله ها بالا رفتم و وارد سالن شدم. مرضیه مشغول چیدن وسایل سفره بود و سعید با دست و صورت خیس از سرویس بیرون اومد. اخمی توی صورتش داشت و جوری که بابا متوجه نشه، چپ چپ نگاهم میکرد. می دونستم اینکه من این وقت ظهر، دیرتر از اون به خونه برگشتم، باعث ناراحتیش شده ولی سعی کردم به روی خودم نیارم. سلامی به همگی کردم و جوابم رو گرفتم و برای فرار از زیر نگاه های سعید، به سمت تخت بابا رفتم. لب تخت نشستم دلخور نگاهم کرد -مگه قرار نشد زودتر برگردی؟ لبختدی نثار نگاهش کردم و کیسه ی خریدهام رو نشونش دادم -ببخشید، سرگرم خرید شدم زمان از دستم رفت. سری تکون داد و گفت -خیلی خب، پاشو لباس عوض کن بشین ناهارت رو بخور با حفظ همون لبخند چَشمی گفتم و از کنارش بلند شدم. لباس عوض کردم و سر سفره نشستم و طبق عادتم، گوشیم رو کنارم گذاشتم. نیم نگاهی به سعید و مرضیه انداختم مشغول غذا بودند و اثری از ناراحتی توی چهره اشون نبود. -غذا رو بکش ثمین جان، از دهن افتاد با تعارف مرضیه، تشکری ازش کردم و کمی از غذای داخل دیس، توی بشقابم کشیدم و مشغول خوردن شدم. هنوز نصف غذام رو هم نخورده بودم که گوشیم زنگ خورد. قاشق رو داخل بشقاب رها کردم و گوشی رو از روی زمین برداشتم. با دیدن اسم شاهین روی صفحه ی گوشیم، ناخوداگاه محتویات دهانم توی گلوم پرید و لحظه ای راه تنفسم بسته شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
یک غزل بیش نبود ، حاصل عمرم ، به جهان ، دلربایی داشتم ، دل دادم و دل برد و رفت ‌‌ ‎‌‌‌‎🟢🟢
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بین سرفه های پی در پی، فقط تونستم رد تماس بزنم تا مبادا کسی متوجه اسم و شماره ی شاهین روی صفحه ی گوشیم بشه! مرضیه لیوانم رو پر از دوغ کرد و سعید چند ضربه ی آروم به کمرم زد -یکم دوغ بخور بهتر میشی و لیوان رو به دستم داد. جرعه ای از اون مایع سفید رنگ خوردم و انگار راه نفسم باز شد. -چی شدی یه دفعه گلویی صاف کردم و با صدای گرفته ای لب زدم -هیچی، خوبم. سعی میکردم دستپاچیگم رو کنترل کنم، نگاهی به بابا کردم که نگرانم شده بود -بهتری ؟ با لبخند، سری تکون دادم. دوباره همه چیز عادی شد و بابا و سعید و مرضیه مشغول خوردن غذا شدند. و من که اشتهام به کلی کور شده بود، فقط با غذام بازی می کردم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره گوشیم زنگ خورد و با استرس به صفحه اش نگاه کردم. باز هم شاهین بود و دیگه مجال نشستن در جمع خانواده نبود. اگه سعید یا بابا در مورد شاهین جیزی میفهمیدند و می پرسیدند نمی دونستم چه جوابی باید بهشون بدم. گوشی رو برداشتم و در حالی که از جام بلند می شدم، از مرضیه تشکری کردم. نگاه مرضیه و سعید بین من و بشقابی که نصف بیشتر غذا توش مونده بود جابجا شد و سعید گفت -نخوردی که -چرا خوردم سیر شدم، خیلی خوشمزه بود مرضیه که جایی برای اصرار بیشتر نمی دید پاسخم رو داد -نوش جان گوشی به دست از کنار سفره بلند شدم و سمت اتاق قدم برداشتم که با صدای بابا متوقف شدم. -الان وقته ناهاره، اون گوشی رو بذار کنار بشین غذات رو بخور بابا لبخند زورکی زدم و گفتم -سیر شدم بابا جان، دیگه میل ندارم. بابا دیگه چیزی نگفت و من به محض ورودم به اتاق، در رو بستم و آیکن تماس رو زدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت هنوز جوابی نداده بودم که صدای عصبی شاهین رو شنیدم -تو معلوم هست کجایی؟ جا خورده و با لکنت گفتم -من،من تهران نیستم. اومدم پیش خونوادم انگار از چیزی نگران بود و خیالش راحت شد که گفت -یعنی خونه ی منصور نیستی؟ -نه -فرداشب هم نمیای؟ -فعلا قصد ندارم بیام، یه اتفاقاتی افتاده که فعلا ترجیح میدم اینجا باشم. نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت. نگاهی سمت در کردم و نگران لب زدم -آقا شاهین...مگه...مگه قرار نشد...فعلا با من تماس نگیرید... نزدیک بود خونوادم متوجه بشند. با لحن سنگینی که هنوز هم ازش می ترسیدم گفت -قرار شد تو یه خبرایی به من بدی که ندادی، الان هم از حرفهای جاوید فهمیدم که یه قرار کاری با منصور داره، می خواستم ببینم تو هم خبر داری؟ -نه...من از چیزی خبر ندارم. -نمی دونی مهران برگشته یا نه؟ -تا همین چند روز پیش که نیومده بود، بعید میدونم الانم اومده باشه. -خیلی خب لحنش تهدید آمیز شد و گفت -ببین خانم، من به همین راحتی به کسی اعتماد نمی کنم.‌ ولی به حرف تو اعتماد کردم که یه خبر از اون مرتیکه به من بدی. اما اگه بفهمم افروز نشسته زیر پات که نذاره دستم به مهران برسه اونوفت من میدونم و تو و افروز، هم تو هم اون خوب می دونید که سر آرام با هیچ کس شوخی ندارم. هر وقت اینجوری تهدید می کرد، ترسم ازش بیشتر می شد -افروز؟...افروز که ایران نیست. صدای پوزخندش رو شنیدم و گفت -دِ می دونم که تو گوشت به دهن اون دایه ی مهربون تر از مادره دیگه، فکر کردی نمی دونم چند روزه برگشته؟ نمی دونم از همه چیز خبر داره؟ در جوابش فقط سکوت کردم و شاهین هم دیگه چیزی نگفت و بی حرف قطع کرد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت صبح با صدای سمیه به زور چشم باز کردم -چقدر می خوابی، دو ساعته دارم صدات نی کنم با صدای گرفته و پر از خواب و گفتم -چه خبره سمیه؟ کله صبح اومدی منو بیدار کنی؟ تو خواب نداری؟ پتو رو از روم کنار انداخت و با خنده گفت -پاشو خجالت بکش، کله صبح کدومه؟ لنگ ظهره. پاشو امروز صادق خونه اس گفتم بابا رو ببریم بیرون یه هوایی بخوره. دیشبم نیومدی هیات، بابا هم بخاطر تو موند خونه. کلافه پتو رو دوباره روی سرم کشیدم و پشت به سمیه خوابیدم -وای تو رو خدا ول کن سمیه. تو که می دونی من شبها خواب ندارم. نزدیک صبح به زورِ دوتا قرص تازه خوابم برد. الان بلندشم دوباره سردرد میگیرم. بیخیال من بشو آبجی جون سمیه که از راضی کردن من نا امید شده بود، نفس عمیقی کشید و گفت -خیلی خب بابا تنبل خانم، بگیر بخواب. منو باش گفتم با هم بریم بیرون یه کم دلمون باز بشه. دوباره نالیدم -جون ثمین خیلی خوابم میاد، شما برید باشه؟ -پس فکر کردی منتظر ت میمونیم؟ معلومه که میریم تو هم بخواب یه وقت کم خوابی اذیتت نکنه. این رو با لحن شوخی گفت و از اتاق بیرون رفت. از خدا خواسته دوباره متکام رو زیر سرم مرتب کردم و چشم های سنگینم رو به خواب سپردم. اما به لطف سمیه بد خواب شده بودم. چشمهام سنگین بود و نمی تونستم باز نگهشون دارم اما خواب از سرم پریده بود. صدای سمیه و صادق رو هم از بیرون اتاق می شنیدیم. به امید اینکه دوباره بتونم بخوابم کمی سرجام غلت زدم و بعد از کلی کلنجار رفتن، بین خواب و بیداری صدای زنگ آیفن دوباره خواب رو از چشمهام فراری داد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کلافه تر از قبل با غیظ پتو رو کنار انداختم و نشستم -این سمیه هم امروز ول کن نیست از جام بلند شدم و تا بیرون برم و اعتراضی به خواهرم بکنم. هنوز در اتاق رو کامل باز نکرده بودم که صدلی مرضیه و شنیدم. -سلام مامان جون، بیا بالا. دیگه واقعا خواب از سرم پرید. باز هم عمه! البته خیلی برام غیر منتظره نبود. از وقتی محبور شدیم بابا رو اینجا بیاریم، عمه تقریبا هر روز به بهونه ی سر زدن به بابا و کمک به مرضیه میومد. و انگار هنوز هم همین روال رو داره ادامه میده. از گوشه ی در نگاهی کردم. مرضیه جلوی در سالن منتظر مادرش بود و عمه داخل اومد. سلام و احوالپرسی با هم کردند و عمه گفت -پس داییت کجاست؟ -سمیه اومد بردش بیرون. گفت امروز که صادق خونه اس دایی رو میبره یه هوایی بخوره -دستش درد نکنه، کار خوبی کرد. بنده خدا داداش رحمان هیچ وقت عادت نداشته اینقدر تو خونه بمونه. ثمین هم رفته؟ مرضیه به علامت سکوت انگشت جلوی بینیش گرفت و تن صداش رو پایین آورد -نه، تو اتاق خوابه.‌ بشین برات چایی بیارم. مرضیه سمت آشپزخونه رفت و عمه هم به دنبالش. در رو بستم و با حرص کمی به اطراف نگاه کردم. کاش با سمیه رفته بودم و لازم نبود حضور عمه را تحمل کنم. حالا تا کی باید تو اتاق بمونم تا از اینجا بره؟ کنکجاویم گل کرده بود و هیچ جوره نمی تونستم کنترلش کنم. دوباره آروم در رو باز کردم و نگاهی به سالن انداختم. صدای نا مفهوم عمه رو از آشپزخونه می شنیدم. حسی بهم میگفت حتما دارند در مورد من حرف می زنند. و همین حس، قدمهام رو آروم و یواشکی به بیرون هدایت کرد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت پاورچین از کنار در جلو رفتم. کنار دیوار ایستادم. حالا به وضوح حرفهاشون رو می شنیدم. -چاییت رو بخور مامان، سرد میشه -دستت درد نکنه، برا خودتم بیار خسته ای. صدای سایش پایه های صندلی رو کف آشپز خونه شنیدم و نیم نگاه کوتاهی از کنار دیوار انداختم. مرضیه کنار مادرش نشسته بود. -نه خسته نیستم، امروز کاری نداشتم. فقط دایی که رفت ملافه های تختش رو ریختم لباسشویی. ملافه ی جدید انداختم. عمه با لحن دلسوزی جواب داد -خیر ببینی مادر، مریض داری خیلی سخته می دونم. داییت خونه ی منم نمیاد که حداقل چند روز تو استراحت کنی. سمیه هم که با تو تا بچه دستگیر دیگه به باباش نمی رسه. اینجوری تو خیلی خسته میشی و مرضیه با لحن رضایت بخشی گفت -نه مامان جون. من مشکلی ندارم. اولا دایی اینقدر خود داره که وقتی سعید نیست زیاد کارهاش رو به من نمیگه. مگه مجبور بشه. بنده خدا همش اظهار شرمندگی میکنه که زحمتش بیوفته گردن من. بعدم من وظیفه ی خودم می دونم کاری برای دایی بکنم. ما که سنی نداشتیم که بابا به رحمت خدا رفت. بعد از بابا، دایی هیچ وقت نذاشت ما احساس کمبود کنیم. از همون بچگی اگه یه شکلات برا بچه های خودش می خرید، برا من و محمود دوتا می خرید. مگه یادمون میره که خودش تمام جهیزیه منو داد؟ یا همین خونه، اگه کمک دایی نبود مگه می تونستیم بخریم؟ لحنش کمی گرفته شد و ادامه داد -دایی هیچ وقت حمایتش رو از ما برنداشت، حتی وقتی محمود اونجوری آبرو ریزی کرد، خیلی از دایی خجالت کشیدم. ولی هیچ وقت کار محمود رو به روی من نیورد و رفتارش با من تغییری نکرد. پوزخند آرومی زدم. چه خوب که هنوز یکی حواسش هست محمود چه کاری کرده و باید شرمنده باشه. اما عمه که هنوز طرف یه دونه پسرش بود، نظرش یکم فرق می کرد. نفس عمیقی کشید و ناراحت گفت -الهی بمیرم، اونم بچم معلوم نیست گیر کیا افتاده. وگرنه محمود رو چه به این کارا. ولی اگه داییت یکم دیگه باهاش راه میومد خیلی وقت پیش ترک کرده بود. الانم بچم خودش می خواد ترک کنه، بچسبه به زندگیش ولی انگیزه نداره. روش نمیشه برگرده تو چشم داییت نگاه کنه. و چقدر این جانبداری ها و قضاوتهای بی جای عمه حرصم رو در می آورد. لبهام رو روی هم فشار می دادم. کاش می شد از کاری که محمود با من کرده بود میگفتم. می گفتم بخاطر دزدی که کرده بود، من توی درد سر افتادم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت مرضیه باز نفس عمیقی گرفت -دایی دیگه باید چکار می کرد؟ کم با سعید افتادند دنبالش؟ کم تلاش کردند ببرن کمپ ترکش بدند؟ چیکار کرد؟ نه تنها همکاری نکرد، بدتر دردسر درست کرد. -چی بگم مادر؟ منم میگم جوونه اشتباه کرده، زندگیش سر و سامون بگیره بر میگرده سرش گرم زندگیش میشه. فکر کردی برا چی اینقدر دارم به داییت اصرار می کنم؟ من آرزوم بود که محمود و ثمین به هم برسن، زندگیشون سر بگیره. پلکهام رو روی هم فشار دادم و عصبی سری تکون دادم. -وای مامان ول کن تو رو خدا، این حرفها رو میزنی یه ناراحتی بزرگ درست میشه -وا، چه ناراحتی؟ الان اون بچه اونحا معلوم نیست داره چکار می کنه. ثمینم که طفلک بعد از زهرا وضعیتش اینجوری. خب چرا اینا هر دوشون سر و سامون نگیرن؟ اصلا واسه هر دوشون بهتره. اونقدر از حرفهای عمه حرصم گرفته بود که هر لحظه ممکن بود جلو برم و هر چی تو این مدت سکوت کردم، سرش خالی کنم. و به سختی خودم رو کنترل می کردم. -دنبال درد سر می گردی مادر من؟ تو که داری اوضاع رو میبینی، اسن حرفها رو بزنی فقط برا من درد سر درست میکنی. باز لحن عمه دلسوز،شد -بمیرم برات، نکنه ثمین باهات نمیسازه مادر؟ -نه مامان، با من که کاری نداره. ولی خب کلا معلوم نیست چکار میکنه، سعید داره خیلی حرص می خوره. هرچی هم بهش میگم، میگه مامانم ثمین رو دست من سپرد و رفت نمی تونم بی تفاوت باشم. -چرا؟ مگه چی شده؟ فقط کم مونده بود مرضیه خانم تمام آمار من رو به عمه خانم بده! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -هیچی دیگه، همین که معلوم نیست چی شده درس و دانشگاه رو ول کرده چند روزه اومده اینجا؟ چند بار هم سعید و سمیه ازش پرسیدن جواب سربالا میده. از وقتی هم اومده معلوم نیست چکار میکنه. اون چند شب پیش که دیدی یهو غیبش زد، سعید داشت دیوونه می شد. دیروزم معلوم نیست کجا رفت که سر ظهر اومد خونه، سعید رسیده بود خیلی عصبانی شد ولی فقط مراعات دایی رو میکنه چیزی بهش نمی گه. -ای وای، پس باباش چیزی بهش نمی گه؟ از رحمان بعیده بچه هاش و اینجوری ول کنه. همینجور مادر و دختر هر جور دوست داشتند در مورد من حرف می زدند. -نمی دونم والا، دایی باهاش حرف می زنه ولی خیلی پا پیچش نمی شه. می دونی مامان، من احساس می کنم دایی یه چیزی می دونه به ما نمیگه. بخاطر همین انگار خیالش راحت تره. حتی چند شب پیش از خوابگاه زنگ زدند بهش، من درست متو جه نشدم چی گفتند ولی دایی انگار اصلا نگران نبود، بعدم به سعید چیزی نگفت. توی دلم پوز خندی زدم. خب پدر من خیالش از دخترش راحته، مثل شما لازم نمی دونه هر دقیقه دنبالش باشه و آمارش رو بگیره. با حرف عمه دوباره حواسم سمت آشپز خونه رفت -خب آخه اینجوری هم که نمیشه دست رو دست گذاشت. تو یکم بیشتر مراقبش باش. آهی کشید و ادامه داد -نمی دونم چرا تقدیر این بچه اینجوری رقم خورد.‌ خدا بیامرزه زهرا رو، اگه بود اینجوری نمی شد. مرضیه جون، باید حواست بهش باشه. اگه یه وقت از این تنهایی پناه ببره به آدمهای بیرون خیلی اوضاعش بدتر می شه. اونوقت که زهرا بود و همه حواسشون بهش بود، رفت دنبال اون پسره، الان که دیگه هیچ کسی رو نداره. وقتی می خواد بیرون بره باهاش حرف بزن، یه جوری از زیر زبون بکش ببین جای بدی نره، با کسی نره... دیگه تحمل موندن و شنیدن این حرفها رو نداشتم و به اتاقم برگشتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دیگه تحمل موندن و شنیدن این حرفها رو نداشتم و به اتاقم برگشتم. واقعا عمه درمورد من چه فکری کرده که اینجوری حرف می زنه؟ من رو نمی شناسه، برادرش رو که می شناسه! حساسیتهاش نسبت به بچه هاش رو که نی دونه! چجوری می تونه ایتقدر راحت قضاوت کنه و دلسوزی بیجا بخرج بده؟ کلافه دور اتاق قدم می زدم و آروم نمی شدم. عمه خیلی وقت بود من رو حساب نمی کرد. حالا شده دایه ی مهربون تر از مادر! دلم می خواست یجوری بهشون ثابت کنم من نیازی به دلسوزی های اونها ندارم. کمی جلوی آینه ایستادم. چند بار خودم رو روبروی عمه تصور کردم و هرحرفی که لازم دیدم رو بهش زدم. اما هر بار خواستم بیرون برم و واقعا با عمه رو در رو بشم، بخاطر بابا منصرف شدم. اصلا دلم نمی خواست بابا بخاطر عمه و دخترش ناراحت بشه. اما موندنم هم به صلاح نیست، اگه بمونم نمی تونم عصبانیتم رو کنترل کنم و ممکنه حرفی بزنم که نتیجه اش ناراحتی بابا بشه! لباس پوشیدم و جلوی آینه شالم رو روی سرم مرتب کردم. با فکری که به ذهنم زد، سر کمد رفتم و کیف دستی که لوازم آرایشم داخلش بود رو برداشتم. سرلجبازی افتاده بودم و می دونستم عمه از این کار اصلا خوشش نمیاد. کمی کرم پودربه صورتم زدم تا رنگ رژ مخملی روی لبم به وضوح نشون داده بشه. ولی این حد آرایش راضیم نکرد. کمی خط چشم و ریمل هم لازم بود تا غلظت ارایشم رو بالا تر ببره و بیشتر به چشم بیاد. نتیجه ی کار رضایت بخش بود، لبخندی نثار خودم کردم و کیفم رو برداشتم. دستی به مانتوی کوتاهم کشیدم و جوری دستگیره ی در و به صدا درآوردم که مطمئن بشم هر دو از حضورم با خبر شدند! بیرون رفتم و بر خلاف این چند روز، خیلی صمیمانه مرضیه رو صدا زدم -مرضیه جون، من دارم میرم بیرون کاری نداری؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت طولی نکشید که مرضیه از،آشپزخونه سرَکی کشید و لحظه ای با دیدن من جا خورد. نگام رو ازش گرفتم و جلوتر رفتم. لبخند مصنوعی زد و گفت -سلام، کی بیدار شدی؟ بازم صبحونه نخورده میری بیرون؟ -میل ندارم دستت درد نکنه. نگاهم به پشت سر مرضیه کشیده شد و عمه رو دیدم. اما جوری،وانمود کردم که انگار اصلا متوجه حضورش نشدم. لبخند عمیقی زدم و سلامی کردم -سلام عمه جون، خوبید؟ کی اومدین؟ از جا بلند شد و نگاهش توی صورتم چرخی زد. ناخوداگاه اخم کم رنگی بین ابروهاش نشست. اما زود با لبخند غیر واقعی سعی کرد اخمش رو از بین ببره. -سلام عزیزم، تازه اومدم. مرضیه گفت خوابی -بله خواب بودم، تازه بیدار شدم -خب بیا بشین برات صبحونه آماده کنم راهم رو سمت در ادامه دادم -نه دستت درد نکنه، میل ندارم. دارم میرم بیرون. عمه که دیگه نمی تونست فقط در سکوت نظاره گر من باشه، از آشپز خونه بیرون اومد و خودش رو به من رسوند. تا خواستم خم بشم و کفش بپوشم، دست روی بازوم گذاشت و مانعم شد -ثمین جان...کجا میری دخترم؟ با همون آرامشی که به سختی سعی در حفظش داشتم لبخندی زدم و شونه ای بالا انداختم. -میرم بیرون عمه جون، چطور؟ نیم نگاهی به مرضیه کرد و اون هم سعی در حفظ لبخندش داشت گفت -آخه...الان...صبحونه نخورده...کجا میری؟ باباتم که نیست. حداقل بمون تا بیاد، بعد برو. مطمئن بودم صبحانه نخوردن و این حرفها بهونه بود و عمه فقط می خواست یه جوری من رو کنترل کنه. بخصوص با ظاهری که داشت از من می دید! -بابام که با بیرون رفتن من مشکلی نداره. ولی حتما باهاش تماس میگیرم میگم. و قبل از اینکه عمه حرفی بزنه، گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و شماره ی بابا رو گرفتم. همزمان که تماس وصل شد، صدای جیغ و خنده ی طاها هم توی گوشی پیچید و صدای خندان بابا -الو ثمین -سلام بابایی -علیک سلام، ساعت خواب؟ خنده ای کردم و گفتم -باور کنید دیشب تا خود صبح بیدار بودم. وقتی سمیه اومد اصلا چشمهام باز نمی شد دیگه. -از این به بعد باید شبها خودم بالا سرت بشینم تا زود بخوابی که بعدش تا لنگ ظهر تو رختخواب نباشی. با خنده ی کوتاهی گفتم -بابایی الان دارم میرم بیرون، عمه نگران بود شما نیستید بدون هماهنگی نرم. -الان کجایی؟ -الان؟ آماده شدم داشتم میرفتم دیگه -ای پدر سوخته، تو کار خودت رو می کنی، حالا جلو عمه ات زنگ زدی که مثلا اجازه بگیری؟ از لحن و حرفش هم خنده ام گرفت هم خجالت کشیدم. -عه بابا؟ -برو بابا جان، ولی زود برگرد. -چشم، حتما. کاری ندارید؟ -نه، به عمه هم سلام برسون. -چشم. خداحافظ. گوشی رو قطع کردم و رو به عمه که معلوم بود داره از دستم حرص می خوره و به سختی خودش کنترل می کنه گفتم -بابا هم اجازه داد برم، فعلا! از هر دو خداحافظی کردم و بیرون رفتم و در رو پشت سرم بستم. نفس سنگینی کشیدم و چند لحظه همونجا پشت در موندم. و صدای ضعیف عمه رو شنیدم -الو، داداش... شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖