eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیستم چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَ
💠 | نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی میکردند، منظره ای فراتر از آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهایی ام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه ها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانه ای، تنی هم به آب میزدند یا خانواده هایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و خلیج فارس را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسه ها را شکافته و پیش میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در داشت، از روحیات دانش آموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت: "تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم." همانطور که نگاهم به افق سرخ بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: "چی بگم؟" شانه بالا انداخت و پاسخ داد: "هرچی دوست داری! هر چی دلت میخواد!" از این همه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم: "ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق می افتاد! با حلوا حلوا که دهن نمیشه!" از پاسخ رندانه ام خندید و گفت: "حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد." نفس کشیدم و او با شیطنت پرسید: "الهه! الان چه آرزویی داری؟" بی آنکه از پرسش ناگهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: "دوست دارم آرزوهام تو باشه!" و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این در ذهنم، سخت شگفت زده ام کرده بود، به گونه ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم شده ام! خیرهِ به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: "الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم." با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و با اشاره به مسیری گفتم: "باشه، از همینجا برگردیم." و راهمان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر درِ بعضی از مغازه ها هم پارچه نوشته های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به کرده و پرسیدم: "الآن چه ماهی هستیم؟" عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد: "فکر کنم امشب شب اول محرمه." و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: "این پرچمها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون افتادم!" و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد: "چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_چهارم سینی #چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت:
💠 | ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش می کرد. از خطوط در هم رفته چهره ام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیده ام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با پرسید: "چی شد؟ پسندیدی؟" از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم: "نه!" از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: "مگه بود؟" چادرم را بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: "چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!" به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پُر و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: "یعنی اینم مثل بقیه؟" ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش میدوید، همچنان مؤاخذه ام میکرد: "خُب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟" من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: "عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه..." که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مِهرش را با نهیبی قطع کرد: "تا کی میخواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!" حرف نیشدار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشه ای در گلویم نشاند و انگار کلام بعدی پدر بود تا بشکند: "یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!" حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بی آنکه بخواهم روی گونه ام که پدر بر سرم فریاد کشید: "چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!" بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن ، پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشه ای اشکم میگذشت، به مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: "عبدالرحمن! شما آقای این خونه اید! حرف، حرف شماس! من و این بچه هام دست شماس." سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: "خُب اینم دختره! دوست داره یخورده کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!" و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانه اش مانع شد: "شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو میکنی؟" و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید: "مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟" و لعیا دنبالش را گرفت: "مامان! دیشب ساجده میگفت کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم، میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام." مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت: "قربونت برم! چَشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!" سپس روی سخنش را به سمت کرد و ادامه داد: "عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!" از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به اتاقم پناه بردم. کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا میکردم و میان گریه های تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم. فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از اش میگوید، علاقه ای ندارم که درِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریه ام را در گلو کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_سوم ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای در حیاط بلند شد و
💠 |  با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبدالله همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را مینوشت، رو به مادر کرد و با گفت: "نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان." که مادر پاسخ داد: "تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون میکنم." سپس لبخندی زد و گفت: "بهشون میگم من کلی خرید کردم، باید بیاید." از پُر مهر مادر، عبدالله هم خندید و با گفتن "پس ما رفتیم!" از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند. چادرم را سر کردم و دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید: "پس چرا نمیری مادر جون؟" به صورت منتظرش خندیدم و گفتم: "آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه!" با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم: "چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد، دیدم این مغازه فروشی سر چهار راه، گلدونهای خوشگلی اُورده. اگه اجازه میدید یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم!" از حجم احساس آمیخته به حالت التماسی که در صدایم موج میزد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب داد: "برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر!" جواب لبریز محبتش، شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم: "عبدالله! سریعتر بریم که کلی کار داریم. باید بخریم، ماهی و میگو بخریم. حتماً برای ماهی و میگو برو بازار ساحلی. سبزی پلویی هم باید بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه میخوام یه گلدون بخرم." اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبدالله خنده اش گرفته بود. نه تنها صدایم که میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوه ها، از ایرادهایی که میگرفتم، پیدا بود. عبدالله پاکت سیب سرخ و پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته بود که به یاد یک دیگر افتادم و با عجله گفتم: "وای عبدالله! موز یادمون رفت!" و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم، سرآسیمه به سمت میوه فروشی باز گشتم. زیر نور زرد چراغهای آویخته به سقف میوه فروشی، موز خوش رنگ و رسیده کمی سخت بود. بلاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیوی های چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و که انگار ردّ نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! دیگه صندوق جا نداره!" با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: "آخه همه میوه ها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم میشه!" چشمانش از تعجب شد و گفت: "الهه! خیار سبزه، موز هم زرده!" و در برابر نگاه ناراضی ام که به زیر افتاد، رو به مغازه دار کرد و گفت: "آقا! قربون دستت! یه دو کیلو هم بده." هزینه میوه ها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدی بازار ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگو هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به سراغ خرید گلدان میرفتیم. در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم خریدم. گلدانی که از بلورهای رنگی ساخته شده و زیر ، هر تکه اش به یک رنگ میدرخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبدالله پرسید: "دیگه دنبال چی میگردی؟" ابروانم را در هم کشیدم و گفتم: "گلدون خالی که نمیشه! اینجا گلفروشی کجاس؟" و عبدالله برای اینکه از دستم شود، گفت: "الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمیخواد! خودش قشنگه!" ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که جواب دادم: "ولی با گل تازه خیلی قشنگتر میشه!" به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهار راه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته ، آخرین خرید من برای میهمانی بود.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_نهم با رفتن او، پاهایم #سست شد و دوباره روی مبل نشستم. ما
💠 | بعد از صرف شام فرصت بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد. هرچه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در بود، مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را بُرده بود، اشتیاق داشت. خودم را به شستن ظرفهای شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد: "عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا." پدر منظور مادر از "مریم خانم" را متوجه نشد که عبدالله پرسید: "زن عموی رو میگی؟" و چون تأیید مادر را دید، با تعجب سؤال بعدی اش را پرسید : "چی کار داشت؟" و مادر پاسخ داد: "اومده بود الهه رو خواستگاری کنه!" پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود، که را در بُهتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید: "برای کی؟" مادر لحظاتی کرد و تنها به گفتن "برای مجید!" اکتفا کرد. احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمیخواست عکس العمل پدر را بشنود. از بار نگاه سنگینی که به سمتم مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم عبدالله با چشمانی که در هاله ای از ابهام گم شده، تنها نگاهم میکند و صورت پدر زیر سایه ای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد: "میگفت اصلاً بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون بیان اینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم." پدر با صدایی گرفته سؤال کرد: "مگه نمیدونست ما هستیم؟" و مادر بلافاصله جواب داد: "چرا، میدونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم!" از شنیدن این جواب ، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض کرد: "الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، میخواد زندگی رو به الهه کنه! هان؟" مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد: "عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسرِ و سُنی میشناسیم که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی میکنن! این چه حرفیه که میزنی؟" پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد: "بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعا همدیگه رو نکنن!" و حالا فرصت برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانه اش آغاز کرد: "مریم خانم میگفت قبل از اینکه بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره!" و با صدایی آهسته و لحنی مهربانتر ادامه داد : "بلاخره این جوون چهار پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و سر به راهیه! من که مادر بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سرِ این جوون بخورم!" انتظار داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگی ها نبود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجم عقربه #ثانیه_شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه
💠 | سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به تماشای آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن ماه میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانی اش را با ناز از بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان اش از لابلای شاخه های نخلها به خانه سرک میکشید. هرچه دیشب بر سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظار آمدن مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه این همه دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر را داشت! ساعت هفت بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نرده های به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خنده اش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید: "مگه تو نداری؟!!!" و خودش پاسخ داد: "آهان! منتظر !" لبم را گزیدم و گفتم: "یواش! مامان اینا بیدار میشن!" با خندید و گفت: "دیشب تنهایی خوش گذشت؟" سری تکان دادم و با گفتن "خدا رو شکر!"، تنهایی ام را پنهان کردم که از جواب ام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت: "پس به مجید بگم از این به بعد کلاً شب باشه! خوبه؟" و در حالی که سعی میکرد صدای خنده اش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت. دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم. آوای آواز در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطور که من مشتاق رسیدنش چشم به در بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_یازدهم شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به ان
💠 | بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهره ام را پنهان کند. به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانه اش پرسید: "چیزی شده ؟" خنده ای ساختگی نشانش دادم و گفتم: "نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!" پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در تعارفم گفت: "نه مادرجون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم." دلم نیامد پُر مهرش را نپذیرم و گفتم: "چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام." و مادر با گفتن "پس منتظرم!" از راه پله پایین رفت. مجید که تمام شد، پرسید: "کی بود؟" و من با بی حوصلگی پاسخ دادم: "مامان بود. گفت برا شام بریم ." از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که کرد و با صدایی آهسته پرسید: "الهه جان! از دست من ناراحتی؟" نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم: "نه مجید جان! ناراحت نیستم." و او با گفتن "پس بریم!" تعارفم کرد تا زودتر از در شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنتمان در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد: "بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن!" و با استقبال وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد. مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دستی پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراولها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای شد. مجید و عبدالله طبق با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و را از کابینت بیرون می آوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: "مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته." آه بلندی کشید و گفت: "چی میخواسته بشه ؟ باز من یه کلمه حرف زدم." دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد: "بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول رو پیش فروش میکنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به خودت!" سپس نگاهی به انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبتهایش نمی شود و با صدایی آهسته گله کرد: "گفتم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه!" که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت: "مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!" مادر و با گفتن "کاری نکردم مادرجون!" اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه دارد؛ سرمایه ای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از بر نمی آمد که فقط غصه میخورد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_یکم یک بسته ما کارونی و یک #شیشه دارچین تمام خریدی بود
💠 | سپس سرم را بالا آوردم و پرسیدم: «پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟» در برابر سؤال ، تسلیم شد و گفت: «الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که ، نه آن که عطار بگوید!» و همین جمله کافی بود تا به حرف‌هایش توجه نکنم که می‌گفت: «در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم کردید! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه!» و برای فردا صبح که مجید به خانه باز می‌گشت، نقشه‌ای و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: «عبدالله! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام بخرم!» متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم: «خُب می‌خوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون!» از شتابزدگی‌ام گرفت و گفت: «الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه می‌کشی؟ تازه گل تا فردا صبح میشه!» قدم‌هایم را به سمت چهار راه کردم و جواب دادم: «من نقشه‌ای نکشیدم! می‌خوام گل بخرم! تا صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب می‌مونه!» حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم، تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم می‌کرد. با سه شاخه گل سرخی که خریده بودم، به خانه بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هرچه زودتر به کار می‌شدم. پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخه‌های گل رز را به میهمانی‌اش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و وسایل ساعتی وقتم را گرفت. شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی، بی‌قراری‌ام را حس کرد و زنگ موبایلم را به صدا در آورد. داده و حس و حال دلتنگی‌اش را روایت کرده بود. هرچند من از پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهایی‌اش بود، تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا می‌کردم. جشنی که می‌بایست به قول پیام‌آور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب صحبت کنم! خیالی که تا هنگام نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد و با بلند شدن صدای اذان، همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد. نماز را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. که تنها به دست پروردگار عالم محقق می‌شد، همان کسی که هر گاه بخواهد دل‌ها را برای هدایت آماده می‌کند و اگر می‌کرد، همین امروز مجید از اهل تسنن می‌شد! بعد از نماز سری به گل‌های رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، به در دوخته بودند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_سی_و_یکم ساعت یازده #شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرا
💠 | گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادی ام میکشید و ذهنم را مشوش میکرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که با دیدن مادر که مثل هر روز در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در کشیدم و رویش را بوسیدم. هر چند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سرِ پا بود و سر حال، جای بود. نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم: "مامان! خدا رو شکر بهتری، من که دیشب مُردم و زنده شدم!" لبخندی زد و همچنانکه روی گاز را دستمال میکشید، گفت: "الحمدالله! امروز بهترم." دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: "شما بشین، من تمیز میکنم." را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد: "قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم، هم تو و رو، هم آقا مجید رو." لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانه اش را با مهربانی دادم: "چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما زحمتها رو به جون میخریم!" کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی و گفتم: "مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش ملاحظه میکنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره و بریم آزمایش." چین به پیشانی انداخت و گفت: "نه مادرجون، من چیزیم نیس. حرص و جوشه که منو به این روز میندازه." نگران نگاهش کردم و پرسیدم: "مگه چی شده؟" و همانطور که حدس میزدم باز هم رفتار پدر داده بود که نفس بلندی کشید و سر درد دلش باز شد: "من دارم از دستِ بابات دق میکنم! داره سرمایه یه عمر زندگی رو به باد میده!" و در برابر نگاه غمزده ام سری جنباند و ادامه داد: "دیروز ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود که کارد میزدی خونش در نمی اومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به نیس!" به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم: "مگه چی شده؟" که با اندوه عمیقی پاسخ داد: "میگفت رفته کرده و فهمیده این تاجرِ عرب چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلاً برای بابات تو دوحه روی یه برج سرمایه گذاری کنه." با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول را به ازای سرمایه گذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد ، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر را از اعماق این اندیشه هولناک بیرون کشید: "ابراهیم میگفت با یه سود کلان بابات رو راضی کرده و گفته که این سرمایه گذاری وضعت رو از این رو به اون رو میکنه. آخه من این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته! ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته: "تو چی کار داری تو کار من فضولی کنی! تو و محمد که سر جاشه." حالا محمد بیخیالتره، ولی ابراهیم داشت سکته میکرد." با صدایی گرفته پرسیدم: "شما خودت به بابا چیزی نگفتی؟" آه کشید و گفت: "من که از وقتی با ابراهیم حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگه وقت نشد." سپس به چشمانم شد و پرسید: "حالا فکر میکنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش بخواد میکنه، احدی هم نمیشه." کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دل شوره ای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم: "بلاخره یکی باید یه کاری کنه. اینجوری که نمیشه. هم تو این زندگی حق داری." از شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و با سکوتی تلختر سرش را پایین انداخت. از میخواندم که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگیمان میلرزد و چقدر قلبش برای آبرو و اعتبار پدر میتپد، ولی نه تنها خودش که من هم میدانستم هیچ کس حریف پدر نمیشود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊